ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو دوست داری... (۲)

سلام بر همگی!

سحرگاهتون بخیر :)

جاتون خالی دیروز رفتیم گردش و بعد شب اینقدر خسته بودم که گمونم هفت و نیم شب خوابم برد!! ساعت 3 بیدار شدم و شنگول و سرحال که حالا بریم نت گردی که یهو یادم اومد امروز شنبه است!! خلاصه که قسمت دوم رو تکمیل کردم و الان در خدمتتون هستم. 


پ.ن خاطرات شیطنت های نوجوانی تون جهت پربارتر کردن این داستان پذیرفته می شود :دی


پ.ن 2 این اپن آفیس چرا فونت دوازده رو ده کپی می کنه؟ شما هم کل نوشته مو ده می بینین یا فقط با اپرا اینطوره؟


مادربزرگ با دیدن سیما گفت: مادرجون قربون دستت یه سینی چایی بریز بیار.

_: چشم.

توی آشپزخانه سینی و استکانها را آماده کرد. اما قوری را خالی از چای یافت. با دلخوری قوری را شست و دوباره چای دم کرد. به کابینت تکیه داد و منتظر ماند تا دم بکشد. عمه سولماز وارد آشپزخانه شد و پرسید: چایی حاضر نشد؟

_: نه تموم شده بود. تازه دم کردم.

عمه ضربه‌ای دوستانه به پشتش زد و خواست بیرون برود، که سیما پرسید: عمه میگین یکی از بچه‌ها بیاد سینی چایی رو ببره؟

_: باشه عزیزم.

آهی کشید و دوباره به بخار سماور که دور قوری می‌نشست و سرد میشد و دوباره فرو می ریخت، چشم دوخت. بالاخره چای دم کشید. سینی که حاضر شد، صدای مردانه ای از پشت سرش گفت: بذار من می برم.

چهره ی سیما درهم رفت. این صدای ارسلان بود؟ یادش بخیر دو سال پیش چقدر به دورگه شدن صدایش می خندیدند.

چرخید. سر برداشت. ارسلان عینکش را جابجا کرد و پرسید: حالا به جا میارین؟

ریشش را تراشیده بود و عینک هم زده بود. منتها به جای عینک قاب کلفت قدیمی، یک عینک ظریف بدون قاب داشت.

سیما مات نگاهش کرد. ارسلان سینی را برداشت و در حالی که بیرون می رفت، گفت: عینک قدیمیم شکسته.

سیما بازهم حرفی نزد. اینطوری اگرچه کمی آشناتر بود، اما هنوز هم با ارسلان خودش دنیایی تفاوت داشت.

باهم وارد مهمانخانه شدند. مادربزرگ با لبخند به ارسلان گفت: خدا خیرت بده مادر این ریش سیخ سیخی رو زدی! حالا بیا درست ببو سمت.

ارسلان خندید و گفت: چشم. چایی می‌گیرم میام خدمتتون.

_: عینکتو چرا نزده بودی؟

_: لنز داشتم. یه چیزی رفت تو چشمم داشت اذیتم می کرد، عینک زدم.

سیما روی اولین صندلی نشست و به چاخانهای دست اول ارسلان لبخند زد. این همان ارسلان بود!

ارسلان چای را گرفت و جلوی پای مادربزرگ زانو زد تا صورتش را ببو سد.

مادربزرگ با مَحبت در آغو شش کشید و گفت: ماشاالله مردی شدی برای خودت! امروز و صبحه که برات آستین بالا بزنیم.

_: قربونتون برم شما عجله نکنین. من قبل از سی سالگی دم به تله نمیدم. که اونم هنوز خیلی مونده.

_: اوا این چه حرفیه؟! سی سال چیه؟ نمیگی من پیرزن آرزو دارم عروستو ببینم؟

_: الهی زنده باشین صد و بیست سال! به قول خودتون من قدی ورکندم. سنی ندارم. تازه هفده سالمه.

_: نه بابا. فکر کردم حداقل نوزده بیست داری.

_: شناس‌نامه بدم خدمتتون؟

_: نه دیگه من حرف خودتو قبول دارم. ولی نذار خیلی دیر بشه.

_: چشم. هرچی شما بفرمایین.

سیما سر بزیر انداخت و عصبی فکر کرد: بفرما. همه بزرگ می بیننش. اون وقت میگه چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟

یک دانه پسته به پیشانیش خورد. سر بلند کرد. ارسلان با اشاره پرسید: چته؟

سیما شانه ای بالا انداخت. پسته را پوست کند و در دهان گذاشت. پسته برشته های خوشمزه ی مادربزرگ. کش رفتن های یواشکی و تقسیم دانه دانه با ارسلان.

لبش را گزید. ارسلان جلو آمد و نزدیکش نشست. حامد پسر عمه سولماز بلند پرسید: ارسلان باز چه توطئه ای می خواین بکنین؟

ارسلان پوزخندی زد و گفت: الان بگم که اسمش نمیشه توطئه!

مادربزرگ ملتمسانه گفت: فقط جون من و جون شما، هر شیطنتی می خواین بکنین، ولی خرابکاری نکنین. دیگه بچه نیستین.

ارسلان با لبخند گفت: الهی قربونتون برم. ما و خرابکاری؟ اصلاً به تریپ بچه مثبت من و سیما میاد که چیزی رو خراب کنیم؟ من که عمراً! همه شاهدن! من همیشه بچه ی سربزیری بودم. سیما هم حالا... اِی... حداقل وقتی باهم بودیم، بچه ی خوبی بوده. دیگه اگه وقتی من نبودم خرابکاری کرده، به پای من ننویسین.

همه غش غش خندیدند و هرکسی گوشه ای از شیطنتهای سابق آن دو به خاطر می آورد. زن عمو از چمدان پر از لباسی که لبریز از شیر گاو شده بود، می نالید و عمو از رانندگی بچه‌ها و کوبیدن ماشینش به دیوار حیاط. پدر سیما به خاطر جعبه ابزار آلمانی فرد اعلایش آه می‌کشید که طی ده روز قطعات گرانبهایش یکی یکی غیب شده بودند و هرگز پیدا نشده بودند. مادر سیما از گلدانهای زیبایی می‌گفت که چند سال وقت صرف پرورششان کرده بود و یک شبه با خاک یکسان شده بودند. مادربزرگ سرویس چینی گل سرخیش که بیشترش شکسته بود، را به یاد می‌آورد و قالیچه ی دستبافت خوش نقش و نگاری که با نوشابه از بین رفته بود. غیر از این‌ها هم هرکسی چندین خاطره از شیطنتهای سیما و ارسلان برای تعریف کردن داشت.

در آخر ارسلان به عنوان دفاع گفت: دستمون درد نکنه. اگه ما این کارا رو نکرده بودیم، شما امروز خاطره ای برای خندیدن نداشتین که!

عمو به طعنه گفت: یعنی واقعاً خدا خیرتون بده!

ارسلان رو به سیما کرد و گفت: سیما شیطونه میگه این دفعه یه کاری بکنیم همچین خوب خاطرشون بمونه و از ته دل دعامون کنن!

حامد پرسید: منظورتون نفرینه دیگه، بله؟

_: نخیر دعای خیر. تو این جمع هیچ‌کس مثل تو بددل و بدجنس نیست. دعامون می کنن، عاقبت بخیر بشیم، آدم بشیم... اینا...

_: خیلی خوش خیالی!

_: نه اتفاقاً خیلیم واقع بینم!

ورود حمیده خواهر حامد، بحث را قطع کرد. حمیده که تازه از راه رسیده بود با کلی ناز و عشوه با جمع سلام و علیک کرد. دایی و زن دایی و دختر دایی هایش را بو سید و در آخر جلوی ارسلان رسید. با لحن کشداری که می کوشید به شدت لهجه ی تهرانی داشته باشد، امانمی توانست لهجه ی کرمانی اش را بپوشاند، گفت: وااااااای ارسلان ای تویی؟!!! چقد بزرگ شدی!!

ارسلان به سادگی نگاهش کرد و گفت: سلام حمیده.

حمیده دستش را پیش آورد و گفت: مَدی صدام کن.

_: جاان؟!

_: مَدی! از حمیده خوشم نمیاد. خیلی وقته به همه گفتم مَدی صدام کنن. فکر می‌کردم می دونی.

_: ببخشید من اینجا نبودم.

_: تو همیشه اینقدر شل و ول دست میدی؟

_: حال ندارم. خسته ام.

_: اوه! هواپیما که خستگی نداره.

_: نه ولی بعضیا حال آدمو می گیرن.

حامد معترضانه گفت: دو تا متلک بهش گفتم، بهش برخورده. معذرت می خوام آقای تهرونی کم ظرفیت.

_: نه از تو اصلاً دلخور نیستم. کم ظرفیتم نیستم.

حمیده با عشوه پرسید: پس از کی دلخوری؟

_: از هیچ‌کس بابا ولم کن. بشین دیگه.

حمیده کمی جا خورد. اما به روی خودش نیاورد. کمی نگاه کرد، چون کنار ارسلان جا نبود، رفت کنار حامد نشست. ارسلان سرش را به طرف سیما کج کرد و در حالی که رویش به جمع بود، زمزمه کرد: این چشه؟

سیما شانه ای بالا انداخت.

ارسلان دوباره زمزمه کرد: حلقه ای دستش نمی بینم. خواستگار داره؟

سیما با دلخوری زیر لب جواب داد: نه. کاشکی داشت. منظورت چیه؟

_: نمی دونم. رفتارش یه جوریه که انگار می خواد بزرگ شدنشو به رخم بکشه! چند سالشه؟ بیست سال، نه؟

_: آره. بدجوری حس می کنه رو دست مامانش مونده.

_: به نظرت من کیس مناسبیم؟!

_: برای اون که فرقی نمی کنه.

_: من سه سال ازش کوچیکترم. چرا این عشوه ها رو برای من میاد؟

سیما با عصبانیت گفت: چه میدونم.

رو گرداند. حامد با خنده گفت: بمیرم براتون! دعواتون شده؟

ارسلان پوزخندی زد و گفت: نخیر.

حمیده برخاست و آمد بین ارسلان و سیما ایستاد. در حالی که تقریباً داشت پای ارسلان را له می کرد، به سیما گفت: راستی سیما این ایمیل من خراب شده.

سیما با بی‌اعتنایی پرسید: یعنی چی خراب شده؟

_: چه می دونم. دو هفته است باز نمیشه. همش میگه پسوردتون اشتباست. الان دوستم حتماً برام ایمیل زده. جواب ندم ناراحت میشه.

_: پسوردت 33815 بود دیگه.

_: نه! جدی؟ من 33816 می زنم. میگه اشتباهه.

_: طبیعیه.

ارسلان دستی زیر بینی اش کشید و پرسید: حمیده عطرت چیه؟

حمیده با ذوق رو به ارسلان کرد و گفت: مدی عزیزم.

_: اوه مدی! این اسم عطرته؟ یعنی دیوانه کننده است؟

_: چی داری میگی؟ نه اسم عطرم نیست. میگم مدی صدام کن.

_: آهان! چون mad در انگلیسی یعنی دیوانه فکر کردم یه ربطی به اون داره.

