ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (9)

سلام دوستام
اینم یه پست کوچولو، صرفاً برای این که بدقول نشم. سعی می کنم زود بیام.



با صدای زنگ تلفن از خواب پرید. باز هم نمی دانست جواب بدهد یا بی خیال بشود. ولی فکر کرد   شاید سمانه باشد و کاری داشته باشد. نگاهی به ساعت انداخت از نیمه شب گذشته بود. یعنی چه؟ کی این وقت شب تماس می گرفت؟!!! 
خواب از سرش پرید. پتو را کناری انداخت و گوشی را برداشت. مردی از آن سوی خط با  پرسید: سمانه خودتی؟
مهشید سینه ای صاف کرد و گفت: نه آقا. سمانه کشیکه. اتفاقی افتاده؟
چه ربطی به او داشت؟ می ترسید مرد این را بپرسد. دستی به صورتش کشید. خب نگران شده بود! ساعت نزدیک یک بعد از نیمه شب بود. این مرد چه می خواست؟
مرد با خونسردی گفت: پس خودش خونه نیست. بهتر شد. دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. بهش بگو بیشتر کارای اقامت یاشار درست شده و اینقدر خودشو به در و دیوار نزنه. چون محاله من بذارم پسرم تو ایران ادامه تحصیل بده!
مهشید با تعجب فکر کرد: پسرش؟ ولی پسر سمانه فقط هشت سالشه!
بدون تأمل فکرش را به زبان آورد: ولی پسرش فقط هشت سالشه!
مرد با بی حوصلگی نفسش را فوت کرد و گفت: ورد زبون همتون همینه. من پدرشم خیر و صلاحشو می دونم. اینجا براش پانسیون پیدا کردم، آخر هفته ها هم میره خونه ی عمه اش. جاش مطمئنه. خودمم سعی می کنم سالی یکی دو بار سر بزنم. البته دنبال اقامت خودمم هستم. ولی فعلاً امکانشو ندارم. 
مهشید چشمهایش را بست. می خواست بچه ی هشت ساله را توی مملکت غریبه ول کند و برگردد؟!!! نفسش گرفت. نمی دانست چه بگوید! 
فقط با تردید پرسید: آلمانی بلده؟ 
مرد کلافه و عصبانی گفت: یاد می گیره. اصلاً به تو چه ربطی داره؟ فقط به سمانه بگو کاراش داره درست میشه. همین. خداحافظ. 
مهشید با دنیایی تردید گوشی را گذاشت. یعنی سمانه از این خبر خوشحال میشد؟ شاید او هم با همسر سابقش درباره ی تحصیل پسرش در آن سوی مرز موافق بود. شاید هم نه... 
خواب از سرش پریده بود. تلویزیون را روشن کرد. آنتن دیجیتال بهم ریخته بود. دوباره کانالها را جستجو و مرتب کرد. بعد هم مشغول تماشای یک فیلم قدیمی شد. 
کم کم دوباره خوابش برد و صبح با باز شدن در خانه از خواب پرید و سر جایش نشست. سردش بود. پتو را دور خودش پیچید و خواب آلود به سمانه سلام کرد. 
سمانه که داشت به طرف اتاقها می رفت با تعجب برگشت. انگار حضور مهشید را فراموش کرده بود. چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: سلام.
بدون هیچ حرف دیگری به طرف اتاقش رفت. مهشید خواب آلوده گفت: دیشب.... شوهر سابقت زنگ زد. 
باید چی می گفت؟ همسر سابق؟ بابای یاشار؟ خوابش می آمد. فکرش را مشغول نکرد. از جا برخاست و به دنبال سمانه رفت. 
سمانه نگاهی به دور و بر که تمیز شده بود انداخت و پرسید: چرا زحمت کشیدی؟ 
مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: کاری نکردم.
معلوم بود که سمانه نمی خواهد چیزی از تماس همسر سابقش بداند. ولی مهشید فکر می کرد باید پیغام را برساند. ته دلش امیدوار بود این خبر آنقدرها بد نباشد.
سمانه دستهایش را شست و یک لیوان آب ریخت. مهشید با احتیاط گفت: گفت... گفت بهت بگم کارای اقامت یاشار درست شده. تو یه پانسیونم ثبت نامش کرده.
سمانه با نگاهی گنگ به مهشید خیره شد. لیوان آب از دستش افتاد. با صدای شکستنش انگار به خود آمد و ناباورانه گفت: لعنتی... بالاخره کار خودشو کرد. 
مهشید با ناراحتی به او چشم دوخت. سمانه بدون این که توجهی به شیشه های شکسته بکند از آشپزخانه بیرون آمد. روی نیمکت نشست و زارزار گریست. 
مهشید دستپاچه به آشپزخانه برگشت. صبح جای ادویه ها را دیده بود. یک استکان گل گاوزبان آماده کرد. تا دم بکشد، شیشه ها را جارو کرد. 
استکان را با قندان روی میز برداشت و بیرون آمد. کنار مهشید نشست و استکان را به طرفش گرفت. آرام گفت: یه کم از این بخور. آرومت می کنه. 
مهشید سر برداشت. با چشمهایی خیس از اشک گفت: نمی خوام. 
مهشید ملتمسانه گفت: گل گاوزبونه. برات خوبه. تو خسته ای. اینو بخور من صبحانه حاضر می کنم. 
سمانه با بغض گفت: من مادرم و نمی ذاره بچمو ببینم به درک! بچه به این کوچیکی رو چه جوری تو مملکت غریب می خواد ول کنه؟! بچم کوچیکه. ضعیفه. تنهاست. بچم... 
مهشید لبش را گاز گرفت. توی استکان قند ریخت و بهم زد. بعد استکان را بالا گرفت و گفت: خواهش می کنم. یه کمی از این بخور. 
سمانه استکان را گرفت. جرعه ای نوشید و دوباره به نقطه ای نامعلوم خیره شد. 
مهشید از جا برخاست. به آشپزخانه برگشت. کتری جوش آمده بود. چای دم کرد. توی سینی کره و پنیر گذاشت. نان نبود. 
بیرون آمد و گفت: من میرم نون بگیرم. 
سمانه جوابی نداد. کلید خانه را برداشت و بیرون رفت. نان خرید. از داروخانه هم آرامبخش گرفت و با عجله به خانه برگشت. پله ها را دو تا یکی بالا رفت. نگران سمانه بود. تازه وقتی بالا رسید یادش آمد آسانسور هم بود! 
در را با کمی اشکال باز کرد. سمانه همان جا نشسته بود. استکان خالی جلوی پایش روی زمین افتاده بود. انگار به این دنیا نبود. با نگاهی مات به روبرو نگاه می کرد. 
مهشید سفره صبحانه را روی زمین جلوی نیمکت پهن کرد. دست سمانه را گرفت و گفت: بیا یه چیزی بخور. نون تازه گرفتم. بیا بخور تا یخ نکرده. 
سمانه با همان نگاه مبهوت، غرق فکر با تمسخر گفت: یخ کرده. از نونوایی تا اینجا یخ می کنه تو این سرما. آلمان از اینجا خیلی سردتره. خیلی خیلی سردتره... سوخت گرونه... شبا وسایل گرمایشی خاموشن. بچم سردش میشه. بچم سردش میشه. 
مهشید غمزده به او چشم دوخت. نمی دانست چه بکند. به زور لقمه ای صبحانه به او داد و بعد هم قرص آرامبخش را به او خوراند. زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا از جایش بلند شود و لباسهایش را عوض کند. بعد هم او را به رختخوابش رساند و رویش را پوشاند. 
به هال برگشت. نرگس پیام داد: نمیای دانشگاه؟ با بچه ها دور همیم. 
نوشت: نه نمی تونم. 
و بدون فکر ارسالش کرد. کمی صبحانه خورد و سفره را جمع کرد. روی نیمکت چمباتمه زد و از پنجره به آسمان ابری دود گرفته خیره شد. 

