ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خسته ام...

سلام دوستام

شرمنده هنوز هم پست نداریم. از مریضی رضا و شبه ذات الریه ی پسر بزرگه و دوباره تب و گلوچرکی رضا یک مادر خسته به جا مونده که توانی برای نوشتن نداره. اگه بشه چند شب بخوابم و کمی تقویت کنم انشاءالله به زندگی برمی گردم. فعلاً حالی ندارم...

دوباره عشق (20)

سلام به روی ماه دوستام

دلم تنگ شده بود براتون! با یه پست نسبتاً مفصل اومدم. امیدوارم دوست داشته باشین

مامان در حالی که برنج را صاف می کرد گفت: عصر باید بریم دیدن خاله جان. بعد عموجان بابات.
مهشید تکه‏ای از کاهویی که داشت خرد می کرد برداشت و گفت: چه خوب! دلم برای همه تنگ شده. می ترسیدم وقتی برسم همه عید دیدنی‏ها رو رفته باشین و من جا بمونم.
_: نگفتی چه جوری با این سرعت بلیت پیدا کردی!
تکه ی کاهو جلوی لبش متوقف شد. لبهایش را با زبان خیس کرد. آب دهانش را فرو داد و بالاخره گفت: سمانه یه آشنا داره که باباش رئیس راه آهن شهرشونه. اون سفارش کرد.
_: بلیت سفارشی حتماً گرونترم هست.
+: نه نه. بلیتش که معمولی بود. کوپه معمولی...
_: مهشید حالت خوبه؟
بالاخره تکه کاهو را به دهان برد و به تندی جوید. به مادر چشم دوخت و فکر کرد: به مامانا نمیشه دروغ گفت. ولی راستشو چه جوری بگم که باور کنه هیچی نبوده. اونم با اون گندی که منوچهر به سابقه‏ام زده!
کاهو به گلویش پرید. تا آن پر نازک از سق دهانش کنده شود و نفسش برگردد، موضوع فراموش شد. مخصوصاً که بابا هم به آشپزخانه آمد و اطلاع داد که عموجان کمی کسالت دارند و قرار شد عصری را به دیدن عمه خانم بروند. شاید فردا منزل عموجان بروند.
خلاصه که موضوع صحبت عوض شد و مهشید نفسی به راحتی کشید و با خود گفت: این بار جستی ملخک. بپا دیگه پیش نیاد!
عصر دیدن خاله جان مادرش خیلی خوش گذشت. همه ی بر و بچه های فامیل مادری بودند و دیدارها تازه شد. امیدوار بود خانه ی عمه خانم هم همه باشند و حسابی دلی از عزا در بیاورد.
اما همین که وارد شد چشم تو چشم سیمین خانم شد و آن "عروس خانم گلم" گفتنهایش!
بقیه هم با تعجب و خوشحالی می خواستند تبریک بگویند که مامان دستپاچه توضیح داد: ولی ما هنوز جوابی ندادیم!
بابا هم حسابی اخم کرده بود و دلخور شده بود. دور اتاق پذیرایی را سکوت سنگینی پر کرد. مهشید کلافه یقه اش را کمی پیش کشید. احساس می کرد نفس کم آورده است.  بالاخره هم برخاست تا آبی به صورتش بزند. عصبانی بود.
به سرعت به طرف دستشویی رفت. دستهایش را شست و بیرون آمد. با دیدن پسر سیمین‏خانم با حرص نفس عمیقی کشید.
مرد جوان کمی دستهایش را بهم مالید و گفت: می‏دونم وقت مناسبی نیست ولی می خواستم اگه بشه باهم صحبت کنیم.
+: من صحبتی با شما ندارم آقا.
_: ببینین مهشید‏خانم... من... فکر می‏‏کنم که ما... ما.... زوج مناسبی میشیم.
جمله‎‏اش را تمام کرد و نفسی به راحتی کشید.