حمیده که از فرط جا خوردن نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد و زمین بخورد، با تته پته پرسید: سربسرم میذاری؟

_: من؟ نه. سربسر چیه؟ فقط فکر کردم یه کم عجیبه که وقتی آدم معنی اسمش کسی که ستایش شده باشه، اسمشو عوض کنه بذاره دیوانه.

_: تو نفرت انگیزی!

ارسلان ابرویی بالا انداخت و گفت: چه جالب.

حمیده با عصبانیت رو گرداند و رفت نشست.

سیما زمزمه کرد: کشتیش!

ارسلان اخم آلود گفت: حوصله ندارم تا آخر سفر آویزونم باشه.

_: ولی حقش نبود. خیلی تند رفتی.

ارسلان نگاهی مستأصل به سیما انداخت. لبهایش را فشرد. بعد برخاست. تا وسط اتاق رفت. یک خیار از ظرف میوه برداشت، در حالی که گاز می‌زد به طرف حمیده رفت. طوری که انگار دارد رد می شود، فقط چند لحظه جلویش توقف کرد و آرام گفت: من معذرت می خوام. شما بزرگترین. نباید بی ادبی می کردم. فقط می‌خواستم هیچ‌کس دیگه برداشتی که من کردم، راجع به اسم مستعارت نکنه.

حمیده خودش را جمع و جور کرد و با لبخند گفت: باشه. اشکالی نداره.

ارسلان هم به نرمی سر جایش برگشت و زیر لب پرسید: ادب و احترام و شخصیتم سر جاش برگشت؟

_: عالیه. تو عذرخواهی هم طعنه می زنی!

_: اگه خیلی مؤدب باشم روش کم نمیشه.

_: خیلی مطمئن نباش که متوجه ی توهینت شده باشه.

_: هوم. تأسف برانگیزه! ولی همینطور به نظر میاد.

با صدای زنگ در حامد برخاست و بیرون رفت. چند لحظه بعد برگشت و ورود آقای نباتی پسرخاله ی مادرش را اعلام کرد.

آقای نباتی ضمن عذرخواهی از بی‌خبر وارد شدنش، توضیح داد که چون مسافر بوده است، عیددیدنی را پیش انداخته است. ضمناً می‌خواست امیرجان (پدر ارسلان) را هم ببیند.

خانواده اش هم بودند. دو پسر و یک دختر همه بالای بیست سال و همه مجرد بودند.

نگاه خیره ی حمیده چنان روی نوه خاله های مادرش چرخید که ارسلان زیر گوش سیما گفت: به خاطر تو عذرخواهی کردم. ولی داره حوصلمو سر می بره!

_: ولش کن. این هرکی بهش گفت سلام فکر می کنه عاشقشه.

ارسلان با حرص گفت: تازه جواب سلامم نمیده.

_: بیخیال.

_: نه دیگه. باید حالشو بگیرم.

_: می خوای چکار کنی؟

_: آدرس اون ایمیل کذایی رو به من بده.

_: می خوای چکار؟

_: می خوام براش نامه ی فدایت شوم بنویسم.

سیما ملتمسانه نگاهش کرد. ارسلان موبایلش را به طرفش گرفت و پرسید: آدرسش چیه؟

سیما نگاهی به حمیده انداخت. حمیده داشت بلند بلند با همان لهجه ی ضایع با دختر آقای نباتی حرف میزد.

سیما آهی کشید. گوشی را از دست ارسلان گرفت و آدرس را یادداشت کرد.

ارسلان نگاهی به آدرس انداخت و پرسید: وی فی تون اینجا آنتن میده؟

_: فقط تو حموم کنار اتاق مامان بزرگ.

_: آوو! تو اتاق مامان بزرگ چی؟

_: فقط تو حموم. اونجا دیوارش به خونه ی ما نازکتره، آنتن داره.

_: پسوردتون چیه؟

سیما دوباره گوشی را گرفت و پسورد را هم یادداشت کرد.

آقای نباتی تازه خداحافظی کرده بود که ارسلان برخاست و گفت: مامان بزرگ با اجازتون من یه دوش بگیرم و برگردم خدمتتون.

_: ولی می خوایم ناهار بخوریم.

_: فقط چند دقیقه. زود میام.

پدرش گفت: بذار من اول برم.

_: خب شما این طرف برین. من میرم کنار اتاق مامان بزرگ.

بعد هم خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. سیما با نگرانی شاهد رفتنش بود که مادرش صدایش زد تا سفره ی ناهار را حاضر کند.

سیما بی حوصله برخاست. حواسش پیش نامه‌ای که ارسلان می‌خواست بنویسد، بود. مامان و عمه ها هم مدام یادآوری می‌کردند که این را فراموش کردی، آن را یادت رفت... قاشق، چنگال، نان، سبزی، ترشی، خرما و و و و ...

عصبانی بود. هیچ کدام از بچه‌ها هم آن دور و بر نبودند. وقت کار که شده بود، همه ناگهان غیبشان زده بود. حمیده هم چنان پا روی هم انداخته و توی مهمانخانه نشسته بود که انگار یک شاهزاده است!

بالاخره سفره آماده شد؛ عمه ها غذاها را کشیدند و سیما سر سفره گذاشت و همه نشستند.

ارسلان هم تر و تمیز و براق برگشت و کنار سیما نشست. گوشیش را به طرف سیما گرفت و نجوا کرد: بخون ببین به اندازه ی کافی شاعرانه هست؟

سیما با چهره ای درهم گوشی را گرفت. حمیده از آن طرف سفره با هیجان پرسید: بلوتوثه؟ برای منم بفرست.

ارسلان با چهره ای سخت و جدی گفت: نه یه متن ادبیه.

_: خب...

_: خب. چیز جالبی نیست.

عضلات صورت سیما هر لحظه منقبض تر می شدند. ارسلان که داشت برای خودش غذا می کشید، پرسید: سیما برات خورش بریزم؟

_: بریز.

_: چلو چقدر می خوری؟

_: نصف کفگیر.

بالاخره چشم از گوشی برگرفت. نگاهی گیج به بشقابش انداخت و گفت: ارسلان تو اینا رو نفرستادی!

_: چرا فرستادم. تیترشو نگاه کن. سنت میله.

_: دروغ میگی.

_: دروغم چیه؟ میگم تیترشو نگاه کن. سنت میله به همون آدرسی که گفتی.

_: متنشو از کجا آوردی؟

_: من در آوردی بود. هرچی که به فکرم رسید.

_: از ته دلت؟

_: یعنی چی؟

_: یعنی واقعاً عاشقشی؟

_: حالت خوبه سیما؟!

_: اگه عاشقش نیستی این همه جمله ی عاشقانه چیه نوشتی؟

_: پاک ازت ناامید شدم بچه! من که بهت گفتم می خوام حالشو بگیرم.

_: اینجوری؟!

_: نامه ی اولیش اینه. کم کم ادبش می کنم.

_: به تو چه؟ زنته یا خواهرت؟

_: سیما اینقدر درس اخلاق نده. غذاتو بخور.

_: نمی خوام.

_: اوففف بدم میاد از این اداهای دخترونه. نیم مثقال برات کشیدم، همونم نمی خوری؟

_: نه.

لیوانش را برداشت و از جا بلند شد. از آن طرف سفره برای خودش آب ریخت و جرعه ای نوشید. مادربزرگ با تعجب پرسید: اوا سیما چرا بلند شدی؟ بشین غذاتو بخور. ارسلان براش مرغم بذار. بشین سیما. ارسلان بیشتر بذار. مال بابات نیست که ننگی می کنی!

همه خندیدند. عموامیر گفت: اتفاقاً اگه مال من بود که مشکلی نداشت. مال خودش بود یه حرفی.

ارسلان غرغر کنان گفت: من هر ایرادی داشته باشم، خسیس نیستم.

تقریباً نصف مرغ را توی بشقاب سیما گذاشت. سیما نشست و همه را به دیس برگرداند. مادربزرگ دوباره گفت: آخه مادر چرا هیچی نمی خوری؟

_: قبل از ناهار پسته خوردم سنگینم.

خاله طلا یا همان زن عمو با لبخند گفت: اونم پسته های مامان بزرگ که واقعاً خوشمزه است!

همه مشغول تعریف از آشپزی مامان بزرگ شدند. سیما به زور لقمه‌ای خورد. کمی با غذایش بازی کرد و بالاخره هم تا کسی حواسش نبود، بشقابش را برداشت و به آشپزخانه برد. برای اینکه سر خودش را گرم کند، مشغول مرتب کردن آشپزخانه شد. بالاخره هم دوباره یک سینی چای ریخت و به اتاق برگشت.

حمیده در حالی که از کنارش رد میشد، با غیظ گفت: اینقدر خوش خدمتی نکن. ارسلان عاشقت نمیشه.

_: می خوام صد سال سیاه نشه. من به خاطر اون چایی نریختم.

سینی را روی میز گذاشت و پرسید: حامد اینو دور می گیری؟

حمیده دوباره گفت: پس برای داداش من کیسه دوختی!

_: میشه دست برداری حمیده؟ من فقط شونزده سالمه.

از او دور شد و کنار خواهرش ستاره نشست. ستاره پرسید: چرا اینقدر عصبانی هستی؟

_: عصبانی نیستم. خسته ام.

_: عصبانیم هستی.

ارسلان جلو آمد و پرسید: سینماها چی دارن؟

سیما با غیظ گفت: من چه می دونم.

ستاره گفت: ولش کن اعصاب نداره.

_: دارم می بینم.

سیما با عصبانیت پرسید: پس چرا ولم نمی کنی؟

_: من واکسن ضد هاری زدم، مشکلی نیست!

_: گمشو!

ارسلان لبش را گاز گرفت و گفت: زشته سیما، عیبه. نگو. این حرفا از یک دخترخانم محترم بعیده.

بعد رو به ستاره کرد و پرسید: ستاره خانم ببینم تو اینقدر بزرگ شدی که یه چایی لیوانی فرد اعلا برای من بریزی؟

ستاره از جا برخاست و پرسید: توش نخود سیاهم بریزم؟

ارسلان سر جایش نشست و با خنده گفت: قربون آدم چیزفهم!

_: پس چایی نمی خوای.

_: بدی که می خورم!

سیما رو گرداند و خواست برخیزد که ارسلان بازویش را گرفت و زیر لب غرید: بشین بچه همه دارن نگامون می کنن.

_: دقیقاً به همین دلیل می خوام پاشم! تو چته مثل کنه چسبیدی به من؟

ارسلان جدی شد و پرسید: چرا شلوغش می‌کنی سیما؟ اه! بدتر از حمیده!

_: گیر سه پیچ دادیا!

_: گیر سه پیچ کدومه بچه جان؟ اگر الان دو سال پیش بود من و تو اینجوری نشسته بودیم جلوی خلق الله داشتیم دعوا می کردیم؟ موضوع ا ینه تو هنوز باورت نشده که من خودمم.

_: من باورم شده. ولی ما دیگه بچه نیستیم سربسر ملت بذاریم.

