ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (30)

سلام عزیزام
نزدیک ظهرتون به خیر و شادی
از صبح تا حالا دارم به یک قورباغه ی بزرگ برای قورت دادن فکر می کنم و به جاش نشستم قصه نوشتم :دی
خب یک پست شیرین شیرین نوشتم و حالا چاره ای ندارم جز این که برم به قورباغه ی خوشگلم برسم :|
هیجده تا پیراهن آماده ی اتو کردن! داوطلبی نبود؟؟؟ خودم برم؟ هییییی.... رفتم. ویش می لاک!



کمی بعد برخاست. حوصله ی آشپزی نداشت. نان و پنیر آماده کرد و چای گذاشت. گوجه خیار حلقه کرد و به دقت تزئین کرد. با خود فکر کرد: دو سال پیش اگه بهت می گفتن درست بعد از سربازی زن می گیری و بعدم اینقدر آشپز با سلیقه ای میشی که از ادویه و تزئینات رو دست هنرمندترین خانمهای فامیل می زنی حتماً فک طرف رو پایین میاوردی!

سر برداشت. گرم بود. کولر را روشن کرد و فکر کرد وقتی پریناز آمد خاموشش می کند. دو سال پیش فکر می کرد این موقع سوئد باشد و از سرمای مفرح تابستانی سوئد لذت ببرد!

سر تکان داد و فکر کرد: چه خوب که نشد. اینجوری خیلی بهتره.  

نگاهی به در حمام انداخت. هنوز صدای آب می آمد. پریناز را با دنیا عوض نمی کرد! لبخندی زد. دو سه ضربه پشت در کوبید و پرسید: نمیای پریناز؟

+: چرا الان تموم میشه. لباس بپوشم میام.

_: چی تموم میشه؟ تو که هنوز داری آب می ریزی!

+: الان الان... میگم آرمان...

بالاخره شیر را بست.

_: جانم؟

لای در را باز کرد. سرش را بین شکاف در خم کرد و گفت: من گفته بودم شام می پزم...

_: خب؟

پریناز که نمی دانست چطور بگوید زبان روی لبهایش کشید. لبهایش برق می زدند.

آرمان به زحمت نفسی کشید و در دل به خودش گفت: هیچی نیست. آروم باش.

پریناز از حالت نفس کشیدن او دستپاچه شد و تند تند گفت: خب می پزم ولی... یعنی خیلی خسته ام... یعنی میشه امشب...

آرمان بی حوصله گفت: برو تو کولر روشنه یخ می کنی. نون پنیر می خوریم. چایی هم هست.

+: آخ جون آرمان! مرسی!

آرمان بی حوصله به طرف خیار گوجه هایش برگشت و فکر کرد: اگه چند پر نعناع داشتم خوب بود.

چند میلی متر خیار گوجه ها را جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید.

بعد از ده دقیقه بالاخره دخترک بیرون آمد. آرمان بدون این که به او نگاه کند کولر را خاموش کرد و پشت میز نشست. چند دقیقه ای بود که چای را ریخته بود. توی  ارتفاع کم جزیره به این راحتی ها سرد نمیشد.

جرعه ای نوشید. پریناز نشست و گفت: وایییی چه کرده شوهرم!

آرمان پوزخندی زد. این همان دختری بود که از اسم شوهر هم حالش بد میشد؟!

پریناز بشقاب خیار گوجه را پیش کشید و در حالی که با لذت تماشا می کرد گفت: ای جاااان! بابا ببینه بهت افتخار می کنه!

بازهم آرمان جوابی نداد. حالش گرفته بود. فقط نگاهش می کرد و سعی می کرد خودش را قانع کند که این دختر معمولی با تیشرت شلوار خواب گل گلی و حوله ی دور موهایش اصلاً هم موجود جذابی نیست!

ولی نمیشد!

پریناز سر برداشت. مژه های پرش هنوز تر بودند و نگاهش می درخشید. پرسید: طوری شده؟

آرمان نفس عمیقی کشید. لقمه ای نان برداشت؛ در حالی که رویش پنیر می گذاشت، گفت: نه طوری نشده. مگه بابات قراره ببینه که افتخار کنه؟ گفتی که دیگه نیام رستوران.

پریناز وا رفت. چند لحظه گیج نگاهش کرد و بالاخره معترضانه زمزمه کرد: آرمان...

_: چاییتو بخور سرد شد.

خودش هم جرعه ای نوشید.

پریناز لبش را گاز گرفت و با پریشانی به او چشم دوخت.

آرمان سر برداشت و پرسید: چی شده؟ چرا نمی خوری؟

+: تو... تو واقعاً می خوای ول کنی بری؟

بغض کرده بود!

آرمان به زحمت نفس حبس شده اش را رها کرد. به خودش گفت: محکم باش آرمان. الان وقت وا دادن نیست. یا الان یا هیچوقت!

با تظاهر به خونسردی توی چشمهایش نگاه کرد و گفت: خودت گفتی... نگفتی؟

پریناز سر به زیر انداخت. یک قطره اشک روی میز چکید. تمام عضلات آرمان منقبض شده بودند. همه ی سلولهایش برای عکس العمل فریاد می زدند اما روحش به شدت مقاومت می کرد.

پریناز دوباره لب گزید و سر برداشت. مژه هایش خیس خیس بودند. آرمان نگاهش را به بشقاب جلویش دوخت تا دیوار مقاومتش فرو نریزد.

صدای بغض آلود پریناز را شنید: تو گفتی... گفتی هرجور من بخوام... هرچی من روز آخر بگم...

آرمان به زحمت نفسی کشید. لقمه ی دیگری برای خودش آماده کرد و گفت: هنوز دو ماه تا روز آخر مونده.

+: نمیشه الان بگم؟

_: نه. چه عجله ایه؟

+: از من... از من بدت میاد؟

آرمان به موهایش چنگ انداخت. دیگر نمی توانست. سر برداشت و گفت: نه! کی گفته بدم میاد؟ بیا اینجا ببینمت دختر! چرا گریه می کنی؟

پریناز برخاست. با یک قدم خودش را به او رساند. روی پایش نشست. سرش را روی شانه ی او گذاشت و زار زار گریست.

آرمان به شدت از خودش عصبانی بود. مقاومت کردی؟ هنر کردی! طفلک رو ترسوندی! واقعاً لطف کردی! چی رو می خواستی ثابت کنی؟ هان؟

او را نوازش کرد. سر و شانه هایش را بارها بوسید و بالاخره لب بر لبش گذاشت. بعد از بوسه ای آرام و طولانی دخترک بالاخره نفس عمیقی کشید. توی چشمهای او نگاه کرد و ملتمسانه گفت: هرچی تو بگی. بگو نمیری.

