ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بازم عذرخواهی

سلام
صبح سرد زمستونیتون بخیر
ببخشین که نتونستم بنویسم. سنگینم و سرم شلوغه حسابی. نمی دونم بگم میرم مرخصی یا این که باز فرصتی میشه بنویسم. بهرحال که این روزا سخت مشغول کارم تا یک ماه دیگه که کودک به دنیا بیاد. دعا کنین برام. متشکرم

وارث ناشناس (4)

سلام سلامممم
کوتاه و ویرایش نشده... نشستن واقعاً برام سخته.
خوش باشید.

بعد از چند لحظه همانطور که غرق فکر نگاهش می کرد، گفت: فکر نمی کنم خان داداش اشتباه کرده باشه. حالا دلیلش هرچی که می خواد باشه.

سایه گفت: من نمی فهمم بابا. شما چی می دونین که ما نمی دونیم؟

پدرش به سرعت سری به نفی تکان داد و گفت: من هیچی نمی دونم.

سهراب نفس عمیقی کشید. روی یک پایش تکیه کرده و سرش را کج نگه داشته بود. همانطور که به پدر سایه خیره شده بود، آرام گفت: هیچکس نمی خواد چیزی به ما بگه.

آقای صناعی منقلب شده بود. به سرعت قدمی پیش گذاشت. برای چند لحظه سهراب را در آغوش گرفت و بعد با عجله به طرف مغازه اش برگشت. سهراب گیج و گنگ به سایه نگاه کرد. سایه شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی فهمم.

بعد به دنبال پدرش دوید و گفت: بابا... صبر کن.

ولی پدرش بدون این که برگردد، دستش را بالا برد و گفت: الان نه. هیچی نپرس. برو.

سایه وسط کوچه ایستاد. آه بلندی کشید. بعد به طرف سهراب برگشت. سری تکان داد و گفت: نمیشه...

برگشت. در عقب را باز کرد و سوار شد. سهراب هم سوار شد. دستهایش را روی فرمان گذاشت اما راه نیفتاد.

بعد از چند لحظه سایه پرسید: بابا رو قبلاً دیده بودی؟

سهراب بدون این که برگردد، گفت: نه. هیچوقت.

+: ولی براش آشنا بودی.

_: به نظر میومد یادآور کسی باشم، تا این که خودم آشنا باشم. ولی کی؟

+: نمی دونم. هرکی بوده برای عمو هم عزیز بوده.

_: درسته. ولی دلیل نمیشه صرفاً به خاطر یه شباهت خونه شو به من ببخشه.

+: ثلث مالش بوده. دلش خواسته.

_: ثلث مال رو خیرات می کنن. اینجوری نمی بخشن! دِینی که به من نداشته.

+: مادرت می دونه. مطمئنم که می دونه.

_: نمی دونم چی می دونه. حاضر نیست حرف بزنه. از این خونواده بدش میاد.

آهی کشید و راه افتاد. پرسید: حالا کجا برم؟

+: باید برم دانشگاه... ولی ولش کن. حوصلشو ندارم. می خوام برم خونه یه کم فکر کنم. شاید... شاید یه راهی پیدا کنم.

_: برای این که بفهمی من کیم؟

سایه خنده خجالت زده اش را فرو خورد و گفت: خب می دونم به من ربطی نداره. ولی این ماجرا خیلی عجیب غریب شده. قبول داری؟

_: قبول دارم. ولی به نظر نمی رسه بدون اطلاعات دیگه ای بتونین با فکر کردن به جایی برسین. مگه این که شرلوک هلمز باشین.

سایه به عقب تکیه داد و گفت: فقط اگه خانم صابری حرف میزد...

_: محاله! دیشب هرچی التماس کردم هیچی نگفت. فقط گفت راضی نیست که من اون خونه رو قبول کنم.

+: این که خیلی بده!

سهراب شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم... آقای صناعی چی؟ ممکنه حرف بزنه؟

+: آره فقط گفت الان نمیگه. یعنی حالش خوب نبود. نمی دونم. برگردیم. شاید بتونم راضیش کنم.

_: یک طرفه است. یه کم طول می کشه ولی چشم.

بالاخره برگشت و باز سایه را جلوی مغازه پیاده کرد. خودش هم رفت توی کوچه جای پارک پیدا کند.

سایه با عجله وارد مغازه شد اما پدرش آنجا نبود. نگاهی به اطراف انداخت و از شاگرد مغازه پرسید: بابام کجاست؟

شاگرد مغازه که داشت جواب یک مشتری را میداد، از روی شانه اش نیم نگاهی به او انداخت و گفت: گمونم رفتن تو انبار.

انبار توی کوچه بود. با قدمهای سریع قد کوچه را رفت. سهراب خودش را به او رساند و پرسید: چی شد؟

+: تو انباره. همین جاست.