_: چه ربطی به سن و سال داره؟ مثل اینکه یادت رفته اولین شریک شیطنتامون بابابزرگ بود! یادت نیست یه بار می‌خواستیم بریم رو پشت بوم، سفارش کرد رو سقف اتاق مامان بزرگ سروصدا کنیم فکر کنه دزد اومده؟ یادته با چماق اومد رو پشت بوم که مثلاً برای مامان بزرگ قهرمان بازی دربیاره و دزد بگیره، سه تایی نشستیم چقدر خندیدیم؟ یادت رفته قایم شدنامون پشت صندلیش؟ یادت میاد چند بار ضمانتمون کرد که باباها کتکمون نزنن؟ بابابزرگ نیست، ولی ما هنوزم همون بچه هاییم. گیرم هیکل من یه کم گنده، اینقدری که پشت صندلی بابابزرگ جا نمیشه. ولی خودم که خودمم!

سیما که از یادآوری خاطرات بابابزرگ بغض کرده بود، سر بزیر انداخت و گفت: تمومش کن.

_: تو عادی باش منم تمومش می کنم. نیومدم که برات روضه بخونم! تو رو به روح بابابزرگ آبغوره نگیر!

سیما نفس عمیقی کشید. سر برداشت و با حرص گفت: نمی گیرم.

ارسلان لبخندی زد و پرسید: آشتی؟

سیما از گوشه ی چشم نگاهش کرد. لبخند کمرنگی روی لبش نشست. ستاره با لیوان چای رسید. ارسلان لیوان را برداشت و با خوشرویی گفت: ووووه! مرسی!

_: خواهش می کنم.

سیما کلی به خودش فشار آورد تا مثل قبل با لحنی عادی بگوید: سُلی بسه اینقدر قند نریز.

ارسلان که چای را فراموش کرده بود، برگشت و با شگفتی گفت: اِه علیک سلام! خوب هستین شما؟

_: دیوونه!

ستاره با بی حوصلگی گفت: این چایی رو بردارین دستم شکست!

_: چشم! این چایی خوردن داره.


تو دوست داری... (1)

سلام سلام سلاممممم

عیدتون مبارک. طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق انشااله.


ببخشین دیشب سردرد بدی بودم و ساعت نه و نیم رفتم خوابیدم. امروزم کلی کار داشتم و الانم نت وقت نشناسم یهو قطع شد. خدا رو شکر دایال آپ داشتم و تونستم بیام. امیدوارم از این قصه هم خوشتون بیاد و اوقات خوشی رو براتون فراهم کنه :*********



تو دوست داری...



_: تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟

سیما این جمله را به سرعت گفت و در حالی که می‌خندید خود را روی تخت رها کرد. موهای نرم و سیاهش دور سرش پراکنده شدند. فیروزه که روی زمین نشسته بود، پرسید: حالا این دوستت کی هست که من باهاش دوست بشم؟

_: دوستم؟ دوستم تویی دیگه! ترانه و مَحبت و رعنا و بقیه رو هم که می شناسی. هان ولی یه دوست دارم که نمی شناسی.

_: جداً؟! تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟

_: من که قایمش نکرده بودم. اینجا نیست اصلاً.

_: کجاست؟ زیر تخته؟

پر روتختی را بالا زد و نگاهی به زیر تخت انداخت. انبوهی کتاب و خرت و پرت آنجا بود.

_: دارم بهت میگم من قایمش نکردم. پسرعمومه. کرمون نیست.

_: چشمم روشن! به داداش من خیانت می‌کنی و میری با پسرعموت دوست میشی؟!

_: یعنی خدا شانس بده! شونزده سال ازش عمر گرفتیم، دوستام یه پسر چارساله است و یه پسرعموی هفده ساله!

فیروزه یک ابرویش را بالا برد و پرسید: هیفده ساله؟ خوش تیپم هست؟

سیما لب تخت نشست و در حالی که به شقیقه اش اشاره می کرد، گفت: آخرین باری که دیدمش قدش تا اینجام بود. یه کمی پشتش قوزه. یه عینک کلفتم داره. صورت کمرنگ کک مکی. اومممم....

فیروزه گفت: کافیه دیگه. اصلاً تو کَفِش موندم! خدا رو شکر نمی تونه با داداش خوشگلم رقابت کنه.

سیما که داشت فکر می‌کرد که مشخصه ی بهتری از ارسلان به خاطر بیاورد، خنده ی کوتاهی کرد و گفت: باحالترین بچه ا یه که تا حالا دیدم. پایه ی هر شیطنت و مسخره بازی.

_: ارزونی خودت. خوش تیپ نباشه فایده نداره. من باهاش دوست نمیشم.

_: حالا کی خواست تو باهاش دوست بشی؟

_: خودت گفتی تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی!

_: هان. یادم رفت. خب تو از دوستات بگو. کسی هست که من نشناسم؟

_: اومم نمی دونم. دختر خاله هامو که می شناسی. دخترداییمم که کوچیکه. عمو بزرگه سه تا پسر بزرگ داره. عمو کوچیکه بچه نداره. عمه هم که دو تا پسر بزرگ داره.

_: پس تو خونواده ی پدری رو بورسی!

سیما این را گفت و غش غش خندید.

فیروزه اخم آلود گفت: نه بابا. خیلیم بد میگذره. از حالا عزا گرفتم که عید با عمواینا باید بریم اصفهان خونه عمه. یعنی کلاً عید نوروزم خراب میشه!

سیما قاطعانه اضافه کرد: و سالی که نکوست از بهارش پیداست!

_: زهر مار! غلط می کنن این لندهورا سالمو خراب کنن. ولی وای کاش تمام دو هفته رو نمونیم. آخ سیمااا...

_: یه سرگرمی برای خودت ببر. چند تا کتاب بخر. یه کاری کن بهت خوش بگذره.

_: چه می دونم. جلوی اینا من نفس بکشم مامان حرص می خوره. هی میگه مواظب رفتارت باش. نمی خوام برم.

_: کاش میشد بمونی خونه ی ما. عمو اینا میان و من از خوشحالی دارم بال درمیارم. دو ساله ارسلانو ندیدم.

_: ارسلان همون پسرعموته؟

_: آره دیگه.

_: قبلاً هم گفته بودی یادم رفته بود.

_: تو کِی به فرمایشات گهربار من توجه کردی که بار دومت باشه؟

_: هیچ وقت. فرمایشات تو ارزش مخ حروم کردن ندارن.

_: مخی که پر از گچ باشه درک و شعور قیمت معلومات منو نداره! نزدیک بود فرار مغزها بشم با این اطلاعاتم!

_: یعنی من مرده ی این اعتماد بنفستم.

_: وای ولی جلوی ارسلان کم میارم. خیلی باحاله این بچه!

_: کشتی منو با ارسلانت. همون بهتر که عید اینجا نیستم و اینقدر حقیر شدنتو جلوی یه پسر نمی بینم.

_: حقیر شدن کدومه؟ ارسلان منو تحقیر نمی کنه!

_: ولی تو داری براش سر و دست می شکنی. موندم این پسر قوز کک مکی چی داره که عاشقشی؟ شایدم خوش تیپه و از ترس اینکه من قاپشو بدزدم میگی زشته.

_: چی داری بلغور می‌کنی واسه خودت؟ کی گفته من عاشقشم؟ من الان هیجانزده ام که داره میاد. همین. دو ساله ندیدمش خب. بعدم ارسلان زشت نیست. یه بیبی فیس خیلی نازه.

_: چی چی فیس؟ خانم ترجمه کنین. ما خارجکی بلد نیستیم.

_: صورتش یه خوشگلی بچه گونه‌ای داره. درسته خوش تیپ نیست. ولی دلنشینه. منم جای داداشم دوسش دارم. کی گفته عاشقشم؟ اصلاً عدد این حرفا نیست. بچه‌است هنوز. من پنج شیش سال فاصله سنی کمتر باشه اصلاً به چشمم نمیاد. اونم الان چه کاریه؟ بذار بعد از دانشگاه. فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم خانوم! به داداشتونم بگین لطفاً عجله نکنن.

فیروزه خنده‌ای کرد و گفت: باشه. فاصله سنیتون دوازده ساله، زیاد نیست؟ البته خوبه دیگه. تا وقتی که درست تموم بشه دیگه بچه مون ده ساله که حتماً شده.

سیما خندید و گفت: آی قربونش برم من! فکر کن این بزرگ بشه چه دخترکشی میشه! ووووووی!!!

_: معلوم! مثل پسرعموی بیبی فیس شما که نیست! هم خوشگله هم خوش تیپ!

_: اصلاً تو حسودیت میشه که من با پسرعموم دوستم و تو باید از دست پسر عمو عمه هات حرص بخوری!

فیروزه ناله کنان گفت: آرررره. فکر کن باید بریم اصفهان. من نمی خوام برم مامااااااان!

سیما برخاست. نگاهی توی کتابخانه اش انداخت و پرسید: از کتابای من هیچ کدوم هست نخونده باشی؟

_: نه بابا همه رو خوندم. ولی سری زنان کوچک رو بده بازم بخونم. از بیکاری بهتره.

_: ارسلان مثل لاریه.

_: خیلی دلش بخواد. لاری به این خوش تیپی! کی کک مکی بوده بنده خدا؟

_: اهه! خدا کنه تو این دو ساله کک مکای ارسلان خوب شده باشه، یه عکس خوش تیپ ازش بگیرم، از حسودی بترکی!

_: من همین حالاشم دارم از حسودی می ترکم. کاش میشد نرم.

_: خب نرو!

_: آره جون عمه ام! نرم؟ تا صد سال باید جواب پس بدم. وای سیماااا...

سیما در حالی که سری زنان کوچک را در دست داشت، آهی کشید و لب تخت نشست. با نگاهی لبریز از همدردی به فیروزه نگاه کرد و گفت: دعا می‌کنم خیلی بهت خوش بگذره. اینقدر که اصلاً دلت نخواد از اصفهان برگردی!

فیروزه برخاست و با خنده گفت: چی داری میگی تو؟ می خوای بیرونم کنی راحت بگو. برم برنگردم چیه؟

سیما مدافعانه گفت: نگفتم بری برنگردی. گفتم نخوای برگردی!

_: امکان نداره.

کتاب‌ها را گرفت. سیما نگاهی دور اتاق انداخت و در حالی که کیسه ی خریدی را دست فیروزه می‌داد تا کتاب‌ها را در آن بگذارد، گفت: دعای من می گیره. حالا می بینی.

فیروزه سری تکان داد. نگاهی کرد و گفت: امیدوارم. می بینمت تا فردا؟

_: فکر نمی کنم. خیلی کار داریم. باید بریم اونطرف خونه ی مامان بزرگ رو آماده کنیم، عمو اینا میان.

فیروزه لبخندی زد و گفت: خوش بگذره.

_: به تو هم همینطور.

دست دور گردن هم انداختند و با بی میلی خداحافظی کردند.


سیما با بی‌قراری از پشت شیشه سر کشید. هنوز پیاده نشده بودند. دوباره برگشت و نشست.

زنی که انگار با خواهرش منتظر مسافرشان بودند، با لبخند گفت: خوش به حال اونی که تو اینطور منتظرشی.

سیما با تعجب پرسید: چرا؟!

_: برای اینکه خیلی ناز و خوشگلی.

زن همراهش ضمن تأیید گفت: حیف که نه برادر دارم نه پسر بزرگ!

سیما خنده‌ای کرد و گفت: نه بابا من هنوز بچه ام! منتظر عموم اینام. دو ساله ندیدمشون.

هر دو زن با لبخند نگاهش کردند. سیما دوباره برخاست و پشت شیشه رفت. نگاهی به پدرش انداخت که کمی دورتر آرام ایستاده بود و صبورانه انتظار می کشید.

