ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

آدمی و پری (3)

سلام به روی ماه دوستام
اینم یه پست کوچولوی نصف شبی:

 

کمی توی پاساژ چرخید. دنبال کیف می گشت. شاهپر با همان تیپ مضحک دوباره جلو آمد و گفت: شرمنده. قرار بود مزاحم نشم. ولی از این کیف که می خواین یه جا سراغ دارم. میای بریم؟

+: نخیر من با تو هیچ جا نمیام.

_: خیلی از اینجا دور نیست. پاساژ سروین. می دونی که کجاست؟

+: ببینم تو واسه چی سؤال می کنی؟ یه پات تو کله ی منه یه پات بیرون. پرسیدن داره آخه؟

شاهپر از لحن جدی و عصبانی او قاه قاه خندید. بعد گفت: همینو بگو! خیلی خب طبقه ی دوم، سمت چپ راه پله، اولین مغازه. کیفه هم پشت فروشنده گوشه ی چپه. یه کیف آبی جلوشه. بگو اون پشتیه رو بده. اگه خوشت نیومد هرچی خواستی به شاهپر بگو.

شیدا توضیحات او را مزه مزه کرد. لبخند ملایمی بر لبش نشست. اگر شاهپر همیشه اینقدر دقیق نشانی میداد خیلی خوب بود! از این که به دنبال وسیله ای که می خواهد هزار تا مغازه را بگردد متنفر بود! اصولاً بر خلاف اکثر خانمها خرید تفریحش به شمار نمی رفت. ترجیح می داد برای تفریح به پارک یا موزه برود!

شاهپر در مقابل افکار او لبخندی زد و گفت: در خدمتم بانو.

اخمهای شیدا دوباره توی هم رفت و گفت: لازم نکرده با این ریخت ضایعت. می خوام تنها برم. ولی از راهنماییت ممنونم.

شاهپر نگاه ناامید خنده داری به سر تا پای خودش انداخت و گفت: بهتر از این گیرم نیومد.

شیدا شانه ای بالا انداخت و گفت: فعلاً خداحافظ.

شاهپر دوباره لبخند عریضی زد و گفت: دفعه ی بعد دوسم داری. قول میدم.

شیدا اما توجهی نکرد و رفت.

کیف را درست همان جایی که شاهپر نشانی داده بود پیدا کرد. قیمت مناسبی هم داشت. آن را خرید و خوشحال و راضی از مغازه بیرون آمد. با شاهپر هم دیگر برخوردی نداشت. سوار اتوبوس شد و به طرف خانه برگشت.

 


توی راه برگشت فکر دستمزد کلانش لبخند عمیقی بر لبش می نشاند. داشت فکر می کرد که چی طلب کند؟

خشایار را؟!

این اولین خواسته اش بود اما مطمئن نبود که پریها بتوانند دل خشایار را با او مهربان کنند.

غیر از خشایار چی می خواست؟ پول؟ شغل؟ خدمت همیشگی پریان؟ مطمئن نبود. ولی فکر کردن به آن سرگرمش می کرد.

نزدیک خانه کمی سبزیجات خرید و بالاخره به مقصد رسید. در را باز کرد و وارد شد. توی راهرو با دست پر سر خم کرده بود و داشت کفشهایش را در می آورد که با شنیدن صدای عموپرویز خشکش زد.

به آرامی سر برداشت و دستش دوباره روی دستگیره ی در خروجی نشست. اما عمو از هال بیرون آمد و با تبسم عجیبی گفت: سلام خانم کجا؟ نیومده می خوای بری؟

شیوا خواهر کوچکش هم پشت سر عمو آمد و گفت: عمو با تو کار دارن.

اولین عکس العملش تشری بود که به شیوا زد: تو چرا کلاس نیستی؟

شیوا که از عصبانیت او جا خورده بود، آرام گفت: تابلوم تموم شد دیگه کاری نداشتم...

شیدا با نفسهایی که از عصبانیت به سختی فرو می برد و باز پس می داد، به عمو نگاه کرد.

عمو باز با همان لبخند عجیب گفت: حالا چرا وایسادی؟ بریم بیرون حرف بزنیم یا میای تو؟

شیدا از گوشه ی چشم نگاه سریعی به در انداخت و در ذهنش محاسبه کرد که کدام گزینه می تواند کم خطرتر باشد. جلوی شیوا بعید بود خیلی وارد جزئیات بشوند ولی اگر می شدند چی؟ طفلک خواهرش تقصیری نداشت. نمی خواست او را بترساند.

بنابراین با ملایمت در را گشود و از بین دندانهای کلید شده اش غرید: بریم بیرون بهتره. شیوا سبزیها رو ببر آشپزخونه. کیف منم بذار تو اتاقم.

تا به کوچه برسند هیچ کدام حرفی نزدند. شیدا به سختی می کوشید که به اعصابش مسلط شود و آرام بگیرد. باید برای عمو توضیح می داد که چاره ای جز این برایش نگذاشته بودند.

بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت عمو گفت: خب؟

شیدا با صدایی که سعی می کرد نلرزد، گفت: می دونین که مجبورم کردن.

عمو دستهایش را پشتش بهم گره زد و سری به تایید خم کرد. گفت: می دونم. ولی انتظار داشتم بیای به خودم بگی.

شیدا از گوشه ی چشم به او نگاه کرد. به نظر نمی آمد تنبیه و توبیخی در پیش باشد. با تردید گفت: من... من... نتونستم...

عمو گفت: بهم حق بده ازت دلخور باشم!

فقط همین؟! شیدا لبخندی از سر آسودگی زد. سر به زیر انداخت تا عمو لبخندش را نبیند.

کمی بعد فکری ذهنش را مغشوش کرد. با نگرانی سر برداشت و پرسید: حالا چی میشه؟

_: چی، چی میشه؟

+: شاهپر... که زندونیش کرده بودین... موجود خطرناکی بوده؟ حتماً کار بدی کرده بود که اسیرش کردین. ولی... ولی الان به نظر نمیومد آزاری داشته باشه. حداقل از خواهرش که بهتر بود.

_: چیه؟ پسندیدی؟ ازش خوشت اومده؟

شیدا کوتاه خندید و گفت: نه فقط میگم خواهر بداخلاقش بیشتر مستحق زندانه. هرچند که بداخلاقی صِرف جرم نیست.

عمو هم خندید و تایید کرد: آره خواهره همچین قاطیه. منم ازش خوشم نمیاد. این شاهپرم یه بار سر شوخی با من زد ظرف عتیقه ی یادگار مادرم رو شکوند، منم عصبانی شدم و زندونیش کردم. تو آزادش نمی کردی خودم این کار رو می کردم. احتیاجی به شکستن آینه که اونم قدیمی بود، نبود. این پری چون از من دلخور بود گفت که آینه رو بشکنی.

شیدا با تعجب پرسید: اگه نمی شکستمش چه جوری آزاد میشد؟!

_: کافی بود فقط بهش بگی آزاده! من بهش تلقین کرده بودم که اونجا اسیره. کافی بود باورش بشکنه نه آینه ی عزیز من!

شیدا با شرمندگی دستی به سرش کشید و پرسید: چه جوری می تونم جبران کنم؟

_: فدای سرت. قضا بلا بوده. ولی کلاً دنیای اجنه جای خوبی نیست. دور و برشون نپلک.

