ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

رویای سفید (1)

سلام سلام سلاممممم
خوبین انشاالله؟ منم خوبم. آمدم با یک داستان جدید خفن ناک خدا کنه خوب دربیاد. ولی همینجا یادآور میشم اگه اعصاب ندارین نخونین. اگه خوندین اسبی! شدین به من فحش ندین. اگه فحش دادین... نه بابا ولش کن... چکار می کنم؟ هیچی. فوق فوقش یه حذف کامنته! شمام فوق فوقش یه ضربدر کوچولوی قرمز اون گوشه ی صفحه است. ولی بهرحال جهت یادآوری عرض می کنم من هرچقدر هم متفاوت بنویسم، بازم آخر قصه ام خوشه. پس خیلیم نگران نباشین

آبی نوشت: نگین جونم یه بازی کرده که چند باری تو دوره ی وبلاگ نویسی کردم. ولی چون هم سلیقه هام متغیره و هم خواننده هام، هوس کردم بازم بازی کنم.
اینا رو دوست دارم:
1- قهوه. تقریباً همه جورش رو دوست دارم. تلخ و متوسط و کم شیر و با خامه و غیره. فقط پرشیر و خامه و خیلی شیرین نباشه. ترک از همه بیشتر دوست دارم ولی اگه فرانسه یا اسپرسو یا فوری یا ماریاچی یا فراپاچینو یا هر فرآورده ی دیگه اش رو هم تعارف کردین، می خورم. خیلی ممنون البته گاهی که زیاد خورده باشم، با کمال تاسف اذیتم می کنه

2- نوشتن

3- کاغذ سفید

4- خرید کردن

5- پیاده روی

6- کوه

7- وبگردی

8- خونه ی تمیز و مرتب

9-کامنتای دوستام

10- کفش

اونایی که بدم میاد رو بیخیال...

رویای سفید

 

 

چشمانش را باز کرد. سرش منگ بود و درد میکرد. چشم به سقف سفید دوخت و طبق عادت سعی کرد خوابش را به خاطر بیاورد. اما هیچ چیز در ذهنش نبود. خالی خالی... سفیدِ سفید به سفیدی سقف اتاق...

آهی کشید. بهتر از کابوسهای بی پایان بود. چه کابوسی؟ به خاطر نمی آورد. اینجا کجاست؟ نیم خیز شد. نگاهی به دور و بر اتاق انداخت. اما یادش نمی آمد. یک اتاق کوچک ساده بود. برخاست. سرش گیج رفت. با ناله ای دوباره روی تخت نشست. چقدر سرش درد می کرد.

صدای مردانه ای گفت: کیانا؟ عزیزم بیدار شدی؟

این صدای کی بود؟ اسمش چی بود؟ کیانا کیه؟

مرد وارد اتاق شد. صدای قدمهایش را حس کرد و از بوی تنش احساس تهوع کرد. از جا برخاست. چیزی مثل چکش توی سرش می کوبید. با پریشانی پرسید: دستشویی کجاست؟

_: دستشویی؟ منظورت چیه؟ بیا اینجا.

بازویش را گرفت و او را به بیرون اتاق هدایت کرد. در دستشویی را برایش باز کرد و گفت: یه آبی به صورتت بزنی حالت جا میاد.

سرش گیج می رفت. کمی بالا آورد. اما همچنان دل آشوبه داشت. صورتش را شست و بیرون آمد.

یک هال کوچک با گوشه ای به اسم آشپزخانه. روی مبل نشست. مرد جلویش یک سینی گذاشت. برایش توی چای قند انداخت و با خوشرویی گفت: یه چیزی بخور. رنگت پریده.

_: من باردارم؟

مرد جا خورد. کمی عقب رفت و پرسید: چطور مگه؟

_: چرا اینقدر حال تهوع دارم؟

مرد آشکارا خیالش راحت شد. خنده ی کوتاهی کرد و گفت: نه بابا شاید ویروسیه. شاید فقط قندت افتاده. یه چیزی بخور. دیشبم شام نخوردی. بیا یه کم چایی شیرین بخور.

فنجان را به طرفش گرفت. جرعه ای نوشید. داغ بود. از بالای فنجان به مرد نگاه کرد و پرسید: چرا کیانا صدام کردی؟

مرد باز خندید و گفت: خب اسمت اینه. باید چی صدات کنم؟

_: سربسرم میذاری؟

چهره ی مرد درهم رفت. پرسید: حالت خوبه؟

_: نه خوب نیستم. سرم خیلی درد می کنه. حالم داره بهم میخوره.

_: یه کم صبحونه بخور. بعد بگیر بخواب. تو هنوز حالت خوب نشده.

_: مگه چی شده بود؟ چطور بودم؟

_: خودتو اذیت نکن. خوب میشی. بیا این لقمه رو بخور.

کیانا لقمه را به دست گرفت و فکر کرد: ما به این چی میگیم؟

لقمه را توی دهان گذاشت. مزه آشنا و طبیعی بود. مرد را هم می شناخت. حتی دوستش داشت. ولی اسمش چی بود؟ اصلاً کی بود؟

مرد برخاست. به اتاق رفت و چند دقیقه بعد برگشت. یک لیوان آب ریخت و کنارش نشست. دستش را گرفت و سه تا قرص توی دستش ریخت. کیانا به قرصها نگاه کرد. یک قرص ریز آبی، یک نصفه قرص سفید و یک قرص بیضی صورتی. اسم رنگها و اشکالشان را به خاطر آورد. بی اختیار لبخندی بر لبش نشست.