نگاهی به در بسته انداخت و ضربه ای به در زد. جوابی نیامد. دوباره زد و کمی بعد بالاخره در باز شد. حالا بابا خوب نبود. چشمهای سرخش حکایت از بغض شکفته اش می کرد. به آرامی از جلوی در کنار رفت و به داخل انبار برگشت. سهراب و سایه هم به دنبالش وارد شدند. سهراب با تردید در را بست و از پله ها پایین رفت. از بین کارتنهای یخچال و گاز و ماکروفر گذشت تا به چند تا مبل قدیمی رسیدند. پدر سایه نشست و سایه و سهراب هم روبرویش نشستند.

پدرش نگاهی به آنها انداخت و گفت: برگشتین چی رو بپرسین؟ من هیچی نمی دونم. هیچی... جز این که این پسر خیلی شبیه پدرمه. شاید جزئیات صورتش شبیه نباشه. اما ترکیب کُلّیش... حالتش... یه وری وایسادنش... حتی... حتی تن صداش عین باباس. خان داداشم حتماً همینا رو دیده که دلش خواسته خونه رو بهش ببخشه.

سهراب سری خم کرد و گفت: آخه عجیبه که صرفاً به خاطر یه شباهت اتفاقی...

سایه به تندی گفت: اتفاقی نیست.

پدرش پرسید: منظورت چیه؟

+: مادرش... مادرش یه چیزی می دونه. البته به شدت انکار می کنه. حاضر نیست حرف بزنه ولی از اسم صناعی بدش میاد. همینقدر می دونیم.

پدرش تبسمی کرد و از سهراب پرسید: اسم مادرت چیه؟

_: فریده. فریده دشتی.

لبخند پدر عمیقتر شد. نگاهش غرق خاطره شد. آرام گفت: فریده هنوز از ما بدش میاد؟ از قول من بهش بگو پرویز که دستش از این دنیا کوتاه شد... منم کاری به کارش ندارم. اگه خودش اینجوری می خواد...

سایه روی مبل سیخ شد و با هیجان پرسید: پس شمام می دونین. موضوع چیه بابا؟

بابا تبسمی کرد و با ملایمت گفت: یه اختلاف خونوادگیه...

سهراب با تردید پرسید: خونوادگی؟

بابا سری به تأیید تکان داد و آرام گفت: فریده خواهر منه.

سایه داد زد: نمی دونستم شما خواهر دارین!

بابا خندید و گفت: یواش دختر! تو کوچه هم فهمیدن من خواهر دارم!

+: ولی آخه چه جوری؟ تنی هستین؟ چی شده که دعواتون شده؟ جریان این خونه چیه؟

_: یواش بابا. یکی یکی.

سایه روی صندلی وا رفت. آرام عقب نشست و گفت: خب... بگین دیگه.

بابا نفس عمیقی کشید و گفت: پدرم مدت طولانی مریض بود. من و داداش و مادرم پرستاری می کردیم و هر دوا درمونی که امکانش بود، ولی خوب نمیشد. هر شب تب می کرد. یه مدت یه کم بهتر شد. اما مادرم یهو مریض شد و ظرف چند روز از پا افتاد. آخرم سکته کرد و عمرشو داد به شما. بابا همینجوری مریض بود. من و داداشم محصل بودیم. پرستاریش سخت بود. فامیل واسطه شدن و براش یه زن گرفتن که هم پرستارش باشه، هم مونسش که بعد از مادر خیلی دلتنگ بود.

باز بهتر شد. یه وقتایی تب نمی کرد. خوب بود. تا این که فریده به دنیا امد. دو سه ماهی بعدش بابا فوت کرد. خونواده ی مادر فریده دعوای ارث و میراث داشتن. صیغه بود و ارثی بهش تعلق نمی گرفت. ولی به فریده می رسید. ولی اصلاً کل میراث اونقدری نبود که سرش بحث بشه. یه خونه ی قدیمی بود و یه دهنه مغازه تو بازار. هر دو رو فروختیم و یه مقدار نقدی بهشون دادیم. ولی دایی فریده باز دعوا داشت. دائم سروصدا می کرد و می گفت شماها حق این بچه یتیم رو خوردین. هرچیم پول داده بودیم خودش بالا کشیده بود. به مادر فریده یه قرون نرسیده بود.

خان داداش گفت من دیگه به اینا پول نمیدم. پول رو نگه داشت. باهاش کار کرد. زیادش کرد تا وقتی فریده بزرگ بشه بهش بده. همین کارم کرد. دورادور هواشو داشت. وقت عروسیش رفت تا سهم الارثشو بهش بده. ولی فریده حسابی از ما بد شنیده بود. مادرش نمی دونست که ما پول رو به داییش دادیم. گفته بود اینا ندادن و سهمتو خوردن و این حرفا. با ما بد شده بود. گفت اون موقع که باید می دادین ندادین، الانم نمی خوام.

