ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (13)

سلام سلامممم
بعله... زندگی شاید همین باشد... همین آفتاب ناب بهاری و همین لذتهای کوچک و بزرگ... امروز رفتم خونه ی یه خانم مسن. یه خونه ی باصفای قدیمی. پر از گل... توت... شیرینیهای سنتی خونگی... تزئینات قدیمی... (مشخص نیست که من شکموئم! نه؟ ) هزار ماشاءالله... آرامش و صفایی داشت که خیلی وقت بود گمش کرده بودم...

چرا قصه رو قرمز می کنه؟ هرچی می زنم مشکی نمیشه! پاک قاطیش کرد. یه تکه مشکی باقی قرمز... بی خیال... خوش باشین

 

زمرد بسته های بادمجان سرخ کرده و گوشت پخته را روی میز گذاشت. صدای در بلند شد. زمرد لحظه ای گوش داد. منصور در را باز کرد و گفت: آقای احدی.

بابابزرگ گفت: آره با صادقی اومدن درباره ی اجاره حرف بزنن.

بابابزرگ دو واحد آپارتمان داشت که با اجاره دادن آنها اموراتش می گذشت. منصور وارد آشپزخانه شد و پرسید: چایی می ریزی ببرم؟

+: بله.

سینی چای را آماده کرد و به منصور داد. توی کابینت را جستجو کرد و دو قابلمه برای چلو و خورش بیرون آورد. منصور با سینی خالی برگشت. زمرد بدون این که نگاهش کند پرسید: بادمجون دوست داری؟

_: نه.

زمرد با تعجب سر برداشت و پرسید: واقعا؟!

منصور با لبخند پرسید: عجیبه؟ واقعیتش بدم نمیاد. ولی حساسیت دارم. دهنم جوش می زنه.

زمرد بسته ی بادمجان را برداشت و طوری که انگار با خودش حرف می زند، گفت: خب چرا زودتر نمیگی؟

منصور با عجله گفت: نه نه بذار باشه. مهم نیست. چلو می خورم. نمی خواد به خاطر من یه چی دیگه بپزی. زمرد به خدا تعارف نمی کنم.

زمرد بدون توجه به او یک بسته مرغ بیرون آورد و پرسید: مرغ که دوست داری؟

منصور نفسی کشید و گفت: بله ولی لازم نبود. بچه که نیستم. نخورم چیزی نمیشه.

زمرد با دهان بسته خندید. گوشت را سر جایش گذاشت و گفت: عوضش سرت منت می ذارم واست ته چین می پزم.

منصور خندید و گفت: باعث زحمت...

زمرد مرغ یخ زده را توی قابلمه گذاشت. آب ریخت و زیرش را زیاد کرد. در حالی که ادویه می ریخت، پرسید: چرا نمیری بشینی؟

بلافاصله با خودش فکر کرد: چه عادی شدم ها! خونه ی بابابزرگ اینقدر آرامبخشه که هیچی حتی شوهرداشتن عصبیم نمی کنه!

منصور شانه ای بالا انداخت و گفت: دارن درباره ی اجاره حرف می زنن. به من ربطی نداره.

زمرد برنج را شست و با ماست و روغن اضافه کرد. منصور در سکوت حرکاتش را دنبال می کرد. زمرد که کمی دستپاچه شده بود، سعی کرد با حرف زدن جوّ را طبیعی کند. در حالی که نگاهش به قابلمه بود گفت: حیف شد دیگه نمی تونم سرت منت بذارم. اینجا بودی و دیدی که دم پختی بود و خیلی زحمت نکشیدم.

منصور که تا حالا دست به سینه ایستاده بود، خنده اش گرفت. قدمی به طرف او برداشت. از پشت بغلش کرد و زیر گونه اش را بو*سید. زمرد که غلغلکش شده بود و ضمناً نمی خواست صدایش بلند شود، او را پس زد و یواش اعتراض کرد: نکن منصور.

منصور اما محکمتر او را گرفت، دوباره بو*سید و رهایش کرد. زمرد حتی به خودش هم حاضر نبود اعتراف کند که از جسارت منصور خوشش آمده است. بی اختیار لبخندی بر لبانش نقش بست. ولی بلافاصله اخمی کرد و همانطور که نگاهش به قابلمه بود، گفت: اگه یه وقت بابابزرگ بیان زشته.

منصور نگاهی به در انداخت و گفت: دارن با مهموناشون حرف می زنن.

و سرخوش از این پیروزی به کابینت تکیه داد. زمرد در قابلمه را بست و زیرش را کم کرد. در حالی که از رو رفته بود، سر به زیر مشغول آماده کردن وسایل سالاد شد.

منصور جلو آمد و گفت: بذار کمکت کنم.

زمرد بدون این که نگاهش کند، گفت: نمی خواد. شما مهمونین.

منصور لپ او را کشید و گفت: هی کوچولو قبل از این که تو به دنیا بیای من تو این خونه رفت و آمد داشتم. الانم دامادشونم. مهمون نیستم.

زمرد با تبسم نگاهش کرد. از این که بابابزرگ را مثل خودش دوست داشت و می شناخت، دلش گرم میشد. منصور هم لبخندی زد و موهای او را نوازش کرد. زمرد با خجالت سر به زیر انداخت. برگشت پشت میز نشست. منصور هم دستهایش را شست. کاردی از توی ظرف شسته ها برداشت و خیاری پوست کند. آن را روی تخته جلوی زمرد گذاشت.

