ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (3)

سلام سلاممممممممم
ببخشید که اینقدر منتظر موندین. این هفته حساااابی شلوغ بودم. امروزم با گردن گرفته بیدار شدم و دختر سرماخورده. ولی دیگه هرجوری بود نوشتم و امیدوارم لذت ببرید. فقط خداوکیلی غصه ی شخصیتا رو نخورید! همینجوری معمایی بخونین بره. اینا واقعی نیست و ارزش یه سر سوزن غصه خوردن نداره.

شریف از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت. با یک لیوان آب خنک برگشت. کنار تخت خم شد و با ملایمت گفت: یه کم آب بخور. بسه دیگه. تو در امانی. اینجا هیچ دشمنی دستش بهت نمی رسه.

کیانا دستهایش را از روی صورت خیسش برداشت. شریف دستمالی کشید و به طرفش گرفت. به آرامی نشست. کمی آرام شده بود. صورتش را خشک کرد و جرعه ای نوشید. لیوان را روی پاتختی گذاشت و با صدای گرفته دوباره پرسید: تو کی هستی؟ چرا داری بهم کمک می کنی؟

_: من شریفم. یادت نمیاد؟

_: نه. کی منو آورده اینجا؟

_: به نظر میاد خودت فرار کردی.

_: الکی یه دیوونه رو راه دادی؟

_: تو به من پناه آوردی. باید چیکار می کردم؟

_: می تونم یه تلفن بزنم؟

_: البته.

بیسیم را به طرفش گرفت. کیانا گوشی را گرفت و به دکمه ها چشم دوخت. یادش بود که می خواست تلفن بزند، اما نه می دانست به کی و نه می دانست که چه شماره ای می خواهد بگیرد. صدای زنگ در باعث شد وحشتزده چشم بردارد.

شریف در حالی که از روی صندلی جلوی آینه برمی خاست، گفت: آروم باش. کسی کاریت نداره.

دکمه دربازکن را که زد، تمام وجود کیانا از اضطراب لبریز شد. انگشتهایش روی دکمه های تلفن به سرعت چرخیدند و شماره ای گرفت.

شریف در آپارتمان را باز گذاشت و بدون این که منتظر مهمانش شود به اتاق خواب برگشت. کیانا با دیدن در باز آپارتمان توی گوشی جیغ زد: اومدن.... می خوان منو بکشن.... کمک....

بعد گوشی را پرت کرد و خودش به گوشه ی اتاق پناه برد و پشت میز آینه نشست.

شریف گفت: کتی آروم باش.

در آپارتمان با ملایمت بسته شد. شریف سر برداشت و با نگاهی نگران گفت: سلام. ممنون که اومدی.

_: سلام. خواهش می کنم. این دوست ما اینجاست؟

کیانا دستهایش را روی گوشهایش گذاشت. چشمهایش را بست و داد زد: می خواد منو بکشه.

شریف چشمهایش را بست و نالید: به خاطر خدا کتی! اینجا آپارتمانه! الان همسایه ها پلیس خبر می کنن.

دوستش وارد شد. به نشانه ی آرامش دستی توی هوا تکان داد و با ملایمت لبخند زد. کنار کیانا روی زمین زانو زد و گفت: خب خانم، ما الان همه ی دشمنا رو از میدون بیرون می کنیم. اصلاً می خوای من این شریف رو با دستهای خودم خفه اش کنم؟

شریف نفسی از آسودگی کشید. روی تختش نشست و با پوزخندی گفت: بشکنه این دست که نمک نداره.

دکتر لبخندی زد و آستین کیانا را بالا زد. درحالی که به آرامی روی بازویش را با پنبه و الکل تمیز می کرد، گفت: به به چقدر خنک شد، خیلی خوبه مگه نه؟

کیانا با دلخوری گفت: مگه بچه خر می کنی؟ اون سوزن لعنتی رو فرو کن. ولی مغزمو پاره نکن. خواهش می کنم.

دکتر با دقت مشغول تزریق شد و گفت: بهت قول میدم که این کارو نکنم. آروم باش.

بدون این که چشم از کارش بردارد، گفت: ببینم شریف اون بیسیم هنوز زنده اس؟

شریف نگاهی یه گوشه ی اتاق انداخت و گفت: باید باشه. افتاده رو لباس چرکا.

_: محض رضای خدا، برای یکبارم که شده این آشفتگی زندگی تو به درد خورد. ببین آخرین شماره چی بود؟

شریف گوشی را برداشت و شماره ی آخر را تکرار کرد. با دلخوری گفت: خاموشه.

بعد از کیانا پرسید: شماره ی دیگه ای یادت نمیاد؟

کیانا کمی آرامتر به دیوار تکیه داد و سرش را به نفی تکان داد. زیر لب گفت: نمی خوام برگردم.

شریف نگاهی به دکتر انداخت و از جا برخاست. باهم از اتاق بیرون رفتند. دکتر را گوشه ای کشید و پرسید: زنگ زدی؟

_: آره. تازه فهمیده بودن فرار کرده. گفتم برش می گردونم.

_: مریضیش چیه؟

_: تو یه آتش سوزی بوده. حافظشو از دست داده. بر اثر شوک.

_: یعنی با یه شوک دیگه برمی گرده.

_: شاید مغزش واقعاً آسیب دیده باشه. وحشی شده.

با صدای کیانا هر دو برگشتند. با خنده مستانه ای گفت: وحشی خودتی دکتر.

سر پا بند نبود. تلوتلو خوران بیرون آمد و روی مبل نشست.

شریف نگاهی به او انداخت و زیر لب پرسید: واقعاً در خطره یا توهمه؟

_: فکر نمی کنم تو آسایشگاه در خطر بوده باشه.

کیانا انگشتهایش را درهم قلاب کرد و با ملایمت گفت: اونا واقعاً می خوان منو بکشن. نمی دونم چرا. ولی ترجیح میدم خودم خودمو بکشم تا این که بذارم مغزمو پاره کنن.

شریف نگاهی به دکتر انداخت و آهی کشید.

دکتر گفت: شاید جلوش از جراحی برش مغزی حرف زدن.

کیانا با لحن ترسناکی گفت: آره اون دکتره همینو گفت. ولی من می کشمش. اول خودمو می کشم بعد اونو.

شریف خنده اش را فرو خورد و گفت: بهتره برعکس عمل کنی.

کیانا سر بلند کرد. منظورش را نفهمیده بود. استفهام آمیز نگاهش کرد. کم کم لبخندی زد و گفت: شریف رنگت خیلی پریده. تو رو نمی کشم. نگران نباش.

شریف با غم خندید. سری تکان داد و گفت: نه. نگران نیستم.

کیانا ابرویی بالا برد و با شیطنت گفت: نیستی؟ کم مونده شلوارتو خیس کنی.

دکتر قاه قاه خندید و شریف هم لبخندی زد. روی مبل نشست و پرسید: یادت اومد؟

_: چی رو؟

_: من... بچگیهامون...

کیانا سری تکان داد و گفت: نمی دونم. می دونی بابام کجاست؟

شریف آهی کشید و چشمهایش را بست. بعد آرام گفت: رفته سفر.

کیانا کمی فکر کرد و بعد پرسید: چه سفری؟

_: یه سفر طولانی.

کیانا پاهایش را جمع کرد و با بغض گفت: دلم براش تنگ شده.

شریف سری به تایید تکان داد و جوابی نداد.

تلفن زنگ زد. شریف به سنگینی برخاست و بیسیم را از توی اتاقش برداشت.

_: بله؟

بله از همینجا تلفن شده. نگران نباش. جاش امنه.

من شریف هستم. می شناسی؟

بله خودمم.

نه نه. ابداً. الان آدرس میدم.

باشه. پارک ... می دونی کجاست؟

بله... میشه نزدیک اینجا. تا ده دقیقه دیگه اونجاییم.

شماره ی همراه منو داشته باش.

 

شماره اش را گفت و قطع کرد. نگاهی به کیانا انداخت و گفت: مهران بود. میگه وقتی زنگ زدی شارژ موبایلش تموم شده و قطع شده.

کیانا پوزخندی زد و گفت: همیشه همین کارو می کنه. هیچ وقت یادش نمی مونه شارژش کنه.

شریف سری تکان داد و گفت: دلش نخواست بیاد اینجا. گفت تو پارک قرار بذاریم. بیا بریم.

کیانا با تردید نگاهی به دکتر و بعد به شریف انداخت. بعد سری تکان داد و با کمی ترس گفت: نمیام. نه.

شریف که داشت کت کتانی می پوشید، پرسید: چرا؟ مگه مهران اذیتت می کنه؟

کیانا ترسیده گفت: نه. مهران عاشقمه. مهران دوستم داره. مهران همه کار برام می کنه.

_: خیلی خب نترس. می خوایم بریم پیش مهران.

_: نه نمی خوام برم پیش مهران. دوستش میاد مغزمو پاره می کنه.

دکتر جلو آمد و آرام گفت: می خوای با دوستش صحبت کنم؟ نمی ذارم اذیتت کنه.

_: نه تو نمی تونی. اون می خواد مغزمو پاره کنه.

دوباره عصبی شده بود. کمی بعد دوباره همه چیز را فراموش کرد. فقط می ترسید و جیغ میزد.

دکتر در حالی که سعی در آرام کردنش داشت، به شریف اشاره کرد: برو شوهرشو بیار.

شریف با ناراحتی سری تکان داد و از در بیرون رفت. یکی از همسایه ها با تعجب پرسید: این سر و صدا از تو خونه ی شماست؟

شریف غمزده گفت: متاسفم. الان تموم میشه. یکی از اقوامه. خیلی حالش خوب نیست. دکتر پیششه. الان آروم میشه.