قرار بود همراه عمو، دختر دایی و پسر دایی بابا هم، همراه خانواده‌هایشان بیایند. جمعاً چهارده نفر بودند.

سیما دوباره نگاه کرد. از دور عمو را تشخیص داد که با شوهر دختر دایی‌اش می آمدند. بقیه هم دور و برشان بودند. ولی هرچه سر کشید ارسلان را ندید. دقیقتر نگاه کرد. نخیر نبود! کلافه رو گرداند. عمو وارد شد و با خوشرویی در آ غوشش گرفت. بعد هم زن عمو، دختر دایی و بقیه ی خانمهای همراه که اکثریت را تشکیل می دادند. سیما در حالی که زیر عِطر تند زن پسردایی پدرش داشت خفه میشد، دوباره سر کشید. نخیر... پسرک مهربان نیامده بود.

نوه ی دایی سلام کرد. چه ریشی هم گذاشته بود! سیما اخم آلود جواب داد و رو گرداند. رفت پیش خانمها نشست. آقایان هم دور ریل برای گرفتن چمدانها ایستادند. سیما روی صندلی آخری کنار ستون نشسته بود و با چهره ای درهم کف سالن را نگاه می کرد. عمو چمدانش را جلوی پای سیما گذاشت و گفت: عمو چشمت به این باشه.

_: چشم.

بابا به عمو گفت: داداش شما بشین استراحت کن.

جا نبود. سیما برخاست. به ستون تکیه داد و چشم به چمدان که هنوز جلوی پایش بود، دوخت. عمو با تشکر سر جایش نشست.

نوه ی دایی که ریش پر و قد بلندی داشت جلو آمد و به طعنه پرسید: خانم مشکلی پیش اومده؟

سیما با اخم نگاهش کرد. با خانواده ی دایی پدرش اینقدر صمیمی نبود که نوه اش بخواهد سربسرش بگذارد. تازه این پسر را هم فقط از روی عکسهایش می شناخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی او را دیده است.

پسر دوباره گفت: می تونم کمکتون کنم؟

سیما با حرص گفت: نه متشکرم.

از گوشه ی چشم نگاهی به عمو انداخت. به آن‌ها توجهی نداشت. ناگهان فکر کرد نکند این اصلاً نوه داییش نباشد؟!

بابا آمد و گفت: خب، اگه دیگه کاری ندارین، بریم.

عمو برخاست. جوان ریشو دست برد تا چمدانی را که جلوی پای سیما بود، بردارد. سیما جیغ کوتاهی کشید و گفت: دزد!

و همراه پسر خم شد و دسته ی چمدان را گرفت. پسر خندید و گفت: چته سیما؟ چرا اینجوری می کنی؟

سیما راست ایستاد و با خجالت گفت: ببخشین احمدآقا. به جا نیاوردم.

صدای قهقهه ی پسر بلند شد و پرسید: احمدآقا کیه؟ یعنی خدا بگم چکارت کنه دختر! بذار برسیم خونه، حسابتو می رسم. دو سال منو ندیدی، خودتو زدی به خریت، یا مسخره بازی جدیده؟

سیما گیج و منگ نگاهش کرد. هنوز هم نمی‌فهمید که این ارسلان است. یعنی حتی شک هم نبرده بود. تا اینکه عمو سر شانه ی پسرش زد و گفت: ارسلان بابا بیا بریم.

سیما با ناباوری زمزمه کرد: ارسلان؟!

ارسلان دقیق نگاهش کرد و جدی گفت: بله خودمم.

بعد دوباره خندید و گفت: استقبال بامزه ای بود. دستت درد نکنه. بیا دیگه جا نمونی.

سیما غرق فکر پرسید: عینکت کو؟

ارسلان برگشت و با نگاهی شاد گفت: لنز گذاشتم. بهتر نیست؟

سیما سری تکان داد و دنبالش راه افتاد. هرچه می‌کرد نمی‌فهمید که چطور یک آدم می‌تواند توی دو سال اینقدر قد بکشد و تغییر کند. این ارسلان حداقل بیست سانتی‌متر از او قد بلند تر بود. شانه های عریضی داشت. قوز نبود. ریش هم که یا کک مکهایش را پوشانده بود یا دیگر کک مک نداشت.

از فرودگاه تا خانه هم سکوت کرده بود. دو تا دختر عموهایش افسانه و آسیه تمام راه را داشتند حرف می‌زدند و سر و صدا می کردند. یاد سفر قبل افتاد که آن‌ها تهران رفته بودند. آن دفعه سیما و ارسلان ماشین را روی سرشان گذاشته بودند. ولی حالا از ارسلان خجالت می کشید. این رفیق قدیمیش نبود. اصلاً نمی‌توانست با حس قبل نگاهش کند.

برگشت از گوشه ی چشم دزدکی نگاهش کرد. ارسلان هم همان وقت به طرفش برگشت. چشمهایش مثل قدیم نمی درخشیدند ولی مژه های بلندش به زیبایی سابق بودند. سیما همیشه غر می‌زد که چرا مژه های خودش به پرپشتی و خوش فرمی ارسلان نیست! اصلاً یک پسر این همه مژه را می‌خواست چکار؟!

سیما رو گرداند. مژه هایش کمی تر شد. یاد فیروزه افتاد. گوشیش را درآورد و اس ام اس زد: فیروزه شدید باهات همدردی می کنم.

فیروزه جواب داد: چرا؟ ارسلان نیومده؟

_: نمی دونم. اینجا یه لندهور عوضیه که هرکار می‌کنم که به خودم بقبولونم که این ارسلانه، برام جا نمیفته.

_: هه هه هه آی دلم خنک شددددد. عوضش به من داره خوش می گذره اساسی! عمه یه فیروزه جون میگه، صد تا از دهنش می ریزه.

_: چرا؟ خبریه؟

_: نمی دونم والا. دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ.

_: تبریکات صمیمانه ی منو پیشاپیش پذیرا باشید.

_: زهرمار. هنوز که خبری نیست.

_: به هر حال من دعا کردم بهت خوش بگذره و دعام مستجاب شد.

_: آه راستی. باشه یکی طلبت. یه سوغاتی خوب برات میارم. چرا برای خودت دعا نکردی؟

سیما ناامیدانه نگاهی به ارسلان که بعد از مادرش و افسانه نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد، انداخت و نوشت: فکر نمی‌کردم لازم باشه.

_: هنوزم دیر نشده دعا کن. منم دعا می کنم. باید برم عمه صدام می کنه.

_: باشه. ممنون.

به پشتی تکیه داد و به فکر فرو رفت. زن عمو پرسید: سیما جون چه خبر؟

نگاهی گیج به او انداخت و گفت: نمی دونم. هیچی. سلامتی.

کمی بعد رسیدند. همه برای ناهار مهمان مادربزرگ بودند. هنوز تا ظهر خیلی مانده بود. ولی دو تا عمه ها آمده بودند. سیما و خانواده اش هم بودند. خانواده ی عمو هم که رسیدند. همه مشغول تدارک ناهار و پذیرایی از عمو و خانواده اش بودند. سیما بی سروصدا به انباری خزید و گوشه‌ای نشست. گوشه ی محبوبش با آن بوی آشنای انباری مادربزرگ. کنارش یک تخت خواب قدیمی بود که روی آن چند دست رختخواب بود. دست زیر تخت برد. آنجا که چند تا بازی فکری مال پدر و خواهربرادرهایش که مادربزرگ با دقت برای نسل بعد سالم نگهشان داشته بود. بازیهایی که سیما بارها با ارسلان کرده بود. مونوپولی، فکر بکر، ایراواژه، اسکرابل و یک بازی که خودش با ارسلان ساخته بودند.

اشکش به نرمی روی گونه اش غلتید. در انباری باز شد. با بی حوصلگی اشکش را پاک کرد و چشم به در دوخت. ارسلان وارد شد و نگاهش بلافاصله به سمت سیما چرخید. چند لحظه در سکوت سرزنش آمیز نگاهش کرد. در را رها کرد و جلو آمد.

_: اینجا چکار می کنی؟

_: هیچی. کاری داری؟

_: آره باهات کار دارم.

روی رختخوابها نشست، به دیوار تکیه داد و بدون اینکه نگاهش کند، پرسید: چی شده؟

سیما رو گرداند. گچ دیوار ریخته بود. نوک انگشتش را روی گچها کشید و آرام گفت: چیزی نشده.

بعد به عنوان توضیح اضافه کرد: سرم درد می کنه.

_: به من بگو خر! بچه من تو رو بزرگ کردم. سعی نکن گولم بزنی.

_: چه‌جوری ثابت کنم که سرم درد می کنه؟

ارسلان از توی جیبش یک ویفر شکلاتی که می‌دانست سیما دوست دارد، در آورد و در حالی که به طرفش می گرفت، گفت: اینو بخور بهتر میشه.

سیما ویفر را گرفت و به یاد خاطراتش دوباره بغض کرد. این ارسلان خیلی غریبه بود. از اینکه باهم تنها بودند احساس بدی داشت.

ارسلان به سقف تارعنکبوت گرفته نگاه کرد و گفت: اینجوری نکن سیما.

سیما در حالی که چشم به موکت رنگ و رو رفته ی جلویش دوخته بود، سرد و بیحالت پرسید: چه جوری؟

گازی به ویفر زد. طعم ویفر یادآور خنده های شاد بعدازظهرهایی بود که به محض خوابیدن بزرگترها از خانه بیرون می‌زدند و بعد از خرید تنقلات از بقال محل به پارک نزدیک خانه می رفتند. دلش برای مسابقه ی تاب بازی تنگ شده بود.

ارسلان برخاست. دستهایش را توی جیبهایش فرو برد و روی صندوق قدیمی ای روبروی سیما نشست. غرق فکر نگاهش کرد. آرام پرسید: یه خواهش ازت بکنم، نه نمیگی؟

سیما سؤالی نگاهش کرد.

ارسلان با لحنی شیطنت آمیز گفت: درو می‌بندم برو رو تخت جفت پا بپر پایین!

سیما پوزخندی زد و پرسید: مسخره کردی؟

_: نه می خوام یادت بیاد که خودمم. ارسلان! میای یه دست ایراواژه بازی کنیم؟

صدایی از بیرون پرسید: ارسلان کجا غیب شد یه دفعه؟

یک نفر جواب داد: غلط نکنم با سیما دنبال یه شیطنت تازه ان. مواظب باشین قوطی شکر یا نمک رو تو غذای ظهر خالی نکنن.

ارسلان لبخندی زد و گفت: همه یادشونه غیر از تو. کاری نکن که فکر کنن بزرگ شدیم و توقع دیگه ای از مون داشته باشن. پاشو.

دست به طرفش دراز کرد. سیما با تردید دست تو دستش گذاشت. دستی که بعد از دو سال قوی و مردانه شده بود.


لبخندی به رنگ امیدواری (۱۰)

سلام سلام سلامممم

خیلی خیلی از همدردیاتون ممنونم. خداوند سلامت و خوشحالتون کنه.



اینم قسمت آخر. امیدوارم خوشتون بیاد.  انشااله هفته ی آینده با یک قصه ی جدید خدمت می رسم.