خندید. سرش را دوباره روی شانه اش گذاشت. در حالی که با گونه، گونه اش را نوازش میداد گفت: نمیرم.

+: آخ آرمان! سیخ سیخی! خارپشت!

هر دو غش غش خندیدند. آرمان او را پس زد و  گفت: پاشو پاشو چایی بریز. اینا که یخ کرد! پاشو گشنمه. چایی نریزی می خورمت.

پریناز برخاست و با عشوه گفت: اههه زورگو!

آرمان سرش را عقب برد و لبخند آه بلندی کشید. آرام گفت: همیشه بمون. همینجوری بمون.

پریناز  لیوانهای چای را از روی میز برداشت و با خوشی گفت: چشم میمونم. ولی اگه مامانا راضی نشدن چکار می کنی؟ منو می دزدی؟ بعد کجا فرار کنیم؟ خونه ی شما که نمیشه خونه ی ما هم که نمیشه. کیشم گرمه. بریم یه جای دیگه.

آرمان سر برداشت و خندان نگاهش کرد. گفت: میریم خونه ی خودمون. بابام و بابات کمکمون می کنن. ولی قبلش حتماً مامانها رو راضی می کنم. نمیشه که برات عروسی نگیرم.

پریناز با هیجان گفت: آخ جون عروسی! سفره عقدم می چینیم؟!

آرمان با آرامش تایید کرد: یه سفره عقد می چینیم که دومی نداشته باشه!

+: وای آرمان!

_: وای پریناز! چایی بریز. هنوز تا سفره عقد خیلی مونده. امشب منو از گشنگی نکش.

پریناز در حال چای ریختن گفت: همه ی تزئینات عروسی رو خودمون بکنیم باشه؟ همه چی ست باشه. میگم تو چه مایه رنگ باشه که خیلی جدید باشه؟ بعد آرمان...

لیوان چای را جلوی آرمان گذاشت. آرمان پوزخندی زد و در حالی که توی چای قند می ریخت به بقیه ی ابراز هیجانات دخترک گوش داد. تا بعد از نیمه شب هنوز داشت سفره عقد طراحی می کرد. بالاخره آرمان ملتمسانه گفت: دارم از خواب میمیرم پریناز. بقیه شو بذار برای بعد.

سه دقیقه بعد دخترک خواب خواب بود و آرمان بی خواب شده تا صبح به سقف چشم دوخت.


عشق دردانه است (29)

سلام به روی ماه دوستام
بعد از چند وقت یه پست پر و پیمون داریم :)
هرروز یک کمی نوشتم، امروز بیشتر. دیشب شیفت بودم. صبح رسیدم دوش گرفتم و قهوه خوردم و نشستم به نوشتن. بعدازظهر کمی خوابیدم و دوباره نشستم به نوشتن. امیدوارم لذت ببرین.
وضعیت مامان بزرگ فرقی نکرده ولی بازم خدا رو شکر. ممنون از دعاها و لطفهاتون :*)

صبحانه که آماده شد کنارش زانو زد. دستهایش را دو طرف بدن پریناز ستون بدنش کرد و به دخترک غرق خواب چشم دوخت. چند روز بود که او را نبوسیده بود؟ چقدر دیگر باید باج میداد که راضی شود؟ دیگر تحمل نداشت. نفس عمیقی کشید. دخترک غلتی زد و موهایش دست آرمان را نوازش دادند. دلش زیر و رو شد. سرش را خم کرد. گونه اش را آرام بوسید. یک بار دیگر...

دخترک با دست او را پس زد و بدون این که چشمهایش را باز کند، خواب آلوده گفت: نکن آرمان.

اما لحنش چندان معترضانه نبود. انگار توی خواب حرف میزد. و همین آرمان را شجاعتر کرد. این بار محکم گوشه ی لبش را بوسید و با خوشی گفت: صبحانه حاضره. پاشو تا نخوردمت.

و خودش با عجله برخاست که بیش از این پیش نرود. پریناز نشست. صورتش را با دستهایش پوشاند و نالید: آرمان...

آرمان در حالی که پشت به او چای می ریخت، گفت: جان آرمان؟ قرار بود نبوسمت؟ تو دیروز این کارو کردی من هیچ اعتراضی کردم؟ بابا منم دل دارم!

و برگشت نگاهی به او که هنوز صورتش را با دستهایش پوشانده و نشسته بود انداخت. لیوانهای چای را روی میز گذاشت و تند تند ادامه داد: پاشو خوشگله! هزار ماشاءالله عینهو شیر ژیان! ببین من چه دل شیری دارم که صبح تا صبح این قیافه رو می بینم و سکته هه رو نمی زنم! والا اگه قیافه ی خودم این شکلی بود، اولین باری که خودمو تو آینه می دیدم در جا میمردم.

بالاخره پریناز دستهایش را پایین انداخت. ناباورانه به آرمان نگاه کرد. نمی دانست بخندد یا ناراحت شود. دست دراز کرد، کش مویش را از روی عسلی کنارش برداشت و دور موهایش پیچید. بعد هم آرام و سر به زیر به طرف دستشویی رفت. قبل از این که برسد، آرمان دست دراز کرد و راه را بر او بست. چند لحظه نگاهش کرد و بعد زیر لب گفت: معذرت می خوام.

پریناز دستش را بی حوصله بالا آورد و خواب آلوده گفت: برو بابا.

بعد رفت تا صورتش را بشوید.

آرمان هم نشست. توی چای قند انداخت و متفکرانه مشغول بهم زدن شد. ولی خیلی زود افسار افکارش را کشید و به خودش گفت: دم غنیمته. به بعدش فکر نکن.

پریناز خواب آلوده روبرویش نشست و مشغول شد. نگاهش نمی کرد. آرمان گهگاه با نگرانی نگاهش می کرد. ناراحت بود؟ به نظر نمی آمد ناراحت باشد. تعارف هم که نداشت. تا به حال هرچه دلش خواسته بود به آرمان گفته بود. الان هم اگر اعتراضی داشت می گفت. ولی الان فرق کرده بود.

آرمان با لقمه نانی بازی کرد و پرسید: امروز کجا بریم؟ جت اسکی؟ شاتل؟ بانانا؟ غواصی؟ سافاری؟ اصلاً چطوره پرواز کنیم؟

پریناز بی تفاوت گفت: فرقی نمی کنه.