دوباره عشق (8)

سلام 

کرمونیا میگن اگه خجالت می کشی یه کمو بگیر جلوی صورتت بیا :) 

به الک میگن کمو. مثلاً از پشت الک صورتت دیده نشه و اینطوریا :)

حالا منم باید با کمو بیام و سلام کنم 

جناب ویندوز همچنان مشغول اصلاح شدنه و منم بالاخره دریافتم با دانلود یه بروزر جدید نصف مشکلاتم حل میشه و سریع اقدام کردم و نتیجه کاملاً مطلوب بود شکر خدا :) پست قبلی مرتب شد و با قسمت جدید اینجا هستم. امیدوارم خوشتون بیاد و قسمت بعدی رو هم بتونم تا یکشنبه دوشنبه بذارم. 


آبی نوشت: این "آبی بی کران" هیچ جوره حاضر نمیشه به این قصه ی ما بچسبه! اسمشو چی بذارم آخه؟ پیشنهاد بدین لطفاً!


یک عدد رها نویسنده ی وبلاگ دوباره عشق گم شده. به یابنده مژدگانی نمی دیم. ولی لطفاً خودشو معرفی کنه یا یه پست تازه بذاره که مشتاق دیدارشیم. 


آهاین!!!! "سلام بهاره:)"  اسمشو بذارم دوباره عشق؟ بذارم رهاجون؟!! نه که برداشت آزادی از خاطرات رهاست از اون لحاظ!


بعدا نوشت: با تشکر از رهای عزیز اسم قصه دوباره عشق شد :*)



بعد از شام به سمانه کمک کرد تا سفره را جمع کند ولی سمانه اجازه نداد ظرفها را بشوید. گفت از ظرف شستن خوشش می آید و مشغول شد. مهشید به در یخچال تکیه داد و نگاهش کرد که با آرامش ظرفها را کفی و آبکشی می کرد. 

به آرامی گفت: ولی من اینجوری عذاب وجدان می گیرم. نمیشه که بخورم و بخوابم این چند روز... حداقل باهام حساب کنین. 

سمانه پوزخندی زد و گفت: چی رو حساب کنم؟ یه لقمه غذا؟ 

مهشید سری تکان داد و گفت: غذا و همه ی لطفی که بهم کردین.

سمانه دستهایش را با حوله ای که به دسته ی در یکی از کابینتها آویخته بود، خشک کرد و گفت: حالا... عجله ای نیست. بریم استراحت کنیم. هم تو خسته ای هم من... 

وارد اتاقی که وسایل مهشید را در آن گذاشته بود شد. از توی کمددیواری یک دست ملحفه بیرون آورد. کنار اتاق یک تخت بود که بیشتر فضای اتاق را اشغال کرده بود. سمانه ملحفه ها را از تشک و بالش جدا کرد. مهشید در حالی که کمکش می کرد با تعارف گفت: لازم نبود عوض کنین. همینا خوب بودن. 

سمانه به تندی گفت: خوشم نمیاد بهم بگی شما. شب بخیر. 

ملحفه های کثیف را برداشت و بیرون رفت. مهشید متحیر به رفتنش چشم دوخت و آرام گفت: هر جور دوست داری. شب بخیر. 

تخت را مرتب کرد و خوابید. صبح با صدای باران بیدار شد. باید می رفت دانشگاه. کش و قوسی رفت و خوش بینانه فکر کرد: امروز حتماً یه جای خوب پیدا می کنم. 

از اتاق بیرون آمد. سمانه حاضر شده بود و داشت می رفت سرکار. مهشید با لبخند خواب آلودی گفت: سلام. صبح بخیر. 

سمانه در حال بررسی محتویات کیفش بدون این که سر بردارد گفت: سلام. صبحانه که خوردی زیر کتری رو خاموش کن. اگه رفتی بیرون و موقع برگشتنت نبودم میتونی از بهجت خانم کلید بگیری. 