و واقعاً هم سر و صدا کمتر شد تا دوباره سکوت حاکم شد.

شریف هم اهی کشید و وارد کوچه شد. چند دقیقه بعد توی پارک بود. کمی منتظر ماند تا مهران با پاجروی مشکیش رسید. پیاده شد. مثل هنرپیشه ها عینک آفتابیش را برداشت و با ژستی نمایشی کنار گذاشت.

شریف پوزخندی زد و فکر کرد: دیگه حالا چی رو به رخ من می کشی؟

مهران با قدمهای بلند جلو آمد و پرسید: کیانا کجاست؟

_: تو خونه ی من. حاضر نشد بیاد.

_: تنهاست؟!

_: نه. دوستم پیششه.

مهران یقه اش را گرفت و گفت: راستشو بگو. چه بلایی سر زنم آوردی؟ هان؟

شریف با بی حوصلگی دست او را پس زد و گفت: یقمو ول کن. من کاری به زنت ندارم. اومد خونم، الانم اونجاست. ترسیده. گفت نمی خواد باهات بیاد. انگار از یه چیزی مثل جراحی مغز ترسیده بود.

_: لعنتی! این گودرز عوضی مجبور شد جلوش حرف بزنه. فکر نمی کردم بفهمه. سوار شو بریم دنبالش.

شریف سوار شد و بعد از این که نشانی خانه اش را داد، پرسید: چرا باید جراحی بشه؟

_: برای این که با این حالش نگهداریش سخته. احتمال خودکشی یا قتلش زیاده.

شریف به زحمت نفس حبس شده اش را رها کرد و دوباره پرسید: چی شد که اینجوری شد؟

_: از غصه ی مرگ پدر و مادرش.

شریف سری تکان داد و آرام پرسید: یعنی به این شدّت؟

_: می دونی که تصادف کردن. بهت زده شد. کم کم حالش بدتر شد. خیلی بد. روزای بدی رو داشتیم.

بغض کرد. واقعاً غمگین بود.

شریف آهی کشید. مهران با سر انگشت اشکی که از گوشه ی چشمش نیش زده بود را گرفت.

باهم وارد خانه شدند. کیانا با دیدن مهران گوشه ی مبل مچاله شد و گفت: نه. نمیام.

مهران جلو آمد و گفت: عزیزم کسی کاری بهت نداره. بیا بریم خونه.

کنارش نشست و آرام نوازشش کرد.

_: دوستت میاد منو می بره.

مهران دست دور شانه هایش حلقه کرد و با ملایمت گفت: نه عزیزم. هیچ کس نمیاد تو رو ببره. تو می مونی پیش خودم. بیا بریم عزیزم. بیا خانومم. بیا بریم.

او را با مهربانی بلند کرد و سر برداشت. شریف به دیوار تکیه داده بود و کلافه نگاهش می کرد. لب پایینش را اینقدر جویده بود که زخم شده بود.

کیانا قبل از رفتن از دم در گفت: شریف لبت! اینقدر گاز نگیر.

شریف با حرص بغضش را فرو داد و گفت: باشه. برو.

دکتر رو به مهران کرد و پرسید: می خوای باهات بیام؟

_: نه نه مزاحمتون نمیشم. خودم از عهده اش برمیام. متشکرم.

در که بسته شد، شریف با صدایی گرفته پرسید: چرا احسان؟ چرا اینجوری شده؟ کتی سالم بود. خوبِ خوب.

احسان روی مبل نشست و سری به تاسف تکان داد.

شریف دستمالی برداشت. لبش را پاک کرد. کنار احسان نشست و گفت: نمی فهمم. اصلاً نمی فهمم. چطور یه آدم می تونه به اینجا برسه.

_: دلایل زیادی می تونه داشته باشه. اینقدر خودتو اذیت نکن.

_: نمیشه. نه نمیشه. چرا اومد اینجا؟ اصلاً چطور پیدا کرد؟ حتی اسممو یادش نمی اومد.

_: از روی غریزه. حتماً قبلاً زیاد اومده بود اینجا.

_: زیاد... خیلی زیاد. اینجا رو باهم خریدیم. بهم پول قرض داد. کمکم کرد که مبله اش کنم. ازش کمک گرفتم به این امید که...

چون ادامه نداد، احسان پرسید: دوسش داشتی؟

_: یه قصه ی تکراری. عاشق بی زبون بی پول... خواستگار پولدار زبون باز. من حتی بلد نبودم بگم عزیزم. فکر می کردم می فهمه. می دونه دوسش دارم.

_: یعنی هیچ وقت بهش نگفتی؟

_: هیچ وقت. وقتی رفتم خواستگاری فهمیدم به مهران جواب داده. عاشقش شده. تعجب کرد که رفتم خواستگاریش. این جسارتا از من بعید بود. بچه پادو رو چه به پررویی؟

_: پادو؟

_: آره. پادوی حجره ی باباش بودم. خیلی بچه بودم. باباش از سر لطف اجازه داده بود براش کار کنم. بچه بودم که بابام فوت کرد. درسته که مهندس بود و کار آبرومندی داشت، اما هیچی از خودش نداشت. کارشم آزاد بود. نه بیمه داشتیم و نه مستمری. مامانم به هر دری زد که یه کاری گیر بیاره. بالاخره تو یه مغازه کنار مغازه ی حاجی فروشنده شد. منم روزا می رفتم پیشش. ولی صاحبکارش می گفت بچه نیار. بالاخره هم حاجی خدابیامرز گفت بیا بشو پادوی من. روزا بعد از مدرسه می رفتم دم مغازه اش، تا آخر شب که مامان می خواست بره، باهم می رفتیم خونه. کتی از مدرسه میومد پیش باباش. اونم مامانش شاغل بود و کسی خونه منتظرش نبود. نصف راه رو باهم بودیم. بازی می کردیم و می رفتیم. تو مغازه هم اون مشقاشو می نوشت، منم دور و بر رو تمیز می کردم و دنبال خرده کارای حاجی می دویدم. گاهی مشقای کتی رو می نوشتم. هی...

احسان با ملایمت پرسید: بعد چی شد؟

_: مامانم مریض شد. پونزده سالم بود. هنوزم پیش حاجی بودم. به سه ماه نکشید که مامانم رفت. حاجی گفت یه اتاق دم در حیاطشون هست که می تونم برم اونجا. اینجوری خوب بود. سربار عمو و داییم نبودم. رفتم اونجا. روزا کتی رو می رسوندم مدرسه، بعد خودم می رفتم. شبام که تا دیروقت باهم تو مغازه بودیم. باز باهم برمی گشتیم. باهم برای کنکور خوندیم. یه رشته یه دانشگاه... چهار سال دانشگاه رو هم باهم رفتیم. تا این که حاجی به اصرار زنش و پسر بزرگش که استرالیاست، راضی شد مهاجرت کنه. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. تمام امیدم به این بود که کتی دوست نداشت بره. حاجی همه چی رو فروخت. ماشین مغازه... موند خونشون فقط که به نام کتی کرد. هنوز نرفته بودن که سر و کله ی مهرداد پیدا شد. سر دو ماه رسید به عروسی و خیلی هم طول نکشید تا حاجی و خانومش با ماشینی که تازه برای کتی خریده بودن تصادف کردن.

صدای هق هق شریف اتاق را پر کرد. نالید: حاجی برام پدری کرد...

احسان دست توی پشتش گذاشت و با ملایمت مشغول دلداری دادنش شد. بعد از مدتی گفت: پاشو یه آبی به صورتت بزن. پاشو. مرد که گریه نمی کنه.

شریف تبسمی کرد و برخاست.

وقتی برگشت در حالی که قهوه جوش را روشن می کرد، پرسید: احسان تو گفتی به خاطر چی اینجوری شده؟

_: تو پروندش نوشته شوک بر اثر آتش سوزی.

_: مگه پرونده ی بیمارا خصوصی نیست؟

_: خب چرا. ولی چاکرت خیلی خوش تیپ و عزیزه، وقتی بگه می خوام برام یه نگاه تو فلان پرونده بندازین، میندازن.

_: گووود! بعد توضیح دیگه ای نداشت؟

_: چی مثلاً؟

_: مهران به من گفت از غصه ی مرگ پدر و مادرش اینجوری شده.

_: کی فوت کردن؟

_: یک و سال و خورده ای پیش.

_: نه نمیشه. این که تازه دو ماهه بستری شده.

_: خب شاید تا حالا تو خونه نگهش می داشته.

_: شایدم. به هر حال اگه اینجوری بوده که نگهداریش تو خونه آسون نیست.

_: آتش سوزی چی بوده اون وقت؟

_: از من می پرسی؟

_: احسان این قضیه بوداره.

_: چه بویی جناب شرلوک هلمز؟

_: نمی دونم. می تونی بازم برام تحقیق کنی؟

_: می خوای مهران رو بندازی زندان و عشق قدیمی رو صاحب بشی؟

_: می خوام حالش خوب بشه. فقط همین.

_: به هر حال قول نمیدم که واقعاً داستانی پشت این قضیه باشه.

_: حالا یه سرچی بکن.

_: باشه. ما که خراب رفیقیم. اینم روش.

_: دستت درست دکتر واتسون!

هر دو خندیدند. احسان نگاهی به ساعت انداخت و از جا برخاست.