مهمانهای بابابزرگ رفتند. بابابزرگ تلویزیون را روشن کرده بود و کاری به آنها نداشت. زمرد با عجله ظرف سالاد را پر کرد و برخاست. با منصور میز را چیدند. همه چیز آماده بود. بابابزرگ سر میز آمد و با خوشحالی گفت: به به! انگار من مهمونم ها! چقدر زحمت کشیدین؟ بابا زمرد منصور کمکت داد یا گوششو بپیچونم؟

زمرد خندید و گفت: نه باباجون کلی کمک دادن.

نگاهی به ته چین انداخت و پرسید: ا پس خورش بادمجون چی شد؟! آهان منصور نمی خورد. یادم نبود.

زمرد با تعجب پرسید: شما می دونستین؟

_: آره. از بچگی دهنش جوش میزد.

منصور لبخندی زد و گفت: باعث خجالت.

بابابزرگ شانه ای بالا انداخت و گفت: چه خجالتی؟ مگه دست خودته؟

_: نه حتماً دلتون بادمجون می خواست. گفتم به خاطر من عوضش نکنه. قبول نکرد.

بابابزرگ لبخندی زد و گفت: مهم اینه که خوشمزه اس! زمرد از بچگی کدبانو بود. ولی اون جمانه ی شیطون هنوزم که هنوزه از زیر کار درمیره! هم خودش شیطونه هم شوهرش!

همگی خندیدند و مشغول خوردن شدند.

بعد از نهار زمرد جمع کرد و منصور ظرفها را شست. بعد هم باهم به دیدن پدر و مادر زمرد رفتند.

همین که وارد شدند، جمانه به استقبالشان آمد. به دنبال او پدر و مادرش هم آمدند. جمانه کنار گوش زمرد زمزمه کرد: خوبی؟

زمرد لبخندی زد و گفت: آره!

و بعد با مهر نگاهی به منصور انداخت. منصور که از لطف او تعجب کرده بود، وسط سلام و علیکش، ناباورانه برگشت و نگاهش کرد.

زمرد لب به دندان گزید و رو به جمانه کرد. جمانه آهی کشید و شانه ای بالا انداخت. زمرد مشتی به بازوی او زد و پرسید: چیه؟ دلت می خواست هنوزم عصبانی باشم؟

جمانه سری به نفی تکان داد و گفت: دلم می خواد ته دلت صاف صاف بشه.

+: ته دلم صافه. خیالت تخت.

باهم وارد شدند. جمانه روی دسته ی مبل بهروز نشست و با حالتی طلبکار به منصور چشم دوخت. منصور که کمی دستپاچه شده بود، حیران بود که چه اشتباهی کرده است!

بالاخره هم جمانه برخاست و به اتاقش رفت. منصور با نگرانی اشاره کرد: چی شد؟

بهروز گفت: بی خیال.

زمرد به دنبال جمانه رفت. در اتاق را پشت سرش بست و محکم گفت: رفتارت خیلی زشت بود.

جمانه روی تختش نشست. پاهایش را دراز کرد و گفت: می دونم ولی موضوع این نیست.

+: پس موضوع چیه؟

_: همیشه می گفتی دلم نمی خواد زود ازدواج کنم.

+: خب. حالا که پیش اومد. چکار کنم؟

_: بحثی ندارم. ولی همیشه فکر می کردم... وقتی عروس بشم... وقتی بیام اینجا... هنوز اینجا اتاق توئه. میام اینجا و در رو که می بندیم انگار هیچ خبری اون پشت نیست. هیچی عوض نشده... هنوز اینجا اتاق من و توئه... هنوز باهمیم...

زمرد با تردید پرسید: منظورت چیه؟ تو که بهروزو دوست داری!

_: آره... ولی...

+: جمانه طوری شده؟

_: نه. طوری نشده.

+: تو همش ناراحت بودی که چرا عروسیتون هی عقب میفته. مشکلت چیه؟

_: من بهروزو دوست دارم. خیلی دوسش دارم. ولی گاهیم خواهرمو می خوام.

+: خب من که اینجام. تازه خونه هامونم کنار همه.

جمانه بالاخره اعتراف کرد: من نمی خوام خواهرمو با منصور شریک بشم. نمی شناسمش.

زمرد خنده اش را فرو خورد. چند لحظه فکر کرد و گفت: منم می تونم در مورد بهروز اینطوری حرف بزنم.

_: نه نمی تونی. بهروز غریبه نیست. همیشه بوده.

+: منصورم آشنا میشه. باید بشه. کما این که از اولش خیلی بهتر شده.

_: هیچی بهتر نشده. درکش نمی کنم. اصلاً معلوم نمیشه به چی داره فکر می کنه.

+: مگه تو قراره درکش کنی؟

_: زمرد اون شوهر توئه. نگرانتم. دوستت داره؟ بهت می رسه؟

زمرد خندید و گفت: آره دوستم داره. بهم می رسه. ضمناً ما همین دیروز ازدواج کردیم. هنوز زندگیمون جا نیفتاده به اصطلاح...

مکثی کرد و ناگهان گفت: از جا افتادن یاد آشپزی امروز خونه ی بابابزرگ افتادم. امروز به منصور می گفت زمرد کدبانوئه اما جمانه و شوهرش هر دو تا شیطونن!