+: من که نمی خواستم برم. یعنی هنوزم نرفتم. فقط مجبورم کردن که آینه رو بشکنم... کاری به کارشون ندارم.

_: همین... بعد از این سعی کن قوی باشی و اجازه ندی بهت نزدیک بشن. اگر هم احیاناً گاهی بازم سربسرت گذاشتن به خودم بگو. نذار بترسوننت. تو خیلی خیلی از اونها قدرتمندتری.

+: ولی اونا می تونن غیب بگن... پرواز کنن... کارایی که ما نمی تونیم بکنیم بکنن... چطوری ما قویتریم؟

_: غیب گفتنشون که درباره ی اتفاقات گذشته و حاله. چون می تونن همه چی رو ببینن. ولی از آینده خبر ندارن. مطمئن باش.

+: پرواز چی؟ قدرت بدنیشون؟ شاهپر با اون هیکل ابری مسخرش منو از پنجره پرت کرد بیرون. نصف منم نبود.

_: غاز هم می تونه پرواز کنه. فیل هم قدرت بدنیش خیلی زیاده. ولی ما اشرف مخلوقاتیم.

شیدا آهی کشید و سری به تایید تکان داد. ناگهان هینی کشید و گفت: من هنوز نهار درست نکردم. مامان الان برمی گرده!

_: تقصیر من شد. پس مهمون من باشین. یه چی می خرم می بریم خونتون. زنگ می زنیم باباتم زودتر بیاد دور هم بخوریم.

+: نه دیگه اینجوری که بده. خودم می پزم. سبزیجات خریدم...

_: دست بردار. اون علفها رو بذار شب بپز. من غذای آدمیزاد می خورم.

+: اینجوریه عمو؟؟؟

_: بعله!

شیدا خندید و به دنبال عمو وارد رستوران سنتی شد.


آدمی و پری (2)

سلام سلامممم
دیر اومدم ولی همچین پر و پیمون اومدم. توصیه میشه نصف شب نخونین

سر برداشت. نگاهی به پری که با خونسردی رانندگی می کرد انداخت و پرسید: قیمت سبزیها چقدر شد؟

پری رو گرداند و لحظه ای نگاهش کرد. بعد از مکثی گفت: هیچی. ما بیشتر از اینا بهت بدهکاریم. تو آینه رو بشکن حسابمونو صاف می کنیم. فقط یادت نره وقتی شکستی باید حتماً به شاهپر بگی آزاده تا خیالش راحت بشه و بره. اگه ندونه نمیره. حتی اگه آینه شکسته باشه.

شیدا نفس عمیقی کشید. هنوز باور نمی کرد که این ماجرا واقعی باشد. ولی زمزمه کرد: باشه.

جلوی در خانه شان توقف کرد. شیدا نگاهی به او انداخت و فکر کرد: نشونی دقیق که نداده بودم ولی یک راست آمد و رسید! حتماً خوابم.

پری گفت: خواب نیستی من فکرتو می تونم بخونم. وای به حالت اگه نری خونه ی عموت! این یه تهدید جدیه!

شیدا لبهایش را بهم فشرد و فکر کرد: چرند میگه خوابم!

ولی جوابی به پری نداد و فقط مودبانه سرش را به تایید تکان داد. طوری که انگار کاملاً حرفهای او را قبول و باور کرده است.

بعد گفت: متشکرم از سبزیا و این که تا اینجا آوردیم. شرمنده که تعارف نمی کنم بیای تو. خداحافظ.

پری با نگاهی ترسناک، از بین لبهای بسته اش غرید: خداحافظ.

شیدا پیاده شد و فکر کرد: کاش این خوابم بهم قدرت پرواز داده بود. خیلی خسته ام و دیگه حال راه رفتن ندارم. با وجود این که پیاده هم نیامدم!

کلید را توی در چرخاند و وارد شد. بدون این که بار دیگر پشت سرش را نگاه کند در را بست. وارد هال که شد بلند سلام کرد.

مامان از توی آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلام. زود اومدی. سبزی نخریدی؟

کیسه ی سبزی را روی میز گذاشت و فکر کرد: چرا خوابم تموم نمیشه؟!

به مامان گفت: همکلاسیم با ماشینش رسوندم. معطل تاکسی نشدم. یه جا هم سراغ داشت یه زنه سبزی پاک کرده و شسته می فروخت، رفتیم دم خونه اش گرفتیم.

مامان نگاهی توی کیسه انداخت. ابرویی بالا برد و گفت: چه سبزیهای خوب و تازه ای! چقدر شد؟

در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت: نمی دونم همکلاسیم حساب کرد. هرچی اصرار کردم پولشو نگرفت.

_: آخه چرا؟ باهم دوستین؟

نیم نگاهی به مامان انداخت و سری به نفی تکان داد. آرام گفت: نه زیاد.

بعد در اتاق را پشت سرش بست و مانتو را بدون که این که نگاه کند روی تخت انداخت. اما مانتو توی هوا ماند. انگار روی سر کسی افتاده باشد. بعد دست آبی رنگ شفافی آن را از روی صورتش پس زد.

پری بود! منتها بدنش لطیف و شفاف و آبی رنگ بود نه آن دختری که توی کلاس می دید!

شیدا دستش را جلوی دهانش گذاشت. کف دستش را محکم گاز گرفت که جیغ نزند.

پری لبخند ترسناکی زد و آرام گفت: خواستم یادآوری کنم که بیداری و یادت نره که هرچه زودتر بری خونه ی عموت!

شیدا نفسش را محبوس نگه داشت. پری غیب شد و مانتو بالاخره روی تخت افتاد. شیدا نفسش را با آه بلندی رها و بعد هم پوف کرد. به مانتوی روی تخت چشم دوخت و زمزمه کرد: مسخره!

جلوی آینه نشست. با وجود این که نور اتاق کافی بود، تصویر خودش را موهوم و ترسناک می دید. سعی کرد توجه نکند. چشمهایش را بست و کش موهایش را باز کرد. موهایش را چشم بسته شانه زد و دوباره بافت. بعد هم بدون نگاه مستقیم به آینه از جا برخاست و زمزمه کرد: دارم دیوونه میشم!

از اتاق بیرون رفت. مامان که با عجله مشغول رفت و آمد بین آشپزخانه و پذیرایی بود گفت: کجایی تو؟ بدو میز رو بچین الان مهمونا میان هیش کار نکردیم!

لبهایش را بهم فشرد. زیر لب چشمی گفت و مشغول شد. کمی بعد همه چیز آماده شد. به اتاقش برگشت تا لباس عوض کند. دلش می لرزید. جرأت نکرد در را محکم ببندد. لای در را باز گذاشت و پشت در لباسش را با عجله عوض کرد.

مامان ضربه ای به در زد و گفت: یه کم آرایش کن. رنگت خیلی پریده.

آهی کشید و فکر کرد: خوبه نپرسید چرا رنگت پریده! اگر می پرسید باید می گفتم دارم از ترس میمیرم یا می گفتم جن دیدم؟! ای بابا بی خیال! دست بردار شیدااااا....