+: بهجت خانم همسایتونه؟

سمانه یک لحظه گیج نگاهش کرد. بعد انگار تازه سؤالش را درک کرد. چون سری تکان داد و گفت: بله طبقه ی سوم. 

مهشید سری به تایید تکان داد و گفت: باشه. ممنون. 

سمانه به سرعت گفت: خواهش می کنم. خداحافظ. 

و بدون این که منتظر جواب مهشید شود از در بیرون رفت. مهشید شانه ای بالا انداخت. دست و رویی شست و به آشپزخانه رفت. با وجود این که رفتارسمانه چندان صمیمانه نبود ولی اینجا بیش از حد احساس راحتی می کرد. عجیب بود! مهشید به این راحتی با کسی یا چیزی انس نمی گرفت. 

زیاد به این موضوع فکر نکرد. به آشپزخانه رفت و صبحانه ی مختصری خورد. بعد هم سریع همه چیز را جمع کرد. آماده شد و از خانه بیرون رفت. 

توی دانشگاه کارش زیاد طول نکشید. خواست برگردد، اما حسی او را به پاتوق همیشگی شان پشت دانشکده کشاند. بچه ها آنجا بودند. با رسیدن او همه با تعجب و خوشحالی به استقبالش آمدند. 

افسانه محکم سر شانه اش کوبید و پرسید: معلوم هست کجایی همشهری؟ دیگه هیچ خبری ازمون نمیگیری. 

نرگس با دلخوری گفت: دریغ از یه آف یا پیام خشک و خالی! بابا احوالپرسی بخوره تو سرمون. جوابمونو بده. نگرانتیم. 

مهشید بدون حرف سر برداشت. نگاهش به کامیار رسید. کامیار با خجالت دستی پشت گردن خود کشید و گفت: من بی تقصیرم. 

فرشید به طرف او چرخید و پرسید: در مورد؟! 

کامیار نگاهی به مهشید انداخت. شاید او نمی خواست بقیه بدانند. بنابراین سریع جمعش کرد و گفت: در مورد تلفن جواب ندادنش دیگه! خود من یه بار بهش زنگ زدم جواب داد. البته بعد از این که صد تا پی ام و مسیج رو جواب نداده بود. 

پریا گفت: بابا تو خیلی کارت درسته! جواب تلفنتو میده! نکنه خبریه هان؟ چشم آقامنوچهر روشن!

افسانه گفت: نه بابا حتماً به خاطر منوچهره که جواب کامیار رو داده. هرچی باشه پسرخاله ان. 

مهشید با دلخوری گفت: میشه بس کنین؟ حالم خوب نبود. نشد جواب بدم. اصلا... 

امید از جا برخاست و گفت: د مشکل ما هم همینه خواهر من! چرا حالت خوب نبود؟ والا نگرانت بودیم. این چند روز همش دنبالت گشتیم. ببینم خوابگاه پیدا کردی؟

مهران گفت: بابا یکی یکی بپرس. خب مهشید موضوع چیه؟ خوشی زده بود زیر دلت از همه ی ما بیزار شدی؟

مهشید پوزخندی زد. روی یک بلوک نشست و گفت: این چه حرفیه؟ من که تو شهر غریب جز شماها کسی رو ندارم. 

مهران ابرویی بالا انداخت و گفت:البته به جز منوچهر. 

مهشید با دلخوری رو گرداند. نفسش را به سختی رها کرد. بعد دوباره رو به جمع کرد و گفت: بین من و ایشون هیچی نیست. هیچی! خواهش می کنم دیگه سربسرم نذارین. می شناسینم. می دونین چقدر غد و مزخرفم. یه کاری نکنین ولتون کنم تنها بمونم. اون وقت دیگه محاله بتونم با یکی دوست بشم. اصلاً به فرض این که بتونم.... 

نگاهش را روی تک تک چهره ها گرداند و گفت: دوستای به این یه رنگی تواین شهر همه رنگ از کجا بیارم؟

تبسمی از همه ی چهره ها گذشت. مهشید با ناراحتی سر بزیر انداخت. نرگس دست روی شانه ی او گذاشت و پرسید: به خاطر اون بود که جواب ما رو نمی دادی؟ از ما دلخوری که مجبورت کردیم؟ من از طرف همه معذرت می خوام. 

کامیار گفت: منم معذرت می خوام. 

بقیه هم زیر لب عذر خواستند. مهشید با ناراحتی سر برداشت و گفت: نه بابا تقصیر شماها چیه؟ یه حرفی بوده و تموم شده. همین. این چند روزم حالم خوش نبود. ولی الان خیلی هم به کمکتون احتیاج دارم.می دونین که خوابگاه ندارم و حسابی حیرونم. 

مهران گفت: الان کجایی؟ می تونی یه چند روز بیای خونه ی ما تا یه جایی برات پیدا کنیم. 

فرشید ضربه ی محکمی پس گردن مهران زد و گفت: یک کلمه گفت داداش باورت شد؟ می فهمی داری چی میگی؟

مهران عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت: نابغه! چهار تا نره خر کنار خیابونم می تونن بخوابن. ولی یه دختر تنها رو می خوای کجا ول کنی بره؟ ما چند روزی مسافرخونه، مهشید می مونه خونمون. مگه نه؟

"مگه نه "  را از بقیه ی پسرها پرسید. اما قبل از تایید همه، مهشید گفت: خیلی از لطفتون ممنونم. برای این چند روز حیرون نیستم. یه جا دارم. اما نمیشه زیاد بمونم. خوابگاه می خوام. 

پریا اضافه کرد: یا خونه....

+: نه بابا شماها که جا دارین. منم تنها نمی تونم کرایه ی خونه رو بدم. با آدمای جدیدم کنار نمیام. حوصله ندارم. همون خوابگاه بشه بهتره. 

امید فاضلانه گفت: مجبور بشی با آدمای جدیدم زندگی می کنی. 

مهشید لحظه ای نگاهش کرد و زمزمه کرد: الانم دارم همین کار رو می کنم. 