+: من اینطوری فکر نمی کنم و اصلاً هم قصد ازدواج با شما رو ندارم.
زنگ گوشی‏اش از ادامه‏ی بحث نجاتش داد. با عجله گوشی را دم گوشش گرفت. بدون این که به صفحه نگاه کند، فقط محض کم کردن روی خواستگارش گفت: ای جانم! عشقم! سلام!
چشمهای گرد شده ی پسر سیمین خانم دیدنی بود! با ناراحتی رو گرداند و به اتاق پذیرایی برگشت.
مهشید پیروزمندانه خندید. اما صدای آن سوی خط بلافاصله خنده را از لبش برد.
_: سلام. مثل این که اشتباه گرفتین.
لبش را گاز گرفت. یک صندلی پیش کشید و در حالی که می نشست با یک دنیا شرمندگی گفت: معذرت می خوام. فکر کردم نرگس یا... پریا باشن. یعنی فکر کردم...
کم مانده بود بزند زیر گریه! دوباره سعی کرد توضیح بدهد: ببینین آقای دکتر من... من واقعاً اشتباه گرفتم. در واقع می خواستم شر یه مزاحم رو از سرم کم کنم و اصلاً رو صفحه ی گوشی نگاه نکردم. من...
_: بسیار خب. اشکالی نداره. متوجه شدم. حالا شر مزاحم کم شد؟!
مهشید نگاهی به در اتاق پذیرایی انداخت و ناخواسته خنده خفه‏ای کرد. سری تکان داد و آرام گفت: بله ممنون. امری داشتین؟
_: یه عروسک کوچیک روی کابینت آشپزخونه است. به نظر میاد مال جاکلیدیی چیزی باشه. مال شماست؟
مهشید کلافه نگاهی به اطراف کرد. پدر و مادرش با چند تا از مهمانهای دیگر از اتاق بیرون آمدند. مهشید با عجله گفت: فکر می کنم مال من باشه. ولی مهم نیست. بندازینش دور. دیگه هم با من تماس نگیرین.
_: باشه. هرجور میلتونه. خداحافظ.
+: خداحافظ.
نفس عمیقی کشید. پسر سیمین خانم با غضب نگاهش کرد. بابا رد نگاه او را گرفت، چهره درهم کشید و به تندی گفت: بریم مهشید.
مهشید با عجله از عمه‏خانم خداحافظی کرد و تقریباً خودش را از در بیرون انداخت. همین که به هوای آزاد رسید نفس عمیقی کشید. از دست خواستگارش عصبانی بود. از دست مهراب هم عصبانی بود. با حرص فکر کرد: اصلاً تقصیر خودشه. اگر از اول بهم زنگ نمی زد نه اون اس ام اس اشتباهی می رفت و نه این جواب تلفن عالی!
با حرص نفسش را رها کرد و سوار ماشین شد. آره تقصیر خودش بود. اصلاً کرم از خود درخته! این آقای دکتر چه مشکلی داره که هی زنگ می زنه؟ هان؟! دیگه جواب نمی دم. همین یه جواب عصری برای هفت پشتم بسه!
آخر شب نگاهی به گوشی‏اش انداخت. خوشبختانه دیگر نه تماسی داشت و نه پیامی! نفسی به راحتی کشید. هرچند وقتی یادش می آمد چی جواب داده است داغ دلش تازه میشد! سعی کرد بیشتر از این با فکرش خودش را آزار ندهد و بخوابد.
روز بعد هم خبری نبود؛ و همین طور روزهای بعد. روزهای عید به عید دیدنی و سفرهای کوتاه گردشی گذشت و خیلی زودتر از آن که حسابی رفع خستگی بکند دوازده فروردین رسید که جمعه هم بود.
عصر بابا می‏خواست سری به مغازه اش بزند. مهشید ناگهان گفت: وای من هیچی برای سمانه نگرفتم. میشه بیام مغازه یه ساعت براش بردارم؟
بابا سری تکان داد و گفت: حتماً! این سمانه خانم خیلی حق به گردنت داره. بیا هر ساعتی که فکر می کنی خوبه بردار.
باهم راه افتادند. بابا صبحها کارمند یک اداره بود و عصرها مغازه‏ی کوچک ساعت فروشیش را می گرداند.
همین که وارد مغازه شد چشمش روی یک ساعت دیواری خاکستری سورمه ای ثابت ماند! ساعت مردانه ی شیکی بود! طرح قابش درست مثل مبلهای خانه ی دکتر بود.
از یادآوری‏اش دلخور شد. دلش نمی‏خواست به او فکر کند. دکتر دیگر تماس نگرفته بود. پیامی هم نفرستاده بود. خب دلیلی نداشت بفرستد. مهشید هم همین را می خواست. خودش به او گفته بود!
بابا رد نگاه او را گرفت و گفت: این ساعت خیلی دلگیره بیا یه چیز شادتر براش بگیر.
به سختی نگاهش را از ساعت کند و دور مغازه چشم گرداند. بابا پرسید: ساعت دیواری می خوای یا مچی؟