ولی این عذاب وجدان برای من و خان داداش مونده بود. بازم پولشو نگه داشت. باهاش کار کرد. خرید و فروش کرد. این اواخر، خونه شو قیمت کرد. دید به اندازه ی اون سرمایه است. کمال برای کارش احتیاج به سرمایه داشت. پول رو داد به کمال، به جاش این خونه رو گذاشت برای فریده.

بهش گفتم داداش فریده قبول نمی کنه. گفت باشه. پس خیراتش می کنم ثوابش برسه به فریده.

ولی انگار چشمش افتاده به سهراب و تصمیمش عوض شده.

سهراب به عقب تکیه داد. نیم نگاهی به سایه انداخت و دوباره به پدرش چشم دوخت. تبسمی کرد و گفت: پس با این حساب... شما دایی من هستین.

پدر سایه با لبخند تأیید کرد.

سهراب گفت: همیشه ناراحت بودم که داییم آدم خوبی نبود. همین آدمی که میگین پول مادرمو بالا کشید، بعدها هم کم از دستش نکشیدیم. بالاخره هم از اعتیاد مرد. خاله هم ندارم. حالا خوشحالم که یه دایی دارم که می تونم بهش افتخار کنم.


وارث ناشناس (3)

سلام

اینم پست جدید. امیدوارم لذت ببرین


از جا برخاست و گفت: از پذیراییتون متشکرم. عذر می خوام مزاحمتون شدم.

مادر سهراب هم برخاست و گفت: خواهش می کنم. ببخشین نتونستم کمکتون کنم.

سایه چند لحظه به چشمهای زن نگاه کرد و بعد آرام گفت: خواهش می کنم.

سهراب هم با او آمد. وقتی راه افتاد مثل همیشه پرسید: کجا تشریف می برین؟

سایه به عقب تکیه داد. چشمهایش را بسته بود و سعی می کرد نتیجه ای بگیرد. به آرامی گفت: میرم خونه... نه میرم خونه مامانم... چرا دروغ گفت؟ از چی می ترسید؟

سهراب هم آرام گفت: نمی دونم. برم میدون قرنی؟

سایه که به نتیجه ای نرسیده بود، آهی کشید و چشمهایش را باز کرد. بعد از چند لحظه گفت: نه اونجا خونه ی باباس. خونه مامان بولوار جهاده.

سهراب حرفی نزد و به راهش ادامه داد. سایه به جلو خم شد و پرسید: آخه گفتنش چه ضرری داشت؟ کی بدش میاد یه خونه به بچه اش برسه؟

سهراب به سردی گفت: حتماً دلیل قانع کننده ای داره. شایدم واقعاً من اون سهرابی که شما می خواین نباشم. من تو عمرم اسم صناعی رو از مادرم نشنیدم.

+: جان من راستشو بگو. هیچی می دونی؟

_: نه. قسم می خورم که هیچی نمی دونم.

سایه با ناامیدی گفت: حدس می زدم.

بعد ادامه داد: ولی من باید پیداش کنم. خدا بیامرز عموم به گردنم حق داره. من تا وقتی که نفهمم که موضوع چیه آروم نمی گیرم.

_: بهتر نیست دنبال یه سهراب صابری دیگه بگردی؟

+: نه. اول باید ببینم مادرتون چی رو پنهان می کنه. میشه کمکم کنین؟ حق الزحمه رو هرچی بشه می پردازم.

_: من به مادرم خیانت نمی کنم.

+: پووووف! چه خیانتی؟

_: اگه حرفی بود که می خواست بزنه خودش می گفت.

+: به نظر من این همه پرده پوشی فقط یه دلیل می تونه داشته باشه.

سهراب با بدبینی پرسید: مثلاً چه دلیلی؟

سایه چند لحظه حرفش را مزه مزه کرد و بعد آرام گفت: این که شما پسرعموی من باشی.

سهراب چنان ترمز کرد که سایه از جا پرید!

برگشت و با عصبانیت پرسید: این چه حرفیه خانم؟ چرا تهمت می زنی؟ حتی بچه ی اولم نیستم که بگیم مادرم قبل از این که با بابا ازدواج کنه، ازدواج کرده باشه. نخیر همچین چیزی نیست. سند دارم، مدرک، همه چی.

سایه با کمی ترس گفت: معذرت می خوام.

سهراب نفس عمیقی کشید. رو گرداند. دوباره راه افتاد و با تندی گفت: حتماً یه خصومت شخصیه. به من و شمام ربطی نداره. اگه داشت مامان می گفت.

+: مثلاً یه بدهی؟

_: بس کن خانم. اصلاً من باید اون خونه رو قبول کنم؟ درسته؟ نمی خوامش. یا برو دنبال یه سهراب صابری دیگه بگرد، یه خونه رو بین بقیه ی وراث قسمت کنین حالشو ببرین.