نرگس با نگرانی پرسید: کی هست؟ مطمئنه؟

پریا غرق فکر پرسید: راستی منوچهر چی شد؟ چرا بهم زدین؟

مهشید گفت: هیچی نشد. بهم نمی خوریم. نمی خوام راجع بهش حرف بزنم. 

بعد رو به نرگس کرد و بدون حرف نگاهش کرد. سمانه را نمی شناخت که قولی بدهد. پس آرام گفت: به نظر خوب می رسه. 

تا عصر به چندین خوابگاه سر کشیدند. ولی نبود که نبود. البته یکی دو جا بود که جا داشتند و قیمتشان هم مناسب بود. ولی اینقدر کثیف بودند که مهشید رغبت نکرد قبول کند. 

بالاخره دم غروب خسته و خراب از دوستانش جدا شد و به طرف خانه ی سمانه برگشت. پای ضرب دیده اش به شدت درد گرفته بود و راه هم طولانی بود. کوچه ها را گم کرد و کلی دور خودش چرخید. شب شده بود. بالاخره به زحمت خانه را جُست و در حالی که مطمئن نبود که درست آمده باشد به اسمهای روی زنگها نگاه کرد. ولی اسمها هم مثل خود ساختمان رنگ و رو رفته شده بودند و به زحمت خوانده می شدند. زنگ طبقه ی چهارم را فشرد اما جوابی نگرفت. کلافه جابجا شد و دور و برش را نگاه کرد. زنگ طبقه ی سوم را فشرد. زنی جواب داد. مهشید پرسید: بهجت خانوم؟

_: بفرمایید. 

+: من مهمون سمانه خانومم. میشه در رو باز کنین؟

و در بالاخره باز شد. مهشید نفس عمیقی کشید. وارد شد و با آسانسور به طبقه ی سوم رفت. 

بهجت خانم روی ویلچر دم در نشسته بود. با دیدن او گفت: سلام. مهمون سمانه تویی؟

مهشید سری تکان داد و در حالی که سعی می کرد به ویلچر نگاه نکند گفت: سلام. بله. خودمم. اسمم مهشیده. بهم گفتن اگه خونه نبودن کلید از شما بگیرم. 

_: از آشناهاش نیستی. 

+: نه. تازه باهم آشنا شدیم. 

_: به همین راحتی رات داده؟

مهشید که بهش برخورده بود با کمی ناراحتی گفت: خونه ی خودشه. 

بهجت خانم با اطمینان گفت: خونه که مال منه. مستاجرمه. بیا کلید رو بگیر. سر و صدا هم نکن. من می خوام بخوابم. 

مهشید کلید را گرفت و وارد خانه شد. تلفن زنگ زد. مطمئن نبود که گوشی را بردارد یا نه. به اتاق رفت. وسایلش را گذاشت. دست و رویش را شست. تلفن دوباره زنگ زد. این بار برداشت. 

سمانه بود. گفت: من امشب جای همکارم کشیک می مونم. تو یخچال غذا هست. بردار گرم کن بخور. 

+: باشه. متشکرم. میشه از ماشین لباسشویی استفاده کنم؟

_: آره. دفترچش رو یخچاله. 

+: خیلی ممنون. کاری ندارین؟

_: نه شب بخیر.

+: شب بخیر. خداحافظ.

گوشی را گذاشت. ماشین لباسشویی شبیه مال مادربزرگش بود. می دانست چطور کار می کند. احتیاجی به دفترچه ی راهنما نشد. با تردید لباسهای سمانه را هم که کنار ماشین گذاشته بود با مال خودش توی ماشین انداخت و روشنش کرد. بعد هم مشغول نظافت خانه شد. این را به سمانه بدهکار بود. همه جا را تمیز کرد و جارو کشید. در بالکن را باز کرد. خیلی وقت بود که تمیز نشده بود. آن را هم حسابی برق انداخت.  همینطور حمام و آشپزخانه. 

آخر شب برای خودش چای دم کرد و جلوی تلویزیون نشست. پتوی پشمی کهنه را روی خودش کشید. تازه چایش تمام شده بود که همان جا خوابش برد. 


دوباره عشق (7)

سلام دوستام ----@


بازم من شرمنده ی همگی هستم :">


این چند روز هم خیلی خیلی کار داشتم و هم این که آقای همسر مشغول تعویض ویندوز بودن. که البته هنوزم درست نشده و الان از هیچ کدوم از ابزار بالای صفحه ی مدیریت نمی تونم استفاده کنم که قرمز و درشت بنویسم :( آقای همسر هم مثل بنده بسیار مشغولن و فرصت نمی کنن به این پی سی طفلکی برسن.

خلاصه امشب بالاخره فرصتی دست داد که بنویسم. یعنی این چند وقت هر دفعه که تونستم با عجله چند خط نوشتم و رفتم. الانم چند خط دیگه نوشتم و ویرایش و امدم منتشر کنم دوباره برم سراغ رضا که ظاهراً خیال نداره بخوابه!

شبتون بخیر و شادی ----@




به چند خوابگاه دیگر هم سر زد. هیچکدام جا نداشتند. فقط چند روز دیر رسیده بود و همه جا پر شده بود. کلافه از آخرین خوابگاه هم بیرون آمد. باید خانه می گرفت. اما کجا؟ چطور؟

لعنت به منوچهر! اگر دردسر خواستگاری پیش نیامده بود به بابا می گفت که خوابگاه ندارد. بابا حتما کمکش می کرد. اصلاً اگر اینقدر از بابا خجالت نداشت که تا آخرین حد امکان خانه نمی ماند که وقتی برسد که دیگر جایی خالی نمانده باشد. اصلاً...

