-
روزهای آلبالویی (2)
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 14:04
سلام سلام سلاممممم اوممم بالاخره اومدم!! اینترنت نداریم. بعد از کلی تلاش امروز بالاخره یک عدد کارت خریداری نموده و موفق شدم به دنیای مجازی راه یابم!! پسر همسایه مشغول تعویض اشتراک اینترنتمونه و معلوم نیست کی اشتراک جدیدمون نصب بشه :(( سه نقطه زوووود باش پلیززززز خب خوبین خوشین سلامتین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر....
-
روزهای آلبالویی (1)
پنجشنبه 29 بهمنماه سال 1388 11:44
سلاممم خوب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. عید نزدیکه و منم مثل دیگر کوزت های هموطن! مشغولم. از دو سه هفته پیش با سرعت لاک پشتی دارم روکش مبل می دوزم! اما دستم درد می کرد و فقط ده روز طول کشید تا الگوها آماده و یک روکش دوخته شد. تازه فقط زیرش. بالشاش مونده. الانم یکی و نصفی دیگه دوختم. زیادم خوب نشدن. ولی دیگه...
-
بهاریه
دوشنبه 26 بهمنماه سال 1388 22:04
سلامممم علیکمممم ربیع الاولتون بیسیار مبارک باشد انشااله... هیییییی بالاخره این ماه بلا هم گذشت و بهار ماهها رسید. هوا هم که اینجا بهاری شده کلاً! امروز از آخرین روز تعطیلات چند دقیقه ای استفاده کردم و زدم به کوه! نه بابا فقط با ماشین از تو کوچه هایی که براشون غش می کنم رد شدیم :دی ولی خوش گذشت ها! کلاً برم اون محله...
-
آرد به دل پیغام وی (14)
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 20:46
سلامی چو بوی خوش آشنایی وه که چه بوی خوبیه این بوی آشنایی! چقدر این چند روز خوشحال شدم خدا می دونه. از داشتن این همه دوست خوب که ایییییینقدر به فکرمن و سلامتیم براشون مهمه... هییییی خدایا شکرت. امیدوارم لیاقت این همه مهربونی رو داشته باشم. از دعاها و راهنماییهاتون خیییییلی ممنونم. دستام خیلی بهترن خدا رو شکر. سعی می...
-
آرد به دل پیغام وی (13)
یکشنبه 18 بهمنماه سال 1388 20:07
سلامممممممممم خوب هستین شما؟ هییییی چقدر دلم تنگ شده بود!!! می دونین نوشتن سخته. خیلیم سخته. ولی ننوشتن سخت تره! اینقدر دلم تنگ شده بود که نگو. دست رو کیبورد می ذاشتم عین این که انگشتامو بذارم رو سوزن. تا سر شونه ام تیر می کشید. دیگه همش مچ بند بستم و مراقبت کردم تا امروز که دوباره با کلی سلام و صلوات شروع به نوشتن...
-
آرد به دل پیغام وی (12)
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 23:18
سلام ببخشید. هم کوتاهه هم با تاخیر. انگشتام خیلی درد می کنه. نمی تونم زیاد تایپ کنم. همینم به چند نوبت نوشتم. چند روز بعد کیهان با شرکای گالری اش تصمیم به برپایی یک نمایشگاه داشتند. اما بیشتر دوندگیها با کیهان بود. البته کورش سعی خودش را می کرد، اما به اندازه ی کیهان وقت آزاد نداشت. کتایون هم که ازدواج کرده و از کشور...
-
آرد به دل پیغام وی (11)
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 21:01
سلاممممم خوبین؟ منم خوبم. ملالی نیست جز انگشت درد که نفری یه صلوات خرجش کنین خوب شه که قسمت بعدی زمین نمونه! قربون یو :*** به بازی زندگی نامه دعوت شدیم. و چون اصولاً بازی برای بچه ها خوبه، بازی می کنیمممم! 1- متولد 20 تیر 1359 هستم! 2- بچگیم هوشم خوب بود ولی درس نمی خوندم. 3- صبح تا شب کتاب قصه و علمی و غیره می خوندم....
-
آرد به دل پیغام وی (10)
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 10:22
سلاملیکم خوب هستین شما؟ خوش اومدین. بفرمایین. آخر هفته خوش گذشته انشااله؟ بهاره با ناراحتی نگاهی متفکرانه به فرزانه انداخت و ناگهان گفت: می خوای برم الان بهش بگم؟ یه عذرخواهی تر و تمیزم می کنم. _: آره برو. من حوصله ی قرار گذاشتن ندارم. به قدر کافی آبروم رفته. بدو دیگه! _: خیلی خب. وسایل منو بگیر. کوله پشتی بزرگش را...
