ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (2)

سلام سلام برهمه ی دوستان مهربان

صبح شنبه تون به خیر البته ساعت میگه صبح. ولی به نظر من که هنوز جمعه شبه، صبح نشده!

اینم از قسمت بعدی. امیدوارم خوشتون بیاد


آبی نوشت: مسألۀٌ! این قسمت بالاش چرا فونتش درست نمیشه؟ شما یه دست میبینین یا این بالای قصه ریزه؟ برنامه ی ورد و اپن آفیسم همچنان منهدم هستن به ناچار آنلاین می نویسم. حالا نمی دونم چشه.


بابا جلوتر آمد. مائده به عمرش او را اینقدر عصبانی ندیده بود! صورتش سرخ شده و چشمهایش به رنگ خون درآمده بود. اینقدر که مائده ترسید که نکند سکته کند!

جلو آمد. چند لحظه به مائده نگاه کرد. انگار مردد بود که خشمش را کنترل کند یا همه را با فریاد بیرون بریزد. در آخر فقط پرسید: چرا؟

ولی این چرا بدتر از تمام آن فریادهایی که مائده انتظار داشت. می خواست از خجالت و غصه بمیرد.

خانم ثقفی جلو آمد و گفت: آروم باشین آقای نمازی. خدا رو شکر که زنده است.

_: با این خجالتی که برای من به بار آورده... لااله الالله...

رو گرداند. خانم ثقفی دوباره گفت: چه خجالتی؟ ما باید ناراحت بشیم که اینطور نیست. من کاملاً درک می کنم. براش سخت بوده که با ما روبرو بشه. حساب ارتفاع و اینا رو نکرده. فقط می خواسته بره. یه مدت آفتابی نشه تا آبا از آسیاب بیفته. اینطور نیست مائده جون؟

مائده با ناراحتی سری به تایید تکان داد. بابا نفسش را با حرص بیرون داد. ولی معلوم بود کمی آرام گرفته است.

خانم ثقفی دوباره گفت: دخترتون از گل پاکتره. کار بدی نکرده که باعث خجالت باشه. فقط نمیدونسته چه جوری با ما روبرو نشه. درسته کافی بود تو اتاقش بمونه که ما خودمون بریم. ولی فکر کرده نمیشه. بچه است نفهمیده. حالام که حسابی چوب اشتباهشو خورده. خب آخه مگه این طفلکی چند سالشه؟

بابا غرید: باید عقلش می رسید. بچه دو ساله که نیست از طبقه سوم خودشو پرت کرده پایین!

_: خودشو پرت نکرده. سعی کرده با دقت بیاد پایین. اشتباه کرده. ملافه باز شده. شما هیچوقت به خاطر اشتباه تو محاسبه ی فاصلتون با مانع و سرعتتون با ماشین تصادف نکردین؟

بابا نگاهش را برگرداند. بعد از چند لحظه از مائده پرسید: میخواستی کجا بری؟

مائده با ترس گفت: پیش نیلوفر. به آقافؤادم گفتم. ولی گفت حالت بده باید بری اورژانس.

خانم ثقفی گفت: دخترتون به حمایت شما احتیاج داره. خواهش می کنم دعواش نکنین.

عمو هم دستی سر شانه ی بابا زد و ضمن تایید اشاره کرد: آروم باش.

نوبت مائده رسید. با مادرش و عالیه و خاله منیره وارد مطب دکتر کشیک شدند. مائده خیلی دلش می خواست خاله منیره نیاید. ولی گویا او از بقیه نگرانتر بود!

به هر حال دکتر با دقت معاینه اش کرد و دستور چند عکس رادیوگرافی داد.

وقتی عکسها آماده شد، دوباره آنها را پیش دکتر بردند. خوشبختانه مشکلی نبود. فقط خیلی کوفته شده بود. دکتر گفت با استراحت خوب میشود و نیازی به گچ گرفتن نیست. یک آمپول مسکن هم داد که همانجا زدند تا درد شب اول را بتواند تحمل کند. برای بعد از آن قرص داد.

همه ی اینها نزدیک دو ساعت طول کشید. خانواده ی فؤاد تا آخرین دقایق آنجا بودند. خانم ثقفی تا پدر و مادر مائده را قسم نداد که دعوایش نکنند، ول نکرد. بالاخره وقتی خیالش راحت شد با خانواده اش رفت.

عمو و منیره خانم هم رفتند و بالاخره مائده هم با خانواده اش به خانه برگشت. مامان و بابا که قول داده بودند دعوایش نکنند، با اخمهای درهم او را راهی اتاقش کردند تا استراحت کند.

شب با کمک مسکن خوابید، اما صبح زود از درد بیدار شد. باز قرص خورد و سعی کرد استراحت کند. مامان برایش صبحانه آورد. از شب قبل حالش بهتر شده و دیگر عصبانی نبود. مائده با ناراحتی عذرخواهی کرد. مامان هم فقط سری به تایید تکان داد.

بابا تنبیه نکرد. اما گفت ای دی اس ال را که دو سه روز پیش شارژش تمام شده بود، تا اطلاع ثانوی شارژ نمی کند. همچنین تاکید کرده بود که مائده حق استفاده از دایال آپ را هم ندارد! (هم پالکی های عزیز میدونن تنبیه از این دردناکتر نمیشه نیشخند)

ساعت نزدیک ده بود که خانم ثقفی که مائده حالا می دانست اسمش فروغ است، زنگ زد و احوالش را پرسید. گفت اگر مزاحم نمیشود می خواهد از محل کارش مرخصی ساعتی بگیرد و به دیدنش بیاید. مائده با شرمندگی اجازه داد. این خانم اینقدر بهش محبت کرده بود که واقعاً نمی دانست چطور جبران کند.

نیم ساعتی بعد فروغ خانم با یک دسته گل و چند تا قوطی کمپوت به دیدنش آمد. مائده با خجالت پذیرایش شد. فروغ خانم کنار تختش نشست، صورتش را بوسید و به گرمی احوالپرسش شد.

مامان هم نشست و با خوشرویی گفت: فروغ جون خیلی زحمت کشیدین. ما توقع نداشتیم شما از کارتون بزنین و به عیادت بیاین.

_: خواهش می کنم. این چه حرفیه؟ حقیقتش اینه که منیره جون همیشه میگفت فرهنگ خانوادگی شما به ما شبیهه. ولی من فکر می کردم تا حدودی اغراق می کنه. ولی دیشب واقعاً لذت بردم از این همه تفاهم و درک متقابل. هرچند که بچه ها علاقمند به این وصلت نیستن، ولی دلیلی نداره که ما باهم معاشرت نکنیم. هان؟ به نظرم می تونیم دوستای خوبی باشیم.