+: مچی داره... دیواریم همین طور... برای آشپزخونش می خوام.
_: بیا این طرحهای مخصوص آشپزخونه رو ببین. این یکی میوه ای... این سبزیجات... تابه و قابلمه...
نگاهی به طرحهای فانتزی پیشنهادی بابا انداخت. همه قشنگ بودند. نگاه یاغی‏اش دوباره به طرف ساعت سورمه‏ای برگشت.
بابا آهی کشید و گفت: خیلی خب اگه به آشپزخونش میاد همونو بردار. قیمتشون یکیه. زیادم نیست. اگه می خوای یه ساعت بهتر بردار. بالاخره خیلی بهت لطف کرده. اینا چطوره؟
یک سری دیگر را با قیمتی بالاتر نشان داد. اما مهشید ساعتی که به جای اعداد سبزیجات داشت را برداشت و گفت: همین خوبه. متشکرم.
بابا جعبه ی ساعت را داد و پرسید: همه رو دیدی؟ مطمئنی خوبه؟ تعارف نکنی بابا!
امان از نگاه سرکشش! دوباره برگشته بود. بابا ساعت سورمه ای را از دیوار برداشت و گفت: خب اینم ببر. هرکدومو خواستی بده بهش.
هر دو را باتری و تنظیم کرد. به مهشید داد تا توی جعبه بگذارد.
مهشید با عذاب وجدان گفت: نه سورمه ایه رو نمی خوام. واسه آشپزخونش همین خوبه.
بابا گفت: دلت رفته پیشش. دیگه جاش اینجا نیست. بزن به دیوار اتاقت تو خونه ی سمانه خانم.
مهشید به سختی نفسی کشید و آرام گفت: خیلی متشکرم.
بابا با لبخند محبت آمیزی گفت: قابل شما رو نداره.
مهشید با شرم و عشق خندید. بابا دفتر حساب کتابهایش را برداشت و باهم از مغازه بیرون آمدند. وقتی وارد شدند، مامان پرسید: خب ببینم چی برداشتی؟
بابا در حالی که کتش را آویزان می کرد، پرسید: فردا ساعت حرکتت چنده؟
جعبه ی ساعت توی دست مهشید بی‏حرکت ماند. جا خورده به طرف بابا برگشت و گفت: یادم رفت بلیت برگشت بگیرم!
مامان با تعجب پرسید: یادت رفت؟!
بابا هم تکرار کرد: یادت رفت؟!
مامان پرسید: اون وقت فردا می خوای چه جوری بلیت بگیری؟
بابا گفت: روز سیزده فروردین! یه عالمه دانشجو و کارمند و مسافر دارن برمی‏گردن. محاله گیرت بیاد!
مهشید به سختی زمزمه کرد: اتوبوس...
مامان به تندی گفت: محاله بذارم. می‏میرم تا بری و برسی!
بابا گفت: حالا تازه اتوبوس! مگه گیرت میاد امروز؟
مامان گفت: نخیر اتوبوس نه. بگرد دنبال بلیت قطار. دیرم برسی یادت میمونه که دیگه همچین اشتباهی نکنی. مگه همیشه رفت و برگشت رو باهم نمی گرفتی؟
+: چرا ولی این دفعه...
_: این دفعه چی؟
+: این دفعه بلیتم رو تو ایستگاه گرفتم... یعنی... خب یادم رفت برگشت بگیرم.
مامان با حرص رو گرداند. بابا از جا برخاست و گفت: کی یاد می گیری که مسئولیت کاراتو به عهده بگیری؟ همیشه که من و مادرت زنده نیستیم.
و به عنوان ختم بحث به اتاقش رفت و در را بست. مامان هم سکوت کرد. بعد از چند لحظه پیشنهاد کرد: ببین همین آشنای سمانه نمی تونه برات بلیت جور کنه؟
+: روم نمیشه...
_: پس صبر می کنی تا وقتی بلیت پیدا بشه.
مهشید آهی کشید. مامان دیگر نمی خواست حرفی بزند. مهشید هم روی پاشنه چرخید و به اتاقش رفت. جعبه های ساعت را روی میز گذاشت و به آنها خیره شد. اولی را باز کرد. ساعت سورمه ای را بیرون کشید و توی دستش گرفت. از پنجره به بیرون خیره شد. تیک تاک ساعت بیخ گوشش اذیتش می کرد.
ساعت را دوباره بسته بندی کرد و گوشیش را برداشت. دلگرفته به صفحه ی خاموش چشم دوخت. مهراب... جواب آن پیغام اشتباهی. مهراب...
با خودش فکر کرد فقط یه بار دیگه بهش زنگ می زنم. بعدم اگه بلیت جور کرد ساعت رو به عنوان تشکر بهش میدم و از شرش خلاص میشم.
نفس عمیقی کشید و شماره را گرفت. یک بوق... دو بوق... سه بوق... یعنی نمی خواست جواب بدهد؟ بهتر! اصلاً تا هروقت بلیت پیدا میشد صبر می کرد!
_: سلام بفرمایید.
انگشتی بالای لبش کشید. مکثی کرد و با تردید گفت: سلام.
_: حال شما خوبه؟