آهی کشید و جلوی آینه نشست. هنوز می ترسید سر بردارد. از توی کشو مداد چشم و رژ گونه اش را برداشت. توی آینه ی کوچک رژ نگاه کرد و کمی گونه هایش را صورتی کرد.

سر برداشت. ولی به جای چهره ی خودش عکس پری را دید. با اخم گفت: اگه دیگه مزاحمم بشی به جای شکستن آینه ی عموم، آینه ی خودمو می شکنم تازه به عموم میگم تو رو هم اسیر کنه!

باور نمی کرد ولی بلافاصله پری غیب شد و تصویر واضح و شفاف خودش و اتاقش توی آینه عکس انداخت. لبخندی زد و با خودپسندی و ناباوری زمزمه کرد: ایـــــــــنه!

اما صدایی مثل یک صدای ضبط شده ی کامپیوتری از بیخ گوشش گفت: فکر نکن همینه! باید شاهپر رو آزاد کنی.

از جا برخاست. با بی حوصلگی دستش را توی هوا تکان داد و گفت: باشه. اون داداش کوچولوی ننرتم آزاد می کنم. ولی اگه زیادی دور و برم بپلکی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.

کمی گوش داد. جوابی نیامد. خیالش راحت شد. شانه ای بالا انداخت و از اتاق بیرون رفت. با خودش فکر کرد: چه تو خواب چه بیداری، باید این کار رو بکنم. حوصله ندارم این پری هی رو اعصابم رژه بره.

اولین مهمانها عموخسرو با خانواده اش بودند. غیر از پسر بزرگشان خشایار که گویا کار داشت و دیرتر می آمد.

شیدا با حرص توضیحاتشان را شنید. این که در دل از خشایار خوشش می آمد اتفاق تازه ای نبود. این که خشایار هم او را مثل خواهرهایش ببیند و هیچ اهمیت ویژه ای برایش قائل نشود هم بدیهی بود. ولی... کاش میشد کم کم دلش با او مهربان شود... یعنی میشد؟!

لبخندی رویایی روی لب شیدا نشست و فکر کرد: آیا می تونم از پری اینو بخوام؟!

مامان به شانه اش زد و با اخم زمزمه کرد: کجایی؟ چرا وسط راه وایسادی؟ برو چایی بیار.

به سرعت سر تکان داد و گفت: چشم چشم.

داشت چای می ریخت که عمو اردشیر هم با خانواده رسید. فقط عموپرویز نیامده بود. شیدا کم کم احساس پریشانی می کرد. نکند نیاید!... می آمد. حتی اگر نمی آمد هم تغییری در برنامه ی شیدا نمی داد. اما... شیدا دلش می خواست بیاید.

مهمانها چای و شیرینی را خورده بودند و شیدا ظرف میوه را دور گرداند. حواسش پرت بود و مرتب اشتباه می کرد. کلی سوژه ی خنده شد. عموخسرو می گفت: اگه شب خواستگاریتم اینجوری پذیرایی کنی خواستگارای بیچاره فراری میشن.

با نگرانی به عمو نگاه کرد و فکر کرد: نکنه راضی نشه بیاد خواستگاریم؟!

با صدای زنگ در لبخندی روی لبش نشست و به گوشی دربازکن چشم دوخت. بابا گفت: شیدا کجایی؟ درو باز کن. معلوم نیست امشب حواسش کجاست!

نگاه کوتاهی به بابا انداخت و قدمی به طرف دربازکن برداشت. اما مهدیس دختر کوچک عمواردشیر در را باز کرده بود.

عموپرویز با خشایار وارد شدند. داشتند باهم شوخی و تعارف می کردند. با دیدن چهره ی نگران شیدا، عموپرویز جدی شد و با اخم نگاهش کرد.

خشایار هم با کنجکاوی به هر دو نگاه کرد و پرسید: طوری شده؟

شیدا به سرعت سر تکان داد و گفت: نه. سلام. خیلی خوش اومدین بفرمایید.

گوشیش توی جیبش لرزید. یک پیام از یک شماره ی غیرعادی! پیام را باز کرد: عادی رفتار کن. نذار عموت یکی رو بفرسته ببینه تو کله ات چی میگذره!

با حرص گوشی را توی جیبش گذاشت و در دل غرید: مگه تو می ذاری عادی رفتار کنم؟!

گوشی را دوباره توی جیبش گذاشت و به آشپزخانه رفت. وقت شام بود و اینقدر کار داشت که برخورد مستقیمی با عمویش نداشته باشد.

از در آشپزخانه نگاهی به عموپرویز انداخت و زمزمه کرد: این که به قول تو سریع مشکوک میشه و یکی رو می فرسته تو کله ی من، چه جوری میشه دورش زد؟ اصلاً من می ترسم برم تو زیرزمین. از اونجا بدم میاد.

صدای هورت کشیدن یک نوشیدنی از نی و به دنبال آن یک "ها" ی بلند توی سرش طنین انداخت. شیدا با با چندش لبهایش را جمع کرد و پری گفت: این دیگه به من مربوط نیست. من نقشه کشیدم تو گفتی دلت نمی خواد من برنامه ریزی کنم. هرکار می خوای خودت بکن. ولی زودتر! و الا عواقبش پای خودته.

شیدا آه بلندی کشید و لیوانها را توی سینی چید تا سر سفره ببرد.

 

 


در طول سه روزی که داشت فکر می کرد پری آرام و قرار برایش نگذاشته بود. روزی نبود که با یک جنگ اعصاب اساسی شب نشود. دیده بود که هر بار که از موضع قدرت وارد می شود پری زودتر پا پس می کشد؛ اما همیشه هم نمی توانست خیلی قوی باشد. گاهی چنان می ترسید که خیس عرق میشد و می لرزید.

روز سوم خسته و کلافه از خواب برخاست. مامان با تعجب توی صورتش دقیق شد و پرسید: طوری شده؟ این روزا سر حال نیستی. مریضی؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: نه طوریم نیست. خسته ام. خوب نخوابیدم.

و به طرف دستشویی رفت. صدای مامان را از پشت سرش شنید که غرغرکنان می گفت: شب تا صبح چت می کنن، صبحا خسته از کار و زندگی میفتن. آخه این چه وضعشه!

جوابی نداد. چه می گفت؟ اگر راستش را می گفت دو حالت داشت. یا مامان باور نمی کرد و او را به خیالات و خرافات متهم می کرد، یا این که باور می کرد و خیلی نگران میشد. پس چیزی نگفت.

لیوانی شیر برای خودش ریخت. مامان حاضر شده بود و داشت می رفت. گفت: یه چیزی برای نهار بپز. کلاس دارم تا ظهر نمیام.

خواب آلوده زمزمه کرد: چشم... منم بیرون یه کم کار دارم. بعد برمی گردم یه کاریش می کنم.

_: اون وقت تا حالا می خوابی! پاشو حاضر شو تا یه جایی می رسونمت. چیکار داری بیرون؟

لیوان شیر را سر کشید. در حالی که آن را می شست گفت: دلم یه شال گلدار می خواد. اوممم... دسته ی کیفمم پاره شده. اگه بشه کیفم بخرم خیلی خوب میشه ولی پول ندارم.

