ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (37)

سلام به روی ماه دوستام
از خدا می خوام که ماه مبارک رمضان براتون سرشار از برکت باشه.


خیلی سعی کردم این پست رو اصلاح کنم ولی حسش نبود. خوابم میاد. الهام جان هم فرمودن همین خوبه!

در طول هفته ی بعد عاطفه با مامان حرف زده بود. از هر دری که فکر می کرد ممکن باشد که مامان راضی بشود وارد شده بود و در نهایت پنج شنبه شب تیر خلاص را رها کرد و گفت: آرمان زن داره!

طوفان به پا شد. مامان با هیاهو و خشم به رستوران آمد. آرمان داشت با احمد حرف میزد که از گوشه ی چشم ورود مادرش را دید. چیزی توی دلش فرو ریخت. توی عمرش مامان را اینطوری ندیده بود. ترسید که سکته کند!

خواست جلو برود ولی قبل از آن که بتواند حرکتی بکند مامان به میز آقای بهمنی رسید. کف دستهایش را روی میز کوبید و خشمناک گفت: دست شما درد نکنه. پدری رو در حق این بچه تموم کردین!

آقای بهمنی برخاست. آرمان با نگرانی به مشتریهای رستوران نگاه کرد. آقای بهمنی مادر آرمان را به طرف بیرون هدایت کرد و گفت: خواهش می کنم تشریف بیارین خانم. باهم صحبت می کنیم.

عاطفه پشت سر مامان؛ و بابا بعد از او رسید. باهم از در اصلی تالار وارد شدند. آقای بهمنی در دفترش را باز کرد و مؤدبانه خواهش کرد داخل شوند. ولی مامان با عصبانیت گفت: نخیر می خوام بیام خونه تون. باید خانمتونم ببینم. اونم باید بدونه چه کلاه گشادی سرش رفته!

پدر آرمان با ناراحتی گفت: چه کلاهی خانم؟ آروم باش! خواهش می کنم.

=: تو حرف نزن! تو حرف نزن! تو حرف نزن که از همه بیشتر از تو شاکیم. این بچه عقل نداشت. تو که پدرشی نباید جلوشو می گرفتی؟

بابا آهی کشید و گفت: چرا باید جلوشو می گرفتم؟ چه اشتباهی بود؟

=: باز میگه چه اشتباهی بود!!! دد سر تا پاش اشتباه بود! بریم آقای بهمنی! بریم که می خوام این مژده رو خودم به خانمت بدم.

آقای بهمنی نفس آرامی کشید. زیر لب گفت: تو خونه مهمون داریم.

=: اشکال نداره! با مهموناتونم آشنا میشیم!

=: میشه خواهش کنم فردا عصر تشریف بیارین؟

مامان غضبناک گفت: نخیر همین الان باید خانمتونو ببینم.

آرمان عقب کشید. به پریناز زنگ زد. پریناز گوشی را برداشت و گفت: الو آرزو؟

آرمان از بین دندانهای بهم فشرده پرسید: مهمون دارین؟ می تونی ردشون کنی برن؟

+: منظورت چیه؟ پریرخ از ارومیه امده. پریسا و سپهرم هستن.

آرمان نفسی کشید و گفت: پس غریبه نیست. اشکالی نداره. شوهراشونم هستن؟

مادرش صدایش زد. پریناز گفت: الان میام.

خطاب به آرمان ادامه داد: نه نیستن. مامان کارم داره. دارم شام می پزم. بعداً بهت زنگ می زنم.

قطع کرد. آرمان برگشت. آرزو را تازه دید که با پریشانی نگاهش می کرد. بقیه هنوز مشغول بحث و جدل بودند که آرزو گریه کنان خودش را در آغوش آرمان انداخت.

آرمان عصبی خندید و گفت: ای بابا چته تو؟ هر وقت داداشت مرد زار بزن. با این طوفان پیش امده، احتمالاً به زودی به قتل می رسم.

آرزو به بازویش چنگ زد و گریه کنان گفت: نگووو... کاش مامان آروم بگیره...

آن چه که آرمان آن را طوفان خوانده بود مقدمه ی یک زلزله ی درست و حسابی در خانه ی آقای بهمنی بود! همه ایستاده بودند و داد می زدند. صدا به صدا نمی رسید. پریناز آب آورد تا بنوشند و کمی آرام بگیرند، اما لیوان اول و دوم و سوم شکست!

کم کم راضی شدند که بنشینند. آب بنوشند و به بحثشان ادامه بدهند. آرزو تند تند خرده شیشه ها را جارو می کرد و عاطفه برای خواهرهای پریناز ماجرا را توضیح میداد. سپهر گوشه ای چهره درهم کشیده بود. پریناز با پریشانی می رفت و می آمد. آرمان هم همانطور سر پا ایستاده بود تا هربار آماج حملات بزرگترها او را نشانه گرفت، گردن کج کند و بگوید حق با شماست!

وسط این هیاهو فقط حضور دامادهای آقای بهمنی کم بود که آنها هم باهم وارد شدند و بحث داغتر از قبل ادامه یافت. عاطفه هم به همسرش خبر داد که بچه ها را پیش مادرشوهرش بگذارد و او هم بیاید. بچه های پریرخ هم خانه ی یکی از دوستانش مهمانی بودند و قرار بود آخر شب برگردند.

پریناز هنوز می رفت و می آمد. یک صندلی از پشت میز نهارخوری عقب کشید و پیش آورد. پشت سر آرمان گذاشت. بازویش را گرفت و زمزمه کرد: بشین.

آرمان با گیجی نگاهی به او و نگاهی به صندلی انداخت. بالاخره کوتاه خندید و گفت: متشکرم.

نشست و حواسش را به مادر پریناز داد. فریباخانم قاطعانه گفت: همین الان فسخش کنین!

