ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عذرخواهی

سلام دوستام

ببخشین این دوروزی اصلا خونه نبودم که بنویسم. الانم باز دارم میرم بیرون. دیگه وعده ای نمیدم. هروقت که بتونم می نویسم...



جمعه شب نوشت: بازم سلام. ببخشید. تو کامنتا نوشتم امشب آپ می کنم. داشتم می نوشتم که مانیتور سوخت!!! به خدا راست میگم! الان با لپ تاپ آقای همسر امدم بگم که باز بدقول نشم. خدا کنه خدا از درگاه خودش یه مانیتور نو زودتر برام بفرسته. همه ی نوشته هام رو پی سیه :(( باز خدا رو شکر مانیتور بود پی سی طوریش نشد.

اوه! تمام خونه بوی مانیتور سوخته گرفته! شایدم دماغ منه که سوخته. میشه؟


مخاطب خاص نوشت: بله دوستم من چادریم.


یک اتفاق تازه (4)

سلام سلاممم

هفته ی خیلی شلوغی داشتم. نرسیدم بنویسم. پنج صفحه رو داشته باشین، انشاءالله پنج شنبه پنج صفحه دیگه هم میذارم.


از همان لحظه ای که داشتم فیلم را می گذاشتم می دانستم که تا آخرش دوام نمی آورم. این را به متین هم گفتم. لبخندی زد و گفت: من میرم بگیر بخواب.

+: می ترسم عمو ناراحت بشه.

_: نه بابا... چرا ناراحت بشه؟

+: حالا بشین. هنوز خوابم نمیاد.

خودم لب تخت نشستم و متین پشت کامپیوتر نشست. مانیتور را طوری تنظیم کردم که هردو دید مناسب داشته باشیم.

آگهی های اول فیلم شروع شد. سرم کم کم سنگین میشد ولی مقاومت می کردم. بالشم را توی بغلم فشردم و خواب آلوده گفتم: می دونی خوبی این که تو پسرعمومی چیه؟

ته لبخندی چهره اش را روشن کرد. ابرویی بالا برد و پرسید: یعنی ممکنه خوبی ای هم داشته باشه؟!

شانه ای بالا انداختم و در حالی که به زحمت هوشیاری ام را حفظ می کردم گفتم: اگه یه غریبه بود و من فقط یکی دو بار باهاش حرف زده بودم و بیرون رفته بودم، الان حتماً از این که تو اتاقم باشه خیلی ناراحت بودم. مخصوصاً که دارم از خواب میمیرم.

خندید و گفت: من که گفتم برم بیرون، خودت گفتی بمون.

+: خب آخه اذیتم نمی کنی.

_: باید اذیتت کنم؟!

تیتراژ شروع فیلم بالا رفت. سی دی را درآورد و گفت: باشه یه وقت دیگه.

از بین چشمهای نیمه بازم با لبخند گفتم: واقعاً مهم نیستا!

از جا برخاست و گفت: خوشحالم که مهم نیست. ولی استراحت کنی بهتره. شبت بخیر.

زیر لب گفتم: ببخشید...

با خوشرویی پرسید: نه بابا این چه حرفیه؟ بگیر بخواب.

بین خواب و بیداری شب بخیری گفتم و بیهوش شدم.

صبح روز بعد هم تنبلانه تا دیروقت خوابیدم. بالاخره وقتی که بیدار شدم دیگر اثری از سرماخوردی نمانده بود. فقط کمی گلویم می سوخت. یک لیوان چای ریختم و جلوی تلویزیون لم دادم که مامان گفت: گوشی رو بردار. متین کارت داره.

تنبلانه خم شدم و بیسیم را از روی میز جلویم برداشتم. صدای تی وی را قطع کردم و گفتم: سلام.

_: سلام. صبح بخیر.

+: صبح تو هم بخیر.

_: چطوری؟ بهتری؟

+: آره خوبم ممنون. تو چطوری؟

_: خوبم. میگم واقعاً خوبی؟ اگه می خوای بری دکتر بیام دنبالت.

+: نه بابا خوب شدم. یه کم گلوم میسوزه که مهم نیست.

_: درد نمی کنه؟ چرک نداشته باشه!

+: نه بابا چرا جوش می زنی؟ چیزیم نیست. اینقدر نگران نباش.

_: به مامان گفتم برات سوپ بپزه. نهار میای اونجا؟

لبخندی روی لبم نشست. همه می دانستند که من عاشق سوپهای خاله رویا هستم. هزار بار نسخه پرسیده بودم و در آخر به این نتیجه رسیده بودم که همان زن عمو بپزد خیلی بهتر است!

سعی کردم مؤدب باشم. با خوشرویی گفتم: به زحمت افتادن.

خندید و گفت: این تعارفا بهت نمیاد عزیزم. میای یا نه؟

با خنده پرسیدم: اگه نیام؟

_: یعنی فکر می کنی من برات سوپ میارم؟!!

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم. شاید...

_: عمراً! حالا که حالت خوبه میای. اگرم حالت خوب نبود می رفتیم دکتر و بعدش میومدی، که خدا رو شکر اینطوری نیست. من یک، یک ونیم کارم تموم میشه. بیام دنبالت؟

+: این بیام دنبالت یه کم امری نیست؟

_: البته که هست!

+: پس فکر نمی کنم چاره ای داشته باشم!

خندید و گفت: می بینمت. فعلاً خداحافظ.

+: خداحافظ.

با خنده گوشی را گذاشتم و گفتم: خُل!

مامان با تعجب پرسید: منظورت متینه؟!

کمی از رو رفتم و گفتم: نه با خودم بودم.

از جا برخاستم و داشتم به اتاقم می رفتم که مامان گفت: لباس شسته ها رو جمع کن.

چشم کشداری گفتم و رفتم. لباسها را وسط اتاق ریختم و از عجایب این که با حوصله مشغول تا زدنشان شدم.

برای هزارمین بار فکر کردم خیلی مسخره اس که نامزدم متین باشد. البته این بار کلمه مسخره کمی تعدیل شده بود و بیشتر معنی خنده دار داشت تا این که توهین آمیز باشد.

یکی از بلوزهایم را از وسط لباس شسته ها برداشتم و بالا گرفتم. با خودم گفتم: اینو بپوشم؟ نه.. باید اتوش کنم. کی حوصله داره؟ فکر کن اگه نامزدت یه غریبه بود از الان مشغول سشوار کشیدن و آرایش و لباس انتخاب کردن بودی! اووووه! بیخیال... همینو می پوشم. چه کنیم دیگه؟ فوقش اتوش می کنم.

تلفن باز زنگ زد. بیسیم نزدیک بود. گوشی را برداشتم؛ مونس بود. بعد از سلام و علیک، گله مندانه گفت: نه جواب پی ام میدی، نه مسیج. معلوم هست کجایی؟ چشمت افتاده به داداشم منو کلاً فراموش کردی.

+: نه بابا کی گفته؟ سرما خورده بودم. از دیروز نه گوشی رو نگاه کردم نه کامپیوتر. همش خواب بودم.

_: آره مامان گفت سرما خوردی. ظهر میای؟

+: آره متین میاد دنبالم.

_: اوه چه شیک! می خواستم بگم امروز ماشین دارم. بیام دنبالت بریم خرید بعدم بریم خونه ی مامان.