-
آرد به دل پیغام وی (9)
چهارشنبه 7 بهمنماه سال 1388 20:33
سلام سلام سلااااااااااااام خوبین؟ خوشین؟ سلامتین انشااله؟ کسالتی ندارین؟ منم خدا رو شکر خوبم. این داستان هم همچنان ادامه دارد! دوسش دارم. دلم نمیاد دست از سرش بردارم توی خانه همه استقبالی گرم و عادی کردند. انگار از یک اردوی دانشجویی برگشته بود! البته تلاشها برای حفظ موقعیت عادی مشهود بود. هیچکس حرفی از اتفاقات پیش...
-
آرد به دل پیغام وی (8)
سهشنبه 6 بهمنماه سال 1388 10:07
سلااااام! حالتون خوبه؟ منم خوبم خدا رو شکر. خیلی ممنون از نظراتتون. واقعاً باعث آرامشم شد. یه سری حرف و حدیث چه کامنتی چه رودررو پیش اومده بود که وقتی باهم شد بهم ریختم. ولی خدا رو شکر. با این همه لطفتون دوباره آروم گرفتم و هدفمو پیدا کردم. و اینک دنباله ی داستان: با صدای فرزانه از خواب پرید: پاشو پاشو دیگه! چقد می...
-
چرا می نویسم؟
یکشنبه 4 بهمنماه سال 1388 16:36
سلام خوب باشین! این چند روز یه فکری بدجور ذهنمو مشغول کرده. امروز هم به جایی رسید که هر کار کردم نتونستم برم سراغ قصه ام. گفتم بیام اینجا بگم عقده هام یه وقت رو دلم نمونه غم باد نگیرم خدای نکرده! چند روز پیش دکتر آرش (حوصله ندارم بگردم لینکشو پیدا کنم. شرمنده) تو وبلاگش یه بحثی راه انداخته بود بر این مبنا که چرا وبلاگ...
-
آرد به دل پیغام وی (7)
شنبه 3 بهمنماه سال 1388 14:09
سلام علیکم شنبه ی عالی بخیر! انشااله که سلامت و خوشحال باشید. یکی دو ساعت بی هدف می دوید. گاهی قطره اشکی روی صورتش می غلتید. بالاخره احساس کرد، بیش از حد دارد جلب توجه می کند. قدمهایش را آهسته تر کرد. نگاهی به اطراف انداخت. نمی دانست کجاست. اهمیتی هم نداشت. گوشی اش را درآورد. تعداد زیادی میسد کال داشت. ولی آمادگی جواب...
-
آرد به دل پیغام وی (6)
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 19:51
سلام سلام خیلی سلاااام مرسییییییییییییی الان دیگه فول آف انرژی شدم از این همه تعریف! بعد یه جورایی از فرط اعتماد به نفس فکر کردم چرا من لینک ندارم در وبلاگ دوستان که بازدید کننده هام زیاد شن؟! بعد از اونجایی که دیوار موش داره و موشم گوش داره به هرحال این محل لو رفته و اشخاصی که مایل نبودم هم از اینجا سر درآوردن (با...
-
آرد به دل پیغام وی (5)
چهارشنبه 30 دیماه سال 1388 00:05
مرسی از کامنتاتون. ذوق مرگ شدم اساسی! و این داستان ادامه دارد.... پ.ن قابل توجه آقای سه نخطه! امیدوارم به اندازه ی سوژه ات از ضدحالش حال کنی :) بازم مرسی. صبح روز بعد بهاره قبل از دانشگاه تلفنی جویای احوال مریضهایش شد. اول به میتی تلفن زد که از عصر روز قبل دیگر خبری از او نداشت. میتی با صدای گرفته و حال خراب جوابش را...
-
آرد به دل پیغام وی (4)
سهشنبه 29 دیماه سال 1388 14:05
سلاممممممم امیدوارم خوب و خوش باشین و از این قسمتم خوشتون بیاد :) بهاره با اعتماد به نفس وارد کلاس طراحی شد. دلش پر می کشید تا دوباره کیهان را ببیند. روی صندلی جلویی اولین ردیف وسط کلاس نشست و وسایلش را پهن کرد. فرزانه گفت: بیا بریم عقب. من ردیف جلو اعتماد بنفس ندارم. _: هرجا دوس داری بشین. دلم براش تنگ شده. می خوام...