جمانه خندید و گفت: عاشقشم! همیشه میگه شما دو تا تمام زندگیتون بازیه. راستش هیچ وقت روم نشد بهش بگم بابابزرگ قرض و قسط و خرج و زندگی بازی نیست و من اینو خیلی زودتر از همسنام فهمیدم. اما این شانسو داشتم که بهروز رفیقمه و پا به پام میاد و تنهام نمی ذاره. بریم. مامان شصت و هشت بار صدامون زد.

وقتی بیرون آمدند از چشمهای مامان آتش می بارید. زیر لب غرید: کجا رفتین شوهراتونو تنها گذاشتین؟! انگار نه انگار تازه عروسین! دست خوش! اینا رو از چشم من می بینن ها! میگن ببین عجب دخترایی تربیت کرده!

جمانه خندید و گفت: بهروز که عمراً به شما شک کنه! همیشه میگه خاله با این همه شخصیت، غلط نکنم تو توی بیمارستان عوض شدی!

مامان برای لحظه ای عصبانیتش را یادش رفت. بعد ضربه ای پس کلّه ی جمانه زد و گفت: برو برو! مال هرکی هستی بهروز قوم و خویش خودته!

بعد رو به زمرد کرد و شماتت آمیز پرسید: تو دیگه چرا؟ از راه نرسیده سرتو انداختی پایین رفتی تو اتاق!

زمرد لبخندی زد و گفت: ببخشید.

بعد برای خوشحال کردن مامان، رفت کنار منصور روی مبل دو نفره نشست. مامان آهی کشید و سرش را تکان داد.

جمانه بازهم روی دسته ی مبل بهروز نشست. بابا گفت: خب بیا این ور بشین.

مامان پوزخندی زد و گفت: می خواد پیش شوهرش باشه.

بابا گفت: نه بابا! این همیشه یا جاش رو دسته اس یا پشتی! حالا این مبلای قدیمی طاقت دارن. رو مبلای خودت اینجوری بشینی دو روزه نابود میشن ها!

جمانه لب برچید و گفت: بله متاسفانه. آخه اصلاً کیف نمیده رو کفی مبل آدم بشینه. معذب میشم.

بهروز پرسید: آدم؟!

جیغ اعتراض جمانه بین خنده ی جمع گم شد.


زندگی شاید همین باشد (12)

سلام سلامممم
ما همچنان به آرامی پیش میریم تا کم کم اینا خوشبخت بشن

منصور با حوصله صبحانه اش را خورد. زمرد خیلی وقت بود دست کشیده بود و عصبی به سینی نگاه می کرد. منصور در حالی که آخرین ذرّه ی سس روی پنیرها را با کارد تمیز می کرد، گفت: اینجا برای خوابیدن سفته. می خوای نوبتیش کنیم.

زمرد غرق فکر جواب داد: آدم لجباز دندش نرم، جای سفت بخوابه حالش جا بیاد. شما چرا جور منو بکشی؟

منصور آهی کشید و برخاست. سینی را برداشت و گفت: نخیر... هیچ جوره نمی خوای کوتاه بیای.

زمرد با تعجب پرسید: بگم اینجا بخوابی کوتاه اومدنه؟!

_: من فقط می خوام اینقدر خودتو اذیت نکنی.

چند ضربه ی پیاپی به در خانه خورد. صدای بهروز و جمانه از پشت در می آمد که داشتند بحث می کردند. منصور در را باز کرد. زمرد هم برخاست و تا نزدیک در رفت. جمانه سلام کرد و رو به بهروز معترضانه گفت: می خوام یه سؤال بکنم خب! زمرد جوراب قرمزای منو ندیدی؟

بهروز کلافه سری تکان داد و گفت: حالا انگار بدون جوراب قرمزاش امروز میمیره!

منصور خندید و به آن دخترک شیطان که هیچ شباهتی به همسرش نداشت نگاه کرد. زمرد با دست به ستون تکیه داد و گفت: جوراب قرمزات موند خونه ی بابا. مامان گفت هروقت شسته شدن بیا ببر. تو هم چه عشقی داری به این جورابا!

بهروز گفت: آره والا! از من بیشتر دوستشون داره! از صبح تا حالا منو مچل کرده با این جوراباش! بریم بابا. الان دوباره مامان زنگ می زنه.

همین که در آپارتمان به رویشان بسته شد، جمانه نالید: زمرد هنوزم ناراحته!

بهروز گفت: بابا بیا بریم. الان می شنون.

جمانه با ناراحتی شانه بالا انداخت و گفت: خب بشنون. چه وضعیه این؟!

_: بریم تو رو خدا!

+: بهروز خواهرمه!

_: بله خواهرته! دخترخاله ی منم هست. تمام لجبازیهای فرو خورده ی زندگیش یه دفعه فوران کرده. بابا منصور آدم خوبیه! این چرا همچین می کنه؟

+: تو از کجا می دونی که منصور پشت این در چیکار داره می کنه؟ شاید اذیتش می کنه. زمرد دختر خوبیه.

بهروز آه بلندی کشید و از پله ها سرازیر شد. در حالی که می رفت گفت: جمانه اومدی ها!

جمانه نگاهی به در بسته انداخت و با آه پرسید: یعنی تنهاش بذارم؟

بهروز رو گرداند چند لحظه متعجب و کلافه نگاهش کرد. بالاخره گفت: تنها نیست. بیا بریم.

جمانه هم با بی میلی بالاخره دل کند و به دنبال بهروز رفت.

 

منصور در را بست. هنوز صدای بحث کردن بهروز و جمانه می آمد. اگر دقت می کرد می شنید چه می گویند؛ ولی توجهی نداشت. داشت به نگاه نگران جمانه به زمرد فکر می کرد. می دانست که جمانه هم دوستش ندارد و فکر می کند زندگی خواهرش را سیاه کرده است.