+: ممنون. شما خوب هستین؟
_: متشکرم. خوبم. بفرمایید.
+: من... من... من یه بلیت می خواستم.
_: بسیار خب. برای کی؟
مهشید از لحن رسمی و اطمینان بخش او نفسی به آسوگی کشید و گفت: فردا اگه ممکنه. می خوام برگردم.
_: باشه حتماً. ببینم چکار می تونم براتون بکنم. تا نیم ساعت دیگه تماس می گیرم. فعلاً خداحافظ.
مهشید نفس بلندی کشید و گفت: خداحافظ!
انگار کوه کنده بود. گوشی را گذاشت و دستی روی جعبه ی ساعت کشید. با خوشحالی از جا برخاست و در حالی آواز می خواند مشغول کادوپیچی جعبه ها شد. صدای دکتر توی گوشش پیچید: میگم نخون!
از یادآوری آن چشمهای خون گرفته ی عصبانی خنده اش گرفت و از جواب بی ربطی که درباره ی گرسنگی اش به او داده بود! گرسنگی چه ربطی به آواز خواندن داشت؟! حتی مهراب بداخلاق هم خنده اش گرفته بود. مهراب بداخلاق عزیز!
خودش از فکرش جا خورد! حیرتزده دست از کار کشید و فکر کرد: از کی تا حالا عزیز شده؟ هان؟! شوخی نداشتیم ها! نخیر عزیز نشده. فقط خیلی ممنونم که رفته دنبال بلیت. همین!
نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد. جعبه را به زیبایی کادو پیچی کرد. عاشق بسته بندی بود. همیشه کلی طرح فانتزی روی کادوهایش پیاده می کرد و همیشه کلی کاغذ کادوی خوشگل داشت.
بسته را روی میز گذاشت و با رضایت به آن نگاه کرد. گوشیش را از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت. بابا تلویزیون میدید و مامان در کنارش بافتنی می‏بافت. لبخندی به هر دو زد و گفت: میرم تو حیاط.
مامان نیم نگاهی به او انداخت و گفت: سرده یه چیزی بپوش.
سری به تأیید تکان داد. به اتاق برگشت. ژاکت کلفت زردش را پوشید و دوباره گوشی به دست بیرون رفت. تازه در حیاط را پشت سرش بسته بود که زنگ زد. با عجله گفت: سلام آقای دکتر.
_: علیک سلام. گمونم اسم منو می دونین و نیازی به یادآوری نیست. خوشم نمیاد دکتر صدام کنین.
نفس مهشید بند آمد. لبش را گاز گرفت و گفت: باور کنین اون اس ام اس اشتباهی فرستاده شد! من می خواستم از سمانه بپرسم. من... یعنی... اصلاً...
_: مخاطب جمله من نبودم! معلوم بود که اشتباهی شده. ولی چون اسم من رو پرسیده بودی جواب دادم. قصد جسارت هم نداشتم.
مهشید عصبانی به موهایش چنگ زد. هرچه می خواست این رابطه ی مسخره را تمام کند باز کش می آمد. دوباره زمزمه کرد: اشتباهی شد...
_: اینقدر خودتو اذیت نکن. یادآوریش نکنی خودش فراموش میشه.
مهشید نفس عمیقی کشید و لب باغچه نشست. چقدر لحنش آرام بود. مثل یک دیوار محکم و قابل اعتماد! بدون این که او را بشناسد. بدون این که از گذشته و زندگیش بداند... علاقه ای هم نداشت که بداند!
به آرامی گفت: متشکرم. درباره ی بلیت...
_: جور شد. منتها دنبال درجه یک بودم که گیرم نیومد. درجه دو. به اسمت صادر شده. باز باید تو ایستگاه تحویل بگیری. فردا ساعت سه و نیم.
+: وای یک دنیا متشکرم! پولش که پرداخت نشده انشاءالله؟
_: شده.
مهشید معترضانه گفت: ببینین آخه چرا؟! همین که برام جا پیدا کردین خودش خیلیه! من بیام تهران پولتونو میدم!
_: کوتاه بیا مهشیدخانم. اینقدرم نگو شما!
مهشید قبل از این که بفهمد چه می گوید، معترضانه گفت: من مهشیدخانم نیستم. آقای دکتر مگه چند سالمه؟!
دکتر خندید و گفت: فقط تو اجازه داری احساس پیری بکنی؟ دیگه اگه بگی آقای دکتر و شما کلاهمون میره تو هم ها! من خیلی دست بالا بگیری اگه سی سالم باشه. که اونم هنوز تموم نشده.
مهشید آهی کشید. چرا تمامش نمی کرد؟
آرام گفت: برام فرقی نمی کنه چند سالتونه. ممنون که بلیت پیدا کردین. بازم متشکرم. خداحافظ.
_: من حرف بدی زدم؟!
+: نه.
_: پس...
+: من... من نمی خوام ادامه بدم.