این لپ تاپ امشب داره خیلی اذیت می کنه. یک ساعته که دارم سعی می کنم آپ کنم. اگر همه ی دعاهاتون رو کردین و تموم شد، دعا کنین خدا یه لپ تاپ خوب با کلیدهای عالی و سرعت مناسب به من بده. بی زحمت خیلی گرونم نباشه :دی




آسمان یک ساعتی بعد برخاست و از اتاق بیرون رفت. مامان و بابا و آرمان و ثمینه دور هم نشسته بودند. آرمان با دیدن آسمان، با شوق گفت: خوشم اومد آسمان! خوب حالشو گرفتی!

آسمان با تعجب پرسید: حال کی رو گرفتم؟

_: همین جناب خواستگار رو! پسره گند دماغ همچین لب و لوچه آویزون از اتاقت اومد بیرون که گفتم دست مریزاد! یه تیپای حسابی بهش زدی.

_: من بهش تیپا نزدم. اگر بابا موافق باشه می خوام بهش جواب مثبت بدم.

همه چنان با تعجب نگاهش کردند که انگار آسمان گفته بود می خواهد به فضا برود! بالاخره پدرش به حرف آمد و گفت: حتی فکرشم نکن. این یارو هیچ سنخیتی با ما نداره.

آسمان متعجب و ناراحت گفت: ولی بابا...

_: ولی بی ولی. مهمون بودن و احترامشون واجب. بگذریم از کلام پسره که چنان با اطمینان حرف میزد که آدمو گیج می کرد. ولی حالا از این در بیرون رفتن. دیگه حتی فکرشونم نکن.

_: آخه...

مامان گفت: بابات راست میگه. الان متوجه نیستی. اختلاف سن مسئله ی کمی نیست.

_: ولی مامان بزرگم از بابابزرگ چهارده سال کوچیکتر بود.

آرمان با اخم گفت: از شونزده سال که کمتر بود. تازه اون مال قدیم بود. حالا دوره و زمونه تغییر کرده.

_: من فکر نمی کنم تفاهم ربطی به سن و سال داشته باشه.

مامان با ناراحتی گفت: آسمان! چشماتو باز کن! اون زن داشته!

_: یه ازدواج اجباری! یه وقتی فرشته برام تعریف کرده بود. گفت همیشه می خواسته طلاقش بده، ولی خونواده ها اجازه ندادن.

بابا برخاست و گفت: لااله الالله... این پنبه رو از گوشت بیار بیرون آسمان. من تو رو به این پیرمرد نمیدم.

بعد هم شب بخیری گفت و به طرف اتاقش رفت تا بخوابد. آرمان هم در حالی که میلاد را که روی مبل خوابش برده بود، در آغوش می گرفت، گفت: اصلاً ازت توقع نداشتم آسمان! این یارو چی داره آخه؟

آسمان نشست و آرام گفت: اون منو همینجوری که هستم قبول داره و جز اینم ازم توقعی نداره.

_: خرت کرده! بریم ثمینه تا من دست رو این بلند نکردم.

آسمان با تمسخر گفت: نه بمون. چه عجله ایه حالا؟ یکی بزن تو کله ام، بلکه خیالش از سرم بپره!

آرمان با غیظ تکرار کرد: بریم ثمینه.

ثمینه با اشاره از آسمان پرسید: آخه چرا عصبانیش می کنی؟

بعد هم به سرعت خداحافظی کرد و رفت تا بهانه ی دیگری دست آرمان ندهد.

در که بسته شد، مامان که ایستاده بود، دوباره نشست و آهی کشید.

آسمان گفت: یادش رفته خودش عاشق بوده.

مامان پوزخندی زد و گفت: نگفته بودی عاشق شدی.

_: کمکم می کنی مامان؟

_: نه. یه بار که جلوی آرمان کوتاه اومدم خیلی خوشبخت شد، که حالا برای تو هم کوتاه بیام؟ تازه مورد تو که مثل روز روشنه که عاقبتی نداره.

_: مامان آرمان اگر خوشبخت نیست تقصیر خودشه. اینو خودتم می دونی. ثمینه از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنه. خیلی دوسش داره. منم می تونم خوشبخت بشم.

_: خوشبخت شدن یه تلاش دو نفره می خواد. از کجا می دونی که این موس موس کردناش ادامه داشته باشه؟ از کجا معلوم که فردا جای رئیست قد علم نکنه و جبهه نگیره برات؟

_: اون اینجوری نیست مامان.

_: چقدر می شناسیش؟

_: من چهار ماه تو اون خونه بودم. تقریباً هرروز سر صبحانه و نهار دیدمش.

_: تا چه حد صمیمی هستین؟

_: خیلی کم پیش میومد که باهام حرف بزنه. همیشه خیلی بهم احترام میذاشت.

_: برای همین عاشقش شدی؟

_: بله. شاید مهمترین دلیلش همین بود.

_: شایدم به عنوان یه زیردست اونقدر داخل آدم حسابت نمی کرد که باهات حرف بزنه.

_: نه مامان. با رفیع و عصمت که اینجوری نبود. همشون با من مثل اعضای خونوادشون رفتار می کردن. حتی مادربزرگش بهم گفت که مثل نوه ی خودش دوستم داره. منم خیلی دوسش دارم.

_: اگر اینقدر همه چی خوب بود، پس چرا کارتو ول کردی؟

آسمان سر به زیر انداخت. آرام گفت: وقتی فهمیدم عاشقشم دیگه نتونستم ادامه بدم.

_: چی شد که فهمیدی؟

آسمان به گل قالی چشم دوخت. با بغض گفت: می خواست بره سفر. دیدم تحمل دوریشو ندارم. ترسیدم. دیگه نتونستم بمونم.

_: از چی ترسیدی؟

_: از این که رازمو بفهمن!

مامان آهی کشید. برخاست و به اتاقش رفت.

 

آسمان از هر طرف حرفی می شنید. همه می خواستند راضیش کنند که اشتباه می کند. حتی ثمینه هم نصیحتش می کرد و می گفت این عشق راه به جایی ندارد.

بالاخره یک هفته گذشت و پرینازخانم برای گرفتن جواب تلفن زد. مامان در مقابل نگاه بهت زده و ناباور آسمان جواب منفی داد و اختلاف سن و ازدواج قبلی فرّخ را بهانه کرد.

بیسیم را روی میز گذاشت و نگاهی به آسمان انداخت. لبهایش را بهم فشرد و از جا برخاست. در حالی که به آشپزخانه می رفت گفت: قسمتت نبود.

آسمان مات نگاهش کرد. بیسیم دوباره زنگ زد. آسمان نگاهش کرد. مامان خواست برگردد و برش دارد که ناگهان آسمان احساس کرد باید خودش جواب بدهد. با یک حرکت خودش را به میز رساند و جواب داد: بله؟

_: سلام.

آسمان خسته از مبارزه ی شکست خورده اش روی مبل افتاد و با بغض گفت: سلام.

مامان پرسشگرانه نگاهش کرد. آسمان به سرعت پرسید: خوبی نازیلا؟

فرّخ خندید و پرسید: آخه اسم قشنگتر نبود واسه من بذاری؟

آسمان به سختی نفسی کشید و گفت: ببین نازیلا...

_: برای چی اینجوری حرف می زنی؟ من اگه می خواستم زیر آبی برم به موبایلت زنگ می زدم.

_: می دونم. ولی نمیشه. من نمی تونم. الان نه... حالم بده. خیلی.

_: باشه عزیزم. زنگ زدم که همینو بدونم. می خواستم بدونم این جواب خودته؟

اشکهای آسمان جاری شد. به مامان که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و به فرّخ گفت: تو بگو چکار کنم. دوسش دارم. خیلی. ولی میگن ازت خیلی بزرگتره. میگن قبلاً ازدواج کرده. میگن خوشبخت نمیشی. ولی اینطور نیست. مگه نه؟

مامان با حرص پرسید: حالا باید هرچی پیش اومده رو به همه ی دوستات گزارش بدی؟

فرّخ با آرامش گفت: صبر کن عزیز دلم. من تمام تلاشمو می کنم. مطمئن باش تا وقتی که خودت ردم نکنی من پا پس نمی کشم. قربون اشکات برم. اینقدر گریه نکن.

آسمان چشمهایش را بست و نفسی کشید. فرّخ گفت: منتظرم باش.

آسمان زیر لب گفت: باشه.

_: فعلاً خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

گوشی را گذاشت. مامان گفت: چی شد؟ فکر کردم الان چار ساعت می خوای درددل کنی.

آسمان برخاست و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت: کار داشت.

 

فرّخ سر قولش ایستاد. آنقدر رفت و آمد و پیغام داد و این و آن را واسطه کرد تا بالاخره پدر آسمان را راضی کرد. بالاخره آمدند و قرار عقدکنان را برای روز تولد آسمان گذاشتند. آسمان از شوق سر از پا نمی شناخت. روزهای بعد مثل یک خواب شیرین بود. تمام روز بی وقفه دنبال مقدمات جشن و محضر و آزمایشات لازم می دویدند.

تا بالاخره روز جشن رسید. دوستش نازیلا که درس آرایشگری خوانده بود، توی اتاق خودش آرایشش می کرد و فرشته هم کمک می داد. هنوز مهمانها نیامده بودند، اما داماد بی قرار ده بار در زده بود و اجازه ی ورود می خواست که فرشته نداده بود.

_: فرشته بیا بیرون من دو دقه کارت دارم!

_: باشه برای بعد خان داداش. من الان خیلی کار دارم.

_: خب میام تو بهت میگم.

_: چی گفتی نازیلاجون؟

_: من نازیلا نیستم فرّخم!

_: کی با تو بود؟ ببین قبل از ساعت شش نمیشه بیای تو!

_: اوووه!!!! خیلی بدجنسی!

_: کجاشو دیدی؟

_: خدا بخیر کنه. تو بیا با آرمان یه کمپانی ضدّ حال بزن.

_: راستی آرمان کجاست تو یک ساعته اینجا خوش و خرم وایسادی؟

_: کی گفته خوش و خرمم؟! آرمان رفته دنبال محضردار. یارو گفته باید خودتون بیاین دنبالم. می ترسم آرمان وسط راه سربه نیستش کنه!

فرشته غش غش خندید. آسمان نگاهی توی آینه کرد و یواش گفت: نذاری الان بیاد تو! این قیافه رو ببینه پشیمون میشه.

فرشته بلند گفت: ببین فرّخ هنوز فرصت داری. اگه می خوای پشیمون بشی الان می تونی بیای تو.

در اتاق بلافاصله باز شد. آسمان جیغ خفیفی کشید. خم شد و صورتش را تا نزدیک میز آرایش پایین آورد.

نازیلا با لحنی شماتت آمیز گفت: هی بهت میگم بیا خونه ی خودمون به موقعش زنگ بزنیم آقاداماد، میگی تو اتاق خودم راحتترم.

فرشته در حال بالا پایین پریدن جلوی فرّخ ایستاد و گفت: برو بیرون! بهت گفتم اگه می خوای پشیمون بشی! تو که نمی خوای پشیمون بشی!

فرّخ یک صندلی پیش کشید و در حالی که می نشست، گفت: من اصلاً می خوام هنجار شکنی کنم!

نازیلا ملتمسانه گفت: من اینجوری اصلاً حواسمو نمی فهمم. خرابکاری می کنم ها!