+: چی می خوای بخری؟

_: چه می دونم. یه بلوز پاییزه... یه دمپایی پلاستیکی... کیسه فریزر و بقیه ی خرت و پرتای خونه...

+: چه کسالت بار! نه بابا خودت برو.

_: اینقدر حالت بده؟

+: نه چرند گفتم. کی می خوای بری؟

_: داشتم کم کم راه میفتادم.

+: یعنی من بلوزمو اتو نکنم؟!

_: نه بابا یه تیشرت معمولی بپوش. خبری نیست. خودمونیم.

+: جدی؟ باشه. پس میرم حاضر میشم. به داداشت میگی نیاد دنبالم؟

_: به من چه؟ خودت زنگ بزن.

+: نه دیگه. تو بگی بهتره. گناهش میفته گردن تو!

خندید. چهار تا لیچار بارم کرد و در آخر قرار شد خودش زنگ بزند.

کمی سر و وضعم را مرتب کردم ولی حقیقتاً بیشتر از آن که همیشه برای خانه ی عمو زحمت می کشیدم مایه نگذاشتم. تقریباً همان لباس خانه ام بود. مخصوصاً که دیشب با شلوار جین خوابم برده بود. کمی خجالت زده شدم و داشتم واقعاً به این نتیجه می رسیدم که بلوز مهمانی ام را اتو کنم و همان را بپوشم، اما مونس مثل اجل معلق رسید و فرصت نشد.

به یک فروشگاه زنجیره ای رفتیم و همه ی خریدهایش را یک جا کرد. دائم هم به من توصیه می کرد جهاز بخرم، من هم مدام با غرغر یادآور می شدم که هنوز به برادرش جواب مثبت نداده ام.

ساعت تازه یازده بود که به خانه ی عمو رسیدیم. زن عمو گرم و مهربان به استقبالمان آمد. بوی سوپ خوشمزه اش توی خانه پیچیده بود.

با خوشحالی همراه مونس به آشپزخانه رفتم. خاله رویا گفت: چایی حاضره. نسکافه هم هست.

با نگاهی درخشان گفتم: ولی من سوپ می خوام!

صاحبخانه وار یک لیوان برای خودم ریختم. زن عمو خندید. مونس در قابلمه ی بعدی را برداشت. پشت دستش زدم و گفتم: فضولی موقوف!

با خوشحالی گفت: اوه چه عروس داماد رو تحویل گرفتین! بهروز عاشق خورش بادمجونه.

روی صندلی نشستم و گفتم: اونم خورشای خاله رویا!

خاله رویا خندید. برای خودش یک لیوان نسکافه ریخت و روبرویم نشست.

مونس پرسید: عروس نسکافه نمی خوای؟

با اخم گفتم: می کشمت اگه به من بگی عروس!

خاله رویا گفت: اذیتش نکن.

_: اگه اینقدر تحویلش نمی گرفتین، جرأت نداشت اینطوری براتون تاقچه بالا بره. روز اول بله رو میداد خلاص!

به عقب تکیه دادم و در حالی که با خونسردی سوپ می خوردم گفتم: از کجا معلوم؟

خاله رویا گفت: واقعاً!

مونس گفت: هیشکی منو دوست نداره!

و الکی ادای رنجیدن درآورد. خندیدیم. چند دقیقه ای همان توی آشپزخانه گپ زدیم و بعد من و مونس به اتاق سابقش که حالا اتاق کار خاله رویا شده بود و چرخ خیاطی و میز اتویش را آنجا گذاشته بود، رفتیم. یاد گذشته کردیم و کلی دخترانه گپ زدیم. خاله رویا هم کاری به کارمان نداشت.

ضربه ای به در باز اتاق خورد و متین سلام کرد. سر بلند کردم. برای اولین بار دلم ریخت. لبخند روی صورتم جمع شد و آب دهانم را به سختی قورت دادم. در حالی که به زحمت سعی می کردم نگاهم را برنگیرم و صدایم عادی باشد جواب سلامش را دادم.

شالم را از روی شانه ام بالا کشیدم و موهایم را پوشاندم. مونس به سرعت از جا برخاست و گفت: من برم میز رو بچینم.

سر به زیر انداختم و اخم کردم. چی عوض شده بود؟ چرا اینطور بهم ریختم؟

متین پرسید: حالت خوبه؟

خوبم؟ نمی دانستم. گیج بودم. بالاخره دوباره سر برداشتم و گفتم: خوبم. تو خوبی؟

جوابش را نشنیدم. عصبانی بودم. دلم نمی خواست هیچی عوض بشود. یکی دو ساعت گذشته خیلی بهم خوش گذشته بود. دوباره با مونس اینجا بودیم. مثل همان وقتها که هیچ کدام هیچ دغدغه ای نداشتیم. مونس هنوز مثل زمان نامزدیش با عشق و شور از بهروز یاد می کرد و من هنوز این بخش از زندگیش را درک نمی کردم. ولی باقی صحبتمان مثل همیشه پر از تفاهم و گرمی بود.

متین دم در مکث کرد. بعد از چند لحظه وارد شد و پرسید: چی شده؟ تو فکری.

بدون این که نگاهش کنم با ناراحتی گفتم: نمی خوام هیچی عوض بشه.

_: مگه چیزی عوض شده؟ کسی حرفی زده؟

سری به نفی تکان دادم. پرسید: پس چی؟

نمی توانستم حسم را توضیح بدهم. جواب ندادم. نشست و پرسید: چی شده؟

نگاهش کردم. نمی توانستم بگویم این که کم کم به او علاقمند می شوم وحشتزده ام می کند. اصلاً مگر ترس داشت؟ نمی دانم.

ولی ناراحت بودم و ناخودآگاه بغض کردم. نفس عمیقی کشید و پرسید: به خاطر این که من امدم ناراحتی؟ قبلش داشتین با مونس می گفتین و می خندیدین.

باز سری به نفی تکان دادم. آهی کشید و پرسید: کمکی از من میاد؟

زیر لب گفتم: نه.

به سنگینی برخاست و از اتاق بیرون رفت. دلم برایش سوخت. جرمش چی بود؟ این که بی اندازه مهربان بود؟!!!

یک اتفاق تازه (3)

سلام سلاممم

اینم از قسمت بعدی:


نمی دانم به خاطر هوا بود یا این که چون علاوه بر صبحانه، شب قبل هم شام نخورده بودم... هرچه بود اینقدر خوردم که کم کم داشتم شرمنده می شدم. با خودم فکر کردم: دخترای دیگه تو اولین قرار با نامزدشون قلبشون تاپ تاپ می زنه و به اندازه ی یه گنجشک غذا می خورن، اون وقت تو چی؟! آبروی هرچی دختره بردی!

از فکرم خنده ام گرفت. رو گرداندم و به جویبار چشم دوختم. کمی وسایل را مرتب کردم و از جا برخاستم. متین هم که مدتی بود صبحانه اش را خورده بود، همراهم به راه افتاد.

توی دامنه ی کوه همراه با جویبار خوش خوشک بالا می رفتم. متین هم آن طرف جو دو قدم پایینتر می آمد. مشغول حرف زدن شدیم. از سنگ و کوه و آب و آسمان... نمی خواستم درباره ی خودمان حرف بزنیم. متین هم اصراری نکرد.