این بار مهراب بود که نفس عمیقی کشید. مکثی کرد و بالاخره گفت: الان این حرف چه معنی ای میده؟ یه جور ناز کردنه؟
مهشید با عجله گفت: نه. جدی گفتم. من اهلش نیستم.
مهراب با لحنی سرد و جدی گفت: بسیار خب. خداحافظ.
مهشید ساکت گوش داد. لحظه ای بعد تماس قطع شد. چهره ی جدی و اخم آلودش پیش چشمش جان گرفت. این لحن سردش از صد تا فحش بدتر بود! با خودش گفت: خراب کردی مهشید! طرف نوکرت نبود که بره برات بلیت جور کنه، پولشم نگیره، بعدم بهش بگی دیگه زنگ نزن. ولی آخه...
با بدبختی به گوشی خاموش خیره شد. به سنگینی از جا برخاست و به اتاق برگشت. عذاب وجدان داشت و نمی فهمید چه کاری درست و چه کاری غلط است.
مامان پرسید: طوری شده؟
سری به نفی تکان داد و به طرف اتاقش رفت.
_: مهشید با تو ام. چی شده؟
بدون این که برگردد، گفت: هیچی.
_: برای بلیت چکار کردی؟
این بار رو گرداند. نگاهی به بابا و نگاهی به مامان کرد. آرام گفت: آشنای سمانه برام پیدا کرد.
_: خب حالا چرا دلخوری؟
+: نمی خوام برم. دلم تنگ میشه.
و با بغض به اتاقش رفت و در را بست. مامان به دنبالش آمد. کنارش نشست و یک موعظه ی طویل اخلاقی درباره ی این که درست نیست که درسش را نصفه رها کند، تحویلش داد. بعد هم با بوسه ای بر پیشانیش حرفهایش را تمام کرد.
با ورود مهدی و نسترن حال و هوایش به کلی عوض شد. دو سه روز بود که از سفر برگشته بودند و هنوز نشده بود که درست و حسابی دیدن کنند. مهدی مرغ بریان خریده بود. دورهم مشغول خوردن شدند. شب خوبی بود و خوش گذشت. یک شب خانوادگی شیرین.
صبح روز بعد هم با عده ای از فامیل پدری و مادری به سیزده بدر رفتند. طبق توافقشان خیلی زود راه افتادند که هم به شلوغی نخورند و هم این که مهشید به موقع به ایستگاه برسد. چمدان مهشید را هم توی صندوق عقب گذاشتند که دیگر مشکلی نباشد.
تمام روز به گردش و تفریح والیبال و آتش درست کردن و سبزه گره زدن گذشت. مهشید اینقدر جیغ زده که صدایش گرفته بود. چای ذغالی را سر کشید و با خنده به دخترهای فامیل که هنوز مشغول سبزه گره زدن و شوخی کردن بودند چشم دوخت.
شیدا جلو آمد. خودش را کنار او رها کرد و پرسید: سبزه گره زدی؟
مهشید با خنده گفت: آره چند جفت!
شیدا بشکنی زد و گفت: چه عالی! سال دگر، خونه شوهر، بچه بغل! الهی یه شوور دکتر بامرام باسواد نصیبت بشه.
چای به گلوی مهشید پرید. سرفه ای زد. شیدا محکم به پشتش زد و پرسید: چی شد؟  اسم دکتر بردم خوشت اومد؟
مهشید از جا برخاست و در حالی که استکانش را پر می کرد، گفت: نه بابا دکتر جماعت به درد شوهر بودن نمی خوره. وقتش مال مردمه نه خونوادش.
شیدا ابرویی بالا انداخت و گفت: عوضش کلاس داره!
مهشید جرعه ای چای نوشید و گفت: صد سال سیاه این کلاس و ژست رو نمی خوام که پزش مال بیرون باشه و بدبختیش مال من!
_: ای بابا تو چقدر بدبینی!! مگه دکتر بامرام نداریم تو مملکت؟
+: قحطی شوهره. نه دکتر بامرام داریم نه مهندس. خیالت تخت.
همان موقع پسر خاله ی هجده ساله اش که داشت چای می ریخت و جمله ی آخر را شنیده بود، گفت: ای بابا مهشید یعنی اینقدر وضع بده؟! خودم میام خواستگاریت. غصه نخور.
مهشید به تندی گفت: بپا نچایی!
_: دارم چایی می خورم نچایم. دیگه؟ امری باشه؟
+: فرمایشی نیست. بفرمایید.
_: اوه چه بهش برمی خوره! والا من فقط می خواستم کمک کنم! و اِلا چیزی که فراوونه واسه من دختر خوب و خوشگل و بامرام و باکلاس.
و با چشمک و خنده ای دور شد.
مهدی از دور صدا زد: مهشید!
و به ساعتش اشاره کرد. مهشید سری به تأیید تکان داد و از جا برخاست. با همه خداحافظی کرد و با مهدی و نسترن به ایستگاه قطار رفت. این بار هم بلیت را راحت گرفت و سوار شد.