_: اینا رو بخور عزیزم. بیا اینم آب.

_: اینا برای چی هستن؟

_: سرت خوب میشه.

_: چرا نمی خوای بگی مشکل من چی بوده؟ اصلاً تو کی هستی؟

مرد لبخند تلخی زد و آرام گفت: من مهرانم. شوهرت.

با کمی تلخی جواب داد: می دونم شوهرم هستی.

قرصها را توی دهان ریخت و با جرعه ای آب فرو داد. بعد از جا برخاست و در حالی که می کوشید معده اش را آرام نگه دارد، گفت: میرم بخوابم.

دراز کشید. مهران به اتاق آمد. لب تخت نشست و جورابهایش را به پا کرد. اُورکتی پوشید و پرسید: از بیرون چیزی نمی خوای؟

کیانا گیج و گرفته گفت: نه. متشکرم.

مهران خم شد، گونه اش را بوسید و گفت: خوب استراحت کن عزیزم.

زمزمه کرد: باشه.

چشمهایش را بست. صدای بسته شدن در را شنید. خوابش می آمد.

 

مهران شانه اش را گرفت و تکان داد: کیانا؟ عزیزم بیدار شو. باید بریم دکتر.

بیدار شد. بازم سرش درد می کرد. بازم؟ دفعه ی قبل کی بود؟ یک چیزی توی سرش محکم می کوبید. مثل آن چکشهای سنگین روی صفحه های بزرگ فلزی تو فیلمهای قدیمی. فیلم چی بود؟ وای چه صدای بلندی!

نشست. سرش را بین دستهایش گرفت و پرسید: صدای چیه؟

_: صدا؟ صدایی نمیاد. شایدم صدای کولر رو میگی. بادش اذیتت می کنه؟ خونه خیلی گرم بود...

_: نه. نه. می کوبه.

_: اشکالی نداره. بیا بریم با دکتر صحبت می کنیم.

به زحمت لباس پوشید. چه موجود نحیفی! من کی اینقدر لاغر شدم؟ همیشه لاغر بودم؟

رو به مهران کرد و در حالی که با سرگیجه دکمه های مانتو را می بست، پرسید: من همیشه لاغر بودم؟

مهران لبهایش را بهم مالید. نگاهش را از او دزدید و جویده جویده گفت: نه. بعد از این که مریض شدی.

_: چه مرضی؟

_: کاش می دونستیم. بیا بریم.

دستش را گرفت و بیرون آمدند. توی آسانسور به شانه ی مهران چنگ زد و گفت: از آسانسور می ترسم.

_: آروم باش عزیزم. الان می رسیم.

مطب دکتر را می شناخت. تا حدودی به خاطر می آورد. اما نه کاملاً.

با دکتر کمی حرف زد. از گیجی و به خاطر نیاوردنش گفت. دکتر با آرامش به حرفهایش گوش داد و به او اطمینان داد که همه چی درست می شود. بعد از او خواست بیرون بماند تا با شوهرش صحبت کند.

کیانا روی صندلی توی اتاق انتظار نشست. به دیوار تکیه داد و فکر کرد: یعنی چی میخواد بهش بگه؟

ولی نتوانست ادامه بدهد. همه ی افکار مثل رشته های از هم گسیخته ای، در ذهنش خورد می شدند و فرو می ریختند. چقدر خوابش می آمد...

 

بیدار که شد زمان را به کلی گم کرده بود. مهران خانه نبود و کیانا نمی فهمید چه ساعتی از روز می تواند باشد. به سختی از جا کند. خیس عرق شده بود. بیرون آمد. ساعت هال سه را نشان میداد. سه بعداظهر؟ لابد اینطور بود.

در حمام را باز کرد. از کی دوش نگرفته بود؟ اهمیتی داشت؟ زیر دوش ایستاد و شیر آب را باز کرد. آب سرد که صورتش خورد تازه به خاطر آورد که با لباس زیر دوش است.

به زحمت لباسهای خیس را از تنش کند. حمام کرد و دوباره لباس پوشید. با موهای خیس روی تخت نشست و فکر کرد: چی شده؟

صدایی به گوشش خورد. چی بود؟ به زحمت از جا برخاست. مدتی توی هال چرخید و بالاخره فکر کرد، در را باز کند.

در روبرو باز بود زنی داشت وارد خانه اش می شد. با شنیدن صدای در برگشت و با لبخند گفت: سلام. فکر کردم خونه نیستین.

گیج نگاهش کرد و فکر کرد: خب منظور؟

ولی بدون حرف نگاهش کرد. زن برگشت. یک کاسه آش دستش بود. با لبخند گفت: آش بلغوره. خوشمزه شد. گفتم یه کاسه هم برای شما بیارم.

کاسه را گرفت و لبخند زد. به آرامی گفت: خیلی ممنون.

زن گفت: خواهش می کنم. به خونه ی جدید خوش اومدین. من میترا هستم. دانشجوام. تنها زندگی می کنم.

سرش را کج کرد و آرام گفت: منم...

مهران چی میگفت خدایا؟ اسمش چی بود؟

نگاهی به کاسه انداخت. می ترسید از دستش بیفتد. برگشت. کاسه را روی کابینت گذاشت. یک آن از تنها شدن ترسید. به سرعت دم در برگشت. میترا هنوز آنجا بود.

دستپاچه لبخندی زد و پرسید: میشه بیای تو؟ میای باهم آش بخوریم؟

میترا با خوشروئی خندید و گفت: خوشحال میشم.

وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و نشست. کیانا به آشپزخانه رفت. توی ظرف شسته ها دو تا بشقاب و قاشق چنگال پیدا کرد. آنها را روی میز عسلی جلوی میترا گذاشت. ولی دستش می لرزید. قاشق چنگالها روی میز ریخت. یکی هم روی زمین افتاد. خم شد برش داشت. میترا برخاست و گفت: آش رو من میارم. انگار هنوز ضعف داری.

از جا برخاست. آش را برداشت و روی میز گذاشت. یک ملاقه هم پیدا کرد و آورد. در حالی که آش را می کشید، گفت: کیاناجون... اسمت همینه نه؟

گیج جواب داد: آره. گمونم همینه. نمی دونم.

میترا دستش را گرفت و با نگرانی پرسید: خوبی؟

کیانا سری به نفی تکان داد.

میترا بشقاب را جلویش گذاشت و با مهربانی گفت: یه کمی بخور.

کیانا لقمه ای خورد و پرسید: درباره ی من چی می دونی؟

میترا سری تکان داد و گفت: چیز زیادی نمی دونم. چند روز پیش دیدم دارین اسباب کشی می کنین. شوهرت که صدات می زد اسمتو یاد گرفتم.

_: من هیچی یادم نمیاد.

_: مگه میشه؟ البته اون موقع هم خیلی ضعف داشتی. با کمک شوهرت اومدی بالا و رفتی تو اتاق. همه ی کارا رو خودش با دوستش کرد.

_: دوستش؟

میترا شانه ای بالا انداخت و گفت: آره یه مرد همراتون بود. البته دو تا کارگرم بودن. وسایل رو آوردن و رفتن.

_: چرا اومدیم اینجا؟

_: نمی دونم. من سؤالی نکردم. من فقط داشتم رد می شدم که دیدم.

_: چند روزه الان؟

_: سه چهار روزی باید باشه. یادم نیست. شنبه بود؟ نه نه یکشنبه بود. من امتحان داشتم. داشتم می رفتم دانشگاه.

کیانا کمی خورد. بشقابش را روی میز گذاشت و عقب نشست. چشم به نقطه ای نامعلوم دوخت و گفت: هیچ کدوم از اینا رو یادم نیست. هیچی یادم نمیاد.

_: معذرت می خوام. ولی بیماریت چیه؟

_: نمی دونم.

_: تصادفی داشتی؟

_: نمی دونم.

_: شایدم یه جراحی مغزی...

_: نمی دونم.

_: هیچی یادت نمیاد؟ مثلاً بیمارستان...

سری به نفی تکان داد و زیر لب گفت: ذهنم سفیده. خالی خالی... انگار از اول هیچی نبوده. سرم درد می کنه.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: باید مسکّنی داشته باشی. قرصات کجاست؟

_: نمی دونم. می خوام بخوابم. خوابم میاد.

_: باشه عزیزم. تنهات میذارم. خوب استراحت کن.

کیانا برخاست. سرش گیج رفت. دستش را به لبه ی مبل گرفت و دوباره نشست. در خانه باز شد و مهران وارد شد. با دیدن میترا کمی جا خورد.

میترا از جا برخاست و گفت: سلام. من میترا هستم. همسایه ی واحد روبرویی تون. خوشوقتم.

مهران با لحنی که چندان هم دوستانه نبود، گفت: سلام. خوش اومدین.

دو تا کیسه میوه دستش بود که روی کابینت گذاشت. میترا به طرف در رفت و گفت: با اجازتون.

مهران نگاهی به او انداخت و گفت: تشریف داشتین حالا... بفرمایین میوه.

_: نه خواهش می کنم. برم دیگه. درس دارم.

_: لطف کردین.

میترا قدمی پیش گذاشت. دست روی شانه ی کیانا گذاشت و گفت: از آشناییت خوشحال شدم عزیزم.

کیانا سربرداشت. گیج و نامفهوم نگاهش کرد. زیر لب جواب نامفهومی داد. میترا خداحافظی کرد و از در بیرون رفت.

مهران میوه ها را توی ظرفشویی ریخت و پرسید: چی میگفت؟

کیانا اما خواب بود. صدای مهران را از دور می شنید، ولی زبانش سنگین بود و نمی توانست جواب بدهد. اگر هم می توانست، جوابی نداشت. نمی دانست باید چه بگوید.

دفعه ی بعد که بیدار شد، سرم توی دستش بود. حرکتی کرد. مهران دستش را گرفت و با ملایمت گفت: آروم باش عزیزم.

چقدر این صدا را دوست داشت. چقدر آرامشبخش بود. چقدر...

به زحمت چشم گرداند و به چکیدن قطره های سرم نگاه کرد. خسته بود. دوباره چشمهایش رویهم افتاد.

 

صدای یک زنگ می آمد. چه سوتی هم میکشید. بعد صدای کوبیدن می آمد. آه این صدای لعنتی تمام بشو نبود؟ دوباره سوت می کشید.

به زحمت از جا برخاست. آشفته و پریشان بیرون آمد. تازه فهمید کسی به در می کوبد. در را باز کرد. میترا بود.

با نگرانی گفت: سلام عزیزم. نمی خواستم بیدارت کنم.

کیانا به دیوار تکیه داد. نمی توانست راست بایستد. میترا پرسید: می تونم بیام تو؟

کیانا حرفی نزد. میترا وارد شد و در را بست. بازوی کیانا را گرفت و او را به طرف مبل برد و نشاند. برایش صبحانه آماده کرد و لقمه لقمه دهانش گذاشت. بعد هم موهایش را شانه زد و دور و بر را کمی مرتب کرد.