_: والا چی بگم؟ ما که خیلی شرمنده ی شماییم.

_: دشمنت شرمنده لیلی جون. دیگه از این حرفا نزن که ناراحت میشم. ما نمی خوایم بچه ها رو مجبور به ازدواج کنیم. من میگم ما فقط باهم معاشر باشیم. همین. حرف بدی می زنم مائده جون؟

مائده با شرم گفت: نه...

_: پس برای جمعه ظهر میاین خونه ی ما؟

لیلی مادر مائده من و منی کرد و بعد گفت: والا چی بگم؟ ببینم باباش چی میگه.

فروغ دستش را روی دست او گذاشت و گفت: راضیشون کنین. خواهش می کنم. دخترخانمهای گلم که حتماً باید بیان. میای که مائده جون؟

_: والا...

_: امروز یکشنبه است. انشاالله تا جمعه خوب خوب شدی. منتظرتم. باید بیای. نگران نباش گلم. هیچ اجباری نداری که با فؤاد ازدواج کنی. عصر حجر که نیست. نظر خودت مهمه. آخ قربون صورت عروسکیش برم من قلب

مائده فکر کرد: عروسکی؟ بیشتر به بچه های دو ساله شبیهم تا عروسک! دو تا لپ گنده که هرکی میبینه فکر می کنه 100 کیلو هیکل زیر این کله است!

در واقع این طور نبود. فقط لپهای پر و صورتی اش لاغری اش را پنهان می کردند. نه این که به نظر بیاید خیلی چاق است! چشمهای گرد و درخشان سیاه با مژه های پر و برگشته ، بینی کوچک و لبهای غنچه ی صورتی، از او عروسکی دوست داشتنی ساخته بودند.

فروغ خانم کمی دیگر ماند. بازهم اصرار کرد که برای جمعه حتماً دعوتش را بپذیرند.

عصر باز زنگ زد. می خواست مطمئن شود که پدر مائده هم موافق است. مامان با او صحبت کرده بود و به فروغ خانم گفت که مشکلی نیست و می آیند.

تا روز جمعه مائده بین دو راهی رفتن و نرفتن دست و پا میزد. از یک طرف به شدت نسبت به فروغ خانم، که این روزها به تقلید از مامان به او فروغ جون میگفتند، احساس دین می کرد؛ از طرف دیگر از ترس این که خاله منیره هم باشد و باز حرف و حدیثی پیش بیاید دل توی دلش نبود. تقریباً مطمئن بود که خاله منیره هم دعوت دارد. هرچند که جرأت نداشت بپرسد. ولی حتماً دعوت داشت! به هرحال او مسبب آشنایی دو خانواده بود.

روز جمعه با هزار تردید لباس ساده ای پوشید و آماده شد. وقتی رسیدند تازه فهمید که تقریباً همسایه هستند و خانه هایشان فقط دو کوچه باهم فاصله دارند!

از حیاط آب پاشی شده و باغچه ی کوچک ولی سرسبزشان گذشتند و به اتاق رسیدند. همه ی خانواده به استقبالشان آمدند. فروغ جون و آقای ثقفی، فؤاد و فائزه و رضا برادرشان که ده ساله بود.همه با خوشرویی پذیرایشان شدند و به مهمانخانه راهنمایی شان کردند.

فروغ جون خواهرش فرشته، و همسر او، همینطور نامزد فائزه را معرفی کرد و همه باهم آشنا شدند.

مائده با بدبینی دورش را می پایید. ظاهراً خاله منیره هنوز نیامده بود. با ناراحتی سر جایش نشست. هنوز جا نگرفته بودند که فائزه با یک سینی محتوی چادرنماز سفید گلدار وارد شد و فروغ جون گفت: بفرمایین تو اتاق فائزه چادر عوض کنین راحت باشین. اینجا رو خونه ی خودتون بدونین.

مامان هم تعارف و تشکری کرد.

فائزه جلوی مامان خم شد و اولین چادر را او برداشت. بعدی را هم عالیه برداشت. وقتی جلوی مائده رسید، مائده با شوق به آخرین چادر که توی سینی مانده بود نگاه کرد. از همه قشنگتر بود. گلهای درشت رنگی با رنگهای شاد و زیبا داشت. دست زیر چادر برد و برش داشت. ولی بلافاصله آه از نهادش برآمد. البته خیلی تلاش کرد که حالت صورتش عوض نشود! ولی چادر آخری خیلی سُر و سنگین بود! امیدوار بود حداقل کش یا بندی داشته باشد که نگه داشتنش خیلی سخت نباشد. ولی وقتی به اتاق فائزه رفتند و آن را باز کرد متوجه شد که هیچی ندارد!

مامان و عالیه چادرهایشان را عوض کردند و رفتند، اما مائده همچنان درگیر ثابت کردن چادر روی شال نخی پهنی که مدل عربی دور سرش پیچیده بود، بود. بعد از مدتی بالاخره شرمنده از تاخیرش، هرطوری بود چادر را نگه داشت و وارد هال شد. همان موقع فؤاد هم با سینی چای از آشپزخانه آمد تا به مهمانخانه برود. مائده با دیدن او هول کرد و خواست چادر را پیشتر بکشد که پایش توی چادر گیر کرد و بعد از این که میز عسلی کنار پایش را انداخت، خودش هم چهار دست و پا زمین خورد! چادر هم مثل چادر مسافرتی رویش افتاده بود. بیشتر از شوک و درد، خجالت زده بود. فؤاد با حیرت پرسید: مائده زنده ای؟!

مائده بدون دلیل خاصی از شنیدن اسمش و تکرار سقوطش خنده اش گرفت. سر بلند کرد و در حالی که دوباره سعی داشت چادر را مرتب کند و برخیزد، گفت: آره خوبم.

_: تو روزی چند بار سقوط می کنی؟

_: خیلی!

خندید. فؤاد هم خندید.سری تکان داد و به آشپزخانه برگشت. مقداری از چای توی سینی ریخته بود.

مائده دوباره سعی کرد چادر را درست کند اما تلاشش بی نتیجه بود. چادر به هیچ صراطی مستقیم نمیشد. به اتاق فائزه برگشت. فائزه هم که نگران تاخیرش و صدای زمین خوردنش شده بود، به اتاقش آمد و پرسید: حالت خوبه مائده جون؟

_: آره خوبم. یه گیره دارین من بزنم زیر گلوم؟ این چادر هی سر می خوره.

_: وای طفلکی! بذار یکی دیگه برات بیارم.

_: نه همین خوبه. خیلی خوشگله. فقط گیره میخوام.