دوباره عشق (19)

سلاممم
یه پست کوچولو داریم :)

آبی نوشت: ارکیده صورتی ناپیدایی. خوبی؟ یه خبری بده.

از قطار پیاده شد. چمدانش را هم پایین گذاشت و نرمشی به گردن خسته اش داد. در حالی که چمدان را به دنبال خود می کشید راه افتاد.
بابا به استقبالش آمده بود. اینطور که می گفت مهدی بعد از سال تحویل با زن و بچه اش به مسافرت رفته بود.
مهشید دلگرفته به توضیحات بابا گوش داد. مهدی سال تحویل را بود و بعد رفته بود! اگر مهشید زودتر برگشته بود می توانست برادرش را هم ببیند.
ذهنش به خانه ی سرد و گرفته ی مهراب پر کشید. به سال تحویل بی روحی که کنار هم گذرانده بودند. یعنی الان دکتر چکار می کرد؟ حالش خوب شده بود؟ پدر و مادرش کنارش مانده بودند؟ اصلاً کجا ساکن بودند که سال تحویل راه افتادند و صبح به آنجا رسیدند؟ چرا تنها زندگی می کرد؟ حتماً دانشجوست!
برای تنها جوابی که پیدا کرد سری تکان داد و سعی کرد ذهنش را از دکتر اخمو خالی کند. به طرف بابا برگشت. داشت همراه با ترانه ای که از رادیو پخش میشد زمزمه می کرد. نگاه مهشید را دید. نگاهش کرد و لبخند زد. مهشید هم لبخند زد و احساس کرد وجودش از عشق لبریز می شود. چقدر خوب بود که به خانه برگشته بود!
مامان با خوشحالی به استقبالش آمد. حیاط را آب پاشیده بود و همه جا بوی بهار می آمد. باهم وارد شدند. صبحانه ی مفصل مامان هنوز روی میز آشپزخانه بود. مهشید با اشتها مشغول شد و مامان مشغول تعریف کردن از اتفاقهای مختلفی که این چند وقت افتاده بود.
بابا هم توی هال نشست. تلویزیون را روشن کرد و مشغول گوش دادن به اخبار شد. چه سر و صدایی! چقدر زندگی! کاش مهدی و نسرین و میناکوچولو هم بودند. آن وقت عیشش تکمیل میشد. مهدی شوخی می کرد، نسرین می خندید و مینا شادمانه غان و غون می کرد. برخلاف خانه ی سرد و ساکت آن دکتر اخمو!
اککهی! این یارو چرا دست از سرش بر نمی داشت؟ نه طپش قلبی بود نه ماجرای عاشقانه ای. فقط مثل یک "پاپ آپ" مزاحم هر لحظه روی پس زمینه ی ذهنش سر می کشید!
از تصور پاپ آپ مزاحم خنده اش گرفت و در ذهنش برای بار هزارم آن ضربدر گوشه اش را  زد و از صفحه حذفش کرد.
مامان با تعجب گفت: مثل این که بدت نیومده ها!
و لبخندی شیطنت آمیز گوشه ی لبش جان گرفت. مهشید با تعجب به لبخند مامان چشم دوخت و پرسید: از چی بدم نیومده؟
و بلافاصله فکر کرد: یعنی مامان فهمید من دارم به چی فکر می کنم؟ غلط نکنم حتی اگر هم فهمیده باشه هم معنی پاپ آپ مزاحم را متوجه نشده!
و این بار بیشتر خنده اش گرفت. نیشخند مامان جمع شد و این بار با دلخوری گفت: مثل این که حواست نیست من دارم چی میگم.
مهشید خنده اش را جمع کرد و سرش را تکان داد. به تندی گفت: معذرت می خوام. حواسم نبود. یه همکلاسی داریم بهش میگیم پاپ آپ! یاد اون افتادم خنده ام گرفت.
پاپ آپ لقبی بود که کامیار به اظهار نظرهای بی موقع بچه درسخوان کلاس که هر لحظه جلوی استاد دستش را بالا می گرفت، داده بود. مهشید خوشحال شد که یادش آمد که ریشه ی این اسم کجا بوده و مجبور نشد از دکتر اسم ببرد!
مامان اما توجهی نکرد و پرسید: حالا چه ربطی به حرف من داره؟
مهشید لیوان شیرش را سر کشید و گفت: هیچ ربطی. من همین جوری یادم اومد. ببخشین حواسم پرت شد. حالا موضوع چی بود؟
مامان با بی حوصلگی چهره درهم کشید و گفت: گفتم سیمین خانم شب عیدی زنگ زد.
مهشید با قیمانده ی نان را توی کیسه گذاشت و جدی پرسید: خب؟
_: گفت پسرش ترم آخرشه و داره فارغ التحصیل میشه.
مهشید برخاست. نان و پنیر را برداشت و گفت: به سلامتی.
در یخچال را باز کرد. پشتش به مامان بود. مامان گفت: گفت عید نوروزی اومده تعطیلات. می خواست ببینه اگه اشکالی نداره برای امر خیر خدمت برسن. گفتم تو این تعطیلات نمیای. گفت اگه برگشتی بهشون خبر بدیم.
تا میشد جلوی یخچال معطل کرده بود. در را بست. لیوانهای خالی را توی سینک گذاشت. چهره ی جدی مهراب پیش چشمش جان گرفت! لعنتی! چرا نمی رفت؟
با ناراحتی گفت: من که یه بار دیگه هم گفتم. فعلاً قصد ازدواج ندارم.
در ذهنش دوباره ضربدر قرمز را زد. نخیر انگار تبدیل به ویروس شده بود و خیال رفتن نداشت! باید به دنبال یک آنتی ویروس درست حسابی می گشت! مثلاً همین خواستگار تازه چطوره؟
احساس کرد حالش بهم می خورد. در حالی که به سختی آب دهانش را قورت میداد که بالا نیاورد به طرف مامان برگشت و گفت: نمی خوام.
مامان چهره درهم کشید و گفت: حالا بذار بیان. حرفاتونو بزنین. والا من خجالت می کشم بس که چپ و راست زنگ زده. خودت بهشون بگو نمی خوای تموم بشه.
لب به دندان گزید. دستش را با حوله خشک کرد.
مامان به در آشپزخانه اشاره کرد و گفت: گوشیت داره زنگ می زنه.
به اتاقش رفت. گوشی را روی میز آینه رها کرده بود. اسم دکتر مهراب افخمی روی میز و توی آینه روشن بود و گوشی با ویبره و زنگ دور خودش می چرخید.
چند لحظه به آن خیره شد و بعد تماس را رد کرد. گوشی را توی دستش فشرد و روی تخت نشست. پیامی رسید: سلام خوبی؟ به موقع رسیدی؟
مهشید غم گرفته به گوشی خیره شد و از خودش پرسید: چرا می پرسی؟
بعد با حرص فکر کرد: نخیر آنتی ویروس به کار این یارو نمیاد. باید از بیخ و بن فرمت بشه!
مشکل اینجا بود که مطمئن نبود که می خواهد حذفش کند یا نه؟
با تردید روی کلیدها دست کشید. دو سه کلمه نوشت و پاک کرد. دوباره شروع کرد: سلام. خوبم. ممنون. رسیدم. شما خوبین؟
_: متشکرم. بهترم.
گوشی را توی جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مامان داشت نهار درست می کرد. مهشید هم مشغول کمک کردن شد.