اصلاً وقت این حرفها نبود. عصر بود. نه صبحانه خورده بود نه نهار. گرسنه خسته و عصبانی بود. یک ساندویچی آن طرف خیابان دید. یک ساندویچ می خورد و بعد فکرش را می کرد. ولی چه فکری؟ اتاق خالی امن و مطمئن از کجا پیدا می کرد؟ اگر تا شب پیدا نمی کرد چی؟ آیا مسافرخانه اتاقی به یک دختر تنها می داد؟ سرش سوت کشید بس فکر کرده بود.

خواست از خیابان رد شود. یک ماشین داشت نزدیک میشد. عقب کشید. راننده یک زن با قیافه ای مطمئن و آرام بود. مهشید به آنی برای خودش قصه ساخت. بله شکمش سیره! خونه زندگی هم که حتماً داره. به سنش می خوره درسشم تموم شده. ماشینم که داره. اشکال نداره که خیلی شیک و مدل بالا نیست. ولی ماشینه دیگه! حالا هم خوشحال و خوشبخت لابد داره میره واسه دختر کوچیکش کیک تولد سفارش بده!!!

بلافاصله از این سناریو حرصش گرفت و وسط خیابان پرید! حالا که آن زن اینقدر خوشبختتر از او بود، کمترین حق مهشید این بود که برایش ترمز بزند!

ترمز ماشین توی گوش مهشید سوت کشید. سپر کمی به پایش اصابت کرد و روی زمین افتاد. البته بیشتر شاید از فشار باد بود تا ضربه شاید هم از خستگی...

چشمهایش را بست و فکر کرد: کاش اقلاً راننده یه جنتلمن خوشتیپ بود که الان از عذاب وجدان عاشقم میشد!

ولی از عشق بلافاصله یاد منوچهر افتاد و قلبش فشرده شد. هم زمان دوستش داشت و از او متنفر بود.

راننده با دستپاچگی از ماشین پیاده شد و خودش را به او رساند. با نگرانی داد زد: وای خدای من! برای چی پریدی جلوی ماشین؟

مهشید نشست و در حالی که به شلوارش که پاره و خونی شده بود نگاه می کرد، با عصبانیت پرسید: خب برای چی ترمز نکردین؟

خونریزی هر لحظه بیشتر میشد و مردم جمع می شدند. هرکسی نظری می داد. یکی می گفت طوریش نیست داره ادا در میاره. یکی می گفت ببرش بیمارستان. دیگری می گفت نه بری بیمارستان دردسر داره.

بالاخره زن زیر بغل مهشید را گرفت و پرسید: می تونی بلند شی؟

مهشید به سختی برخاست و گفت: آره فکر می کنم بتونم. ولی زخمم خیلی می سوزه.

زن او را به ماشینش رساند و در حالی که در جلو را باز می کرد، گفت: سوار شو.

چمدان و وسایل او را هم توی ماشین گذاشت. خودش هم سوار شد و راه افتاد. در حال حرکت جعبه ی دستمال کاغذی را به طرف مهشید گرفت و گفت: چیزی نیست. الان می رسیم.

مهشید نگاه خسته ای به خورشید که داشت می رفت که غروب کند انداخت و پرسید: میشه امشب تو بیمارستان بمونم؟

در همان حال رو گرداند. چند برگ دستمال کشید و روی زخمش فشرد.

زن با تعجب از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: توی بیمارستان بمونی؟ برای چی؟ تو که حالت خوبه!

و در همان حال جلوی آپارتمان قدیمی سازی ترمز کرد. مهشید نگاهی به ساختمان کهنه و دود گرفته انداخت. زن منتظر جواب او نشد. پیاده شد و در گاراژ را باز کرد.

بعد دوباره سوار شد و ماشین را تا جلوی در آسانسور پارکینگ رساند. گفت: بفرمایید. زخمتو پانسمان می کنم.

مهشید غرغرکنان گفت: بخیه می خواد. زخمش عمیقه.

زن که ناگهان بدخلق شده بود، با چهره ای درهم گفت: پیاده شو.

مهشید با نگرانی نگاهش کرد. یعنی چه؟ چرا عصبانی شد؟ ظاهراً اینجا خانه اش بود ولی از آوردن مهشید به اینجا چه هدفی داشت؟ اگر او را می دزدید... توی شهر غریب... دستش به کجا بند بود؟

با دنیایی تردید و نگرانی پیاده شد. مرد میانسالی به طرف آنها آمد و با لبخند عریضی به زن سلام کرد. بعد هم سری برای مهشید تکان داد و دوباره به زن چشم دوخت.

مهشید با نگرانی فکر کرد: این هم مرد بدجنس داستان! حتماً از شکار جدید خوشحاله که اینجوری می خنده!

دستهایش را مشت کرد. با این پای خراب هم نمی توانست بدود! تازه وسایلش توی صندوق عقب ماشین بودند. لبش را گاز گرفت و به زن چشم دوخت. زن اما به مرد نگاه نکرد. در حالی که آشکارا نگاهش را می دزدید، جواب سلامش را به سردی داد.

مرد با همان لبخند عریض گفت: من دارم میرم بیرون. خودم در رو می بندم. شما زحمت نکشین.

زن زیر لب گفت: متشکرم. خداحافظ.

و بعد به طرف آسانسور چرخید و دکمه اش را زد. مهشید نگاهی به آن دو انداخت. با این اوصاف به نظر نمی آمد همدست باشند! با ترس و تردید جلو رفت و کنار زن ایستاد. آسانسور رسید و سوار شدند.

مهشید پرسید: ببخشین اسم شما چیه؟

زن لبخند خسته ای زد و گفت: سمانه فرشید هستم. بهیارم. می تونم زخمتو بخیه بزنم.

مهشید با چشمهای گرد نگاهش کرد و آب دهانش را به سختی قورت داد و پرسید: واقعاً؟!

سمانه خندید و پرسید: چی اینقدر عجیبه؟

مهشید غرق فکر به گوشه ی آسانسور کهنه که می نالید و بالا می رفت چشم دوخت. سمانه پرسید: اسم تو چیه؟

بدون این که از افکارش بیرون بیاید یا به سمانه نگاه بکند، گفت: مهشید.