هنوز نگاهش را می دزدید. آرمان نگران شد. دستش را روی دست او گذاشت. محکم گرفت و زمزمه کرد: پریناز؟

پریناز دستش را عقب کشید. از جا برخاست. به طرف اتاق رفت و گفت: گفتم که فرقی نمی کنه. امروز تو انتخاب کن.

آرمان به دنبالش رفت و گفت: بابا تو خوشگل هلو جگر! یه چیزی گفتم... ببخش ما رو.

+: من اینقدر نازنازی نیستم که با یک کلمه بهم بر بخوره. حالا برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.

_: تا نگی چی شده نمیرم.

+: هیچی نیست آرمان. هیچی نیست. برو.

_: هیچی نیست؟ نه صبحانه خوردی نه حاضری به من نگاه کنی. وقتی با من حرف می زنی تو چشمام نگاه کن.

پریناز پشت به او مشغول مرتب کردن اتاق شد و غرغر کرد: چقدر اینجا شلوغ شده. شتر با بارش گم میشه.

_: پریناز؟

+: برو دیگه آرمان. من حالم خوبه.

بعد سر برداشت و در حالی که سعی می کرد عادی باشد، پرسید: اصلاً چطوره بریم شتر سواری؟

ولی عادی نبود. آرمان با نگرانی به نگاه او چشم دوخت. زیر لب پرسید: از چی می ترسی؟

پریناز بلوزی را که تا زده بود روی تخت انداخت. به طرف آرمان که توی درگاه اتاق ایستاده بود و نمی رفت آمد و گفت: من از چیزی نمی ترسم. برو بیرون.

او را هل داد تا برود. ولی آرمان همچنان نگاهش می کرد و تکان نمی خورد. بالاخره پریناز دست دور گردن او حلقه کرد و صورتش را توی گودی گردنش فشرد. به زحمت نفسی کشید. انگار سعی می کرد گریه نکند.

آرمان دست دور کمر او حلقه کرد و با حرص گفت: تو که منو جون به لب کردی دختر. چته آخه؟

پریناز صورتش را بیشتر فشار داد و گفت: هیچی نیست. هیچی. فقط ولم کن برو بیرون. زودتر حاضر شم بریم.

_: ولت کنم؟! تو منو گرفتی! بابا داری منو می کشی. بگو چی شده؟

+: ها من گرفتمت. فقط چند دقه طاقت بیار. خوب میشم.

_: ای بابا! تو بگو تا آخر عمر می خوام اینجا باشم. من که از خدامه! فقط بگو چی شده؟

پریناز چانه اش را تا روی شانه ی آرمان بالا آورد. نفس عمیقی کشید و دوباره گفت: خوبم.

آرمان نوازشش کرد و گفت: اگه می خوای می تونیم هیچ جا نریم.

پریناز خودش را عقب کشید. در حالی که هنوز به شدت خجالت می کشید، رو گرداند و تند تند گفت: نه بریم. برو بذار در رو ببندم.

آرمان قدمی عقب رفت و در بلافاصله به رویش بسته شد. چنگی توی موهای تازه کوتاه شده اش زد و پرسید: چی شد آخه؟

هرچه فکر کرد به جایی نرسید. صبحانه را جمع کرد. ظرفها را شست و آماده شد تا پریناز هم بالاخره از اتاق بیرون آمد. دوباره سعی کرده بود خودش باشد. شلوار سفید پوشیده بود. جلوی ردیف صندلهایش ایستاد و پرسید: وای خداجونم کدومو بپوشم؟

یک لنگه بنفش و یک لنگه قرمز پوشید. رو به آرمان کرد و با خوشی پرسید: کدومش بهتره؟ اصلاً چطوره سبز بپوشم؟

ولی شادیش مصنوعی بود. بعد از این همه همنشینی اینقدرها را آرمان می فهمید. فقط نمی فهمید مشکل کجاست. متفکرانه به او چشم دوخت. سعی کرد آرام باشد. دوباره پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

پریناز نگاهش را بین کفشها چرخاند و با لودگی گفت: بگو چی نشده؟ خب من حالا چی بپوشم؟ انتخاب سخت شده خب! بعد کجا بریم؟ خیلی دلم می خواد برم سافاری. ولی از گرما نمی پزیم؟ بعد بانانا هم خیلی دوست دارم برم. بعد همشونو بخوایم بریم که خیلی گرون میشه. بعد...

_: پریناز به من نگاه کن.

پریناز ناگهان سر برداشت. مثل کودکی گناهکار که مچش را وقت خرابکاری گرفته باشند به او نگاه کرد. بعد دوباره سر به زیر انداخت و گفت: هیچی نشده. نگفتی کدومو بپوشم. بنفش می پوشم... نه نه قرمز. سبز بهتر نیست؟ یا سفید؟ نه سفید با شلوار سفید خوب نمیشه.

آرمان روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را برداشت و در حالی که سعی می کرد خونسرد باشد، گفت: تا نگی چی شده هیچ جا نمیریم.

پریناز صندلهای دو رنگ را در آورد. کف دستهایش را بهم کوبید و گفت: آخ جون! چی بریم بیرون گرما! همین جا می شینیم. فقط پاشو. پاشو یه کم خوراکی بخر بیار. خدا کنه تلویزیون یه فیلم جالب نشون بده.

بعد روی مبل نشست و پاهایش را روی هم انداخت.

آرمان دو سه کانال را عوض کرد. بعد تلویزیون را خاموش کرد. کنترل را کنار گذاشت و گفت: می شنوم.

پریناز به تندی گفت: چی رو می شنوی؟ اهه چرا خاموشش کردی؟ کنترل رو بده به من. پاشو یه کم خوراکی بخر.

گوشی پریناز زنگ زد. فرح گل بود. مدتی باهم حرف زدند و بالاخره گفت: ببین من بهت زنگ می زنم جواب میدم.

تماس را قطع کرد و گفت: بچه ها می خوان برن غواصی. منم باهاشون برم؟

_: برو.

+: پولش...

_: میدم.

+: مطمئنی که بابا اینقدر اجازه میده خرج کنم؟

_: تفریحاتت پای خودمه. نگران نباش.

+: دیگه بدتر!

_: چی بدتر؟ شوهرت برات خرج نکنه کی بکنه؟ پاشو وسایلتو حاضر کن. حوله. شامپو. لباس اضافه هم شاید بخوای.

+: مگه لباس نمیدن بپوشیم؟

_: چرا میدن. ولی احتیاطاً بردار.

+: آرمان ناراحتی؟

_: بله ناراحتم. دلخورم که هنوز منو اینقدر نزدیک نمی دونی که بهم بگی دردت چیه. پاشو برو حاضر شو.