دوباره عشق (18)

سلام سلام سلامممم
شبتون به خیر و شادی

پاراگراف آخر پست قبل رو حذف کردم و یه پست کوچولو هم نوشتم که به نظرم کمی قابل قبول تر شد. امیدوارم لذت ببرین.
آخر هفته ی خوشی داشته باشین


همانطور که حدس میزد بلیت پیدا نکرد. عصبانی بود و تمام عصبانیتش را توی ذهنش نثار دکتر بداخلاق و خانواده اش کرد! از حرصش گوشی اش را هم خاموش کرد و باز به گشتن ادامه داد.
جلوی یک پیتزافروشی توقف کرد. یک پیتزا مینی، یک پاکت سیب زمینی سرخ کرده و یک نوشابه کمی حالش را بهتر کرد. اقلاً دیگر گرسنه نبود!
گوشی اش را درآورد و روشنش کرد. شاید مامان زنگ میزد و نباید نگران میشد. هنوز صفحه کاملاً بارگذاری نشده بود که تلفن زنگ زد. شماره بازهم ناشناس بود و مهشید قبل از هر فکری دکمه ی سبز را زد که البته بلافاصله پشیمان شد!
_: سلام. مهراب افخمی هستم.
+: ببینین آقا برام مهم نیست شما کی هستین!
_: فقط چند لحظه گوش کنین. بلیت پیدا کردین؟
مهشید کلافه سر تکان داد و گفت: نه.
_: می تونین برین راه آهن. قطار ساعت چهار و نیم راه میفته. باید زودتر خودتونو برسونین.
+: با کدوم بلیت اون وقت؟
_: برین قسمت فروش بلیت. بگین فلانی تماس گرفته، مدارک نشون بدین، بلیتتونو تحویل بگیرین.
+: از پارتی بازی خوشم نمیاد. نیازی هم به لطف شما ندارم.
_: پارتی بازی و لطفی در کار نیست. این بلیت مال منه. و منم دارم میدمش به شما. وجهیم نباید بپردازین.
+: یعنی باور کنم کاملاً اتفاقی همین امروز داشتین تشریف می بردین شهر ما که اتفاقاً مریض شدین؟!!!
صدای خنده ی کوتاهش را شنید و در پی آن: نه. پدر من رئیس راه آهن شهر خودمونه و خودش و خونوادش سالی یک بار حق استفاده از بلیتهای داخلی رو دارن. من بلیت امسالم رو میدم به شما. مشکلیه؟
+: دیگه بدتر! با پدرتون که عمراً کنار نمیام!
_: اینو بذارین به حساب عذرخواهی. بلیتتون اوکی شده. خواستین استفاده کنین. اگه نخواستین هم پوچ میشه. برای من فرقی نمی کنه. خداحافظ.
مهشید لحظه ای گوش داد و بعد تلفن قطع شد. نگاهی به گوشی کرد و با خود گفت: مهشیدجان ادبتو شکر! نه سلام کردی نه خداحافظی و نه حتی تشکر!
با حرص فکر کرد تشکر که لازم نداشت. هنوز کلی ازش طلبکارم!
خیلی فرصت نداشت. با عجله به خانه برگشت. سمانه نبود. چمدانش را بست و به آژانس زنگ زد. یک یادداشت خداحافظی هم برای سمانه روی در یخچال گذاشت. بعد هم بیرون آمد.
توی ماشین در حالی که می رفت، گوشی را روشن کرد. شماره ی ناشناس را ثبت کرد و با تردید در مورد اسم فکر کرد. بالاخره نوشت: دکتر محراب افخمی.
راستی مهراب با ح یا ه؟ اصلاً چرا بهش اعتماد کرده بود؟ اگر می رفت ایستگاه و تمام این حرفها یک شوخی مسخره بود چی؟ اما... به دکتر اعتماد داشت. چرایش را نمی دانست. ولی می دانست وقتی تمام شب از او پرستاری کرده بود نترسیده بود. الان هم به حرفش شکّی نداشت. هیچ شکّی. ولی واقعاً مهراب را باید با ح می نوشت یا ه ؟