_: دانشجویی؟

+: هوم.

بعد با ترس سر بلند کرد. اگر زن می فهمید که تنهاست... تمام قصه های صفحه های حوادث روزنامه ها و اینترنت پیش چشمش جان گرفتند.

آسانسور توقف کرد و مهشید لنگ لنگان به دنبال سمانه بیرون رفت. یک دسته دستمال از روی شلوار روی زخم گذاشته بود که خون از آنها هم گذشته بود.

وارد که شدند به سرعت همه جا را نگاه کرد. ورودی با دیوار مشبک چوبی ای از هال جدا شده بود. کف با موکت رنگ و رو رفته ی سبز پوشیده شده بود. وارد هال شدند. یک نیمکت که روی آن چند کوسن و یک پتوی قلاب بافی قدیمی افتاده بود و یک تلویزیون که هرچند از بقیه ی وسایل خانه جدیدتر به نظر می رسید اما اقلاً پانزده سال داشت. بین نیمکت و تلویزیون هم یک قالیچه ی پشمی کهنه با رنگهای طبیعی پشم، سفید سیاه خاکستری و قهوه ای، روی زمین پهن بود.

توی هال وسیله ی دیگری نبود. آشپزخانه هم اپن نبود. اتاق خواب و آشپزخانه توی راهرویی که به راهروی ورودی می خورد قرار داشتند که مهشید آنها را ندید. روی نیمکت نشست و پای سوزانش را دراز کرد.

سمانه به سرعت دستهایش را شست و با جعبه ی کمکهای اولیه و تشت و پارچ آب برای شستشو برگشت. تمام مدتی که داشت زخم را میشست و بخیه میزد و پانسمان می کرد مهشید یکی از کوسنها را به دندان گرفته بود و از بین دندانهای بهم فشرده اش ناله می کرد.

سمانه زخم را بست به سرعت برخاست. مهشید تقریباً از حال رفته بود. سمانه با یک لیوان شربت شیرین برگشت و گفت: بیا بگیر بخور. معذرت می خوام که اینقدر اذیتت کردم.

مهشید فکر کرد: نکنه توش دوایی چیزی ریخته باشه...

ولی خسته تر و گرسنه تر از آن بود که به این چیزها فکر کند. لیوان را گرفت و به یک باره سر کشید.

سمانه هم وسایل را جمع کرد و گفت: حالا دراز بکش. اگه دلت بخواد می تونی امشب اینجا بمونی.

مهشید دراز کشید. خانه نسبتاً سرد بود. پتوی پشمی قلاب بافی را روی خودش انداخت و از پنجره به آسمان دودگرفته خیره شد. نفهمید کی خوابش برد.

وقتی بیدار شد که سمانه داشت سفره پهن می کرد. با دیدنش لبخندی زد و پرسید: هیچی تونستی بخوابی؟

مهشید پوزخندی زد و گفت: بیهوش شدم!

سمانه با تبسم گفت: خیلی خسته بودی. پاشو دست و رویی صفا بده و بیا شامتو بخور.

مهشید تقریباً زمزمه کرد: خیلی مزاحم شدم.

_: نه بابا چه زحمتی؟ پاشو. دستشویی دم دره. اگه خواستی لباستم عوض کنی، وسایلتو تو اتاق اولی گذاشتم.

مهشید گیج و مبهوت به طرف اتاق رفت. یک اتاق خیلی کوچک با یک در رو به بالکن بود.

چمدان و کیف کولی اش کنار یک میز اتو روی زمین بودند. لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون آمد.

سر سفره که نشست پرسید: منتظر شوهرتون نمیشین؟

سمانه یک کفگیر چلو برایش کشید و گفت: خیلی وقته که دیگه منتظر شوهر نیستم. من تنهام.

مهشید با تعجب پرسید: یعنی تا حالا ازدواج نکردین؟

سمانه آهی کشید و آرام گفت: چرا. جدا شدم.

+: اوه متاسفم! بچه هم دارین؟

سمانه سری به تایید تکان داد و آرام گفت: یه پسر.

بعد نفس عمیقی کشید و در حالی که سعی می کرد لحنش شاد باشد گفت: فراموشش کن. بخور. اگه رو زمین پات اذیت میشه رو نیمکت بشین.

+: نه خوبه. راحتم.

_: تو چیکار می کنی؟ باید بری خوابگاه؟

دست مهشید توی هوا ماند. خیره به لقمه اش با بغض گفت: جایی پیدا نکردم.

بعد با حرص فکر کرد: گور خودتو کندی دختر! اگه نیت بدی داشته باشه چی؟

سمانه آرام گفت: می تونی چند روزی اینجا بمونی.

چند روزی... خوبه... امیدواری بیخودی نداد. این خودش نشانه ی خوبی بود. مهشید سعی کرد ذهن بدبینش را آرام کند. باید به سمانه اعتماد می کرد. چاره ی دیگری نداشت.

لقمه اش را خورد و گفت: خیلی باعث زحمتتون شدم.

_: نه بابا... قسمت... این روزا خیلی دلم گرفته. تنها نباشم بهتره. خدا خواسته راهمون بهم بیفته. هرچند که متاسفم که با این زخم و اینطوری شد...

+: نه خواهش می کنم.

چون احساس کرد سمانه دیگر نمی خواهد حرف بزند، در سکوت به خوردن ادامه داد.