فائزه بین خرت و پرتهای جلوی آینه اش را جستجو کرد و چند لحظه بعد گیره ای به او داد.

این بار خیلی سخت نبود. چادر با گیره زیر گلویش محکم شد. از فائزه پرسید: خاله منیره هم میاد؟

فائزه که داشت بیرون میرفت، با تعجب نگاهی به او انداخت و پرسید؟ خاله منیره؟ آهان منظورت منیره خانم همکار مامانه؟ نه ما معاشرت خونوادگی نداریم باهم. فقط فؤاد با پسرشون دوسته. فامیلتونن دیگه نه؟

_: زن عموم.

فائزه سری تکان داد و بیرون رفت. مائده نفسی به راحتی کشید. کمی بعد بالاخره توانست خورده های اعتماد به نفسش را جمع و جور کند و با صورتی گلگون به اتاق برگردد.

فرشته خواهر فروغ جون، گفت: فروغ داره تعریف آشپزیتو میکنه. لازم شد یه بار دستپختتو بخوریم!

_: لطف دارن. اینطورام نیست. ولی منزل خودتونه.

نفسی کشید. حداقل توانسته بود بدون دستپاچگی و قاطی کردن جواب بدهد. فرشته باز پرسید: چه غذایی رو بهتر از همه درست می کنی؟

_: فسنجون.

_: وای فسنجون؟! شوخی می کنی! مگه بچه های این دور و زمونه غیر از فست فود غذایی رو می شناسن؟

_: من آشپزی رو با غذاهای سنتی شروع کردم.

_: چه جالب! من اصلاً فسنجون بلد نیستم. همیشه به نظرم میاد که خیلی سخته.

_: نه خیلی سخت نیست. مثل قورمه سبزی، بادمجون... فقط جا افتادنش مهمه.

حالا که بحث به آشپزی کشیده بود، اعتماد بنفسش را بازیافته بود و راحتتر حرف میزد.

چند دقیقه بعد فائزه وارد اتاق شد و گفت: مائده جون میتونم چند لحظه مزاحمت بشم؟

_: خواهش می کنم.

_: مامان میگه خورش خوشمزه نیست. میشه یه سری بهش بزنی؟ ما هرچی بلد بودیم ریختیم توش!

عالیه با خنده زمزمه کرد: نکشن ما رو با این همه تحویلگیری!

مائده زمزمه کرد: تا کور شود هر آن که نتواند دید!

هر دو خندیدند. مائده برخاست و از اتاق بیرون رفت. وارد آشپزخانه شد و بعد از کمی تعارف، خورش را چشید. با دقت چاشنی اش را اضافه کرد و بعد پرسید: دارچین و زیره دارین؟

_: آره ولی چه ربطی به خورش قیمه دارن؟

_: یه سر قاشق چایخوری از هرکدوم می خواد. خوشمزه میشه.

فروغ جون با تعجب دارچین و زیره سیاه را داد و مائده بعد از اضافه کردن، کمی خورش را هم زد و مزه اش را امتحان کرد. بعد گفت: حالا چند دقیقه صبر کنین تا مزه اش جا بیفته.

فروغ جون با تردید قاشقی چشید و گفت: اوممم نه... واقعاً بهتر شد. باید بگم عالیه!

مائده با لبخند شانه ای بالا انداخت و گفت: دستپخت خودتونه.

_: نه بابا... من اینا رو دیگه بلد نبودم!

شروع به کشیدن غذا کردند. عالیه و فرشته هم برای کمک آمدند. مائده به خواهش فائزه چاشنی سالاد را هم زد و با هم مشغول ظرف کردن و تزئین غذاها شدند.

سر میز باز فروغ جون کلی از مائده تعریف کرد. مائده کم کم از خجالت می خواست برود زیر میز!

بدتر از آن این بود که هربار چشمش به فؤاد می افتاد خنده اش می گرفت. اشکال اینجا بود که فؤاد هم سر بزیر می انداخت و خنده اش را فرو می خورد و مائده هر بار مطمئن میشد که به او و شیطنتهایش می خندد، انگار می خواهد بگوید: اینی که اینقدر تعریفشو می کنین یه بچه ی تخس و شیطونه! همچو تعریفی هم نیست!

بالاخره نهار تمام شد و مائده که همیشه روی مزه ی غذاها حساس بود، اصلاً نفهمید چی خورد!

بزرگترها به اتاق پذیرایی رفتند و جوانان مشغول جمع کردن سفره شدند. رضا و پسرخاله اش هم که خیلی سریع زیر آبی رفتند و چند ثانیه بعد از نهار جلوی بازی تلویزیونی میخکوب شدند.

فؤاد سری به مهمانخانه زد. بعد برگشت و گفت: فائزه... مامان میگه یه سینی چایی بریز ببرم.

_: میبینی که دستم بنده. خودت بریز.

_: من از چایی ریختن بدم میاد. میدونی که. هیچوقت اونی که مردم می خوان درنمیاد.

_: خب همه رنگ بریز، هرکس هرچی دوست داشت برداره.

_: من بلد نیستم.

_: آسونترین کار اینه که بگی من بلد نیستم.

_: بریز می برم دیگه!

هنوز داشتند بحث می کردند که مائده در سکوت کنار سماور رفت و یک سینی چای آماده کرد. فائزه به او اشاره کرد و به فؤاد گفت: ببین! خجالت بکش. مهمون باید این کارو بکنه؟

_: منم می تونم اینو به تو بگم، ولی چیزی رو حل نمی کنه.

جلو آمد و سینی را از روی کابینت برداشت. به سادگی از مائده تشکر کرد و بیرون رفت.

مائده ایستاد و رفتنش را نظاره کرد. پوزخندی روی لبش نشست. از این پسرک لاغر سبزه رو خوشش می آمد. نه این که عاشقش باشد و یا او را به عنوان همسرش بتواند بپذیرد. ولی کلاً همصحبتی اش برایش جالب بود.

فائزه و عالیه از آشپزخانه بیرون رفتند. عالیه گفت: می خوایم بریم عکسای سفر شمالشونو ببینیم. فائزه میگه خیلی قشنگن.

مائده به دنبالشان بیرون آمد. فؤاد با سینی خالی چای از اتاق بیرون آمد. فائزه اطلاع داد: فؤاد ما داریم میریم تو اتاقت عکس ببینیم.

فؤاد لحظه ای متعجب نگاهش کرد. بعد گفت: بذار اقلاً من یه کمی سر و سامونش بدم. خیلی مرتب نیست.

فائزه خندید و گفت: یعنی این آقایون شاهکارن! هیچوقت دیدین اتاق یه پسر مرتب باشه؟ حالا خیلیم نه... فقط قابل تحمل باشه!