چرخید. مامان جست و جویی توی کیفش کرد و گفت: بیا. خیلی نیست. خدا کنه امروز پول این ماه رو بدن. خیلی زور داره یه ماه با دو تا بچه ی نفهم دردونه سر و کله بزنی و آخر ماه بازم پدر و مادرشون بخوان سر پول چونه بزنن.

+: متشکرم. حالا چیزیم یاد گرفتن یا نه؟

مامان شانه ای بالا انداخت و گفت: من سعی خودمو کردم. زود باش دیگه حاضر شو.

سوار ماشین که شد احساس گناه می کرد. نمی توانست برنامه اش را برای مامان بگوید. از خیابانی نزدیک محل کار خشایار اسم برد.

مامان با تعجب پرسید: چرا اونجا؟

+: بچه ها گفتن یه کیف فروشی اونجا حراج کرده کیفای قشنگیم داره.

در دل نالید: خدایا منو ببخش. خواهش می کنم!

مامان ابرویی بالا برد و راه افتاد. سر خیابان توقف کرد و گفت: پیاده شو. بقیش یک طرفه یه.

از مامان تشکر کرد و با خوشحالی پیاده شد. از این طرف به مغازه ی خشایار نزدیکتر بود.

کمی بعد به مغازه رسید. خشایار قطعات ماشین می فروخت. مغازه اش کوچک بود و وقتی شیدا رسید، دو سه مشتری مرد هم داشت. شیدا با پریشانی توی مغازه را نگاه کرد. خشایار جواب مشتریها را داد و آنها بیرون آمدند. خشایار هم به همراه آنها بیرون آمد و با دیدن شیدا با تعجب جواب سلامش را داد.

شیدا لبهایش را گاز گرفت و پرسید: چند دقیقه وقت داری؟

خشایار با نگرانی پرسید: طوری شده؟ برای کسی اتفاقی افتاده؟

شیدا با دستپاچگی گفت: نه نه هیچی نشده. همه خوبن. من... من...

_: تو چی؟ حرف بزن دیگه... بیا تو مغازه. بده وسط خیابون.

به دنبال خشایار وارد شد و دستی لبه ی پیشخان کشید. خشایار کلافه گفت: خاک داره نکن. بگو چی شده؟

+: تو... تو کلید خونه ی عموپرویز رو داری؟ وقتی مامان بزرگ مریض بود داشتی. می رفتی سر می زدی.

_: آره. باباتم داشت. چی شده؟

+: مال بابا چند سال پیش همراه دسته کلیدش تو کوه گم شد.

_: خب. کلید می خوای چکار؟

+: میشه نپرسی خشایار؟ فقط یکی دو ساعت بهم قرضش بده.

_: تا نگی برای چی نمی دم.

+: خواهش می کنم بده. چرا نمیدی؟

_: خب آخه یعنی چی؟ خونه ی عموته. صبر کن عصر از سر کار بیاد، برو زنگ بزن، برو تو. این چه کار یواشکی ایه که باید در غیابش باشه؟

+: دزدی که نمی خوام برم خونه ی عموم. حتماً یه کاری دارم دیگه. تو که می دونی چقدر با عمو تعارف دارم. سختمه بهش بگم.

_: خب آخه نمی فهمم منظورت چیه! می خوای چکار کنی؟

شیدا کلافه به دور و برش نگاه کرد. یک مشتری وارد مغازه شد. شیدا به قفسه های پشت سرش چسبید تا با او برخورد نکند. کلی فکر کرد تا مشتری رفت.

خشایار به طرف او برگشت و پرسید: خب؟

+: من یه خوابی دیدم. مامان بزرگ گفته برم اونجا... گفته... گفته برم...

نمی دانست چه بهانه ای بتراشد.

خشایار با بی حوصلگی پرسید: چی گفته؟

کلافه گفت: یه چیزیه بین من و مامان بزرگ. نمیشه به تو بگم!

خشایار رو گرداند. بعد از چند لحظه گفت: پس بذار خودم باهات بیام.

+: نه!! گفتم که نباید بگم!!

خشایار آهی کشید و نگاهش کرد. بعد از چند لحظه گفت: آخه اصلاً کل این قضیه غلطه. برای چی باید در غیاب عمو بری تو خونش؟ اگه عمو برسه بهش چی میگی؟

شیدا لب گزید و نگاهش را از او برگرفت. گفت: لابد مجبور میشم خوابمو براش تعریف کنم.

_: اونم که متخصص خوابگزاری، میگه اصلاً تعبیر خوابت این نبود. تو بیخود کردی بی اجازه پا شدی اومدی اینجا. اصلاً بهتر نیست به خودش زنگ بزنی و خوابتو براش تعریف کنی؟ می خوای من زنگ بزنم گوشی رو بدم بهت؟

+: نههههه! نه به جان خشایار! تو فقط یک ساعت کلید رو به من قرض بده.

خشایار لب برچید و غرید: به جون خودت!

بعد با بی میلی دو کلید را از دسته کلیدش جدا کرد. به طرف او گرفت و گفت: یک ساعت بیشتر نشه. سریع میاری میدی. عواقبشم پای خودت. عموپرویز عصبانی بشه من گردن نمی گیرم ها!

شیدا با عجله گفت: باشه باشه. خیلی ممنون. خیلی ممنون. خداحافظ.

با سرعت از خیابان رد شد و جلوی اولین تاکسی دست بلند کرد: دربست.

کرایه ی تاکسی را توی راه پرداخت و وقتی رسیدند مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد به طرف خانه دوید. اما همین که وارد کوچه شد، عمو را دید که از خانه اش بیرون می آید. دستپاچه پشت تیر چراغ پناه گرفت و سر کشید. عمو سوار ماشینش شد و راه افتاد. شیدا پشت ماشینی که کنار تیر پارک شده بود نشست تا عمو رد شد.

چند نفس عمیق کشید و به طرف خانه رفت. کلید اول تو قفل نرفت. کلید دوم را امتحان کرد. به سختی باز شد.

نفس بلندی کشید و خدا را شکر کرد. یک بار دیگر دو طرف کوچه را پایید. با احتیاط مثل یک دزد وارد شد و در را به نرمی پشت سرش بست.  

حیاط را طی کرد و با بی میلی به در زیرزمین رسید. تمام تنش می لرزید و قلبش بی وقفه می کوبید. یک قفل بزرگ زنگ زده روی در بود. شیدا با دو کلیدی که خشایار داده بود امتحان کرد اما باز نشد. کلیدهای خودش را هم امتحان کرد اما نشد. به فکرش رسید که کلید دوم باید مال در ورودی اتاقها باشد و احتمالاً کلید زیرزمین هم توی خانه باشد.

با ترس و لرز وارد خانه شد. کلافه نالید: پری کلیدش کجاست؟ خودت بگو! من که نمی تونم پیداش کنم!

اما هیچ جوابی نیامد. حالش خیلی بد بود. کمی دور و بر گشت اما نبود که نبود.

به حیاط برگشت. کمی دور و بر در زیرزمین جستجو کرد بلکه کلید را زیر آجری گلدانی جایی گذاشته باشند. اما نبود. با دیدن یک شیشه ی شکسته پشت چند گلدان بزرگ خوشحال شد. با کمی زحمت می توانست از آنجا وارد شود.

برگشت اول در ورودی خانه را دوباره قفل کرد. سعی کرده بود به هیچ چیز دست نزند تا عمو متوجه ی ورودش نشود.