پریناز کنار مبل آرمان خم شد. دستهایش را روی شانه های او گذاشت و از پشت سرش آرام گونه اش را بوسید. زمزمه کرد: ناراحت نباش. خب؟

آرمان دست او را گرفت و گفت: حالا که پشت سرمی. چشم تو چشم نمیشیم. بگو چی شده.

+: بالاخره که چشم تو چشم میشیم. از خجالت میمیرم.

آرمان عصبانی به طرفش برگشت و گفت: ای بابا پریناز! یعنی چی؟ این اداها چیه؟ تو زن منی. زنم! می فهمی؟ به من نگی به کی بگی؟ به اون دوستای ناز و لطیفت؟! بله البته اونا از من نزدیکترن. برای همینم فوری باهاشون قرار گذاشتی که بری درد دل کنی.

نفسش را با حرص رها کرد و رو گرداند.

پریناز خندید و پرسید: آخه زیر آب چه درد دلی بکنم؟

_: همش چند دقیقه زیر آبین. باقیش کنار هم هستین که براشون توضیح بدی شوهر وحشیت چه بلاها که سرت نمیاره.

پریناز خم شد. شانه ی او را گاز گرفت و گفت: شوهر وحشی من فقط نمی ذاره به حال خودم باشم. چیزیش نیست.

و به طرف اتاق برگشت تا وسایلش را آماده کند.

آرمان در دل به خودش غر زد: خب راست میگه. بذار به حال خودش باشه. هی گیر دادی چته چته...

وسایلش را آماده کرد و بیرون آمد. نگاهی به آرمان انداخت. این بار آرمان بود که نگاهش را می دزدید. کیف پولش را از جیب عقب شلوار جینش بیرون کشید و مقداری پول شمرد. به طرف او دراز کرد. سر برداشت و سرد پرسید: می خوای همرات بیام؟

+: نه بابا بچه ها همین سر خیابونن. بعدشم باهم میریم نهار و احتمالاً خرید.

آرمان چند اسکناس دیگر بیرون کشید و گفت: پس اینا رم داشته باش.

پریناز دستش را پس زد و گفت: نمی خواد. کافیه. همینا خوبه.

_: بگیر لوس نشو.

+: لوس نمیشم. نمی خوام.

_: ببین پول بابات و پول من هیچ فرقی نمی کنه. هر دومون به یه اندازه مسئولیم. تازه من بیشتر. هرچی باشه الان شوهرتم.

پریناز خم شد. گونه ی او را گاز کوچکی گرفت و گفت: قبول آقای شوهر. ولی بیشتر نمی خوام. زیادی تو جیبم باشه بیخودی خرج می کنم. باشه پیشت بعداً می گیرم.

جای گازش را بوسید و در حالی که به طرف در می رفت خداحافظی کرد.

آرمان گیج و پریشان دستی روی گونه اش کشید. این دختر پاک زیر و رو شده بود و او نمی فهمید چه اتفاقی افتاده است. سرش را محکم تکان داد بلکه از افکار پریشان خلاص بشود. بهتر بود که او هم برای غواصی می رفت تا شاید دنیای زیر آب کمی از فشار افکارش رهایش کند.

مربی غواصی آموزشهای لازم را داد و آرمان را زیر آب فرستاد. آرمان بین مرجانها و ماهی های رنگارنگ می چرخید و شگفت زده به مخلوقات زیبای خداوند نگاه می کرد. هنوز فرصت نکرده بود که درست و حسابی لذت ببرد که وقتش تمام شد. روی آب آمد. ماسکش را عقب زد و حسرت زده به عمق آب نگاه کرد. دنیای بی نظیری بود. دنیای زیبایی ورای تصوراتش. با خودش فکر کرد: حتماً باز هم برای غواصی میام. حتماً!

به پریناز زنگ زد. جواب نمی داد. لابد گوشی را تحویل داده بود و برای غواصی رفته بود. کمی کنار ساحل چرخید. بالاخره به طرف پلاژ رفت. داغ کرده بود. هوا گرم بود ولی آرمان پریشانتر از آن بود که توجهی داشته باشد. شاید با شنا می توانست کمتر فکر کند.

گوشیش زنگ زد. پریناز بود. به سرعت جواب داد: جانم پریناز؟

+: سلام.

_: سلام. خوبی؟

+: خوبم. طوری شده؟ زنگ زده بودی.

_: نه نه طوری نشده. فقط می خواستم ببینم چطوری.

+: ای بابا خوبم! غواصی هم خیلی عالی بود. خیلی ممنون. فقط می ترسم کم کم ورشکستت کنم.

_: نترس. خوش باش. پول کم نداری؟

+: نه کافیه. کاری نداری؟

_: دارم میرم شنا. اگه زنگ زدی جواب ندادم، نگران نباش.

+: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

قطع کرد. باز گوشی و وسایلش را تحویل داد و برای شنا رفت. وقتی بیرون آمد حسابی کوفته بود. گوشیش را روشن کرد. با دیدن تماس بی پاسخ پریناز بلافاصله به او زنگ زد.

+: سلام آرمان.

_: سلام. کاری داشتی؟

+: با بچه ها داریم میریم رستوران. فکر کردم تو هم به فراز بگی بیاد باهم باشیم.

صدای اعتراض دوستانش بلافاصله بلند شد: یعنی چی پریناز؟ اصلاً لازم نیست آرمان بیاد. می خوایم دخترونه باشیم. چه وضعیه همش چسبیدی به این پسره؟ چشم مامانت روشن!

پریناز غرغرکنان گفت: نه که شماها پاک و منزه هستین!

صدای لیدا را شنید که گفت: راست میگه. لازم نیست بیان. کیان که نیست. شما دو تا خوش باشین من و فرح تک؟ اصلاً! نیای آرمان!

احتمالاً سرش را جلوی میکروفون گوشی آورده بود که آرمان به خوبی بشنود. آرمان بی حوصله سر تکان داد و گفت: باشه نمیام. خوبی؟ چیزی لازم نداری؟

+: نه همه چی خوبه... فقط...

_: فقط چی؟

+: دلم می خواست تو باشی.

صدای دخترها بلند شد: اههه پریناز دیگه گندشو در آوردی. مزخرف میگه آرمان. پا نشی بیای! این همه پیش تو بوده یه روز با ما باشه. مثلاً قرار بود همراه ما باشه. تو راه قرش زدی!

_: نمیام. ولی مطمئنی همه چی خوبه؟

+: همه چی خوبه. عصر می بینمت.