شهین خانم مادر آرمان به پشتی مبل تکیه داد. دستهایش را روی دسته های چوبی کوبید و محکم گفت: موافقم! همین الان!

آرمان پوزخندی زد و به آن دو چشم دوخت. همه در سکوت منتظر جواب آرمان بودند. آرمان چشم گرداند و به نگاههای منتظر نگاه کرد. پریناز و آرزو منتظر جرقه ای برای گریه کردن بودند. تا همان وقت هم کلی گریه کرده بودند و چشمهای هر دوشان سرخ بود.

آرمان خطاب به جمع گفت: این همه زوج اینجاست. چرا من باید طلاق بدم؟

شهین خانم با عصبانیت پرسید: مسخره می کنی؟

آرمان با خونسردی گفت: نه.

فریباخانم گفت: دلم نمی خواد دخترم صیغه باشه.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: این که ناراحتی نداره. من به خاطر مدرسه اش صیغه رو تمدید کردم. اگر شما با تحصیل غیر حضوریش مشکلی ندارین، فردا میرم دنبال کارهای عقد دائم.

فریباخانم با عصبانیت داد زد: من میگم نره این میگه بدوش! میگم فسخ کن میگه عقد دائم می کنم!

شهین خانم هم داد زد: داری آینده تو تباه می کنی آرمان!

آرمان آهی کشید. سری تکان داد. رو به پریناز کرد و گفت: احتمالاً همینطوره! بوی کربن خالص میاد. شامی که داشتی می پختی همین بود؟

خودش هم از تسلطی که داشت متعجب بود. البته همه اش را اول مدیون آرامش پدرش و بعد منطقی و محکم بودن آقای بهمنی می دانست که زیر دست آن دو اینطور تربیت شده بود.

پریناز از جا پرید. دو دستی توی صورتش کوبید و گفت: وای شام!

خونسردی آرمان و عکس العمل پریناز که به طرف آشپزخانه پرواز کرد، باعث خنده ی بلند جمع و در پی آن آرامشی که کم کم به فضا جاری میشد شد.

پریناز زیر غذاهای سوخته را خاموش کرد و به اتاق برگشت.

شهین خانم این بار آرامتر پرسید: می خوای چکار کنی؟

آرمان ابروهایش را بالا برد و با لحنی متعجب گفت: توقع ندارین که به خاطر سوختن شام زنمو طلاق بدم؟!

فریباخانم با لحنی عصبی گفت: تو همه چی رو به شوخی گرفتی!

جهانگیر شوهر پریسا، زیر گوش ناصر شوهر پریرخ گفت: نگاش کن نصف توئه! اگه تو هم روز اول اینقدر جربزه نشون داده بودی خیلی زودتر زن می گرفتی.

البته اینقدر یواش نگفته بود که کسی نشنود و آرمان و چند نفر دیگر را به خنده انداخت.

فریباخانم که بیشتر عصبی شده بود با صدایی لرزان گفت: یه جربزه ای نشونش بدم...

آرمان دستهایش را باز کرد و صلح جویانه گفت: من مخلص شما و مادر عزیزم هم هستم. با کسی هم سر جنگ ندارم. مادرجان می خوان من درسمو بخونم که قول دادم بخونم. شما هم قطعاً چیزی به جز خوشبختی برای دخترتون نمی خواین که اونم قسم می خورم که هرچه در توانم باشه فروگذار نکنم.

آقای بهمنی لبخندی زد و گفت: روی همو ببوسین و تمومش کنین. آرمان بابا منوی امشب رستوران چی بود؟ بگو... هرچی میل دارن سفارش بده.

فریباخانم جاخورده و عصبانی پرسید: به همین راحتی؟!

آقای ناصحی پدر آرمان هم گفت: منم موافقم. بقیه ی بحث رو بعد از شام ادامه بدیم. البته ما قصد مزاحمت نداشتیم.

آقای بهمنی گفت: خواهش می کنم آقا. این چه حرفیه؟ خیلی خوش اومدین.

شهین خانم گفت: ولی من هنوزم...

آقای ناصحی گفت: خواهش می کنم خانم.

آقای بهمنی گفت: امشب کنجه بود و کوبیده و دیگه چی آرمان؟

آرمان با اعتماد به نفس یک مدیر در برابر رئیسش گفت: ماهی کباب اعلایی داریم با خورش فسنجون و قیمه بادمجون. سالاد سزار و سالاد شیرازی. سبزی پلو و چلو. دسر هم پاناکوتا، پودینگ کارامل، ژله بستنی و چیزکیک.

عباس شوهر عاطفه از لحن محکم آرمان خنده اش گرفت و گفت: با یه اعتماد به نفسی میگه انگار همه رو خودش پخته.

همه خندیدند. آرمان هم با لبخند گفت: حاضرم بپزم فقط کمی دیر میشه. تو رستوران آماده است.

فریباخانم آهی کشید. بالاخره کوتاه آمده بود. هرچه بود مهمان را نمی توانست بیرون کند. با تعارف بیشتر آقای بهمنی یکی یکی سفارشهایشان را دادند و آرمان نوشت.

آقای بهمنی گفت: آرمان بابا خودت برو یه سر بزن ببین همه چی مرتبه، سفارشم بگیر بیار.

پریناز با لحنی امیدوار پرسید: منم برم بابا؟

آقای بهمنی با لحنی غلیظ و محکم گفت: نخیر.

آرمان خنده اش فرو خورد و رو گرداند.

عباس گفت: اگه کمک می خوای من بیام...

ناصر برخاست و گفت: خب ما هم بریم ببینیم چه خبره؟ شاید یه چیز خوشمزه ترم باشه لو نداده باشه. از باجناق هیچی بعید نیست!