زمرد با عذاب وجدان به او چشم دوخته بود. بالاخره با ناراحتی گفت: من معذرت می خوام.

منصور جلو رفت و آرام در آغو*شش گرفت. زمرد چشمهایش را بهم فشرد و سعی کرد او را پس نزند. منصور روی موهایش را بوسید و رهایش کرد. بعد پرسید: بریم یه سر به بابابزرگت بزنیم؟

زمرد با خوشحالی قبول کرد. از این که توی خانه بماند و از عذاب وجدان بمیرد خیلی بهتر بود.

به سرعت به اتاق دوید و آماده شد. توی ماشین منصور گوشیش را در آورد و متفکرانه گفت: این از دیروز تا حالا هنگ کرده. نمی فهمم چشه. پاک قاطیه.

زمرد که عاشق ور رفتن با گوشی بود، با تردید پرسید: میشه ببینم؟

منصور گوشی را به او داد و راه افتاد. زمرد اول گوشی را ریست کرد. منصور از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: نه ریستش کردم. گمونم ویروسی شده.

زمرد گوشی خودش را در آورد و گفت: می خوای برات یه آنتی ویروس بلوتوث کنم؟

منصور دنده را جابجا کرد و گفت: بکن. خدا کنه مجبور نشم فکتوری ریست کنم. همه ی برنامه هام بهم می ریزه.

زمرد گوشی را به طرفش گرفت و گفت: رمزتو بزن.

منصور بدون این که نگاهش کند گفت: رمزش چهار رقم آخر شماره ی توئه.

زمرد یک لحظه قفل کرد. توی این همه لطف گم شده بود. به سختی نفسی تازه کرد و رمز را وارد کرد.

منصور رادیو را روشن کرد و زمرد مشغول بلوتوث کردن برنامه شد. دوباره پرسید: یه برنامه برای سبک کردن گوشیت می خوای؟ برنامه هات زیادن سنگین شده.

منصور نگاهی به او انداخت و گفت: آره. داشتم از این برنامه. یه بار پاکش کردم دیگه پیداش نکردم. یعنی خیلی پیگیریم نکردم. واقعاً فایده داره؟

+: آره. خوبه. عکسا و صداهاییم که نمی خوای همیشه همرات باشن بریز رو کامپیوتر...

_: آره. صد ساله می خوام این کارو بکنم، این چند وقت که سرم شلوغ بوده. از حالا به بعد... همون لپ تاپم باید یه شستشوی اساسی بهش بدم. خیلی شلوغ شده.

زمرد در حالی که سرش توی گوشی بود گفت: آره کار خوبیه.

بالاخره رسیدند. زمرد هم کارش تمام شد و گوشی را پس داد. پدربزرگ با دیدن آنها با خوشرویی چه کار خوبی کردین که اومدین! قدیما مادرزن سلام بود.

منصور با لبخند گفت: اونجا هم میریم انشاءالله. شما بزرگترین.

بعد روی او را بوسید و وارد شد. زمرد هم با خوشحالی با پدربزرگ روبوسی کرد. باهم وارد شدند. منصور و پدربزرگ مثل دو دوست قدیمی مشغول گپ زدن و شوخی شدند. زمرد ناباورانه نگاهشان کرد. باور نمی کرد اینقدر باهم دوست باشند.

بابابزرگ با لبخند پرسید: باباجون چرا ماتت برده؟! بی زحمت یه چایی بذار.

زمرد چشمی گفت و به آشپزخانه رفت. نگاهی توی کتری انداخت. آب کم داشت. پارچی زیر شیر آب گرفت. صدای خنده ی منصور و بابابزرگ می آمد. شیر آب باز بود. نشنید به چی می خندند. توی کتری تا نصفه، همان قدری که بابابزرگ درست می دانست آب کرد. توی قوری چای ریخت و مثل بابابزرگ شست و خاکش را گرفت. آن را روی کتری گذاشت و مشغول مرتب کردن دور و بر آشپزخانه شد. چند تکه ای ظرف بود، شست. روی میز و کابینتها را دستمال کشید.

صدای بابا بزرگ بلند شد: چکار می کنی باباجون؟ عروس که دست به سیاه و سفید نمی زنه! یه چایی بذار بیا.

دستمال را توی دستش فشرد و عاشقانه لبخند زد. چقدر خوب بود که بابابزرگ را داشت. بلند جواب داد: کاری نمی کنم. منتظرم جوش بیاد چایی دم کنم.

_: قربون دستت میوه هم تو یخچال هست بیار.

+: چشم.

کتری جوش آمده بود. چای را دم کرد. با دقت شعله را کم کرد. ظرف کوچک میوه را برداشت و به اتاق رفت. روی مبل تک قدیمی نزدیک آشپزخانه نشست. همیشه آنجا می نشست. رو به بابابزرگ و آماده برای خدمت.

بابابزرگ پرمهر خندید و گفت: حسابی تو زحمت افتادی.

+: خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ کاری نکردم.

_: قرار نبود از راه نرسیده مشغول بشی.

زمرد خندید و جوابی نداد. منصور با لبخند نگاهش کرد. زمرد سرخ شد. لب به دندان گزید و سر به زیر انداخت.

کمی بعد برخاست و چای ریخت. منصور با خوشرویی تشکر کرد و رو به بابابزرگ گفت: چاییای شما خوردن داره.