رویای سفید (2)

سلام سلام سلامممم
حالتون خوبه؟ دماغتون چاقه؟ سرحال؟ قبراق؟ انشاالله که سلامتین

اینم از قسمت بعدی. امیدوارم که لذت ببرین.
خداوندا ماجرایی نوشتن کار بسی سختی می باشد. کمکم کن این لقمه ی گلوگیر را به سلامت فرو بدهم!


آبی نوشت: هرکی می خواد لینکش کنم، آدرس بذاره، انشاالله اضافه میشه.

روی تخت فلزی بیدار شد. به سختی غلتی زد. تخت ناله ای کرد. با تعجب به لبه ی تخت زیر تشک دست زد. فلز سرد و ناآشنا. اینجا کجا بود؟ چند وقت بود که اینجا بود؟ سر برداشت. دیوار روبرویش تا نصفه سنگ بود، بالای سنگ هم سفید ساده. بوی مرگ میداد.

چشمهایش را بست. سعی کرد به خاطر بیاورد که چرا اینجاست؟ اما ذهنش خالی خالی بود. آهی کشید و چشم باز کرد. یک تخت خالی کنارش بود. یعنی مال کی بود؟ اهمیتی نداشت. دلش می خواست بخوابد. برای همیشه...

اما قبل از این که خواب برود در اتاق باز شد و یک مرد با روپوش سفید و لبخندی که انگار برای مهربانی روی لبش چسبانده بود، وارد شد. یک زن هم همراهش بود. با مانتو شلوار ساده ی مشکی و مقنعه. قیافه ی دانشجویی داشت. چشمهایش را بست و فکر کرد: یعنی چی قیافه ی دانشجویی؟

زن با خوشرویی گفت: سلام کیاناجون.

خم شد و پیشانیش را بوسید. کیانا با بیحالی زیر لب گفت: سلام.

مرد سرحال و بشاش پرسید: امروز حال مریض ما چطوره؟

زیر لب گفت: خوبم.

_: بله. معلومه که خوبی. می خوای بری با دوستت تو باغ گردش کنی؟ نگاه کن چه آفتاب قشنگیه!

رو گرداند و از پنجره بیرون را نگاه کرد. خدایا چقدر نرده داشت! انگار زندان بود.

برگشت و به زن جوان نگاه کرد. زن لبخندی زد و گفت: آره خانم گل. پاشو. باهم میریم حسابی گردش می کنیم.

_: باشه بعد. خوابم میاد.

_: نمیشه که همیشه خوابت بیاد. بیا بریم.

زیر بغلش را گرفت و کمک کرد، برخیزد. پشتش خیس عرق بود. لرز کرد. زن جوان، ژاکتی روی دوشش انداخت و گفت: بیا بریم.

چقدر باغ دور بود! کلی تلاش کرد تا بالاخره رسیدند. زیر درختی نشستند. ولی سردش بود. دلش می خواست توی آفتاب بنشیند. به سختی خواسته اش را به زبان آورد. زن به سرعت برخاست و کمکش کرد تا روی نیمکتی توی آفتاب بنشیند. زن یکسره حرف میزد. از زمین و زمان و دانشگاه و استاد و مهران. هیچ کدام از حرفهایش هیچ حسی را در کیانا برنمی انگیخت. تمام مدت بی عکس العمل به روبرو چشم دوخته بود. بالاخره وقتی زن جوان مکثی کرد، آرام به طرف او برگشت. زن لبخندی زد و پرسید: چیه عزیزم؟

_: تو کی هستی؟

_: من میترا ام. همسایتون. از دو ماه پیش همسایه ایم.

_: اوه.

_: مهران خیلی سلام رسوند.

_: مهران؟

_: شوهرت. گفت امروز نمیتونه بیاد. خیلی معذرت خواست. تو راه پله دیدمش.

_: اوه... شوهرم... عشقم...

_: آره اونم عاشقته. به خاطر اونم که شده باید خوب بشی. هرکاری بتونه برات می کنه. هم اون هم دوستش دکتر فرزاد.

_: دکتر فرزاد؟

_: همین دکتری که اومد تو اتاقت. می دونی دیوارای آپارتمان که مثل کاغذ نازکن. منم که تنهام سر و صدایی ندارم. شبا گاهی صداشونو می شنوم. دکتر دائم داره تحقیقات تازه ای درباره ی بیماریت می کنه. هرشب به مهران سر می زنه و کلی باهم بحث می کنن که چکار کنن که هرچه زودتر حالت خوب بشه. وقتی هنوز بستری نشده بودی هم مرتب به دیدنت می اومد.

_: چند وقته... اینجام؟

_: حدود یک ماه و نیم.

_: هوم.

_: خوب میشی. دکتر فرزاد همه ی سعیشو داره می کنه. همه اینجا میدونن که تو مریض مخصوصشی.

_: پدر و مادرم کجان؟

میترا لب به دندان گزید. چشم گرداند و نگاهی به اطراف کرد. بعد بالاخره تصمیم گرفت بگوید. شمرده ولی با تردید گفت: مهران میگه پارسال اونا رو تو تصادف از دست دادی.

_: تو با مهران دوستی؟

_: وای نه... چی داری میگی؟ اون عاشقته!

_: هان.

میترا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: باید برم. بعدازظهر کلاس دارم. چیزی میخوای فردا برات بیارم؟

_: فردا هم میای؟

_: البته. هرروزی که بتونم میام.

_: خواهرمی؟

_: نه عزیزم. من همسایتونم. تو خواهر نداری.

_: خاله چی؟

_: خاله ات سوئده. مرتب زنگ می زنه از مهران احوالتو می پرسه.

_: هان.

_: من دیگه برم.

_: به مهران بگو... دوسش دارم.

میترا خندید. خم شد و گونه اش را بوسید. با خوشرویی گفت: البته که دوسش داری. اونم عاشقته. خیلی وقته که منتظره که خوب بشی.

_: خوب میشم.

_: البته! خداحافظ.

_: خداحافظ.

 

صندلی چوبی سرد و سفت بود. کمی سر جایش جابجا شد. میترا به مردی که روبرویش نشسته بود، گفت: حدود دو ماهه که همسایه ایم. من شاهد بودم که شوهرش و دکترش همه ی تلاششونو برای بهبودیش کردن.

مرد دستی به ریشش کشید و از مهران پرسید: شما چکار کردین؟

_: من هرکاری که از عهده ام برمیومد انجام دادم.

_: نظر شما چیه دکتر؟

_: مهران دوست منه. من هم به خاطر دوستی و هم به خاطر وظیفه ام، از هیچ تلاشی فروگذار نکردم. تحقیقات ویژه ای فقط برای بهبودی این خانم انجام دادم.

_: و نتیجه؟

_: متاسفانه بیماریهای روانی از بیماریهای جسمی خیلی پیچیده ترن.

_: این فقط نظر شماست یا با اساتیدتون هم مشورت کردین؟

_: البته که مشورت کردم. اونام می تونن شهادت بدن.

_: فعلاً نیازی نیست. ادامه بدین.

_: ما نتونستیم درمان قطعی پیدا کنیم. به نظر می رسه حافظه ی ایشون برگشت ناپذیره.

_: دیگه؟

_: بعضی از ساعتای روز به شدت پرخاشگر میشن.

_: تحت تاثیر دارو؟

_: نه دقیقاً. ما داروهاشونو عوض کردیم. ولی تغییری حاصل نشد.

_: ساعت خاصیه؟

_: نه همیشه. ولی به نظر می رسه ظهرها، وقتی بیرون باشن از آفتاب خیلی ناراحت میشن. ولی اینم قطعی نیست. ما هنوز دلیل قطعی ای برای پرخاشگری شون پیدا نکردیم.

_: ولی با دارو می تونین کنترلش کنین.

_: نه... به نظر می رسه عوارض داروهای کنترل خشم، روی داروهایی که ما برای حافظه شون در نظر گرفتیم، خوب نباشه. البته ما تلاشمونو می کنیم. ولی احتمالاً در نهایت باید به برش مغزی فکر کنیم.

_: عوارض این جراحی چیه؟

_: خب عوارض عادی هر عمل جراحی ای رو داره. ولی در نهایت از این که هستن بهتر میشن. حداقل پرخاشگریشون کنترل میشه و می تونیم مطمئن باشیم که به خودکشی و یا دیگر آزاری منجر نمیشه.

مرد سری به تایید تکان داد. کیانا مات و مبهوت به روبرو چشم دوخته بود. به نظر می رسید که اوضاع خوب نباشد. آنها می خواستند چکار کنند؟ از جا برخاست. صندلی را برگرداند و داد زد: نمیذارم منو بکشین.

به موهای دکتر چنگ زد و مشتی حواله اش کرد. مهران از جا برخاست و شانه هایش را گرفت. با ملایمت گفت: عزیزم هیچ کس نمی خواد به تو آسیبی بزنه. عزیزم آروم باش. خواهش می کنم.

میترا هم برخاست و در حالی که نوازشش می کرد، او را سر جای خودش نشاند. ولی کیانا می خروشید و با عصبانیت می خواست دکتر را بیرون بیندازد.

سوزش سوزنی را حس کرد و کمی بعد به خواب رفت.

 

وقتی بیدار شد، می دانست باید برود. اما نمی دانست چرا و به کجا؟

مثل یک حیوان زخمی از اتاق بیرون آمد. خودش را در پناه دیوار می کشید و می رفت. به همه با چشمانی خون گرفته نگاه می کرد و آماده ی حمله بود. ولی کسی جلویش را نگرفت.

فقط یک زن درشت هیکل با ژاکت بافتنی سعی داشت به او آبنبات بدهد. او را از خودش دور کرد و از در بیرون رفت.