در حالی که می رفت و می آمد، گفت: دیشب دوست شوهرت اینجا بود. یادته؟

_: نه.

_: من رو چی؟ یادت میاد؟

_: نه زیاد. آش داری؟

میترا لبخندی زد و گفت: خوشحالم که یادته. آره یه کمی تو یخچالتون هنوز هست. الان برات گرم می کنم.

_: نمی خورم. سیرم.

_: الان صبحونه خوردی.

کیانا نگاهش کرد. میترا کنارش نشست و گفت: کاش می دونستم بیماریت چیه.

_: اون گفت نمی دونه. هیشکی نمی دونه.

میترا سری به تایید تکان داد و پرسید: می خوای باهم بریم بیرون؟ یه کمی هوا بخوری برات خوبه.

_: اون بیاد... ببینه نیستم...

_: آره. بهتره به شوهرت خبر بدیم. بیسیم را به طرفش گرفت و پرسید: می دونی شماره تلفنش چنده؟

کیانا پوزخندی زد و گفت: نه.

_: می تونی وقتی اومد ازش اجازه بگیری؟ مثلاً فردا میام می برمت.

کیانا سری کج کرد و بی جواب نگاهش کرد.

میترا برخاست. نگاهی به اطراف انداخت و گفت: میرم یه کم درس بخونم. بازم بهت سر می زنم.

_: مرسی.

_: خواهش می کنم.

از در بیرون رفت. کیانا روی مبل خوابش برد.

با صدای شوخ و شاد مهران به خود آمد.

_: پاشو دیگه. اینجا رو ببین. برات پیتزا گرفتم. بخور ببین چه خوشمزه است. بگیر.

سه گوشه ی پیتزا را گرفت. اما نتوانست نگهش دارد. روی پایش افتاد. مهران برش داشت و لقمه لقمه دهانش گذاشت.

ضربه ای به در خورد. مهران بقیه ی سه گوش را توی جعبه گذاشت و برخاست. در را باز کرد. میترا بود. سلام و علیکی رسمی باهم کردند.

میترا پرسید: شما اجازه میدین فردا عصر کیاناجون رو ببرم بیرون؟ یه کمی تو پارک سر کوچه قدم بزنیم و برگردیم؟

_: نه خانم. اگه حالش بد شد چکار می کنین؟

_: ولی نمیشه که. همش تو خونه اس. برای روحیه اش اصلاً خوب نیست.

سعی کرد صدایش را پایین بیاورد که کیانا نشنود. اما کیانا اگر می شنید هم چندان درک نمی کرد.

مهران گفت: فکر می کنم من و دکترش در این زمینه صلاحیت بیشتری داشته باشیم.

میترا سر به زیر انداخت و گفت: بله. ببخشید مزاحم شدم.

به آرامی برگشت و به خانه ی خودش رفت. مهران هم در را بست و از کیانا پرسید: عزیزم نوشابه بریزم برات؟

کیانا گیج و سردرگم نگاهش کرد.

_: یادت نمیاد؟ تو عاشق نوشابه ای. همیشه میگفتی برات بخرم.

به زحمت لبخندی زد. اما نگفت که به خاطر نمی آورد.

مهران نوشابه را روی یخ ریخت و گفت: هرچی بهت می گفتم اینقدر نوشابه نخور ضرر داره، باورت نمیشد. تنها نگرانیت چاقی بود که اونم الان دیگه مسئله ای نیست. بگیر. بخور چاق شی.

کیانا پوزخندی زد و فکر کرد: دوستش دارم. با تمام لودگیاش عاشقشم.

جرعه ای نوشید و پرسید: چی شد که اینجوری شدم؟

مهران هم جرعه ای نوشید. لیوان را روی میز گذاشت و متفکرانه گفت: نمی دونم.

_: تصادف کردم؟

مهران سربرداشت. نگاهش کرد. آرام گفت: نه.

_: خونمون چی شد؟

_: یادته؟

_: نه.

_: سوخت.

کیانا آهی کشید و به دنبال اثری از سوختگی روی دستش را نگاه کرد.

مهران گفت: وقتی پیدات کردم روی زمین افتاده بودی. اما خدا رو شکر نسوخته بودی.

_: چرا؟

_: چی چرا؟

_: نمی دونم.

سرش را عقب برد و چشمهایش را بست. مهران زیر بغلش را گرفت و گفت: بیا برو تخت بخواب. اینجوری گردنت درد می گیره.

راست می گفت. چقدر گردنش درد می کرد.

نظرات 53 + ارسال نظر
رها پنج‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.leilyasemany.blogfa.com

سلاممممممممممممممممممم
من به جز یکی از داستانات که دانلود نمیشد بقیه رو همشونو خوندم. عاشق طرز نوشتنتونم.خیلی ساده و قشنگ مینویسی.خیلی. وقتی میخونمشون حس میکنم چقدر زندگی ساده و قشنگه.کارت حرف نداره.

سلامممممممممممم
خیلی مرسی! کدوم دانلود نمیشه؟ بگو برات می فرستم.
خیلی ممنونم از لطفت :)

nici چهارشنبه 25 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ

هی اون پیام قبلی رو من نزدم.یه موجود خبیث زد...اممم...چی می خواستم بگم؟!
یادم رفت!
کوشولوم اومد باید فرار کنم
بازم میام!

