ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (قسمت آخر)

سلام سلامممم

ببخشین خیلی دیر شد. می خواستم حتماً تمومش کنم. اینه که طول کشید. ویرایشم نرسیدم بکنم. اشکالاتشو بی زحمت تذکر بدین اصلاح کنم. نقد و بررسی و اینام بکنین ممنون میشم. به عنوان اولین داستان جنایی حتماً خیلی مشکل داره. ولی خب محض تنوع می خواستم این سبک رو هم امتحان کرده باشم. امیدوارم لذت ببرین. شنبه ی آینده اگه خدا بخواد با داستان جدید میام. هنوز البته طرح قطعی ای ندارم. ولی به عنوان تنفس، یه عاشقانه ی سادست.

خوش باشین و ایّام به کامتون باشه


صبح روز بعد کمال با شریف جلوی در خانه ی مهران بودند و ساختمان را می پاییدند. با دیدن مهران که از خانه خارج شد، کمال کمی عقب کشید و زمزمه کرد: خودشه؟

شریف گفت: آره خودشه. بر خلاف همیشه، عینک آفتابی هم نزده. نمی دونم چطور ژستش اجازه داده!

_: حسابی کتک خورده. شاید شقیقه اش درد می کنه، نمی تونه عینک بزنه.

_: نوش جونش! بیشتر از اینا حقشه.

_: چی بگم؟ تو مطمئنی؟

_: البته که مطمئنم.

تمام وجود شریف شده بود چشم و مهران را می پایید. قیافه اش وحشتناک شده بود. یک چشمش از شدت ورم کاملاً بسته بود و گوشه ی لبش هم چاک خورده بود. آهی کشید و منتظر ماند تا مهران با ماشینش از گاراژ خارج شد. استارت زد و به دنبال او راه افتاد.

مهران جلوی یک لبنیاتی توقف کرد و شیر و کیکی خرید. بعد دوباره راه افتاد و بالاخره نزدیک مجتمع قضایی پارک کرد.

شریف با اخم پرسید: اینجا چکار داره؟

_: از اینجا به بعدش کارت خبرنگاری می خواد. تو برو. من سر و تهشو برات درمیارم.

_: ممنون. تا مهران نیست یه سر برم آسایشگاه کتی رو ببینم. پس باقیش با تو. خیالم راحت باشه؟

_: آره بابا خیالت تخت. تا نفهمم چه کاسه ای زیر نیم کاسشه، دست برنمی دارم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

کمال پیاده شد. مهران را تعقیب کرد و او را دید که گوشه ای به انتظار نوبتش نشسته است. کنارش نشست و لبخندی زد. به آرامی پرسید: خیلی درد دارین؟

مهران از گوشه ی چشم بازش نگاهی به او انداخت و جوابی نداد.

کمال کارتش را درآورد و پرسید: می تونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟

مهران کارت را گرفت و با دقت نگاهش کرد. بعد از بین لبهای نیمه باز زخمی اش پرسید: چی میخوای بدونی آقای هنرور؟

کمال آب دهانش را قورت داد. کارت را پس گرفت. سر خم کرد و در حالی که آن را به دقت توی کیف پولش جا میداد، سؤالاتش را توی ذهنش زیر و بالا کرد.

سر برداشت و چند لحظه به دقت به صورت کتک خورده ی مهران نگاه کرد و بعد پرسید: میشه بپرسم صورتتون چی شده؟

مهران سرد و جدی گفت: از پله افتادم.

کمال لبهایش را بهم فشرد. این مرد خیال نداشت راستش را بگوید. باید از در دیگری وارد میشد.

_: برای چی اینجایین؟

_: باید جواب بدم؟

_: نه خب مجبور نیستین. ولی شاید انتشار مشکل شما برای آگاهی مردم مفید باشه. اگه نخواین اسمی از شما نمی برم.

مهران کمی روی صندلی جابجا شد. درد داشت. به سختی نفسی تازه کرد و گفت: چند دقیقه دیگه نوبتم میشه. اگه قاضی اجازه داد می تونی بیای تو. فقط دعا کن امروز حکم رو بگیرم و تموم بشه. خسته شدم بس اومدم و رفتم.

کمال سری تکان داد و گفت: ممنون میشم. امیدوارم که بشه.

مهران دستی به صورتش کشید و به روبرو چشم دوخت. کمال ضبط صوتش و یادداشتهایش را چک کرد. بالاخره نوبت مهران رسید و کمال همراهش شد.

 

 

شریف وارد آسایشگاه شد. سر بزیر و عصبی به طرف پذیرش رفت و پرسید: می تونم خانم کتایون شایقی رو ببینم؟

پرستار ابرویی بالا انداخت و گفت: نه. بعدازظهر بیاین. الان ساعت ملاقات نیست.

_: خواهش می کنم. فقط چند دقیقه.

_: گفتم که نمیشه.

یک مرد دیگر جلو آمد و پرسید: ببخشید ولی من باید مریضمو ببینم. آخه مسافرم. دارم میرم. نمی تونم بمونم.

شریف با کنجکاوی به مرد نگاه کرد. پرستار گفت: نه آقا نمیشه.

_: خانم خواهش می کنم.

_: نمیشه آقا. نظم بیمارستان رو بهم نزنین.

مرد دستهایش را روی پیشخان گذاشت و گفت: خانم خواهش می کنم. خواهرمه. بذارین ببینمش.

چیزی در ذهن شریف تکان خورد. قدمی پیش گذاشت. دست روی شانه ی مرد گذاشت و با تردید پرسید: کیارش؟

مرد ناگهان به طرفش چرخید. کمی اخم کرد و پرسید: شما؟

شریف لبخندی زد و گفت: یعنی اینقدر عوض شدم آقا کیارش؟

_: شریف تویی؟!

در آغوشش کشید و نالید: شریف بابام اینا رو به تو سپرده بودم. چکار کردی تو؟ چرا نیومدن پیشم؟ چه بلایی سر خواهرم امده؟

شریف بغض کرد. کیارش هم به زحمت اشکهایش را پاک کرد و گفت: نمیذارن بریم تو. بیا بریم.

_: نه صبر کن من یه کاریش میکنم. دوستم صبحا اینجا کار می کنه.

_: دوستت؟

_: آره. یکی از همکلاسیهای دبیرستانم، روانپزشک شده.

کیارش سری تکان داد. شریف با احسان تماس گرفت. چند دقیقه بعد احسان به ایستگاه پرستاری تلفن زد و بالاخره پرستار با بی میلی اجازه داد شریف و کیارش به دیدن کتی بروند.

شریف در حالی که کنار کیارش به طرف اتاق کتایون می رفت، پرسید: خودت در چه حالی؟

_: چه حالی می مونه برای آدم؟ دلم برای کتی آتیش میگیره. کاش مهران طلاقش میداد. می بردمش سیدنی، حال و هواش عوض میشد.

شریف با تردید گفت: می دونی کیارش...

کیارش پرسشی نگاهش کرد، ولی فرصتی نشد تا جوابش را بدهد. به اتاق کتی رسیده بودند. در اتاق باز بود و کتی روی صندلی کنار پنجره نشسته بود. ولی نگاه ماتش به جای بیرون پنجره، روی تخت بهم ریخته اش ثابت مانده بود.

کیارش زمزمه کرد: کیانا...

کتی اما نه سر برداشت، نه نگاهش کرد. شریف با دلخوری پرسید: تو دیگه چرا کیارش؟ مگه اسمش کتایون نیست؟

کیارش پشت به کتی، رو به شریف ایستاد و با اخم گفت: هیس! بسه دیگه. دکترش گفته باید اسمشو عوض کنیم. اسم سابقش خاطرات تلخی براش زنده می کنه. نباید به اون اسم صداش کنیم.

بعد دوباره رو به کتی کرد و با لبخند گفت: سلام کیانا.

کتی با دیدن برادرش کمی خودش را جمع کرد و با حالت تدافعی نگاهش کرد. کیارش جلو رفت و با محبت نوازشش کرد. شریف با ناراحتی به آن دو نگاه می کرد که ناگهان متوجه ی رد سرخی روی صورت کیارش شد. لبهایش را جمع کرد و آب دهانش را به سختی فرو داد. قطعات پازل دانه دانه سر جایشان قرار می گرفتند! به آرامی پرسید: صورتت چی شده کیارش؟

_: صورتم؟!

با تعجب دستی به گونه ی چپش کشید و پرسید: چی شده؟

شریف با نگاه به گونه ی راستش اشاره کرد و گفت: این طرفت.