سرم پایین بود و سنگریزه هایی که از زیر پایم سر می خوردند و توی جوی آب می افتادند را تماشا می کردم. متین داشت درباره ی دلایل آبی بودن رنگ آسمان حرف میزد. سر برداشتم و در حالی که با لذت نگاه می کردم گفتم: عاشق این رنگ آبیم.

دستهایم را از هم باز کردم. انگار می خواستم آسمان را در آغوش بگیرم! یک عقاب را دیدم که در فاصله ای دور پرواز می کرد. دستهایم را بیشتر باز کردم تا حالت پرواز عقاب را تجسم کنم. عقاب رد شد. دور خودم چرخیدم تا قبل از این که پشت کوهها از دیدم پنهان شود بار دیگر آن را ببینم. در همان حال داد زدم: وای متین عقاب رو ببین!

پایم روی قلوه سنگی سر خورد و توی آب فرو رفت. داشتم میفتادم که متین بازوهایم را گرفت و گفت: میشه برای دیدن عقاب یه جا وایسی؟!

نمی دانم چرا خنده ام گرفت. او هم مرا محکم گرفته بود و می خندید. بالاخره به زحمت تعادلم را به دست آوردم و در حال خندیدن نفس نفس زنان گفتم: ولم کن. دیگه نمیفتم. ولم کن.

نگاهی به جوی آب بینمان و کفش خیسم انداختم و گفتم: وای کفشم!

متین گفت: اون یکی رم خیس کن این یکی دلش نگیره.

غش غش خندیدم. بالاخره به سرچشمه رسیدیم. دو طرفش نشستیم. چند لحظه به جوشیدن آب از دل کوه نگاه کردم. حرفهایم ته کشیده بود. انگار نه انگار از وقتی که شروع به صبحانه خوردن کرده بودم شده بودم همان سحر همیشگی و مدام مشغول وراجی بودم. دستهایم را توی آب فرو بردم. خیلی سرد بود. دو سه مشت آب نوشیدم و بعد دوباره در سکوت به صدای جریان آرامش بخشش گوش دادم. شاخه ای پونه چیدم و توی آب گرفتم و به تلاشش برای رها شدن و همراه شدن با جریان آب چشم دوختم.

متین هم دستش را توی آب فرو برده بود. انگشتهایش را باز کرده بود، آب چشمه از پشت دستش می جوشید و از بین انگشتانش رد میشد.

نگاهم از روی دستش بالا آمد تا به چهره ی آرامش رسید. به آب نگاه می کرد. غرق فکر بود. ناگهان با لحن شادی پرسیدم: به چی فکر می کنی؟

سر بلند کرد و تبسمی کرد. نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: به این که کم کم دیرم میشه.

از جا برخاستم و گفتم: باشه. بریم.

ولی توی ذوقم خورده بود. هوا عالی بود و فضا دوست داشتنی. دلم می خواست برایم از عشق بگوید. شاید اگر آن موقع حرفش را میزد به راحتی کوتاه می آمدم. اما چیزی نگفت. از روی جو جست زدم و پایین رفتم.

از پشت سرم گفت: وایسا. پشت سر من بیا.

با خنده پرسیدم: به این میگن مردسالاری؟

با مظلومیت گفت: نه والا! بهش میگن احتیاط؛ واسه این که اگه دوباره هوس تماشای عقاب کردی تا پایین نغلتی.

خوشحال گفتم: اونجوری زودتر می رسم!

_: راضی نیستم دست و پای زخمی برسی.

پشت سرش راه افتادم و گفتم: بهت نمیاد.

در حالی که به دقت جای پاهایش را انتخاب می کرد و مسیر را برای من هموار می کرد، پرسید: چی بهم نمیاد؟

+: این که نگرانم باشی.

برگشت و متعجب نگاهم کرد. پرسید: حالت خوبه؟ من تا حالا اذیتت کردم که حالا عجیبه؟

کمی از رو رفتم. منظورم را نفهمیده بود. گفتم: نه. همین که تا حالا کاری بهم نداشتی و حالا مهم شدم عجیبه.

شانه ای بالا انداخت و گفت: من که چیز عجیبی نمی بینم.

چرا نمی گرفت؟!!! نمی توانستم رک و راست بگویم این که عاشقم باشد عجیبست.

پشتش به من بود. به شانه هایش چشم دوختم. شکلکی درآوردم. همان موقع برگشت. خنده اش گرفت. خجالت کشیدم و زیر لب گفتم: ببخشید.

رسیدیم پای کوه. گفت: بیا اگه می خوای بقیشو بدوی بدو. منم میرم وسایل رو جمع می کنم و میام.

دچار عذاب وجدان شدم. گفتم: نه باهم جمع می کنیم.

البته خسته هم بودم و دیگر حال این که این همه راه را بدوم نداشتم.

مستقیم پایین آمده بودیم و هنوز کلی تا جایی که نشسته بودیم راه بود و از آنجا هم باید ده دقیقه ای راه می رفتیم تا به ماشین برسیم.

شانه به شانه اش راه افتادم. پرسید: چرا اینقدر از من بدت میاد؟ خاطره ی بدی داری یا عادت بدی دارم یا صرفاً از قیافم خوشت نمیاد؟

+: هان؟!

از سؤالش جا خورده بودم. جویده جویده جمله هایی در رد حدسش گفتم. اما قانع نشد و بعد از این که صدایم رو به خاموشی رفت دوباره گفت: من واقعاً می خوام بدونم موضوع چیه؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی. اتفاقاً منم دوست دارم بدونم موضوع چیه؟

خندید و گفت: خوب می پیچونی.

مصرّانه گفتم: نه. من واقعاً ازت بدم نمیاد. به عنوان پسرعمو خیلیم خوبی. فقط همونطور که گفتم... نمی خوام خاطره هام عوض بشه... برعکس دوست دارم زندگیم تغییر کنه. یه خانواده ی تازه... یه زندگی تازه.

در سکوت سر تکان داد.

+: ولی جواب منو ندادی. این همه اصرار برای چیه؟

_: من الان اصراری کردم؟! فقط دلیلتو پرسیدم.

کلافه گفتم: نه! چقدر اذیت می کنی!

خندید. رسیده بودیم به جایی که نشسته بودیم. سر پا نشست و مشغول جمع کردن شد. اینقدر عصبانی بودم که دیگر دلم نمی خواست کمکش کنم.

همانطور که سرش پایین بود و جمع می کرد، گفت: چی رو می خوای بدونی؟ این که دوستت دارم یا چرا دوستت دارم؟

پشت به او به درخت تکیه دادم و گفتم: اولی رو که اصلاً باورم نمیشه. بهت نمیاد. نه... حتماً یه دلیل دیگه ای داره... مثلاً دلت می خواد دوستیت با سعید محکمتر بشه؟

برگشتم و نگاهش کردم. هنوز پشت به من داشت. زیرانداز را تا زد و روی سبد گذاشت. سبد را برداشت و برخاست. بدون این که نگاهم کند راه افتاد و پرسید: چه ربطی به سعید داره؟ تو زن من بشی دوستیت با مونس عمیقتر میشه؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: نه بابا. تازه می ترسم بحث عروس خواهرشوهریم قاطیش بشه، خدای نکرده مشکلی هم پیدا کنیم.