جهانگیر گفت: نه بابا! دیگه چی؟

همه خندیدند غیر از فریباخانم و شهین خانم که ناراضی به همدیگر نگاه کردند و چیزی نگفتند.

آرمان با عباس و ناصر وارد آشپزخانه شد. سفارش را داد. وارد رستوران شد. کمی دور و بر چرخید. بر همه چیز نظارت کرد. به آشپزخانه برگشت. دستوراتی داد و غذاها را تحویل گرفت. احمد یواش پرسید: ببینم موضوع چیه؟

_: شام با خانواده مهمون آقای بهمنی هستیم.

=: رو چه حساب اون وقت؟

_: احمد؟

=: خیلی خب خیلی خب. این که پرسیدن نداره. شما نورچشمی آقای بهمنی هستی. البته زحمتشو کشیدی. نوش جونت. خوش بگذره. فقط... اون خانم کی بود؟

_: سرت به کار خودت باشه رفیق.

دستی سر شانه ی احمد زد و با ناصر و عباس به خانه ی آقای بهمنی برگشت.

آرزو و پریناز سفره انداخته بودند. بچه های پریرخ هم برگشته بودند. دو دختر سه و پنج ساله بودند.

فضا سر سفره کمی سنگین بود. مادرها همچنان ناراضی بودند ولی ظاهراً دیگر کاری از عهده شان بر نمی آمد. مخصوصاً از وقتی فهمیده بودند که آرمان و پریناز کیش هم باهم بودند حسابی غمگین شده بودند. چیزی که آرمان و پریناز هرگز نمی خواستند شکستن دل مادرانشان بود.

بعد از شام بزرگترها دوباره به پذیرایی برگشتند و نشستند. جوانترها سفره را جمع کردند. دوباره همه کم کم کنار هم نشستند.

آرمان دم در ایستاده بود. مکثی کرد. نگاهش را روی جمع چرخاند. جلو رفت. جلوی پای مادرش زانو زد و دستش را بین دو دستش گرفت. گفت: من هیچوقت نمی خواستم ناراحتتون کنم. متاسفم که اینطوری دل باختم. خواهش می کنم حلالم کنین.

و خم شد و دست مادرش را بوسید. همه کف زدند. شهین خانم لب به دندان گزید. سابقه نداشت که آرمان جلوی پایش زانو بزند و اینطور التماس کند. مگر یک مادر چقدر می توانست طاقت بیاورد؟ بغض کرد و پسرش را در آغوش گرفت. رویش را بوسید و رهایش کرد.

آرمان برخاست. این بار جلوی فریباخانم زانو زد. دست او را هم بوسید و گفت: من از شما هم معذرت می خوام. نباید دل به جگر گوشه تون می دادم و دادم. قسم می خورم تا پای جون مراقبش باشم و تمام تلاشم رو برای خوشبختیش بکنم. حلالم کنین.

پوسته ی سنگین و سخت فریباخانم هم شکست. اشکهایش با سر انگشت پاک کرد و گفت: پاشو پسرجون. پاشو. من که حرفی ندارم. فقط میگم پریناز خیلی بچه اس. حداقل تا دیپلمش صبر کن.

آرمان برخاست و با لبخندی مطمئن گفت: صبر می کنم.

پریناز هم با خجالت جلو آمد. اول شهین خانم او را بوسید و بعد مادرش محکم در آغوشش گرفت.

بعد از چند لحظه ای با چهره ای خیس از اشک به طرف آرمان چرخید. آرمان حمایت گرانه دست دور شانه هایش انداخت و لبخند زد.

آرزو جلو آمد و هیجان زده گفت: وای داداش خیلی برات خوشحالم.

آرمان خندید و بعد از این که آرزو را بوسید، دست دیگرش را هم دور شانه های آرزو حلقه کرد.

عاطفه عکس می گرفت و همه خوشحال بودند.

ناصر پرسید: ببینم داداش تو از اونایی هستی که وقت خواستگاری رفتن یه پیژامه میذارن تو ماشین؟

آرمان خندید و گفت: والا چی بگم؟ من تا حالا خواستگاری نرفتم!

=: آخه از راه نرسیده همچین زنتو بغل کردی انگار...

آرمان باز خندید و گفت: انگار چی؟ زنمه. اگه لازمه برم خونه سند و مدرک بیارم.

بعد هم پریناز و آرزو را رها کرد و نشست.

آقای ناصحی پرسید: عروس خانم حالا یه چایی به ما میدی؟

پریناز دست پاچه برخاست و گفت: آماده نیست. الان دم می کنم.

=: اگه نیست ولش کن. دیگه رفع زحمت کنیم.

آقای بهمنی گفت: چه زحمتی آقا؟ تازه سر شبه. نه باباجون برو دم کن. آرمان تو هم برو تو باهاش تا چایی دم بکشه حرفاتونو بزنین. بلکه شرط و شروطی داشته باشی که هنوز نگفته باشی.

آرمان با خجالت خندید و به دنبال پریناز بیرون رفت.

شهین خانم با ابروهای بالا رفته پرسید: بعد از چهار ماه هنوز حرفیم مونده؟

آقای ناصحی میانه را گرفت و گفت: سخت نگیرین خانم.

آرمان در آشپزخانه را بست. برگشت و گفت: اوه منفجر شده اینجا!

پریناز در حالی که کتری برقی را آب می کرد گفت: شام مهمون داشتیم.

آرمان آستینهای خود را بالا زد و گفت: بذار یه کم خود شیرین بازی کنم بلکه پسندیده بشم.

پریناز کتری را روشن کرد و با خنده گفت: ولش کن آرمان.

آرمان در قابلمه را برداشت و گفت: اوه اوه کربن خالص! چی بودن اینا؟

+: چکار داری تو؟

_: هیچ کار.