کیارش با دست آشغال خیالی را پاک کرد و پرسید: چیزی بهش چسبیده؟ پاک شد؟

شریف دهانش را باز کرد، اما جمله ای را که می خواست بگوید، عوض کرد و گفت: نه یه کمی قرمز شده.

_: آهان! حتماً آفتاب سوختگیه. این مدت به آفتاب اینجا عادت نداشتم، سوخته. باید برم ضد آفتاب بگیرم.

شریف سری به تایید تکان داد و گفت: اوهوم...

بعد نگاهی به کتی انداخت. قلبش فشرده میشد. جلو رفت و آرام گفت: سلام.

کتی سرد و خالی از آشنایی نگاهش کرد و گفت: سلام.

_: حالت خوبه؟

کتی شانه ای بالا انداخت و نگاهی به کیارش که همچنان شانه اش را نوازش می کرد، انداخت. حتی او را هم نمی شناخت.

شریف با ناراحتی پرسید: اینجا باهات خوب رفتار می کنن؟

_: خوبن.

شریف لبخندی زد. صدایش مثل بچگیهایش کودکانه شده بود. از یاد بچگیهایشان دلش گرفت. دیگر نمی توانست فضای اتاق را تحمل کند. به آرامی گفت: امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه. خداحافظ. خداحافظ کیارش.

_: خداحافظ. مرسی. لطف کردی.

با شانه های فرو افتاده در طول راهرو راه افتاد. از بخش بیماران بیرون آمد و به قسمتی که مطبهای پزشکان بود، رفت. قبلاً یکی دو باری برای دیدن احسان به اینجا آمده بود و هر بار با دیدن مریضها دلش لرزیده بود. هیچوقت فکر نمی کرد که روزی یکی از همین مریضها، یکی از عزیزترینهایش باشد.

جلوی در مطب احسان از منشی پرسید: آقای دکتر مریض دارن؟

منشی مجله ای را که داشت ورق میزد، کنار گذاشت و گفت: الان میاد بیرون. شما وقت قبلی داشتین؟

به دنبال این پرسش، نگاهی به اسامی مریضهای جلویش انداخت.

_: نه من دوستشون هستم. می خواستم چند دقیقه ببینمشون.

_: آهان. اجازه بدین بپرسم.

مریض بیرون آمد. منشی به طرف مطب رفت و پرسید: بگم آقای؟

_: شریف هستم.

خودش را روی صندلی رها کرد. منشی بیرون آمد و گفت: آقای دکتر منتظرتونن.

به دنبال این حرف، احسان در را باز کرد و با لحنی رسمی گفت: سلام. بفرمایین.

شریف هیکل خسته اش را از روی مبل بلند کرد و گفت: سلام آقای دکتر.

وارد مطب شد و در را بست. همین که در بسته شد، خندید و گفت: چه کلاسی هم میذاری جلوی این منشیت!

_: بالاخره احترام دکتر باید حفظ بشه. چه خبر؟ کتی رو دیدی؟

اما قبل از این که شریف جواب بدهد، گوشی اش زنگ زد. کمال بود. روی بلندگو گذاشت و گفت: سلام کمال.

_: علیک سلام. کجایی؟ می تونی حرف بزنی؟ کلی خبر داغ برات دارم!

_: چه خوب! آره بگو. تو مطب احسانم.

_: ای دیوونه. رفتی پیش روانپزشک؟

_: دیوونه خودتی. محض درمان نیومدم. اومدم سری به دوستم بزنم. اصلاً به تو چه مربوط؟ تو خبر داغتو بگو.

_: چند بهم میدی بگم؟

_: باور کن هرجور بتونم جبران می کنم. خیلی نگرانشم.

_: آقامهرانتون امروز دادگاه داشت.

_: خب. تا اینجاشو که فهمیدم. به خاطر اون کتک کاری شکایت کرده؟

_: نه بابا اصلاً. به من و قاضی گفت از پله افتاده.

_: که از پله افتاده! خب؟

_: می خواد قیمومیت اموال همسرشو به عهده بگیره.

_: ای لعنتی! من می دونستم. از اولشم همینو می گفتم. خب؟ موفق شد؟

_: نه هنوز. ده بار اومده رفته. این دفعه هم قاضی رأی داد شواهدش کامل نیست. گویا دفعه ی قبل هم دکترش شهادت داده و هم همسایشون. ولی قاضی کافی ندونسته. این بار امضای چند تا دکتر دیگه رو هم داشت. ولی باز قاضی رأی رو صادر نکرد. یه حسی بهم میگه قاضی رو خریدن.

_: واوو! یعنی میشه؟

_: والا چی بگم؟ گناه مردم رو که نمیشه شست. ولی به نظر من ایراد الکی گرفت که اجازه رو صادر نکرد.

_: بهتر! دستش درست! مهران اموالش رو هم برداره و کتی رو ول کنه گوشه ی آسایشگاه؟ نخیر! نمیذارم.

_: به هرحال که اینطوری بود. مهرانم خیلی پکر شد، ولی توضیح بیشتری به من نداد.

_: دستت درد نکنه. خیلی ممنون. به تحقیقاتت ادامه بده. ضمناً من امروز کیارش رو دیدم. الان تو آسایشگاهه. برادر کتی. تا حالا استرالیا بوده. حالا برگشته. صورتش یه کم قرمز بود. به نظرم اومد ضربه خورده. خودش میگه آفتاب سوخته. ولی چی بگم؟ به نظرت اون بوده که با مهران دعوا کرده؟

_: بعیدم نیست. نخواسته تو رو درگیر مشکلات خانوادگیش بکنه.

_: من اهل خونشون بودم. یعنی چی نخواسته منو درگیر کنه؟ باید بهم میگفت.

احسان در حالی که با ملایمت خودکارش را به چانه اش می زد به حرفهای آن دو گوش میداد. کمال گفت: تو خیلی احساسی برخورد می کنی شریف. شاید کیارش به دلیل خاصی بهت نگفته. اصلاً هیچی درباره ی این موضوع بهت نگفت؟

_: چرا. گفت دلش می خواد طلاق کتی رو بگیره. میترا هم میگفت دعوای مهران و اون شخص سر طلاق کتی بوده. ضمناً احسان...

_: من کمالم J

_: می دونم تو کمالی. گفتم که پیش احسانم. گوشیم رو بلندگوئه. ببین کیارش هم کتی رو کیانا صدا کرد. گفت دکترش گفته باید اسمشو عوض کنیم تا خاطرات تلخش زنده نشه. این عجیب نیست؟

احسان آهی کشید و گفت: عجیب که نه. این دکتر تقریباً کمر به قتلش بسته و خدا می دونه چرا.

کمال پرسید: یعنی چی آقای دکتر؟

_: یعنی این که با این داروها حافظشو پاک می کنن و بعد هم اسمشو عوض می کنن و کلاً شخصیتشو تغییر می دن. بدن واکنش نشون میده و عصبی میشه. بین دو شخصیت گیر می کنه و زمان می بره تا به شخصیت جدید عادت کنه. بعضی وقتها هم کسی مثل این کتایون خانم کمی سرسختتره و اصلاً نمی خواد قبول کنه. ضمن این که به خاطر داروها بیشتر خاطراتش محو شدن. سر همین موضوع شدیداً پرخاشگر شده.

شریف گفت: احسان باید شکایت کنیم.

_: تو مدرک محکمه پسند جمع کن، چشم. شکایت می کنیم.

کمال پرسید: قدم بعدی چیه؟ دوباره برم در خونه ی مهران؟

شریف گفت: نه برو در خونه ی قبلی حاجی. گویا اونجا آتیش گرفته  و کتی هم موقع آتش سوزی اونجا بوده. ببین خبری پیدا می کنی؟

_: این داستان مال چه زمانیه؟

_: دو سه ماه پیش.

_: و تصادفی که منجر به مرگ پدر و مادرش شد چی؟

_: تقریباً یک سال پیش.

_: خب آدرس بده برم.

شریف آدرس را داد و خداحافظی کرد. بعد گرفته و پکر به روبرو چشم دوخت. احسان گفت: هی جناب! توقف بیجا مانع کسب است؟ کاری از من برمیاد؟

_: نه. یعنی نمی دونم.

_: پس بفرمایین. بذار منم به کارم برسم. شب بهت سر می زنم.

اما قبل از این که شریف برخیزد، باز هم گوشیش زنگ زد. شریف نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و گفت: میترائه.