+: به من هیچی نمی رسه. مطمئن باش. من همونطور که گفتم به خاطر دِینی که به عمو دارم می خوام آخرین خواسته شو اجرا کنم.

_: دست از سر ما بردار.

سایه به عقب تکیه داد و با ناراحتی گفت: باشه.

سهراب بدون این که حرف دیگری بزند تا خانه ی مادر سایه رفت. جلوی در نگه داشت. دستش را توی قاب پنجره ستون بدنش کرد و منتظر ماند تا سایه پیاده شود.

سایه کیف پولش را باز کرد و گفت: نمی دونم چند ساعت شد. چقدر بدم؟

_: بفرمایین.

دو سه تا اسکناس در آورد و پرسید: از سه ساعت بیشتر شده؟

سهراب بدون این که نگاهش کند، به تندی گفت: خانم پیاده شو حوصله ندارم.

سایه از لحنش خنده اش گرفت. سر به زیر انداخت. مثل مردهایی که همسرشان زیادی معطلشان کرده است، حرف میزد!

پول را بین دو صندلی جلو گذاشت و در را باز کرد. سهراب پول را به طرف او گرفت و گفت: نمی خواد.

سایه محکم گفت: من از آژانس یه ماشین خواستم، حالا هم حسابشو می کنم. بحث سهراب صابری جداست.

و به سرعت پیاده شد.

سهراب یک اسکناس از جیبش در آورد و گفت: پس حداقل بقیشو بگیر.

سایه بقیه ی پول را گرفت. در خانه ی مادرش را باز کرد و غرق فکر وارد شد. مامان با سرعت مشغول بود. از آشپزخانه به پذیرایی می دوید و دوباره به آشپزخانه برمی گشت. با دیدن او گفت: کجایی تو؟ از صبح فکر کردم حداقل میای کمک.

سایه متفکرانه گفت: ببخشید. یادم نبود مهمونیه. الانم داشتم می رفتم خونه.

_: خونه نبودی؟ باز لباس مجلسی نیاوردی؟

+: نه خونه نبودم. یه دست که اینجا دارم. همونو می پوشم.

_: دو سه تا مهمونی قبلیم همونو پوشیدی. دختر من جلوی اینا آبرو دارم. کاش حداقل اندازه هات به من می خورد، از لباسای من می پوشیدی.

در همان حال یک سینی را پر از لیوان کرد و برداشت. سایه خواست از دستش بگیرد، که گفت: نه نه دست نزن. برو یه دوش بگیر که قیافت پر از خاک و خستگیه. کجا بودی؟ کوه کندی؟

سایه دستی به سرش کشید و گفت: آره رفته بودم سر کوه یه میخ بکوبم، بعد فهمیدم که نرود میخ آهنین در سنگ!

_: خب دریل می بردی دختر من!

سایه لبخندی زد و گفت: دفعه ی بعد همین کار رو می کنم.

بعد تنها لباس مهمانی موجود را برداشت و به طرف حمام رفت.

هرچه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید. آخر چه خصومتی بود که خانم صابری نمی خواست آن خانه به سهراب برسد؟ چرا؟!

به آژانس تلفن زد. تلفنچی گوشی را برداشت.

+: ببخشید می تونم با آقای صابری صحبت کنم؟

_: نیسته خانم.

+: میشه شماره همراهشو لطف کنین؟

_: نه اجازه ندارم. چکارش دارین؟

+: یه چیزی تو ماشینش جا گذاشتم.

_: شما کی هستین؟ وقتی امد بهش میگم.

+: من صناعیم. اشتراک پونصد و چهار. ولی الان خونه نیستم. خودش می دونه کجا پیادم کرده.

_: باشه. بهش میگم.

گوشی را گذاشت و آهی کشید. مامان پرسید: چی جا گذاشتی؟

+: هیچی. فقط می خواستم یه چیزی ازش بپرسم.

_: چی بپرسی؟

+: می خواستم ببینم... کارت دانشجوییم تو ماشینش نیست؟

بعد برای این که چشمش توی چشم مادرش نیفتد به طرف آشپزخانه رفت.

مهمانی شلوغ و پر سروصدا پیش می رفت. برای سایه جای شکرش باقی بود که چون مامان کمک دیگری نداشت، مجبور شد از اول تا آخر توی آشپزخانه بماند و با افکارش تنها باشد.

صبح روز بعد باید سری به دانشگاه میزد. درگیر کارهای فارغ التحصیلی اش بود. پول کم داشت. بابا گفته بود می تواند سر راه برود از او بگیرد. کارت بانکش سوخته بود و بابا نمی توانست به حسابش بریزد. به آژانس زنگ زد.

تلفنچی همین که صدای او را شناخت، گفت: خانم، صابری الان اینجایه. میگه چیزی تو ماشینش ندیده.