_: اشکال نداره. آسمان همه جوره خوشگله. سرتو بگیر بالا ببینم خانم خانما.

آسمان با تردید سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. فرّخ با تعجب خندید و گفت: چرا اینقدر سفیدش کردین؟ عروسک چینیه مگه؟

فرشته با دلخوری گفت: اه فرّخ میگم برو بیرون. وسط کار اومده اظهار نظرم می کنه. این فوندیشنشه. باید اینجوری باشه. روش آرایش می کنه خوب میشه. یه نیم ساعتی دیگه صبر می کردی میدیدی که عالی میشه.

فرّخ چند لحظه عاقل اندر سفیه به فرشته نگاه کرد و بعد گفت: جای شکرش بسیار باقیه که جنابعالی لطف دارین و منو یه پسر بچه ی هیجده ساله فرض کردین که تو عمرش آرایش ندیده و نمی دونه فوندیشن یعنی چی!

_: فرّخ برو بیرون!

فرّخ با بزرگواری سری به تایید خم کرد. برخاست و گفت: باشه میرم. ولی اول اجازه بده منم نظراتمو برای مهمترین روز زندگیم ارائه بدم.

_: شما منتظر اجازه نشدین. نظرتو گفتی. برو.

فرّخ جدی شد و با لحن ترسناکی گفت: چند لحظه صبر کن. چشم میرم.

آسمان با نگرانی به آن دو نگاه کرد. نازیلا سر به زیر انداخته بود و با لوازم آرایش جلویش ور می رفت.

فرّخ قدمی به عقب برداشت. کنار آینه به دیوار تکیه داد و با دقت به آسمان نگاه کرد. آسمان هنوز نگران بود. فرّخ لبخندی زد که بلافاصله آرامش کرد. بعد نیم نگاهی به نازیلا انداخت و گفت: قصد دخالت تو کار شما رو ندارم. ولی واقعاً این کرم پودر سفید بهش نمیاد. یا رنگ پوست خودش، یا اگر می خواین متفاوت باشه برنزه. موهاشم اگه شینیون می کنین، دو طرف صورتشو خیلی به عقب نکشین. خیلی صورتش باریک میشه.

نیشگون ملایمی از گونه ی آسمان گرفت و زیر لب گفت: چیکار کردی با خودت!

آسمان با ناراحتی گفت: من فقط چار کیلو کم شدم، ولی سه کیلوش از صورتم رفته.

فرّخ با لبخند گفت: اشکال نداره.

بعد به طرف در اتاق رفت و گفت: فرشته خانم امری باشه؟

_: بپر از سر کوچه دو سه تا نون بگیر تا کار ما تموم شه!

_: یعنی فقط همینم مونده.

_: تقصیر خودته برادر من. بس که فضووووولی!

بعد تقریباً او را به بیرون اتاق هل داد و در را بست. آه بلندی کشید و گفت: برگردیم سر کار خودمون. تو داری چکار می کنی نازیلا؟

_: کرم پودرشو پاک می کنم. اینجا یه درجه پررنگترم دارم.

_: حالا یه چیزی گفت. ولش کن.

_: فرشته خانم شما رو نمی دونم. ولی من از این آقا می ترسم!

آسمان لبخندی زد و گفت: بذار پاکش کنه فرشته. شر درست نکن.

_: خودت چی میگی؟ نظر خودت مهمتره.

_: من که خودمو نمی بینم. اون که می بینه باید خوشش بیاد. تازه راست میگه. خیلی سفیده.

_: خیلی خب. سه به یک. من اعلام باخت می کنم!

همه خندیدند. بالاخره آن دقایق تمام نشدنی به پایان رسیدند. فرشته پرسید: تموم؟ بگم فیلمبردار بیاد؟

آسمان گفت: نه اول بگو فرّخ بیاد.

_: وای آسمان ول کن. دیر شد. اینقدر لی لی به لالای این مرتیکه نذار. پس فردا دیگه نمی تونی رو حرفش حرف بزنی.

_: من به موقعش بلدم چه جوری رو حرفش حرف بزنم. تو نگران نباش. بگو بیاد ببینه خوشش میاد؟

فرشته آه بلندی کشید و گفت: خدا کنه!

نازیلا خندید و گفت: کاش همه ی خواهرشوهرا مثل شما باشن.

_: منم بلدم به موقعش خواهرشوگری کنم!

در اتاق را باز کرد و فرّخ را صدا زد. فرّخ وارد شد و جلو آمد. چانه ی آسمان را گرفت و با لبخند نگاهش کرد. نازیلا به سرعت توضیح داد: یه کم زیادی پررنگه. برای عکس خوب میشه.

فرّخ بدون این که چشم از آسمان بردارد، گفت: بسیار خب.

فرشته پرسید: خوبه جناب داماد؟ بگم فیلمبردار بیاد؟ تو رو خدا ضایع بازی نکن. پس فردا بچه هات این فیلمو ببینن آبروت میره!

فرّخ با تمسخر گفت: پس فردا!

بعد بیرون رفت تا فیلمبردار برنامه اش را اجرا کند و بعد او مثلاً به دنبال عروس بیاید.

آسمان فکر کرد: خوبه فرشته هم میدونه که بچه هایی نخواهند بود که نگران آبروی پدرشان باشند!

آهی کشید و با لبخند به دوربین فیلمبرداری نگاه کرد. چند لحظه بعد فرّخ وارد شد و بازویش را عرضه کرد. آسمان دست دور بازویش حلقه کرد و بین هلهله ی مهمانان وارد اتاق پذیرایی شد. جشن کوچک و گرمی بود. دوستانش تمام تلاششان را برای شاد نگه داشتن مجلس کردند. عاقد هم آمد و خطبه را جاری کرد.

 

چند ساعت بعد آخرین مهمانها هم رفتند. آسمان خسته ولی خوشحال به اتاقش برگشت لباس عوض کرد و جلوی آینه نشست. روی پنبه شیرپاک کن ریخت، ولی بدون آن که صورتش را پاک کند، سرش را روی میز آرایش گذاشت و خوابش برد.

فرّخ پشت سرش ایستاد. در حالی که موهایش را باز می کرد، گفت: خیلی خسته شدی.

آسمان گیج پرسید: تو نرفتی؟

_: نه. دست این زن داداشت درد نکنه. از دم در برم گردوند و به آرمان یادآوری کرد که رسمتونه داماد رو نگه دارین. خاله تم که داشت میرفت خونه تایید کرد و با اجازه ی بابات برگشتم. می شنوی آسمان یا خوابی؟

_: هان؟ هان. خب حالا کجا می خوای بخوابی؟

_: چه فرقی می کنه؟ رو زمین می خوابم. دراز بکش آرایشتو پاک کنم.

_: حرفه ای هستی!

فرّخ زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد دراز بکشد. بعد کنار تخت نشست و در حالی که پنبه را روی صورتش می کشید، با لحن دلداری دهنده ای گفت: شقایق یه آرایشگر حرفه ای بود. خیلی دیدم آرایش کردن و آرایش پاک کردن رو. ولی باور کن این اولین باره که دارم این کارو می کنم.

آسمان چشم بسته گفت: طفلکی خدا بیامرزدش.

_: هوم. آره. خدا بیامرزدش. گمونم تو اولین زنی هستی که برای زن سابق شوهرت طلب آمرزش می کنی.

_: اون آدم بدی نبود، نه؟

_: نه. فقط از بد روزگار گرفتار من شده بود.

_: چرا دوسش نداشتی؟

_: نمی دونم. هیچ وقت به دلم ننشست. هیچ وقت مرد ایده آلش نبودم. همیشه دلش می خواست من خوش تیپ تر، مبادی آداب تر و متفاوت از اون چه که بودم باشم.

_: برای همین شرط کردی که همیجوری که هستی قبولت داشته باشم؟

_: بگیر بخواب بچه. چقدر سوال جواب می کنی!

خم شد و او را بو سید و گونه اش را نوازش کرد. آسمان با لبخند گفت: خواب از سرم پرید.

_: تو خسته ای. چشماتو ببند خواب میری.

_: نمی خوای در باره اش حرف بزنی، نه؟

_: هرچی بخوای بدونی بهت میگم، ولی الان نه. ساعت یک و نیمه. بگیر بخواب.

آسمان نومیدانه تسلیم شد و چشمهایش را بست. فرّخ دستش را گرفت و تا وقتی که خوابش برد، نگه داشت.

صبح آسمان با صدای آخ گفتن فرّخ از خواب پرید. چشم بسته فکر کرد: فرّخ که رفت! اینجا چکار می کنه؟

ناگهان به یاد آورد و بلند گفت: نه فرّخ اینجاست!

توی تختش نشست. فرّخ هم پایین تخت روی زمین نشسته بود و در حالی که سرش پایین بود و بینی اش را می مالید، غرغرکنان پرسید: پس می خواستی کجا باشم؟

آسمان متحیر نگاهش کرد. کراواتش را شل کرده و دکمه ی بالای پیراهنش باز بود. کتش را هم ظاهراً به جای پتو روی خودش انداخته بود.

فرّخ دست از روی صورتش برداشت. سر بلند کرد و با چهره ای درهم پرسید: چرا ماتت برده؟

_: هیشکی به تو یه پتو یا بالش نداده؟

_: چه می دونم؟ زنم که گرفت خوابید، اول صبحیم با لگد بیدارم کرده!

_: خب چرا از این طرفی خوابیدی؟

_: زده یه چیزیم طلبکاره!

آسمان با احتیاط دست به طرف صورتش برد و پرسید: ببخشید... خیلی محکم زدم؟

_: نه بابا... تو که نمی خواستی بزنی. من کتک خورم ملسه!

_: وای فرّخ!

_: بیخیال... بلند میشی به من صبحونه بدی، یا باید تا وقت نهار تو خماریش بمونم؟

_: نه الان میارم!

_: لباس بپوش میریم خونه ی ما.

_: خونه ی شما؟

_: دلم لک زده برای اون سینی های صبحانه ی پرتشریفات تو چینی های مهمونی مامان و نازخریدن و منت کشیهای تو! پاشو بریم سر راه نون تازه هم می خریم.

_: سینی تزئین شده و نون تازه رو هستم، ولی عمراً دیگه نازتو بخرم!

_: خیلی خب. این دفعه من ناز می خرم! تو بیا.

 

آسمان چشمهایش را بست. دستهایش را عقب برد و نفس عمیقی کشید. فرّخ با لبخند پرسید: چیکار می کنی؟

_: دلم برای بوی اتاقت تنگ شده بود.

فرّخ از پشت سر خم شد؛ او را بوسید و گفت: اتاقم دلش برات تنگ شده بود.

آسمان خندید. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: وای فرّخ نمیشه امروز من مهمون باشم تو صبحونه بیاری؟

_: هی داری دبه درمیاری ها! اول که شرط می کنی ناز نمی خرم، حالام که میگی صبحونه نمیارم. من که نمی تونم اون سینی خوشگلو بچینم دختر!

_: می خوای بگو عصمت بچینه D:

_: یعنی همینمون مونده! غلط نکنم به افتخار عروس نو چایی پریروز و نون کپک زده میذاره تو سینی!

آسمان غش غش خندید. از پنجره نگاهی به حیاط انداخت و ناگهان گفت: وای چقدر آب استخر تمیز و هوس انگیزه! من می خوام شنا کنم!