احسان گوشی را از دست او گرفت و گفت: بده من جواب میدم.

شریف ابرویی بالا انداخت و پرسید: مثلاً چرا؟

_: مثلاً تو خرابش می کنی. سلام میتراخانم. احسان هستم.

_: سلام آقااحسان. می تونم با آقاشریف صحبت کنم؟

_: نه. رفته دستشویی. شما به من بگین. من و شریف نداریم. خبر تازه ای دارین؟

شریف دست برد و گوشی را روی بلندگو گذاشت که حداقل در جریان صحبتها باشد. احسان هم گوشی را روی میز گذاشت و صدای میترا در اتاق پخش شد: امروز صبح زود، چون خیلی نگران بودم، رفتم در خونه ی مهران. بالاخره درمو باز کرد.

_: خب؟

_: درب و داغون، زخمی، افتضاح. ولی هرچی گفتم راضی نشد بره دکتر. گفت باید بره دادگاه.

_: دادگاه برای چی؟

_: گفت اینی که دیشب اینجا بود برادر کیانا بوده. تمام دعواها هم سر این بوده که اون فکر می کرده که مهران از کیانا خوب پرستاری نکرده و به موقع دکتر نبرده که کیانا هرروز بدتر شده. ولی خدا شاهده اینطور نیست.

_: شما قضاوت نکنین خانم. ادامه بدین. دادگاه برای چی بود؟

_: نگفت چکار داره. فقط گفت برام دعا کن.

_: دیگه چی شد؟

_: هیچی. باید می رفتم دانشگاه. والا زودتر زنگ می زدم. همینا بود. آقاشریف گفت هر وقت خبری شد بهش زنگ بزنم.

_: ممنون اگه خبر دیگه ای هم بود زنگ بزنین. شماره ی منم داشته باشین، اگه شریف جواب نداد، با من تماس بگیرین.

شماره را داد و بعد از خداحافظی قطع کرد.

شریف با حرص گفت: مرتیکه لاابالی احمق! وسط دعوا داری نرخ تعیین می کنی؟ دختره با مهران سر و سرّ داره، تو می خوای باهاش رفیق بشی؟

_: از کجا اینقدر مطمئنی؟ از اون گذشته من که هنوز باهاش رفیق نشدم که تو اینقدر نگرانی. بذار یه کم جلو برم. شاید حقایق جالبتری گیرمون بیاد. الانم برو بگرد ببین این برادر کتی خانم کجاست؟ اگه هنوز بیرون نرفته، بیارش اینجا یه کمی احوالشو بپرسیم.

شریف نفسش را با حرص بیرون داد و از جا برخاست. نگاهی استفهام آمیز به احسان انداخت. احسان گفت: چیه؟ وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ برو ببین گیرش میاری؟

_: می خوام ببینم قیافه ی یه نامرد چه شکلیه؟

_: چی داری میگی شریف؟ من نامردی کردم؟ پا به پات نیومدم؟ دزدی اطلاعات نکردم؟ برات شام نخریدم؟ چرت و پرت کم بگو. برو.

شریف آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. توی راهرو گیج راه افتاد و به طرف بخش بیماران رفت. نگهبان جلویش را گرفت و گفت: آقا ساعت ملاقات نیست. نمی تونین برین تو بخش.

بدون جواب، بی حوصله چرخید و به طرف مطب احسان برگشت. توی راه یک گوشه صدای آشنایی برای چند لحظه میخکوبش کرد.

_: حاضر نیست طلاقش بده.

با احتیاط نگاهی انداخت. کیارش را از پشت سر شناخت. روبرویش مردی با روپوش سفید ایستاده بود. حتماً دکتر بود. شریف کنار کشید و در درگاه یک اتاق پناه گرفت. با تمام دقتش گوش می کرد.

دکتر گفت: من هرچی تونستم ناامیدش کردم. ولی عاشقشه. چکار کنم؟

_: یعنی چی چکار کنم؟ رفتی بر علیه من شهادت دادی. امروز فرداست که قیمومیت اموالشم به عهده بگیره. اون وقت چی دست ما رو می گیره؟ هیچی.

_: من سعی کردم طوری شهادت بدم که نه سیخ بسوزه نه کباب.

_: زحمت کشیدی! یعنی من مرده ی این همه وجدان کاری شمام. الاغ عوضی دارم به تو میگم بیمه هنوز پول آتش سوزی رو هم به من نداده. هیچی تو دستم نیست. امروز فرداست که بیفتم زندان.

رنگ از روی شریف پرید. به درگاه تکیه داد و فکر کرد: یه آدم چقدر می تونه نامرد باشه؟

دکتر گفت: آخر هفته براش وقت عمل می ذارم. برش مغزی رو که انجام بدیم، به کلی خل میشه. میشه مثل عقب افتاده های ذهنی.

_: نه دلم نمی خواد عملش کنی. روی مهران کار کن طلاقش بده. من که هرچی گفتم رضایت نداد.

_: عاشقشه. چرا نمی فهمی؟ این یارو کله خراب تر از این حرفاست. اگه زنش یه تکه گوشتم باشه، بازم دوسش داره و تا آخر عمرش بهش وفادار می مونه.

شریف در دل گفت: مهران معذرت می خوام.

کیارش عصبی پرسید: پس چکار کنم؟

_: باید براش پرونده سازی کنی که دادگاه حکم بده که طلاقش بده. ولی مواظب باش. اگه لو بری بدجوری گیر میفتی.

_: من که آب از سرم گذشته. چه یه وجب چه ده وجب. اینم امتحان می کنم.

بدون حرف دیگری به سرعت رد شد و رفت. شریف عقب کشید و نذاشت با او روبرو شود. بعد هم سر بزیر از کنار دکترش رد شد و به طرف مطب احسان رفت. منشی با دیدنش گفت: مریض دارن. وقت مشاوره گرفته. به این زودیها تموم نمیشه.

شریف عصبی گفت: یه کار واجب دارم.

منشی با نگاه خندانی گفت: نمیشه.

انگار از آزار او لذت می برد. شریف با نگاهی که شعله می کشید، نگاهش کرد. بعد به طرف در مطب رفت و بدون در زدن، در را باز کرد.

منشی جلو دوید و با دستپاچگی گفت: آقای دکتر، من گفتم به ایشون...

احسان با اشاره ی دوستش او را رد کرد. بعد از جا برخاست و ضمن عذرخواهی از مریضش، اخم آلود به طرف شریف آمد. پرسید: چی شده؟

شریف لرزان گفت: فهمیدم. همه چی رو فهمیدم. باید باهات حرف بزنم.

_: ولی الان...

_: همین الان!

رو به زن میانسالی که متعجب و حیران منتظر بیرون رفتنش بود، کرد و گفت: من حق مشاوره ی شما رو می پردازم. لطفاً با منشی هماهنگ کنین و یه وقت دیگه مجانی ویزیت بشین. کار فوری دارم. مسئله ی مرگ و زندگیه.

زن با تردید از جا برخاست و گفت: بسیار خب.

احسان از او عذرخواهی کرد. همین که زن پایش را بیرون گذاشت، شریف در را بست و گفت: احسان همه چی زیر سر کیارشه. باورت میشه یه برادر با خواهرش این کارو بکنه؟!

احسان سری تکان داد و گفت: گاهی به واسطه ی مصرف مواد یا الکل، آدم به عزیزترینهاشم رحم نمی کنه. شاید معتاده.

_: الکل رو میدونم مصرف می کنه. مقدارشو نمی دونم. ولی معتادم نباشه مقروض هست.

_: خیلی خب. چرا می لرزی؟ بشین.

_: احسان بشینم؟ داره خواهرشو دستی دستی می کشه. باید یه کاری بکنیم.

_: بشین بگو چی شنیدی؟

احسان به دقت حرفهایش را شنید و بعد گفت: بریم سراغ مهران. باید حرفای اونم بشنویم.

_: یعنی تو با این حرفا دیگه شکی داری؟

_: نه. ولی بریم.

_: حتماً می خوای همسایه ی خوشگلشو دید بزنی!

_: دست بردار شریف! بیا بریم سر راه یه قرصی بهت بدم. والا می ترسم تحت تاثیر جنون آنی منو بکشی.

شریف با دست لرزان آرامبخش را گرفت و بلعید؛ بعد باهم از بیمارستان خارج شدند. گوشی اش زنگ زد. کمال بود.