+: می تونن بیان دنبال من؟

_: مسیرتون؟

+: ساعتی می خوام. کارم طول می کشه.

_: بسیار خب. میگم بیاد.

سهراب هنوز درست ترمز نکرده بود که سایه در ماشین را باز کرد و گفت: سلام.

_: علیک سلام.

از کوچه خارج شد و پرسید: کجا برم؟

+: اول میرم شریعتی.

سهراب راه افتاد و بعد از چند لحظه پرسید: جریان تلفن دیروزی چی بود؟ خبر تازه ایه؟

+: نه. می خواستم ببینم مادرتون حرفی نزده؟

_: نه. چیزی نگفت.

+: هیچی؟

_: ببین خانم صناعی... منم به اندازه شما کنجکاو شدم. ولی مادر من نخواد حرف بزنه، محاله بتونی ازش حرفی بکشی. دیشب هرچی بالا و پایین کردم فقط گفت من از این خونواده خوشم نمیاد. همین! دیگه چکار می تونستم بکنم؟

+: پدرتون چی؟

_: اون دیگه بدتر از مامان. صاف نگام کرد و لام تا کام حرف نزد. هیچی. حتی یک کلمه!

+: خواهر برادراتون؟

_: پرسیدم. نمی دونستن.

+: واقعاً نمی دونستن یا به روی خودشون نیاوردن؟

_: نمی دونستن. نه بابا. تو خونه ی ما تا حالا اسمی از صناعی نبوده. منم در حد همین شما و مرحوم صناعی اونم تو آژانس شنیدم.

+: دارم خل میشم بس فکر کردم.

_: خونواده ی مرحوم صناعی چی میگن؟

+: هیچی. برای اونام خیلی عجیب بود که عمو این وصیت رو کرده. ولی به هرحال پدرشون بوده و دلشون می خواد به وصیتش عمل کنن. همین.

به خیابان شریعتی که رسیدند آدرس دقیقتر را داد. جلوی مغازه ی لوازم خانگی پدرش جای پارک نبود. سهراب گفت توی کوچه منتظرش می ماند.

سایه کلافه گفت: جای پارک پیدا نمی کنی.

سهراب از داشبورد کاغذ قلمی درآورد. شماره اش را یادداشت کرد و گفت: یه کاریش می کنم. وقتی کارتون تموم شد زنگ بزنین میام  همینجا.

سایه کاغذ را گرفت. نگاهی به شماره انداخت و گفت: باشه.

بابا مشتری داشت. جواب سلامش را داد و به کارش ادامه داد. سایه تا عقب مغازه رفت و روی صندلی نشست. دوباره به شماره ی سهراب نگاه کرد و در دل گفت: یعنی تو کی هستی؟!

شماره را توی گوشیش وارد کرد و کاغذ را بیرون انداخت. به پدرش چشم دوخت. مشتری یخچال را پسندید و وارد معامله شدند. سایه لبخندی زد. اینطوری با عذاب وجدان کمتری طلب پول می کرد.

مشتری کارت کشید و پدر سایه هم گفت تا عصر یخچال را برایش می فرستد. بالاخره کارش تمام شد و مشتری رفت. رو به سایه کرد و گفت: خب دختر گل بابا چطوره؟

سایه لبخندی زد و گفت: خوبم. درگیر کارای آخری دانشگاه.

_: کار سهراب صابری به کجا رسید؟ کمال که خیلی شاکی بود. می گفت آگهی روزنامه هیچ کمکی بهش نکرده.

سایه سر به زیر انداخت و متفکرانه گفت: فکر کنم پیداش کردم. به آقاکمال چیزی نگفتم ولی...

_: ولی چی؟ کجا پیداش کردی؟

سایه سر برداشت و گفت: راننده ی آژانس سر خیابونه. الانم با اون امدم. بیرون منتظرمه.

پدرش به پشتی صندلی تکیه زد و در حالی که با خودکارش بازی می کرد، پرسید: مطمئنی خودشه؟

+: شاید اولش مطمئن نبودم. ولی اینجا یه چیزی می لنگه. چه جوری بگم...

_: یعنی چی؟ الان مطمئنی؟

+: آره مطمئنم. یعنی اگر خودش نبود اینجوری نمیشد.

_: چه جوری نمیشد؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی.

+: بابا... شما از زندگی عمو خبر داشتین؟ مثلاً ... مثلاً زن دوم نداشته؟

_: نه فکر نمی کنم. عاشق خانمش بود. حتی بعد از فوتشم با وجود این که بچه هاشم بدشون نمیومد که یه نفر رو بیارن که تنها نباشه راضی نشد. دیگه تا وقتی که تو همخونه اش شدی.

سایه سر به زیر انداخت. چند لحظه فکر کرد و بعد سر برداشت. به آرامی گفت: خب شاید یه وقتی... یه جایی... قبل از فوت خانمش... شاید...