و با لذت استکان را بو کشید. بابابزرگ تبسمی کرد و گفت: کاری که ندارم. اینم سرگرمیمه.

منصور سری تکان داد و گفت: عالیه.

کمی بعد بابابزرگ گفت: داره ظهر میشه. بمونین یه چیزی سفارش میدیم باهم می خوریم.

زمرد که همیشه نگران تغذیه ی بابابزرگ بود به سرعت برخاست و گفت: نه یه چیزی درست می کنم.

_: بشین باباجون. نگاه کن یه روز اومده اینجا هی بدو بدو!

اما زمرد توی آشپزخانه گم شده بود. کمی توی فریزر را جستجو کرد و پرسید: خورش بادمجون بذارم؟

بابابزرگ با تبسم سری تکان داد و گفت: امان از دست تو! بذار باباجون. هرچی دلت می خواد بذار.


زندگی شاید همین باشد (11)

سلام سلام
این قسمت نوشتنش خیلی برام سنگین بود. حوصله ی گزارشی نوشتن ندارم. ولی نمی شد ننوشته ازش پرید. بالاخره امروز پس کله ی خودمو گرفتم و به هر زحمتی بود نوشتم که برسم به گفتگوها


با وجود اعتراف منصور بازهم تا روز عروسی کمتر پیش آمد که باهم حرف بزنند. هر دو درگیر کارهای خانه و جشن بودند. زمرد خیلی بیشتر تلاش می کرد. به شدت احساس دین و شرمندگی می کرد. از آن طرف هم آرزوی یک جشن باشکوه را داشت.

کارهای خانه ی جمانه هم همزمان پیش می رفت و بالاخره قرار شد عروسی را باهم بگیرند. زمرد خودش را کشت که همه چیز عالی پیش برود. کلی با جمانه برای خانه هایشان و بعد هم جشن زحمت کشیدند. ساعتها وقت برای تمرین راه رفتن و تنظیم ژستهای عکاسی گذاشتند.

منصور بیشتر مخارج جشن را به عهده گرفته بود و طوری برخورد می کرد که بهروز و بقیه اصلاً متوجه نشوند که او چقدر دارد مایه می گذارد. جدا از این حضورش کمرنگ بود. مواظب بود زیاد توی دست و پای زمرد نپلکد. فقط کارت بانکش پیش زمرد بود که با شوخی تلخی با خودش فکر می کرد همین کافیست!

بالاخره روز عروسی رسید. زمرد و جمانه جلوی آینه لباس پوشیده منتظر بودند. دامادها رسیدند. جمانه با هیجان گفت: اول من!

زمرد لبخندی زد و گفت: باشه. ولی حواست به دوربین باشه. نزنی عکسا رو خراب کنی!

جمانه خندید و گفت: تو اینقدری که نگران این عکسا هستی، نگران زندگیت نیستی.

زمرد تبسمی کرد و بدون جواب شانه بالا انداخت. بهروز وارد شد. شیفته و شیدا به جمانه چشم دوخته بود. دسته گل را به او داد و هر دو دستش را گرفت. جمانه چشم تو چشمهای او دوخت و با بغض لب به دندان گزید. زمرد زمزمه کرد: آرایشت!

آرایشگر که کنار زمرد ایستاده بود با لبخند گفت: ضدآبه! عروسا عادت دارن گریه کنن.

زمرد خندید. بعد از چند عکس، بهروز شنل را روی سر جمانه انداخت و دست در دست هم بیرون رفتند. کمی بعد منصور وارد شد. از دم در با سلام بلندی ورودش را اطلاع داد. با دیدن زمرد لبخند پرمهری زد و گفت: فوق العاده شدی!

زمرد هم با شرم خندید. دوربین نگاهشان را ثبت کرد. زمرد دسته گل را گرفت و به دوربین چشم دوخت. شنل را روی سرش با کمک منصور مرتب کرد. باهم بیرون رفتند. هر قدمش را حساب شده برمی داشت و مراقب بود لبخند از روی لبش محو نشود. تمام مدت جشن خوشرو و مهربان به همه لبخند زد.

جشن عالی برگزار شد. تالار زیبا و راحت بود. پذیرایی مرتب و شام خوشمزه و به موقع سرو شد.

آخر شب با ماشین منصور راه افتادند. بهروز که خیلی دلش می خواست رانندگی کند با اجازه ی منصور جلو نشست. جمانه هم کنارش جا گرفت. تمام مدت هم از پنجره به بیرون خم شده بود و با بچه های فامیل شوخی می کرد. عقب ماشین اما زمرد خسته و عصبی نشسته بود. دستهایش را مدام بهم می مالید و لب به دندان می گزید. منصور در سکوت از گوشه ی چشم او را می پایید و حرفی نمی زد. بالاخره دست او را گرفت و زمزمه کرد: آروم باش!

زمرد نگاه خیسش را به او دوخت. منصور دستش را فشرد و گفت: تمومش کن. تو خسته ای. استراحت می کنی همه چی خوب میشه.

زمرد به زحمت نفسی کشید و سری به تایید تکان داد.

بهروز بعد از یکی دو ساعت چرخیدن دور شهر بالاخره جلوی خانه شان توقف کرد. سیل جمعیت همراهشان هم پیاده شدند. بازهم جشن و خوشی ادامه داشت تا بالاخره از عروس و دامادها خداحافظی کردند و رفتند.