عالیه خندید و گفت: ولی شلوغی هم عالمی داره ها! من وقتی درس می خونم دوست دارم همه ی وسیله هامو پخش کنم دورم و با خیال راحت بخونم. بعد این مائده چپ میره راست میره، این کاغذا رو دسته میکنه، قلما رو یه جا میذاره و خلاصه کلاً تمرکز منو به فنا میده!

فائزه با خنده گفت: وای مائده واقعاً اینجوریه؟ پس طفلک فؤاد چقدر بدشانسه که تو ردش کردی! البته تو شانس آوردی ها! اگه قبول کرده بودی سر دو روز دعواتون میشد. چون فؤاد هم شلوغه هم خوشش نمیاد کسی به وسائلش دست بزنه!

مائده در جواب فقط لبخند یک وری کم رنگی زد و نگاهی به در بسته ی اتاق فؤاد انداخت.

چند دقیقه بعد فؤاد بیرون آمد و گفت: بفرمایین.

اتاق تقریباً مرتب شده بود. فقط روی همه چی یک وجب خاک بود. البته جابجا رد چیزهایی که از روی میز برداشته و معلوم نبود کجا جا داده بود، تمیز بود!

عالیه و فائزه پشت میز نشستند و فائزه مشغول جستجو توی یوزرش شد. اما هرچه پوشه ها را می گشت عکسهای شمال را پیدا نمی کرد. بالاخره صدا زد: فؤاد؟ عکسای شمال کجاست؟

فؤاد توی تاقی در ایستاد و گفت: تو یوزر من. دادی من بریزم. منم رمز تو رو نمی دونستم.

_: خیلی خب. پس بیا بزن تو یوزر خودت میخوایم عکسای شمال رو ببینیم.

فؤاد لبهایش را با زبان تر کرد و نفسی کشید. مائده می خواست بگوید: بیخیال بابا... بگو نمیشه. خلاصمون کن.

ولی فؤاد حرفی نزد. قدمی تو گذاشت. فائزه گفت: ما کاری به برنامه هات نداریم. تو فقط پوشه ی عکسا رو باز کن و برو.

فؤاد هم رمز ورودش را زد. مائده با کنجکاوی عکس بک گراندش را نگاه کرد. یک ماشین آخرین سیستم بود. لبخندی زد. کاملاً همان برداشتی که از شخصیت فؤاد کرده بود!

فؤاد پوشه ی عکسها را باز کرد و از اتاقش بیرون رفت. فائزه و عالیه با هیجان مشغول تماشا و بحث در مورد عکسها بودند. مائده اما حوصله ی عکس نداشت. نگاهی دور و بر اتاق انداخت. کتابخانه ی شلوغی داشت که با کلی خرت و پرت و کتاب پر شده بود. نیمی از کتابها درسی و بقیه انواع و اقسام کتب داستان و علمی و روانشناسی بودند.

مائده همانطور که نشسته بود با تعجب و لبخند به کتابها نگاه کرد. بعد به طرف دیگر برگشت. یک چراغ مطالعه ی چوبی معرق کاری زیبا روی پاتختی اش بود. که البته کلی خاک داشت!

مائده انگشتی بین چوبهای تراش خورده کشید. عالیه گفت: وای مائده این عکسو ببین!

یک عکس زیبا از جاده ای جنگلی در مه بود. مائده لبخندی زد و گفت: خیلی قشنگه.

بعد دوباره به چراغ خیره شد. بالاخره از جا برخاست و بیرون رفت. فؤاد توی هال داشت با دستگاه بازی ور میرفت تا بازی مورد نظر بچه ها را پیدا کند. بالاخره موفق شد و پسرها فریادی از شوق کشیدند. فؤاد پوزخندی زد و از آنها جدا شد. به طرف مائده که منتظرش ایستاده بود، آمد و پرسید: چی شده؟

_: این چراغ مطالعه ات رو از کجا خریدی؟

_: اصفهان... دو سال پیش.

مائده که ناامید شده بود، گفت: هوم. خیلی قشنگه.

_: قابلی نداره.

مائده نیم چرخی زد و در حالی که به طرف اتاق برمیگشت، گفت: ممنون.

یک نیمه ی مزاحم از گوشه ی ذهنش گفت: اگر الان نامزد بودین، چراغ رو واقعاً میداد به تو! الکی تعارف نمی کرد.

مائده با دلخوری به آن نیمه ی مزاحم یادآوری کرد: زندگی شیرین تو یه چراغ مطالعه خلاصه نمیشه!

بعد مشغول تماشای کتابهایش شد. ظاهراً عکسها تمام شد چون عالیه و فائزه برخاستند. فائزه گفت: اِ مائده تو حتماً از اون طرف خوب نمی دیدی که پا شدی. بیا بشین جای من از اول ببین. می خوای؟

مائده سری کج کرد و گفت: باشه. ممنون.

فائزه گفت: خب ما بریم به درسمون برسیم. وای عالیه جون نمی دونی چقدر ممنونتم که می خوای کمکم کنی.

عالیه خندید و گفت: هنوز که کاری نکردم.

باهم بیرون رفتند و مائده پشت کامپیوتر نشست. یک لحظه به عکسی که جلویش بود خیره شد و بعد بلافاصله نگاهش به پایین صفحه چرخید. عکس را بست و نگاه کرد. آیکون دوست داشتنی اینترنت آن گوشه روشن و سرحال می درخشید. بیشتر از یک هفته بود که شارژ ای دی اس ال تمام شده بود. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، روی یکی از مرورگرها کلیک کرد و به سرعت وارد مدیریت وبلاگش شد. وای چقدر کامنت! از شوق نزدیک بود جیغ بکشد. در حالی که با نگرانی یک چشمش به در بود، آنهایی که جواب لازم داشتند را کوتاه جواب داد و همه را تایید کرد.

نگاه دیگری به در انداخت. ظاهراً کسی کاری به کارش نداشت. صفحه ی ارسال مطلب جدید را باز کرد و هیجان زده نوشت:

یه کاری کردم شبیه خودکشی! ولی زد و نمردم! بعدش بابا می خواست بکشتم تا دیگه از این غلطا نکنم! شانسم اون شب خیلی بلند بود که هم نمردم و هم یه عزیز مهربون واسطه شد که بابا دعوام نکنه. ولی از نت محروم شدم. اینم نمیشدم بابای بیچاره دلش میپکید!

حالا از خونه ی همون عزیز مهربون دستپاچه دارم آپ می کنم که بهتون بگم به یادتون هستم. ولی فعلاً دارم تنبیه میشم!