در حالی که پشت همه ی درختهای باغ پناه می گرفت، با عجله خود را به نزدیک در خروجی رساند. پشت یک بوته نشست.

یک ماشین وارد شد. راننده، نگبان را صدا زد. نگهبان چند لحظه ای پستش را ترک کرد و رفت تا ببیند، راننده ی ماشین چه می گوید. نگهبان دومی هم توی باجه نشسته بود و همراه موزیک رادیو برای خودش می خواند.

کیانا به سرعت و نرمی یک گربه بیرون رفت و پشت دیوار نشست. نگاهی به اطراف کرد. کسی نبود. دیوارها کوتاه و نرده دار بودند. اگر می ایستاد دیده میشد. چهاردست و پا راه افتاد.

میرفت و نمی دانست به کجا می رود. وقتی به خیابان رسید، ایستاد. حالا باید کجا می رفت؟ اصلاً اینجا کجا بود؟ توی ذهنش نه کلمه ای بود، نه تصویری. فقط صدایی می گفت: فرار کن. فرار کن. فرار کن.

شروع به رفتن کرد. به ایستگاه اتوبوس رسید. نگاهی به مسیرهای اتوبوسها انداخت. نمی دانست می تواند بخواند یا نه. ولی به طرف یکی از اتوبوسها رفت و بین جمعیت سوار شد. خودش را گلوله کرد و گوشه ای نشست. گره روسری اش را محکم کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. اتوبوس هر ایستگاهی می ایستاد و پر و خالی میشد. ولی او فقط می لرزید و بیرون را نگاه می کرد. تا این که احساس کرد باید پیاده شود.

پیاده رو شلوغ و پر رفت و آمد بود. نگاهش روی ویترین مغازه ها نشست. نمی شناخت. نمی دانست کجاست. عدم آشنایی و تلخی گم شدن آزارش میداد. خواست برگردد و سوار اتوبوس شود، اما اتوبوس رفته بود. دو سه قدم برداشت و بعد حس کرد باید برگردد. برگشت و در جهت مخالف به سرعت راه افتاد. توی اولین کوچه پیچید و تا انتهای کوچه رفت. جلوی آخرین ساختمان ایستاد. انگشتش را روی زنگها کشید و به اسمها نگاه کرد. ولی هرچه کرد، نتوانست نوشته ها را بخواند.

بالاخره یکی را فشرد و با نگرانی به دوربین چشم دوخت. چند لحظه بعد صدایی به گوشش رسید: تویی کتی؟ اینجا چکار می کنی؟

لبخندی از آسایش بی انتها بر لبش نشست. درست آمده بود. برای چند لحظه به دیوار تکیه زد و به دری که باز شده بود، چشم دوخت. صدای پایی را توی راه پله شنید. آرام و مطمئن وارد شد و در را پشت سرش بست. مرد جوانی از پله ها پایین آمد و گفت: سلام. چی شده؟

با لبخند فقط نگاهش کرد. دلش برایش تنگ شده بود.

صدای رد شدن ماشینی را از توی کوچه شنید. با وحشت به در بسته نگاه کرد و با صدایی خش دار گفت: اومدن. می خوان منو بکشن. کمکم کن. درو باز نکن. خواهش می کنم. بذار قایم شم.

_: چی داری میگی کتی؟ کی دنبالته؟ بیا تو. نگران نباش. درو باز نمی کنم.

به سرعت به طرف آسانسور دوید و دسته اش را کشید.

مرد جوان گفت: خرابه. ولش کن. با پله بیا. خوبه. دیگه از آسانسور نمی ترسی.

با حالتی وحشی به مرد چشم دوخت. برای چند لحظه وحشت قبلی را فراموش کرد. ناگهان گفت: چرا هنوزم می ترسم.

بعد به طرف راه پله دوید و بالا رفت. مرد پشت سرش بالا آمد و گفت: آروم باش کتی. اینجا دست کسی بهت نمی رسه.

ناگهان به طرف مرد چرخید و گفت: کتی کیه؟ من کیاناام.

مرد غش غش خندید و گفت: کیانا؟! اوه چه باکلاس! چی شد؟ کتایون دلتو زد یا اون شوهر قلچماقت تصمیم گرفت اسمتو عوض کنه؟

برگشت. ذهنش بهم ریخته بود. این مرد چه میگفت؟

مرد جوان جلوی یک در باز ایستاد و گفت: کجا میری؟ بیا تو.

چند پله را زیادی بالا رفته بود. چرخید و به مرد نگاه کرد. پرسید: تو کی هستی؟

_: چاکر شما شریف هستم. تو کی هستی؟

_: من؟ من نمیدونم.

صدای پایی را توی راه پله شنید. ناگهان به سرعت خودش را توی خانه ی شریف پرتاب کرد و داد زد: درو ببند.

شریف وارد شد و آرام در را بست. کتایون به انتهای اتاق دوید و مثل یک گربه ی کتک خورده زیر میز چهارنفره ی غذاخوری پناه گرفت.

شریف در حالی که می کوشید، حالت چهره اش عوض نشود، گفت: کسی دنبالت نیست کتی.

_: چرا هست. اون بیرون. نگاه کن. تو کوچه اس.

شریف پرده را کنار زد و توی کوچه را نگاه کرد. در همان حال گفت: نه نیست. تو فرار کردی، نه؟

_: آره می خواستن منو بکشن.

پرده را رها کرد و به طرف میز برگشت. نزدیک میز روی مبل نشست و آرام پرسید: از آسایشگاه اومدی؟

_: منظورت چیه؟

_: این لباسا مال تو نیست.

_: نه. لباس خودمه! اونا میخوان منو بکشن.

شریف نفس عمیقی کشید و گفت: بیا بیرون. هیچکس نمی خواد تو رو بکشه. بیا بشین.

_: تو هم با اونا هم دستی. تو هم می خوای منو بکشی.

غمگین نگاهش کرد و گفت: نه نمی خوام تو رو بکشم. من بهت پناه دادم. مگه نه؟ بیا بیرون. بشین برات یه شربت بیارم. حتماً تشنته.

_: توش دوا نریزی.

_: من هیچ دوایی خطرناک تر از استامینوفن ندارم. خیالت راحت باشه.

از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. با یک لیوان شربت شیرین برگشت و جلوی میز روی زمین نشست. شربت را به طرفش گرفت و گفت: بیا بخور.

کیانا به لیوان نگاه کرد. تشنه اش بود و ضعف داشت. با حالتی وحشی لیوان را چنگ زد. کمی روی زمین ریخت. ولی بقیه را لاجرعه سر کشید. با پشت دست دهانش را پاک کرد و پرسید: نمی خوای منو بکشی؟

_: نه نمی خوام. بیا بیرون.

_: نه نمیام. اونا منو از پنجره می بینن.

_: اینجا طبقه ی سومه. هیچ کس از روی زمین تو این اتاق رو نمی بینه.

_: ولی می دونن اینجام. الان پیدام می کنن.

_: اونا کین؟

_: نمی دونم.

_: چرا می خوان بکشنت؟

_: نمی دونم.

_: شوهرت کجاست؟

_: نمی دونم.

_: هرجور راحتی. همون جا باش.

از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. با یک سینی غذا برگشت و پرسید: گرسنت نیست؟

کیانا سینی را پیش کشید و با عجله مشغول خوردن شد. غذایش که تمام شد سینی را پس زد. از زیر میز سر کشید و پنجره را نگاه کرد. پرده ی نازک آبی، توی نسیم تکان می خورد.

_: اونا پشت پنجره ان.

_: نه هیچ کس اونجا نیست.

_: پنجره رو ببند.

_: باشه. بیا. بستم. حالا بیا بیرون.

آرام بیرون آمد. هنوز هم دور و برش را می پایید. اما وحشتش کم شده بود.

_: بیا اینجا. می خوای رو مبل دراز بکشی؟

برایش روی کاناپه بالشی گذاشت و گفت: بیا استراحت کن.

هنوز هم می ترسید بایستد و از پنجره دیده شود. چهار دست و پا از مبل بالا رفت و دراز کشید. به پهلو خوابید و پاهایش را توی شکمش جمع کرد.

مرد گوشی موبایلش را برداشت و به اتاق خواب رفت. صدایش را می شنید که با یک نفر حرف می زد. گوش نمی داد. صحنه ای توی ذهنش جان گرفت. همین مرد، در حال حرف زدن با تلفن، با لبخندی بر لب داشت نگاهش می کرد و به حرفهای مخاطبش گوش میداد. او هم می خندید.

رشته ی خاطراتش پاره شد. نمی دانست بعد چه اتفاقی افتاد. این مرد که بود؟

صدایش را شنید که می گفت: آره اصلاً حالش خوب نیست.

نمی دونم باید چکار کنم.

نه بابا آرامبخشم کجا بوده؟

من که چیزی مصرف نمی کنم.

نمی تونم ولش کنم.

نه خودت بیا.

آره. باشه. بپرس ببین کجا بوده.

آره حتماً فرار کرده. لباسش معلومه مال بیمارستانه.

نه شماره ای از شوهرش ندارم.

نه نمی دونم. خونشونم جابجا شده. آدرس جدیدشو ندارم.

خبری پیدا کردی زنگ بزن.

مرسی قربونت. آره یه آرامبخشی چیزی بخر بیار.

باشه باشه.

 

کیانا روی مبل نیم خیز شد و فکر کرد: داره لوم میده. آره... باید برم. قبل از این که بفهمه.

دمپاییهای پلاستیکی آسایشگاه را به پا کشید و به طرف در خیز برداشت. شریف اما سریعتر از او خودش را به در رساند و گفت: آروم باش کتی. الان دکتر می رسه.