زمرد و منصور توی راهروی کوچک آپارتمانشان از آخرین مهمانها با لبخند خسته ای خداحافظی کردند. منصور آرام در را بست. زمرد که تا به حال بازوی او را گرفته بود، بلافاصله رهایش کرد.

منصور تبسمی کرد و پرسید: چی شد؟

زمرد عصبی گفت: منصور من...

منصور با قدمهایی مقطع به طرف اتاق رفت. در همان حال کراواتش را هم شل می کرد. گفت: بله تو هنوز مونده تا عادت کنی... باشه... هرجور میلته...

نگاهی به هال کوچکشان انداخت. زمرد با یک تخت چوبی قهوه خانه ای فضایش را پر کرده بود. روی تخت فرش و متکا و یک پتوی سفری گذاشته بود. بالای تخت پنجره بود که با پرده ای سنتی پوشانده شده بود. کنارش یک کتابخانه ی کوچک به دیوار زده بود. آن طرف تر یک تلویزیون ال سی دی متوسط به دیوار نصب شده بود و روبرو آشپزخانه ی باز و کوچکشان بود.

منصور لبخندی زد و گفت: اینجا قشنگ شده. آرام بخشه.

زمرد فقط سری به تایید تکان داد. خسته بود. دلش می خواست دوش بگیرد. یک بلوز و شلوار برداشت و به حمام رفت. بالاخره از آن لباس سنگین پر از تور و پارچه و فنر خلاص شد.

نزدیک یک ساعت بعد بیرون آمد. منصور خواب بود. زمرد توی هال خزید و روی تخت نشست. کنترل تلویزیون را برداشت. بدون صدا کانالها را بالا و پایین کرد و کم کم همانجا خوابش برد.

صبح روز بعد با صدای بسته شدن در از خواب پرید. چند لحظه به در خانه چشم دوخت و بعد آرام برخاست. منصور رفته بود. زمرد نفس عمیقی کشید. با رفتاری که نشان داده بود توقع دیگری از منصور نمی رفت. دلش برایش می سوخت. ولی الان نه! احساس شادی بی حدی می کرد. امروز بعد از دو ماه دوندگی کاری نداشت! می توانست استراحت کند. می توانست بی دغدغه به خودش برسد. مخصوصاً حالا که تنها بود.

در حالی که برای خودش با خوشی آوازی زمزمه می کرد، دست و رویش را شست. باقیمانده ی آرایشش را مرتب کرد و گذاشت روی صورتش بماند. موهایش را سشوار کشید و آزاد دورش رها کرد.

چایساز را روشن کرد و با خوشی به آن چشم دوخت. استفاده از وسایل نویش لذت بخش بود.

در یخچال را باز کرد. بوی لاستیک نو را به مشام کشید. نان و پنیر را بیرون آورد و نگاه گرفته ای به تزئینات جمانه انداخت. جمانه روز قبل با عجله نانها را به شکل قلب بریده بود و روی پنیرها با سس گوجه قلب کشیده و گل رز گذاشته بود.

اشتهایش کور شد. نان و پنیر را سر جایش گذاشت و نفس عمیقی کشید. عذاب وجدان به گلویش پنجه می کشید. یک لیوان آب جوش ریخت. یک چای کیسه ای توی آن انداخت و لبش را گاز گرفت. نگاهی به در بسته ی خانه انداخت. باید با منصور آشتی می کرد. ولی...

در خانه باز شد. جا خورد. منصور به آرامی وارد شد و در را بست. لبخندی زد و گفت: سلام.

زمرد آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: سلام.

منصور با تبسم پرسید: آب جوش بازم داری؟ صبح مجبور شدم برم نشد چیزی بخورم.

زمرد سری به تایید تکان داد. بین احساسات متضادی گیر کرده بود. دلش می خواست هنوز تنها باشد. ولی اینجا خانه ی منصور هم بود و او حق داشت به خانه اش برگردد. دلش می خواست مثل عروسهای فیلمهای تلویزیون خوشحال باشد و با لبخند جلوی شوهرش صبحانه بچیند؛ مخصوصاً با آن تزئینات عاشقانه ی جمانه! اما الان اصلاً توانش را نداشت.

استکانی را پر از آب جوش کرد. دستش می لرزید و دور استکان ریخت. منصور کتری را از او گرفت و سر جایش گذاشت. بعد مچ دستش را گرفت و پرسید: چرا اینقدر می لرزی؟ سردته یا ضعف کردی؟

زمرد خیره به دستهایشان یه سختی آب دهانش را قورت داد. منصور انگشت زیر چانه اش گذاشت و سرش را بالا آورد. زمرد با عذاب وجدان نگاهش کرد. منصور با آرامش پرسید: می خوای حرف بزنی؟

زمرد سری به نفی تکان داد. منصور با حرکت سر تایید کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: خوب میشه. آروم باش. هیچی خوردی؟

زمرد بازهم سری به نفی بالا برد. زبانش نمی چرخید حرف بزند. منصور گفت: بیا این طرف. بشین رو تخت. من صبحانه میارم. هرچند الان دیگه ظهر شده. می خوای نهار بخوریم؟

زمرد مظلومانه گفت: نه.

منصور از حالت او خندید. حالا دو طرف کابینت نبودند. کنارش ایستاده بود و می خواست روی تخت بنشیند. دست دور شانه هایش انداخت. لحظه ای او را به خود فشرد، گونه اش را بوسید و رهایش کرد.

زمرد لب تخت نشست. پاهایش را جمع کرد. منصور پشت به او داشت توی یخچال می گشت. زمرد به زحمت گفت: دارم از عذاب وجدان میمیرم.