-
آرد به دل پیغام وی (3)
دوشنبه 28 دیماه سال 1388 09:26
سلام بابا یکی بیاد افسار این الاغ الهام بانو رو بگیره!!! انگشتا و چشمام له شد!!!! حالا همه ی اینا به کنار وای به حالش اگر با این همه جفتک اندازی بازم آخر این داستان رو لوله کنه!! خودش کم بود، خرشم اضافه شد!!! آیییی انگشتامممم صبح روز بعد بعد از کلاس سفالگری بهاره و فرزانه بیرون آمدند. هنوز نیم ساعتی تا کلاس قالی بافی...
-
آرد به دل پیغام وی (2)
شنبه 26 دیماه سال 1388 10:28
سلام سلام سلام سلامت باشید انشااله. اگر از احوال ما خواسته باشید ملالی نیست جز دوری از نت! که اونم رفع شد به حمداله. فکر کن شب تا دو و نیم بعد از نصفه شب تحت هجوم بی رحمانه ی الهام بانو پونزده صفحه نوشته باشی و صبح با سر و صدای سه فروند کودک از شیش و نیم بیدار باشی و تاااااازه نت قطع باشه و نتونی حداقل زحماتت رو ارسال...
-
آرد به دل پیغام وی (1)
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 09:16
سلام خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خدا رو شکر. میگم نه به اون وقتایی که کفگیرمون می خوره به ته دیگ و یه دونه برنج ناقابلم به زور توش پیدا میشه، نه به این داستان که عینهو سلطان جنگل بهم حمله کرده و اجازه ی نفس کشیدنم نمیده!!! هرچی میگم بذار من اول تکلیف قبلی رو مشخص کنم بعد بیام سراغت، حالیش نمیشه! الهام بانو سوار بر خر...
-
دلم تنهاست (9)
سهشنبه 22 دیماه سال 1388 19:40
سلام خوب هستین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر اینم از این قسمت. به نظرتون تمومش کنم یا ادامه بدم؟ راستش دیگه نمی دونم چی بنویسم. اگه می خواین ادامه داشته باشه، ماجرا پیشنهاد بدین. دیگه این که شما صفحه ی وبلاگمو درست می بینین؟ به دو تا از دوستام آدرس دادن، ولی روی مانیتور نسخه ی موبایل می بینن! یعنی شکل یه گوشی آیفون...
-
دلم تنهاست (8)
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 22:45
سلام وهذا قسمت ثامن! تا یک هفته مرجان سر سنگین بود. در واقع قهر نبود، اما اسم دکتر را به خاطر نمی آورد! می دانست اگر از خودش بپرسید، مسخره اش می کند. از مادرش هم نمی خواست بپرسد. خیلی بد بود، حالا که تقریباً نامزد شده بودند، اسمش را نداند! مشکل اینجا بود، فقط یک بار آن هم بار اولی که آمده بود، اسم کوچکش را شنیده بود،...
-
دلم تنهاست (7)
شنبه 19 دیماه سال 1388 20:12
سلامممممم خوووووووووب باشین انشااله. منم خوبم خدا رو شکر. ببخشین این چند روز فول تایم مشغول بودم. فقط دیشب نصف شب وقت داشتم که از خستگی خوابم نمی برد. ولی الهام بانو خواب خواب بود! منم نشستم کار هرگز نکرده قصه ی هفت رنگ نگار رو ویرایش کردم! خیلی بده که من اینقدر از ویرایش بدم میاد :( صد سال بود که هر بار این قصه رو می...
-
دلم تنهاست (6)
چهارشنبه 16 دیماه سال 1388 22:37
سلام! کیف حالکم؟ آیم وری ول تنکیو! اینم از این قسمت. جو گیر شدم اساسی! حسابی دارم با موضوعات روانشناسی اجتماعی حال می کنم :))) در مورد این قسمتم هرچه دل تنگتون می خواد بگین. رفتم حسابی تو حس نوشتم. دیگه نمی دونم طبیعی دراومده یا مصنوعی؟ منتظر نظرات پیشنهادات انتقاداتتون هستم! مرسی مرجان وارد خانه شد. بوی کلم پلو...