_: دلیل منم این نیست. چه بهم بیاد چه نیاد...

حرفش را ادامه نداد. کلافه همراهش شدم. مثل بچه های لجباز به هر سنگی لگد می زدم و از پرت شدنش لذت می بردم.

سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم. موزیک ملایمی گذاشت و پرسید: چه آهنگی بیشتر گوش می کنی؟

شانه ای بالا انداختم و همانطور دلخور گفتم: هروقتی رو یه مودیم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد و با لبخند مهربانی پرسید: حالا چرا اینقدر عصبانی هستی؟

+: خوشم نمیاد سر کارم بذاری.

با تعجب پرسید: من سر کارت گذاشتم؟!

+: آره. چرا جواب منو نمیدی؟

_: تو سؤالی پرسیدی؟!

+: اههه متین!!! خواهش می کنم!

_: چی رو خواهش می کنی؟ من نمی فهمم منظورت چیه؟

+: خوبم می فهمی. فقط خوشت میاد اذیت کنی.

_: والا به جون سحر نمی فهمم. موضوع چیه؟

+: به جون خودت!

_: خیلی خب به جون خودم! ولی جون تو عزیزتره.

+: خب چرا عزیزتره؟

_: گرفتی ما رو؟ دارم میگم از چی دلخوری؟

+: نه نگرفتم. اصلاً به من میاد اذیت کنم؟

با خنده گفت: نه اصلاً!

+: خب بگو واسه چی؟

_: چی واسه چی؟

+: متیییییییین!

به قهر رو گرداندم. آرام گفت: خب آخه نمی فهمم! فقط می خوای بدونی که چرا جونت واسم عزیزتر از خودمه یا سؤال دیگه ای هم بود که من متوجه نشدم؟

بدون این که نگاهش کنم، با دلخوری گفتم: نه فقط همین بود.

متین آهی کشید و به جاده چشم دوخت. چند لحظه فکر کرد و بعد گفت: موضوع مال امروز و دیروز نیست. خیلی ساله...

بدون این که ذره ای باور کنم نگاهش کردم. با بی صبری پرسیدم: خب؟

_: اول که بچه بودی... منم سنی نداشتم. با این حال خیلی دلم می خواست مثل بعضی از خونواده ها از همون موقعها اسمتو ببرم و مال خودم باشی. ولی نمیشد. رسم ما نبود...

به پشتی تکیه دادم و گفتم: خوشحالم که نبود.

سری تکان داد و دوباره ساکت شد. داشتم خل می شدم! موزیک هم روی اعصابم بود. متین هم نمی خواست هیچ توضیح دیگری بدهد. بعد از چند دقیقه عصبانی پخش ماشین را خاموش کردم و پرسیدم: چی شد که اینقدر زود به این نتیجه رسیدی که بزرگ شدم؟ من هنوز چند روز مونده تا بیست سالم تموم بشه.

با لبخند تلخی گفت: واسه کسی که روزای نوجوونیتو شمرده آمار نده.

+: اگه راست میگی چرا من هیچوقت هیچی نفهمیدم؟ حتی با من حرفم نمی زدی!

_: اگه حرف می زدم لو می رفتم. نمی تونستم. اصلاً موقعیتم اجازه نمیداد.

با بدبینی پرسیدم: یعنی چی؟

_: یکی از دلایلش این بود که سعید بهترین دوستمه. از برادرم نزدیکتر. ناموس اون ناموس منم هست. بد بود که فکر کنه به خواهرش نظر دارم. یه جور خیانته.

+: خب الان خیانت نیست؟!

_: الانم سخت بود. ولی دیگه نتونستم مقاومت کنم. یه خواستگار داشتی که سعید پیشنهاد کرد دوتایی بریم دربارش تحقیق کنیم. اینقدر حالم بد شد که سعید مشکوک شد و بالاخره فهمید.

+: بعد؟

_: هیچی دیگه... اولش که خوشش نیومد ولی بعدش کم کم اجازه داد و گفت می تونم پا پیش بذارم.

+: و اگه اجازه نمی داد؟

_: من دیگه بریده بودم. همون روز وقتی برگشتم خونه به بابا گفتم. چند روز بعدش سعید رضایت داد.

متفکرانه گفتم: بعدم که فوت داییجان پیش امد.

_: نمی خوای که به این ماجرا ربطش بدی؟!

+: نه... فقط دارم فکر می کنم چرا باز ساکت موندی و هیچی نگفتی...

_: چی می گفتم؟ همه عزادار بودیم.

سرم را به پشتی تکیه دادم و گفتم: بازم بهت نمیاد.

_: یعنی دارم دروغ میگم؟

+: نه... فقط باورش سخته.

_: بهت ثابت می کنم.

پوزخندی زدم و گفتم: نه مرسی.

_: به همین راحتی؟ نه مرسی؟! حتی حاضر نیستی چند روزی معاشرت کنیم؟ شاید من واقعاً اون آدمی نباشم که تو فکر می کنی.

با ناراحتی گفتم: تا همینجاشم خیلیه. حتی اگه می خوای معاشرت کنی، تا چند وقت حرفی از جواب من نزن. بذار باهاش کنار بیام. شاید خیلی طول بکشه. شاید چند ماه... می تونی صبر کنی؟

_: آره می تونم.

+: ممکنه بعدش بازم بگم نه.

_: حداقل دلم نمی سوزه که سعیمو نکردم.

+: شایدم تو پشیمون شدی.

با خنده گفت: شایدم...

بعد با تأکید گفت: نه. خیالت راحت.

کار اداریش زیاد طول نکشید. نهار را در یک رستوران کنار یک رودخانه خوردیم. هوا خیلی سرد بود ولی باز هم بهم خوش گذشت. متین دیگر حرفی از آینده نزد و دوتایی به سادگی درباره ی هوا و کباب و نوشابه و دوغ محلی و رودخانه گپ می زدیم. حتی برایش گفتم که نمی دانم چرا بیشتر از همیشه دارم می خورم که خندید و گفت شاید به خاطر سردی هواست و احتیاج به انرژی بیشتری دارم.

هرچه بود خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. بعدازظهر دوباره به طرف شهر راه افتادیم. موزیک شادی گذاشت و کلی همراهش خواندیم و خندیدیم. وقتی رسیدیم به خاطر یک روز خوب صمیمانه ازش تشکر کردم.

 

وارد خانه شدم. مامان داشت میوه میشست. نگاهی به من انداخت و گفت: رنگ و روت میگه خوش گذشته!

خندیدم و گفتم: عالی بود!

یک سیب سرخ برداشتم. گاز بزرگی زدم و چند لحظه بعد پرسیدم: مهمون داریم؟

_: عموت زنگ زد گفت سر شب می خوان بیان. منم گفتم سر شب زشته شام بدیم. بابات گفت از بیرون ساندویچ می گیریم.

لقمه ی دوم تو دهنم ماسید. به زحمت فرو دادم. پشت میز نشستم و پرسیدم: یعنی میان خواستگاری؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: لابد. بالاخره می خوان رسمیش کنن.

+: یعنی چی می خوان رسمیش کنن؟ من که هنوز جواب ندادم! یعنی نظر من هیچ اهمیتی نداره؟

_: نه به اون لپای گل انداخته بعد از گردشت، نه به این انکارت. یعنی چی؟

+: من هنوز می خوام فکر کنم مامان. من متین رو نمی شناسم.