احساس کرد صدای پایی شنید. به سرعت روی انتشار کلیک کرد و دوباره به در نگاه کرد. خبری نبود. ولی درست نبود که بیش از این توقف کند. صفحه را بست، کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت.

به اتاق پذیرایی رفت و سعی کرد خیلی مؤدب و موقر بنشیند. بالاخره موفق شد! تا آخر مهمانی نه میزی را چپه کرد و نه حرکت عجیب دیگری از او سر زد!


بگذار تا بگویم (1)

سلام سلام دوستام


ببخشین که بدقول شدم و قصه ام به هفته ی قبل نرسید. حالا در اولین دقایق هفته ی جدید، با قصه ی جدید در خدمتتونم. امیدوارم از قصه خوشتون بیاد و هفته ی خوبی لبریز از شادی و سلامتی پیش رو داشته باشین


قرمز نوشت: هیچکس به این سایت تقاضای سی دی هیپنوتراپی برای رفع سردرد داد؟ من قصد تبلیغ برای لاغریش نداشتم. فقط می خواستم تقاضاها برای هیپنوتراپی درمان درد افزایش پیدا کنه، بلکه برای دردمندان مفید باشه. از مدیر سایت خواستم که برای رفع درد هم سی دی تهیه و توزیع کنه که گفت اگر تقاضا زیاد باشه، این کار رو می کنه.

حتماً شما هم تجربه ی تلخ سردرد یا هر درد دیگه ای رو داشتین. فکر کنین اگر به جای مسکن با چند کلمه ی آرامشبخش خوب بشین و به خواب آرومی فرو برین!



صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد و نوشت: الان نمی خوام ازدواج کنم چون:

1: بعضیا هوا برشون نداره فکر کنن خیلی باسلیقه ان و می تونن برای همه ی اقوام و دوستان تصمیم بگیرن!

2: حوصله ی آشنا شدن با یه خانواده ی جدید و مهمون بازیها و لبخندهای مصنوعی رو ندارم.

3: حوصله ی عاشقانه های لوس و اس ام اس ها و تلفنا و مسخره بازی رو ندارم.

4: از و*لنتا*ین و هدیه های زورکی هم بدم میاد.

بالام جان ترک تحصیل به معنای آمادگی برای ازدواج نیست!



با حرص کلید انتشار را زد، نفس بلندی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد. مامان صدایش زد: مائده؟ مائده پاشو بسه دیگه.

از جا برخاست و کامپیوتر را خاموش کرد. مامان داشت حاضر میشد که بیرون برود. در حالی که دستپاچه کیفش را مرتب می کرد، گفت: این خمیرتو ول کردی رفتی، خراب میشه.

_: نه مامان گذاشتم ور بیاد. هنوز آماده نشده.

_: به هر حال حواست باشه.

_: حواسم هست.

_: بالاخره نگفتی به خانم ثقفی چی بگم؟

_: من که همون اول گفتم، نمی خوام.

_: ولی منیره باز پیغوم آورده و خیلی اصرار داره که حداقل یه بار بیان ببینیمشون.

_: آخه به خاله منیره چه مربوط که اینقدر اصرار می کنه؟

_: از پیش خودش که نمیگه. اونا گفتن.

_: اونا منو از کجا میشناسن؟ خاله منیره معرفی کرده دیگه. اصلاً مگه من چند سالمه؟

مامان سری تکان داد و آهی کشید. بعد گفت: ببین منم قبول دارم تو تازه هیفده سالته. ولی اینجوری که ما هی گفتیم نیان، انگار دارین مهمون رو رد می کنیم. بذار یه بار بیان، بعد به خودشون میگیم نمی خوایم.

_: آخه برای چی بیان؟!

صدای زنگ در بلند شد. مامان به سرعت گفت: خداحافظ.

و رفت. مائده روی مبل ولو شد و زمزمه کرد: خداحافظ.

صدای بسته شدن در آپارتمان که بلند شد، با صدای بلند عادی انگار که مخاطبی دارد، گفت: اگه اونا بیان، من میرم بیرون.

صدای زنگ در آپارتمان بلند شد. مامان چیزی جا گذاشته بود، یا یکی از همسایه ها بود؟

از توی چشمی نگاه کرد. بعد با لبخند در را باز کرد و گفت: سلاملیکم. شما کجا اینجا کجا؟

نیلوفر با خنده ای به پهنای صورت وارد شد و سلام کشداری گفت. بعد در حالی که مانتو و مقنعه اش را روی مبل می انداخت، گفت: مامان اومد دنبالم دم دانشگاه، بعد اومدیم اینجا که با مامانت برن خرید. مامانت گفت طبق معمول مشغول هنر پاشیدنی، گفتم بیام ببینم اگه خوشمزه اس، شکمی از عزا دربیارم!

_: خدا می دونه چی دربیاد.

_: من که خوش بینم نیشخند خب دیگه چطوری عروس خانم؟

_: تو رو خدا دست بردار. به مامانتم بگو مائده هنوز خیلی بچه اس. براش لقمه نگیر.

_: خب بچه ای دیگه! باید لقمه بگیرن بذارن دهنت نیشخند

_: نیلوووو خواهش می کنم. عروسی که بچه بازی نیست.

_: نه نیست. ولی این پسره واقعاً هم خودش خوبه هم خونوادش. سالهاست که میشناسمیشون. مامان که با مامانش همکاره، نوید هم سالهاست با فؤاد دوسته.

مائده عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. نگفت همین که سلیقه ی مامان و برادرته میدونم که خوشم نمیاد!

نیلوفر نگاهی روی میز کرد و با هیجان گفت: اوووممم اینا چیه؟

_: لواشک آلو.

_: خودت درست کردی؟

_: آره!

_: اوممم خوشمزه اس! میگم اگه این نشد، اصلاً بیا بشو عروس خودمون! از قدیمم گفتن عقد دخترعمو پسرعمو رو تو آسمونا بستن!

_: اون مال قدیم بود.

_: بابا تو که اینقد سنت گرا و کدبانویی باید به این چیزا اعتقاد داشته باشی!

_: هرچیزی به جای خودش نیکوست. بابا من هنوز خیلی بچه ام.

نگفت از فکر ازدواج با نوید عقم میگیره!

نیلوفر با دهان پر گفت: حالا مگه چی میشه؟ تو کلی کدبانویی واسه خودت!

مائده سر به زیر انداخت. نیلوفر گفت: فؤاد خیلی خوش تیپه!

مائده نپرسید: به خوش تیپی نامزد تو یا بدتر از اون؟

موبایل نیلوفر آهنگ جدیدی را نواخت. نیلوفر گوشی را از توی جیبش بیرون کشید. اول صفحه اش را بو*سید و بعد گفت: سلام عشششقم!