منصور در یخچال را بست. متعجب نگاهش کرد و پرسید: چرا؟!

نان و پنیر را روی کابینت گذاشت و با خنده گفت: چه دکور عاشقانه ای!

زمرد سر به زیر و عصبی گفت: کار جمانست.

منصور سر انگشتش را به گوشه ی قلب سسی زد و در دهان گذاشت. بعد چرخی دور خودش زد و پرسید: سینی سفره از این قبیل وسایل کجا داریم؟

زمرد با ناراحتی نگاهش کرد. منصور کابینتها را باز و بسته کرد. چند لحظه بعد گفت: پیدا کردم.

سر بلند کرد و نگاهی به زمرد انداخت. گفت: نگفتی چرا عذاب وجدان داری.

زمرد سر به زیر انداخت و انگشتش را محکم گاز گرفت. منصور سینی صبحانه را جلویش گذاشت و گفت: هی اون خوردنی نیست! چاییتو بخور یخ کرد.

خودش هم مشغول خوردن شد. زمرد به زحمت چند لقمه ای خورد. حضور منصور برایش سنگین بود.

زندگی شاید همین باشد (10)


سلام به روی ماه دوستام

اینم یه قسمت دیگه. خدا کنه الهام جان همین دور و بر بمونه و نذاره باز بره...



زمرد کلافه مانتو و مقنعه اش را روی جالباسی گذاشت. تاپ و شلوار تنش بود. نگاهی خسته توی آینه انداخت. موهای صاف دم اسبی اش چندان بهم ریخته نبود. ولی قیافه اش...

رو گرداند. حوصله ی این نگاه ملتمسانه را نداشت. در کمد را باز کرد و نالید: حالا چی بپوشم؟

ور منطقی ذهنش شروع به نصیحت کرد: خب یه لباس مرتب ساده بپوش. یه مهمونی خونوادگیه و تو هم عضوی از اون خونواده ای.

ور احساساتی اش ناگهان پرسید: چی؟ عضوی از اون خونواده؟ کدوم خونواده؟

نگاهی به در بسته ی اتاق انداخت. خونواده ی اون غریبه که توی هال نشسته؟!

آهی کشید. حوصله ی بحث و جدل ذهنی اش را نداشت. به جمانه تلفن زد. جمانه سرکارش توی مغازه بود. ولی بلافاصله جواب داد: جانم خواهری؟ سلام. نه خانم نداریم. این اندازه تموم کردیم.

+: سلام. اگه نمی تونی حرف بزنی بعداً زنگ بزنم...

_: نه بگو. گوشم با توئه. سایز بزرگترش سبز داره. می خواین پرو کنین؟ شاید اندازه شد.

+: شب مهمونم. خونه ی ...

هرکار کرد اسم منصور به زبانش نیامد.

جمانه خیلی عادی پرسید: خونه آقای دیوار؟

زمرد معترضانه گفت: جُما!

_: جانم؟ معذرت می خوام. منزل آقای مهندس شهباز دعوت دارین. متوجهم.

+: تمام مشتریها فهمیدن من امشب کجا دعوت دارم!

_: نه امدم تو انبار. شلوغ نیست. بهروز به مشتریا می رسه. بگو.

+: چی بپوشم؟

_: لباس!

+: جُما اعصاب ندارم سربسرم نذار.

جمانه آه بلندی کشید و زیر لب پرسید: آخه این چه بلایی بود سر خودت آوردی؟

زمرد عصبی گفت: حالا که گذشته. بگو امشب چی بپوشم؟

_: من باشم یه لباس دم دستی راحت می پوشم خلاص.

+: بله تو مادرشوهرت خاله اس. تعارف نداری.

_: تو هم مجبور نبودی....

زمرد حرفش را قطع کرد و گفت: جما خواهش می کنم.

جمانه دوباره آهی کشید و گفت: خیلی خوب. به نظرم بلوز حریر گلدار سبز بنفشت با شلوار سورمه ایت خوب باشه.

زمرد که جلوی کمد ایستاده بود، بلوز روی چوب لباسی را بیرون آورد و گفت: اوهوم. بد نیست.

ضربه ای به در اتاق خورد. زمرد فکر کرد: چه بامزه. بالاخره پسرا دارن یاد می گیرن در بزنن.

می خواست این موضوع را به عنوان جوک برای جمانه هم تعریف کند. آخر هر دو بارها برای برادرهای کوچکشان توضیح داده بودند که بدون در زدن وارد اتاقشان نشوند و پسرها اغلب فراموش می کردند. ولی قبل از آن که به جمانه بگوید، بلند گفت: جانم؟ بیا تو.

خواست به جمانه هم بگوید. با لبخند عریضی سرش را از پشت در کمد بیرون آورد و به در اتاق که باز و بسته شد چشم دوخت.

اما بلافاصله لبخند روی لبش خشکید. در همان چند ثانیه حضور منصور را به کلی فراموش کرده بود. از آن بدتر این که کوچکترین احتمالی نمی داد که منصور وارد اتاقش بشود! این غریبه همین قدر که توی هال می نشست هم زیادی بود!

با صدای گرفته ای گفت: جما من بعداً بهت زنگ می زنم.

و قطع کرد. لباس را دوباره توی کمد آویخت و در کمد را بست. حیرتزده و ناراحت به منصور چشم دوخت.

منصور چند ثانیه مکث کرد. بعد نگاهش را از او برگرفت و گفت: باید باهم حرف بزنیم.