_: موضوع چیه؟ چی داری میگی؟ تو فکر می کنی این بنده ی خدا پسرشه؟

+: آره. سنش می خوره که باشه. ولی خودش به شدت انکار می کنه.

_: چند سالشه؟

+: نمی دونم. جوونه. ولی... ولی من با مادرش حرف زدم. یه جور بدی گفت که ما صناعی نمی شناسیم. یه جوری که من مطمئن شدم که می شناسه.

_: خب نمی تونه یه رابطه ی دیگه باشه؟

+: خود پسره هم همینو میگه. ولی چه رابطه ای؟ چرا مادرش از عمو بدش میاد؟ اینقدر که حاضر نیست هدیه ی به این ارزشمندی رو برای پسرش قبول کنه.

_: گفتی با خودش اومدی؟

+: آره. جای پارک نبود رفته تو کوچه.

شاگرد مغازه وارد شد و گفت: آقا کرایه ی وانتم حساب کردم.

پدرش سری تکان داد و گفت: باشه.

بعد رو به سایه گفت: بیا بریم ببینیم چی میگه.

باهم از مغازه بیرون آمدند و قدم زنان راه افتادند. توی اولین کوچه پیچیدند. سایه ماشین را انتهای کوچه تشخیص داد. با پدرش تا نزدیک ماشین رفتند. سهراب پیاده شد و سلامی کرد. بابا اما چند لحظه غرق فکر نگاهش کرد، بعد با صدایی که به سختی بالا می آمد جوابش را داد.

وارث ناشناس (2)

سلام سلاممم

سحرگاه سه شنبه تان بخیر! بیخوابی آپ بی وقتم داره دیگه! تازه می خواستم بیام بگم مریضم و نمی تونم آپ کنم دیدم یه ذره حس نوشتن هست، دو دستی چسبیدمش و پنج صفحه نوشتم!

دعا کنین بتونم با آب نمک حریف چرک گلوم بشم و به آنتی بیوتیک نرسه که نمی تونم دارو بخورم

این پستم تقدیم به رهای عزیز و زینب مهربان که قول دادم این پست رو بهشون تقدیم کنم باشد که مورد عنایت قرار گیرد.

این دوست جدیدمونم تازه شروع کرده به قصه نوشتن، خوشحال میشه بهش سر بزنین. 


این پست ویرایش نشده. اشتباهی داشت بگین اصلاح کنم.


توی موهایش چنگ زد و روی مبل ولو شد. یعنی الان باید می رفت خیابان گلدشت؟ نگاهی به ساعت انداخت. دوازده و نیم بود. از جا برخاست. توی یخچال جستجو کرد. هیچ چیز به درد بخوری نداشت. حس آشپزی هم نبود. ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد! چند وقت بود به مامان سر نزده بود؟ شاید دو هفته! خیلی بود. به خود گفت: زشته! باید برم دیدنش!

با شیطنت خندید. به مامان زنگ زد تا پرس و جویی بکند. تا سلام کرد مامان شروع به گلایه کرد که چرا سر نمی زند و این چه وضعیست و معلوم نیست به تنهایی آنجا چه می کند.

با خوشحالی اطلاع داد که می خواهد به دیدنش برود. گوشی را گذاشت و به خود گفت: خیلی بدجنسی دختر! دید و بازدید محض خاطر یه لقمه غذا؟!

بالاخره هم برای فرو نشاندن عذاب وجدان گلهایی که خریده بود را برداشت و پیاده راه افتاد. هوا خوب بود و خیال نداشت بیش از آن از تاکسی استفاده کند. نیم ساعتی راه رفت تا رسید. کلید توی در انداخت و وارد شد.

نگاهی به دسته کلید سنگینش انداخت. کلیدهای خانه ی پدرش، مادرش، آپارتمان عمو و خانه ی قدیمی عمو!

با خود گفت وقتی این سهراب صابری را پیدا کردم کلیدها را به او می دهم.

دسته کلید را کمی توی دستش بالا و پایین کرد و دوباره در کیف گذاشت. مامان با خوشحالی به استقبالش آمد. در آغوشش کشید و گلها را به او هدیه داد.

ناپدری هنوز نیامده بود. خواهرش هم مدرسه بود. فقط برادر کوچکش خانه بود که هنوز مدرسه نمی رفت. کنار او نشست و مشغول بازی با لگوها و سرگرم کردن او شد. در همان حال با مامان هم حرف میزد. از گرفتاری دانشگاه و پیدا نکردن سهراب صابری می گفت.

مامان هم از خانه و زندگی و مهمانیها و رفت و آمدهایش می گفت. برای هفته ی آینده مهمانی بزرگی داده بود و از او خواست حتماً شرکت کند.