دوباره اعتراض دوستانش را شنید: اههه! عصر چیه؟ یه روز امدیم تفریح ها! همش آرمان آرمان! امروزه رو باید در خدمت ما باشی. شبم میریم خونه ی ما.

دل آرمان فرو ریخت. اگر شب او را نمی دید از دلتنگی دق می کرد. ولی حرفی نزد. شاید پریناز بدش نمی آمد یک شب با بچه ها باشد.

پریناز بدون توضیح دیگری برای دوستانش و آرمان، خداحافظی و قطع کرد.

آرمان نفسش را با حرص رها کرد. تاکسی گرفت و به هتل برگشت. کمی خوراکی توی یخچال پیدا کرد و به جای نهار خورد. بعد هم کلافه جلوی تلویزیون دراز کشید. هزار بار دستش به طرف گوشیش رفت و دوباره برگشت. بالاخره خوابش برد.

با صدای ضربه هایی که به در می خوردند بیدار شد. خواب آلوده برخاست. نگاهی به ساعت انداخت. هنوز یک ساعتی تا غروب مانده بود.

بدون این که به دلش نوید آمدن پریناز را بدهد در را باز کرد. با دیدن پریناز لبخندی زد و گفت: سلام.

از جلوی در کنار رفت. پریناز وارد شد. شال را از سرش کشید و نالید: سلام. وای چقدر گرمه.

آرمان در را بست. در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش توی چهره و صدایش سایه نیندازد، آرام پرسید: امدی وسایلتو جمع کنی... شب بری پیش بچه ها؟

پریناز متعجب برگشت. پرسید: چیه؟ از دستم خسته شدی؟ یا برای شب برنامه ای چیدی؟

آرمان سری تکان داد و گیج پرسید: نه چه برنامه ای؟ فقط دوستات گفتن...

پریناز در حالی که به اتاق می رفت، گفت: دوستام خیلی حرف می زنن. همین صبح تا حالا هم که باهاشون بودم از سرشون زیاده.

لباس عوض کرد و با دسته ای لباس کثیف برگشت. آرمان پرسید: چی خریدی؟

پریناز با عشوه گفت: هیچی. من بدون آقامون هیچی نمی خرم.

و به طرف حمام رفت. آرمان شانه اش را گرفت و گفت: وایسا خوشگله.

با نگاهی خندان چشم توی چشمهای او دوخت. پریناز هم سعی کرد بدون این که بخندد به او خیره شود. چند لحظه همانطور بهم خیره شدند تا بالاخره پریناز خنده اش گرفت. رو گرداند و گفت: بذار برم اینا رو بشورم.

_: بذارشون من میشورم. تو شام بپز.

+: نه بابا چقدر تو بشوری؟ خجالت می کشم. خودم میشورم.

_: بشین دختر این اداها به تو نیومده. همون لحن مشتاق روز اوّلت که باورت نمیشد من بشورم خیلی طبیعی تر بود. 

پریناز خندید. بدون توجه به او وارد حمام شد و گفت: دیگه اون پریناز رو نمی شناسم.

آرمان به دنبالش وارد حمام شد و به او که لباسها را توی وان خیس می کرد چشم دوخت. مشکوک پرسید: منظورت چیه؟

پریناز بدون جواب سر پا نشست. توی وان پودر ریخت و آرام با دست پودرها را حل کرد.

_: نکن پوستت خشک میشه. بذار میشورم.

ولی پریناز دست برنداشت. همانطور که با کفها بازی می کرد، آرام پرسید: اگه مامانت از من خوشش نیاد چی؟ تا کی می تونیم یواشکی باشیم. نمیشه که.

آرمان پوف کلافه ای کشید. بقیه ی لباسها را که گوشه ی حمام روی هم ریخته بود، برداشت و توی وان ریخت. خم شد. محکم چنگشان زد و گفت: راضیشون می کنیم. مگه قرار نشد به بعدش فکر نکنیم؟

پریناز برخاست و لبه ی وان نشست. به دستهای کفی اش نگاه کرد و با لحنی گرفته گفت: چرا... خودم گفتم ولی...

آرمان هم کنارش نشست و پرسید: ولی چی؟ دستاتو بشور.

پریناز انگشت شست و اشاره اش را حلقه کرد. آرام فوت کرد و یک حباب ساخت. با لبخند به حبابش خیره شد و گفت: بچه که بودم عاشق حباب ساز بودم. اینقدر با سپهر حباب می ساختیم تا از نفس میفتادیم. از یه وقتی دیگه سپهر راضی نشد باهام حباب بازی کنه.

آرمان دستهایش را زیر شیر وان شست و بدون جواب برخاست. پریناز لبهایش را بهم فشرد و به او که از در بیرون می رفت نگاه کرد. به آرامی از جا برخاست. دم در حمام ایستاد و صدایش زد: آرمان؟

_: چیه؟

+: ازم دلخوری؟

_: دلخور؟ نه برای چی؟

+: کجا رفتی؟

_: الان میام.

کمی بعد به حمام برگشت. دو تا نی دستش بود. آنها را به پریناز داد. دو تا قوطی شامپوی یک نفره توی وان خالی کرد و هم زد تا حسابی کف کند. بعد یکی از نی ها را گرفت و مشغول حباب ساختن شد.

پریناز با خوشحالی خندید و گفت: تا حالا با نی ندیده بودم! چه بانمکه!

کلی حباب درست کردند. سرتا پای همدیگه را خیس از آب و کف کردند و بالاخره لباسها را هم شستند. دست آخر هم آرمان محکوم شد بیرون بماند تا پریناز حمام کند. ولی راضی نشد. لب وان نشست و خندان گفت: عمراً اگه بذارم! من همش ده دقیقه حمومم طول می کشه. برم یک ساعت بشینم تا تو آیا تمومش بکنی یا نکنی؟ نخیر خانم اول من!

پریناز دستهایش را با صابون کفی کرد. روی گونه ی آرمان با کف قلب کشید.

آرمان توی آینه قلب را دید. از بین دندانهای بهم فشرده گفت: پریناز برو بیرون.

پریناز با سرخوشی گفت: اهه بذار این طرفم بکشم! اینقدر خوشگل میشی. صبر کن.

آرمان برخاست. جلوی روشویی خم شد. در حالی که مشت مشت آب به صورتش می پاشید، نالید: پریناز برو بیرون. خواهش می کنم.

+: بی ذوق! تمام آثار هنری منو شستی! میذاشتی اقلاً یه عکس ازت بگیرم!