_: خونه سوخته و البته الان از اثری آتش سوزی نیست. کندن دارن به جاش برج میسازن. ولی همسایه ها میگن همه مشکوک بودن که آتش سوزی عمدی بوده باشه. ولی پلیس نتونسته ثابت کنه. بیمه هم دنبال اثبات عمدی بودنش بوده. لابد به خاطر این که مجبور نشه خسارت بده. مثل این که هنوزم بعضیا برای تحقیق میان تو محل. کسی از سؤالای من تعجب نکرد.

شریف در حالی که تحت تاثیر آرامبخش کم کم آرام می گرفت، پرسید: نگفتن کی به نظرشون مشکوکه؟

_: گویا موقع آتش سوزی، مهران مسافرت بوده و کتی خانم با برادرش تو خونه بوده. البته برادرش ادعا داشته خونه نبوده. ولی دو تا از همسایه ها با اطمینان می گفتن اونو دیدن که قبل از آتش سوزی رفته تو خونه. ولی خودش ادعا کرده وقتی رسیده که خونه آتش گرفته بوده و سعی کرده خواهرشو نجات بده. البته همسایه ها اینو تایید می کنن که برادرش اونو بیهوش از خونه خارج کرده.

_: همه چی حل شد کمال. تقصیر کیارشه.

_: آره به همین نتیجه رسیدم. ولی گفتم شایدم مهران دروغ گفته و اون موقع مسافرت نبوده.

_: نمی دونم. داریم با احسان میریم پیش مهران. تو هم خواستی بیا.

_: باشه. الان میام.

 

وقتی به خانه ی مهران رسیدند، کمال دم در ایستاده بود. با دیدن آنها گفت: کجایین؟ زیر پام علف سبز شد.

_: خب می رفتی بالا.

_: گفتم باهم بریم بهتره. مهران نمی دونه من میشناسمش.

_: حالا اصلاً خونه هست؟

_: نمی دونم.

شریف زنگ در را فشرد. اما جوابی نیامد. بعد از چند لحظه دوباره دیگر فشار داد. احسان زنگ مقابل مهران را هم فشرد. میترا بلافاصله جواب داد: بله؟

_: میتراخانم احسانم. میشه لطفاً باز کنین؟

در باز شد. شریف ضربه ای به سر احسان زد و گفت: بلکه مهران نبود. بریم بالا چکار کنیم؟

_: اگه ناراحتی، شماها بمونین پایین. من می رم، اگه بود خبرتون می کنم.

شریف ابرویی بالا انداخت و گفت: اه؟ نه بابا. نخیر. همه باهم میریم. بریم کمال.

کمال شانه ای بالا انداخت و گفت: بریم.

باهم وارد خانه شدند. میترا دم آپارتمانش ایستاده بود. با نگرانی پرسید: چه خبر؟

احسان با لحن آرامش دهنده ی یک پزشک، گفت: هیچی. نگران نباشین. اومدیم با مهران صحبت کنیم. اما جواب نداد. شما خبر دارین خونه است یا نه؟

_: آره خونست. یه نفرم پیششه. ولی یواش حرف می زنن. نمی فهمم چی میگن. خدا منو بکشه. از وقتی که این خبرا رو شنیدم، دائم گوشم به دیواره ببینم اون طرف چه خبره؟

_: می تونیم چند دقیقه مزاحمتون بشیم، ما هم گوش وایسیم بی زحمت؟

میترا از لحن او خنده اش گرفت. از جلوی در کنار رفت و گفت: خدا کنه هرچی زودتر این ماجرا تموم بشه. بفرمایین.

احسان وارد شد و نگاهی به اطراف هال انداخت. بعد مبلی را کنار دیوار کشید و گفت: یه لیوان به من میدین؟ اگه فلزی باشه بهتره.

میترا با تعجب پرسید: لیوان؟ برای چی؟

_: می خوام گوش وایسم دیگه! اگه دارین دو تا بدین این شرلوک هلمز از فضولی نترکه. کمال تو هم بیا تو.

کمال که توی درگاه ایستاده بود، گفت: دست شما درد نکنه. من همینجا راحتم.

میترا با دو تا لیوان برگشت و با ناراحتی اولی را به طرف شریف که او هم مثل کمال با بلاتکلیفی نزدیک در ایستاده بود، گرفت. شریف سری به نفی تکان داد و گفت: من هرچی لازم بوده، بشنوم شنیدم.

میترا بدون جواب به طرف احسان رفت و لیوان را به او داد. احسان لیوان را روی دیوار گذاشت و گوشش را به آن چسباند. همه در سکوت به او خیره شدند. بعد از چند لحظه گفت: داره تهدیدش می کنه. دکترسعیدی هم اینجاست. خیلی با ملایمت دارن شستشو مغزیش میدن.

میترا عصبی به صورتش چنگ زد. شریف نفسی کشید و کمی پاهایش را باز کرد و راحتتر ایستاد. میترا با ناراحتی گفت: بشینین خواهش می کنم.

شریف سری تکان داد و گفت: نه. من خوبم. شما بشینین.

میترا به اپن تکیه داد و در حالی که لبش را می گزید به احسان چشم دوخت. احسان هم با لبخندی عادی، انگار داشت رادیو گوش میداد. بالاخره به آرامی گفت: یکی زنگ بزنه به پلیس.

شریف فوری عکس العمل نشان داد و موبایلش را درآورد. شماره ی پلیس را گرفت. ولی اینقدر پریشان بود که نمی توانست آدرس بدهد. کمال گوشی را گرفت. آدرس را داد و همگی به انتظار نشستند. تا پلیس برسد، و کمال و شریف بتوانند در خانه ی مهران را بشکنند، مهران یک فصل دیگر هم به خاطر عاشقیش کتک خورده بود.

پلیس رسید. همه را از هم جدا کرد و به دستهای گودرز و کیارش دستبند زد و خواست برای هر صحبتی همگی به پاسگاه مراجعه کنند. احسان زخمهای مهران را شستشو داد و با کمک میترا پانسمان کرد. شریف شانه اش را گرفته بود و سعی می کرد از درد داد نزند. بس که برای شکستن در، به آن کوبیده بود، شدیداً درد داشت. کمال ضبط صوتش را وسط گذاشته بود و خودش تند تند یادداشت برمی داشت.

کمی بعد همگی توی پاسگاه مشغول استشهاد و شرح واقعه بودند. احسان توضیحاتش را داد و رفت کنار میترا نشست. با لبخند پرسید: خوبین شما؟ خیلی که نترسیدین؟

شریف غرید: ای کوفت! تو هم وقت گیر آوردی.

_: تا کور شود هر آن که نتواند دید.

_: دست بردار احسان. کتی خوب میشه؟

مهران جلو آمد و در حالی که دستش روی پانسمان صورتش بود، گفت: منم می خواستم همینو بپرسم. امیدی هست؟

_: البته که هست. خانمتون طوریش نیست. یه مختصر افسردگی داره که اونم با دارو و مشاوره و از همه مهمتر همراهی و همکاری شما خیلی زود خوب میشه. شریف برو کنار بذار باد بیاد. چته تو؟ شونت به سلامتی در رفته؟

_: نمی دونم. خیلی درد می کنه. یه نگاهی بهش بنداز.

_: قیافش که خیلی خوب نیست. اگه کارت تموم شده یه سری به اورژانس بزن.

_: تو نمیای باهام؟

_: شریف! من روانپزشکم نه اورتوپد. برو به سلامت.

_: خیلی داره بهت خوش می گذره. من دارم از درد میمیرم.

_: الهی شکر. یه دارکوب نوک زن از روی زمین کم میشه. مخ منو تیلیت کردی این چند روز.

کمال دستی سر شانه ی شریف زد و گفت: بیا. من باهات میام.

شریف جیغی از درد کشید و گفت: دست نزن!

کمال با شرمندگی گفت: معذرت می خوام. بیا بریم.

میترا با نگرانی از احسان پرسید: نمی خواین باهاشون برین؟

_: نه بابا داره خودشو لوس می کنه.

مهران پرسید: کجا میرین اورژانس؟ منم میام.

احسان گفت: نه بابا تو باید بری پزشکی قانونی.

مهران با تعجب نالید: هنوز زنده ام که!

کمال گفت: نه برای شکایت و اینا. دکتر تو رو خدا این هیکلتو تکون بده. یا شریف رو برسون اورژانس، یا مهران رو برسون پزشکی قانونی.

_: یه گزینه ی سومی هم هست.

کمال با تعجب گفت: اه؟ نه بابا!

_: میتراخانم رو می رسونم خونه.