-
دلم تنهاست (5)
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 18:31
سلامممم خوبین؟ منم خوبم. این چند روز یه کم سردردم که تند تند نمی نویسم. ببخشین تا آخر آن هفته مرجان دیگر دکتر را ندید. فقط مادرش را دو بار دید. یک بار توی راه پله و یک بار هم وقتی برای خداحافظی در خانه شان آمده بود و مادرش تعارف کرد که داخل شود. مرجان پیرزن را دوست داشت. مهربان و بی تکلف بود. بالاخره هفته به آخر رسید...
-
دلم تنهاست (4)
یکشنبه 13 دیماه سال 1388 20:51
سلامممم خوبین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر. دو روز نبودم. عوضش با دست پر اومدم. امروز شیش صفحه نوشتم. امیدوارم دوس داشته باشین. نفری یه دونه صلوات بفرستین برنامه ی فردام مرتب بشه. باید برم بازار و چند تا کار دارم. متقاضیان جهت همراهی کامنت بذارن :دی به در خانه رسیده بودند. دکتر در را باز کرد و کنار کشید تا مرجان وارد...
-
دلم تنهاست (3)
جمعه 11 دیماه سال 1388 23:02
سلام خوب باشین ایشالا! منم خوبم خدا رو شکر دارم با مرجان آشنا میشم. دختر بدی نیست :)) مرجان وارد خانه شد. از حیاط کوچک گذشت و سه طبقه را بالا آمد. هر نیم طبقه یک واحد داشت و کل ساختمان از هفت واحد تشکیل میشد. گاراژ زیر واحدهای بزرگ و حیاط جلوی واحدهای کوچک واقع شده بودند. طبقه ی همکف اولین واحد کوچک متعلق به یک زوج...
-
دلم تنهاست (2)
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 15:51
سلام هنوز تو عمق داستان نرفتم که پستاش طولانی بشه. ایشالا کم کم... ساعت کاری تازه تمام شده بود. مرجان کامپیوتر را خاموش کرد و سرش را بین دستهایش گرفت. ترانه که پشت میز کناری اش می نشست، پرسید: سرت درد می کنه؟ این روزها بیش از همیشه باهم صمیمی شده بودند. مرجان برخاست و گفت: نه. کیفش را برداشت و به طرف در رفت. ترانه به...
-
دلم تنهاست (1)
چهارشنبه 9 دیماه سال 1388 17:01
سلاممم خوبین انشااله؟ منم خوبم خدا رو شکر اینم داستان جدید که امیدوارم خوشتون بیاد. سوژه اش رو چند ماه پیش سحرجونم داده بود. که به دلایل مختلف نشد که مهمترینش عدم همکاری الهام بانو بود، نشد زودتر بنویسم. الان هم با یه سوژه ی قدیمی خودم ترکیبش کردم و امیدوارم نتیجه خوب از کار دربیاد. اسمش قرار نبود اینقدر غمگین باشه....
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (قسمت آخر)
شنبه 5 دیماه سال 1388 19:58
سلام عزاداریاتون قبول می خواستم همینجور ادامه بدم، اما مخ نم کشیدم دیگه همکاری نکرد، شرمنده فعلاً همینو داشته باشین تا چند روز دیگه با یه قصه ی جدید برگردم انشااله... آزاد هنوز کنار جاده منتظر ماشینی بود که او را خارج از شهر ببرد. با احتیاط عرض جاده را طی کردم و بدون حرف کنارش ایستادم. در حالی که نگاهش به جاده بود،...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۹)
چهارشنبه 2 دیماه سال 1388 20:52
و این داستان همچنان ادامه دارد... Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA داشتم دو لپی صبحانه می خوردم که پریسا خانم پرسید: شما نمی خواین عقدتونو رسمی کنین؟ چون جوابی نداشتم و دهانم هم پر بود، به آزاد چشم دوختم. آزاد لقمه ای نان کند و گفت: فعلاً فرصتشو ندارم. باشه بعد از امتحانا. پریسا خانم با عصبانیت گفت: یعنی...
-
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۸)
سهشنبه 1 دیماه سال 1388 14:17
سلام سلام سلاممممم خوبین؟؟؟ آخیییییییی دلم براتون یه ذره شده بود :************* نتمون قطع بود :(((( بعد خودمم مشغولم حسابی. ماه محرم و روضه و اینا یه طرف... تغییر دکوراسیون اجباری هم یه طرف دیگه! این روزا شکر خدا بارون زیاد اومده و خونه ی ما هم قدیمی. از کنار نورگیر آب و گل مستقیم می ریخت رو موتور چرخ خیاطیم! بسی...