آرمان سر برداشت. نفس عمیقی کشید، چشمهایش را بست و به خودش گفت: آروم باش آروم باش.

+: چشم بسته داری چی با خودت میگی آرمان؟

_: تا چشمامو باز نکردم برو بیرون. و الا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!

+: وای ترسیدم!

_: یک... دو... دو ونیم... رفتی پریناز؟

چشمهایش را باز کرد. پریناز پشت سرش بود. توی آینه شکلک خنده داری برایش در آورد. آرمان به سختی نفسی کشید. به طرفش برگشت. شانه های او را گرفت و به بیرون حمام هدایتش کرد. در را پشت سرش بست و قفل کرد. به در تکیه داد و دوباره چشمهایش را بست. کم مانده بود از دست این دختر زار زار گریه کند. این چه آشی بود که برایش پخته بودند؟

دستهایش را مشت کرد و نالید: من نمی تونم. نمی تونم.

پریناز پشت در کوبید و گفت: هی خوش تیپ! موبایلت داره زنگ می زنه.

تکیه اش را از در کند و غرید: بذار بزنه.

+: بابایه. جواب بدم؟

_: جواب بده.

دیگر منتظر نماند. لباسهای خیس به تنش چسبیده بودند. در حالی که هرچی از دهنش در می آمد نثار خودش می کرد لباسهایش را به زور در آورد و دوش گرفت.

با حوله بیرون آمد. گوشی توی دست پریناز بود که دوباره زنگ زد. پریناز بدون این که به صفحه ی آن نگاه کند، گفت: الو بابا... قطع شد... الو؟ بله؟ اممم...

رنگش به وضوح پرید. ترسیده به طرف آرمان برگشت. زبانش را روی لبهایش کشید. آرمان بی حوصله گوشی را گرفت و گفت: بله بفرمایید.

=: آرمان خودتی؟

جلوی چمدانش نشست. نفسی کشید و گفت: سلام عاطفه.

پریناز با نگرانی لبش را گاز گرفت. زمزمه کرد: فکر کردم بابایه.

=: کی بود جواب داد؟

دست پریناز را گرفت. آرام بوسید و گفت: زن داداشت.

عاطفه خندید و گفت: کم چرت و پرت بگو. دو روز چشم ما رو دور دیدی زن گرفتی؟

پریناز با نگرانی کنارش نشست.

آرمان موهایش را نوازش کرد و اشاره کرد: طوری نشده.

به عاطفه گفت: چیه؟ فکر کردی ما از این عرضه ها نداریم؟ منو دست کم گرفتی!

عاطفه غش غش خندید و گفت: باز خوبه تو کیش فرصت کردی یه کم دور و برتو نگاه کنی. بس که اینجا صبح تا شب پادگان و سر کار بودی کم کم داشتم نگرانت می شدم. ولی حالا خیالم راحت شد که کاملاً نرمالی.

آرمان خندید. پریناز به زحمت لبخندی زد و از جا برخاست. به اتاق رفت. لباسهایش را برداشت و به حمام رفت. آرمان هم توضیح بیشتری نداد و حال احوالی عادی با عاطفه کرد. بعد هم قطع کرد. لباس پوشید و دراز کشید.

 

عشق دردانه است (28)

سلام به دوستان مهربانم
بابت این همه تاخیر و وقفه عذر می خوام... این روزها اصلاً نمی تونم بنویسم. تمام حواسم پیش مادربزرگمه. با وجود این خیلی سعی کردم. برای این پست چندین نوبت و چندین ساعت نشستم و سعی کردم هر طوری شده بنویسم. دل و ذهنم دیگه گنجایش این همه نگرانی نداره. باید بنویسم که روحیه ی خسته ام به همه جا سرایت نکنه.
از همراهی و همدلیهاتون خیلی خیلی متشکرم :*)

بعداً نوشت: ویرایش شد. با تشکر از لمول عزیز :*)

برنامه ی روز بعد به سفارش پریناز دیدن غروب آفتاب در کنار کشتی یونانی بود. البته چون تا غروب خیلی مانده بود اول به هتل برگشتند. جلوی تلویزیون دراز کشیدند و فیلم سینمایی برنامه کودک را تماشا کردند.

بعد از فیلم پریناز کش و قوسی رفت؛ به طرف آرمان چرخید و گفت: من هنوز از این فیلما کیف می کنم. باور کن بزرگ نشدم.

آرمان نشست و آرام گفت: قرار شد دیگه دربارش حرف نزنیم. بریم یا هنوز خیلی زوده؟

+: بریم. همون طرفا می چرخیم تا غروب بشه.

با تاکسی تا نزدیک کشتی یونانی رفتند. پیاده که شدند پریناز به طرف دریا دوید. آرمان پول تاکسی را حساب کرد و با آرامش به دنبالش رفت.

پریناز با نزدیک شدن آرمان با خوشی داد زد: بریم تو کشتی؟

آرمان پوزخندی زد و گفت: کشتی داغونه! کجا می خوای بری؟

+: نهههه بریم! هیجان انگیزه. من می خوام توشو ببینم. جلیقه نجات بپوشیم بریم. تازه من شنا هم بلدم.

_: شنا تو حوض با دریا یه کمی فرق می کنه.

پریناز پس گردن او زد و گفت: من تو استخر شنا یاد گرفتم. بزرگترین استخر شهر!

_: خیلی خب بابا. اصلاً تو شناگر. ولی این کشتی بالا رفتن نداره. همه جاش پوسیده. میگن به زودی غرق میشه.

+: اااا حیف! خیلی منظره اش خوشگله. ولی من هنوزم می خوام توشو ببینم.

_: لج نکن بچه. اینجا که پر از کشتیه. می برمت یه کشتی درست حسابی ببینی. اصلاً میریم کشتی تفریحی.

+: بچه ها می گفتن برنامش خیلی جالب نبود.

_: شانسیه. حالا فردا امتحان می کنیم.

+: از اون قایقا که کفشون شیشه ای هست هم بریم؟

_: میریم.

+: میگم آرمان... یهو پولامون تموم نشه مجبور بشیم تا آخر تابستون آب معدنی با نون خشک بخوریم!

آرمان غش غش خندید و گفت: نه نگران نباش.

آن قدر نشستند تا آفتاب کاملاً در دل آبها فرو رفت و از دیده پنهان شد. پریناز بعد از آن که باز هم کلی عکس گرفت، خمیازه ای کشید و گفت: عالی بود. خوش گذشت. شب به خیر. 

همان جا روی شنها دراز کشید و سرش را روی پای آرمان گذاشت.