بعد با خونسردی مشغول تراشیدن سوخته ها و روانه کردنشان به سطل آشغالی شد. در ادامه دور آشپزخانه را کامل مرتب کرد. ظرفها را توی ماشین ظرفشویی چید و باقیمانده ها را شست. روی میز دستمال کشید و به جیغ و ویغ سرشار از خجالت پریناز توجهی نکرد.

بالاخره هم سینی چایی را که پریناز ریخته بود برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.


عشق دردانه است (36)

سلام دوستام...
بازم ممنونم...


اگر نوشتن فرار از واقعیته، اعتراف می کنم که دارم فرار می کنم...



با صدای چرخیدن کلید توی در ورودی خانه آرمان لب به دندان گزید و با اخم ساکت شد.

پریناز متعجب پرسید: چی شده؟

_: یه نفر امد تو. وسایلتو جمع کن برو تو اتاق من ببینم کیه...

پریناز در حالی که دستپاچه مانتو و روسری و کیفش را برمی داشت پرسید: اتاقت کجایه؟

آرمان با دست به در باز اتاقش اشاره کرد و خودش با همان چهره درهم به راهروی ورودی رفت.

هم زمان در باز شد و عاطفه وارد شد. با دیدن آرمان لبخندی زد و گفت: سلام.

آرمان سعی کرد اخمش را باز کند ولی حالش گرفته بود. سری تکان داد و به سردی جواب داد: سلام.

نگاه عاطفه روی کتانی های گلدار پریناز که اواخر سفرشان به کیش خریده بود، چرخید. سر برداشت و گفت: چقدر اینا بانمکن! آرزو خریده؟

آرمان با همان لحن سردش گفت: نه من خریدم.

عاطفه خندید و گفت: چقدرم بهت میان! فقط می ترسم اندازت نباشن. چته تو؟ بیدارت کردم اعصاب نداری؟

و بدون تعارف از کنارش رد شد و وارد هال شد. چادرش را از سر کشید و گفت: عباس از دیروز رفته ماموریت. مامان دید تنهایم گفت بیام پیش تو یه دفعه دست از پا خطا نکنی.

آرمان اخم کرد. عاطفه خندید و گفت: چیه آقای دردونه؟ خب نگرانه! تا کی می خوای علاف بمونی؟ این کنکور هرطوری شده باید قبول بشی.

مانتو و روسریش را هم روی مبل گذاشت. دست زیر موهایش برد. کمی هوایشان داد و به طرف آشپزخانه رفت.

آرمان خودش را جلو انداخت و پرسید: چی می خوای؟

عاطفه متعجب گفت: وا! خب می خوام آب بخورم.

_: بشین برات میارم.

=: چته آرمان؟ برو سر درست. میرم آب بخورم و یه فکری هم برای نهار بکنم. به مامان گفتم برات غذا نذاره.

_: منم به مامان گفتم از پس خودم برمیام. نینی کوچولو نیستم که برام محافظ فرستاده.

=: برو کنار ببینم. چه خبره تو آشپزخونه؟

آرمان آهی کشید و کنار رفت. عاطفه وارد آشپزخانه شد. با نگاهی جستجوگر اطراف را کاوید. آرمان از این که راه را بسته بود پشیمان شد. شاید اگر اینطوری رفتار نمی کرد عاطفه متوجه ظرفهای تازه شسته شده و بوی غذایی که توی آشپزخانه پیچیده بود نمیشد.

ولی عاطفه جلو رفت. یکی از فنجانهای مورد علاقه ی مامان را از بین ظرفهای شسته برداشت. متفکرانه به فنجان و بعد به آرمان نگاه کرد. ابروهایش بالا رفتند و با لحن بدی پرسید: مهمون داری؟

آرمان بی حوصله روی صندلی آشپزخانه نشست. آهی کشید و گفت: مهمون نیست. زنمه. زنگ بزن از بابا بپرس.

=: جااااان؟! دیگه چی؟

لبش را گاز گرفت و رو گرداند. حالا کی می توانست عاطفه را راضی کند؟

عاطفه دستهایش را روی میز ستون بدنش کرد. به طرف آرمان خم  شد و پرسید: دختره اینجاست؟ نگو که اون کفشا مال آرزو نبوده.

سرش را عقب برد و بی حوصله گفت: حالا که اصرار داری نمی گم.

راست ایستاد و عصبانی گفت: آرمان من می دونم یه پسر جوونی، نیاز داری با یکی رفیق باشی اما این با این که یکی رو بیاری خونه خیلی فرق می کنه.

آرمان هم ایستاد. نفسش را عصبانی رها کرد و گفت: بهت گفتم زنمه. گفتم که می تونی از بابا بپرسی. عقدنامه هم دارم. می خوای به من توهین بکنی بکن. خواهر بزرگم هستی نوش جونت. ولی بهت اجازه نمی دم به همسرم تهمت بزنی.

عاطفه ناباورانه چند بار پلک زد. بالاخره جویده جویده پرسید: مامانم می دونه؟

آرمان دستی توی موهایش کشید و بی حوصله گفت: اگه مامان می دونست که احتیاجی به قایم موشک بازی نداشتیم. می دونی که مامان به هیچ قیمتی راضی نمیشه. حداقل الان نمیشه.

=: خونواده ی اون چی؟ می دونن؟

_: باباش می دونه. مامان اونم مخالفه.

=: پس این چه غلطیه که شما دو تا کردین؟!

_: ما هیچ خطایی نکردیم عاطفه. بهت گفتم هرچی می خوای بگی به خودم بگو. جمع نبند. پریناز این وسط هیچ تقصیری نداره. هرچی هست تقصیر دل وامونده ی منه. لازم هم نیست بهم یادآوری کنی که با این پنهان کاری کلی همه چی سختتر شده ولی چاره ای نداشتیم. شرایط اینطوری پیش امد. الانم دربدر دنبال راهی هستیم که بتونیم مامانها رو راضی کنیم.