مائده احساس تهوع می کرد. با خود فکر کرد: واقعاً اینقدر چندش آوره یا من زیادی حساس شدم؟

ولی تصور این که کسی بتواند با این لحن به آن مردک لوس از خودراضی موبلند جواب بدهد، برایش سخت بود.

برای این که کمتر درگیر مکالماتشان شود، به آشپزخانه رفت. هرچند تفاوتی نمی کرد. به هر حال ولوم نیلوفر بالا بود.

در ظرف خمیر را برداشت. هنوز ور نیامده بود. می دانست. ولی نمی دانست برای وقت گذرانی چه کار کند. در یخچال را باز کرد. ظرفهای پلاستیکی مربع را، مرتب کنار هم چیده بود و توی هرکدام یکی از مخلفات پیتزا را خورد کرده و ریخته بود. منظره اش قشنگ شده بود. پوزخند تلخی زد و در یخچال را بست. با خود فکر کرد: چرا مردم هنر به این قشنگی رو به علاقه به ازدواج مربوط می دونن؟!

نگاهی به اطراف انداخت. مامان ظرفها را شسته و آشپزخانه مرتب بود. صدای نیلوفر هنوز می آمد. معلوم بود که تا نیم ساعتی دیگر ادامه دارد.

مشغول جمع کردن ظرف شسته ها شد. بعد هم روی کابینتها را دستمال کشید و دوباره سری به خمیرش زد. آهی کشید و بیرون رفت.

بعد از نیم ساعت خمیرش آماده شد، اما صحبت نیلوفر تمام نشده بود. به هرحال خوشحال بود که حالا کاری دارد که عاشقانه انجامش می دهد. خمیر را دوباره ورز داد و مشغول کار شد.

نیلوفر بالاخره قطع کرد و توی آشپزخانه آمد. با خنده پرسید: کمک می خوای؟

_: نه متشکرم.

_: عمو کجاست؟ عالیه؟

_: بابا که تا شب سرکاره. عالیه هم رفت پیش دوستش درس بخونه.

_: از تنهایی حوصله ات سر نمیره؟ اگر من نمیومدم چیکار می کردی؟

_: نه این که تا حالا داشتی سر منو گرم می کردی!

_: خب چیکار کنم عزیزم؟ وقتی اشکان زنگ می زنه...

_: می دونم. توضیح نمی خواد.

_: حالا بذار فؤاد بیاد. عاشقش میشی.

مائده با تمسخر گفت: با یک نگاه! حتماً!

_: مامان خیلی نگرانته. حس می کنه از وقتی من نامزد شدم تو همی. نه این که همیشه باهم بودیم، دوست داره زودتر تو هم نامزد کنی.

_: یعنی چی تو همم؟ چه ربطی داره؟

_: خب نه... ولی منم خیلی دوست دارم تو هم زودتر شوهر کنی و باهم معاشرت خونوادگی داشته باشیم.

مائده نفسی کشید و نگفت با اون نامزد قلچماق تو، من صد سال دیگه هم نمی خوام معاشرت کنم!

در حالی که مشتی فلفل دلمه ای رنگی خورد کرده را روی موادش می پاشید، گفت: آمادگی که فقط به آشپزی کردن نیست. من آماده نیستم.

_: آره منم قبول دارم. اگه این نظر بود که من صد سال دیگه هم آماده نمیشدم. خوشبختانه اشکان جون هیچ مشکلی با فست فود نداره.

_: خدا رو شکر.

بقیه ی مواد را ریخت و سینی را توی فر گذاشت. نیلوفر داشت در مورد شام دیشب که توی یک رستوران جدید التاسیس با اشکان خورده بودند، حرف می زد. مائده هم در حالی که بیشتر تظاهر می کرد گوش می دهد، مشغول شستن ظرفها شد.

**********

بالاخره آن شبی که تمام تلاشش را کرده بود که نرسد، رسید. خاله منیره و عموجلال زودتر آمدند. همینطور مامان بزرگ. ولی مهمان دیگری دعوت نکرده بودند. قرار بود فقط مجلس آشنایی باشد. حتی نیلوفر و نوید هم نبودند. مهمانها لطف کرده بود و دعوت شام را با جدیت رد کرده بودند و چون برای عصر وقت نداشتند، قرار شد ساعت 9 شب، شام خورده بیایند. از نظر مامان خیلی بد بود! به شدت از این که بی ادبی شده باشد، نگران بود!

ساعت نزدیک 9 شده بود. خاله منیره چند بار به اتاقش سر زده و هر بار با جمله ای که به نظر خودش خیلی هم با لطف و مهر بود، دلخورش کرده بود. یک بار از این که او هم سرانجام خوشبخت میشد، اظهار خوشحالی می کرد، بار دیگر رفتار مؤدبانه را یادآور میشد و بار دیگر...

دفعه ی آخر که بیرون رفت، مائده لب تخت نشست. نفس عمیقی کشید و فکر کرد: اصلاً دلم نمی خواد باهاشون روبرو بشم.

نمی خواست عصبانی باشد. سعی کرد به خود بقبولاند که مثل یک مهمان عادی با آنها برخورد کند. بگذار بیایند و بروند.

نگاهی به در انداخت. کاش می توانست تا تمام شدن مهمانی از خانه برود. ولی برای خروج از خانه اجباراً باید از هال و پذیرایی رد میشد و امکانش نبود که بدون دیده شدن بتواند خارج بشود.

سعی کرد داستان را به جوک تبدیل کند. فکر کرد: مثل تو قصه ها، ملافه هامو بهم گره می زنم و از پنجره میرم پایین!

نگاهی به ملحفه هایش انداخت و با خنده فکر کرد: نه... ملافهام سفید نیست. تو قصه ها همیشه ملافه هایی که باهاشون فرار می کنن سفیدن!

از گوشه ی پرده نگاهی به خیابان انداخت. هنوز خبری نبود ولی دوباره نگرانی وجودش را پر کرد.

ماشینی توی کوچه پیچید. از نگرانی نفسش بند آمد. ولی خبری نشد. نفس عمیقی کشید و برگشت لب تختش نشست. با صدای زنگ در از جا پرید.  عالیه در اتاقش را باز کرد و با هیجان گفت: آماده باش. اومدن.

در را که بست، مائده نالید: وای خدا!!!

احساس کرد به هیچ قیمتی آمادگی روبرو شدن با آنها را ندارد. نگاهی به تختش انداخت. انگار چاره ای به جز فرار نبود. دیگر فرصتی هم برای فکر کردن نبود. تابستان بود و به جای پتو، فقط ملحفه ای رویش می انداخت. ملحفه رو و ملحفه ی روی تشک را بهم گره زد و از پنجره آویزان کرد. هنوز کوتاه بود. دور اتاق نگاه کرد. چادر نمازش را هم به ملافه ها گره زد و گره ها را امتحان کرد. به نظر می رسید به اندازه ی کافی محکم باشند. چادر نماز را به لوله ی رادیاتور زیر پنجره گره زد.