دوباره عشق (6)

سلام به روی ماه دوستام
بازم یه پست فشرده ی دیگه!
اسم داستان رو گذاشته بودم آبی بی کران که مثلاً کنار دریا اتفاق بیفته و درباره ی آسمان و دریا و آبی بی کرانشون صحبت کنم اما بس که فرصت ندارم داستان رو بسط بدم و فقط به جملات اصلی اشاره می کنم اصلا به این حرفها نرسید! حالا به نظرم میاد که باید یا اسم داستان رو عوض کنم یا مناسبت دیگه ای تو فصلای بعد براش پیدا کنم!
حالا... اگه اسم با مسمایی به نظرتون رسید پیشنهاد بدین. تا آخر داستان یه فکری براش می کنیم:)

آبی نوشت: یه بازی دوست داشتنی کمک آموشی مخصوص دوم ابتدایی سراغ ندارین برای پسرک بگیرم؟ هرجا می پرسم مخصوص پیش از دبستانن و به درد الان نمی خورن.
جمع و تفریق دو رقمی و سه رقمی... املا.... علوم... قرآن... درسا خیلی سختن.... سرم سوت می کشه بس تمرین می کنم. یعنی دو سه تا کاپ قهوه خرج یه مشق و درس شبانه است تا کله ی من طاقت بیاره. بچه رو نمی دونم!
دو تا بزرگه درساشون اصلا به این سختی نبود. الان وحشتناک شدن.

بگذریم.... بریم سر قصه....

در خانه باز شد و پدر و مادرش به همراه برادرش وارد شدند. مهدی برایش ریش گرو گذاشته بود و بابا او را بخشیده بود.

بابا روی مبل نشست و با لحنی جدی گفت: من اصلاً نمی خوام بدونم چی شده و حقیقت چی بوده. می خوام همون طور که مهدی گفته بهت اعتماد کنم و خودت رو به وجدانت واگذار کنم. می دونم که دلت نمی خواد پیش ما شرمنده باشی...

مکثی کرد و افزود: بهرحال هرچی بوده گذشته و امیدوارم بعد از این موردی پیش نیاد که مجبور بشم مانع ادامه تحصیلت بشم. دلم نمی خواد نصفه کاره ولش کنی. این مهدی بی غیرت که اون روز که قبول شدی نشست زیر پای من و به اصرار و التماس ازم خواست قبول کنم بری باید فکر این روزا رم می کرد. عقلمو دادم دست دو تا الف بچه و نتیجش شد این! بازم خدا رو شکر که بدتر از این نشد. ولی باور کن اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بشنوم دست از پا خطا کردی دیگه باید برای همیشه دور دانشگاه حتی تو شهر خودمونو خط بکشی!

مهشید با ترس سری به تایید تکان داد. بابا داد نمی زد ولی لحنش اینقدر جدی و ترسناک بود که زبان مهشید بند آمده بود.

تعطیلات زهرش شده بود. گوشی اش را خاموش کرده بود. با بچه های گروه در حد سلام و علیک چت می کرد ولی نه بیشتر. همه هم اینقدر سرگرم بودند که کسی زیاد احوالش را نمی پرسید.

فقط بر و بچه های اقوام بودند که عصبانی بودند که آمده و گوشی اش را خاموش کرده مبادا مجبور شود مهمانی دوره ی دخترانه را که خیلی وقت بود نوبتش بود را بدهد  ؛)

که آن هم با تلفن منزل حل شد. مهمانی داد. هشت نه نفر از دخترهای فامیل و آشنا دور هم جمع شدند. بعد از مدتها گپ و خنده و شادی به راه بود. آخرین اخبار را رد و بدل کردند. برای ملیکا که اولین متاهل گروهشان بود و به تازگی باردار شده بود کلی ذوق کردند. به زهرا که بالاخره به عاشق سینه چاکش جواب مثبت داده بود تبریک گفتند.

ولی تمام اینها باعث نشد که حالش بهتر شود. همچنان از چشم تو چشم شدن با بابا می ترسید و گریزان بود. هنوز هم می ترسید تلفنش را روشن کند. حتی درباره ی ایمیلهایش هم احتیاط می کرد و هرکدام از طرف منوچهر بود نخوانده حذف می کرد.

بالاخره تعطیلات سختش گذشت. با کلی سفارش مامان و بابا سوار قطار شد. وقتی نشست به خواهش مامان گوشیش را روشن کرد تا در دسترس باشد. سیل پیامها شروع به رسیدن کردند. آنها را هم بدون نگاه کردن حذف کرد. تازه وقتی که همه پاک شدند فکر کرد شاید پیام مهمی هم بین آنها بود! ولی هرچه بود گذشته بود.

گوشیش زنگ خورد. منوچهر بود. قطع کرد. بعد یک شماره ی ناشناس. بازهم قطع کرد.

این بار کامیار بود. با تردید به گوشی خیره شد. حتما منوچهر بود که گوشی پسرخاله اش را گرفته بود. با ناراحتی لبش را گاز گرفت.

یک زن درشت هیکل با قیافه ی جدی روبرویش نشسته بود. پرسید: مزاحم داری؟ می خوای من جوابشو بدم؟

سری به نفی تکان داد و با ترس و خجالت گفت: نه مزاحم نیست.

گوشی را روشن کرد و بدون حرف کنار گوشش نگه داشت.

کامیار بود: مهشید؟ مهشید سلام. چرا حرف نمی زنی؟ چی شده بابا؟ چرا تلفنت خاموش بود این چند روز؟

نفس عمیقی کشید. از جا برخاست و از در باز کوپه بیرون رفت. کامیار دوباره پرسید: مهشید صدا میاد؟ من دوباره زنگ می زنم.

مهشید سینه ای صاف کرد و گفت: سلام.

کامیار نفس عمیقی کشید و گفت: دختر تو که ما رو کشتی! خوبی تو؟

مهشید پیشانیش را روی شیشه ی سرد راهرو گذاشت و گفت: خوبم. تو خوبی؟ بروبچ همه خوبن؟

_: اگه تو حواس بذاری خوبیم. چرا گوشیت خاموش بود؟

+: یعنی می خوای بگی نمی دونی؟

_: نه نمی دونم. این منوچهر یه چیزایی بلغور کرد که آخرش نفهمیدم چی میگه. تو بگو چی شده؟

+: پسرخالتون.... بدون هیچ مقدمه... یهویی پا شده اومده خواستگاری من.

جمله تمام نشده بود که اشکش در آمد. هرچه سعی کرد نتوانست جلوی هق هق کردنش را بگیرد.