=: اشتباه کردی آرمان. اشتباه کردی.

آرمان دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت: من که قبول کردم، میشه تمومش کنی؟ می خوام برم پیش زنم. طفلک داره از ترس آب میشه.

بعد بدون این که منتظر جواب عاطفه بشود به اتاقش رفت. با دیدن پریناز که مانتو و شالش را پوشیده بود، در آغوشش کشید و گفت: عزیز دلم.

پریناز با ناراحتی گفت: منتظر بودم بحثتون تموم بشه برم خونه. میشه یه آژانس برام بگیری؟

پیشانی اش را روی سر پریناز گذاشت و زمزمه کرد: درست میشه. راضیشون می کنم.

+: می ترسم هیچوقت راضی نشن.

عاطفه دم در اتاق ایستاد و تک سرفه ای زد. آرمان سر برداشت و پوفی کشید. دخترک را رها کرد و بی حوصله به طرف عاطفه چرخید.

پریناز ترسیده زمزمه کرد: سلام.

عاطفه بدون این که درست نگاهش کند، گفت: سلام...

بعد رو به آرمان کرد و پرسید: می تونم عقدنامه تو ببینم؟ به من ربطی نداره. فقط برای این که خیالم راحت بشه و بتونم کمکت کنم می خوام ببینم.

آرمان سری تکان داد و به طرف کمدش رفت. برگه های مهر و امضاء شده را به عاطفه داد. عاطفه به هال برگشت. روی مبل نشست. برگه ها را روی میز جلویش گذاشت و به دقت مشغول بررسی شد.

دست پریناز روی بازوی آرمان نشست. با التماس نجوا کرد: میشه تاکسی بگیری؟

آرمان دست دور بازویش حلقه کرد و پرسید: بری الان خونه چی بگی؟ بشین یه دقه. همه چی درست میشه.

او را به طرف مبل دو نفره برد و کنارش نشست. هنوز دستش دور شانه هایش بود و سعی می کرد آرامش کند.

عاطفه برگه ها را روی میز رها کرد. سر برداشت و متفکرانه به هر دو نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: این همه عجله برای چی بود؟

آرمان نفسش را رها کرد. بازوی پریناز را نوازش کرد و گفت: پریناز می خواست با دوستاش بره کیش. منم قرار بود اون دوره ی آموزشی رو اونجا بگذرونم. به پیشنهاد آقای بهمنی عقد بستیم که مراقبش باشم.

=: گفتی عاشقش بودی.

_: هنوزم میگم.

=: اون وقت پیشنهاد آقای بهمنی بود؟

_: می دونست عاشقشم.

=: به همین راحتی؟

_: راحتتر از این. حتی به پرینازم نگفت. قرار بود فقط از دور مراقبش باشم. مجبور شدم تو کیش بهش بگم.

=: اگه قرار بود از دور مراقبش باشی چه اجباری به عقد بود؟

_: احتیاط پدرانه. می دونست عاشقشم.

=: بعد این سه ساله چیه؟

_: تا وقتی پریناز دیپلم بگیره و بتونیم عقد دائم ببندیم.

=: این یکی امضای آقای بهمنی پاش نیست.

_: تو کیش بودیم. ولی با اطلاع آقای بهمنی و بابا بود.

عاطفه سری تکان داد و به عقب تکیه داد. به دخترک که مثل جوجه ی بی بال و پر ترسیده در پناه آرمان نشسته بود نگاه کرد.

بالاخره از جا برخاست و گفت: سعی می کنم کم کم با مامان حرف بزنم. بهتره همه چی زودتر رسمی بشه.

چادرش را روی سرش مرتب کرد. آرمان برخاست و پرسید: حالا کجا میری؟

=: برم دیگه. باید یه کم فکر کنم.

پریناز به سختی از جا برخاست و گفت: شما بمونین. من میرم.

عاطفه کوتاه خندید. دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: می خوای برادرم سر منو گوش تا گوش ببره؟ نه جانم. تو بمون که این دردونه ی از خودراضی داره از دلتنگی دق می کنه! اولین باره که می بینم یکی رو از خودش بیشتر دوست داره و کلی جای امیدواریه!

پریناز خجالت زده سر به زیر انداخت و عاطفه خداحافظی کرد و بیرون رفت. قبل از رفت به آرمان گفت: به بابا زنگ می زنم ببینم منظورش از این دسته گل چی بوده.

آرمان لب برچید و سر تکان داد.

در که پشت سرش بسته شد، آرمان به هال برگشت. خودش را روی مبل انداخت و آه بلندی کشید. بعد لبخندی به پریناز که هنوز وسط هال ایستاده بود زد و گفت: رگ خواب مامان دست عاطفه یه. درست میشه. خیلی زود.

پریناز با پریشانی پنجه هایش را توی هم گره زد و باز کرد و گفت: عاطفه خانم از من خوشش نیومد.

_: خوشش امد. گفت کمکمون می کنه.

+: نه خوشش نیومد. یه جوری نگام می کرد.

کم مانده بود اشکهایش بریزد. آرمان لبخندی زد و گفت: جا خورده بود. تو اگه یه روز سپهر رو با زنش ببینی تعجب نمی کنی؟

پریناز میان بغض خندید. گفت: سپهر طاقت نمیاره. قبلش بهم میگه.

_: تو چی؟ بهش گفتی؟

+: نه... روم نشد.

آرمان برای عوض کردن بحث پرسید: تا حالا سپهر بهت گفته خاله؟

+: ها. وقتی از دستم خیلی عصبانی میشه میگه!

_: تو فرهنگ لغت سپهر خاله یه جور فحشه؟!

پریناز خندید و گفت: ها... وقتی عصبانیه یا میگه پرینازخانم یا خاله پریناز یا پری...