دوباره با قدمهای لرزان به طرف گلدانهای بزرگ سفالی رفت. به سختی آنها را سر جایشان چرخاند و کمی از جلوی پنجره کنار زد. تکه های اضافه ی شیشه را با سنگی شکست و ریخت تا بتواند رد شود.

روی زمین نشست و پاهایش را فرو برد. بعد چرخید با کلی زحمت پایین رفت. وقتی نوک پنجه هایش با زمین تماس پیدا کرد، خوشحال شد و لبه ی پنجره را رها کرد. تکه های شیشه زیر کفشش شکستند. نفس حبس شده اش را با احتیاط رها کرد.

راه افتاد و مشغول جستجو شد. زیرزمین پر از خاک بود و از شیشه های خاک گرفته ی پنجره های کوچکش نور کمی به داخل می تابید.

بالاخره قاب آینه ی خراطی شده را پیدا کرد. جلو نرفت. می ترسید به جای انعکاس صورتش تصویر ترسناکی ببیند. یک چوب جارو پیدا کرد و دو قدم مانده به آینه ایستاد. نفسی کشید. چند لحظه گوش داد. صدایی از بیرون نمی آمد.

چوب را به آینه کوبید و در بین صدای شکستن شیشه با صدای لرزانی گفت: شاهپر تو آزادی!

همان لحظه با وحشت فکر کرد: نکنه حالا اذیتم کنه!

اما صدای شاد پسرانه ای گفت: مخلص خانوم! سلام علیکم! دست شما درد نکنه. من اگه می دونستم ناجیم شمایی که حبس رو راحتتر تحمل می کردم.

با حرص نگاهی به اطراف انداخت. صدا گفت: اینجام.

این هم یک موجود ابر مانند آبی رنگ بود. شیدا مطمئن نبود که باید بترسد یا نه. احساس می کرد دیگر قلبش گنجایش این همه هیجان ندارد. می ترسید سکته کند.

به طرف پنجره ی شکسته رفت. پایین آمدن را آمده بود اما حالا نمی توانست بالا برود. به دنبال صندوقی، جعبه ای، صندلی ای که زیر پایش بگذارد چشم گرداند.

شاهپر گفت: برو جلو. من کمکت می کنم.

با عصبانیت غرید: لازم نکرده. خودم میرم.

شاهپر دستهایش را روی سینه گره زد و با خنده گفت: بسیار خب. بفرما. فقط زودتر. عموت تو راهه. داره برمی گرده.

با وحشت لب به دندان گزید و فکر کرد: مسخره است. من از عموم بیشتر از این جن آبی می ترسم!

شاهپر شانه ای بالا انداخت و گفت: مسخره نیست. چون عموت از من خیلی قویتره. منم ازش می ترسم. ناسلامتی چند سال زندونیم کرده بود. زودباش دیگه. الان میاد.

و قبل از این که شیدا بفهمد که چکار می کند، از پنجره به بیرون پرت شد و روی گلدانهای سنگین افتاد. نالید: آآآآخ! می کشمت شاهپر.

_: به جای دستت درد نکنه است؟ اگه به خودت بود که حالا حالاها اونجا بودی!

+: لعنتی من به خاطر تو اونم با کلی دردسر اومدم اونجا.

_: می دونم. دست شما هم درد نکنه. به خاطر همین انداختمت بیرون دیگه. پاشو زود باش الان میاد.

شیدا راست ایستاد. لبه ی گلدان توی شکمش فرو رفته بود و جایش درد می کرد. خوشبختانه گیاههای توی گلدانها خار نداشتند و نازهای گوشی بودند که کمی له شدند.

نگاهی به آثار به جا مانده روی گلدانها انداخت و غرغرکنان گفت: موجود زورمند این گلدونا رم قبل از رفتن بذار سر جاش. معلوم نشه جابجا شدن.

_: چشم بانو.

غیب شده بود. دیگر او را نمی دید. پایش هم درد می کرد. لنگ لنگان تا در خانه رفت. در را با احتیاط باز کرد و نگاهی توی کوچه انداخت. کسی نبود. در را بست و قدمی جلو گذاشت. ماشین عمو توی کوچه پیچید.

شیدا وحشتزده پشت اولین ماشین پارک شده نشست. عمو عصبانی و با عجله پیاده شد. کلید توی در انداخت و تو رفت. در پشت سرش محکم بهم خورد.

شیدا برخاست و تا سر خیابان دوید. بعد تاکسی گرفت و به مغازه ی خشایار برگشت.

دو پسر جوان که به نظر می رسید دوستهایش باشند توی مغازه بودند. شیدا آب دهانش را به سختی قورت داد و وارد شد. خشایار با اخم نگاهش کرد. شیدا زمزمه کرد: یک ساعت که نشد شد؟

خشایار غرید: نه نشده.

کلیدها را روی پیشخان جلوی او گذاشت و مثل گلوله برگشت. این بار تاکسی گرفت و نشانی یک مرکز خرید را داد. به جای خرید توی کافی شاپ نشست و سفارش بستنی داد. اعصابش بیش از حد کشیده شده بود و به قند و خنکی بستنی نیاز داشت.

با حالتی عصبی با انگشتانش بازی می کرد. یک مرد جوان با کت شلوار آبی روشن و دستمال گردن زرد و قرمز صندلی روبرویش را کشید و رو به فروشنده گفت: آقا دو تا بستنی لطفاً.

شیدا حیرتزده از پررویی مرد گفت: آقا میز که زیاده. بفرماین اون طرف بشینین.

مرد با لبخند زمزمه کرد: چرا آخه؟ از تیپم خوشت نمیاد شیداخانم؟

و با ژستی مسخره لبه های کتش را گرفت.

شیدا با حالتی تهاجمی پرسید: اسم منو از کجا می دونین؟

_: آروم جانم آروم! برای قلبت این همه هیجان خوب نیست. شاهپرم. اگه از این قیافه خوشت نمیاد دفعه ی بعد با یه تیپ دیگه میام.

شیدا پوفی کرد و رو گرداند. فروشنده بستنی ها را آورد و با تردید پرسید: خانم آقا مزاحمتون شدن؟

شیدا با غیظ گفت: نخیر!

شاهپر با لبخند عریضی گفت: متشکرم عزیزم.

شیدا غرید: خفه!

و بدون این که به او نگاه کند بستنیش را خورد. از جا برخاست. کیفش را روی شانه اش انداخت و در حالی که با حرکت سر به کاسه ی بستنی اشاره می کرد به تندی گفت: حساب کن.

شاهپر چشم رویهم گذاشت و گفت: چشم بانو.

+: دنبال منم راه نیفت.

_: اینم چشم.

شیدا نفس عمیقی کشید و بیرون رفت.

 


آدمی و پری (1)




شیدا نگاهی به ساعتش انداخت و دوباره چشم به معلم دوخت که با لهجه ی عجیبی انگلیسی حرف میزد. گوشی اش توی جیب شلوار جینش لرزید. در حالی که آن را بیرون می کشید جواب را پیدا کرد. با خود غرید: استرالیاییه. حیف پول کلاس!

پیام از مامان بود: نمیشه کلاس را تعطیل کنی بیای خونه؟ خیلی کار داریم.