شریف با حرص گفت: ای کوووووفت! کمال تو مهران رو ببر، من یه خاکی تو سرم می ریزم.

احسان برخاست و با خنده گفت: نه بیا بریم. اینقدرام نالوطی نیستم.

شریف لبخندی زد و گفت: دست شما درد نکنه.

 

 

پایان

شاذّه

26 آذر 1390

رویای سفید (4)

سلام سلام سلامممم
ببخشین. قول داده بودم قصه رو تموم کنم و بیام. اما این روزها به شدت درگیر خونه تکونی اجباری بودم و هنوزم تموم نشده. (عوضش هی به خودم وعده می کنم حالا خوب تمیز شه، دیگه برای عید زیاد کاری ندارم )
چند روزی هم که درگیر اون مزاحم بودم که به لطف و همراهی شما دیگه دست برداشت خدا رو شکر.
این شد که حالا باز با یه قسمت دیگه در خدمتتونم. همچین پر و پیمونتر که انشاالله جبران غیبتم رو بکنه. اگه می خواستم تمومش کنم، مجبور بودم چند هفته دیگه هم آپ نکنم. اما دلم خیلی تنگ شده بود، گفتم بیام. حالا هرکی دوست داره، می تونه صبر کنه، هروقت تموم شد، یه جا بخونه.

کیانا با دیدن نرده های ورودی آسایشگاه، با ترس و لرز بازوی مهران را چسبید و جیغ زد: منو نبر اونجا؟ چرا زندانیم می کنی؟ چرا اذیتم می کنی؟

_: عزیزم آروم باش. عزیزم خواهش می کنم. اینجا بیمارستانه. یه مدت بستری میشی خوب میشی.

_: نمی خوام برم. نمی خوام. اونا مغزمو پاره می کنن. اونا منو می کشن. خواهش می کنم...

دو تا پرستار جلو آمدند. با کمک آرامبخش او را آرام کردند و به بخش عمومی هدایت کردند. وقتی گیج و منگ روی تخت دراز کشید، مهران خم شد. پیشانیش را بوسید و گفت: باید برم عزیزم. زود میام پیشت.

کیانا آرام زمزمه کرد: زود... بیا.

_: حتماً.

وقتی از اتاق بیرون آمد بغض گلویش را می فشرد. با ناراحتی طول راهرو را طی کرد. گودرز از پشت سرش گفت: صبر کن مهران.

بدون این که برگردد با حرکت دست او را پس زد و با صدای خش داری گفت: چقدر صبر کنم؟ چرا خوب نمیشه؟

_: بهت گفتم که... سخته.

_: لعنتی.

_: حالا گوش بده.

_: نمی خوام گوش بدم. امشب نه. هیچی نگو. بذار تنها باشم. بذار به درد خودم بمیرم.

به سرعت طول راهرو را طی کرد و بیرون آمد.

 

سه روز گذشته بود. احسان روی کاناپه ی هال خانه ی شریف نشسته بود و به صفحه ی لپ تاپی که روی پایش بود، چشم دوخته بود. کمی جلو خزید و سرش را عقب برد و روی پشتی گذاشت.

شریف آن طرف کاناپه نشست و پرسید: به کجا رسیدی دکتر؟

احسان زمزمه کرد: به کجا چنین شتابان؟

_: هی! کجایی؟

احسان سر برداشت و گفت: همینجا.

_: چی شد؟

_: هنوز هیچی.

_: یعنی چی هیچی؟

_: این داروها... اثراتشون خیلی ضد و نقیضه. نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم دلیل تجویزشون چیه؟ اینطور که تو سابقه اش ذکر شده، افسردگی مال قبل از آتش سوزی بوده.

_: خب برمی گرده به مرگ پدر و مادرش دیگه.

_: ممکنه.

_: دلیل آتش سوزی چی بوده؟

_: نمی دونم.

_: آدرسی از خونه اش تو پروندش نیست؟

_: چرا. بهت ندادم؟

_: نه.

_: یادداشت کردم. می دونستم تو فضولتر از اونی که دست از سرم برداری.

_: کوتاه بیا احسان. مسئله مرگ و زندگیه. کتی جای خواهر منه.

_: قبلاً معشوقه بود، حالا شده خواهر؟

_: حرف دهنتو بفهم!

_: خیلی خب خیلی خب. تسلیم. هرچی تو بگی. یه چایی به من میدی؟ مخم سوت کشید.

_: تو مگه مخم داری؟

_: نه هرچی بود سوزندم به خاطر تو. یه چایی بده روشن شیم.

_: چشم.

_: یه لقمه نون و پنیرم بذاری تنگش بد نیستا.

_: امر دیگه ای باشه؟

_: دوست داشتی پیتزا سفارش بده. گشنمه.

_: نه بابا!

_: کارآگاه خصوصی خرج داره. وقتی دکترم باشه، خرجش میره بالاتر.

_: هرچی شما بفرماین.

گوشی را برداشت و در حالی که شماره می گرفت، پرسید: چی می خوری حالا؟

_: قارچ و مرغ.

_: باشه.

پیتزا را سفارش داد و به آدرسی که احسان روی کاغذ نوشته بود، چشم دوخت.

احسان ضربه ای به پای خودش زد و گفت: نمیشه. این داروهای قاطی پاتی آدمو خل می کنه.

شریف بدون این که به او نگاه کند، به سردی گفت: منم که از اولش همینو گفتم.

_: ولی آخه چرا؟

_: پول.

_: مگه مهران پولدار نیست؟

_: شاید ورشکست شده.

_: اگه ورشکست شده بود، اون ماشین کلاس بالایی که گفتی داره رو می فروخت.

_: اگه بشه از جای دیگه جور کرد، چرا بفروشه؟

_: مگه عاشق زنش نیست؟

_: یه روزی بود. شاید همون موقع هم عاشق پولش بود. حاجی کم نذاشت برای کتی.

_: اوهوم.

لپ تاپش را بست و نفس عمیقی کشید.

شریف نگاهی به او انداخت و گفت: بیا یه شکایت تنظیم کنیم. دکتره داره به سفارش مهران مرتکب جرم میشه. پلیس می تونه به این موضوع رسیدگی کنه.

چشمهای احسان با نگاهی طعنه آمیز تنگ شد. پوزخندی زد و گفت: پروفسور ترشی نخوری یه چی میشی ها! با چه مدرکی شکایت کنیم؟

_: با پروندش دیگه.

_: خودتم می دونی که پرونده ی بیمار یه مطلب کاملاً خصوصی بین بیمار و پزشکه. من اطلاعاتش رو دزدیدم و اگه شکایت کنی، اول یقه ی تو، بعد منو می گیرن.

_: ولی... هیچ تبصره ای نیست؟ ما استفاده ی غیرقانونی نکردیم! به خاطر سلامتی کتی بود.

_: من قانون بلد نیستم. ولی فقط با مجوز قانونی اجازه داشتیم این کار رو بکنیم.

_: آخه... تا ما بیایم مدرک قانع کننده تری پیدا کنیم که...

_: پیداش می کنیم شریف. گاماس گاماس.

_: فرصت گاماس گاماس رفتن نیست آخه. خودتم می دونی.

_: کاری از عهده ام براومده که نکردم؟

شریف با بیچارگی نالید: نه.

 

 

شریف با سر انگشتان جلوی فرمان ضرب گرفت. سه ساعت بود که اینجا نشسته بود و هنوز هیچ نتیجه ای نگرفته بود. ته مانده ی ساندویچش را خورد و کاغذش را مچاله کرد. قوطی نوشابه را تکان داد. تمام شده بود. از ماشین پیاده شد. در حالی که دورش را می پایید، کاغذ و قوطی را توی سطل کنار خیابان انداخت. برگشت و روی کاپوت پراید سفیدش نشست. آهی کشید و به انتهای خیابان چشم دوخت. یک ماشین شاسی بلند مشکی از کنارش گذشت. خودش بود. با احتیاط سر به زیر انداخت و یقه اش را بالا کشید.

مهران وسط خیابان دور زد و جلوی ساختمان محل اقامتش توقف کرد. با همان ژست و ادای همیشگی از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان رفت. یک دختر جوان با مانتو شلوار و مقنعه ی سورمه ای ساده و یک کولی بر دوش، در ساختمان را باز کرد و بیرون آمد. با دیدن مهران در را باز گذاشت و به گرمی با او خوش و بش کرد. مهران هم با روی باز او را تحویل گرفت و بعد وارد ساختمان شد و در را بست.