_: بعد وقتی صمیمی هستین چی؟

+: پریناز.

آرمان لبخند زد. به طرف آشپزخانه رفت و گفت: تا ظرف شسته ها یه بار دیگه لومون ندادن برم جمعشون کنم. چیزی می خوری؟

پریناز به دنبالش آمد و گفت: آب.

برایش آب ریخت و با لبخند دستش داد. پریناز هم خندید و گفت: لوسم می کنی.

آرمان لپش را کشید و گفت: یه امروز مهمونی. از دفعه ی بعد که بیای اینجا از این خبرا نیست. تو باید چایی و آبمیوه و خوراکی و آب رو مرتب برسونی که من درس بخونم!

پریناز خندان گفت: نه که مرتبم می تونم بیام و هی نازتو بکشم.

_: حالا... آرزو بر جوانان عیب نیست. فکر می کنیم که میای. اصلاً مثلاً مامان راضی میشه، زنگ می زنه از مامانت اجازه می گیره که مثلاً با آرزو اینا بری مسافرت، بعد چند روز بیای خونه ی ما مسافرت. فقط شرمنده نمازت شکسته نیست.

پریناز خندید. آرمان کارش را تمام کرد. بقیه ی روز را تست زد و درس خواند. پریناز هم یک کتاب قصه از توی اتاق آرزو پیدا کرده بود، روی تخت آرمان دراز کشیده بود و کتاب می خواند. وقت استراحت آرمان هم گپ می زدند.

سر شب بود که آرزو پیام داد که دارند برمی گردند. آرمان تمام آثار جرم را پاک کرد و بعد آماده شد تا پریناز را برساند و خودش به تالار برود. کارش شنبه و جمعه نمی شناخت. صبح هم به خاطر خستگی دیشب نرفته بود.


عشق دردانه است (35)

سلام...
خیلی خیلی خیلی از تسلیتهاتون ممنونم. دوستانی که خصوصی تسلیت گفتن و عمومی... خداوند خودتون و عزیزانتون رو در پناه خودش سلامت بداره...
امروز یکشنبه است. سالها یکشنبه ها صبح رفتم پیش مامان بزرگ... هر مهمونی که می خواست بیاد می گفتن یکشنبه بیاد که شاذه هست و پذیرایی می کنه... امروز یکشنبه است. دارم میرم خونه خاله بزرگم. دیرم شده. ولی دلم گرفته بود. باید می نوشتم تا کمی جون بگیرم و از جام بلند شم.
مامان بزرگ می گفتن بیا قصه ی زندگی منو بنویس. خیلی ماجرا داره. بعد می گفتن نه ننویس... همه اش تلخه... نوشتن نداره...
مامان بزرگ سالها بود که کتاب قصه نمی خوندن. جن عزیز من رو چاپ کردم بردم براشون. به خاطر شاذه بارها خوندنش...
مامان بزرگ....

پنج شنبه شب توی تالار عروسی مفصلی داشتند و حسابی هم سخت و سنگین شده بود. آرمان تا دو سه ساعت بعد از نیمه شب فقط داشت می دوید. در نهایت هم خسته و خواب آلود به توصیه ی آقای بهمنی با وانت تالار به خانه برگشت. سردرد بود. مسکّنی خورد، دوش گرفت و بیهوش روی تخت افتاد.

پریناز را از صبح روز قبل ندیده بود. حتی وقت نکرده بود که تماسی بگیرد یا پیامی رد و بدل کنند. دلتنگ بود ولی ساعت سه بامداد وقت مناسبی برای تماس گرفتن به نظر نمی رسید!

صبح روز بعد مامان سراغش آمد. تکانش داد و گفت: آرمان... آرمان پاشو. می خوایم بریم کوهپایه. میای؟

خواب آلوده پرسید: اگه برین که تا شب نمیاین. مگه قرار نیست من درس بخونم؟

=: خب درساتو بیار اونجا تو هوای آزاد بخون.

توی تخت نشست. چشمهایش را مالید و گفت: متشکرم ولی ترجیح میدم تو اتاق خودم درس بخونم. حواسم جمع تره.

مامان با تردید پرسید: می خوای نریم؟

_: نه. چرا نرین؟ خونه خالی باشه که راحتتر می تونم درس بخونم.

=: پس یه بشقاب نهار برات می ذارم.

_: لازم نیست. خودم یه کاریش می کنم.

=: می خوام درس بخونی. نمی خوام آشپزی کنی!

بدون این که منتظر جواب بشود برخاست و بیرون رفت. آرمان هم دوباره روی تخت افتاد و خواب رفت. کم پیش می آمد که اینطور بخوابد. ولی به مسکّن هم عادت نداشت و تأثیر زیادی رویش می گذاشت.

کم و بیش سر و صدای مامان و بابا و آرزو را که برای رفتن آماده می شدند می شنید. عجیب بود که مامان اصراری برای بیدار شدنش نکرده بود. صدای بسته شدن در و راه افتادن ماشین بابا را هم شنید و بالاخره خانه در سکوت فرو رفت.

با صدای زنگ در فکر کرد: چی جا گذاشتن که برگشتن؟

تلوتلو خوران برخاست. آیفون به تازگی تصویری شده بود. ولی رنگی نبود و تصویر خیلی واضحی هم نداشت. حدس زد آرزو باشد. در را باز کرد و به رختخواب برگشت.

صدای بلند و شاد پریناز سکوت خانه را شکست: سلام!

آرمان مثل فنر از جا پرید. دستش را روی قلبش گذاشت. ضربانش خیلی بالا بود. پریناز؟ پریناز کجا بود؟ این صدای پریناز نبود؟

+: آرمان؟

لحنش مردد شده بود. انگار کمی هم می ترسید. همان لحنی که تمام وجود آرمان را به حالت آماده باش در می آورد که کمکش کند.