چشم به دهان معلم دوخت. داشت ریشه ی یک فعل را توضیح میداد. لهجه اش استرالیایی ولی اطلاعاتش خوب بود. شیدا لهجه ی بریتیش دوست داشت.

نوشت: فقط نیم ساعت مونده. به موقع می رسم. قول میدم.

جواب آمد: یادت نره میایی سبزی خوردنم بخری.

پوف! وقت سبزی پاک کردن که نداشت! ولی نوشت: چشم.

دختر چشم شیشه ای از جلوی کلاس برگشت و نگاهش کرد. شیدا لبهایش را بهم فشرد. از این دختر خوشش نیامده بود. از آن خوش نیامدن های بی دلیل در نگاه اول... به دلش ننشسته بود دیگر! همین.

رو گرداند و دوباره چشم به "تیچر" دوخت. اصرار خاصی داشت که به جای اسمش تیچر صدایش کنند؛ شیدا ولی ترجیح می داد اسمش را بگوید.

خمیازه ای کشید. بعدازظهر گرم تابستان خیلی کشدار شده بود. با کتاب کار، خودش را باد زد.

هنوز ربع ساعت مانده بود که معلم ضمن عذرخواهی کلاس را تعطیل کرد. شیدا در حالی که با یک دست کتابهایش را جمع می کرد با دست دیگر شماره ی آژانس نزدیک موسسه را گرفت. تا نیم ساعت دیگر ماشین نداشتند. به 133 زنگ زد. این هم نبود. بی حوصله بیرون آمد. به یک آژانس دیگر تلفن زد ولی شماره اش تغییر یافته بود!

پوفی کرد و تقریباً بلند گفت: خب دربست می گیرم.

دختر چشم شیشه ای جلو آمد و پرسید: مسیرت کجاست؟

نگاهی به چشمهای سبز شفافش انداخت. بیش از اندازه روشن و درشت بودند. مژه هایش برعکس کم و کوتاه بودند.

در دل به خودش تشر زد: نامردیه که به خاطر حالت چشماش ازش خوشت نمیاد. از کجا می دونی؟ شاید آدم بدی نباشه.

سعی کرد عینک بدبینی را بردارد. مسیرش را گفت و چند قدم توی خیابان رفت تا تاکسی بگیرد. دختر جلو آمد و گفت: بیا برسونمت. خونه ی مادربزرگم همون طرفاست. خودش مسافرته. دارم میرم گلاشو آب بدم. تو رو هم می تونم ببرم.

دوباره بدبینی به دلش چنگ زد. به آن چشمهای شفاف که عنبیه شان به سفیدی میزد خیره شد. مخاطبش لبخندی گرم زد، دست او را گرفت و گفت: بیا دیگه چرا تعارف می کنی؟ ماشین مشتی ممدلی که تعارف نداره!

و او را به طرف یک رنوی آبی کمرنگ کشاند. اگرچه کهنه بود ولی ظاهر تر و تمیزی داشت. سوار شدند. نگاهی به دختر انداخت و با تردید گفت: ببخشید من اسم شما رو نمی دونم. یعنی حتماً تو کلاس شنیدم ولی فراموش کردم.

دختر کوتاه خندید و دندانهای سفید و قشنگش را به نمایش گذاشت. گفت: پری! پری اشرفی هستم. پری صدام کن.

شیدا بازهم با تردید لبخند نصفه و نیمه ای زد و زیر لب گفت: خوشبختم.

پری هم به گرمی خندید و گفت: منم همینطور. از جلسه ی اول همش می خواستم باهات دوست بشم ولی نمی دونستم چه جوری بیام جلو.

شیدا لبش را گاز گرفت و فکر کرد: بفرما. بنده خدا نیت بدی نداشته که! حالا هی بگو قیافش... استغفرالله!

پری در سکوت راه افتاد. بعد از چند دقیقه گفت: خب شیداخانم از خودت بگو.

شیدا نگاهی به او انداخت؛ دستی به مقنعه اش کشید و پرسید: چی بگم؟

پری با خوشرویی پرسید: چند سالته؟ چی خوندی؟ چی کارا می کنی؟

شیدا دوباره لبش را گاز گرفت. پری از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: ای بابا اینقدر اون لب خوشگلتو گاز نگیر زخم میشه. خواستگاری که نیومدم. چند تا سؤال ساده پرسیدم. دوست نداری هم جواب نده. مشکلی نیست.

شیدا دوباره در دل به خودش تشر زد: این چه طرز برخورده؟ بابا آدم باش. خیلی معمولی باهاش دوست شو! چی میشه مگه؟

نفس عمیقی کشید و گفت: بیست و دو سالمه.

پری متبسم گفت: که البته هنوز بیست و دو سالت تموم نشده.

شیدا با اخم پرسید: از کجا می دونی؟

پری دستپاچه شد یا شیدا اینطوری برداشت کرد؟ هرچه بود لحظه ای بعد خندید و گفت: هیچی. جوونتر می زنی. خیلی خوشگل و بیبی فیسی.

شیدا دستی به صورتش کشید و گفت: نه بابا. اینطورام نیست.

بعد از چند لحظه سکوت برای این که حرفی زده باشد، پرسید: پری مخفّف چیه؟

پری ابروهایش را بالا برد و پرسید: مخفّف؟! اسمم پریه دیگه. پری خالی.

شیدا زیر لب گفت: هوم.

پری توی یک کوچه پیچید. جلوی یک خانه ی قدیمی توقّف کرد و گفت: بیا تو. فقط چند دقیقه طول می کشه. معطّلت نمی کنم. گلا رو آب میدم بعد می رسونمت.

شیدا نگاهی به کوچه انداخت. اگر تا سر کوچه برمی گشت می توانست تاکسی بگیرد. با لبخند گفت: نه دیگه مزاحمت نمیشم خودم میرم.

پری خندید و گفت: ای بابا بیا دیگه چقدر تعارف می کنی. فقط چند دقیقه طول می کشه. اگه قول نداده بودم دربست در خدمتت بودم مستقیم می بردمت.

شیدا نفس کوتاهش را که فرو نمی رفت بیرون داد و گفت: خیلی هم ممنون.

هر دو پیاده شدند. هنوز می خواست برود که بازهم پری دستش را کشید و به طرف در خانه برد. زمین زیر در شوره کرده بود و در درست بسته نمیشد. پری با فشاری در را باز کرد.

شیدا با تردید پرسید: در قفل نبود؟ مگه نگفتی رفته مسافرت؟

پری شانه ای بالا انداخت و گفت: می بینی که زمین باد کرده. روشم سیمانه باید بنّا بیارن که درستش کنه. از اون گذشته یه پیرزن تنها چی داره که مزاحمش بشن؟

بعد او را به دنبال خودش توی خانه کشید. ولی...

اینجا یک خانه ی متروکه بود! هیچ اثری از زندگی توی خانه دیده نمیشد.

شیدا لبهای خشکش را با زبان تر کرد. صدای ضربان قلبش را توی گوشهایش می شنید. با صدایی لرزان گفت: ولی اینجا که گُل نیست.

پری بازهم او را مثل پر کاهی به دنبال خود کشید و گفت: آره. ولی باید باهات حرف بزنم.