_: نه نمی خوام. دکتر منو می کشه. می خواد مغزمو پاره کنه. بذار برم.

_: نه کتی این اون دکتر نیست. یکی دیگه اس. دوستمه.

_: دوستت میخواد منو بکشه. دوستت می خواد منو بکشه.

_: نه هیچ کس نمی خواد تو رو بکشه. آروم باش.

شانه هایش را گرفت و او را به طرف اتاق خواب هدایت کرد. روی تخت بهم ریخته اش را مرتب کرد و او را وادار کرد بخوابد. بعد دسته کلیدش را که روی پاتختی بود، برداشت و رفت در را قفل کند.

کیانا نیم خیز شد. شریف همانطور که چشمش به او بود در را قفل کرد. به زحمت لبخندی زد و گفت: بگیر بخواب. آروم باش. هیچ کس نمی خواد بهت آسیبی برسونه.

_: ولی تو درو قفل کردی.

_: به خاطر خودت این کارو کردم. نمی خوام به خودت آسیب بزنی. آروم باش. الان کمک می رسه.

نگاهی به ساعتش انداخت و دستی به صورتش کشید. این بلای نامنتظره چی بود؟

توی اتاق کنار در روی زمین نشست و به کیانا چشم دوخت.

کیانا روی تخت نشست و از در التماس درآمد: خواهش می کنم بذار برم.

_: تو حالت خوب نیست. نمی دونم چرا اومدی اینجا. ولی نمی تونم اینجوری ولت کنم.

_: تو منو زندانی کردی.

_: نه من فقط می خوام ازت مراقبت کنم.

_: تو می خوای منو بکشی.

_: به خاطر خدا کتی! چرا باید تو رو بکشم؟

_: چون بهم میگی کتی. چرا میگی کتی؟ اسمم کیانائه.

_: باشه کیانا. آروم باش. بگیر بخواب.

_: نه نگو کیانا. تو نباید بگی کیانا. فقط مهران باید بگه کیانا. بذار برم. مهران منتظرمه. اگه نرم پلیس خبر می کنه.

_: شماره تلفنشو بده. بهش زنگ می زنم.

_: من نمی دونم شمارش چیه.

_: پس آروم بگیر و بذار کمکت کنم.

_: نه می خوام با مهران حرف بزنم. باید باهاش حرف بزنم.

_: شماره ی خونتونو بلدی؟

_: نه.

_: پس من چکار کنم؟

_: بهش زنگ بزن.

_: ببین آروم باش. دوستم دکتره.

_: نههه دکتر میخواد منو بکشه. دوستت می خواد منو بکشه.

_: نه نه. کسی نمی خواد تو رو بکشه. آروم باش.

کیانا دراز کشید. پاهایش را توی شکمش جمع کرد و آرام شروع به گریه کردن کرد.



رویای سفید (1)

سلام سلام سلاممممم
خوبین انشاالله؟ منم خوبم. آمدم با یک داستان جدید خفن ناک خدا کنه خوب دربیاد. ولی همینجا یادآور میشم اگه اعصاب ندارین نخونین. اگه خوندین اسبی! شدین به من فحش ندین. اگه فحش دادین... نه بابا ولش کن... چکار می کنم؟ هیچی. فوق فوقش یه حذف کامنته! شمام فوق فوقش یه ضربدر کوچولوی قرمز اون گوشه ی صفحه است. ولی بهرحال جهت یادآوری عرض می کنم من هرچقدر هم متفاوت بنویسم، بازم آخر قصه ام خوشه. پس خیلیم نگران نباشین

آبی نوشت: نگین جونم یه بازی کرده که چند باری تو دوره ی وبلاگ نویسی کردم. ولی چون هم سلیقه هام متغیره و هم خواننده هام، هوس کردم بازم بازی کنم.
اینا رو دوست دارم:
1- قهوه. تقریباً همه جورش رو دوست دارم. تلخ و متوسط و کم شیر و با خامه و غیره. فقط پرشیر و خامه و خیلی شیرین نباشه. ترک از همه بیشتر دوست دارم ولی اگه فرانسه یا اسپرسو یا فوری یا ماریاچی یا فراپاچینو یا هر فرآورده ی دیگه اش رو هم تعارف کردین، می خورم. خیلی ممنون البته گاهی که زیاد خورده باشم، با کمال تاسف اذیتم می کنه

2- نوشتن

3- کاغذ سفید

4- خرید کردن

5- پیاده روی

6- کوه

7- وبگردی

8- خونه ی تمیز و مرتب

9-کامنتای دوستام

10- کفش

اونایی که بدم میاد رو بیخیال...

رویای سفید

 

 

چشمانش را باز کرد. سرش منگ بود و درد میکرد. چشم به سقف سفید دوخت و طبق عادت سعی کرد خوابش را به خاطر بیاورد. اما هیچ چیز در ذهنش نبود. خالی خالی... سفیدِ سفید به سفیدی سقف اتاق...

آهی کشید. بهتر از کابوسهای بی پایان بود. چه کابوسی؟ به خاطر نمی آورد. اینجا کجاست؟ نیم خیز شد. نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. اما یادش نمی آمد. یک اتاق کوچک ساده بود. برخاست. سرش گیج رفت. با ناله ای دوباره روی تخت نشست. چقدر سرش درد می کرد.

صدای مردانه ای گفت: کیانا؟ عزیزم بیدار شدی؟

این صدای کی بود؟ اسمش چی بود؟ کیانا کیه؟

مرد وارد اتاق شد. صدای قدمهایش را حس کرد و از بوی تنش احساس تهوع کرد. از جا برخاست. چیزی مثل چکش توی سرش می کوبید. با پریشانی پرسید: دستشویی کجاست؟

_: دستشویی؟ منظورت چیه؟ بیا اینجا.

بازویش را گرفت و او را به بیرون اتاق هدایت کرد. در دستشویی را برایش باز کرد و گفت: یه آبی به صورتت بزنی حالت جا میاد.

سرش گیج می رفت. کمی بالا آورد. اما همچنان دل آشوبه داشت. صورتش را شست و بیرون آمد.

یک هال کوچک با گوشه ای به اسم آشپزخانه. روی مبل نشست. مرد جلویش یک سینی گذاشت. برایش توی چای قند انداخت و با خوشرویی گفت: یه چیزی بخور. رنگت پریده.

_: من باردارم؟

مرد جا خورد. کمی عقب رفت و پرسید: چطور مگه؟

_: چرا اینقدر حال تهوع دارم؟

مرد آشکارا خیالش راحت شد. خنده ی کوتاهی کرد و گفت: نه بابا شاید ویروسیه. شاید فقط قندت افتاده. یه چیزی بخور. دیشبم شام نخوردی. بیا یه کم چایی شیرین بخور.

فنجان را به طرفش گرفت. جرعه ای نوشید. داغ بود. از بالای فنجان به مرد نگاه کرد و پرسید: چرا کیانا صدام کردی؟

مرد باز خندید و گفت: خب اسمت اینه. باید چی صدات کنم؟

_: سربسرم میذاری؟

چهره ی مرد درهم رفت. پرسید: حالت خوبه؟

_: نه خوب نیستم. سرم خیلی درد می کنه. حالم داره بهم میخوره.

_: یه کم صبحونه بخور. بعد بگیر بخواب. تو هنوز حالت خوب نشده.

_: مگه چی شده بود؟ چطور بودم؟

_: خودتو اذیت نکن. خوب میشی. بیا این لقمه رو بخور.

کیانا لقمه را به دست گرفت و فکر کرد: ما به این چی میگیم؟

لقمه را توی دهان گذاشت. مزه آشنا و طبیعی بود. مرد را هم می شناخت. حتی دوستش داشت. ولی اسمش چی بود؟ اصلاً کی بود؟

مرد برخاست. به اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک لیوان آب ریخت و کنارش نشست. دستش را گرفت و سه تا قرص توی دستش ریخت. کیانا به قرصها نگاه کرد. یک قرص ریز آبی، یک نصفه قرص سفید و یک قرص بیضی صورتی. اسم رنگها و اشکالشان را به خاطر آورد. بی اختیار لبخندی بر لبش نشست.

_: اینا رو بخور عزیزم. بیا اینم آب.

_: اینا برای چی هستن؟

_: سرت خوب میشه.

_: چرا نمی خوای بگی مشکل من چی بوده؟ اصلاً تو کی هستی؟

مرد لبخند تلخی زد و آرام گفت: من مهرانم. شوهرت.

با کمی تلخی جواب داد: می دونم شوهرم هستی.

قرصها را توی دهان ریخت و با جرعه ای آب فرو داد. بعد از جا برخاست و در حالی که می کوشید معده اش را آرام نگه دارد، گفت: میرم بخوابم.

دراز کشید. مهران به اتاق آمد. لب تخت نشست و جورابهایش را به پا کرد. اُورکتی پوشید و پرسید: از بیرون چیزی نمی خوای؟

کیانا گیج و گرفته گفت: نه. متشکرم.

مهران خم شد، گونه اش را بوسید و گفت: خوب استراحت کن عزیزم.

زمزمه کرد: باشه.

چشمهایش را بست. صدای بسته شدن در را شنید. خوابش می آمد.

 

مهران شانه اش را گرفت و تکان داد: کیانا؟ عزیزم بیدار شو. باید بریم دکتر.