کامیار با تعجب پرسید: مهشید خوبی؟ داری گریه می کنی؟ مهشید؟ مگه خواستگاری گریه داره؟ مگه کار بدی کرده؟

مهشید با شیشه تکیه داد. راهرو خلوت بود. هق هق کنان گفت: به بابا گفته ما باهم دوستیم. بدون این که اصلا با من حرف زده باشه. بدون این که بگه می خواد بیاد خواستگاری.

_: خب می خواسته سورپریزت کنه.

+: بله دیگه. پسرخالته. معلومه که ازش دفاع می کنی.

و بعد هم چون هق هق اجازه نمی داد حرف بزند تلفن را قطع کرد. کامیار دوباره زنگ زد. گوشی را روشن کرد و بدون این که او مهلت حرف زدن بدهد، گفت: ببین کامیار حالم خوب نیست. بذار برسیم بعد دربارش حرف می زنیم. یا نه... بهتره دیگه حرفشو نزنیم.

صدای گرفته ای توی گوشی پیچید: مهشید؟ بمیرم برات... گریه می کنی؟

مهشید لبش را گاز گرفت. از اولم فهمیده بود که منوچهر آنجاست. هنوز هم صدایش را دوست داشت. ولی دلش دیگر طاقت نداشت. مغزش جای این همه عذاب وجدان را نداشت. او به بابا قول داده بود! قطع کرد. صدای زنگ گوشی را هم قطع کرد. لرزش گوشی را هم قطع کرد. فقط وقتی زنگ می خورد صفحه اش روشن میشد.

یک بازی گذاشت و مشغول بازی شد که اگر مامان زنگ زد متوجه بشود. چند پیام رسید که نگاهشان هم نکرد. با هم کوپه ایها هم همکلام نشد.

وقتی رسید منوچهر توی ایستگاه بود. جلو آمد. مهشید رو گرداند و راهش را کج کرد. منوچهر باز راه را بر او بست و چمدانش را گرفت.

مهشید دسته اش را کشید و گفت: بدش من.

منوچهر گفت: برات میارم. باید برات توضیح بدم.

+: من هیچ توضیحی نمی خوام بشنوم. فقط می خوام همه چی تموم بشه.

_: ولی تو باید بشنوی. همین یه دفعه.

+: اصلاً از کجا فهمیدی من اومدم؟ چرا هرجا میرم دنبالمی؟

_: وقتی باهات حرف زدم صدای سوت قطار شنیدم. تحقیق کردم فهمیدم این ساعت می رسه. کار سختی نبود.

مهشید با حرص سری به تایید تکان داد و گفت: بله. کار سختی نبود. برای تو هیچ کاری سخت نیست. نه درس خوندن. نه خواستگاری رفتن. نه کارآگاه بازی.

_: چی داری میگی مهشید؟ بذار برات بگم چی شده.

مهشید نفس عمیقی کشید. با حرص دست به سینه ایستاد و گفت: بگو. سریع. من کار دارم باید برم.

_: ماشینم بیرونه. می رسونمت.

+: ترجیح میدم با تاکسی برم. زود بگو می خوام برم.

_: خب می رسونمت خوابگاه دیگه!

+: من خوابگاه نمیرم. اینقدر اذیت نکن. بگو دیگه.

منوچهر سری تکان داد. سر به زیر انداخت. پاهایش را کمی باز کرد و متفکرانه گفت: من می خواستم باهات آشنا بشم. به قصد ازدواج.

سر بلند کرد تا تاثیر حرفش را توی چشمهای مهشید ببیند. مهشید کلافه نگاهش می کرد. حرفی نزد. منوچهر ادامه داد: مامان زنگ زد.... گفت یه ماجرای پیچیده پیش اومده... سر یه جریانی... که درستم نمی دونم چی بوده... سر یه مشت حرف خاله زنکی... منو با دختر همسایه نامزد کردن. نمی دونم دقیق چی بود. اصلا گوش ندادم. ولی قاطی کردم اساسی! جدا از این که از دختره بدم میومد و ازش چیزایی می دونستم که اصلاً نمی خواستم برای مامان بازشون کنم، گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم.

مهشید نفسش را با حرص بیرون داد و رو گرداند.

منوچهر ادامه داد: اومدم که بابات اینا رو راضی کنم که به مامان بگم. که اون ماجرا تموم بشه. که همه بدونن نامزد دارم دست از سرم بردارن. ولی... ولی بابات... خب طبیعیه. گفت تو کی هستی؟ گفتم تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و دوستیم و قصد ازدواج داریم. من دروغ نگفتم ولی بدجوری قاطی کرد. اصلاً نذاشت توضیح بدم. از اون بدتر مامانم که میگه عمراً بذارم یه عروس غریبه بیاری تو خونه... همه چی قاطی شده مهشید... اصلاً دلم نمی خواست با این عجله پیش بره...

مهشید چمدانش را از دست او کشید. آرام گفت: حرفاتو زدی. تموم شد.

منوچهر گفت: اگه تو بخوای تموم نمیشه.

مهشید محکم گفت: من می خوام تموم بشه. خداحافظ.

تاکسی گرفت و آدرس خوابگاه دانشجویی غیرانتفاعی ای را داد. امیدوار بود بهش جا بدهند. از ترس این که بابا اجازه ندهد به دانشگاه برگردد اصلاً نگفته بود که این ترم دیگر خوابگاه ندارد.

خسته و کلافه و عصبی جلوی خوابگاه پیاده شد. مسئول پذیرش نگاهی به او کرد و بدون این که به او مهلت صحبت بدهد با خونسردی گفت: جا نداریم دخترخانم.

مهشید با غم به زن نگاه کرد. زن اما بدون این که به او نگاه کند در حالی که به برگه های توی دستش چشم دوخته بود، رو گرداند و از پله های کنارش بالا رفت.

مهشید چرخید. چمدانش را به دنبال خودش کشید و بیرون رفت.