شیدا با صدایی که هم می لرزید و هم عصبانی بود، گفت: خب تو ماشین حرف می زدیم.

پری ابرویی بالا برد و گفت: نمیشد. اون وقت درست توجّه نمی کردی!

به لبه ی تراس که دو سه پله از حیاط بالاتر بود اشاره کرد و گفت: بشین.

دستش را رها کرده بود. شیدا نگاه کوتاه ترسیده ای به اتاقهای خالی پشت سرش انداخت و نشست. زیر لب پرسید: از من چی می خوای؟

می دانست که نمی تواند فرار کند. نیروی قوی ای او را سر جای خود نگه داشته بود.

پری با بی خیالی کنارش نشست. از پشت سر شیدا یک کاسه هندوانه ی بریده ی خنک تر و تازه برداشت و گفت: گلوتو تازه کن. داری از ترس می میری. ما نمی خوایم اذیتت کنیم.

شیدا که نزدیک بود سکته کند وحشتزده به ظرف چشم دوخت و پرسید: این از کجا اومد؟!!!

پری کاسه را برداشت و به طرف او گرفت. با لبخند گفت: این هندوونه است! ترس نداره. خیلی هم شیرین و خوشمزه است.

دو تا چنگال میوه خوری توی ظرف بود. یکی را برداشت و یک تکه هندوانه را خورد. دوباره گفت: بخور بابا. من نامادری سفیدبرفی نیستم. طرف تو رو سمّی نکردم. می خوای از همه تکه ها یه کم بخورم که خیالت راحت شه؟

شیدا چهره درهم کشید و رو گرداند. زیر لب گفت: نه.

پری دوباره خندید و گفت: باشه خانم وسواسی. بخور بقیه رو دهنی نمی کنم.

شیدا خودش هم نفهمید چرا گفت: تا نگی از کجا اومده نمی خورم. وقتی من اومدم بشینم اینجا نبود. مطمئنم.

پری ظرف را رها کرد. شیدا منتظر بود کاسه ی بلور محکم به زمین بخورد. اما آرام پایین آمد و رو لبه ی سکو بین پری و شیدا نشست.

پری آهی کشید و رو گرداند. با حرص گفت: هی میگم من مال این کارا نیستم، باز میگن کار خودته. لعنتی! اگه به خاطر این پسره ی خل و چل ماجراجو نبود عمراً پا پیش می ذاشتم.

شیدا با اخم پرسید: از کی حرف می زنی؟

پری بی حوصله گفت: داداشم. شاهپر. رفته خودشو انداخته تو هچل هممونو کلافه کرده. هی بهش گفتیم با دم شیر بازی نکن. گوش نکرد که نکرد. اصلاً کِی تو عمر هزار و دویست و پنجاه سالش به حرف ما گوش داده بود که حالا بده.

شیدا استفهام آمیز به او چشم دوخت. از ترس می لرزید و حس می کرد اگر چیزی نخورد به زودی غش می کند. یک تکه هندوانه خورد. خنک و شیرین بود. خوب مزّه کرد. به دنبال مزّه ی دیگری می گشت. سم باید تلخ باشد نه؟ فقط مزّه ی هندوانه می داد. یک تکهّ دیگر خورد.

پری نگاهش نمی کرد. غرق فکر گفت: بهت گفتم من پری هستم. نگفتم؟ می دونی پری یعنی چی؟ نگو نمی دونی.

هندوانه به گلوی شیدا پرید. توی قصه ها خوانده بود. گفت: حتماً دارم خواب می بینم.

پری با چشمهای ترسناکش نگاهش کرد. شیدا که حس می کرد باید حرفی بزند، دستپاچه گفت: پری یه چیزی شبیه جنّه. نه؟

پری با لحن جدّی معلّمی که درس می دهد گفت: پری خود جنّه. کلمه ی فارسیش. جن عربیه.

شیدا نفسی به راحتی کشید و گفت: آهان. خوبه. اطّلاعاتم اضافه شد.

از وقتی که نتیجه گرفته بود خواب می بیند خیالش کمی راحت شده بود. به خوردن ادامه داد. سعی کرد لحنش سرخوشتر از دل لرزانش باشد. با خونسردی ظاهری گفت: خب این هندوونه ها رو توجیه می کنه. خوشمزه هم هستن. در مقابلشون باید چکار کنم؟

پری نگاهی به ظرف انداخت و گفت: اگر کاری که می خوایم رو بکنی قول میدم که زحمتت بی جواب نمونه.

شیدا ابرویی بالا برد و پرسید: مثلاً چه جوابی؟

_: هرچی که بخوای.

شیدا به در کهنه ی خانه چشم دوخت و فکر کرد: پس چرا این شمّاطه ی لعنتی زنگ نمی زنه؟ درسته که هندوونش عالیه! ولی دیگه می خوام بیدار شم!

و قطعه ای دیگر به دهان برد. بعد از این که آن فرو داد با لبخندی کاسب مأبانه گفت: نرخ من بالاست.

پری بی حوصله گفت: نگران نباش. ما از عهده اش برمیایم. تو برادر منو نجات بده قول میدیم بیشتر از اونی که بخوای بهت بدیم.

+: و اگر این کار رو نکنم؟

پری ابرویی بالا انداخت و گفت: اونم بی جواب نمی مونه. بهتره که این کار رو بکنی.

شیدا آهی کشید. چنگال را توی یک تکه هندوانه زد و دست برداشت. پرسید: باید چکار کنم؟

دلش هنوز هم مثل سیر و سرکه می جوشید. هزار بار به برنامه ی شمّاطه ی گوشی اش فحش داد که انگار دوباره پاک شده بود و زنگ نمی زد.

پری ملایم و جدّی شروع کرد: تو یه عمو داری.

شیدا که مطمئن بود خواب می بیند از جا برخاست و گفت: آهان! اینجاست که باید بگم اشتباه گرفتی. من سه تا عمو دارم.

پری بی حوصله گفت: بشین هنوز حرفم تموم نشده.

شیدا شانه ای بالا انداخت و گفت: بریم من باید برای مامانم سبزی بخرم. شب مهمون داریم.

پری قاطعانه گفت: سبزی هم می خرم برات.

شیدا نشست. پا روی هم انداخت و گفت: پس بی زحمت پاکشونم بکن. همچین شسته و تر و تمیز تحویل بده. از سبزی پاک کردن بدم میاد.

پری نفسش را با حرص بیرون داد. بدون این که به او نگاه کند گفت: باشه. سبزی پاک کرده می خرم برات. امر دیگه ای نیست؟

شیدا ابرویی بالا برد و با سرخوشی گفت: اوه چه خوب! سبزی پاک کرده. یه مغازه می شناسم که پاک کرده و تمیز می فروشه، مال اون سر شهره. تا با ماشین بری و برگردی کلی طول می کشه. به مهمونی امشب نمی رسه. شرمنده.

دوباره برخاست. پری عصبانی غرید: بهت میگم بشین. ته این کوچه هم یه خانمی هست که تو خونه اش سبزی پاک می کنه و می فروشه. بهش سفارش دادم و برات تحویل می گیرم. اگه می خوای مامان جونت نگران نشه، حرفمو گوش بده تا به موقع به خونه برسی.