مامان درحالی که میوه ها را خشک می کرد و توی ظرف می چید گفت: نمیشه که حالا بگم نیان. بالاخره مهمونن. تازه عموت نگفت خواستگاری. گفت اگه هستین سر شب بیاییم اونجا. همین.

+: اگه با گل و شیرینی بیان من از تو اتاقم بیرون نمیام!

_: چرا اینا رو به من میگی؟ مگه من دعوتشون کردم؟ عموت با بابات حرف زده.

از جا برخاستم و گفتم: میرم به متین زنگ بزنم.

مامان با اخم گفت: زشته بگی نیان. نمیشه که تا وقتی جواب ندادی معاشرت نکنیم. بالاخره قوم و خویشن و باهم این همه نزدیکیم.

دفتر تلفن را برداشتم و گفتم: منم نمی خوام بگم نیان.

شماره ی متین توی دفتر تلفن خانه بود. می دانستم. ولی حتی یک بار هم با او تماس نگرفته بودم.

بیسیم را برداشتم و شماره گرفتم. همانطور که منتظر بودم به اتاقم رفتم. شالم را روی جالباسی انداختم و مانتویم را درآوردم.

_: سلام عموجان.

با لبخند لب تخت نشستم و گفتم: علیک سلام عمو!

خندید و گفت: تویی؟ باید تاریخ این تماس رو ثبت کنم. اولین باره که بهم زنگ زدی!

لب برچیدم و گفتم: شاید اگه دلیلشو بدونی خیلی دلت نخواد ثبتش کنی.

باز با خوشرویی گفت: من آماده ی شنیدنم.

لبم را گاز گرفتم و با کمی ناراحتی پرسیدم: مناسبت مهمونی امشب چیه؟

_: مهمونی؟! کجا؟

+: خونه ی ما. عمو به بابا گفته می خوان بیان اینجا. سر شب. بابام گفته بیاین شام بمونین ساندویچ میگیرم.

_: خب مناسبت خاصی می خواد؟

+: یعنی موضوع خواستگاری نیست؟

_: نه فکر نمی کنم. من هنوز خونه نرفتم ولی به من که چیزی نگفتن. اگه مراسمی بود حداقل می گفتن گل و شیرینی بگیرم.

+: نه با گل و شیرینی نیاین. یعنی اصلاً نمی خوام هیچ حرفی باشه. بابا منم آدمم. چرا همه، همه چی رو تموم شده می دونن؟ من هنوز فکرامو نکردم. تصمیم نگرفتم.

_: آروم باش. حتی اگه قرار بود با گل و شیرینی هم پاشیم بیاییم خواستگاری، بازم اجباری نبود بعد از جواب تو باشه. تو هنوز بعد از خواستگاری وقت داری که فکر کنی.

+: نهههه! امشب نه. خواهش می کنم. متین من اصلاً آمادگیشو ندارم. حرفشم نزنین.

_: باشه. می سپرم به مامان اینا که هیچ اشاره ای به این موضوع نکنن. خوبه؟

بالاخره لبخندی بر لبم نشست و به آرامی گفتم: آره. خوبه. متشکرم.

_: خواهش می کنم. جلوی سی دی فروشیم. چیزی نمی خوای؟

+: یه فیلم بود چند وقت پیش تو سینما... آیا هنوز نیومده؟ دوست داشتم ببینمش...

چند لحظه فکر کردم تا اسم فیلم را به خاطر آوردم. متین گفت آگهیش پشت شیشه ی سی دی فروشی هست و برایم می خرد.

با خوشحالی گفتم: خیلی ممنون. شب میاین بیارش، باهات حساب می کنم.

_: یعنی حساب نکنی هم نمیشه...

با صدایی شاداب و سرحال گفتم: نخیر نمیشه. راستی بازم ممنون به خاطر امروز. خیلی خوش گذشت.

_: خواهش می کنم. کار دیگه ای نداری؟

+: نه ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

مثل پرنده ای سبک بال بیرون آمدم. مامان نگاهی به من انداخت و با اخم پرسید: چکار کردی؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.

_: به متین زنگ زدی؟

+: بله. برنامه خواستگاری نبود.

_: دخترم دخترای قدیم. حیایی سرشون میشد. روت شد بپرسی برای چی دارین میاین؟!

با تردید گفتم: خب... نمی خواستم بیان خواستگاری...

مامان آهی کشید و سری تکان داد. بعد هم به اتاقش رفت. من هم رفتم دوشی بگیرم که بعد از گردش حسابی بهش احتیاج داشتم.

از حمام که بیرون آمدم از سرما لرزیدم. نگاهی به دریچه ی کولر انداختم و بعد از عطسه ای پرسیدم: کولر چرا روشنه؟

مامان با بی حوصلگی گفت: دسته ی کتری سوخت. یک بوی پلاستیک سوخته ای راه انداخته بود وحشتناک! الان مهمونا می رسن نمیشد نفس بکشی.

سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. هنوز موهایم را خشک نکرده بودم که رسیدند. شالم را دور سرم پیچیدم و در حالی که باز عطسه می کردم بیرون آمدم.

بابا به استقبالشان رفته بود و باهم وارد شدند. فقط عمو و زن عمو و متین بودند. از این که هیچ مهمان دیگری نبود خوشحال شدم. توی دست متین دنبال گل گشتم که خوشبختانه نبود. خیلی عادی خوش آمد گفتم و توی هال نشستند.

رفتم چای ریختم. ولی اینقدر عطسه می کردم که متین آمد و در حالی که سینی را می گرفت گفت: حسابی سرمات دادم.

بعد از عطسه ی دیگری گفتم: نه بابا تقصیر تو نبود! الان رفتم حموم، کولرم روشن بود... هاپیچوووو!

_: عافیت باشه.

باهم به هال برگشتیم. چای را دور گرداند و شیرینی هم گرفت. قبل از این که بنشیند از جیب کت اسپرتش سی دی فیلم را درآورد و به طرفم گرفت.

عمو پرسید: این چیه؟

متین گفت: فیلمه. گفته بود می خواد براش گرفتم.

عمو جرعه ای چای نوشید و در حالی که از بالای استکان به متین نگاه می کرد، گفت: خب چرا می شینین؟ برین باهم تماشا کنین!

برای تأیید حرفش رو به بابا کرد و گفت: بد میگم؟

بابا دستهایش را باز کرد و گفت: صاحب اختیارین.

به دستگاه پخش زیر تلویزیون اشاره کردم و پرسیدم: بذارم تو دی وی دی؟

عمو گفت: نه عموجون. تو می خواستی ببینی. ببر تو اتاقت. تو کامپیوتر یا لپ تاپی بذار با متین ببینین.

خنده ام گرفته بود. مثلاً قرار بود اشاره ای به خواستگاری نکنند. حالا اینطوری ما را دنبال نخود سیاه می فرستادند!

اینقدر عطسه می کردم که نمی توانستم بنشینم. دو تا قرص سرماخوردگی خوردم و با متین به اتاقم رفتیم تا فیلم را تماشا کنیم.