تا دم در رفت. با لبخندی عمیق و خواب آلوده به او چشم دوخت و گفت: سلام. خوش اومدی.

پریناز ناباورانه پرسید: هنوز خوابی؟! داشتم سکته می کردم. فکر کردم اشتباه امدم.

سر تکان داد و زمزمه کرد: فهمیدم.

پریناز جلو رفت و پرسید: چی رو فهمیدی؟

_: که ترسیدی. از صدات معلوم بود.

پریناز مشتی به سینه ی آرمان کوبید و در حالی که از کنارش رد میشد گفت: زحمت کشیدی. ما رو نمی بینی خیلی خوش می گذره؟ یه وقت تماسی پیامی چیزی نفرستی پررو میشم.

آرمان به او که وارد هال شده بود و داشت مانتو و شالش را در می آورد نگاه کرد و گفت: نه این که حالا خیلی کم رویی!

+: می دونی چند وقته یه دل سیر ندیدمت؟ اگه آرزو نگفته بود تو خونه تنهایی و نشونی رو نمی داد، من از کجا باید می فهمیدم؟ هنوز خوابیده بودی! تا بیدار شی، دست و رویی بشوری، صبحانه ای بخوری، دور خودت بچرخی، بعد یادت بیاد یه مسیج ناقابل بزنی بگی دم ظهرت بخیر.

به در آشپزخانه و سرویس بهداشتی که کنار هم توی یک راهروی کوچک منتهی به هال بودند اشاره کرد و ادامه داد: بفرما مزاحم برنامه روزانه و درس خوندنت نباشم. من اینجا برای خودم می چرخم. کاری بهت ندارم.

آرمان تکیه اش را از چهارچوب در ورودی هال کند و قدمی پیش گذاشت. با لبخند گفت: توپت حسابی پره ها! ادامه بده. نذار چیزی سر دلت بمونه. من اصلاً راضی نیستم.

پریناز به تندی گفت: برو خودتو مسخره کن.

آرمان در حالی که به طرف دستشویی می رفت گونه اش را بوسید و گفت: مسخره نمی کنم. هورمونات بهم ریخته یا با کسی دعوات شده که سر صبحی داری تخلیه ی انرژی می کنی؟

پریناز پشت سرش با حرص زبان درازی کرد و گفت: هیچ کدوم.

آرمان خندید و گفت: مشخصه.

و در دستشویی را پشت سرش بست.

وقتی برگشت پریناز روی مبل چهارزانو و دست به سینه نشسته بود و با عالم و آدم قهر بود.

دست روی شانه هایش گذاشت. کنار لاله ی گوشش لب زد: صبحانه چی میل دارین؟

پریناز عصبانی او را پس زد و گفت: اه ه ه...  تو گوشم پف نکن.

آرمان روی تک مبل نزدیکش نشست و گفت: نه جدی جدی یه چیزی شده. بگو. می شنوم.

پریناز دوباره دستهایش را توی هم گره زد. لب برچید و در حالی که به قهر نگاهش را از او می دزدید سر به نفی بالا برد و گفت: برو صبحانه تو بخور.

آرمان خونسرد تکیه داد، پا روی هم انداخت و گفت: تا نگی چی شده نمیرم.

پریناز دستها و پاهای گره کرده اش را رها کرد. پوف کلافه ای کشید، چشمهایش را در حدقه چرخاند و با تمسخر گفت: بازپرسی شروع شد.

آرمان دست به طرفش دراز کرد. دستش را گرفت و گفت: خیلی خب بازجویی نمی کنم. اصلاً با شکم گرسنه نمیشه حرف منطقی زد. بیا بریم یه چیزی بخوریم بعد حرف می زنیم.

اما پریناز سفت نشسته بود. حرصی گفت: من هیچی نمی خوام بخورم. امدم فقط ببینمت. مزاحمت نمیشم. هرچی می خوای بخور بعدم برو سر درسات.

آرمان صبورانه سر تکان داد و گفت: عیال ما رو باش! پا میشی یا بزنمت زیر بغل؟ بیا بریم تو آشپزخونه تماشام کن. من گشنمه. دیشب فرصت نکردم شام بخورم.

+: خب منم شام نخوردم. گفتن داره؟

آرمان متفکرانه پرسید: صبحانه چی؟

+: نمی خوام.

_: این تن بمیره بیا بریم یه چیزی بخور. با شکم سیر بهتر می تونی داد بزنی ها! حتی ممکنه زور کتک زدنم پیدا کنی! والا! برای خوبی خودت میگم.

و دستش را کمی بیشتر کشید. پریناز آهی کشید و با ناز از جا برخاست. آرمان بدون ناز خریدن او را به دنبال خود تا آشپزخانه کشید و روی صندلی نشاند. در یخچال را باز کرد و پرسید: بانو چی میل دارین؟

پریناز سرش را روی میز گذاشت و گفت: دلم لک زده برای صبحانه خارجیات!

آرمان بلند خندید و گفت: ای من فدای این همه ناز و عشوه بشم. نه به اون نمی خوام و نمی خورمش، نه به نون تست و سوسیس و ژامبون و تخم مرغ و آبمیوه و قهوه خبر کردنش! تعارف نکن جون آرمان. اینجا همه چی هست.

پریناز با همان لحن پر از ضعف و ناز گفت: دیشب می خواستم بیام بیرون ببینمت، مامان فهمید. دعوامون شد. گفت خیلی دور و بر این پسره می پلکی. منم از حرصم شام نخوردم. تا دیروقتم از گشنگی خوابم نبرد. هم گشنم بود هم تو هنوز اونجا بودی، منتظر بودم بیای خداحافظی کنی. ولی نیومدی...

آرمان با شرمندگی گفت: دیروقت بود. خیلی دیر. فکر کردم خوابیدی. نمی خواستم بیدارت کنم.