مهمانها بالا رسیده بودند. صدای خوشامدگویی مادرش را می شنید.

مانتویش را پوشید. فرصتی برای بستن دکمه ها نبود. مقنعه اش را به سر کشید و در آخر چادر سیاهش که پشت سرش با کش محکم میشد را به سر کشید.

صدای قدمهایی که داشت به اتاقش نزدیک میشد به گوش رسید. انگار صدای پاشنه های کفشهای خاله منیره بود.

هر تردید و ترسی هم که داشت از بین رفت. بدون فکر به پنجره نزدیک شد. خانه شان طبقه سوم بود. امیدوار بود ملحفه ها به اندازه باشند. یک بار دیگر محکم بودن گره ها را امتحان کرد و بعد با یک جست از پنجره آویزان شد. با احتیاط به چادر نمازش آویخت و یواش یواش شروع به پایین آمدن کرد. ولی هر لحظه داشت ترسش بیشتر میشد. اگر گره ها باز میشد...

سعی کرد هرچه سریعتر پایین بیاید. ولی وقتی به آخرین تکه ی ملحفه رسید، متوجه هنوز ارتفاع زیادی تا زمین دارد. با بیچارگی نگاهی به اطراف انداخت. یک ماشین کمی آن طرفتر پارک کرد و راننده اش پیاده شد. توی تاریکی فقط تشخیص داد که یک مرد است. با ناراحتی صدایش زد: آقا ببخشید... آقا تو رو خدا... میشه ماشینتون رو بیارین زیر پای من؟ الان پرت میشم پایین. دستام دیگه طاقت ندارن. آقا خواهش می کنم.

راننده فقط چند لحظه با حیرت مکث کرد تا او را دید و متوجه ی منظورش شد. بعد سوار ماشین شد و تا پای ساختمان آمد. هنوز کامل توقف نکرده بود که یکی از ملحفه ها باز شد و مائده با صدای مهیبی روی کاپوت ماشین افتاد. چادر سیاهش مثل شنل زورو بالا رفت و بعد دورش پهن شد. به دنبال آن ملحفه هم توی هوا باز شد و روی سرش افتاد!

به سختی ملحفه را که دورش گیر کرده بود باز کرد و از روی کاپوت ماشین پایین آمد. راننده هم پیاده شد و نگاهی به او انداخت. با تعجب پرسید: زنده ای؟!

مائده که هنوز شوکه بود، با گیجی جواب داد: هوم... ها...

نفس نفس میزد. مرد راننده نگاهی به پنجره ی اتاق مائده انداخت. قدمی عقب رفت تا بهتر ببیند. بعد گفت: ببینم تو دختر آقای نمازی نیستی؟ مائده؟

مائده از درد و ضعف نزدیک بود روی زمین بیفتد. با بیحالی گفت: خودمم.

_: ما رو باش. به زور کشیدنمون بیا بریم خواستگاری، حالا دختر مردم داره اینجوری فرار می کنه!

مائده به پیشانیش کوبید و گفت: شانس کچلمو ببین! مار از پونه بدش میاد...

_: حالا نه این که من خیلی از تو خوشم میاد! صد دفعه گفتم من خواستگاری دختری که منیره خانم برام پیدا کرده نمیام! گفتن فقط بیا ببین. بفرما! اینم از یه نظرمون!

_: منم صد دفعه گفتم محاله زن کسی بشم که خاله منیره برام پیدا کرده. آخخخخخ...

از ضعف به کاپوت تکیه داد. تمام تنش درد می کرد و هر لحظه بدتر میشد.

مرد نگاهی به قد خیابان انداخت و پرسید: حالا کی باید بیاد دنبالت؟

_: چرا تهمت میزنی آقا؟ کی بیاد دنبالم؟ اگر تا سر خیابون زنده بمونم آژانس می گیرم میرم خونه ی عمو، به دختر عموم بگم تا این آشی که مامانش پخته، جمعش نکنه نمیرم خونه.

_: اتفاقاً منم چار کلمه با نوید حرف دارم. سوار شو بریم.

مائده در حالی که به زحمت به ماشین دست گرفته بود، قدم به قدم پیش رفت و در پشت شاگرد راننده را باز کرد و سوار شد.

فؤاد هم سوار شد و در حالی که راه می افتاد، گفت: من نمی دونم این خانم چیکار به زندگی من داره! از وقتی که یادم میاد دائم داشت به من و نوید و بقیه دوستای صمیمیمون خط میداد. کدوم مدرسه برین، کدوم رستوران برین، کدوم باشگاه برین، چپ برین راست برین... اصلاً خیلیا سر همین موضوع دوستیشون با نوید بهم خورد! حالا هم که کار رو به جایی رسونده که به زوووور برای من زن پیدا کرده! نمی خوام بگم بد. من واقعاً تو و خونوادتو نمی شناسم. ولی منیره خانم یک تعریفایی از شما کرده که انگار آسمون سوراخ شده و شماها خانوادگی افتادین پایین!

مائده از یادآوری این که در عالم واقع هم، خودش افتاده پایین، خنده ی دردناکی بر لبش نشست. انگار فؤاد هم یادش آمد. چون خندید و گفت: البته تو که افتادی ولی نه از آسمون!

مائده با ناراحتی گفت: منم دقیقاً به همین علت تحمل یه لحظه روبرو شدن با جنابعالی رو نداشتم! یعنی اگر سلیقه ی خاله منیره باشه و یکی مثل داماد خودش باشی...

_: خدا بدور! این چه حرفیه! منو با کی یکی می کنی!

_: من چه میدونم. من فقط اونو دیدم. نمی دونم نیلوفر از چی این پسره خوشش میاد. حالا من که بخیل نیستم. الهی خوشبخت بشن.

_: الهی آمین. به ما چه. ولی من یکی زنی که منیره خانم بگه نمی گیرم.

_: منم همینطور!

_: زن نمیگیری؟

مائده خنده اش گرفت. اما دردی بدجور به جانش نشست. نالید: نمی تونم بخندم دردم میاد.

_: برو خدا رو شکر کن زنده ای! با اون صدایی که تو افتادی پایین، گفتم یا خدا باید بیام یه جنازه رو جمع کنم!

_: همش تقصیر توئه. اگه محکمتر گفته بودی نمیخوام و نیومده بودین...