یک اتفاق تازه (2)

سلام سلاممممم

اینم قسمت بعدی که امیدوارم لذت ببرین. هشت صفحه شد که امیدوارم به وضعیت من و بزرگواری خودتون ببخشین.

قسمت بعدی انشاءالله سه شنبه آینده.



آبی نوشت: قالب قبلی رو نتونستم میزون کنم. آخربارم حسابی سنگین شده بود و بالا نمی آمد. این یکی سبکترین قالبی بود که پیدا کردم و طرحشم تقریباً دوست داشتم.


تا دو روز بعد موضوع را فراموش کرده بودم. یک فراموشی عمدی. اتاقم را ریختم بیرون و یک اتاق تکانی! اساسی کردم. روی دیوارم چند شاخه گل بزرگ و زیبا کشیدم. عروسکهایم را جابجا کردم. بعضی ها را گذاشتم بالای کمد و چند تا قدیمی را از بالای کمد آوردم. پرده ها را شستم و اتو کردم و دوباره آویختم و خلاصه تا وقتی که توانی برای سرپا بودن داشتم نگذاشتم لحظه ای به فکر فرو بروم. هرچند آن فکر مزاحم مرتب از گوشه ی ذهنم چراغ میداد، اما من با لگد چراغش را خاموش می کردم!

اما بالاخره آنچه باید به سرم آمد. عصر روز دوم وقتی با دستی پر از کاغذ و کتابهای اضافه ام از اتاقم بیرون آمدم، مامان را دیدم که داشت با تلفن حرف میزد. همانطور که به من نگاه می کرد، خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.

خواستم رد شوم که صدایم زد و با لبخند گفت: مبارکه. آزمایشا هیچ مشکلی نداشت و همه چی خوبه.

دستهایم شل شدند و به سختی کاغذها را نگه می داشتند. انگار آن فکر مزاحم نیشخند عریض پر از تمسخری بهم زد. با خستگی لب مبل نشستم و کاغذها را رها کردم.

با صدایی که به زحمت بالا می آمد، گفتم: من که هنوز جواب ندادم که تبریک میگین.

مامان که نمی توانست لبخند هیجان زده اش را جمع کند، سری به تأیید تکان داد و گفت: به خاطر جواب آزمایشا تبریک گفتم. حالا می تونی با خیال راحت دربارش فکر کنی.

پوزخندی زدم. می دانستم مامان اینقدرها هم خوشحال نیست. ولی بالاخره هیجان زده است و همین باعث میشود بخندد. ولی من نمی توانستم بخندم. هیجان زده نبودم. کورسوی امیدم خاموش شده بود. حالا مدام چهره ی مادربزرگم جلوی چشمم بود و عذاب وجدانی که مرتب تکرار می کرد اگر جوابم منفی باشد برق نگاهش خاموش می شود.

عصبانی از وجدان مزاحم از جا برخاستم و به طرف اتاقم رفتم که صدای مامان متوقفم کرد: هی... اینا رو چرا اینجا ریختی؟

سری به چپ و راست تکان داد و خودش مشغول جمع کردن کاغذها و کتابها شد. گیج گیج بودم. در اتاق را پشت سرم بستم و به دیوار تکیه دادم.

چند دقیقه بعد مامان ضربه ای به در اتاق زد و گفت: متین می خواد باهات صحبت کنه.

در اتاق را باز کردم و نگاه خسته ای به مامان انداختم. بیسیم را به طرفم گرفت و لبخندی پرمهر زد.

گوشی را گرفتم. در را بستم و گوشی را روشن کردم. با صدای گرفته ای گفتم: سلام.

متین به گرمی گفت: علیک سلام.

لب تخت نشستم. متین چند لحظه مکث کرد. انگار دنبال کلمات می گشت. بالاخره گفت: من فردا صبح باید برم روستای نگار دنبال یه کار اداری. از عمو اجازه گرفتم که اگه دوست داشته باشی همرام بیای، تو راه حرف بزنیم. کارم زیاد طول نمیکشه. نهار می خوریم و برمی گردیم.

متحیر گوش دادم. به عنوان اولین قرار دو نفره نه عاشقانه بود نه قابل پیش بینی!

ولی دلم لک زده بود برای یک گردش برون شهری! سری تکان دادم و گفتم: خب... اگه بابا موافقه... باشه. چه ساعتی؟

_: خب راستش برنامه ی من صبح زود بود، ولی اگه برات سخته می تونیم دیرتر بریم.

+: چقدر زود؟ پنج؟

_: نه مثلاً شیش.

+: من شیش آماده ام.

_: خوبه. لباس گرم بردار. سردسیره.

+: باشه. ممنون.

_: خواهش می کنم.

چند لحظه دیگر هم مکث کرد. اما مهلتش ندادم و گفتم: پس تا فردا خداحافظ.

مجبور شد خداحافظی کند!

گوشی را گذاشتم. نگاهی دور اتاقم انداختم. از دکور جدید خوشم آمده بود. اتاق بوی تمیزی می داد. زیر لب گفتم: خدا خیرت بده متین!

لبخندی زدم و از جا برخاستم. آخرین تغییرات را هم در اتاقم دادم. جلوی میز آینه را مرتب کردم و همه را قشنگ چیدم.

سر شب به دیدن مامان بزرگ رفتیم. چقدر خوشحال بود! به عمو هم گفت با خانواده بیایند و سفارش شام از بیرون داد. دلم سوخت. رویم نشد بگویم هنوز جواب نداده ام!

حتی خواهر و برادرم سپیده و سعید هم با همسرانشان سامان و زیبا هم دعوت شدند.

هنوز گیج و منگ مشغول آماده کردن اسباب پذیرایی بودم که عمو و پسرهایش رسیدند. مونس و شوهرش هم قرار بود بیایند. یک سلام کوتاه دادم و به سرعت به آشپزخانه گریختم تا بیش از این با جمع روبرو نشوم.

داشتم میوه می شستم که امین توی آشپزخانه آمد و با لودگی گفت: سلام بر زن داداش گرامی!

امین دو سال از من کوچکتر بود و گاهی باهم شوخی داشتیم. ولی این دفعه اصلاً حوصله اش را نداشتم. یه دسته بشقاب به طرفش گرفتم و گفتم: حالا کی بله داده که همه جشن گرفتین؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: من نمی دونم. ولی می دونم که جواب سلام رو باید داد.

با غر و لند گفتم: علیک سلام. اینا رو ببر. بعدم بیا میوه ببر.

_: اطاعت!

ولی هنوز داشت پابپا می کرد که گفتم: برو بیرون اصلاً حوصله ندارم.

متین وارد آشپزخانه شد و با خنده گفت: اوه اوه چه بداخلاق!

تا نوک زبانم آمد که بگویم: اگه نمی خوای مجبور نیستی تحمل کنی!

اما امین هنوز کاملاً دور نشده بود. زبانم را محکم گاز گرفتم. اگر امین نبود می گفتم.

رو گرداندم و الکی شیر آب را باز کردم. دستهایم را زیر آب گرفتم. از عصبانیت می لرزیدم. کاش می رفت بیرون. کاش می فهمید حضورش چه فشاری روی اعصابم می آورد.

اما بیرون نرفت. جلو آمد و نزدیکم به کابینت تکیه زد. دستهایش را روی سینه صلیب کرد و آرام گفت: بسه دیگه اون شیر رو ببند.