کدوم پیام؟
والا من که نفهمیدم چی میگی!
مرسی

مامانی دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام شاذه خانم خوبی؟منم مثل سارا جون تا داستان تموم نشه نمی خوانم آخه میمرم,گناه دارم به خدا ولی مرتب بهت سر می زنم دلم برات تنگ میشه پس به امید آخر داستان.هزار تا بوس برای خودت وبچه های نازت

سلام عزیزم
خوبم. شما خوبی؟
زنده باشی خیلی ممنونم

مهرشین دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:12 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

منکه میگم شوهره با این میتراهه یه سروسری داره!!!میگی نه!!!نگاه کن ببین من کی گفتم

ا جدی اینجوریه؟ برم جلوشونو بگیرم! چه وضعی شده! واه واه واه!

بهاره شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوفی؟
دوستم این داستان از شروعش پیداست که باید داستانی خاص و جذاب باشه... با اشتیاق منتظرم قسمت بعدی رو بخونم
پ.ن. این میترا خانم گلوش پیش آقا مهران گیر کرده یا کلا مرض داره آیا؟ فکر نکنم نیتش خیر باشه... هاین؟

سلام دوست جونم
خوفم. تو خوفی؟
خیلی ممنونم عزیزم.

والا نیدونم. این الهام ورداشته دست اینو گرفته آورده وسط، معلوم نیست می خواد چکارش کنه!!!

آیتا شنبه 21 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ق.ظ http://aitayi.blogfa.com/

امروز که دیگه شنبه ست شاذه جونم
منتظریما

بله بله دارم می نویسم

زی زیه تازه برگشته ی غمگین ! :)) جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ

سیلام .
شروع قشنگی داشت . فقط شبیه اون فیلم ایرانیه نشه که مهراوه شریفی نیا بازی می کردااااا یا اون کتابه...اسمش چی بود ؟ آهان ! بیگانه ای با من است !
من می خوام از الان حدس بزنم کی آدم بده س .
اووم....به نظر من آدم بده خود دختره س ! خوب این دیگه فک کنم عجیبترین حدس من بود ولی خوب از شاذه جون همه چی برمیاد ! مگه نه ؟
وای تا فردا چیجوری صبر کنم من ؟

سیلام
مرسی! کدوم فیلم؟ داستانش چی بود؟
بیگانه ای با منست رو خوندم. ولی الان اصلا یادم نمیاد داستانش چی بوده؟ ای مادر من که بدتر از کیانایم

اوووه خود دختره؟ چه شودددددد
شوما لطف داری
یه جوری صبر کن. چون هنوز ننوشتم!

خاله سوسکه جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

باز هم سلام
یادم رفت بپرسم ، طرح این داستان رو از فیلم سینمایی چپ دست ، برداشت کردی ؟ یا نه ؟
منظورم اینه که بیماری این دختره از همین نوعه یا بیماری روانی دیگریست ، آیا ؟!

علیک سلام
نه. یه مدل دیگه اس. داستان ربطی به اون نداره.

سارا جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 ب.ظ

سلام شاذه جونم . این رمان رو تا تموم نکنی نمی خونم چون معمولا اینقد رمانات قشنگه که تا تموم نکنم از پاش بلند نمی شم . زودی تمومش کن که همگیمون منتظریم . مرسی خانوم . دستت درد نکنه

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از لطفت :)

یه دختر جمعه 20 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:26 ب.ظ http://edokhtar.blogfa.com/

سلام شاذه جون
مگه رمان گذر زمان رو تو ننوشتی؟
تو نودهشتیا به اسم افرا تایپ کردن
بهشم گفتم گفت از وب قصه گو برداشتم مال اونه
یعنی من اشتباه کردم؟
یا رمان تو رو برداشتن؟
ادم بده قصه هم دوست شوهر کیاناس نه؟

سلام عزیزم
نه والا! کجاش شبیه کارای منه؟!
نمی دونم چی شده که همه فکر می کنن این قصه کار منه!!!

نمیدونم

آزاده چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://www.azadehnaseri.blogfa.com

سلام!
کنجکاو شدم راجع به ادامه اش!!!
شروعش که خیلی خوب بود....
من اصلاً نسبت به شوهر ِ کیانا و میترا حس ِ خوبی ندارم! اینا توهماتِ حسی ِ منه یا واقعیته؟!

سلام!

مرسی عزیزم
بهرحال این داستان اجباراً آدم بده! داره. ولی خب قراره تا آخرش معلوم نشه کیه. امیدوارم از عهده اش بربیام.

رها چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !!!!
بسیار عالی .فکر می کنم دوسش دارم .واقعا جای داستان هیچکاکی تو وبلاگتون خالی بود . زیادی گل و بلبلی شده بودند داستاناتون .
بابت آخرشم واقعا ممنون . اصلا حوصله ی داستان غمناک ندارم ...
و دیگه اینکه فکر می کنم یک سوم اول داستان باشه. کلمه درد رو جا انداختین (بازم سرش می کرد ) درد می کرد باید باشه احتمالا یا اشتباه می کنم؟!
در واقع من داستانو همون روز خوندم . و نظر گذاشتم ولی احتمالا موقع ارسال کمی عجله کردم و ثبت نشد . احتمالا همینطوره نظر شما چیه؟!

سلام رهاجان!!!

خیلی متشکرم. امیدوارم که اینطور باشه.