زمرد فکر کرد: خب من که داشتم میومدم بیرون! چرا اینجا باید حرف بزنیم؟

حرفی نزد ولی چهره اش با آن تغییر ناگهانی همه چیز را لو میداد. منصور قدمی پیش گذاشت و لب تختش نشست.

زمرد هم چند لحظه بلاتکلیف ایستاد. بعد لب تخت جمانه نشست و به او نگاه کرد. حال بدی داشت. این غریبه وارد حریم خصوصیش شده بود.

منصور لب به دندان گزید. با استقبال بدی مواجه شده بود و حالا نمی دانست چه بگوید. کنار بالش یکی از کتابهایی بود که دیروز خریده بود. آن را برداشت و پرسید: خوندیش؟

زمرد با ناراحتی گفت: بله. دیشب داشتم اینو می خوندم.

منصور لبهایش را با زبان تر کرد. کتاب را کنار گذاشت و پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟

چون زمرد جوابی نداد، ادامه داد: هرجا پا پیش می ذارم ناراحت میشی، هر جا هم پا پس می کشم ناراحت میشی. میشه حد و حدودتو واضح برای من توضیح بدی که تکلیفمو بدونم؟

زمرد دستش را بالا برد اما حرفی بر زبانش نیامد. کلافه سر به زیر انداخت.

بعد از چند لحظه سر برداشت و گفت: من از شما بدم نمیاد. گفتم که سخت عادت می کنم.

منصور با خشمی کنترل شده سری به تایید تکان داد و گفت: متوجه شدم.

زمرد چشمهایش را بست. دلش نمی خواست او اینجا باشد. حداقل چند ماهی را ترجیح می داد جایی خارج از خط قرمزهایش با او معاشرت کند. او را بشناسد. ولی حالا...

منصور مکثی کرد و پرسید: می خوای چکار کنی؟

زمرد بدون این که نگاهش کند، طوری که انگار با خودش حرف می زند، پرسید: من؟ کاری هم می تونم بکنم؟

منصور از عصبانیت لب به دندان گزید. دستهایش را مشت کرد و بدون این که صدایش را بلند کند پرسید: چرا از اولش اینقدر شجاعت نداشتی که بگی از من بدت میاد؟ چرا حالا کنار کشیدی و اینطوری هر دومونو اذیت می کنی؟ یه کاری کردی پاش وایسا. اگه نمی خوای جدا میشیم. همین حالا. هرچند عواقبش خیلی زیاده ولی بهتر از اینه که یه عمر فکر کنی که بهت تحمیل شدم.

زمرد جا خورد. با ناراحتی سر بلند کرد. منصور سرخ شده بود. ولی هنوز سعی می کرد آرام باشد. ولی همان هم ترسناک بود! زمرد از ترس دوباره سر به زیر انداخت. با ناراحتی گفت: نمی خوام جدا شم. من فقط زمان می خوام که عادت کنم.

منصور کمی آرام شد. نفس عمیقی کشید و پرسید: عروسی رو عقب بندازیم؟

+: اونوقت خواهرتون باید بره... ناراحت میشه.

_: پس چکار کنیم؟

زمرد سر بلند کرد و با ترس و تردید گفت: یه کم تنهام بذارین. خوب میشم. قول میدم.

منصور آه بلندی کشید. نفسش را محکم پف کرد و پرسید: دو ماه خوبه؟ تا وقت عروسی دیگه هیچ حرفی جز مواردی که اجباراً پیش میاد نمی زنیم. این طوری خوشحال میشی؟

زمرد داشت از خجالت می مرد. می دانست که از لحاظ قانون و عرف هیچ حقی ندارد. و اگر منصور اینطور می گفت واقعاً داشت بهش لطف می کرد. اینقدر شرمنده بود که حتی نمی توانست جواب بدهد.

منصور چون جوابی نشنید گفت: عروسی رو عقب میندازیم. با منیژه حرف می زنم. حضورش لازم و دلگرم کننده است. ولی به اندازه ی یه زندگی ارزش نداره. ما اول باید با خودمون کنار بیاییم.

این دیگر زیادی بود! زمرد می دانست که منصور مرد خوبیست. فقط باید با خودش کنار می آمد. باید خودش را راضی می کرد. به چهره اش به صدایش به حضورش عادت می کرد.

بالاخره به زحمت سر برداشت و گفت: نه همون دو ماه دیگه خوبه. فقط حرف نزنیم.

کم مانده بود از این اعتراف اشکهایش جاری شوند.

منصور از جایش برخاست و گفت: بسیار خب. بحثی نیست. هرجور راحتی. امشبم لازم نیست بیای. حتماً برات سخته.

زمرد با بغض گفت: ولی زشته نیام.

منصور که واقعاً نمی فهمید که به کدام ساز او برقصد، با خنده ی فرو خورده ای گفت: یه بهانه جور می کنم. مهم نیست.

زمرد لبش را محکم گاز گرفت که بلند گریه نکند. منصور وسط اتاق ایستاده بود و نگاهش می کرد. می خواست برود. اما پایش پیش نمی رفت. جلو آمد. خم شد و گفت: با عرض معذرت...

گونه ی خیس او را بو*سید و زمزمه کرد: خیلی دوستت دارم.

بعد دوباره راست ایستاد و گفت: خداحافظ.

رفت و زمرد را حیرتزده بر جای گذاشت. زمرد با شگفتی دست روی گونه اش کشید و زمزمه کرد: این حالش خوب بود؟!!