با بغض پرسیدم: به تو چه؟

خودش شیر را بست. امین از بیرون داد زد: اجازه هست بیام میوه ها رو ببرم؟

انگشتم را گاز گرفتم. متین در حالی که میوه ها را توی سبد حصیری مرتب می کرد، گفت: بیا ببر.

امین وارد شد و پرسید: نمیشه یه جای دیگه خلوت کنین؟ آخه آشپزخونه مکان عمومیه، مخصوصاً با یه جماعت گشنه! زن داداش چایی می ریزی یا خودم بریزم؟

عصبانی به طرفش برگشتم و در حالی که می کوشیدم صدایم به هال نرسد، غرّیدم: اگه... دیگه به من بگی زن داداش...

لرزش بدنم شدید و غیر قابل کنترل شده بود. متین بین من و امین ایستاد و گفت: بیخود کرد. دیگه نمیگه. امین برو بیرون. خودم چایی می ریزم.

امین چشم و ابرویی آمد. قیافه اش داد می زد که خیلی دلش می خواهد چند تا متلک آبدار نثار برادرش بکند. اما نگاه خطرناک متین این اجازه را نمیداد.

انگار از جنگی سخت برگشته بودم. روی صندلی کنار میز وا رفتم و دستی به صورتم کشیدم. خسته گفتم: حالا کی جرأت داره جلوی مامان بزرگ بگه من هنوز می خوام فکر کنم؟

در حالی که پشت به من استکانها را مرتب می کرد، گفت: خودتو اذیت نکن. هنوز نه به باره نه به داره. بیخودی اینقدر حرص می خوری که چی؟

بغضم را به زحمت فرو دادم و گفتم: یعنی چی نه به باره نه به داره؟ مامان بزرگ همه چی رو تموم شده می دونه. امشب از خوشحالی مهمونی گرفته.

به طرفم برگشت. نگاه پرمهری بهم انداخت و تبسم کرد. اینقدر جا خوردم که لبه ی صندلی را فشردم. تا حالا اینطوری او را ندیده بودم. وقتی دید ناراحتم برگشت. سینی را که آماده کرده بود کنار اجاق گاز برد و مشغول چای ریختن شد. در همان حال گفت: سخت نگیر. فکراتو بکن. اگه نخواستی خودم بهش میگم.

با بغض گفتم: اگه بگم نه، خیلی غصه می خوره.

و بی اراده اشکم چکید. پشتش به من بود. نمی دید. در حالی که استکانها را یکی یکی پر می کرد، گفت: زندگی توئه. خودت باید تصمیم بگیری. مطمئناً مامان بزرگم خوشبختیتو می خواد.

روی میز خم شدم. سرم را بین دستهایم گرفتم و گفتم: نمی دونم.

صدای سلام بلند مونس باعث شد از جا بپرم. با نگاه اشکی به طرفش برگشتم. با تعجب و ناراحتی پرسید: تو داری گریه می کنی؟

متین سینی چای را به او داد و گفت: تو اینو ببر من باهاش حرف می زنم.

مونس خیلی جدی گفت: نه داداش شرمنده. هنوز نوبت شما نشده. قلق این بچه ننر دست منه. شما برین من آرومش می کنم.

متین اما به تندی گفت: مونس بهت میگم برو بیرون!

از دعوای خواهر برادر خنده ام گرفت. خودم هم نمی دانستم چرا! ظاهراً هیچ مورد خنده داری نبود و هیچکدام قصد شوخی نداشتند. از جا برخاستم. صورتم را شستم و با حوله خشک کردم.

حوله را که پایین آوردم، خواهر و برادر مات و متحیر نگاهم می کردند. با لبخند گفتم: بدین خودم می برم. شما دعواتونو بکنین.

مونس گفت: بابا این مخش پاک تاب برداشته!

متین گفت: نه خودم می برم. تو هنوز داری می لرزی.

متین که رفت، مونس محکم سر شانه ام زد و با خنده گفت: دیوونه! عاشقته!

+: برو بابا خیالات برت داشته.

_: نه بابا شوخی نمی کنم!

+: این دیوونه دقیقاً منظورت من بودم یا داداشت؟

با خنده گفت: چه فرقی می کنه؟

لب صندلی نشست. هنوز داشت می خندید. به کابینت تکیه دادم و در سکوت نگاهش کردم. متین با سینی چای به آشپزخانه برگشت. سینی را لب کابینت گذاشت و رو به مونس گفت: مامان کارت داره.

مونس از جا برخاست. با خوشی پرسید: نخود سیاهم تو کیفش بود؟

متین به جای جواب فقط ضربه ی ملایمی سر شانه اش زد که زودتر برود. بعد رو به من کرد. هر دو جدی بهم نگاه کردیم.

گفتم: از این مسخره بازیا بدم میاد. از این که فضا عوض بشه. مونس و امین مثل خواهر و برادرمن. دلم می خواد مثل قبل شوخی کنیم و سربسر هم بذاریم. ولی این شوخیا اذیتم می کنه... خیلی.

پشت میز نشست و مشغول بازی با نمکدان شد. بدون این که نگاهم کند، گفت: همیشه اینجوری نمی مونه. دو روز دیگه عادی میشه. از اون گذشته... اگه به جای من هرکس دیگه ایم بود بازم مونس سربسرت می ذاشت.

قبل از آن که به حرفم فکر کنم، زیر لب گفتم: اگه دوسش داشتم مهم نبود.

از جا بلند شد. با غیظ لبه ی کابینت کنارم را گرفت و مستقیم توی چشمانم نگاه کرد. از ترس سر به زیر انداختم. با لحنی خیلی عصبانی ولی صدایی که به سختی به گوش می رسید، زمزمه کرد: یه بار دیگه ازت پرسیدم، بازم می پرسم. دلت جای دیگه اس؟

با ناراحتی گفتم: نه به خدا... هیچ جا. هیچ کس.

از زیر نگاهش به حیاط خلوت گریختم و نفس عمیقی کشیدم. به دنبالم آمد. توی درگاه ایستاد. آهی کشید و گفت: معذرت می خوام.

پشت به او ایستاده بودم و به دیوار جلویم نگاه می کردم. کاش می توانستم از دیوار بالا بروم و فرار کنم!

وقتی برگشتم رفته بود. یک لیوان آب ریختم و جرعه ای نوشیدم. سپیده خواهرم وارد آشپزخانه شد. در آغوشم کشید و با مهربانی گفت: سلام عزیزم.

با بغض گفتم: سپیده دوسش ندارم.

در آغوشم کشید و زدم زیر گریه. گریه ام مامان و زن عمو را هم به آشپزخانه کشید. زن عمو به شوخی گفت: من حساب متین رو می رسم که هنوز هیچ جا نبوده اشکتو درآورده!

مادربزرگ هم آمد. کلی قربان صدقه ام رفت و گفت گریه کردنم عادیست. می گفت خودش هم سر عقد مدام اشک می ریخته است. بقیه هم خاطرات مشابهی یادشان آمده بود و هرکدام سعی داشتند به نحوی آرامم کنند. زیبا و مونس هم آمدند و بالاخره مجبور شدم صورتم را بشویم و به همراه بقیه به اتاق بروم.