+: خب بیدار می شدم. مگه چی میشد؟ ترسیدی بخورمت؟ شایدم می خوردمت. گشنم بود!

آرمان لبخند تلخی زد. شانه ی او را کمی فشرد و آرام گفت: چند دقه بشین. میرم سوسیس و ژامبون بخرم. زود میام.

پریناز دست روی دست او گذاشت و بی حوصله گفت: ولش کن. امدم خودتو ببینم.

آرمان از پشت سرش خم شد. دست و گونه اش را بوسید و گفت: همین جا بشین. زود میام.

به سرعت آماده شد و از در بیرون رفت. وانت تالار دم در بود. تا اولین بقالی راهی نبود اما ترجیح داد با ماشین برود که زودتر برگردد. خریدهایش را کرد و برگشت. پریناز سرش را روی میز آشپزخانه گذاشته بود و چرت میزد.

آرمان کیسه ها را روی میز گذاشت. دستهایش را شست و با عجله مشغول شد. در حال کار کردن پرسید: دیگه چه خبر؟

پریناز آرام گفت: هیچی... صبح با تلفن آرزو بیدار شدم. گفت تو خونه تنهایی... می تونم بیام پیشت. به مامان گفتم با آرزو اینا میرم گردش. نه که بابا رانندگی نمی کنه، جمعه ها هم کارش بیشتره، همیشه بهانه ی گردش دارم. اگه کسی راضی بشه منو با خودش ببره مامان خوشحال میشه که یه روز تعطیل صبح تا شب نمی شینم ور دلش غر بزنم. خدا رو شکر از آرزو هم خوشش امد که زود راضی شد گفت برو. منم آژانس گرفتم امدم.

سوسیسها توی روغن جلز و ولز می کردند. قهوه جوش کارش تمام شد. قشنگترین فنجانهای مامان را کنار قهوه جوش گذاشت. لیوانهای بلور را هم از آبمیوه ی خنک پر کرد. روی سوسیسها تخم مرغ شکست. نانها را توی توستر گذاشت، و بالاخره میز صبحانه ی شاهانه ای جلوی پریناز چید. در ضلع دیگر میز کنارش نشست. لقمه ای گرفت و در حالی که در دهان پریناز می گذاشت گفت: یادم باشه یه تشکر حسابی از آرزو بکنم. 

پریناز غرغرکنان گفت: هوم... گفتم که اون بیشتر از تو به فکر تو به فکر منه. حیف شد نمی تونم باهاش عروسی کنم!

آرمان ریز ریز خندید. با لذت همسرش را تماشا کرد و دستش را که روی میز گذاشته بود، فشرد. بالاخره پریناز دست از ناز کردن برداشت و خودش مشغول خوردن شد. آرمان هم صبحانه اش را خورد. از جا برخاست و شروع به شستن ظرفها کرد.

پریناز که هنوز پشت میز نشسته بود با صدای گرفته ای پرسید: آرمان نمی خوای هیچ کاری بکنی؟

آرمان بشقابی را آب کشید و گفت: مثلاً چه کاری؟ دارم ظرف می شورم.

+: مامانت هیچ جوری کوتاه نمیاد؟ اقلاً نامزد باشیم. همه اش عذاب وجدان دارم که مامانم نمی دونه.

_: مامان من که تکلیفش معلومه. مامان تو از چی دلخوره؟ خواهرات که زود ازدواج کردن. سپهر خواهرزاده ته ولی همسن تویه. چرا به ما که رسید آسمون تپید؟

+: داستان داره... یه بحث و دعوای قدیمیه...

مامانم زود ازدواج کرد و بچه دار شد. همیشه میگه من بچگی نکردم. بعدش پریسا بود مامان سپهر از بچگی عاشق آقاجهانگیر پسرعموم بوده. از اون عشقایی که همه می دونستن و می گفتن عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن. مامانم تقریباً مجبوری راضی شد.

پریسا شونزده سالش بود که عروسی کردن. یه کمی بعد از عروسیشونم من دنیا امدم و بعدشم سپهر...

چند سال بعد پریرخ دانشگاه قبول شد و همون روز اول ناصرخان عاشقش شد! اینقدر رفت و امد و این و اون رو واسطه کرد تا بالاخره عروسی کردن و بعد از فوق دیپلم پریرخ برش داشت بردش ارومیه و مامان برای همیشه دلتنگش موند. میان میرن ولی خب راه دوره سخته...

حالا مامان با تمام وجودش می خواد منو نگه داره. بابا هم که به قول خودش دیده تو عاشقتر از این حرفایی، از ترس این که خلافی بکنی دست پیش گرفته که پس نخوره.

آرمان ظرفها را تمام کرد. پشت به ظرفشویی دست به سینه ایستاد و با لبخند به پریناز چشم دوخت. بعد با اطمینان گفت: بعد از کنکور... قول میدم مامان رو راضی کنم. تا اون موقع هم سعی می کنم تا بشه پسر خوبی باشم که مامانت ازم خوشش بیاد.

پریناز برخاست و در حالی که بیرون می رفت غرغرکنان گفت: وعده سر خرمن میدی. کو تا بعد از کنکور؟ تازه بعد از کنکورم محاله مامان من راضی بشه. یه فکر دیگه بکن.

آرمان آه بلندی کشید و در حالی که به دنبالش از آشپزخانه بیرون می رفت گفت: ببین می تونی یه روز جمعه ای که باهمیم رو از بیخ و بن داغون کنی؟


گذشت...

سلام دوستام


بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید

بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت...


مادربزرگ عزیزم را امروز صبح از دست دادم... خدا به همه مون صبر بده...


وقتی از شوک بیرون امدم برمی گردم. نوشتن آرومم می کنه...