نه خدا وکیلی منم حوصله ی پایان دپ! ندارم.
حتماً جا انداختم. مرسی که گفتی. میرم اصلاحش می کنم.
یا ثبت نشده یا جواب دادم پیداش نکردی. از دو حالت خارج نیست. حذف نکردم

آزاده چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:38 ب.ظ http://azadeh24.blogfa.com/

سلام شاذه جون
چه عجیب بود ایندفعه
میگم چطور فقط شوهرش یادش می مونه؟
نکنه خونه رو هم خودش اتیش زده
مثلا بچه اش مرده زده به سرش هان؟
نمدونم

سلام عزیزم
یس
شوهرش رو هم خیلی یادش نمیمونه. فقط زود به زود میبینش فرصت نمی کنه کامل فراموش کنه.
؟
؟
تو همینجور حدس بزن. بالاخره به یه جایی می رسی

نقره چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

آخ جون آخ جون داستان جدید
مرسسسیی شاذه جوننن
چقدر متفاوت این موضوعش من که دوستش میدارم هیچی نشده

خواهش می کنم عزیزم
خوشحالم که دوسش داری

بهاره سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:02 ب.ظ http://paiizan.persianblog.ir/

اگه فک کردی من می خونمش اشتباه فک کردی. صبر میکنم تمام شه بعد می خونم....
حالا کی تمام میشه؟

خووب می کنی
نیدونم

خاله سوسکه سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:33 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام شاذه جونی گلم
جات خالی بود مشهد
خدا قبول کنه دعا گو بودم
داستانتم خیلی قشنگ بود
سوژه خیلی قشنگیه
بی صبرانه منتظر ادامه اش هستم
ممنون
موفق باشی

سلام دوست جونم
وای خدا دلم یه حالی شد
زیارت قبول
خیلی ممنونم
سلامت باشی

آیتا سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:58 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

وای شاذه جون خوب شد آگاهم کردی!!!! نه که دیروز تعطیل بود فکر می کردم امروز شنبه ست از صبح صد بار اومدم وبلاگت که الانست آپ کنی! وای که چقد من خنگم
باشه خانوم گل همون شنبه منتظر میشم

خیلی بامزه بود آیتا جونم هی با خودم میگم نکنه من قول دادم بهش که وسط هفته آپ کنم حالا یادم رفته؟!!!
نه بابا خنگ چیه؟!!! هممون از این سوتیا میدیم

مرسی عزیزم

آیتا سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

باهات بدجور موافقم!!!! حالا نمی خوای آپ (آژ نه ها) کنی؟ خفن ناک دلم می خواد بدونم شوهره چه بلایی سر کیانا اورده!!!!

مرسی!!!
نمی دونم کی برسم بنویسم. یه ظرف گوشت پاک نکرده دارم و یه مقدار کار دیگه. دلم میخواد سبزیم بگیرم برای فریزر. دیگه نمیدونم اصلاً بشه بشینم بنویسم یا نه. احتمالاً میشه همون شنبه. سعی می کنم طولانیتر باشه.
شوهره؟ چرا؟ چه بلایی سرش آورده باشه؟

آیتا سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ب.ظ http://aitayi.blogfa.com/

ای شاذه عزیز! به فکر منتظرین درگاهت نیز باش
ژس کی می خوای آژ کنی خانوم گلی؟

ای آیتای گلم اگه بدونی چقده کار داشتم این روزاااا!!! حتی به نت گردی معمولیم نرسیدم واقعا مصیبته آدم به نت گردی نرسه آخههه

خانم گل سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ق.ظ http://www.shadi.zanblogger.com/

آخ جون بازم داستان!!
اما شاذه جون جونی یه کمم از واقعیت ها بنویس که پایان خوش ندارن! مثلا نرسیدن دو آدم بهم تا یه کم روحیه بگیریم بگیم حتی تو داستان ها هم آدما همیشه بهم نمیرسن !
مررررررررررررررررررررسی

مرسی!
عزیزم یه سر برو تو سایتای دانلود کتاب، یا اگه حال داری برو کتاب فروشی و به تعداد موهای سرت کتاب با پایان غمگین و مرگ و بدبختی پیدا کن. تو قصه های من فقط از زندگی و عشق حرف می زنم. همین.

لبخند سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:53 ق.ظ http://a-home.weebly.com

چه رمز آلود شروع شد!
کاملا معلومه که داستان خیلی جالبیه!

داستانایی و که پایان تلخی دارن دوس ندارم! باعث میشه سردرد بگیرم!!... ولی داستانای شما رو هر جوری هم شروع بشن! هرچقد هم که جنایی و خفن ناک! باشه! خیالم راحته که آخرش خوب تموم میشه!...

شاذه جونم! به میترا خیلی رو نده! مشکوک می زنه!! :D

( این سری خیلی دیر رسیدم! نتم مشکل داشت )

یس!
خدا کنه اینطور باشه :)

منم همینطور
خیلی ممنونم عزیزم

باشه. مواظبشم
اشکال نداره. هر وقت بیای خوشحالم می کنی :*

گوگولی دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:41 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

بابا داستان،بابا تنوع،بابا موضوع،بابا خلاقیت!!!!!
واو،خیلی باحاله!!!امیدوارم موفیت آمیز باشه!!!
ولی خودمونیما،استغفرالله،خیلی وحشتناکه،خدا نیاره!!!
پ.ن:این کیانا بالاییه چه بلاییه،سوژه جور میکنه واسه سر کارش!!!ایول،دمش جیز!!!!