بیدار شد. بازم سرش درد می کرد. بازم؟ دفعه ی قبل کی بود؟ یک چیزی توی سرش محکم می کوبید. مثل آن چکشهای سنگین روی صفحه های بزرگ فلزی تو فیلمهای قدیمی. فیلم چی بود؟ وای چه صدای بلندی!

نشست. سرش را بین دستهایش گرفت و پرسید: صدای چیه؟

_: صدا؟ صدایی نمیاد. شایدم صدای کولر رو میگی. بادش اذیتت می کنه؟ خونه خیلی گرم بود...

_: نه. نه. می کوبه.

_: اشکالی نداره. بیا بریم با دکتر صحبت می کنیم.

به زحمت لباس پوشید. چه موجود نحیفی! من کی اینقدر لاغر شدم؟ همیشه لاغر بودم؟

رو به مهران کرد و در حالی که با سرگیجه دکمه های مانتو را می بست، پرسید: من همیشه لاغر بودم؟

مهران لبهایش را بهم مالید. نگاهش را از او دزدید و جویده جویده گفت: نه. بعد از این که مریض شدی.

_: چه مرضی؟

_: کاش می دونستیم. بیا بریم.

دستش را گرفت و بیرون آمدند. توی آسانسور به شانه ی مهران چنگ زد و گفت: از آسانسور می ترسم.

_: آروم باش عزیزم. الان می رسیم.

مطب دکتر را می شناخت. تا حدودی به خاطر می آورد. اما نه کاملاً.

با دکتر کمی حرف زد. از گیجی و به خاطر نیاوردنش گفت. دکتر با آرامش به حرفهایش گوش داد و به او اطمینان داد که همه چی درست می شود. بعد از او خواست بیرون بماند تا با شوهرش صحبت کند.

کیانا روی صندلی توی اتاق انتظار نشست. به دیوار تکیه داد و فکر کرد: یعنی چی میخواد بهش بگه؟

ولی نتوانست ادامه بدهد. همه ی افکار مثل رشته های از هم گسیخته ای، در ذهنش خورد می شدند و فرو می ریختند. چقدر خوابش می آمد...

 

بیدار که شد زمان را به کلی گم کرده بود. مهران خانه نبود و کیانا نمی فهمید چه ساعتی از روز می تواند باشد. به سختی از جا کند. خیس عرق شده بود. بیرون آمد. ساعت هال سه را نشان میداد. سه بعداظهر؟ لابد اینطور بود.

در حمام را باز کرد. از کی دوش نگرفته بود؟ اهمیتی داشت؟ زیر دوش ایستاد و شیر آب را باز کرد. آب سرد که صورتش خورد تازه به خاطر آورد که با لباس زیر دوش است.

به زحمت لباسهای خیس را از تنش کند. حمام کرد و دوباره لباس پوشید. با موهای خیس روی تخت نشست و فکر کرد: چی شده؟

صدایی به گوشش خورد. چی بود؟ به زحمت از جا برخاست. مدتی توی هال چرخید و بالاخره فکر کرد، در را باز کند.

در روبرو باز بود زنی داشت وارد خانه اش می شد. با شنیدن صدای در برگشت و با لبخند گفت: سلام. فکر کردم خونه نیستین.

گیج نگاهش کرد و فکر کرد: خب منظور؟

ولی بدون حرف نگاهش کرد. زن برگشت. یک کاسه آش دستش بود. با لبخند گفت: آش بلغوره. خوشمزه شد. گفتم یه کاسه هم برای شما بیارم.

کاسه را گرفت و لبخند زد. به آرامی گفت: خیلی ممنون.

زن گفت: خواهش می کنم. به خونه ی جدید خوش اومدین. من میترا هستم. دانشجوام. تنها زندگی می کنم.

سرش را کج کرد و آرام گفت: منم...

مهران چی میگفت خدایا؟ اسمش چی بود؟

نگاهی به کاسه انداخت. می ترسید از دستش بیفتد. برگشت. کاسه را روی کابینت گذاشت. یک آن از تنها شدن ترسید. به سرعت دم در برگشت. میترا هنوز آنجا بود.

دستپاچه لبخندی زد و پرسید: میشه بیای تو؟ میای باهم آش بخوریم؟

میترا با خوشروئی خندید و گفت: خوشحال میشم.

وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و نشست. کیانا به آشپزخانه رفت. توی ظرف شسته ها دو تا بشقاب و قاشق چنگال پیدا کرد. آنها را روی میز عسلی جلوی میترا گذاشت. ولی دستش می لرزید. قاشق چنگالها روی میز ریخت. یکی هم روی زمین افتاد. خم شد برش داشت. میترا برخاست و گفت: آش رو من میارم. انگار هنوز ضعف داری.

از جا برخاست. آش را برداشت و روی میز گذاشت. یک ملاقه هم پیدا کرد و آورد. در حالی که آش را می کشید، گفت: کیاناجون... اسمت همینه نه؟

گیج جواب داد: آره. گمونم همینه. نمی دونم.

میترا دستش را گرفت و با نگرانی پرسید: خوبی؟

کیانا سری به نفی تکان داد.

میترا بشقاب را جلویش گذاشت و با مهربانی گفت: یه کمی بخور.

کیانا لقمه ای خورد و پرسید: درباره ی من چی می دونی؟

میترا سری تکان داد و گفت: چیز زیادی نمی دونم. چند روز پیش دیدم دارین اسباب کشی می کنین. شوهرت که صدات می زد اسمتو یاد گرفتم.

_: من هیچی یادم نمیاد.

_: مگه میشه؟ البته اون موقع هم خیلی ضعف داشتی. با کمک شوهرت اومدی بالا و رفتی تو اتاق. همه ی کارا رو خودش با دوستش کرد.

_: دوستش؟

میترا شانه ای بالا انداخت و گفت: آره یه مرد همراتون بود. البته دو تا کارگرم بودن. وسایل رو آوردن و رفتن.

_: چرا اومدیم اینجا؟

_: نمی دونم. من سؤالی نکردم. من فقط داشتم رد می شدم که دیدم.

_: چند روزه الان؟

_: سه چهار روزی باید باشه. یادم نیست. شنبه بود؟ نه نه یکشنبه بود. من امتحان داشتم. داشتم می رفتم دانشگاه.

کیانا کمی خورد. بشقابش را روی میز گذاشت و عقب نشست. چشم به نقطه ای نامعلوم دوخت و گفت: هیچ کدوم از اینا رو یادم نیست. هیچی یادم نمیاد.

_: معذرت می خوام. ولی بیماریت چیه؟

_: نمی دونم.

_: تصادفی داشتی؟

_: نمی دونم.

_: شایدم یه جراحی مغزی...

_: نمی دونم.

_: هیچی یادت نمیاد؟ مثلاً بیمارستان...

سری به نفی تکان داد و زیر لب گفت: ذهنم سفیده. خالی خالی... انگار از اول هیچی نبوده. سرم درد می کنه.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: باید مسکّنی داشته باشی. قرصات کجاست؟

_: نمی دونم. می خوام بخوابم. خوابم میاد.

_: باشه عزیزم. تنهات میذارم. خوب استراحت کن.

کیانا برخاست. سرش گیج رفت. دستش را به لبه ی مبل گرفت و دوباره نشست. در خانه باز شد و مهران وارد شد. با دیدن میترا کمی جا خورد.

میترا از جا برخاست و گفت: سلام. من میترا هستم. همسایه ی واحد روبرویی تون. خوشوقتم.

مهران با لحنی که چندان هم دوستانه نبود، گفت: سلام. خوش اومدین.

دو تا کیسه میوه دستش بود که روی کابینت گذاشت. میترا به طرف در رفت و گفت: با اجازتون.

مهران نگاهی به او انداخت و گفت: تشریف داشتین حالا... بفرمایین میوه.

_: نه خواهش می کنم. برم دیگه. درس دارم.

_: لطف کردین.

میترا قدمی پیش گذاشت. دست روی شانه ی کیانا گذاشت و گفت: از آشناییت خوشحال شدم عزیزم.

کیانا سربرداشت. گیج و نامفهوم نگاهش کرد. زیر لب جواب نامفهومی داد. میترا خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.

مهران میوه ها را توی ظرفشویی ریخت و پرسید: چی میگفت؟

کیانا اما خواب بود. صدای مهران را از دور می شنید، ولی زبانش سنگین بود و نمی توانست جواب بدهد. اگر هم می توانست، جوابی نداشت. نمی دانست باید چه بگوید.

دفعه ی بعد که بیدار شد، سرم توی دستش بود. حرکتی کرد. مهران دستش را گرفت و با ملایمت گفت: آروم باش عزیزم.

چقدر این صدا را دوست داشت. چقدر آرامشبخش بود. چقدر...

به زحمت چشم گرداند و به چکیدن قطره های سرم نگاه کرد. خسته بود. دوباره چشمهایش رویهم افتاد.

 

صدای یک زنگ می آمد. چه سوتی هم میکشید. بعد صدای کوبیدن می آمد. آه این صدای لعنتی تمام بشو نبود؟ دوباره سوت می کشید.

به زحمت از جا برخاست. آشفته و پریشان بیرون آمد. تازه فهمید کسی به در می کوبد. در را باز کرد. میترا بود.

با نگرانی گفت: سلام عزیزم. نمی خواستم بیدارت کنم.

کیانا به دیوار تکیه داد. نمی توانست راست بایستد. میترا پرسید: می تونم بیام تو؟

کیانا حرفی نزد. میترا وارد شد و در را بست. بازوی کیانا را گرفت و او را به طرف مبل برد و نشاند. برایش صبحانه آماده کرد و لقمه لقمه دهانش گذاشت. بعد هم موهایش را شانه زد و دور و بر را کمی مرتب کرد.