حوصله ی مهمانیهای بزرگ مامان که معمولاً خانواده ی پرجمعیت همسرش را دعوت می کرد را نداشت. این که به او به چشم دختر شوهر قبلی نگاه کنند، برایش ناخوشایند بود. ولی به مامان حرفی نزد و گفت می آید.

وقتی برگشت به آقاکمال پسر بزرگ عموجان اطلاع داد که سهراب صابری را پیدا نکرده است و می خواهد برود دنبالش بگردد. ولی به نظر آقاکمال اینطوری گشتن بیهوده بود. گفت به روزنامه آگهی می دهد.

بعد از آگهی تا چند روز منتظر خبر بودند. اما به جز چند تلفن اشتباهی خبر دیگری نشد. بالاخره یک شب بدون آن که به آقاکمال بگوید، تصمیم گرفت هرطوری هست برود و این سهراب صابری را بیابد.

روز بعد دوباره به آژانس تلفن کرد. به انتظار ماشین کلافه دم در قدم میزد. وقتی پراید نقره ای را دید لبخندی زد و سوار شد. پسرجوان پرسید: کجا تشریف می برین؟

+: خیابون گلدشت.

راه افتادند. مسیر را نگاه می کرد و فکر می کرد حالا چه باید بکند. وقتی رسیدند، راننده گفت: اینجاست. کجا برم؟

+: یه کم برین جلوتر...

جلوی یک میوه فروشی پیاده شد و سراغ سهراب صابری را گرفت. کسی او را نمی شناخت. دوباره سوار شد. کمی از فروشنده ی یک سوپرمارکت و مشتریهایش پرسید. بازهم به جایی نرسید. از عابرین سؤال کرد، همینطور از فروشنده های مغازه های کوچکتر توی کوچه ها. آنقدر قد خیابان را بالا و پایین شده بود که کلافه شده بود. انگار هیچکس این اسم به گوشش نخورده بود. خسته توی ماشین نشست.

راننده نگاهی به پیچ انتهایی خیابان انداخت و پرسید: برم؟

سایه به در باز ماشین خیره شد و گفت: نه.

_: خیلی معذرت می خوام. ولی میشه بپرسم دنبال چی می گردین؟

بدون این که نگاهش کند، بی حوصله گفت: دنبال یه نفر به اسم... سهراب صابری.

راننده با تعجب برگشت و پرسید: شوخی می کنین؟

سایه عصبانی گفت: مگه من با شما شوخی دارم آقا؟ خل شدم. دو ساعته دارم مردمو سین جیم می کنم. تو اینترنت گشتم. به روزنامه آگهی دادم. کم کم دارم فکر می کنم اصلاً ماجرا از پایه مشکل داره!

_: کدوم ماجرا؟

+: وصیتنامه ی عموم.

_: چه ربطی به من داره؟

+: چه می دونم چه ربطی به شما داره. شما دارین سؤال می کنین!

_: خب آخه دارین میگین سهراب صابری!

+: آره. می شناسینش؟

راننده تاکسی که با نگاهی حیرتزده گفت: خودمم! ولی حتماً اشتباه شده. من عموی شما رو نمی شناسم.

سایه که بیش از آن خسته بود که بتواند به سرعت مطلب را درک کند، غرق فکر گفت: حتماً میشناختین. همون پیرمردی که من تو خونه اش زندگی می کنم. خدا رحمتش کنه البته...

راننده متفکرانه گفت: خدا رحمتشون کنه. شاید یکی دو بار دیده بودمشون. ولی...

سایه ناگهان از جا پرید و پرسید: شما چی گفتین؟ سهراب صابری؟

راننده از حرکت ناگهانی او خنده اش گرفت. رو گرداند که او خنده اش را نبیند. بعد نیم خیز شد. کیف پولش را از جیب عقب شلوارش بیرون کشید. با دقت کارت شناساییش را درآورد و به طرف او گرفت.

سایه با نفسی که به سختی بالا می آمد، مشخصات روی کارت را خواند و بریده بریده پرسید: اون وقت شما... اینجا زندگی می کنین؟ تو گلدشت؟

_: با اجازتون.

+: بعد قبلاً مدیریت بودین؟ یکی دو سال پیش؟

_: بله...

+: بعد..

حرفش را ادامه نداد. هنوز گیج بود و بار دیگر مشخصات روی کارت را خواند.

راننده گفت: ولی متأسفم. باید بگم از اول اشتباه کردین. من عموی شما رو به جز چند باری که سوار ماشین شدن نمی شناسم.

سایه کارت را به او پس داد و گفت: شاید پدرتون با عمو آشنا باشن. شاید پدربزرگتون اسمش سهراب بوده باشه. هوم؟

_: نمی دونم والا. پدربزرگم که نه... سهراب نبوده. از آشنایی پدرم با عموی شما هم اطلاعی ندارم. می تونم بهش زنگ بزنم بپرسم.

+: لطف می کنین اگه زنگ بزنین.