شام از گلویم پایین نمی رفت ولی همه می گفتند طبیعیست و تشویقم می کردند هرطور شده چند لقمه ای بخورم.

چقدر دلم می خواست از آن جمع، از آن حرفها، شوخیها و دلداریها دور شوم. یک دل سیر اشک بریزم و آرام شوم. مامان بزرگ برایم قرص آرامبخش ملایمی آورد که خوردم و گوشه ای نشستم. کم کم گیج می شدم و حرفهایشان را درست درک نمی کردم. ولی خواب نبودم. فقط انگار مغزم خالی بود. خالی خالی.

تا صبح بدون هیچ فکری به سقف اتاق چشم دوختم. ساعت نزدیک شش بود که با بدنی کوفته از جا برخاستم و صورتم را شستم. به هال برگشتم. چند لحظه به ساعت چشم دوختم و فکر کردم: ساعت شیش؟ می خواستم چکار کنم؟

ناگهان صدای متین در ذهنم پیچید: میام دنبالت حرف بزنیم!

اوه خدایا! فقط چند دقیقه وقت داشتم. ولی بلافاصله وا رفتم. چه حرفی داشتیم که بزنیم؟ مگر حرفی هم مانده بود؟

لب تختم نشستم. ضربه ای به در اتاقم خورد. بابا بود. گفت: حاضری بابا؟ الان متین میاد دنبالت.

سر بلند کردم. دلم نمی خواست بابا را ناراحت کنم. دلم نمی خواست مامان بزرگ را ناراحت کنم. عمو زن عمو... ولی خودم چی؟!

در را بستم و با بی حوصلگی لباس پوشیدم. شلوار جین و تیشرت آستین بلند و مانتو. بلوزم کلفت بود اما متین گفته بود آنجا سردسیر است و می ترسیدم واقعاً سرد باشد. هرچند چند روزی تا پاییز مانده بود.

با صدای زنگ در شالم را برداشتم. بابا جواب داد و از توی هال صدا زد: سحر بابا... متین دم دره.

شالم را پیچیدم. یک بسته دستمال جیبی با پول و کلید و گوشی موبایل توی جیبهای مانتو سرازیر کردم و از در بیرون رفتم.

مامان با لبخند گفت: خوش بگذره.

سری تکان دادم و زیر لب گفتم: ممنون. خداحافظ.

_: به سلامت.

بابا دم در داشت با متین حرف میزد. مرا که دید خداحافظی کرد و سوار شدم. از این که با او بودم ناراحت بودم. از این که جلو نشسته بودم هم ناراحت بودم. با چهره ای درهم کمربند را بستم و پنجره را کمی باز کردم. سلام هم به زور کرده بودم چه رسد به حالا که در سکوت به روبرو نگاه می کردم.

نیم ساعت در سکوت گذشت. بالاخره متین با خوشرویی گفت: فرض کن یه پیک نیک عادیه. چرا بغ کردی؟

بدون این که نگاهش کنم، پرسیدم: بزنم بر-قصم؟

این بار با آرامش گفت: فقط می خوایم باهم حرف بزنیم.

+: من حرفی ندارم که بزنم.

_: ولی من دارم.

+: بفرمایین. گوش می کنم.

_: با این لحنی که تو میگی که از صد تا کتک بدتره! بابا فراموشش کن! فرض کن صرفاً با پسرعموت اومدی گردش! اصلاً می خوایم امروز خوش بگذرونیم. ها؟

با واقع بینی تلخی گفتم: من عادت ندارم با پسرعموم برم گردش.

_: خب هرکاری یه دفعه ی اولی داره.

+: خیلی سرخوشی!

_: تو هم خیلی بداخلاقی! حتی به من فرصت نمیدی باهم آشنا بشیم.

+: ما همدیگه رو می شناسیم.

ابروهایش را بالا برد و پرسید: می شناسیم؟

_: نه نمی شناسیم. اصلاً چرا پیشنهاد زن عمو رو قبول کردی؟ چرا من؟

+: پیشنهاد زن عمو؟!

با دستهایم صورتم را پوشاندم و نالیدم: هرچی من میگم تکرار نکن.

_: خب آخه نمی فهمم چی میگی؟ چه پیشنهادی؟

+: خب لابد زن عمو گفت بیاین خواستگاری من. شایدم عمو.

_: نه. خودم گفتم. اتفاقاً اونام خیلی تعجب کردن. بابا که حسابی سورپریز شده بود. مامانم انتظار نداشت.

+: خب چرا؟

_: چی چرا؟

کلافه پرسیدم: چرا من؟

زد به شوخی و گفت: واقعاً چرا تو؟ آره! آدم باید از سنگ باشه که بتونه این همه اخم و عصبانیت رو تحمل کنه.

+: مجبور نیستی تحمل کنی!

آخیش! بالاخره گفتم. از فکرش لبخندی بر لبم نشست. او هم خندید و گفت: بیخیال...

نگاهی به بیابان انداختم و گفتم: دلم می خواد پیاده شم. بدوم تا کوه.

بدون حرفی کنار زد و روی شانه ی جاده ی پارک کرد. کمربندش را باز کرد و گفت: پیاده شو.

متعجب نگاهش کردم. سری تکان داد و گفت: مگه نمی خواستی پیاده شی؟ میریم زیر اون درخت پای کوه صبحونه می خوریم. کم کم چشمام داره از گشنگی آلبالو گیلاس می چینه.

پیاده شدم. نسیم خنک صبحگاهی لرزه به جانم انداخت. دست و پایم را کشیدم. نگاهی به درختی که گفته بود انداختم. دور بود. شروع به دویدن کردم. باد توی گوشهایم می پیچید. گرم شدم. آرام شدم. خوشحال شدم.

زیر درخت جوی باریکی روان بود. خلاف جهت آب کمی بالا رفتم. سرچشمه اش را در دل کوه دیدم. نشستم. صورتم را شستم. سرد بود. خیلی سرد! دوباره لرز کردم. کمی آب نوشیدم و برگشتم. با خوشی گفتم: بعدش می خوام برم تا سر چشمه. اون بالا.

متین زیراندازی پهن کرد و با لبخند گفت: باشه. لذت سفر به همینه. عاشق مسافرت با ماشینم. خوش خوشک برم و هر جا عشقم کشید وایسم. برای همین گفتم زود راه بیفتیم که برای مقصد عجله نداشته باشم.

سبد خوراکی ها را باز کرد و سفره انداخت. فلاسک چای را برداشتم و گفتم سردههههه...

خندید و گفت: گفتم که لباس گرم بردار.

+: فکر می کردم کافی باشه. الان چایی می خورم گرم میشم.

لیوانها را برداشتم و دو تا لیوان ریختم. یکی را جلویش گذاشتم. قندان را به طرفم گرفت و با لبخند برداشتم. قند را توی چای انداختم و سر به زیر انداختم. تا همین چند دقیقه پیش به شدت عصبانی بودم و حالا...!

راست گفت هرکی گفت گرسنگی نکشیدی که عاشقی از یادت برود!

زن عمو ساندویچهای پنیر و تخم مرغ و ژامبون گذاشته بود که اگر رستورانی پیدا نکردیم برای نهار مشکلی پیدا نکنیم. با اشتها مشغول خوردن شدم و گفتم: اینجا فوق العادست!

لبخندی زد و سری به تأیید تکان داد.