_: صبحونه ی ما هم که...

_: نه یه ذره آب تنی می کنم میام. می دونی چقدر آرزو داشتم یه بار بپرم تو این استخر؟

_: قبول. ولی بذار هفته ی دیگه. تازه آبش کردیم، آبش سرده. بذار چند روز آفتاب بخوره گرم شه.

_: اوووه! یه هفته؟ نههه!

_: آسمان این نون بیات شد!

آسمان با بی میلی پنجره را رها کرد و گفت: باشه.

به آشپزخانه رفت و مشغول آماده کردن سینی هفت رنگش شد. این بار فرّخ هم کنارش بود و با شور و شوق همراهی می کرد.

بالاخره صبحانه مهیا شد و فرّخ آن را به اتاقش آورد. روی مبل نشست و فنجانهای چای را پر کرد. آسمان چند لحظه نشست. بعد برخاست دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد.

_: بیا آسمان چاییت یخ می کنه.

_: اشکال نداره. چایی نون پنیر شیرین و سرد می خورم. مثل شما باکلاس نیستم.

_: یعنی تلخ و داغ خوردن باکلاسیه؟

_: اینطور میگن.

_: اینجور با حسرت به اون استخر نگاه نکن. تمامش مال تو. فقط میگم الان سرما می خوری.

_: فقط چند دقیقه. سشوار بذار دم دست، الان برمی گردم.

در را باز کرد، دوان دوان به طرف استخر رفت و شیرجه زد. فرّخ با حیرت دنبالش بیرون دوید. آسمان سر از آب بیرون آورد و با دندانهایی که بهم می خورد، گفت: خییییییلی سرررررده!

_: من که بهت گفتم سرده! دیوانه ای که با تیشرت شلوارجین شیرجه می زنی؟

_: فکر نمی کردم اینقدر سرد باشه. دارم یخ می زنم.

_: دستتو بده به من.

 

آسمان با حوله توی مبل مچاله شده بود. درحالی که چای را از دست فرّخ می گرفت، گفت: نگران نباش که مشکل داری. تو همین منو بزرگ کنی خیلیه.

_: من مشکل دارم؟ کی گفته مشکل دارم؟

_: خودت گفتی. همینجا. اون روز که سعی می کردی منصرفم کنی.

_: چاییتو بخور بچه جان! اگه تو خودتو به کشتن ندی، من هیچ مشکلی ندارم.

_: من که نمی خواستم خودمو بکشم. می خواستم شنا کنم. چشمم به این آب خشک شد. راستی دورشو نرده نکشیدین. خطرناکه ها!

_: آره خطرناکه. اگه الان نرده داشت، می تونستم قبل از پریدن جلوتو بگیرم.

_: نه نمی تونستی. مگه این که نرده ها همقد من باشن J

_: حالا می خوایم سر پوشیده اش کنیم که اگه وسط زمستون مادر بچه هام ویار شنا کرد، سینه پهلو نکنه. فقط جان من اون موقع شیرجه نزن!

آسمان خندید و گفت: چی داری میگی؟

_: نه یعنی فکر کردی که من اینقدر بی رحمم که با همون وضع بیام خواستگاری دختری که عاشق بچه هاست؟ اونم مشکلی که با یکی دو تا عمل جراحی حل میشد؟

آسمان مات و متحیر پرسید: چی داری میگی فرّخ؟

_: چاییتو بخور کوچولو. هروقت بزرگتر شدی و یاد گرفتی کمی عاقلانه تر رفتار کنی می تونی یه دوجین بچه داشته باشی. 

 

                                                                                       پایان



لبخندی به رنگ امیدواری (9)

سلام


خوب هستین انشااله؟ منم خوبم. خوابم! این شش صفحه رو داشته باشین انشااله صبح یه مقدار بهش اضافه می کنم. 



سلامت باشید و خوشحال. التماس دعا.



بعداً نوشت: ناگهان عزادار شدیم. پدرشوهرم...

ببخشید که کامنتا رو بدون جواب تایید کردم. از لطف همتون ممنونم.


بعد بعداً نوشت: نظرات رو جواب دادم. 




آسمان با لرزشی شیرین از شوق، آماده شد. مهمانها سر ساعت پنج آمدند. دسته گلی دست فرشته بود و جعبه ای شیرینی دست پرینازخانم. آسمان با دیدنشان ناگاه بیاد آورد که چقدر دلتنگ همه شان بوده است. فرشته و پرینازخانم را بوسید و گلبهار را از آغوش پدرش گرفت. در آخر نگاهش روی فرّخ ثابت ماند. فرّخ با لبخند، خیلی عادی سلام و علیک کرد و عید را تبریک گفت. آسمان گیج شده بود. نتوانست جوابی بدهد. فرّخ چند لحظه ای منتظر جواب ماند و بالاخره به دنبال بقیه رفت.

ثمینه روی شانه ی آسمان زد و زیر لب با لحنی بین شوخی و جدی گفت: این چه استقبالی بود؟! فکر می کنن رو دستمون موندی! باید تو آشپزخونه می موندی صدات می کردیم.

آسمان گلبهار را در آغوش فشرد و با سرخوشی جواب داد: ولی مامان بهشون گفته نیان خواستگاری. دسته گلم دست فرشته بود. ندیدی؟ اومدن عید دیدنی.

_: به چه مناسبت؟

_: برای رفع دلخوری از من. خیلی عجیبه؟

بدون آن که منتظر جواب شود، وارد اتاق پذیرایی شد و با خوشحالی به فرشته گفت: دلم براش یه ذره شده بود!

فرشته با شیطنت پرسید: برای فرّخ یا گلبهار؟

آسمان خندان کنار فرشته نشست. گلبهار را محکم بو سید و پرسید: سوال داره؟

به شدت سعی می کرد نگاهش با نگاه فرّخ تلاقی نکند. از شوق حضورش سر از پا نمی شناخت. صورتش را توی پیراهن چین دار صورتی گلبهار فرو کرد و عطر آشنایش را به مشام کشید. با صدای آقای بختیاری به خود آمد.

_: خب آسمان خانم، دخترم، امیدوارم کدورتی از ما به دل نداشته باشی.

سر بلند کرد. با نگاهی درخشان گفت: از شما؟ اصلاً. من با خودم مشکل داشتم و دارم. نه شما.

شور و شوق لحنش کم کم فرو نشست و سر بزیر انداخت.

پرینازخانم گفت: خدا نکنه! چرا؟

_: یه کم حالم خوش نیست. همین.

شوهر فرشته به شوخی گفت: پس خیاطم تو کوزه افتاد.

فرشته چشم غره ای رفت و زیر لب گفت: فرهاد!!!

فرهاد دستی به سرش کشید و رو به آسمان گفت: معذرت می خوام.

آسمان با خوشرویی گفت: خواهش می کنم.

آرمان با اخم پرسید: موضوع چیه؟

ثمینه دستش را گرفت و آرام گفت: آرمان خواهش می کنم. هیچی.

آقای بختیاری گفت: به هر حال امیدوارم سال جدید سال بهتری برای هممون باشه. سالی پر از برکت و نعمت و سلامتی.

پدر آسمان تایید کرد: انشااله.

و بقیه هم همینطور.

آقای بختیاری بعد از چند لحظه گفت: به ما التیماتوم دادن که برای خواستگاری مزاحم نشیم. ولی ما رو بذارین تو لیست انتظار لطفاً.

فرّخ برای اولین بار سینه ای صاف کرد و با لحنی که می کوشید محکم و بدون اعتراض باشد، گفت: خیلی معذرت می خوام پدر. ولی چه ایرادی داره که ما درخواستمونو مطرح کنیم، شرایطمون رو توضیح بدیم و بعد از اون آسمان خانم و خانوادشون هرجور میلشونه تصمیم بگیرن؟

آقای بختیاری خندید و رو به پدر آسمان، با اشاره ی دست به فرّخ، گفت: این بابا دیر اومده زودم می خواد بره! هرکی ندونه فکر می کنه هیجده سالشه.

همه خندیدند. آسمان ناباورانه نگاهی به فرّخ انداخت. می دانست فرّخ چه تلاشی کرده است تا در جمعی که مرکز توجه است، حاضر شود و از آن سختتر این که به این صراحت و اصرار خواستگاری کند.

سر به زیر انداخت. آب دهانش را به سختی قورت داد. گلبهار سعی می کرد از آغو شش بیرون بیاید. میلاد جلو آمد و با لحن کودکانه اش پرسید: عمه اجازه میدی با نینی برم بازی؟

فرشته لبخندی زد و گفت: آره برین بازی.

آسمان با بی میلی دخترک را زمین گذاشت و میلاد با ملاحظه دست دخترک را که به آرامی تاتی می کرد را گرفت.

همه چند لحظه ای مشغول تماشای بچه ها شدند. باز آقای بختیاری پرسید: خب آقای آسایش نظر شما چیه؟

پدر آسمان نگاهی به آسمان که آرام به گلهای قالی چشم دوخته بود، انداخت و گفت: تا جایی که من شنیدم آقافرّخ قبلاً ازدواج کردن و تفاوت سنیشون هم با آسمان خیلی زیاده.

نگاهش از روی آقای بختیاری، به طرف فرّخ چرخید و منتظر جواب شد.

فرّخ نگاهی کرد و با لحنی آرام و محکم گفت: اینا موانع کافی و کاملی به نظر می رسن. در واقع من خیلی سعی کردم با این دلایل خودم رو قانع کنم، اما نتونستم.

آسمان رو گرداند و با ناراحتی فکر کرد: خودت یا منو؟!

پدر آسمان پرسید: شما چند سالتونه؟

_: سی و شش سال. اما قسم می خورم که از هیچ تلاشی برای خوشبخت کردن دخترتون فروگذار نکنم.

آسمان مات و متحیر سر برداشت. این فرّخ بود؟ این همه دل و جرات از کجا آورده بود؟!!!

آرمان به تندی پرسید: شما قبلاً هم با آسمان در این مورد صحبت کرده بودین؟

فرّخ رو به او کرد. ملایم و جدی جواب داد: نه.

آسمان آهی از آسودگی کشید و سر به زیر انداخت.

_: چطور فکر کردین که ممکنه آسمان با این همه مشکل بازم راضی بشه؟

آسمان سرش را بیشتر به زیر انداخت و لب برچید. ثمینه ملتمسانه به آرمان نگاه کرد. همه منتظر جواب فرّخ بودند.

فرّخ جواب داد: من به خاطر علاقه ی خودم پا پیش گذاشتم و آسمان خانم این اختیار رو دارن که هرجور صلاح بدونن تصمیم بگیرن.

پدر آسمان پرسید: دارایی تون چیه آقافرّخ؟

_: یه خونه ی کوچیک دارم و یه ماشین پرشیا. درآمدم در حد یه زندگی معمولیه.

آرمان پرسید: حاضرین اون خونه رو به عنوان مهریه در نظر بگیرین و سر عقد به نام آسمان کنین؟

فرّخ با تعجب گفت: البته!

آرمان پرسید: واقعاً؟ مگه چند متره؟

_: نزدیک دویست متر. منظورتونو از "واقعاً" نمی فهمم. اگر لازمه الان امضا بدم، میدم.