شماره را گرفت و منتظر شد. ولی کسی جواب نداد. بعد از چند لحظه گفت: جواب نمیده. ولی به هرحال شما میگین سهراب... حتماً یه سهراب دیگه بوده.

سایه در ماشین را بست و در حالی که به عقب تکیه میداد گفت: اسم پدرتون و نشونیتون با اون که عمو گفته مطابقه.

سهراب در حالی که راه میفتاد گفت: ولی من ایشونو نمی شناختم. باور کنین.

سایه چشمهایش را بست و خواب آلوده گفت: باور می کنم.

_: حالا موضوع چی بوده؟

+: خونه ی قدیمیشو براتون به ارث گذاشته.

سهراب از خنده منفجر شد. طوری که خواب آلودگی سایه هم پرید! راست نشست و پرسید: به چی می خندین؟

_: به این که چقدر خنده دار بود اگه من واقعاً همون سهراب صابری بودم که شما میگین! خونه؟!! من قسطای ماشینمو دارم به زور میدم.

سایه بدون این که خنده اش بگیرد، جدی گفت: خب شاید واقعاً خودش باشین. منافاتی نداره که.

_: دست بردارین خانم. من تو اوج خواب خوشم هم همچین چیزی رو نمی بینم.

+: آخه پدرتون که جواب ندادن. شمام نمی دونین. شاید بالاخره یه آشنایی ای... بدهی ای... چیزی بوده.

_: به من؟!!! مثلاً یه دفعه پول کرایه تاکسی رو نداده باشن؟ خانم دیگه نهایت بدهی ای که این شخص می تونه به من داشته باشه همینه که اونم حلالش. ما از زنده ها نتونستیم طلبی صاف کنیم، مرده ها پیشکش.

سایه با حرص گفت: به جای یه کرایه تاکسی یه خونه رو پیشکش نمی کنن.

_: قربون آدم چیزفهم. منم که همینو دارم میگم.

+: میشه یه بار دیگه به پدرتون زنگ بزنین؟

_: حرفی نیست. ولی حتماً باز موبایلشو تو خونه جا گذاشته. بابا هیچوقت با این تکنولوژی کنار نیومده.

+: مادرتون چی؟

سهراب توی یک کوچه پیچید و گفت: مامان باید خونه باشه. بیاین از خودش بپرسین. اینجوری دیگه خیالتون راحت میشه.

جلوی یک خانه توقف کرد. سایه نگاهی به در بسته انداخت و فکر کرد: ربع ساعت پیش اینجا بودم و اصلاً به فکرم نرسید می تونم زنگ این خونه رو بزنم!

سهراب توی در کلید انداخت و گفت: بفرمایید.

سایه نگاهی کرد و گفت: اگه اشکال نداره منتظر میشم.

سهراب سری تکان داد و گفت: هرجور راحتین.

از دم در صدا زد: مامان... مامان...

بعد وارد خانه شد. سایه نگاهی به راهروی ورودی ساده ی خانه انداخت. تشنه و خسته بود.

زنی به استقبالش آمد. سهراب شباهت زیادی به او داشت. سایه سلامی کرد. زن با اصرار گفت: بفرمایید تو. دم در بده.

با تردید به دنبال او وارد شد. زن با دو لیوان شربت خنک از او و سهراب پذیرایی کرد. سربزیر آرام شربت می خورد و یادش رفته بود که چرا آنجاست.

زن خودش شروع کرد و گفت: سهراب میگه شما دنبال یه سهراب صابری می گردین...

+: بله...

_: ولی اشتباه گرفتی خانم جان. ما اصلاً صناعی نمی شناسیم.

+: شوهرتون چی؟ اگه گوشیشون تو خونه جا نمونده میشه بهشون زنگ بزنین؟ یا شماره بدین من زنگ بزنم.

_: احتمالاً جا مونده.

سایه با بیچارگی از سهراب پرسید: محل کارشون کجاست؟ میشه منو ببرین اونجا؟

سهراب نگاهی به مادرش انداخت و بعد آرام گفت: بیرون شهره. تو یه کارخونه... دوره...

+: من امروز باید ببینمشون.

مادرش گفت: برای چی خانم؟ دارم بهتون میگم اشتباه شده.

سایه نگاهی به چهره های مادر و پسر انداخت و گفت: ولی یه حسی به من میگه... اینجا یه چیزی اشتباهه!

سهراب پوزخندی زد. مادرش به تندی گفت: من نمی فهمم شما چی میگین. ما صناعی نمی شناسیم. همین و والسلام...

سایه ناباورانه نگاهش کرد. آخرین جرعه ی شربتش را نوشید و فکر کرد: نکنه چیزخورم کرده باشه!

هرچند به قیافه ی مهربان زن نمی آمد. اما سایه حاضر بود قسم بخورد که در آن جوّ سنگین دروغ بزرگی وجود داشت!