شریف یک تای ابرویش را بالا انداخت. سری به تایید تکان داد و زمزمه کرد: گل بود به سبزه نیز آراسته شد. ایشون دیگه کی هستن؟

دختر از خیابان رد شد و نزدیک شریف به انتظار تاکسی ایستاد. شریف به آرامی چرخید. سوار ماشین شد و کمی جلوتر جلوی پای دختر توقف کرد. شیشه را پایین آورد و پرسید: مسیرتون؟

دختر اخم کرد و با تردید نگاهی به شریف و به ماشینش انداخت. به قیافه ی ساده و بیگناهش نمی آمد که قصد بدی داشته باشد. آرام گفت: چهارراه...

_: بفرمایین.

در عقب را باز کرد و سوار شد. شریف نفس عمیقی کشید و راه افتاد. مسیر چندان طولانی نبود. باید حداکثر استفاده را می کرد. کلمات را توی ذهنش زیر و بالا کرد. بالاخره به آرامی پرسید: شما با مهران نسبتی دارین؟

دختر که جا خورده بود، گفت: همسایه هستیم. چطور؟

شریف که مستقیم جلویش را نگاه می کرد، ابرویی بالا انداخت و گفت: به نظرم اومد کمی صمیمی تر از یه همسایه ی عادی باهاش سلام و علیک کردین.

_: منظورتون چیه؟ اصلاً به شما چه ربطی داره؟

_: آروم باشین خانم. من با شما کاری ندارم. فقط چند تا سؤال دارم.

میترا نفسش را با حرص بیرون داد و پرسید: چه سؤالی؟

_: شما از کی با مهران همسایه این؟

_: از حدود دو ماه پیش که اومدن تو این خونه.

_: خانومشم می شناسین؟

_: بله.

_: اسمش چیه؟

_: شما به اسم خانومش چیکار دارین؟

شریف بغض کرد. لبش را گاز گرفت. این روزها دل نازک شده بود. آب دهانش را فرو داد و نفس عمیقی کشید. بعد با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفت: از خانومش چی میدونین؟

_: مثل این که شما بیشتر از من می دونین!

_: اونایی من می دونم قدیمیه. می خوام بدونم تو اون خونه چی می گذره؟

لعنتی! با حرص فکر کرد: دروغ گفتن و پرده پوشی هم بلد نیستی! صاف گذاشتی کف دستش؟ اگر واقعاً دوست مهران باشه چی؟

میترا اما با ملایمت نفسی کشید. متفکرانه نگاهی به او انداخت و گفت: من نمی دونم شما کی هستین و دقیقاً چی می خواین بدونین.

_: مهم نیست که من کی هستم. مهم اینه که به همسر مهران چی می گذره. خیلی نگرانشم.

خوشبختانه چراغ قرمز شد. چون شریف از خشم می لرزید و احساس می کرد، دیگر نمی تواند رانندگی کند. فرمان را اینقدر توی دستهایش فشرده بود، که بندهای انگشتهایش سفید شده بود.

میترا دوباره با ملایمت پرسید: شما کی هستین؟

شریف با حرص پرسید: چه فرقی می کنه؟

میترا لبهایش را با زبان تر کرد و گفت: باشه. عصبانی نشین. ولی من کمک زیادی نمی تونم بهتون بکنم. من فقط می دونم خانمش مریضه و اغلب تو آسایشگاه بستریه. الانم آسایشگاست.

_: از همون وقتی که اومد تو این خونه به همین شدت مریض بود؟

_: بله. تقریباً هیچی یادش نمی مونه. گاهی به شدّت عصبی میشه و گاهیم مات و افسرده به یه گوشه خیره میشه.

_: مهران... هنوزم دوسش داره؟

_: من هیچ مردی اینقدر عاشق ندیدم. همه ی زندگیشو وقفش کرده. هرکار بتونه براش می کنه. هرروز بهش سر می زنه و هر وقت که بتونه از دکترش دعوت می کنه بیاد خونه. تمام مدت هم بحثشون سر مریضی کیاناست.

شریف با بدبینی پرسید: شما از کجا می دونین بحثشون سر چیه؟

میترا پوزخندی زد و گفت: دیوارای خونه ی ما از کاغذ نازکترن. وقتی تنهام صداشون راحت میاد.

_: چرا کیانا صداش می کنن؟

_: چی؟

_: اسمش این نیست.

_: آهان! برای این پرسیدین اسمش چیه؟

_: می خواستم بدونم به شما چی معرفیش کرده.

_: کیانا. فقط همین. من حتی فامیلشم نمی دونم.

_: شما در غیاب کتی هم به مهران سر می زنین؟

_: چرا تهمت می زنین آقا؟

_: رفتارتون اینطور نشون می داد.

_: چرا یه سلام و علیک عادی رو اینقدر بزرگش کردین؟ آقامهران با لطف با من صحبت می کنه، چون به همسرش علاقه دارم و هروقت که بتونم تو آسایشگاه بهش سر می زنم.

شریف با لحنی که اندکی بوی تمسخر می داد، گفت: لطف می کنین.

_: شما می خواین به چی برسین؟

_: می خوام بدونم کتایون از چی ناراحته؟

_: اسمش کتایونه؟

_: بله.

_: نمیشه گفت از چی ناراحته. اون بیماره. بعد از فوت ناگهانی پدر و مادرش به شدت افسرده شده.

_: ممکنه رفتار مهران مزید بر علت شده باشه؟

_: چی میگین آقا؟ شوهرش عاشقشه.

_: عاشق خودش یا پولاش؟

میترا پوزخندی زد و گفت: گمونم شما از این که اون پولا به شما نرسیده بدجوری سوختین.

شریف مشتی رو فرمان زد و گفت: تهمت نزن خانم.

_: اگه طعم خوشی نداره، شما چرا به راحتی متهم می کنین؟

_: من معذرت می خوام. خیلی نگرانم. خیلی.

_: فکر نمی کنم دلیلی برای نگرانی وجود داشته باشه. غصه و غم شاید، ولی نگرانی برای چی؟ درسته؛ منم ناراحتم از این که می بینم دختری به این جوونی و خوشگلی، اینقدر آشفته و عجیبه. غصه می خورم، ولی نگرانی شما بی مورده. همسرش عاشقشه.

_: از کجا بدونم که راست می گین؟

_: آقا بس کنین!

_: میشه یه خواهش ازتون بکنم؟

_: چه خواهشی؟

_: می تونین یه میکروفون برام یه جایی نصب کنین که حرفای مهران و دوست پزشکشو بشنوم؟

_: نه.

_: می تونین.

_: وجدانم اجازه نمیده.

شریف برای اولین بار به عقب چرخید و با پریشانی گفت: خانم مسئله ی مرگ و زندگیه.

_: نه نیست. شما بیخودی نگرانین. اونا فقط درباره ی داروها و تأثیرشون بحث می کنن و تنها هدفشون بهبودی کیاناست.

_: مطمئنین؟

_: البته.

شریف آهی کشید و طوری که انگار با خودش حرف می زند، زمزمه کرد: پس چرا خوب نمیشه؟

_: دکترش میگه درمان بیماریهای روانی، به مراتب سختتر از بیماریهای جسمیه.

شریف بازهم غرق فکر و بدون این که میترا را مخاطب قرار بدهد، با ناراحتی گفت: دروغ میگه. دکتره دروغ میگه.

میترا پرسید: چی رو دروغ میگه؟ این که درمان بیماریهای روانی سخت و طولانیه؟ یه بار سری به آسایشگاه بزنین. بعضی مریضها سالهاست که اونجان.

شریف به تندی نگاهی به او انداخت. با لحنی برّنده گفت: من نمی خوام تو آسایشگاه برم دیدنش. می خوام کتی رو سلامت ببینم. مثل همیشه.

میترا با ملایمت گفت: شوهرش هم همینطور. همه ی تلاشش رو داره می کنه. باور کنین.

_: نمی تونم. مگه میشه؟ کتی هیچیش نبود. دیوونه اش کردن. حتی منم نشناخت.

_: تأسف باره، ولی غیر ممکن نیست. لطفاً نگه دارین. من پیاده میشم. چقدر تقدیم کنم؟

شریف کنار زد. با عجله توی جیبهایش را گشت. کاغذ و قلمی پیدا کرد و اسم و شماره تلفنش را یادداشت کرد. در حالی که می نوشت گفت: صبر کنین. من شغلم این نیست. باهاتون کار داشتم که سوارتون کردم. این شماره تلفنمه. اگر متوجه ی چیز مشکوکی شدین، هر ساعت از شبانه روز که بود به من زنگ بزنین. شماره ی خونه و محل کارمم نوشتم. هر ساعتی که بود، هر خبری که بود، حتی اگه به نظرتون بی اهمیت باشه، به من بگین. به خاطر کتی...