در حالی که می رفت و می آمد، گفت: دیشب دوست شوهرت اینجا بود. یادته؟

_: نه.

_: من رو چی؟ یادت میاد؟

_: نه زیاد. آش داری؟

میترا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که یادته. آره یه کمی تو یخچالتون هنوز هست. الان برات گرم می کنم.

_: نمی خورم. سیرم.

_: الان صبحونه خوردی.

کیانا نگاهش کرد. میترا کنارش نشست و گفت: کاش می دونستم بیماریت چیه.

_: اون گفت نمی دونه. هیشکی نمی دونه.

میترا سری به تایید تکان داد و پرسید: می خوای باهم بریم بیرون؟ یه کمی هوا بخوری برات خوبه.

_: اون بیاد... ببینه نیستم...

_: آره. بهتره به شوهرت خبر بدیم. بیسیم را به طرفش گرفت و پرسید: می دونی شماره تلفنش چنده؟

کیانا پوزخندی زد و گفت: نه.

_: می تونی وقتی اومد ازش اجازه بگیری؟ مثلاً فردا میام می برمت.

کیانا سری کج کرد و بی جواب نگاهش کرد.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: میرم یه کم درس بخونم. بازم بهت سر می زنم.

_: مرسی.

_: خواهش می کنم.

از در بیرون رفت. کیانا روی مبل خوابش برد.

با صدای شوخ و شاد مهران به خود آمد.

_: پاشو دیگه. اینجا رو ببین. برات پیتزا گرفتم. بخور ببین چه خوشمزه است. بگیر.

سه گوشه ی پیتزا را گرفت. اما نتوانست نگهش دارد. روی پایش افتاد. مهران برش داشت و لقمه لقمه دهانش گذاشت.

ضربه ای به در خورد. مهران بقیه ی سه گوش را توی جعبه گذاشت و برخاست. در را باز کرد. میترا بود. سلام و علیکی رسمی باهم کردند.

میترا پرسید: شما اجازه میدین فردا عصر کیاناجون رو ببرم بیرون؟ یه کمی تو پارک سر کوچه قدم بزنیم و برگردیم؟

_: نه خانم. اگه حالش بد شد چکار می کنین؟

_: ولی نمیشه که. همش تو خونه اس. برای روحیه اش اصلاً خوب نیست.

سعی کرد صدایش را پایین بیاورد که کیانا نشنود. اما کیانا اگر می شنید هم چندان درک نمی کرد.

مهران گفت: فکر می کنم من و دکترش در این زمینه صلاحیت بیشتری داشته باشیم.

میترا سر به زیر انداخت و گفت: بله. ببخشید مزاحم شدم.

به آرامی برگشت و به خانه ی خودش رفت. مهران هم در را بست و از کیانا پرسید: عزیزم نوشابه بریزم برات؟

کیانا گیج و سردرگم نگاهش کرد.

_: یادت نمیاد؟ تو عاشق نوشابه ای. همیشه میگفتی برات بخرم.

به زحمت لبخندی زد. اما نگفت که به خاطر نمی آورد.

مهران نوشابه را روی یخ ریخت و گفت: هرچی بهت می گفتم اینقدر نوشابه نخور ضرر داره، باورت نمیشد. تنها نگرانیت چاقی بود که اونم الان دیگه مسئله ای نیست. بگیر. بخور چاق شی.

کیانا پوزخندی زد و فکر کرد: دوستش دارم. با تمام لودگیاش عاشقشم.

جرعه ای نوشید و پرسید: چی شد که اینجوری شدم؟

مهران هم جرعه ای نوشید. لیوان را روی میز گذاشت و متفکرانه گفت: نمی دونم.

_: تصادف کردم؟

مهران سربرداشت. نگاهش کرد. آرام گفت: نه.

_: خونمون چی شد؟

_: یادته؟

_: نه.

_: سوخت.

کیانا آهی کشید و به دنبال اثری از سوختگی روی دستش را نگاه کرد.

مهران گفت: وقتی پیدات کردم روی زمین افتاده بودی. اما خدا رو شکر نسوخته بودی.

_: چرا؟

_: چی چرا؟

_: نمی دونم.

سرش را عقب برد و چشمهایش را بست. مهران زیر بغلش را گرفت و گفت: بیا برو تخت بخواب. اینجوری گردنت درد می گیره.

راست می گفت. چقدر گردنش درد می کرد.

به کام و آرزوی دل (14) (پایان)

سلام به روی ماه دوستام

خوبین؟ سلامتین انشاالله؟ انشاالله که خوب و خوش باشین. منم خوبم. خدا رو شکر.
بعد از اون همه نظرسنجی کلی کشتی گرفتم که قصه رو کش بیارم؛ ولی الهام جان که معرف حضورتون هست! یهو یه قصه ی جدید آورده وسط که الا و بلا بیا اینو شروع کن. اونم از اون قصه های پردرگیری ماجرایی! حالا خدا کنه از عهده اش بربیام. مقدار زیادی مطالعات روانشناسی میخواد که البته خیلی دوست دارم ولی خب سختم هست. امیدوارم درست بشه.

آبی نوشت: روی این لوگوی زرد رنگ دانلود یه کلیک بکنین ثواب داره! اصلاً بذارین به حساب دستمزد این قصه ی من! خیلی ممنون :)

بنفش نوشت: امروز برای نهار مکوپلو با ماست خیار و مشکک درست کردم. ربطی نداره. ولی از بس این چند روز تو وبلاگای آشپزی خوندم این آش فقط با فلان سبزی که تو آذربایجان سبز میشه خوشمزه میشه و این خوراک فقط با بهمان سبزی گیلان خوش طعم میشه، برای این که خودمو دلداری بدم و اعتماد بنفسم رو ببرم بالا، اومدم بگم بعله! ما هم سبزی محلی داریم که بسیار هم دوستشان داریم!

صبح کیان مهر می خواست دستش را از زیر سرم بردارد، که از خواب پریدم. چشم بسته بازویش را گرفتم، غلتی زدم و راحتتر خوابیدم.

آرام زمزمه کرد: باید برم جوجو.

_: هنوز زوده.

_: باید برم.

_: کجا؟

_: دفترم. باید یه پرونده رو بخونم. ساعت 9 دادگاه دارم.

همانطور که چشمهایم را بسته نگه داشته بودم، گفتم: خب پرونده رو بعداً بخونین.

خندید. لپم را کشید و گفت: باید از صاحبش دفاع کنم. چه جوری بعداً بخونم؟

نالیدم: خب چرا تا حالا نخوندین؟

گونه ام را محکم بو-سید و با خوشرویی گفت: چون هفته ی گذشته رو در خدمت شما بودم. فرصت نشد بخونم. حالا دستمو میدی برم؟

_: تو دادگاه دستم لازمه؟

_: اگه تو میخوایش که نه. چشماتو وا کن اقلاً!

_: خوابم می پره.

خندید. بعد از این که حسابی چلانده شدم، برخاست و رفت. من هم بعد از این که تلاشم برای دوباره خواب رفتن بی نتیجه ماند، روی تخت نشستم. به دیوار تکیه دادم و بغ کردم. داشت وسایلش را مرتب می کرد. نگاهی به من انداخت و گفت: الان میرم راحت بخواب.

قهرآلود گفتم: دیگه خوابم نمیاد.

_: پس صورتتو بشور بریم پایین باهم صبحونه بخوریم.

_: گشنم نیس.

جلو آمد. به شوخی دست روی پیشانیم گذاشت و گفت: تبم که نداری، پس چی شده؟

_: نمیشه منم بیام؟

_: دادگاه جای جوجه ها نیست.

_: الان که نمیرین دادگاه.

چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. بعد خندید و گفت: آره اول میرم دفترم؛ ولی عزیزدلم خودت کلاهتو قاضی کن ببین، جایی که تو باشی من دو خط روزنامه هم نمی تونم بخونم، چه برسه به پرونده. مسئله ی مرگ و زندگیه!

_: طرف قاتله؟

_: نه دقیقاً. ولی به هرحال مسائل کاریم ربطی به تو نداره. همینجا باش. سعی می کنم ظهر زود برگردم. میای بریم صبحونه بخوریم؟

_: نه.

_: باشه. من میرم دو تا نیمروی مشتی برای خودم بذارم. اگه زود رسیدی میشه چهارتا. اگه نیومدی هم که...

پیروزمندانه گفتم: مال شما رو می خورم.

با استیصال سری به تایید تکان داد و گفت: مال منو می خوری.

از اتاق بیرون رفت. من هم تنبلانه برخاستم. صورتم را شستم. پله ها را یکی یکی پایین آمدم. دلم می خواست یک بار دیگر از روی نرده ها سر بخورم، اما جرأت نداشتم.

پایین کسی نبود. به آشپزخانه رفتم. کیان مهر صندلی را برایم عقب کشید و گفت: بشین گیسوطلایم. الان آماده میشه.

خندیدم. نشستم و گفتم: شما خیلی لوسم می کنین.

ماهیتابه را روی میز گذاشت. نشست و پرسید: مگه بدت میاد؟

_: نه. کی بدش میاد؟

خندید. برایم تو بشقاب نیمرو گذاشت و بعد برای خودش کشید. با حیرت به دستهایش که با ظرافت تخم مرغ را می برید و نان را لقمه می کرد نگاه کردم و پرسیدم: میشه منم یه روز یاد بگیرم مثل شتر نخورم؟

خندید و گفت: من بهت امیدوارم.

_: هنوزم نمی فهمم...