آرمان شال او را مرتب کرد و با مهر گفت: من که دارم لذت می برم ولی اگه راه نیفتیم ماشین گیرمون نمیاد و واقعاً مجبور میشیم تا صبح همینجا دراز بکشیم.

پریناز نشست. نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: وایییی نه... می ترسم شب اینجا بمونم. بریم.

نیم ساعتی معطل ماندند تا بالاخره تاکسی پیدا کردند و به هتل برگشتند.

بعدازظهر روز بعد وقتی از کلاس بیرون آمدند هوا طوفانی بود. پریناز دو طرف شالش را گرفت و نالید: واییی چه بادی میاد!

آرمان با خوشی گفت: جون میده برای پاراسل!

پریناز همانطور که درگیر محکم کردن شالش بود، پرسید: پاراسل چیه؟

_: یه تفریح عالی! بیا بریم.

و  بازوی او را کشید. پریناز به دنبال او رفت و پرسید: چه جور تفریحی؟

_: بیا ببین. حال داری تا ساحل مرجان بریم یا تاکسی بگیرم؟

+: نه میام. هوا خیلی گرم نیست. فقط کاش باد وایسه.

_: نه بابا باید بادی باشه که بتونیم دو نفره بریم بالا. تحقیقاتشو کردم ولی تنهایی حال نمیداد نرفتم.

+: بالای چی؟

_: چتر نجات. تو هوا. ترس از ارتفاع که نداری؟

+: نه نمی ترسم. یعنی با چی؟ با هلی کوپتر؟

_: نه بابا با قایق تندرو. می بره وسط آب کم کم میریم بالا. مثل بادبادک.

+: وا! مگه میشه؟

_: حالا که شده. بیا بریم.

+: نزدیکتر جایی نیست؟ حتماً باید بریم ساحل مرجان؟

_: میگن اونجا منظره اش بهتره. مرجانا رو از بالا قشنگ میشه دید.

+: باشه. یه روزم بریم موزسواری. بچه ها سوار شدن ولی من ترسیدم. اگه تو بیای نمی ترسم.

آرمان دلش برایش غنج زد. با خوشی گفت: حتماً می ریم.

تا ساحل مرجان رفتند. پریناز از گرما داشت از نفس میفتاد. با دو تا قوطی آبمیوه ی خنک حالشان بهتر شد.

سوار قایق شدند. دو نفر قبل از آنها بودند. یکی یکی بالا رفتند. چند دقیقه توی آسمان بودند و برگشتند.

نوبت آرمان و پریناز شد. پریناز با وجود آن که حرفی نمیزد ولی داشت می لرزید. حالش خوب نبود. آرمان پرسید: می خوای برگردیم؟

پریناز با بغض گفت: این همه پول دادی... حالا... یه بار میریم. ولی مواظبم باش.

آرمان لبخندی زد و گفت: حتماً.

همین که چتر از قایق جدا شد، پریناز محکم دستهایش را دور گردن آرمان حلقه کرد و چشمهایش را بست. آرمان او را در آغوش کشید و گفت: حالا چرا چشماتو می بندی؟ تماشا کن. مگه نگفتی از ارتفاع نمی ترسی؟

پریناز سرش را لای گردن او فرو کرد و گفت: از سرعت قایق ترسیدم، الانم حالم خوب نیست.

آرمان آرام آرام نوازشش کرد. چند لحظه بعد پریناز با احتیاط سر برداشت. با دیدن منظره ی زیر پایش جیغی از خوشحالی کشید و گفت: وای آرمان چه خوشگله!

آرمان نفسی به راحتی کشید و گفت: خوشحالم که خوشت امده.

+: من هنوز دارم می لرزم. می تونی چند تا عکس برام بگیری؟

_: حتماً!

با یک دست پریناز را نگه داشته بود و با دست دیگرش دوربین را که دور گردن او بود بالا آورد، روی بازوی پریناز گذاشت و مشغول عکاسی شد.

پریناز گاهی پایین و گاهی عکسها را نگاه می کرد. مرتب از شوق فریاد می کشید. ناگهان هم برگشت و گوشه ی لب آرمان را محکم بو_سید. آرمان گیج شد. دوربین از دستش رها شد که چون هنوز بندش دور گردن پریناز بود اتفاقی برایش نیفتاد. شگفت زده به پریناز نگاه کرد. فرصت عکس العملی نشد. همان موقع طناب چتر نجات به پایین کشیده شد.

همین که به قایق رسیدند پریناز جیغ جیغ کنان به قایقران گفت: این که خیلی کم بود. چه وضعشه؟!

قایقران بدون توجه گفت: همینقدره. می خوای بخواه، نمی خوای نخواه.

پریناز با حرص رو گرداند. سه نفر دیگر هم توی نوبت بودند. تا آنها هم بروند و برگردند، پریناز حسابی دریازده شده بود. سرش را از لبه ی قایق خم کرده بود و مرتب عق میزد.

وقتی به ساحل رسیدند مدتی روی شنهای گرم ساحل دراز کشید. دوباره آبمیوه خورد تا کم کم حالش بهتر شد و توانست از جا برخیزد.

شام را در یک رستوران معروف خوردند و بعد هم برای تماشای یک برنامه ی کمدی به کشتی تفریحی رفتند. وقتی برمی گشتند پریناز که خواب آلوده به بازوی آرمان آویزان شده بود، گفت: دارم از خواب میمیرم. نمی تونم راه بیام.

_: چکار کنم؟ ماشین گیرم نیومد. کولت بکنم؟

+: نه بابا میام.

خوشبختانه روز بعد تعطیل بود و وقتی که ساعت سه صبح به هتل رسیدند نگران کلاس فردا نبودند. وسط هال بیهوش شدند.

با وجود این که دیر خوابیده بودند، آرمان قبل از ساعت هشت بیدار شد. کلی لباس شست و حمام و اصلاح کرد. وقتی بیرون آمد دخترک هنوز خواب بود. کفشهای رنگیش هم هنوز کنار راهرو ردیف بودند. آرمان همان جا کنار کفشها ایستاد و با لبخند به دخترک غرق خواب چشم دوخت. دستی گوشه ی لبش کشید. جایی که دیروز پریناز هیجان زده از پرواز بو_سیده بود.

اینقدر ایستاد تا از فرط گرسنگی احساس سرگیجه کرد. بالاخره قدمی به جلو برداشت و مشغول آماده کردن صبحانه شد. سعی کرد خیلی سر و صدا نکند. پریناز هم فقط غلتی زد و دوباره خوابید.



عشق دردانه است (27)

سلام به روی ماه دوستام

یه پست کوچولو صرفاً برای این که از فکر و خیال در بیام....