برای سمانه نوشت: ببین اسم این دکتر محرابه یا مهراب؟
بلافاصله جوابش آمد: مهراب
ولی از اسم بالای پیام وحشت کرد!!! پیام را به خود دکتر فرستاده بود! مشتی به پیشانیش کوبید. مهشید خیلی احمقی! الان پیش خودش چی فکر می کنه؟؟؟؟
با حرص شماره را حذف کرد و در حالی که انگشتش را می گزید از پنجره به بیرون چشم دوخت.
گوشیش زنگ زد. عصبانی فکر کرد: اگر دکتره باشه جوابشو نمیدم.
ولی سمانه بود: مهشید رسیدی ایستگاه؟
+: نه بابا تو راهم. اصلاً چرا به این بابا گفتی من بلیت می خوام؟
_: چون می دونستم می تونه برات جور کنه. اینو بهت بدهکار بود، نبود؟
+: خب... آره.
_: حالا حسابت باهاش صاف شد؟ بخشیدیش؟
+: چی داری میگی سمانه؟ ولم کن.
_: ضمناً می خواستم یه خبر خوشم بهت بدم. سه روز آخر تعطیلات رو می خوایم با سیاوش و بچه ها بریم کاشان.
+: چشمم روشن! اول با آقای همسایه میرین ماه عسل بعد عقد می کنین؟
سمانه خندید و گفت: نه فعلاً قرار یه عقد موقت گذاشتیم. البته خیلی اصرار داشت عقد دائم بکنیم و همه چی تموم بشه. ولی من بدجوری دست و دلم می لرزه.
+: دیگه واسه چی دست و دلت می لرزه؟ بنده خدا چه جوری بهت ثابت کنه که همه جوره همراهته؟
_: فقط من نیستم مهشید. نگران یاشارم هستم.
+: برو یکی دیگه رو سیاه کن خواهر من! یاشار که قربونش برم این چند وقت همش اونجا بوده!
_: حالا نگران نباش. نهایتاً یکی دو ماه دیگه عقد می کنیم.
+: من نگران نیستم. کاری نداری؟ دارم می رسم ایستگاه.
_: به خانوادت سلام برسون.
+: حتماً. ممنون. خداحافظ.
_: خداحافظ.
جلوی ایستگاه پیاده شد. به طرف باجه ی فروش بلیت رفت و بدون مشکل بلیتش را گرفت.
در حالی که چمدانش را به دنبال خودش می کشید، به طرف سکوی سوار شدن رفت. خوشحال بود. بعد از مدتها خانواده اش را می دید. چقدر همه چیز با تصوراتش متفاوت شده بود.
سوار شد. چمدانش را جا داد و نشست. هم کوپه ایها پنج دختر ورزشکار بودند که برای مسابقاتی دوستانه می رفتند.
سلام و علیک کوتاهی باهم کردند و مهشید جایی کنار در پیدا کرد. چمدانش را جا داد و نشست. خسته شده بود. پاکت آبمیوه ای باز کرد و گوشی اش را روشن کرد. پیامی از شماره ی ناشناس رسیده بود: مشکلی که پیش نیامد؟ بلیت را گرفتین؟
قیافه ی دکتر اخمو پیش چشمش جان گرفت. بی اراده تبسم کرد. کناریش که داشت بلند بلند حرف میزد، به طرفش برگشت و پرسید: هی ببینم چی نوشته که اینقدر خوشحالی؟
نفر بعدی با لودگی گفت: بگو کی نوشته!
مهشید جوابشان را نداد. دستش روی کلیدها لغزید و نوشت: متشکرم. سوار شدم.
_: سفر خوبی داشته باشین. بازم از طرف خودم و خانوادم معذرت می خوام.
+: ممنون. خواهش می کنم.
نگاهی به شماره انداخت و دوباره آن را ثبت کرد: دکتر مهراب افخمی.
لبهایش را بهم فشرد. فقط چند ساعت بود که او را می شناخت ولی مطمئن بود که او با بقیه فرق می کند. بحث علاقه نبود. فقط فرق می کرد. قابل اعتماد بود. واقعاً قابل اعتماد بود.