شیدا آه بلندی کشید. نشست و چشمهایش را بهم فشرد و باز کرد. دست و پایش را نیشگون گرفت. نخیر بیدار نمیشد که نمیشد. به پری که داشت حرف میزد نگاه کرد.

_: تو سه تا عمو داری ولی من در مورد عمو پرویزت دارم حرف می زنم.

شیدا سعی کرد جدّی باشد: خب! بگو.

حالا که از خواب نمی پرید سعی کرد خواب را بازی کند و ادامه اش را ببیند.

_: تو خونه ی عموت یه زیرزمینه.

شیدا سری به تأیید تکان داد و گفت: ولی من عمراً پامو توش نمی ذارم. جن و پری و مار و عقرب همه چی داره.

_: باید بری. برادر من اونجاست.

+: آخه به چه بهانه ای برم تو زیرزمین؟ من تو عمرم اونجا پا نذاشتم! حتی وقتی مامان بزرگ خدا بیامرز زنده بود و زیرزمین محل رفت و آمدش و دبه های ترشی و نمی دونم سرکه و ظرفای خوشمزه ی سمنو. من یکی نمی رفتم اونجا. همه می دونستن می ترسم.

_: حالا میری. باید بری. یه آینه اونجاست. بزرگه. یه قاب خراطی شده ی چوبی داره. تو فقط آینه رو بشکن و به شاهپر بگو که آزاده. حتی نمی بینیش. خیالت راحت باشه.

شیدا برگشت و به او نگاه کرد. با طنز و تعجب پرسید: پس تو رو چه جوری می بینم؟ چه خواب مسخره ای!

_: این یه بدن کرایه ای مسخره است. مال من که نیست. فکر می کنی من اینقدر زشتم؟! باید خود واقعیمو ببینی. ولی الان نه. فعلاً باید شاهپر رو نجات بدی. امشب با عموت حرف می زنی. بهش میگی که باید بری دیدنش. آخر شب باهاش برو خونه اش.

شیدا پوزخندی زد و گفت: حرفا می زنی ها! اوّلاً که من عمو اینقدر صمیمی نیستم که بگم تنهایی پا میشم میام دیدنت. دوّماً واسه چی باید نصف شب برم خونه ی عموی مجرد چهل و پنج ساله ام؟! اصلاً چه معنی میده؟ نخیر. بی خیال این نقشه. لازم نیست پیشنهاد بدی. خودم راهشو پیدا می کنم. بریم مامانم منتظرمه.

و از جا برخاست و به طرف در رفت. این بار هیچ نیروی نامرئی ای مانعش نشد و راحت به در رسید. در را که لای آجرفرش حیاط گیر کرده بود به سختی باز کرد و بیرون رفت.

پری هم به دنبالش رفت و گفت: بیا بریم سبزیاتو بگیر.

چند قدم باقیمانده تا آخر کوچه را در سکوت رفتند. پری در خانه ای در زد. زن میانسالی در حالی که چادرش را روی سر مرتب می کرد در را گشود.

شیدا سر پیش برد و توی گوش پری زمزمه کرد: این آدمه یا پری؟

پری جواب نداد. با زن احوالپرسی کرد و گفت که سبزیهایی که سفارش داده بوده است را می خواهد. زن توی خانه برگشت. یک کیسه سبزی پاک کرده آورد و به او داد. در حالی که چادرش را توی صورتش می کشید گفت: گفتین پاک کنم بشورم. یه کم گرونتر میشه.

پری با اخم گفت: مانعی نداره.

و بدون این که قیمتی بپرسد چند اسکناس توی دست زن گذاشت. کیسه ی سبزی را هم به شیدا داد. خداحافظی کردند و برگشتند.

توی ماشین شیدا کیسه را باز کرد. بوی سبزی خوردن تازه و شسته به دماغش خورد. نیم نگاهی به پری انداخت. واقعاً خواب بود؟!

دوباره عشق (پایان)

سلام
ببخشین که نیستم کم میام...
امروز عزیزی رو از دست دادیم. دل و دماغ ندارم. فعلاً داستان رو جمعش کردم تا بعد...

مهراب به دنبالش رفت. به یخچال تکیه داد و گفت: چه سکوتی! یه چیزی بخون.

مهشید با تعجب پرسید: بخونم؟ چی بخونم؟

مهراب سری تکان داد و گفت: هرچی عشقته. فرقی نمی کنه.

مهشید کوتاه خندید و گفت: منظورتو نمی فهمم.

مهراب متعجب پرسید: چی رو نمی فهمی؟! خب یه ترانه بخون!

مهشید رو گرداند. از توی ظرف شسته ها یک قاشق برداشت و گفت: خب همینو نمی فهمم! تو نبودی جلوی چشماتو خون گرفته بود چون داشتم آواز می خوندم؟!

مهراب متبسم گفت: خب اون موقع زنم نبودی.

مهشید او را از جلوی یخچال کنار زد و پرسید: چه فرقی می کنه؟

_: دلم نمی خواست شیفته ی صدات بشم. واقعاً رفته بودم تو بحرش.

+: خب که چی؟

_: چی که چی؟ یعنی برای تو فرقی نمی کرد یه مرد نامحرم با شنیدن آوازت از خودش بیخود بشه؟

+: خب فرق که می کنه... ولی چیزی که برام باورش سخته اینه که اون مرد خسته ی عصبانی اصلاً صدامو شنیده باشه. من داشتم واسه خودم زمزمه می کردم.

_: حالا همچین زمزمه هم نبود! کم کم داشت اوج می گرفت و اتفاقاً که صدای خوبیم داری!

مهشید کاسه ی آش را از توی ماکروفر برداشت. هم زد و گفت: ولی اون شب عصبانی بودی. از همه چی عصبانی بودی. باور این که از من... از صدام خوشت اومده باشه خیلی کار سختیه.

مهراب کاسه را از او گرفت. بشقابها را هم برداشت و گفت: از تو عصبانی نبودم. از خودم دلخور بودم که اینقدر تحت تاثیرت قرار گرفتم. می ترسیدم کاری بکنم که درست نباشه. اونم من که همیشه به اراده ام می نازیدم و مطمئن بودم تا خودم دلم نخواد هیچ کس نمی تونه توجهمو جلب کنه. خب تا حالا اتفاق نیفتاده بود.

مهشید ابرویی بالا برد و با لبخند پرسید: واقعاً اتفاق نیفتاده بود؟ یعنی می خوای باور کنم یه مرد سی ساله مجرد تا حالا دست از پا خطا نکرده؟ هیچ کس هیچ وقت توجهتو جلب نکرده؟ حتی خانم وکیل همسایه؟

چهره ی مهراب سخت شد و گفت: اگه توجهمو جلب کرده بود که ده سال پیش باهاش ازدواج کرده بودم.

مهشید سری تکان داد و گفت: آره نظر سمانه هم همین بود.

_: این مزخرفات چیه که ذهن تو رو باهاش پر کرده؟

+: اون هرچی تونست بهم گفت و سعی کرد قانعم کنه که عاشقت نشم.

شانه ای بالا انداخت. خندید و گفت: ولی شدم.

مهراب در آغوشش کشید و گفت: دل به دل راه داره. تقصیر دل منه که بی قرارت بود عزیز دلم.

تمام شد

دوشنبه ظهر 8/2/93

شاذّه