حال ما خوب است. باور کن...  خدایا شکرت... خیلی شکرت...

صدای پریناز را شنید که گفت: آرمان... من میگم... چرا از سفرمون لذت نبریم؟ تا آخر تابستون باید سر موندن و رفتن من بحث کنیم؟ اصلاً از کجا معلوم؟ شاید تا آخر تابستون از من زده شدی. شاید یه عاشق یه دختر جنوبی شدی که خیلی از من خوشگلتر باشه. ولی به همین خیال باش. تا آخر تابستون بیخ ریشتم.

آرمان چشم بسته پوزخند زد.

پریناز جلویش روی زمین نشست. چانه اش را روی پای او گذاشت و گفت: ولی همه ی اینا دلیل نمیشه که ما از سفرمون لذت نبریم. هزار سال دیگه هم پیش نمیاد یه سفر اینطوری بریم. من مطمئنم حتی ماه عسلمونم به این خوبی نمیشه.

_: ماه عسلمون؟!

+: خب ها! نکنه می خوای منو بپیچونی و ماه عسل نبری! اگه نریم ماه عسل کچلت می می کنم آرمان.

آرمان خندید و سر تکان داد.

پریناز با هیجان ادامه داد: چرا مثل این بچه مثبتا هی میاییم خونه؟ یه سینما رفتیم حالا... اینقدر جای دیدنی اینجا هست. بیا از فردا حسابی بگردیم و خوش بگذرونیم. باشه آرمان؟

_: باشه. حالا میشه برم بخوابم؟

+: منظورت اینه که خیلی حرف می زنی بچه؟!

آرمان فرو خورده خندید. خواب آلوده برخاست و به تختخواب رفت. یک ساعت با ملحفه و بالش کشتی گرفت اما خوابش به کلی پریده بود. بالش را برداشت و به هال آمد. کنار پریناز دراز کشید و به سقف چشم دوخت. شنیدن صدای نفسهای پریناز هم برای آرامشش کافی بود. اینقدر که کم کم دوباره خوابش بگیرد و بخوابد. به پهلو چرخید و بین خواب و بیداری زمزمه کرد: دردم از یار است و درمان نیز هم....

صبح با جیغ جیغ پریناز از خواب پرید: آرمان پاشو. آرمان دیر شد. آرمان چرا اینجا خوابیدی؟

سرجایش نشست و چشمهایش را مالید. پریناز بالشها را برداشت و به اتاق دوید. در را پشت سرش بهم کوبید. آرمان دوباره روی فرش افتاد و خوابش برد.

در اتاق به شدت باز شد.

+: وای آرمان خوابیدی؟! پاشو دیره. خانم قهرمانی برامون غیبت رد می کنه. من رفتم. تو هم بیا.

دوباره نشست. خواب آلوده غر زد: وایسا دختر. تنهایی  کجا میری؟

+: اولاً دو قدم راهه. دوماً اول صبحه. سوماً من که صدات زدم خودت دوباره گرفتی خوابیدی. خداحافظ.

 آرمان دستی به موهایش کشید. بلند شده بودند. باید آرایشگاه می رفت. از جا برخاست و در حالی که خمیازه می کشید مشغول آماده شدن شد.

وقتی به کلاس رسید برایش غیبت رد شده بود ولی خانم قهرمانی اجازه داد وارد شود. پریناز از آن طرف کلاس برایش خط و نشان می کشید. خنده ی فروخورده ای تحویلش داد و نشست.

بعدازظهر گفت: من باید برم آرایشگاه.

+: آرایشگاه؟ برای چی؟

آرمان با تمسخر گفت: می خوام برم تتو کنم! زلفای افشونمو نمی بینی؟ کم کم میشه دم اسبیشون کنم.

+: اِ آرمان! تازه باحال شدن. چیه همیشه ماشین کرده! نمره دو مثل بچه مدرسه ایا!

_: نمره دو که مال زمان سربازی بود. ولی کلاً کوتاه راحتتره. بماند که از وقتی که امدم اینجا اصلاً نشده برم آرایشگاه.

+: خب الانم نرو. همینجوری خوش تیپی! چند روز دم اسبی کن. چی میشه مگه؟

_: پریناز؟! خوبی تو؟ همون تو که زلفای افشونتو تو این گرما تحمل می کنی کافیه. من می خوام برم کوتاه کنم. باهام میای یا میری هتل؟

+: وای من عاشق موهامم! هرروز از گرما فکر می کنم امروز دیگه میرم ماشینشون می کنم. بعد فکر می کنم حتی چند سانتم دلم نمی خواد کوتاهشون کنم.

_: صاحب اختیاری. حالا چکار می کنی؟

+: میام همرات. برم هتل چکار کنم؟ حوصله ی بچه ها رو هم ندارم.

باهم وارد آرایشگاه شدند. در آن ساعت گرم روز پرنده پر نمی زد و آرایشگر مشغول خواندن روزنامه بود. با ورود آنها روزنامه را کناری گذاشت و به آنها خوش آمد گفت.

آرمان روی صندلی نشست و گفت: می خوام ماشین کنم. خیلی کوتاه نه... بالاش بیست... پشتش ده میلی مثلاً....

پریناز با شیطنت گفت: یه چارراه بندازین رو سرش خوش تیپ بشه.

آرایشگر خندید و گفت: چشم.

بعد هم واقعاً چهار راه را تراشید. البته با همان شانه ی بیست میلی متری که آرمان خواسته بود. پریناز کلی خندید و قبل از این که آرایشگر اصلاحش را کامل کند از او عکس گرفت. آرمان هم خندید. امروز بعد از مدتها بالاخره آرام گرفته بود و از ته دل شاد بود.

بعد از آرایشگاه باهم کنار دریا رفتند. پریناز کیف و کفشهایش را کنار دریا رها کرد. با مانتو شلوار توی آب جلو رفت و وقتی آب به زانویش رسید نشست.

آرمان تیشرتش را روی کیفهایشان انداخت و توی آب فرو رفت. خیس آب سرش را بیرون آورد و گفت: اینم به جای دوش بعد از اصلاح!

بعد برگشت و از نزدیک ساحل خوراکی خرید. پریناز هنوز توی آب نشسته بود. جلو رفت. کنارش نشست و مشغول خوردن کیک و آبمیوه و پفک شدند. دریا آرام بود و موجی نداشت. اینقدر نشستند و از هر دری حرف زدند تا غروب شد. بالاخره دل از آبهای گرم کندند و دست در دست هم به طرف هتل برگشتند.