مادر آسمان پرسید: برای زندگی کجا رو در نظر دارین؟ همون خونه؟

_: تا نظر آسمان خانم چی باشه.

ثمینه پرسید: از همسرتون چه توقعی دارین؟

آرمان چشم غره ای برای ثمینه رفت.

_: این که همینطوری هستم قبولم داشته باشن.

پدر آسمان گفت: به ما فرصتی بدین که در این مورد فکر کنیم.

_: البته. یک هفته کافیه؟

_: فکر می کنم خوب باشه. نظر تو چیه آسمان جان؟ کافیه یا به فرصت بیشتری احتیاج داری؟

آسمان آهی کشید. تمام جسارتش را جمع کرد و گفت: من قبل از هر تصمیمی اجازه می خوام چند کلمه با ایشون صحبت کنم.

آقای بختیاری گفت: حتماً لازمه. نظر شما چیه آقای آسایش؟ اجازه میدین تو یه اتاق دیگه باهم صحبت کنن؟

آرمان اخمی کرد و خصمانه به فرّخ نگاه کرد. پدر آسمان نگاهی به آسمان کرد. انگار تازه داشت باور می کرد که دارند دخترش را می برند. آهی کشید. غمی بر چهره اش سایه انداخت. دوباره رو به آقای بختیاری کرد و گفت: هرجور شما صلاح بدونین.

رو به فرّخ کرد و گفت: می تونین برین تو اتاق خودش.

فرّخ مودبانه سری خم کرد و گفت: با اجازتون.

برخاست و نگاهی به آسمان انداخت. آسمان هم شرم زده برخاست. سر به زیر انداخت و وقتی که فرّخ کنارش رسید، به طرف اتاقش راه افتاد.

در را باز کرد. عقب کشید و گفت: بفرمایین.

فرّخ زیر لب تشکری کرد و وارد شد. با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. آسمان با لحنی که بوی تمسخر میداد، توضیح داد: خیلی کوچولوئه!

فرّخ چرخی زد. نگاهش با لبخند به آسمان رسید و گفت: کوچیک، روشن، مهربون. مالی که به صاحبش نره شومه!

دست برد و در اتاق را بست. آسمان احساس کرد نفسش حبس می شود. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت: مبل ندارم. ولی بفرمایین.

فرّخ صندلی میز آینه را برگرداند و در حالی که می نشست، پرسید: مسخره ام می کنی؟

آسمان به سرعت گفت: نه.

لب تختش نشست و گفت: یه دفعه... فکر کردم زندگیمون باهم خیلی فرق می کنه.

فرّخ با ملایمت پرسید: پشیمون شدی؟

آسمان متفکرانه گفت: نه.

_: هیچ وقت از چیزی که هستی خجالت نکش. تازه زندگی شما که کم و کسری نداره.

_: برای من که بهش عادت دارم، آره؛ برای شما که یه جور دیگه بزرگ شدین...

فرّخ به تندی پرسید: آسمان این شعر و ورا چیه میگی؟ ما نیومدیم در مورد پول صحبت کنیم.

_: نه نمی خوام در مورد پول حرف بزنم. داشتم به تفاوتا و مقدار تاثیرشون فکر می کردم.

فرّخ به عقب تکیه داد و با بدبینی پرسید: آسمان... مشکلی پیش اومده؟

_: نه فقط دارم...

_: تو این چند ماه چه اتفاقی افتاده؟

_: هیچی!

_: پای یه نفر دیگه در بینه؟

_: نه...

فرّخ برخاست. به طرف پنجره رفت و گفت: من درک می کنم. راستشو بگو. می تونم کمکت کنم.

توی قاب پنجره نشست و به آسمان نگاه کرد.

آسمان با ناراحتی پرسید: چی دارین میگین؟

فرّخ دستهایش را روی سینه گره زد و گفت: من هیچ نقطه ی مشترکی با تو ندارم. طبیعیه که تو از یه نفر دیگه خوشت بیاد. فقط آرزو می کنم قدرتو بدونه. منم هرطور بتونم بهت کمک می کنم. تا آخر عمر بهت مدیونم.

آسمان با عصبانیت پرسید: چون بهم مدیون بودین پا شدین اومدین خواستگاری؟

_: چون بهت مدیون بودم این چند ماه سراغی ازت نگرفتم. ولی چون خیلی خودخواهم نتونستم پا رو دلم بذارم و اجازه بدم با کسی که لیاقتتو داشته باشه خوشبخت بشی. امیدوار بودم هنوزم گوشه چشمی بهم داشته باشی.

مجسمه ی چینی ای را از کنارش توی قاب پنجره برداشت، نگاهی به آن انداخت و در حالی که آن را سر جایش می گذاشت، پوزخندی زد و گفت: چه خیال خامی! خودمم باورم شده بود با چشم و موی نقره ای خیلی خوشتیپم!

آسمان باز با عصبانیت گفت: البته که خوش تیپین! مخصوصاً با این کت شلوار.

فرّخ خنده اش گرفت. دستی به یقه اش کشید و پرسید: واقعاً؟!

آسمان با دلخوری رو گرداند. معذب و عصبی بود.

فرّخ جدی و ملایم پرسید: نمی خوای به من بگی از چی ناراحتی؟

آسمان نیم نگاهی به او انداخت؛ ولی جوابی نداد.

فرّخ پرسید: حضور من... اینجا... اذیتت می کنه؟

آسمان با سرگشتگی سری به نفی تکان داد. بغض داشت. ولی نمی خواست گریه کند. نگاهش نمی کرد.

فرّخ جلو آمد و لب تخت با کمی فاصله از آسمان نشست. به گلهای قالی چشم دوخت و گفت: اگه باعث ناراحتیت من باشم، هرگز خودمو نمی بخشم.

آسمان نفسی کشید. بوی ادکلنش مستش می کرد. بدون این که برگردد پرسید: تو قاموس شما همیشه دو با دو چار میشه؟

_: در اکثر موارد که اینطوره. چطور مگه؟

_: شما تا ابد می خواین به من یادآوری کنین که به من بدهکارین؟

فرّخ با کمی دستپاچگی گفت: من فقط می خوام بدونی که همیشه قدر زحمتتو می دونم.

_: متشکرم. فهمیدم. لطفاً دیگه نگین.

_: بسیارخب. این موضوع اینقدر آزارت میده؟

_: نه. فقط حوصله ندارم بهش فکر کنم. ببینین من می خواستم یه کار بزرگ بکنم. یه جدال بود بین خودم و خودم. موفق شدم و از خودم راضی شدم. ولی این همه تشویق و تشکر از طرف شما و خونوادتون آزارم میده. یک ذره خیرخواهی در تصمیم من نبود! اینقدر شرمنده ام نکنین.

_: مهم نیست که تو به چه دلیل شروع کردی، مهم اینه که به همه ی ما علاقمند شدی. استقبال گرمت دروغ نبود. ما هم دوستت داریم. هممون. امشب مامان بزرگم خیلی دلش می خواست بیاد. ولی براش مهمون رسید و نتونست. یادم رفت سلام و تبریکهای صمیمانه شو بهت برسونم.

آسمان سرد و غرق فکر گفت: متشکرم. سلام برسونین.

فرّخ رو گرداند و با دلخوری گفت: اینجوری به هیچ جا نمی رسیم.

آسمان سر به زیر انداخت و پرسید: یه قولی بهم میدین؟ میشه وقتی از این اتاق بیرون رفتین یک کلمه از حرفای منو به کسی نگین؟ میشه کلاً فراموش کنین؟

_: معلوم هست چی داری میگی؟ قول بدم؟ مگه من تا حالا حرف تو رو جایی زدم؟ فکر می کردم ما بهم اعتماد داریم، بیشتر از همه ی اطرافیانمون. چی رو باید فراموش کنم؟

_: حرفامو.

فرّخ آهی کشید و جوابی نداد.

آسمان گفت: شما همه چی یادتون میمونه. من می ترسم. امشب دائم یادآوری می کنین که من چقدر بهتون لطف کردم، می ترسم یه شب بهم یادآوری کنین که من بودم که غرورمو شکستم و ازتون خواستگاری کردم. می ترسم فقط چون فکر می کنین دختر ساده و مهربونیم اومده باشین خواستگاریم؛ می ترسم فردا بفهمین که اشتباه کردین. می ترسم یه روز یادتون بیاد که پدر من کمی درآمدش از پدر شما کمتره، می ترسم یه روز مثل عصمت فکر کنین که من از اول برای پولتون نقشه کشیده بودم. می ترسم... خیلی می ترسم.

فرّخ با محبت لبخند زد. مکثی کرد. بعد دست دور شانه هایش انداخت و او را به طرف خود کشید. سرش را روی سینه اش گذاشت و با مهربانی گفت: چی داری میگی دخترک قشنگ؟ خودت می فهمی؟ خیلی داری بهم توهین می کنی ها! 

آسمان آرام گرفت. دیگر اهمیتی نداشت که فرّخ واقعاً دوستش دارد یا نه. اهمیتی نداشت که برخورد آرمان چه خواهد بود و یا هرکسی چه خواهد گفت...

فرّخ بعد از چند لحظه رهایش کرد. پرسید: بازم حرفی هست؟

_: هنوزم فکر می کنم... ولی مهم نیست.

_: مهمه. بگو.

_: نه مهم نیست. حتی اگر به اندازه ی نصف عشق منو داشته باشین، برای یه عمر کافیه.

فرّخ کلافه خندید. از جا برخاست. دست روی دستگیره ی در گذاشت و گذاشت و گفت: خیال کرده نوبرشو آورده! نه حتی به اندازه ی نصفشم نیست. من فقط به عنوان انجام وظیفه و هر مزخرفی که تو میگی اومدم اینجا و محاله ازت دست بکشم؛ اصلاً مامانم گفت بیام. حالا که چی؟

آسمان متعجب نگاهش کرد. فرّخ چند لحظه نگاهش کرد و باز گفت: هی بیدار شو. نگاه کن. من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم. اگر از ته دلم نمی خواستمت، اگه یه ذره شک و تردید داشتم، غیر ممکن بود پامو اینجا بذارم. من با تمام وجودم دوستت دارم.

بدون این که منتظر عکس العملی از طرف آسمان بشود، بیرون رفت و باز در را پشت سرش بست. آسمان گیج و سردرگم سر به زیر انداخت.

مدتی بعد در اتاق باز شد. ثمینه با احتیاط پرسید: آسمان خوبی؟

سر برداشت. چند لحظه نگاهش کرد و بعد گفت: آره خوبم. هنوز اینجان؟

_: نه بابا همشون رفتن. فرّخ گفت داری فکر می کنی، برای خداحافظی مزاحمت نشدن. قرار شد من از طرف همه باهات خداحافظی کنم.

آسمان دوباره سر به زیر انداخت و گفت: ممنون.

_: خواهش میشه. تشریف میارین شام بخورین؟

_: نه میل ندارم.

_: باشه عروس خانم. مراقب هیکلت باش.

خنده ی ریزی کرد و از اتاق بیرون رفت. آسمان برخاست. انگار توی خواب راه می رفت. لباس عوض کرد. آرایشش را پاک کرد و دراز کشید. دلش برای فرّخ تنگ شده بود. برای آن که توی اتاقش راه برود و حرف بزند.

دراز کشید و چشم به سقف دوخت.