بابا گوگولی! بابا علاقمند! بابا مرسی

خیلی ممنون. خدا کنه اینطور باشه

خدا وکیلی!! خیلی بده

آره بچه ی باحالیه

سمیرا دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ب.ظ

سلام شاذه جون
مرسی که برای رمان جدیدت زیاد منتظرمون نذاشتی بی صبرانه منتظر ادامه ی داستانم

سلام عزیزم

خواهش می کنم گلم. ممنون

کیانادخترشهریوری یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://12shahrivary.persianblog.ir/

اوخ جون داستانت کیانا هم داره. فقط من اصلا نمیتونم داستانهاتو تو خونه بخونم باید ببرم تو اداره بخونم.نمیدونم چرا! اونجا یه حال خاصی داره.خصوصا وقتی 4تا ارباب رجوع سیریش هم بالای سرت باشن یا یه دانشجوی کنجکاو.آی حال میده .

مرسی! خوشحالم ناراحت نشدی. همش نگران بودم بیای بگی چرا اسمشو گذاشتم کیانا! چند روزم با خودم درگیر بودم ولی نتونستم اسمشو عوض کنم.
ای شیطون خوش بگذره

خاله یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ

سلام هم بیا و برای فروغ که 20 سالشه و مریضه دعا کن.هم اینکه آدرس این بارت یه شاذه دیگه بود که لغتنامه نوشته بود
شاذه جون همه میدونن به منم بگو اهل کجایی؟
بعضی کلمات رو مشهدیام به کار میبرن.

سلام
چشم میام. خدا شفاش بده.
می خواستم برای یه دوست دیگه بذارم یادم رفت عوضش کنم. ولی مهم نیست. این یه فرهنگ لغت کرمانی بود که یه مدت کنار وبلاگم بود. لغتام ته کشید دیگه برش داشتم.
بالاخره زبونمون که یکیه! من کرمانیم. تو شناسنامم هم هست.

mina یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ http://www.mina-gh71.blogfa.com

salam salam kheili be nazar ghashang miad mesle tamame karatoooooooooooooon ghashange
iran be dashtan nevisande ii chon shoma eftekhar mikone
rasti mersi ke matalebe saite manam khoondin

سلام سلام میناجونم
خیییلی لطف داری. نه بابا دیگه اینجوریام نیست!
مطالبتو دوست دارم که می خونم

mina یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:03 ق.ظ http://khianat67.blogfa.com/

دارم از ذوق میمیرم ایول یه داستان تازه قوفونت بشم:-2-29-:

خیلی ممنونم عزیزم. زنده باشی

بهار یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام. من دکتر بهار هستم
بیمار شما دچار شک عصبی شده تا قسمت آخر هم فکر نکنم خوب بشه.
شاذه جونم دستت درد نکنه

سلام علیکم خانم دکتر
جداً؟ وای خدا؟ حالا چی کنیم؟
خواهش می کنم گلم

نسیم یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ

سلامممم خیلی جالب بود ممنون!!.... من فکر میکنم که میترا دانشجوی روانشناسیه وبه کیانا کمک می کنه تا بفهمه چشه و....؟!!

سلاممممم نسیم جونم
خواهش می کنم
نمی دونم والا! شایدم اینطور باشه!

سوری شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

زهی خیال باطل!! (حکیم باشی رو میگم!!) هرچی من آه و ناله میکنم بلکه تحویلم بگیره و کمی نازم بخره اصلا انگار نه انگار!!!اصلا اون بره به مریضای شپشو بیمارستانشون برسه من خودم تنهایی خوب میشم!!

ایشششششش چه بی احساسسسس هاااا اصصصصن خودت تنهایی خوب شو حتی بهتر از خوب!

azadeh شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ

ghashange:D shohare mashkok mizane ha:D:D

مرسی طفلکی چرا؟!

نینا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:24 ب.ظ

سیلامممممممممم
اوووووووووووو چه داستانییییییییییییییییییییییییی
ینی فا گفت قضیه چیه فکم افتاد پایین کلا
بسی هیجان زده شدیم. محظ اینکه داستان لو نره عرض میکتم میخوام این ادم بده رو خفه کنمممممممممممممممممم

علیک سیلاممممم دخمل گل
هاااا کجوش دیدییییییییییی!!
آهای یکی بیاد فک اینو از ای وسط جم کنه کار زندگی داریم
مرسیییییی! بیخیال! آدم بده رو به عنوان یک شئی نگاه کن
لاو یو سو ماچ

آنیتا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:53 ب.ظ http://www.personal68.persianblog.ir

قسمت اول این داستانت و دوست داشتم...خیلی هیجانی بود!
دیگه میخوام با گودر داستانات و نخونم در عوض وبلاگت و باز کنم و بعد از خوندن هر قسمت برات کامنت بذارم...قول میدم

خیلی ممنونم آنیتا جون
مرسی

مامان سارا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:19 ب.ظ

متفاوت و هیجانی
می دونم که اخرش خوب تموم میشه پس با خیال راحت می خونم
مرسی خانم همسایه خدا قوت

قربون شما! خیلی ممنون! دم همسایه های قدیم و جدید گرممم

همسایه:) شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:44 ب.ظ

اینا چی چی بود کتکککککک
این دیگه چشه
خودم کم میکشم
بیام غم و غصه بوخونم
دستت درد نکنه ولی جالب شروع کردی

وای وای ترسیدم!!! حیف که همسایه ای و آی لاو یو و اینا! والا سه بار حذف می کردم کامنتتو

مرسی ممنون عزیز دل

نگین شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:43 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلااااام

مسی شاذه جون که نوشتی چیزایی که دوست داری خیلی برام جالب بود ...
به نظرم خیلی روحیتون لطیفه

سلااام نگین جونم

خواهش می کنم گلم
لطیف؟ من کلاً خیلی مامان و ملوسم

شرلی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

هورااااااااا داستان جدید
سلام خوبین؟؟
آخی به کام و آرزوی دل هم تموم شد
تند تند قسمت ها رو می خونم میام نظر میدوم
این چند وقت اینترنتم قطع بود و موبایلم هم بعد از ریست کردن ریخته بود به هم و به اینترنت وصل نمی شد نمیدونین من شنبه ها چه حالی داشتم! دیگه خداروشکر نتمو وصل کردن

سلاااااااام شرلی جونم

خوبم. تو خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود!