کاغذ را به طرفش گرفت و ملتمسانه نگاهش کرد. میترا نگاهی به کاغذ و نگاهی به چشمهای غمگینش انداخت. کاغذ را گرفت و گفت: باشه. ولی شما اشتباه می کنین.

_: من مدرک دارم. می دونم یه چیزی هست. ولی مدرکم کافی نیست.

میترا در را باز کرد و گفت: ولی به نظر من قضاوتتون مغرضانه است.

_: کاش اینطور باشه.

_: متشکرم و خداحافظ.

_: خواهش می کنم. منتظر تماستون هستم. خداحافظ.

 

شریف چند لحظه ای میترا را با نگاه بدرقه کرد؛ بعد آهی کشید و راه افتاد. موبایلش زنگ زد. کنار زد و جواب داد: الو احسان؟

_: سلام.

_: علیک سلام.

_: چه خبر؟

_: تقریباً هیچی.

_: من که بهت گفتم با موش و گربه بازی به جایی نمی رسی.

_: فعلاً با همسایش حرف زدم. ازش خواهش کردم اگه خبری پیدا کرد بهم بگه. البته امیدوارم خودش طرف مهران نباشه.

_: چرا طرف مهران باشه؟

_: چون یه دختر جوون و خوش قیافه اس که اتفاقاً با مهران هم خیلی صمیمیه.

_: بعد تو بهش چی گفتی؟

_: گفتم به مهران مشکوکم و اگه خبری داشت بهم زنگ بزنه.

_: پروفسور تو چرا کارآگاه پلیس نشدی با این همه هوش و زکاوتت؟ صاف گذاشتی کف دستش؟ ببینم بهش گفتی که داروها رو عوضی بهش میدن؟

_: نه دیگه اینو نگفتم!

_: نه می خواستی بگی!! واقعاً ازت ناامید شدم پسر! آخه این چکاری بود تو کردی؟

_: نمی دونم. احسان من دیگه هیچی نمی فهمم. هروقت یادم میاد کتی چه حالی داره، دیوونه میشم. چه کار کنم؟

_: باید یه کارآگاه پیدا کنی. یه کارآگاه واقعی.

_: کارآگاهم کجا بوده؟

_: نمی دونم. بگرد پیدا کن.

_: باشه. تو خبر تازه ای نداری؟

_: نه به اون صورت. فقط هرچی بیشتر جستجو می کنم، مطمئن تر میشم که قصد و غرضی بوده. ولی خیلی نامردیه که یه نفر رو اینطوری دیوونه کنن. خیلی!

_: آره...

_: کاری نداری؟

_: من حالم بده. روانپزشک خوب سراغ داری؟ نه از اونا که آدمو دیوونه می کنن.

احسان بلند خندید و گفت: نه ندارم. مرد گنده خودتو جمع کن. این ننه من غریبم بازیا رو درنیار. مثل نینی کوچولوها ماتم گرفتی. پاشو و یه قدم جدی بردار.

شریف آهی کشید و گفت: آدم یه رفیق مثل تو داشته باشه، احتیاجی به دشمن نداره. مرده ی دلداری دادنتم!

_: تازه رفیقت مثل تو علاف نیست. کلی کار دارم. فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

آه بلندی کشید. مثل همیشه حرف زدن با احسان حالش را بهتر می کرد. مهم نبود چه بگویند. مهم این بود که می دانست هر وقت واقعاً به او احتیاج داشته باشد، هست.

به طرف اولین کلانتری راند و وقتی رسید، پیاده شد. نگاهی به سرباز دم در انداخت و فکر کرد آیا اینجا کسی کارآگاهی به او معرفی می کند و یا این که به قول احسان به عنوان مجرم اول پای خودش و احسان درگیر میشود که پرونده ی کتی را خوانده بودند؟

هرچه کرد پایش پیش نرفت. در آخر برگشت و سوار ماشین شد. مشتی روی فرمان کوبید و به ترسو بودن خودش فحش داد. بالاخره هم راه افتاد و به خانه برگشت. خیلی خسته بود. دراز کشید و لپ تاپش را کنار تخت باز کرد. کاش موضوعی بود که می توانست با جستجو توی اینترنت جوابش را بیابد.

ایمیلهایش را چک کرد. اما کلافه بود. نوشته ها را نمیدید. صدای گریه و غرشهای حیوان مانند کتی تو گوشش زنگ میزد. به پشت خوابید و به سقف خیره شد. لبش را گاز گرفت. کم کم خوابش برد.

با صدای موبایلش از خواب پرید. کلافه به جستجو پرداخت. یادش نمی آمد وقتی از در وارد شده است، آن را کجا گذاشته است. از اتاق بیرون آمد. هوا تاریک شده بود و هال تاریک بود. چراغ را روشن کرد. نور چشمش را زد. زنگ گوشی قطع شد. چند لحظه بعد تلفن خانه به صدا در آمد. سینه ای صاف کرد و گوشی را برداشت. روی مبل ولو شد و پرسید: بله؟

صدای پریشانی پرسید: آقای امینی؟

دستی به چشمهای خواب آلودش کشید و گفت: خودم هستم. شما؟

_: من میترائم.

از جا برخاست کمی آب ریخت و گفت: به جا نمیارم.

_: امروز سوار ماشینتون شدم. گفتین اگه خبری پیدا کردم...

آب به گلویش پرید. سرفه ای زد و پرسید: حالا چی شده؟

سینه اش میسوخت. باز سرفه زد.

_: اونا دارن به حد مرگ دعوا می کنن.

_: کیا؟ مهران و کتی؟

با پشت دست لبهایش خشک کرد. زبر بود. این روزها اینقدر پریشان بود که صورتش را اصلاح نکرده بود.

_: نه کیانا یعنی کتی که آسایشگاست. یه مَرده. نمی دونم کیه. من تا حالا ندیدمش. ولی دعواشون سر کتیه. من می ترسم. زنگ زدم به پلیس ولی هنوز نیومدن.

کتش را برداشت و با عجله گفت: من الان میام.

تلفن را قطع کرد و به سرعت از پله ها پایین رفت. در خانه را که باز کرد با احسان روبرو شد. یک کیسه محتوی ظرفهای یکبار مصرف غذا و یک بطری دوغ دستش بود. با تعجب پرسید: کجا با این عجله؟ شام برات آوردم.

_: بیا بریم احسان. مهران داره با یکی دعوا می کنه.

_: به دلت برات شده؟!

_: نه اون دختره زنگ زد. اسمش میترائه.

_: اگه این یه دام باشه چی؟

_: بیا بریم احسان! چقدر ترسویی تو!

_: خیلی خب بابا اومدم.

_: ماشین من تو گاراژه. با ماشین تو میریم.

_: هرچی تو بگی.

 

در ساختمان باز بود. احسان نگاهی روی زنگها انداخت و پرسید: زنگ مهران رو بزنیم، یا این میتراخانمتون؟ راستی فامیلش چیه؟

شریف وارد شد و گفت: در که بازه، بیا بریم بالا ببینیم چه خبره. نمی خواد زنگ بزنی.

_: اوهوی! خیلی مؤدب شدیا! پرونده می خونیم و وارد خونه ی مردم میشیم بی اجازه و ... دفعه ی بعد می خوای چکار کنی؟

_: خودت گفتی که ممکنه یه دام باشه. اینجوری اقلاً کسی نمی فهمه وارد شدیم. یه سر و گوشی آب میدیم، بعد اگه لازم بود، زنگ می زنیم.

_: من احمق رو بگو که عقلمو دادم دست تو! بابا خودت شدی یه پا شیزوفرن! اوهوی با تو ام شرلوک هلمز!

_: هی ببین دکتر واتسون، شیزو یا اسکیزو یا هر اصطلاح مزخرفی که تو دانشگاه خوندی مهم نیست. من تا نفهمم چه بلایی داره سر کتی میاد، آروم نمی گیرم.

به طبقه ی دوم رسیده بودند، که دو تا پلیس درحالی که با میترا خداحافظی می کردند، از کنارشان رد شدند و رفتند. احسان ابرویی بالا انداخت و نگاهی به پلیسها انداخت. شریف هم با نگرانی اول به پلیسها و بعد هم به میترا نگاه کرد. آخرین پله را هم بالا رفت و گفت: سلام. اینجا چه خبره؟

میترا  با پریشانی موهایی که احتمال میداد از روسری بیرون ریخته باشند، دوباره زیر روسری راند و گفت: سلام. ممنون که اومدین.