_: بیخیال. بخور. سرد میشه از دهن میفته.

خواب آلود مشغول خوردن شدم. بعد از چند لحظه گفت: مامان اینا رفتن بیرون. کسی خونه نیست. میخوای بری خونه مامانت؟

_: خب میان حتماً.

_: نمی دونم. یه مقدار کار داشتن برای مقدمات سفرشون. یه مقدارم خداحافظی از اقوام. شاید تا ظهر طول بکشه.

ناگهان چشمهایم برقی زد و گفتم: نه می خوام همینجا بمونم.

لپم را کشید و گفت: باشه. ولی خونه رو به آتیش نکش.

_: من؟! من به این مظلومی! نازی! عزیزی...

ابرویی بالا انداخت و گفت: ناز و عزیزش حرفی ندارم. ولی مظلوم؟!!

_: کیان مــــــــــهر...

_: جونم؟ باشه. مظلوم جان مراقب خودت باش. خواهش می کنم.

_: چشممم.

از جا برخاست. بشقابش و ماهیتابه را توی سینک گذاشت و رفت تا لباس عوض کند. منم صبحانه ام را تمام کردم. ظرفها را شستم و از آشپزخانه بیرون آمدم.

نگاهی به مبلها انداختم و با خوشی لبخند زدم. دستی روی نرده ی راه پله کشیدم. کیان مهر با کت شلوار و پالتو و سامسونیت با عجله از پله ها پایین آمد. برای چند لحظه یک دستی در آغو-شم کشید و دوباره گفت: خواهش می کنم مواظب خودت باش.

_: چشممم.

قدمی عقب رفت. سری تکان داد و با بی میلی خداحافظی کرد. از دم در حیاط دوباره پرسید: مطمئنی نمیخوای بری خونه ی مامانت؟

_: بله.

_: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

دم در حیاط ایستادم  و وقتی که در گاراژ را می بست بار دیگر برایش دست تکان دادم. بعد به آرامی چرخیدم. در را بستم و نگاهی به مبلها انداختم. یک سی دی پلیر روی میز کنار مبل بود. همانجا که قدیم رادیوی عمه جان بود. جلو رفتم. تو کشو بین سی دیها گشتم و بالاخره موزیک شادی پیدا کردم. سی دی را توی دستگاه گذاشتم و صدایش را بلند کردم. در حالی که روی مبلها می پریدم همراه آهنگ بلند می خواندم. صدای باز شدن در خانه را شنیدم، اما مفهومش را درک نکردم. در حال پریدن اتفاقاً به طرف در چرخیدم. کیان مهر بود. خندیدم. از روی مبل پایین پریدم و با شرمندگی گفتم: ببخشید.

جلو رفتم. به شوخی دماغم را گرفت و گفت: انرژیهات تخلیه شد؟

نفس نفس زنان گفتم: بعله. مرسی!

_: میشه صداشو کم کنی؟

_: چشم.

خاموشش کردم. از پله ها بالا رفت و چند لحظه بعد با چند برگ کاغذ برگشت. به ستون کنار هال تکیه دادم و ناامیدانه پرسیدم: نمیشه همینجا بخونین؟ من قول میدم سروصدا نکنم.

خندید و گفت: نه این که ده دقیقه تنها بودی خیلی دلت گرفته بود!

_: تا ظهر که نمی تونم بپرم! همین حالا هم نفس کم آوردم.

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقتم خیلی کمه. صرف نمی کنه برم دفتر. مطمئنی میتونی ساکت باشی؟

با خوشحالی گفتم: قول میدم! قول پیشاهنگی!

خندید. رفت سامسونیتش را از توی ماشینش آورد. روی مبل نشست. پاهایش را روی میز گذاشت و پرسید: پیشاهنگ می تونی یه چایی برای من بریزی؟

_: بله قربان!

به آشپزخانه دویدم. پایم به لبه ی چهار چوب گیر کرد و تمام قد روی زمین پهن شدم. البته صدای سقوطم خیلی بلند نبود. کیان مهر فقط پرسید: چی شد؟

از جا برخاستم و گفتم: هیچی.

از توی ظرف شسته ها استکان برداشتم و روی پنجه به طرف سماور چرخیدم. نمی دانم چه شد که استکان از دستم رها شد، توی هوا چرخید و آن طرف آشپزخانه روی زمین خورد شد.

کیان مهر به آشپزخانه دوید و پرسید: کفش داری؟

با شرمندگی گفتم: نه.

نگاهی به جایی که ایستاده بودم و جایی که استکان خورد شده بود، انداخت و پرسید: تو چکار کردی؟ پرتش کردی؟

خجالت زده گفتم: من نکردم. خودش رفت. الان جاروش میکنم. شما به کارتون برسین. زود براتون چایی میارم.

_: بیا حداقل دمپایی بپوش. تو رو خدا مواظب باش.

خورده شیشه ها را به دقت جارو کردم. توی دلم به دست و پا چلفتی بودنم فحش دادم. بالاخره هم یک استکان چای ریختم و توی هال بردم. کیان مهر در حالی که حواسش توی پرونده بود، اخم آلود تشکر کرد.

با ناراحتی گفتم: معذرت می خوام. نمی خواستم بشکنمش.

بدون این که نگاهم کند، گفت: می دونم. فدای سرت. بذار بخونم.

_: چشم.

از پله ها بالا رفتم. وسط پله ها نشستم. دراز کشیدم و از بین سنگهای پله به کیان مهر چشم دوختم. لپ تاپش را باز کرده بود. گاهی مطلبی را جستجو می کرد. گاهی هم پوشه ای را که دستش بود می خواند. توی جیبهایش را گشت. بدون این که سر بلند کند، گفت: جوجه یه خودکار میدی؟ رو میزمه.

خوشحال از این که کاری می توانم بکنم، برخاستم. به اتاقش رفتم و با خودکار برگشتم. از بالا نگاهش کردم. هنوز مشغول بود. لب نرده نشستم و با احتیاط سر خوردم. بدون برخورد مشکل داری به زمین رسیدم. خودکار را به طرفش گرفتم و کنارش نشستم. بدون این که نگاهم کند، موهایم را بهم ریخت. مطلبی را یادداشت کرد. ساعت را نگاه کرد. سرم را زیر بغلش فرو کردم. دست دور شانه هایم انداخت و چند دقیقه دیگر هم به خواندن ادامه داد. بالاخره برخاست. وسایلش را جمع کرد و گفت: دعا کن از عهده اش بربیام. نصف پرونده اش مونده هنوز.

با اطمینان گفتم: شما می تونین. من مطمئنم.

سری تکان داد و گفت: خدا کنه. یه بوس بده برم.

روی نوک پنجه ایستادم و به گردنش آویزان شدم.

نالید: آی جوجه...

خندید. لبهایم رو بو-سید و رفت. در که پشت سرش بسته شد، دلم گرفت. نگاهم روی در بسته مانده بود. چقدر دلم می خواست برگردد.

با خودم گفتم: این کمال بی انصافیه که دو روز بعد از عروسی باید بره سر کار. ما الان باید می رفتیم ماه عسل. چقدر خوش می گذشت. هی...

روی پاشنه چرخیدم. نگاهم دور هال چرخید. چشمانم برق زد. من و این خانه تنهای تنها بودیم! تمام آرزوهای کودکیم!!

از جا پریدم. از روی مبلها جست زدم و شروع به جستجو کردم. همه ی اتاقهای پایین را گشتم. دقت می کردم که چیزی را بهم نریزم. فقط با اشتهای سیری ناپذیری همه جا را تماشا کردم. بعد نوبت به همه ی اتاقهای بالا رسید. همه جا را گشتم و بالاخره به اتاق کیان مهر رفتم. در کمدهایش را باز کردم و فکر کردم: خدا کنه چیز خصوصی نداشته باشه که نخواد من ببینم!

نه. چیز خاصی نبود. لباسهای مرتب آویزان شده و کفشهای جفت شده ی کف کمد. با خنده فکر کردم: عین کمد منه!

توی کشوها را هم نگاه کردم. جورابها و لباسها و بالاخره کشوی آخر که مقداری وسیله ی بی ربط تویش بود. انگار یادگارهایش بودند. یک کیف پول خالی، یک سنگ قشنگ، یک قلم خودنویس و مقداری خرت و پرت دیگر که با نظم کنار هم چیده شده بودند. خواستم کشو را ببندم که چشمم به دفتر بزرگ جلدقرمزی افتاد که به دیواره ی انتهای کشو تکیه داده شده بود. این یکی را خوب می شناختم! اشکی آرام از روی گونه ام سرخورد و پایین چکید. دفتر را برداشتم و روی تخت نشستم. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه دادم. نقاشیهای بی سر و تهم که اکثراً با خودکار صورتی کشیده بودم، منظم و مرتب آنجا بود. زیر همه تاریخ و اسم خورده بود. آخرین تاریخ هم دقیقاً مال یازده سال پیش در تاریخ پنج روز قبل بود. یعنی همان روزی که تصمیم گرفتم فرار کنم و کیان مهر را دیدم. یعنی در این یازده سال اصلاً ندیده بودمش؟ هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. چه پنج روز عجیبی!! پنج روزی که بعد یازده سال مرا به جایی برگرداند که از کودکی عاشقش بودم. به کسی که همیشه دوست داشتم به شانه هایش تکیه کنم...

 

هنوز نصف دفتر سفید بود. قلم برداشتم. باید می نوشتم. این پنج روز باید جایی ثبت میشد تا فراموشش نکنم...

 

پایان

شاذّه

7/8/1390 ساعت یک و نیم بعدازظهر