خودش هم از این که به این راحتی "تو" خطابش می کرد، متعجب بود! ولی اینقدر از این شخص دلخور بود که اگر می توانست فحش هم میداد!

_: من گفتم. ولی مامان نمی خواست روی منیره خانم رو که اینقدر اصرار کرده بود، زمین بندازه. راستی هم خالته هم زن عمو؟

_: نه فقط زن عمومه. ولی از بچگی بهش گفتم خاله. آخه خاله ندارم و خاله منیره هم با مامانم خیلی دوسته. آخخخخ...

موبایل فؤاد زنگ زد. مائده یادش آمد که موبایل خودش را جا گذاشته است. خوشحال شد. لااقل تا مدتی قابل رد گیری نبود.

فؤاد جواب داد: بله... تو ماشینم... هوم... می دونم... آخه افتاد رو کاپوت ماشین من بدبخت!... می خواست بره خونه ی عموش، ولی گمونم باید برم اورژانس، خیلی درد داره... نه بابا بهوشه... نگران نباش... چیزیش نیست. باشه میرم اورژانس. شمام بیاین.

قطع کرد. مائده با ناراحتی نالید: تمام پته هامو که ریختی رو آب! نمی خوام برم اورژانس. میرم همون خونه ی عموم. اقلاً یکی دو روز بگذره بابام آروم شه. امشب برم خونه سرمو میذاره لب باغچه.

_: اونش دیگه به من مربوط نیست. دو دقه دیدن من دیگه سر و دست شکستن نداشت.

_: تو اون موقعیت ترجیح می دادم بمیرم ولی...

ناله ای از درد کرد و جمله اش را نیمه کاره گذاشت.

فؤاد گفت: ولی خوبه ها! اقلاً می تونم ادعا کنم یه دختر واسه ما سر و دست شکسته نیشخند

_: از فرط نفرت

_: علتش مهم نیست. برای پز دادن نتیجه کافیه!

_: از خود راضی! من دارم از درد میمیرم تو هی مسخره کن!

_: می خوام حواستو پرت کنم. تا دو دقه دیگه میرسیم. آروم نفس عمیق بکش و تکون نخور.

مائده سعی کرد نفس عمیق بکشد. اشکی بی اختیار از گوشه ی چشمش غلتید. دو دقیقه ی بعد برایش مثل دو سال گذشتند. فؤاد دیگر حرف نمی زد و سعی می کرد حواسش کامل به رانندگیش باشد، تا بتواند با سرعت بیشتری براند. بالاخره هم جلوی اورژانس توقف کرد و پرسید: می تونی پیاده شی؟

_: فکر نمی کنم.

_: پس بذار برم برانکارد و کمک بیارم.

کمی بعد با یک صندلی چرخدار برگشت و گفت: فعلاً همینو پیدا کردم. کمکت کنم؟

_: نه.

در ماشین را گرفت و به سختی سوار شد. فؤاد صندلی را برایش محکم نگه داشت و بعد از این که نشست به طرف بخش اورژانس راند و توی سالن انتظار منتظر نوبتشان ماندند.

مائده با نگرانی چشم به در دوخته بود. با رسیدن بزرگترها، نگرانیش بیشتر شد. بابا اخم سنگینی به چهره داشت و معلوم بود خیلی عصبانی است. مامان هم بهتر از او نبود. همه آمده بودند. خاله منیره و عمو و عالیه و خانواده ی فؤاد.



کرگدن و پرنده

سلام دوستام

داشتم وبگردی می کردم و سعی می کردم حس گمشده ی نوشتن رو پیدا کنم، اتفاقی رسیدم به وبلاگ بهاره رهنما. از این قصه ی کوتاه عاشقانه که گویا یه ایمیل فورواردی بوده، یاد کرگدن قصه ی خودم افتادم. گفتم بذارم اینجا، برای اون دسته از دوستانی که دلشون می خواست کرگدن قصه ی من عاشقتر بوده باشه. امیدوام خوشتون بیاد.

آبی نوشت: دارم سعی خودمو می کنم. با سه تا ایده ی مختلف دارم کلنجار میرم. دو تاش مال دوستامه. یکیش یه کم غمگینه. اومدم شروع کنم دیدم الان اعصابشو ندارم. شرمنده دوست عزیزم.
دومیشم که دوستم داره خودش یواش یواش می نویسه و ایمیلش می کنه. موضوع که دستم اومد ویرایش می کنم و میذارم براتون.
میمونه ایده ی خودم که یه عاشقانه ی ساده، سبک معمول خودمه که یه وقتی اولش رو برای نینا و ستاره تعریف کرده بودم. حالا هی میگن بنویسمش. احتمالاً همونو بنویسم. قول قول! تا آخر هفته با قصه میام!

کرگدن و پرنده

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!! !!!

هیپنوتراپی

سلام سلام دوستام

من با عرض خیلی معذرت همچنان ننوشتم. اصلاً حسش نمیاد دوروبرم حسابی شلوغه و فکرم متمرکز نمیشه که بنویسم.
از جمله درگیر یه برنامه ی لاغریم که خیلی ازش راضیم. اینجاست. برای کسانی مثل من که اعتیاد به خوردن دارن و واقعاً غذا و شیرینی جزو لذتهای بزرگ زندگیشونه مفیده. با هیپنوتراپی عادتهای غلط رو عوض می کنه.
داشتم برای یه دوست عزیز از این برنامه میگفتم. گفت کاش از این برنامه برای سردرد و دردهای عمومی هم بود.
از مدیر سایت تقاضا کردم که سی دیهایی برای رفع درد هم تهیه و توزیع کنن. ایشون هم گفت که اگر تقاضا به قدر کافی باشه این کار رو می کنه.
این بود که به فکر اینجا افتادم. نه قصد تبلیغ دارم نه چیزی بهم میرسه. ولی فکر کردم اگر هرکی دلش خواست یه همچین تقاضایی به مدیر محترم این
سایت بده شاید برای دوستانی که از دردهای مزمن رنج میبرن مفید باشه. خوبی هیپنوتراپی اینه که هیچ گونه عوارض جانبی نداره. و در مقابل اون همه مسکنی که دردمندها مصرف می کنن، واقعاً عالی به نظر می رسه.


پ.ن: قابل توجه اون دوستی که در طی داستان من کیم اصرار داشت که متخصص هیپنوتیزم باید حتماً چند جلسه رو برای آشنایی با مریض به مصاحبه بگذرونه، باید بگم که این مسئله رو شخصاً امتحان کردم و بدون آشنایی جواب داد. من این متخصص رو ندیدم و از دفعه ی اول که گوشیها رو گذاشتم و قصد کردم که اجازه بدم بهم تلقین کنه، به خواب مصنوعی رفتم.