_: خواهش می کنم.

احسان لب نرده نشست و با خونسردی ذاتی اش گفت: سلام.

میترا نگاهی به او انداخت و سر خم کرد و گفت: سلام.

بعد دوباره رو به شریف کرد و گفت: مَرده درست قبل از اومدن پلیسا رفت. پلیسم هرچی در زد، مهران در رو باز نکرد. اونام گفتن حتماً مهرانم رفته بیرون. هرچی میگم آخه بزنین در رو بشکنین، شاید بیهوش شده یا زبونم لال مرده، میگن ما مجوز نداریم. چکار کنم؟ دارم از ترس میمیرم.

احسان گفت: آروم باشین خانم. حالا از اول بگین چه اتفاقی افتاده بود؟ چی دیدین؟ چی شنیدین؟

_: شما پلیسین؟

شریف که به طرف در خانه ی مهران رفته بود و داشت گوش میداد، بلکه صدایی بشنود، گفت: نه ایشون دکتر واتسنه. احسان هیچ صدایی نمیاد.

_: انتظار داشتی چه صدایی بیاد؟

_: دست بردار احسان. یه کم جدی باش.

_: من کاملاً جدی ام.

_: آره جون عمه ات! نِی نِی چشمات داره مسخره بازی می کنه. میتراخانم اینی که اومده بود، همون دکتره نبود؟

_: نه. اونو می شناسم. این غریبه بود. البته مهران می شناختش.

_: اسمشو نبرد؟

_: نه اسمی نشنیدم.

_: دعواشون سر چی بود؟

_: درست نمی فهمیدم. میگفت چرا کیانا رو طلاق نمیدی؟ مهران میگفت من دوسش دارم. اونم مثل شما میگفت نخیر تو فقط پولاشو دوست داری. طلاقش نمیدی و هرروز داره حالش بدتر میشه. مهرانم میگفت کافر همه را به کیش خود پندارد.

احسان نگاهی به شریف انداخت و پرسید: یعنی کی می تونه باشه؟

_: نمی دونم.

ضربه ای به در خانه مهران زد. دوباره محکم تر نواخت و گفت: مهران؟ من شریفم. درو باز کن.

چون جوابی نیامد، مشتی به در کوبید و گفت: مرتیکه پول دوست عوضی.

میترا با بغض گفت: شما زود قضاوت می کنین. مهران عاشقشه. نمی دونین زیر کتکای اون مَرده چطوری از عشق کیانا داد میزد.

شریف سری تکان داد و گفت: حالا می بینیم. غیر از این چیزی نبود؟

میترا سری به نفی تکان داد.

_: اگه خبر دیگه ای بود حتماً با من تماس بگیرین.

_: باشه. ولی الان چکار کنم؟

شریف کلافه نگاهش کرد و گفت: می تونی بری خونه مامانت اینا!

_: متشکرم از پیشنهادتون!

شریف بی حوصله نگاهی به احسان اندخت. احسان به آرامی از روی نرده برخاست و گفت: برین تو خونه درم قفل کنین. اگه خبری شد زنگ بزنین. ما خودمونو می رسونیم.

_: ممنون.

_: شبتون بخیر.

شریف هم به سرعت خداحافظی کرد. با احسان از پله ها پایین رفتند. توی ماشین نشست در حالی که با حرص کمربندش را می بست، گفت: دیدی راست میگم؟ یه مدعی دیگه ام پیدا شد. باید بفهمیم کی بوده. اون می تونه کمکمون کنه که مهران رو بندازیم زندان و کتی رو نجات بدیم.

_: آروم باش هلمز! هیچکس با این همه عصبانیت نمی تونه به یه نتیجه ی منطقی برسه.

_: آروم باشم؟ یه چی میگی احسان! زده کتی رو دستی دستی دیوونه کرده. اونوقت آروم باشم؟ هی احسان!

_: چیه؟ چرا اینجوری داد می زنی؟ من همینجام.

_: میگم چطوره از کمال بخوایم بگرده دنبال سرنخ؟

_: کمال؟

_: حواست کجاست؟ کمال خبرنگاره. واسه خودشم کلی سوژه میشه. برو دم خونشون. باید ببینیمش.

احسان آهی کشید و گفت: چی بگم والا؟ باشه.

نیم ساعت بعد جلوی خانه ی پدری کمال توقف کرده بودند. شریف نگاهی به ساختمان انداخت و پرسید: میگی خونست؟

_: از من می پرسی؟ من چه میدونم. ساعت ده شبه. لابد هست.

_: نه بابا. این بنده خدا کارش ساعت نداره. فلان جا آتش گرفته و این و رفیق عکاسش اونجا وایسادن حیّ و حاضر.

_: خب زنگ بزن ازش بپرس.

_: گوشیم تو خونه جا مونده.

_: خب پیاده شو در خونشون زنگ بزن.

_: زشته ساعت ده شب، مامانش هول می کنه.

احسان گوشی اش را روی پای او انداخت و گفت: اککهی! سگ خور.

شریف خندید و مشغول گشتن دنبال شماره ی کمال شد. اما قبل از این که شماره بگیرد، احسان گوشی را از دست او قاپید و گفت: نمی خواد زنگ بزنی. خودش اومد.

شریف سر برداشت. کمال در حالی که با گوشی اش حرف میزد، سر بزیر، قدم زنان به طرف خانه می رفت. شریف از ماشین پیاده شد و صدا زد: کمال. هی کمال سلام.

کمال رو گرداند. با دیدن او لبخندی زد و دستی تکان داد. ایستاد، ولی جوابی نداد. سخت مشغول صحبت بود. شریف با بی قراری ایستاد. کمال دستی هم برای احسان که هنوز توی ماشین بود، تکان داد و به تیر چراغ تکیه زد. صحبت کاری اش ده دقیقه دیگر هم طول کشید. شریف دلش می خواست گوشی اش را بگیرد و توی جوی آب بیندازد!

بالاخره تلفنش تمام شد و جلو آمد. با خوشرویی گفت: سلام! چه عجب یاد ما کردین؟ سلام آقای دکتر!

احسان پیاده شد و با او دست داد. شریف هم بی حوصله دستش را فشرد و گفت: زیاد وقتتو نمی گیرم. یه کاری برات دارم.

_: حالا بیاین بریم تو خونه.

_: نه دیگه خونوادت معذب میشن.

باعجله حدسیاتش را توضیح داد. آدرس و مشخصات مهران را هم داد و پرسید: می تونی کاری برامون بکنی؟ سوژه ی داغی از توش درمیاد.

_: آره بابا این خوراک منه. میرم دنبالش. کاریت نباشه.

_: مرسی!

_: حالا نمیاین تو؟

_: نه دیگه بریم. هر خبری بود زنگ بزن.

_: باشه. شبتون بخیر.

یا رفیقان مددی

سلام دوستان
عزاداریاتون قبول... انشاالله این کمترین رو هم از دعای خیرتون فراموش نکرده باشین.

اگه خدا بخواد شنبه با داستان میام.


دوستتون دارم دوستان خوبم

یه مدت کمرنگ می شویم...

سلاممم

خوب هستین انشاالله؟ اینجا یه صبح ابری خیلی قشنگه. انشاالله شما هم روزگار خوشی داشته باشین.

این قصه همون طور که قبلاً هم گفتم نوشتنش خیلی سخته. هم تحقیق و بررسی زیادی می خواد و هم تمرکز و دقت که اشتباه نشه. منم که کلاً به یه چی گیر بدم باید تمومش کنم. اینه که فکر کردم یه مدت نیام، حسابی روش کار کنم و بعد یه جا لینکشو برای دانلود بذارم. اینجوری برای شمام راحتتره که هر قسمت تو تعلیق نمی مونین و دفعه ی بعدم یادتون نمیره که کی چی بود.

ضمن این که می خوام یه مدت فاصله بگیرم از نت. ذهنم خیلی درگیره و احتیاج به مرخصی دارم. بنابراین همینجا از همگی عذرخواهی می کنم که یه مدت سر نمی زنم بهتون. نمی دونم چقدر طول بکشه. اینقدر که دوباره حالم خوب بشه و بیام.

به هر حال خیلی ممنون از همراهی و لطف همیشگیتون