بهله تموم شد

خیلی مرسی!

اوه چه مصیبتی!! من که اینجوری میشه پاک دپ میشم!!

تبریییییییک!

لولو شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام شاذه جونم
خب یه داستان جدید...دستت درد نکنه و پیشاپیش بابت قسمتهایی که قراره بنویسی خداقوت.
من که اینقده اعصابم خرابه امروز که اصلا نمیتونم حدس بزنم تهش چی میشه!

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
خدا نکنه. چی شده آخه؟
بهتر باشی گلم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:39 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

آخ جون داستان جدید! دستت درد نکنه عزیزم

متشکرممممم

یوکا شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ

سلام
داستاناتو زیباست و قلم زیبایی دارید موفق باشید

سلام

خیلی ممنونم

مهستی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:40 ب.ظ

سلام
خوبی؟فکر کردم این هفته نمی نویسی
بعد این میترا نشه رقیب عشقیا باش؟

سلام
خوبم. تو خوبی؟
نه دیگه سوژه آماده نشسته بود پشت در نمیشد ننویسم
نه به این بدی!!

خاله شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:12 ب.ظ

سلام نازنینم.چه مشکوک شروع شد...
کو تا هفته دیگه که ببینیم چه خبره؟

سلام دوست خوبم

بعله ؛) اگه فهمیدین به منم بگین

coral شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:58 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

شاذه عاشقتم با این داستان جدیدت.خیلی نازه.
من داستان های اینجوری رو هی میخونم با ولع و هی به شخصیت ها فحش میدم و بدم که تموم شد یه نفس راحت میکشم.
میگم این داستان رو یه ذره بیشتر بنویسی؟؟مثلا دو بار در هفته اش بکنی اگه زحمتت نبود.
خیلی دوسش داشتم.مرسی از شما و الهام خانوم

خیییییلی ممنونم کرال جون

این تفسیرت خیلی بامزه بود

اگه تونستم چشم. یا این که قسمت بعدی رو طولانیتر می نویسم. به هرحال سعی خودمو می کنم.

خواهش میشه

مادر سفید برفی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:39 ب.ظ

ووووووووووااااااااااااوووووووووووو پلیسیه؟

ای... ماجرایی بیشتر بهش می خوره!

ملودی شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:34 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم مرسیی از داشتان جدید با اون توضیح قبلش ما رو ترسوندی که اینهمه زحمت میکشی داشتان مینویسی برامون حالا اسبییی!!!!هم بشیم ؟؟؟!!!! مرسی از این سوژه ی جدید منتظر بقیه ش هستم که این کیانا خانوم چی میشه و چش شده . بووووسگنده برای خودت و خوشگلات

سلام ملودی جونم
من دست پیش گرفتم پس نخورم شما و اسبی شدن؟ بلا به دوووورررر!!!
خیلی ممنوننمممم عزیزمممم

زهرا۷۷۷ شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:19 ب.ظ

چه تلخ...
ولی انگار یه فیلم بود که دیدم ...قشنگ همه رو توصیف کردی
بجز قیافه هاشون

... بله گاهی فراری از تلخ نویس هم، باز به دامش میفته. امیدوارم نتیجه خوب دربیاد.
خیلی ممنونم. مرسی از نکته اش. سعی می کنم تو قسمت بعدی توضیح بدم. شایدم برای مرموزتر شدنش این توضیح ندادن قیافه ها بد نباشه

سوری شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

میخواستم بخوابم ولی نمیشد.تا دراز میکشم سینم درد میگیره و میفتم به سرفه.گفتم بیام ببینم آپ کردی یا نه که دیدم ننی چقدر خفن ناک!!
میترا ادم خوبیه؟امیدوارم که باشه!!

آخ آخ تو هنوز خوب نشدی؟ این حکیم باشیتون چیکارست؟ بگو بیاد با یه دم مسیحایی سه سوت خوبت کنه!
ها ننو! ایطوریا شدیم همطو یهو!
میترایم بدی نیس. جوشش مزن.

[ بدون نام ] شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:02 ب.ظ

سلام
دارم از کنجکاوی می میرم نمی دونم من درکم کمه یا داستان هنوز مجهوله
ولی مرسیییییی

سلام
اسمت یادت رفت کی هستی؟
داستان هنوز مجهوله! اشکال فرستنده اس. به گیرنده هاتون دست نزنید
خواهشششش

زهرا۷۷۷ شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

حاضر
چه چیزای باحالیو دوست داری ..منم همه رو دوست دارم ...
بعدن که خوندم میگم!

آفرین خانوم گل
خوشحالم

بادام شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://www.almond.blogsky.com

دوووووووسش دارررررررررم
فکر کنم داستان قشنگی بشه !!

مرسیییییییییییییی
امیدوارم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد