ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

شوق کعبه عشق خانه (5)

سلام دوستان خوبم :)
اینم قسمت پنجم. انشاءالله که لذت ببرین :)


دو سه روز از حمید خبری نداشت. نمی دانست برنامه ی سفرشان تا کجا پیش رفته است. نمی دانست خانم دکتر حمید را قبول کرده است یا نه...

تمام وقت بیداری اش را در خانه یا دانشگاه مشغول کار بود. یک امتحان کتبی را گذرانده بود و دو سه کار عملی را هم همزمان پیش میبرد.

روز سوم خسته بود. خیلی خسته... نزدیک ظهر توی اتاقش مشغول بود. با باز شدن در اتاقش سر برداشت. دستی به گردنش کشید. درد می کرد.

مامان لبخندی زد و گفت: خیلی داری کار می کنی. پاشو یه کم نفسی بکش.

به پشتی صندلی تکیه داد و با لبخند خسته ای زمزمه کرد: اصلاً وقت ندارم.

=: قرار شد نامزدی سه شنبه باشه.

صدایش از خستگی بالا نمی آمد. آرام گفت: چه عالی! عقدم می بندن؟

=: ها گفتن ببندیم بهتره. حالا باید دوباره دربارش حرف بزنیم قرارامونو درست بذاریم. امشب میان اینجا. ببخشید... می دونم کارم داری. می تونی از اتاقت بیرون نیای. به کارات برسی. هرجور دلت می خواد.

سری تکان داد و گفت: ممنون.

مکثی کرد و پرسید: کارای مکه به کجا رسید؟ خاله داییا ناراحت نشدن که مامان جون منو می برن؟

مامان لب برچید و سری تکان داد. آرام گفت: خیلی خوششون که نیومد. ولی دیگه مامان جون کلی باهاشون حرف زدن و گفتن استخاره گرفتم و دیگه... راضی شدن.

+: باید یکی از داییا رو می بردن. یا شما یا خاله ها...

=: ناشکری نکن. خدا خواسته تو بری! این چه حرفیه؟

+: دلم نمی خواد ناراضی باشن. آخه این چه حجّی میشه؟

=: هرکی انتخاب میشد همین بحث بود. چکارش میشه کرد؟ یه فیش که بیشتر نیست. شکر خدا داییات دستشون به دهنشون می رسه. بخوان خودشون می تونن برن. من و خاله هاتم که رفتیم به لطف خدا. دیگه حرفی توش نیست. ولش کن. به کارت برس.

سری تکان داد و خسته به کارش نگاه کرد. بر خلاف کارهای سفارش بیمارستان این یکی غمگین بود و غمگینش می کرد. از جا برخاست. به آشپزخانه رفت. یک لیوان چای برای خودش ریخت و سر کارش برگشت.

***

 

رامش در نیمه باز اتاق حمید را کامل باز کرد. حمید لب تخت نشسته بود و چیزی یادداشت می کرد و خطوطی را می کشید.

رامش پرسید: حمید میای؟

حمید بدون این که سر بردارد، گفت: ها میام. شما حاضرین؟

=: نه هنوز حاضر که نشدیم. ولی میگم اگه نمی خوای مجبور نیستی. مهمونی نیست. فقط می خوایم درباره ی مراسم حرفامونو بزنیم. حتی مجیداینا و مامان بزرگ بابابزرگم دعوت نیستن.

_: من چی؟ دعوتم؟

رامش شانه ای بالا انداخت و گفت: خب گفتن ما. تو که هنوز اهل خونه ای. خواستی بیا، نخواستی بمون.

دفترش را بست، برخاست و گفت: میام. کار دارم.

رامش با کنجکاوی پرسید: چه کاری؟

حمید چند لحظه با گیجی به او نگاه کرد و بعد گفت: ا... ام... من فرصت دارم یه دوش بگیرم؟

رامش از جلوی در کنار رفت و با ابروهای بالا رفته گفت: بفرمایین... خیلی طول نکشه.

_: نه زود میام.

وقتی بعد از حمام جلوی آینه تند تند به موهایش کمی ژل میزد و دو سه پاف از بهترین ادوکلنش را روی گونه های اصلاح شده اش می پاشید، به خودش غر میزد و حرص می خورد.

کارش که تمام شد، نفس عمیقی کشید. بوی ادوکلنش مشامش را پر کرد. خب مثل همیشه بود. آنقدری ژل نزده بود که موهایش مثل چوب یک طرف بایستند، فقط کمی برق می زدند.

سر برداشت و گفت: خدایا... حواست که به ما هست؟ جان من و لطف خودت...

 

وارد که شدند طوری که جلب توجه نکند، چشم گرداند. نخیر... ریحانه نبود. بی حوصله لب برچید. کارش داشت!

نیم ساعتی بعد صحبتها به حج رسید. پدر حمید از پدر ریحانه پرسید: کارهای حج مادرخانمتون به کجا رسید؟

=: والا درست نمی دونم الان تو چه مرحله ای هست. حمیدجان بیشتر در جریان هستن. این چند روز خیلی مزاحمشون بودیم. ظاهراً ادامه هم داره.

حمید با لبخند گفت: کاری نکردم.

آقای صلاحی پرسید: بالاخره قرار شد کی همراهیشون کنه؟

بابا با چهره ای متبسم گفت: ریحانه. مادربزرگ و نوه خیلی بهم وابسته ان.

=: چه خوب. فقط ریحانه خانم تنها مشکلی نداره؟ یعنی اجازه داره؟

=: همین میگم که باز مزاحم آقاحمید شدیم. قرار شد اونجا به مامورا بگه دایی ریحانه یه.

آقای صلاحی خندید و گفت: ایرادی هم نداره. بالاخره یه کمی تمرین می کنه. تا وقتی خودش دایی بشه.

بعد از کمی صحبت پدر ریحانه از حمید پرسید: خب آقاحمید... شما به چه کاری الان مشغولی؟

حمید سر برداشت. اول نفس عمیقی کشید و از خدا خواست که جوابش باعث شر نشود. بعد آرام گفت: من کارشناس معماری داخلی هستم و الان... کار تزئینات داخلی بیمارستان رادین رو به عهده گرفتم.

مادر ریحانه با تعجب گفت: چه جالب! ریحانه هم قراره براشون تابلو بکشه.

با لحنی جدی گفت: بله همینطوره. باید باهم کار کنیم. چون بهرحال باید تابلوها به تزئینات بخوره.

مادر حمید گفت: چه عالی! حالا کجا هست ریحانه جون؟

=: تو اتاقشه. خیلی برای دانشگاهش کار داره. فرصت نکرد خدمتتون برسه.

حمید نفسی به راحتی کشید. پس خانه بود!

آب دهانش را قورت داد و با احتیاط گفت: کاش فقط چند دقیقه بتونن بیان بیرون من یه چیزایی را درباره ی تابلوها و تزئینات باید باهاشون هماهنگ کنم.

 

ریحانه کف دست رنگیش را روی پیشانی دردناکش فشرد. ضربه ی ملایمی به در خورد و در پی آن در اتاقش باز شد.

مامان لبخندی زد و پرسید: نمیای یه سلامی به مهمونا بکنی؟

نگاه تمسخرآمیزی به آینه ی قدی کنارش انداخت و گفت: قیافم خیلی مناسب مهمونه.

موهایش بهم ریخته و جابجا روی صورت و دستها و لباسش، لکه های رنگ و چسب بود. کف اتاق هم که گفتن نداشت. فقط یک گل جا که خودش نشسته بود خالی بود.

=: حمید میگه کارت داره. خبر داشتی که طراح داخلی بیمارستانه؟

سری به تأیید تکان داد و آرام گفت: یه مسکن بهم میدین؟ سرم خیلی درد می کنه.

=: بس که کار می کنی! ول کن اینا رو یه دقه بیا بیرون.

نالید: آخه با این قیافه؟ یه حموم نشد برم.

مامان با حرص نفسش را پف کرد. در را همانطور باز گذاشت و رفت. آن هم درست روبروی مهمانخانه!

ریحانه کلافه شالی را که روی تختش بود دور سرش پیچید. خواست برخیزد که در را ببندد ولی یادش رفت. چون همان لحظه فهمید که می تواند با کمی چسب اشتباه اعصاب خرد کن چند دقیقه قبلش را جبران کند.

مامان با مسکن و آب برگشت. آنها را روی کشوهای دم در گذاشت و پرسید: از کی رو گرفتی؟

ریحانه بدون این که سر بردارد گفت: درو باز گذاشته بودین.

=: با این دست رنگی قرص نخور. پاشو دستاتو بشور.

ریحانه همانطور که سخت مشغول بود گفت: با این قیافه که نمی تونم از جلوی مهمونا رد شم. دستهامو با دستمال خشک می کنم می خورم. ممنون.

مامان پوفی کرد. بحث کردن فایده ای نداشت. وقتی ریحانه مشغول میشد با بیل هم نمیشد از کار جدایش کرد.

به مهمانخانه برگشت. نگاهی به در باز اتاق ریحانه انداخت و با لبخند به حمید گفت: غرق در چسب و رنگ بود. عذرخواهی کرد. نمی تونه بیاد. مگه شما بری سراغش.

حمید آرام گفت: اگه مانعی نباشه. فقط چند دقیقه.

=: نه خواهش می کنم.

حمید با احتیاط برخاست. بابا چیزی نگفت ولی فرهاد چپ چپ نگاهش کرد. لبخندی به او زد و به اشاره گفت: فقط چند لحظه.

فرهاد سری تکان داد و رامش سعی کرد آرامش کند.

حمید نرسیده به در باز اتاق ایستاد. دست پیش برد و ضربه ای روی در زد. ریحانه بدون این که سر بردارد گفت: بفرمایید.

انگشتش را کلافه روی چسب فشرد تا روی کار ثابت شود.

حمید توی درگاه ایستاد. لبخندی به آن هیاهوی بی صدا زد. ریحانه روی زمین نشسته بود و سرش را روی تابلوی کلاژی که داشت درست می کرد خم کرده بود. یک شال بنفش دور موهایش بود. پیراهن مردانه ی سورمه ای با خطهای باریک قرمز به تن داشت و شلوار جین آبی کمرنگ کهنه. همه پر از لکه های رنگ بودند. پیراهن هم سه شماره برایش بزرگ بود. قبلاً به پدرش تعلق داشت!

اتاق هم که پر از خرده کاغذ و پارچه و نخ و چسب و رنگ....

حمید آرام گفت: سلام.

ریحانه تکان بدی خورد و سر برداشت. اینقدر غرق کارش بود که یک کلمه از صحبتها را نشنیده بود و اصلاً توقع نداشت که الان حمید را ببیند. آب دهانش را قورت داد و حیرتزده گفت: سلام.

دوباره سر به زیر انداخت. دستش را برداشت. دختربچه ی روی تابلو با دهان خطی و نگاه بی حالت به او چشم دوخته بود. دوستش نداشت. راضی نشده بود.

حمید ساعدش را روی چهارچوب گذاشت و به دستش تکیه کرد. با لبخند گفت: کار رو گرفتم.

ریحانه هنوز به دختربچه چشم دوخته بود. چند لحظه نفهمید. بعد سر برداشت و لبخند زد. اینقدر خسته بود که هیجان زده نمیشد. گفت: چه خوب. مبارکه.

حمید توقع نداشت که جوابش همین باشد. با همان لبخند پرسید: چطوری؟ خسته ای؟

+: از خسته خیلی وقته گذشته. دارم میمیرم. چه خبر از کارای حج؟

_: اونا هم خوبه. پولا رو واریز کردن، بقیه ی کارا هم تقریباً ردیفن. مشکلی نیست شکر خدا. ثبت نام کامل شد. فردا هم کلاس داریم. سه ونیم تا پنج ونیم.

ریحانه دستی پشت گردن دردناکش کشید و پرسید: کلاس چی؟

_: حج. احکام و مناسک رو یاد میدن و توضیح میدن که برنامه ها چیه و اتاقا چه جوریه و این حرفا.

+: من که اصلاً فرصت ندارم بیام.

_: بیای بهتره. حاج خانم هم میان.

ریحانه با ناراحتی گفت: می دونم که بهتره ولی...

ادای گریه کردن را در آورد و بعد نالید: نامزدی کی بود؟

_: سه شنبه آینده.

+: باز خوبه. یه هفته فرصت داریم. بعد... امم.... برای بیمارستان می خوای چکار کنی؟ وای سرم داره میتتترکه.... اون قرص کنارته بهم میدی؟

حمید به زحمت جای پایی بین خرده ریزهای کف اتاق پیدا کرد. پا پیش گذاشت. خم شد و قرص و لیوان آب را به او داد. دوباره عقب برگشت و گفت: یه چیزی بخور بگیر بخواب. اینجوری نمی تونی کار کنی.

+: گشنم نیست. این چند روز همش دلدردم. هیچی نمی تونم بخورم. اعصابم خرده. اینم تموم نمیشه.

_: دوای دلدرد عصبی مسکن نیست. یه کم آرامشه.

+: مرسی از تجویزتون! قابشو چکار کنم؟ پووووف! دیگه حوصله ندارم.

_: خب بده قابسازی قابش کنن.

+: نه بابا... اگه خودمون درست کنیم نمره داره. ولی هیچی به ذهنم نمی رسه. دارم خل میشم.

_: می خوای یه چیزی برات درست کنم؟

+: چی مثلاً؟

_: طرح کارت سنتیه. فکر می کنم یه چیز ترکیبی خوب میشه. یه کم نی و کاهگل و گیاه سبز مثلا... یه جاهاییشم میشه با سفال طرح آجر درست کنم...

+: یعنی چی با سفال درست کنی؟

_: یه طرح دیوار رو سینی فر درست می کنم می پزمش... بعد لعاب میدم و دوباره می پزم.

+: چه خوب! بلدی؟

_: بچگیم دو سه تا تابستون تو یه کوزه گری کار کردم. تو خونه چرخم دارم.

+: وای من عاشق سفال گریم ولی اصلاً بلد نیستم.

_: وقتشه که بیای کلاس. خودم یادت میدم.

+: ها همین الان!

به تابلو چشم دوخت و ادامه داد: از قیافه این دختره خوشم نمیاد.

_: طوریش نیست فقط یه کم کچله. موهاشو بیشتر کن. ابرو هم براش بکش.

ریحانه سری به تأیید تکان داد و مشغول شد. در همان حال پرسید: واقعاً قابش می کنی؟

_: می کنم. فردا عصر باید بیام دنبال حاج خانم بریم کلاس، برات میارمش.

+: وای متشکرم. تو فرشته ای!

_: نه من حمیدم.

هر دو خندیدند. ریحانه نخهای سیاه را توی هم پیچید بین بقیه ی موهای دختربچه جا داد. کمی ابرو برایش کشید و لبهایش را هم به لبخندی باز کرد. روی لب خودش هم لبخند نشست و گفت: آخیش... خوب شد.

بوم را به طرف حمید دراز کرد. حمید هم خم شد آن را گرفت و گفت: حالا که تموم شد پاشو یه چیزی بخور. دارن شام میارن.

+: قیافم داغونه!

_: بیا بابا ولش کن. قیافه ی هنرمندیه!

+: نه خیلی ناجوره. روم نمیشه جلو مامانت اینا.

_: بی خیال. خواستگاریت که نیومدن. مهم نیست.

علاوه بر ریحانه، حمید هم از جمله ی خودش جا خورد. هر دو حیرتزده بهم نگاه کردند. بالاخره حمید زیر لب توجیه کرد: خب راست میگم دیگه. پاشو بیا.

مامان هم نزدیک شد و به حمید گفت: بفرمایید شام.

حمید که رفت، توی اتاق سر کشید و گفت: آبروت با این اتاقت رفت. چقدر بگم مرتبش کن. لباستو زود عوض کن بیا شام.

در را بست و رفت. ریحانه از جا برخاست و ناراضی لباس عوض کرد. با قیافه ای درهم بیرون آمد. به زحمت لبخند زد و سلام و علیک کرد.

رامش به شوخی گفت: شنیدم قراره بشی دختر خونده ی من، حمید بشه داییت!

خسته خندید و گفت: بله...

سر شام کلی درباره ی این موضوع شوخی کردند و خندیدند. حتی فرهاد هم دیگر حساسیتی نشان نداد. بعد از شام هم ریحانه به اتاقش برنگشت. توی اتاق پذیرایی روی صندلی کنار مبل حمید نشست. در حالی که بقیه درباره ی نحوه ی برگزاری مراسم نامزدی حرف می زدند، ریحانه و حمید درباره ی تزئینات و دکور بیمارستان بحث می کردند.


شوق کعبه عشق خانه (4)

سلااااام به روی ماه دوستام
حال و احوال خوبه؟ انشاءالله همیشه خوب و خوش باشین.
میریم که داشته باشین قسمت چهارم این قصه را :)


حمید سری تکان داد و متفکرانه زمزمه کرد: قسمت چیه؟ حکمت این داستان چیه؟ نمی فهمم.

ریحانه عصبی و هیجان زده گفت: یعنی الان حکمت همه ی کارهای خدا رو فهمیدی فقط همین یکی مونده!

_: نه خب. ولی این یکی خیلی عجیب غریبه. یکی بیاد منو بفرسته جای مادرش، یکی بیاد تو رو بفرسته جای پدربزرگت...

ریحانه جیغ جیغ کنان گفت: اینا رو ولش کن. الان چه خاکی بریزم تو سرم؟ من کلی امتحان دارم. اگه همه ی واحدا رو پاس نکنم یه ترم عقب میفتم، بعد می خوره به زمان مکه. بعد کار چند تا تابلو رو قبول کردم. ماه مبارکم وسط امتحانا با روزه... بعد عروسی مهساااااااا!

حمید دست روی گوشش گذاشت و گفت: یواشترم بگی می شنوم.

ریحانه رو گرداند و با ناراحتی گفت: معذرت می خوام. حالا چکار کنم؟ کلی کار عملی دارم برای امتحانا...

حمید آرام گفت: می فهمم. کابوسه. اگه وقت نداشته باشی همه چی قاطی میشه.

+: وحشتناکه. اونم من که همیشه خودمو کشتم که حالا شاگرد اول نه ولی جزو چند نفر اول باشم. بعد الان اگه قبول بشم هم میشم نفر آخر. بعد از این همه زحمت خیلی نامردیه.

_: خیلی خب. حالا یکی یکی.... گفتی کار چند تا تابلو قبول کردی؟ بگو نمی تونم. شرایطم اینه، انشاءالله مسافرم هستم، نمی رسم دیگه.

+: نه بابا این یکی از همه مهمتره! صاحبکار خانم دکترطاهریه. یعنی شده یه ترم عقب بیفتم باید کارشو تحویل بدم. ولی خدا کنه عقب نیفتم.

_: خانم دکتر طاهری کیه؟

+: اوا! تو هم نمی شناسی؟ خوبه. فکر کردم فقط من نمی شناختمش. خانم دکتر طاهری میشه رئیس همین بیمارستان رادین. بعد فکر کن! بیست و چهارم شهریور افتتاح دارن، به من گفته حداقل دو تا تابلوی خوب برام کلاژ درست کن. ولی خب دلم می خواد بیشتر درست کنم. بعد با امتحانا و با روزه و با عروسی مهسا بعد از ماه مبارک رمضان و بعدم سفر....

نفسش را پف کرد و نالید: چکاااار کنم؟

_: دوباره همه چی رو قاطی کردی. یکی یکی. عروسی مهسا مصیبتش چیه؟ یکی دیگه میخواد عروس بشه تو چرا درگیری؟

+: اوا! دختر داییمه. دوستیم باهم. باید برم کمکش. باید برای عروسیش لباس بخرم. بعد اینا رسم دارن چند تا مجلس بگیرن. حنابندون و عقدبندون و عروسی و پاتختی و... بعد چند تا لباس می خوام. می فهمی؟

_: نه نمی فهمم. سؤال بعدی.

ریحانه کلافه سر تکان داد و گفت: ولش کن.

_: مگه دنبال راه حل نمی گشتی؟

+: نه. سازمان اینجایه؟ چرا پیاده نمیشیم؟

_: کجا پیاده شیم؟ وسط خیابون؟ بذار یه جای پارک پیدا کنم.

بالاخره جای پارک را پیدا کرد و در همان حال پرسید: بیمارستان به این بزرگی فقط دو تا تابلو می خواد؟ طراح داخلیش چی میگه؟

+: گل گفتی! منم همینو به خانم دکتر گفتم. و چی شنیدم؟ اصلاً طراح داخلی ندارن. بودجه شون نرسیده. تمام دیوارا رو می خوان سفید کنن. خودش گفت. لابد رنگ که زدن میرن دم اولین اداری فروشی یه مشت پیشخون و صندلی و خرت و پرت فله ای می خرن میان می ریزن تو بیمارستانشون. والا!

_: این همه زحمت بکشن، دستگاه وارد کنن، خرج کنن بعد طراح داخلی نداشته باشن؟!

+: آخرشه دیگه. پولشون کم امده. به چند تا تابلو رضایت دادن.

_: با تو چطور آشنا شدن؟

+: چی بگم؟ ما یه نمایشگاه داشتیم، یعنی هنوزم داریم با بچه های دانشگاه. امده بود بازدید، از کار کلاژ من خوشش آمد. خودم نقاشیامو بیشتر دوست دارم. ولی مشتریه دیگه. اونم اولین مشتری!

_: مبارکه. اولین مشتریت. گفتی بیست و چهارم شهریور افتتاح دارن؟

+: اوهوم.

_: کاش یه معمار داخلی با قیمت مناسب و کار عالی قبول کنن. حیفه بعد از اون همه زحمت.

+: تو چرا غصه می خوری؟

حمید در حالی که در شیشه ای ورودی را برای او نگه داشته بود با لبخند گفت: من دارم سنگ خودمو به سینه می زنم. نگران خانم دکتر نیستم.

با رسیدن آقای داورفر کارواندار، ریحانه دیگر نتوانست بپرسد که حمید از چه حرف می زند.

آقای داورفر با حمید سلام و علیک گرمی کرد. ریحانه هم کوتاه سلام کرد و جواب شنید. آقای داورفر از حمید پرسید: خب ببینم چی داری تو چنته ات؟

حمید پوشه ی پلاستیکی را باز کرد. دو تا گذرنامه را در آورد و گفت: این گذرنامه ی حاج خانم و اینم که مال ایشون. فیشها و شناسنامه ها اینجاست.

دوباره گذرنامه ها را توی پوشه گذاشت و پوشه را به طرف آقای داورفر گرفت. آقای داورفر در حالی که شناسنامه ها را چک می کرد، گفت: پس می خوان به ایشون منتقل کنن. درسته؟

_: بله.

از روی شناسنامه خواند: ریحانه خانم بهاری. خب خانم بهاری شما بدون محرم که نمی تونی بری.

ریحانه با ناراحتی نگاهش کرد.

حمید اعتراض کرد: ولی به من گفتین میشه...

=: اجازه بده آقاحمید.... ریحانه خانم شما مجردین؟

ریحانه لب به دندان گزید و باغصه گفت: بله.

آقای داورفر خنده اش گرفت و گفت: با چه حالی هم میگه بله! حمید جان تو چرا فداکاری نمی کنی؟

حمید معترضانه گفت: آقای داورفر؟ فداکاری چیه؟ گفتین یه نفر خودشو دائیش معرفی کنه. به روی چشم میشم دائیش. نگفتین باید حتماً متأهل باشه.

=: هنوزم نمیگم حتماً. ولی میگم خوبه. از نظر امنیتش خیلی بهتره.

آقای داورفر پشت به آنها کرد و در حالی که به طرف یکی از دفاتر میرفت، گفت: پیشنهاد کار خیر کردم باباجان. چرا جوش میاری؟

حمید زیر لب غرید: کار خیر!

مراحل اداری به کندی پیش میرفت. چند بار برای گرفتن فتوکپی و عکس رفتند و برگشتند. بالاخره اسمشان نوشته شد ولی هنوز کلی کار مانده بود.

موقع خداحافظی باز آقای داورفر با لبخندی شوخ به حمید گفت: درباره ی کار خیرم فکر کن.

حمید نفس عمیقی کشید و با غیظ گفت: آقای داورفر... خواهش می کنم. با اجازتون... خداحافظ.

بیرون که آمدند ریحانه عصبانی پا به زمین کوبید و پرسید: این تمام سفر می خواد پیشنهاد کار خیر بده؟ ببین... اصلاً تصمیمم عوض شد. خودم دربست در خدمت مامان جون هستم. می خوام برم یه کاروان دیگه.

_: دوندگیهای انتقالشو خودت می کنی؟ برو هرجا دلت می خواد.

+: دندم نرم. یه کاریش می کنم دیگه. بهتر از این مسخره بازیه.

_: اینقدر جوش نزن. حرصم نخور. اونم الان یه چیزی گفته. بیکار نیست که دائم به من و تو گیر بده. تازه طرف صحبتش من بودم. چرا به خود گرفتی؟

+: بابا تمامش داشت منو مسخره می کرد که با چه حالی میگه مجرده!!! من چه می دونستم؟ فکر کردم آدم مجرد نمیشه بره! من از حج نرفتن ناراحت شدم نه از مجرد بودن! مرتیکه چییییییز! اه!

حمید چند لحظه نگاهش کرد. بالاخره با آرامش تذکر داد: ریحانه. آروم باش. قرار نیست همه بنا به میل من و تو رفتار کنن.

+: نه قرار نیست. ولی منم مجبور نیستم با این یارو معاشرت کنم. مجبورم؟

_: نه مجبور نیستی. ولی باور کن خیال منم راحت نیست بری تو یه کاروان دیگه.

+: تو چرا باید جوش بزنی؟

_: اونجا مملکت غریبه. خودت گفتی یه آشنا کنار مامان بزرگ باشه خیالم راحتتره. حرف مریضی و گرفتاری رو نمی زنم. انشاءالله همش به خیر و عافیت بگذره. فکر کن سر شب بخوان برن حرم. می خوایم بریم زیارت دیگه! دو تا زن تنها... تو عربستان، می دونی یعنی چی؟

ریحانه لب برچید و جوابی نداد. حمید رو گرداند و غرید: لااله الاالله...

بعد دوباره رو به ریحانه کرد و گفت: اصلاً لازم نیست تو طرف صحبت کارواندار بشی. هرکار داشتی بگو خودم باهاش حرف می زنم. اگه بازم حرف زد نوکشو قیچی می کنم. به خاطر یه حرف مفت همه چی رو بهم نریز.

ریحانه غمگین گفت: باشه. بریم.

حمید آهی کشید و درهای ماشین را باز کرد. سوار شدند و پرسید: حالا کجا میری؟

+: نمی دونم کجا میرم. اینقدر کار سرم ریخته که پاک گیج شدم. یاد نامزدی نبودم تازه. تو خونتون حرفی نشده؟ کی می خوان نامزدی بگیرن؟

_: نه هنوز. حالا چرا ماتم گرفتی؟ تو نبودی می گفتی نامزدی تنها برادرمه و خیلی خوشحالم؟

+: خب هنوزم میگم خوشحالم. فقط الان... دم امتحانا...

_: آروم باش. فکر کن ببین الان کجا باید بری.

و بدون مقصد استارت زد و راه افتاد.

ریحانه نفس عمیقی کشید و گفت: نمی دونم. ساعت چنده؟

حمید روی دستش که روی فرمان بود نگاه کرد و گفت: یک و ربع.

+: وای ظهر شد. تو هم حتماً هزار تا گرفتاری داری. یه جایی پیادم کن. خودم یه فکری می کنم.

_: نه بابا. من برعکس تو از هفت دولت آزادم. برای اولین بار در زندگیم نه کار دارم نه درس. کجا میری؟

ریحانه غرق فکر گفت: فکر کنم برم نمایشگاه... نه برم بیمارستان یه کم ایده بگیرم.

_: از بیمارستان ایده بگیری؟

+: ها می خوام ببینم هیچی به ذهنم میاد یا نه... حالا امتحان و کار عملی و اینام هست... ولی الان به هیچکدوم نمی تونم فکر کنم. حسش نیست. خانم دکتر گفت بعد از امتحانات ولی... اینجوری شاید یه کم آروم بگیرم ببینم وضعیت چیه... راستی تو داشتی یه چیزی درباره طراحی داخلی می گفتی...

_: گفتم که الان بیکارم. از سربازی که امدم، دنبال کار نرفتم چون فکر کردم هیچ جا قبول نمی کنن من چند ماه براشون کار کنم بعد برم حج.  گفتی اینا افتتاحشون بیست و چهارمه... فکر کردم اگه بهم کار بدن خوبه. این چند ماه بیکار نیستم.

+: وای کاشکی! اقلاً من یه پیش زمینه پیدا می کنم ببینم باید چه خاکی بریزم تو سرم.

_: فعلاً گمونم دم اولین داروخونه باید یه آرامبخش برای تو بگیرم.

+: ببین تو یکی حرف نزن! تا حج چهار ماه وقته که می تونی فقططط بخوری و بخوابی. هییییچ برنامه ای نداری. سربسر من نذار.

حمید خندید و گفت: بی خیال. پیاده شو.

باهم وارد بیمارستان شدند. هنوز چند قدم نرفته بودند که خانم دکتر را توی اولین راهرو دیدند بالای سر یکی از کارگرها دیدند. خانم دکتر با دیدن ریحانه پرسید: طوری شده خانم بهاری؟

ریحانه جلو رفت و گفت: سلام.

حمید هم با قدمهای مقطع پیش آمد و سلام کرد. پرسید: می تونیم چند لحظه وقتتونو بگیریم؟

خانم دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: خیلی کوتاه. باید برم.

چند قدم از کارگر که مشغول گچ کاری بود دور شدند و خانم دکتر پرسید: چی شده؟

ریحانه با پریشانی گفت: طوری نشده فقط من...

حمید دستش را بلند کرد و به آرامی پرسید: اجازه میدی؟

ریحانه نفس عمیقی کشید و ساکت شد.

حمید گفت: من با خانم بهاری صحبت کردم... گفت شما طراح داخلی ندارین. من کارشناس معماری داخلی از دانشگاه شیراز هستم. فکر کردم اگر نیاز داشته باشین با کمک خانم بهاری اینجا رو براتون آماده کنیم. اگر اجازه بدین مسئولیت خرید مبلمان و شیرآلات و کاشی و کف پوش و رنگ رو به عهده می گیرم و بر اساس بهترین طراحیهای دنیا کار رو تا آخر تابستون تحویلتون میدم.

خانم دکتر متفکرانه نگاهش کرد و گفت: اگه بشه که خوبه. دستمون حسابی عقبه. اینجاها رو ببینین... یه برآورد مخارج بکنین، به علاوه حقوق مورد نیازتون... من با همکاران صحبت می کنم، بهتون جواب میدم. زیاد هم وقت ندارم. اگه بتونین سریعتر به من خبر بدین. اینم کارت من باشه خدمتتون. فعلاً خداحافظ.

حمید کارت را گرفت و آرام گفت: خداحافظ.

ریحانه با دیدن کارگری که داشت ناهار می خورد زیر لب نالید: گشنمه.

حمید که هنوز داشت کارت را بررسی می کرد، سر برداشت و با خنده گفت: والا آقای داورفر حق داره سربسرت بذاره. یه جوری ناله می کنی که انگار دیگه این آخرین مصیبته. خیلی خب بیا بریم یه چیزی می خوریم برمی گردیم ببینیم چه کاره ایم. یعنی تو که نمی خوای برآورد مخارج بکنی می تونی بری خونه.

+: آقای داورفر غلط کرده. منم نمی خوام برم خونه. می خوام ببینم تو چکار  می کنی. یه ایده بده. هیچی تو ذهنم نیست.

_: آدم گشنه دین و ایمون نداره چه برسه ایده. بیا بریم. چی می خوری؟

ریحانه با دیدن اولین اغذیه فروشی روبروی بیمارستان گفت: ساندویچ.

باهم از خیابان رد شدند. ریحانه با نگاهی درخشان گفت: آخ جون سیب زمینی هم دارین؟

حمید با دیدن مغازه دار که معلوم بود از ذوق ریحانه خوشش آمده، غیرتی شد و زیر لب غرید: هرچی می خوای بگو برات می گیرم. لازم نیست اینجوری با نیش باز وایسی جلو یارو.

ریحانه سر برداشت و متعجب گفت: جان؟ چرا تو بگیری؟ خودم مگه چمه؟

حمید با حرص نفسش را پف کرد. سر به آسمان برداشت و در دل گفت: خدایا چی بگم به این؟

فروشنده با لبخند دخترکشی گفت: یه سیب زمینی. دیگه؟

حمید آهی کشید. چشم از سقف کاذب یونولیتی مغازه گرفت و به پنجه ی کفشش دوخت. توی بیمارستان نیمه ساز خاکی شده بود.

ریحانه دلخور از لبخند فروشنده و تشر حمید، چهره درهم کشید و گفت: یه کباب لقمه... تو چی می خوری؟

حمید سر برداشت و گفت: همبرگر.

فروشنده پرسید: نوشابه؟

ریحانه آرام گفت: مشکی.

کیف پولش را در آورد. اما حمید قدمی به طرف پیشخوان برداشت و غرید: بذار جیبت.

ریحانه برگشت. روی صندلی پلاستیکی نارنجی نشست و در دل خطاب به حمید غر زد: بذار جیبت! بهتر! خیال کرده کیه؟ خودت حساب کن.

نگاهی به اطراف انداخت و فکر کرد: چه جای چرتی! خوب شد حمید نامزدم نیست که الان خجالت بکشم که امدم اینجا!

بعد به یاد آورد که دفعه ی قبل هم به جای کافی شاپ از دکه ی روستا هات چاکلت خریده است.

خنده اش گرفت و فکر کرد: کلاً ما باکلاسیم. دفعه بعدی هم میریم خارج!

با یادآوری این که واقعاً سفر خارجی در پیش دارند، دلش پر اضطراب شد و معده اش در هم پیچید.

حمید ننشست. تمام مدت کنار پیشخوان ایستاد و غرق فکر، کار فروشنده را تماشا کرد.

به محض این که ساندویچها را گرفت، ریحانه برخاست و گفت: اینجا نمی خورم. بریم تو بیمارستان. حمید هم ترجیح می داد ریحانه پیش چشم آن فروشنده نباشد.

یک کیسه گرفت و ساندویچها و نوشابه ها را در آن گذاشت. ریحانه پاکت سیب زمینی اش را به دست گرفت و یکی خورد. از خیابان که رد شدند، پاکت را جلوی حمید گرفت و گفت: اخم نکن.

حمید گرفته گفت: اخم نکردم.

یکی برداشت و گفت: نمای ساختمون بد نیست. نمی دونم کی طراحی کرده.

ریحانه سر برداشت. نما سنگ سفید بود. آهی کشید و گفت: غلط نکنم همین خانم دکتر طیّب و طاهر که می خواد همه چی سفید باشه.

حمید غش غش خندید و گفت: خانم دکتر طیّب و طاهر!

+: ضمناً یادآوری کنم که خریدن ساندویچ هیچ دخلی به بستنی من تو مکه نداره ها. اون سر جای خودشه.

_: البته. من که گفتم شانس ندارم!

+: از این خوش شانستر؟! الان باید سجده ی شکر به جا بیاری.

حمید سری تکان داد و از ناچاری گفت: والا!

نهارشان را در حال راه رفتن و بحث کردن درباره ی تزئینات داخلی و مخارجشان خوردند.

ریحانه آخرین جرعه ی نوشابه اش را نوشید و پرسید: آخه چرا با کاغذ دیواری مخالفی؟

_: آخه کی تو بیمارستان کاغذ دیواری می زنه؟ یه بچه گوشه شو می گیره تمامشو پاره می کنه.

ریحانه چپ چپ نگاهش کرد. حمید شانه ای بالا انداخت و گفت: والا! من خودم بچه بودم عاشق این کار بودم!

ریحانه خندید و به اتاقی که قرار بود اتاق آی سی یو بشود، نگاه کرد.

_: ضمناً... کاغذدیواری از رنگ گرونتر در میاد. ما می تونیم همون رنگ رو با پتینه و تزئینات مختلف قشنگترش کنیم، اون قدرم گرون نشه.

+: خب برای پتینه باید به نقاش پول بدی! به جاش کاغذ بخر. ضمناً این دیوارا تا کمر سنگ شدن. بچه قدش نمی رسه بالاشو پاره کنه.

_: خاطره ی من مربوط به دو سالگیم نبود. کمی بزرگتر بودم. دستم تا اینجا می رسید.

ریحانه با خستگی دستش را توی هوا تکان داد و گفت: خیلی خب. هرکار دلت می خواد بکن. میگم برای اینجا هم یه تابلو بزنیم. مریضای طفلکی دلشون شاد شه.

_: تو که ماشاءالله همه جا می خوای تابلو بزنی! می دونی چقدر وقت داریم؟

ریحانه آهی کشید و گفت: می دونم. من برای نامزدی فرهاد چی بپوشم؟

_: ای خدا این دوباره فیلش یاد هندستون کرد!

+: نامزدی تنها برادرمه آخههه!

_: منم نامزدی تنها خواهرمه. نه امتحان دارم نه پایان نامه. ولی اصلاً درباره ی لباسم فکر نمی کنم.

ریحانه چپ چپ نگاهش کرد و گفت: حالا هی پز بده!

_: بی خیال... حرص و جوش چیزی رو عوض نمی کنه.

ریحانه آهی کشید و گفت: پایان نامه... هعیییی... اونو می خوام بذارم چند سال دیگه. به نظرت تحقیق بگیرم یا نمایشگاه؟

_: شاید تو نمایشگاه شانس بیشتری داشته باشی. نمی دونم. هرچی دلت می خواد.   

+: وسط همه ی اینا... اینقدر دلم می خواد یه دفعه بیام بقیه ی کارای مامانتو ببینم! یه تابلو هم دم در بود... فرصت نشد درست نگاش کنم. آخ ولی الان باید برم نمایشگاه. من هی نمیرم این نیلا هی حرص می خوره. از صبح تا حالا هی پیام داده که حتماً بیا!

_: بریم. یه وقتی هم بیا کارای مامانو ببین. یه انباری پشت آشپزخونه هست قدیما اتاق کارش بود. تمام دیواراش پر نقاشیه.

+: اوا چرا تو انباری؟! بزنین جایی که همه ببینن.

 _: خوشش نمیاد. میگه برای دل خودم کشیدم. همین چند تا رو هم من به زور زدم به دیوار.

+: چه عجیب! من عاشق اینم که نقاشیامو ببینن و خوششون بیاد.

حمید شانه ای بالا انداخت و گفت: طبیعیش اینه. ولی مامان اعتماد به نفسش زیر صفره.

+: خودم میام بهش اعتماد به نفس تزریق می کنم. اون شب فرصت نشد از نقاشیش تعریف کنم.

_: یه قدم تو بیمارستان زدی شدی تزریقاتچی؟

ریحانه غش غش خندید و گفت: معلومه. چی خیال کردی؟ تازه تزریق اعتماد به نفس خیلی کار مهمتریه!

باهم وارد نمایشگاه شدند. دستی سر شانه ی نیلا که پشت به در ایستاده بود زد و گفت: سلام.

نیلا برگشت و گفت: سلام. معلوم هست تو کجایی؟ اصلاً نیا جونم. یه روز درمیون که به خودت مرخصی میدی!

ریحانه بی تعارف به طرف در برگشت و گفت: دستت درد نکنه پس من برم خونه که دارم از خستگی...

نیلا شانه اش را گرفت و عقب کشید و گفت: هی وایسا. کجا؟

حمید چند لحظه با خنده نگاهشان کرد. بعد چرخید و به طرف تابلوها رفت.

نیلا با چشم اشاره ای به حمید کرد و پرسید: پسره با توئه؟

ریحانه چشم گرداند و پرسید: کدوم پسره؟

نیلا عصبانی زمزمه کرد: هیسسس شنید. همین که کنارت وایساده بود.

ریحانه شانه ای بالا انداخت و گفت: من مسئول هرکی کنارم وایساده نیستم.

حمید دستهایش را توی جیبهایش فرو برده بود و متفکرانه یکی یکی تابلوها را تماشا می کرد. مقابل کار کلاژ ریحانه بیشتر مکث کرد.

نیلا گفت: نگاش کن. همه عاشق کلاژ تو میشن. حالا من سه تا کلاژ کار کردم. یه دونشون جلب توجه نمی کنه!

حمید چرخید. نگاهش به ریحانه رسید و گفت: ببخشید خانم بهاری....

نیلا مشتی به بازوی ریحانه زد و گفت: که با تو نیست! پس چطور تو رو می شناسه؟! برو ببین چی میگه.

ریحانه بی توجه به نیلا به طرف حمید رفت و پرسید: چی شده؟

_: برای بیمارستان شادتر از این بکش.

+: این که شاده!

نیلا که حرف او را شنیده بود با خوشحالی پرسید: شما از طرف خانم دکترطاهری امدین؟

حمید نگاهی به او انداخت. نمی دانست ریحانه چه گفته است. ولی بهرحال تأیید حرفش دروغ نبود. او می خواست تزئینات داخلی را به عهده بگیرد و به نوعی کارمند خانم دکتر میشد.

گفت: بله. چطور؟

نیلا با هیجان گفت: وااای قبولت کردن؟ چرا به من نگفتی؟

ریحانه با تظاهر به این که جلوی حمید خجالت می کشید، زمزمه کرد: خب همین امروز حرفشو زدن. فرصت نشد بگم.

بعد رو به حمید کرد و پرسید: منظورتون از شاد دقیقاً چیه؟

حمید هم ژست کارشناسی به خود گرفت، دستهایش را توی هوا تکان داد و گفت: می خوام امید توش موج بزنه. مثل این رودخونه... از آبش که می درخشه خیلی خوشم میاد.

ریحانه متبسم گفت: اکلیل زدم بهش.

نیلا با ناامیدی رو گرداند. این دختر درست بشو نبود! چند قدم دور شد.

ریحانه خندید و نگاهش کرد. بعد به حمید چشم دوخت و خندان گفت: قیافشو!

_: من یا رفیقت؟

+: هر دو تا! خیلی خب. حالا چی می خواستی بگی؟

_: همینو می خواستم بگم. یه کم ادبیش کردم با کلاستر بشه. این رودخونه خوشگله. ولی این درختا خیلی شاد نیستن. نمی دونم دقیقاً چکار باید می کردی... ولی برای بیمارستان شادتر بهتره.

ریحانه لب برچید و متفکرانه سر تکان داد.

حمید بقیه ی تابلوها را هم دید و رفت. نیلا جلو آمد و با هیجان پرسید: چکار کردی؟ این کی بود؟

ریحانه با اطمینان گفت: طراح داخلی بیمارستان.

در دل خداخدا کرد که حمید کار را بگیرد. اگر حمید همکارش میشد خیلی به نظرش آسانتر می رسید.

نیلا با هیجان گفت: واقعاً؟؟؟ بابا باکلاس! خوش تیپم هست. میگم قاپشو بدزد.

ریحانه متحیر نگاهش کرد و گفت: تو سومین نفری هستی که منو به این پسره می چسبونی!

نیلا با هیجان پرسید: واقعاً؟؟؟ دو نفر قبلی کی بودن؟

ریحانه از گفتن پشیمان شد. نمی خواست همه چیز را بگوید. بالاخره گردن خانم دکتر انداخت و گفت: چه می دونم همین خانم دکتر و یه نفر دیگه... می گفتن بهم میایین و اینا...

=: خب بهم میاین دیگه. راستی خواستگاری چی شد؟

+: خواستگاری؟!

=: بابا پنجشنبه... گفتی دارین برای داداشت میرین خواستگاری...

+: هان. خوب بود. قبول کردن.

=: دختره چه جوری بود؟

+: شاخ داشت.

نیلا خندید و گفت: اوه اوه چه خواهر شوهری بشی تو! شانس آوردم که داداشت از من خوشش نیومد.

+: منم شانس آوردم تو عروسمون نشدی. والا!

=: خب حالا حرف بزن ببینم. چکار کردین؟ چه جوریا بود؟

+: بابا خبری نبود. رفتیم خواستگاری... صحبت کردن و قبول کردن. همین.

=: خب حالا نامزدیم دارین؟

+: لابد داریم. ولی نمی دونم کی باشه.

بی حوصله چرخید و به طرف بازدید کننده ای که تازه وارد شده بود رفت. چند دقیقه دیگر هم ماند و بعد به دانشگاه رفت.


شوق کعبه عشق خانه (3)

سلام سلام سلام
خیلی ممنون و متشکر حسابی شارژ شدم با کامنتاتون و خیلی زود با یه پست تپل برگشتم :))

آبی نوشت: امروز بیست و سوم آذرماهه... شونزده سال پیش در چنین روزی یه دختر نوزده ساله برای اولین بار مادر شد. خیلی بچه بود!
من با دخترم بزرگ شدم. مثل خواهرمه :)

بعداً نوشت: سه ساعت پیش به خیال خودم قصه رو فرستادم رو آنتن هی با گوشی چک می کنم می بینم هیچ نظری نیست! بالاخره رفتم تو مدیریت دیدم رفته تو چرکنویسا، متن قصه هم پریده! حالا دوباره متن رو کپی پیست می کنم. ببینم دو بار میاد یا یک بار

بعدازظهر دخترها برای گپ زدن یک گوشه ی باغ را انتخاب کردند. زیر یک درخت آلو سیاه پر میوه ی سایه بلند نشسته بودند و حرف می زدند.

ریحانه روی یک پشته خاک نشسته بود. دستها و سرش را عقب برده و ستون بدنش کرده بود. در همان حال به شوخی های بچه ها گوش میداد و می خندید.

انیس گفت: اینو نگاه... چه بامزه غش کرده از خنده!

رامش با عشق نگاهش کرد و گفت: خواهر شوهرم ماهه!

ریحانه دستهایش را برداشت، سرش را پیش آورد و با شرم خندید. بعد غرق فکر به خالهای آفتاب که از لابلای درخت سر کشیده و روی زمین نشسته بودند چشم دوخت.

چند دقیقه دیگر هم نشست و بعد بلند شد و پرسید: شماها همینجور می خواین بشینین؟ خب تو خونه هم که میشه نشست. پاشین بریم بگردیم.

پردیس خواهر انیس گفت: جون خودت اگه بتونم جم بخورم. ولمون کن بابا. نشستیم دور هم. بشین.

بقیه هم ترجیح می دادند همانجا بمانند و استراحت کنند. بالاخره ریحانه گفت: خیلی خب. هر جور راحتین. من میرم یه کم می دوم میام.

مهسا گفت: خوبه. برو از قول ما هم ورزش کن.

دوان دوان از باغ خارج شد. کمی دوید. از روی یک جو پرید و از بین ردیف درختهای جو هم یک جست دیگر زد و درست جلوی پای حمید که داشت آرام قدم میزد فرود آمد. حمید از ترس قدمی به عقب پرید و چوبی که به عنوان چوبدستی برداشته بود از دستش افتاد.

هر دو جا خوردند. ریحانه از خنده ی حمید دلش آرام شد. پس مشکلی نبود. با خنده گفت: خیلی معذرت. خیلی ببخشید. اصلاً ندیدمت.

حمید هم خندید و سری تکان داد. دلش آرام بود و هیجان زده نشد. سر برداشت و به آسمان نگاه کرد. در دل پرسید: هوامو که داری؟

بعد آرامتر لبخند زد و از ریحانه پرسید: حالا کجا با این عجله؟

ریحانه به اطراف نگاه کرد و با همان لحن شاداب و پرانرژی گفت: هیچی. فقط می خواستم یه کم بدوم. این تنبلا فقط نشستن حرف می زنن و تخمه می شکنن.

بعد خم شد و چند نفس عمیق کشید. دوباره سر برداشت و گفت: جونم کم شده. بس که نمی دوم از عادت رفتم. نفس ندارم.

حمید ضمن تأیید گفت: تو شهر سخته. مگر این که بری باشگاه.

+: کیف نمیده. یه وقتی میرم پارک مادر. ولی راش دوره. بقیه جاها هم مثل اینجا وقتی بدوم چپ چپ نگام می کنن. الان اگه از وسط باغ نیومده بودم و دیده بودنم، باید جواب صد نفر رو می دادم.

حمید نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: حالا اینجاها امن هست که تنها امدی بیرون؟

ریحانه خندید و گفت: نه خیلی. ولی هیچ کدوم حاضر نشدن بیان باهام تنها نباشم. بی خیال. می دوم. هیشکی بهم نمی رسه. فعلاً.

و بدون آن که منتظر جواب شود دوباره شروع به دویدن کرد. حمید داد زد: خیلی دور نشو.

ریحانه یک درخت را نشان داد و بلند گفت: میرم تا اون درخت برمی گردم.

حمید خندید و سر تکان داد. چند لحظه ایستاد. بوی برگ و خاک و صدای آب و باد ملایم که بین برگهای درخت چنار بالای سرش می پیچید، سکرآور بود. حالش از همیشه بهتر بود.

سر برداشت و گفت: خدایا شکرت... خودت از دلم خبر داری. ممنون که آروم گرفتم. شاید... شاید وقتی برگشتم بهش فکر کردم. اگه قسمت بود. ولی فعلاً خودم هستم و خودت. قربانت.  

بعد راهی مخالف راه ریحانه پیش گرفت و قدم زنان رفت. چند خانه را دور زد و بدون آن که قصدی داشته باشد دوباره به ریحانه رسید.

ریحانه تا درخت بادامی که نشان کرده بود دوید. کنار درخت جوی آبی جاری بود. چند دقیقه نشست و پاهای خسته اش را توی آب فرو برد. وقتی خستگی اش افتاد، برخاست و یواش یواش راه برگشت را در پیش گرفت که به حمید برخورد کرد. این بار خیلی آرام.

حمید با لبخند پرسید: دیگه نمی دوی؟ خسته شدی؟

ریحانه خندان دستهایش را باز کرد و گفت: ها خسته شدم ولی خیلی چسبید. الانم یه هات چاکلت می چسبه. می خوام برم از اون دکه سر خیابون بخرم.

_: تو باغ نبود؟

+: نه اونا کافی میکس بودن. هات چاکلت می خوام.

_: تنها نرو. باهات میام. اینجاها خیلی خلوته.

خندید و گفت: ممنون.

حمید دوباره یک ترکه پیدا کرده بود و ضمن قدم زدن روی زمین خط می کشید. سرش پایین و حواسش به خطوط روی خاک بود. ریحانه سر برداشت و به نیم رخش چشم دوخت. موهایش خیلی پررنگ نبودند و درست بالای ابروی چپش یک حلقه ی بامزه می خورد.

بدون فکر و مقدمه پرسید: ناراحت نمیشی وقت حج مجبوری موهاتو بتراشی؟

حمید حواسش نبود. تکانی خورد. چند لحظه نگاهش کرد تا متوجه ی منظورش شد. لبخندی زد و گفت: دفعه ی اولم نیست. وقت سربازی هم تراشیدم. بچه بودم هم همیشه می تراشیدم.

+: خب تا حالا ماشین کردی حتماً... بابا میگفت وقت حج باید تیغ بزنن. به نظرم ترسناکه.

حمید بازهم خندید. سر تکان داد و گفت: اینقدر فکر و خیال برای حج دارم که این توش گمه. مثل آمپول زدن میمونه لابد. سوزشش یه روزه.

بعد رو گرداند و به منظره ی کوههای روبرویش که بین آسمان و زمین نیلی رنگ به نظر می رسیدند چشم دوخت.

+: چه خوب که خانما مجبور نیستن سرشونو بتراشن و حوله بپوشن. وحشتناکه.

_: بی خیال... هدف مهمه. این که کجا میری... برای چی میری... چی با خودت می بری... چی میاری...

ریحانه خندان حال روحانی او را بهم زد و گفت: سوغاتی خوب بیاری ها!

حمید عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و پرسید: برای تو؟ چشم.

ریحانه بازهم خندید و گفت: نه بابا. کلی گفتم. سوغاتی می خوام چکار؟ وای اگه مامان جون مسافر بشه... واقعاً تو کاروانتون جا نبود؟ اگه با تو می امد خیالم راحت بود یه آشنا همراهشه.

_: تنها که نمیرن. یه نفر همراهشونه. انشاءالله یه جای خوب پیدا می کنن.

+: انشاءالله.

با دیدن دکه جلو رفت و گفت: سلام. هات چاکلت دارین؟

پیرمرد روستایی سر برداشت و گفت: علیک سلام باباجون. نه نداریم.

لب برچید. یک پاکت کافی میکس برداشت و نگاهش کرد. پیرمرد گفت: اونا قهوه یه. آب جوشم هست اگه می خوای.

با ناامیدی گفت: نه قهوه نمی خوام.

حمید گفت: یه قهوه به من بده.

=: دو جور داریم. این هست این یکی هم هست. کدومش می خوای؟ کاکائوییشم هست.

ریحانه با خوشحالی گفت: ببینم کاکائوشو! من همینا رو میگم دیگه.

پیرمرد اخم آلود گفت: یه چیز دیگه گفتی. حالا از ای می خوای؟

+: من همین گفتم. ها می خوام. چقدر میشه؟

هنوز حمید دست به جیب نبرده بود که ریحانه با عجله حساب کرد و رو به حمید گفت: مهمون من.

حمید کیف پول به دست گفت: جلوی بزرگتر دست تو جیبت نکن.

ریحانه خندید و در حالی که باهم راه میفتادند، گفت: ببین من بیبی فیس هستم ولی اونقدرا بچه نیستم. بیست و دو سالمه.

_: واقعاً بهت نمیاد ولی بهر حال سه سال کوچیکتری. بگیر.

+: اه لوس نشو. بذار جیبت! به جاش برام سوغاتی بیار.

_: اگه خودت مسافر شدی چی؟

+: من؟!!! حتماً! یعنی فقط مونده مامان بزرگ منو ببره. هیشکی دیگه هم نه، من! خیلی خب اگه مامان بزرگ منو برد خودم اونجا دوباره مهمونت می کنم.

_: ببین ما تو دو تا کاروانیم. اصلاً باهم برخورد نداریم. البته اگه شانس منه...

ریحانه خندان گفت: شانس که نداری. دو تا جای خالی یهو تو کاروانتون پیدا میشه. اگه پیدا شد تو مهمون کن.

_: باشه.

+: ولی اونجا گرمه. هات چاکلت نمی خوام. بستنی بخر.

_: چشم. امر دیگه ای باشه؟

+: نه دیگه من آدم قانعی هستم. خیلی ممنون.

_: خواهش می کنم.

با دیدن رامش و فرهاد که باهم قدم می زدند، حمید چهره درهم کشید و گفت: تو برو تو باغ، من بعدش میام. دوباره سوءتفاهم نشه.

قبل از آن که فرهاد و رامش آن ها را ببینند، توی یک کوچه پیچید.

ریحانه کمی جلوتر دستی برای فرهاد و رامش تکان داد و توی باغ رفت.

 

 

صبح روز بعد ریحانه ناباور از تلفنی که به او شده بود به بیمارستان رادین رفت. ساختمان هنوز تکمیل نبود و کارگران گوشه و کنار مشغول بودند.

گیج و حیران وسط سالن ورودی ایستاده بود که مردی پیش آمد و پرسید: با کی کار دارین؟

سر برداشت و گفت: با آقای دکتر... نه نه با خانم دکتر طاهری.

=: طبقه ی سوم سمت راست پله ها.

+: آهان. ممنون.

به طرف آسانسور رفت. اما مرد صدایش زد و گفت: خانم... آسانسور هنوز راه نیفتاده.

دوباره سر تکان داد و ضمن تشکر از پله ها بالا رفت. اتاقی که خانم دکتر در آن بود را راحت پیدا کرد. مطب نبود. بیشتر شبیه دفتر بود. در اتاق باز بود. دکتر پشت میز نشسته بود و منشی کنار میز ایستاده بود. هر دو روی برگه ای خم شده بودند و آرام حرف می زدند.

ریحانه ضربه ای به در زد که باعث شد هر دو سر بردارند و نگاهش کنند. ریحانه با لبخند خجولی سلام کرد.

خانم دکتر گفت: سلام خانم بهاری... خوب هستی؟ بفرما.

روی مبل کهنه ای کنار میز دکتر نشست. با لبخند گفت: ممنون.

دکتر نگاهی به تقویم رو میزی اش انداخت و گفت: من کمی درباره ی برنامه های تو تحقیق کردم. اینطور که معلومه چند روز دیگه امتحانای آخرت رو باید بدی و لیسانس بگیری.

+: بله اگر خدا بخواد.

=: بعدشم که لابد پایان نامه.

+: برای پایان نامه وقت دارم. عجله ای نیست.

=: خوبه. چون من عجله دارم. چند تا تابلوی کلاژ می خوام. می خوام خیلی شاد و امیدوار کننده باشن. مخصوصاً برای بخش اطفال. با توجه به امتحانات فکر می کنی چند تا تابلو بتونی تا آخر تابستون برام آماده کنی؟

+: والا... چی بگم؟

=: البته به طور قطع کیفیت کار برام مهمتره. نمی خوام تعداد کار باعث بشه که دقتت بیاد پایین. اگر تو دو تا تابلوی خوبم بتونی برام آماده کنی بهتر از ده تا تابلوی بی کیفیته.

+: متوجهم.

=: ما بیست و چهارم شهریور اگه خدا بخواد افتتاح داریم. یه چند تا تابلو می خوام که محیط بیمارستان از خشکی در بیاد.

+: بله حتماً. تو چه مایه رنگی می خواین باشه؟

=: هرچی خودت دوست داشتی. محیط اطرافش ساده یه. احتمالاً همه دیوارا رو رنگ سفید بزنیم.

+: می تونم با طراح داخلی تون حرف بزنم؟

=: طراح داخلی نداریم دخترجان. بودجه کم امده. همون چند تا تابلو بخریم برامون کفایته. خب... حاضری برامون کار کنی؟

+: بله حتماً. خوشحال میشم.

دکتر دستش را پیش آورد و گفت: منم خوشحال میشم.

ریحانه برخاست. دست دکتر را به گرمی فشرد و خداحافظی کرد. دور بیمارستان چرخی زد و در حالی که از ذوق توی دلش قند آب میشد، به تابلوهایی که می خواست درست کند فکر کرد.

با صورتی خندان و حواسی پرت از بیمارستان بیرون آمد و توی خیابان رفت. با ترمز شدید ماشینی از جا پرید و به خود آمد.

***

 

 

حمید جلوی در آپارتمانی که آقای بهاری نشانی داده بود ایستاد. گویا خودش و مادر و برادر همسرش اینجا زندگی می کردند. روی زنگها را نگاه کرد. زنگ خانم مصطفوی را فشرد.

مادربزرگ ریحانه گوشی را برداشت و گفت: سلام آقاحمید. باعث زحمت. بیا بالا. طبقه ی ششم.

_: سلام خانم. خواهش می کنم.

وارد شد. با کنجکاوی نمای داخلی لابی را تماشا کرد و سوار آسانسور شد. در واحد خانم مصطفوی باز بود. یاالله گفت و با اجازه ی حاج خانم وارد شد. بعد از سلام و تعارفات معموله نشست.

مادربزرگ یک پوشه جلویش گذاشت و گفت: مزاحمت شدم مادرجون. ببین این فیشهای مایه. اینم شناسنامه و گذرنامم.

حمید اوراق را ورق زد و پرسید: کی رو می خواین با خودتون ببرین؟

مادربزرگ با پریشانی دستهایش را بهم مالید و گفت: والا چی بگم... بچه ها که زیادن ماشاءالله. دو تاشون تو این ساختمونن، سه تاشونم بقیه ی شهر... ولی خدا خیرشون بده... بازم میان سر می زنن. بچه هاشونم هستن... انتخاب خیلی سخته... نمی خوام هیچ کدوم ناراحت بشن.

حمید با همدردی سر تکان داد و گفت: درست می فرمایین.

مادربزرگ سر به زیر انداخت و با لحن گناهکاری گفت: ولی همه شون می دونن ریحانه به من نزدیکتره... نه که همیشه همسایه بودیم... چه تو این خونه چه خونه قبلی... زیاد میومده پیشم. بهم محرمتره...

سر برداشت و با ناراحتی ادامه داد: چی بگم؟ خدا منو ببخشه. یه فیش که بیشتر نیست. کاش بیشتر داشتم و همه شونو می بردم. ولی فقط یکیه. اینقدر شک و غصه داشتم که زنگ زدم استخاره گرفتم برای بردن ریحانه خوب امد. خدا کنه بچه ها ناراحت نشن.

حمید در دل گفت: خداجون کلاً شوخیت گرفته نه؟!

رو به مادربزرگ با لحن دلداری دهنده ای گفت: انشاءالله که ناراحت نمیشن. مهم اینه که شما تو این سفر راضی و راحت باشین. مطمئنم که بچه هاتونم همینو می خوان.

مادربزرگ با غصه سر تکان داد و گفت: هرچی خدا بخواد... بعد از استخاره زنگ زدم به باباش. بهرحال دختر اجازش دست پدرشه. گفت من حرفی ندارم ولی نمی دونم اجازه میدن دختر بدون محرم بره یا نه؟ مثل این که یه گرفت و گیرایی داره. حالا یه تحقیقی بکن مادر. از ترس این که جور نشه به خودش نگفتیم.

حمید سقف را نگاه کرد و در دل گفت: خدا جون داری شوخی رو از حد می گذرونی ها! من ظرفیت ندارم. حساب دل منم بکن خواهشاً.

بعد رو به مادربزرگ کرد و گفت: اشکالی نداره. الان زنگ می زنم به کارواندارمون ببینم شرایط چه جوریه بعدم میرم سازمان انشاءالله جایی براتون پیدا کنم.

=: خیر از جوونیت ببینی مادر. خدا اجرت بده.

گوشی را برداشت و با تردید شماره ی کارواندار را گرفت.

=: سلام حمید جان. اتفاقاً الان می خواستم بهت زنگ بزنم.

_: سلام حاج آقا. خیر باشه. امرتون؟

=: پریشب گفتی دنبال جا می گردی... امروز یه انصرافی داشتیم. هنوزم می خوای یا نه؟

خنده اش گرفت. با دست صورتش را پوشاند و در دل نالید: اگر با دیگرانش بود میلی... سبویم را چرا بشکست لیلی... چرا آخه؟

=: حمید؟ هستی؟

نفس عمیقی کشید. دستش را از روی صورتش برداشت و گفت: هستم حاج آقا. جا هم می خوام. هنوز نرفتم سازمان...

=: خیلی هم خوب. فیشاشونو بیار سازمان، منم میام، ثبت نامشون کنیم.

_: چشم. حتماً. فقط یه مسئله ای هست. حاج خانم می خوان با نوه شون بیان. یه دخترخانم مجرد بیست و دو ساله... از نظر قانونی مسئله ای نیست؟ البته پدر دختر راضی هستن.

=: مسئله که نه. ولی از نظر دولت عربستان زن یا دختر زیر چهل و پنج سال بدون محرم نباید وارد بشه. بیراه هم نیست. بالاخره اونجا امنیت کمه. از همه جای دنیا میان. بالاخره درست نیست.

چهره ی حمید منقبض شد. پرسید: خب پس چکار باید بکنن؟

=: یه راه داره. یکی از آقایون کاروان رو به عنوان داییش معرفی می کنیم. ما قبلاً هم از این موارد داشتیم. باید دایی باشه که برای فامیلش مشکلی نباشه. تو چکهای گذرنامه و اینا کنار هم باشن و اگه پرسیدن تنهایی، بگه این داییمه. دیگه؟

چهره ی حمید از خوشحالی شکفت. گفت: عالیه حاج آقا. من الان میام.

=: الان که نه. من یه نیم ساعتی دیگه می رسم سازمان. فقط این خانما... گذرنامه دارن؟

حمید گذرنامه ی مادربزرگ را از روی میز برداشت و گفت: حاج خانم دارن فقط تاریخشو  ببینم... نه تاریخش هم مشکلی نداره. تا آخر سال آینده اعتبار داره. ولی دخترخانمشون...

مادربزرگ گفت: داره. پارسال گرفته.

_: میگن اونم پارسال گرفته.

=: پس مشکلی نیست. گذرنامه ها و شناسنامه ها و فیشها رو بیار سازمان. چند قطعه عکسم بیار تا ببینیم چکار میشه بکنیم.

_: خیلی خیلی ممنون. من تا نیم ساعت دیگه میام. فعلاً خداحافظ.

=: خداحافظ.

گوشی را گذاشت و با لبخند گفت: جاتونم تو کاروان خودمون درست شد. خیالتون جمع. خودم دربست در خدمتتونم.

مادربزرگ از خوشحالی بغض کرد. با صدای گرفته ای گفت: بچم ریحانه پارسال دلش می خواست بره کربلا. براش گذرنامه گرفتن ولی جور نشد. خیلی دلش شکست. خدا بخواد حج نصیبش بشه خیلی خوشحال میشه.

حمید لبخندی زد و گفت: انشاءالله. حالا من گذرنامه و شناسنامه ی ایشونم می خوان. با چند قطعه عکس اگه دارین.

مادربزرگ با دستپاچگی گفت: الان میارم. الان. بذار زنگ بزنم بگم مادرش مدارکشو بیاره.

چند دقیقه بعد مادر ریحانه هم با مدارک رسید. دستهایش از هیجان می لرزید. باور نمی کرد که دخترش مسافر شده باشد. مدارک را به حمید داد و با هیجان پرسید: یعنی می تونه بیاد؟ مشکلی نیست؟

_: نه مشکلی نیست. فقط یه آقا از مسافرا باید خودشو داییش معرفی کنه که مثلاً محرم داره.

مادر ریحانه لبش را گاز گرفت تا بغضش نترکد. رو به مادربزرگ کرد و پرسید: به خودش گفتین؟

=: نه مادر... بذار بیاد خونه. تلفنی که نمیشه.

حمید خوشحال از آن همه شوق پیش رویش خداحافظی کرد و بیرون آمد. هنوز در پشت سرش بسته نشده بود که مادربزرگ گفت: خاک به سرم. هچی ازت پذیرایی نکردیم. وقت که داری بیا تو یه چیزی بخور. بیا مادر.

حمید خندان گفت: نه حاج خانم وقت برای پذیرایی بسیاره. اگه اجازه بدین من برم زودتر. یه وقت به ترافیک می خورم به موقع نمی رسم.

=: پس یه دقه وایسا یه شکلات بدم بخوری.

مشتی شکلات به زور به او داد و راهیش کرد.

حمید غرق فکر راه افتاد. اولین چهارراه را اشتباهی پیچید و کلی از دست خودش و حواس پرتی اش حرص خورد. راهش خیلی دور شده بود. مخصوصاً که خیابان بعدی هم به علت تعمیرات بسته بود. اینقدر چرخید که از جلوی بیمارستان رادین سر در آورد.

عصبانی بود. آن دختر هم که یک دفعه جلوی ماشین پرید و اعصابش را خرد کرد. پا روی ترمز و دست روی بوق فشرد. وقتی دو قدم مانده به دختر توقف کرد، نفسی به راحتی کشید و سر برداشت. دختر دست روی قلبش گذاشت و دو قدم عقب پرید.

 

ریحانه همانطور که سینه اش را می فشرد عصبانی غرید: کی به تو گواهینامه داده آخه؟

ولی صدایش در هیاهوی خیابان به گوش خودش هم نرسید. به زحمت سر برداشت و راننده ی شوکه را که هنوز همان جا بود نگاه کرد. اول حلقه ی موی روی پیشانی اش را دید و بعد نگاه بهت زده ای که همان لحظه ریحانه را شناخت. 

شیشه های ماشین باز بود. ریحانه توی ماشین خم شد و گفت: سلام. نزدیک بود قبل از حج آدم بکشی بعد بری توبه کنی.

حمید خندید و گفت: علیک سلام. خدا رحم کرد. بیا بالا.

ریحانه بی تعارف در را باز کرد و سوار شد. سرش را عقب برد و گفت: های مُردم!

_: یه بطر آب تو داشبورد هست. خنک نیست. ولی بهتر از هیچیه.

ریحانه داشبورد را باز کرد و گفت: ممنون.

حمید مشتی شکلات به طرفش گرفت و گفت: شکلاتم هست. مامان بزرگت دادن.

ریحانه خندید و گفت: اینا رو خودم خریدم.

دو تا برداشت و پرسید: رفتی پیش مامان جون؟ چی شد؟

حمید به روبرو چشم دوخت و از بین دندانهای بهم فشرده گفت: جا تو کاروانمون پیدا شد.

ریحانه با خوشحالی گفت: واقعاً؟!!!! وای چقدر خدا خدا کردم که مامان جون تنها نمونن.

_: تنها که نیستن...

+: ها... نفهمیدی کی رو می خوان ببرن؟

حمید نگاه کوتاهی به او انداخت. دوباره به خیابان چشم دوخت و پرسید: تو چی فکر می کنی؟

ریحانه متعجب شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم.

_: گفتم که من شانس ندارم.

ریحانه در حالی که از شوق می خندید جیغ زد: من؟ واقعاً من؟

حمید از گوشه ی چشم نگاهش کرد و سر تکان داد. ریحانه بعد از چند لحظه آرام گرفت و با تردید پرسید: حمید شوخی می کنی؟ سر بسرم نذار ها. اصلاً شوخی قشنگی نیست.

_: شوخیم کجا بود؟ دردونه ی حسن کبابی! بیا اینم گذرنامه ات. الانم داریم میریم سازمان حج و زیارت. جای دیگه ای که نمی خوای بری؟ اگه بخوای بری هم من وقت ندارم برسونمت شرمنده. با کارواندار قرار دارم.

در دل فکر کرد: بفرما رامش خانم. ریحانه و ترلان نداره. کار کاره! فرق نمی کنه. اینم نمی تونم برسونم.

ریحانه ناباورانه سر تکان داد و با صدایی که می لرزید، گفت: نه بابا... کجا برم؟ میام.

 

شوق کعبه عشق خانه (2)

سلام سلاااام
رسیدن ماه زیبای ربیع الاول مبارک باشه
این قصه رو خیلی دوست دارم. دلم می خواد حسابی طولانی و پرماجرا بشه. دوست دارم که دوستش داشته باشین. ولی نمی دونم... پست قبلی دوازده صفحه نوشتم، دوازده تا کامنت داشتم. با روزی حدود پونصد تا بازدید. برای بار هزارم به خودم میگم بی خیال... نوشتن را عشق است. اینجا بودن... خوانده شدن. همین ما را بس.
دوستتون دارم

ریحانه با بی قراری به جمع چشم دوخته بود. همه مشغول صحبت بودند و عروس و داماد را به کلی فراموش کرده بودند.

ساعت را نگاه کرد. فقط ده دقیقه گذشته بود. چرا اینقدر کند می گذشت؟ حوصله اش سر رفته بود. بعد از آن آبروریزی ناجوانمردانه دیگر دلش نمی خواست بماند. می خواست زودتر به خانه برود و با تنبیه فرهاد روبرو شود. بلکه بتواند از خودش دفاع کند و بگوید واقعاً آن طور که او برداشت کرده است نبوده. اصلاً خبری نبود!

نفسش را با حرص پف کرد و دوباره متوجه صحبتهای اطرافش شد. نفهمید رشته ی کلام از کجا به حج و زیارت رسیده است.

آقای صلاحی پدر حمید و رامش به مادربزرگ ریحانه گفت: مال سال چند حاج خانم؟ فیش حمید ما مال آخر هشتاد و دو بوده. یعنی فیش خودش که نه... اون بنده خدایی که بهش نیابت داده.

آقای بهاری پدر ریحانه پرسید: امسال مسافره؟

=: بله اگر خدا بخواد.

مادربزرگ گفت: والا اصلاً یادم نیست مال کی بوده. هشتاد سه، چهار... شایدم زودتر. دوتا فیشم دارم. یکی مال شوهر خدا بیامرزمه. لابد باید منتقلش کنم به بچه ها. خود اون مرحومم نرفته بود. هنوز به گردنشه خدا بیامرز.

آقای صلاحی گفت: خب شما هم نیابت بدین. به بچه هاتون یا هرکسی که خواستین. ما یه روز تو مسجد محل بودیم، یه بنده خدا پیرمردی بود، گفت یه فیش دارم می خوام یه نفر از طرف مادرم حج کنه. حاج آقا حمید ما رو معرفی کرد. دیگه خدا قسمت کرد و به نامش شد. حالا اگه خدا بخواد داره میره.

مادربزرگ متفکرانه پرسید: چقدر فرصت هست؟ الان ماه شعبانه رمضان شوال ذیقعده ذیحجه... میشه الان اسم نوشت؟ کی اعزام میشن؟

=: اواسط ذیقعده. اگه بخواین برای خودتونم می تونین نیابت بدین. بهرحال باید استطاعت بدنی هم داشته باشین. اگه براتون سخته بدین یکی دیگه بره.

=: نه دلم می خواد خودم برم. ولی یه نفر رو از قول اون خدا بیامرز می برم. یکی از بچه ها که مراقبم باشه.

آقای صلاحی گفت: قصد دخالت ندارم ولی بهتره یه مرد باشه که بارتون رو کمکتون جابجا کنه و اگه لازم شد از طرفتون طواف کنه و این کارا.

مادربزرگ اخمی کرد و گفت: نه بابا باربر که پیدا میشه. طوافم همه می تونن بکنن. یه زن باشه بهتره که همراهم باشه. با مرد که نمی تونم هم اتاق بشم. اتاقای زنونه مردونه وقت حج جداین.

=: درست می فرمایین. می خواین بگم حمید بیاد اگه اطلاعات بیشتری لازم دارین...

بعد بدون این منتظر جواب بشود گفت: مجید جان بابا... حمید رو صدا کن.

مجید از جا برخاست. چرخی دور هال و آشپزخانه زد. در اتاق حمید را باز کرد و با دیدن او که عصبانی دراز کشیده بود، گفت: تو باز غمباد گرفتی؟ این اداها چیه؟ مرد اینقدر لوس نوبره!

حمید پوفی کرد. لب تخت نشست و سر به زیر انداخت. حواسش پرت ریحانه بود. فرهاد را نمی شناخت. نمی دانست "توی خانه تکلیفت را روشن می کنم" او چقدر می تواند شدید باشد. روا نبود دخترک را به خاطر هیچ و پوچ اذیت کند. احساس تقصیر می کرد و هیچ کاری هم نمی توانست بکند. هرچه می گفت بدتر میشد.

مجید تشر زد: پاشو. پاشو خودتو جمع کن. پاشو بابا کارت داره.

سری تکان داد و آرام گفت: الان میام.

به سنگینی از جا برخاست. حوصله نداشت. همه کار این مجلس اعصاب خرد کن شده بود. فقط آن دخترک بامزه چند لحظه حواسش را پرت کرده بود، که همین هم باعث شر شده بود.

سر تکان داد و با ناراحتی فکر کرد: خدا کنه دعواش نکنه.

نفس عمیقی کشید و وارد اتاق پذیرایی شد. بابا با دیدن او گفت: حمید بیا... به حاج خانم بگو ببینن برای حج چکار می تونن بکنن.

نفس عمیقی کشید و جلو رفت. آرام گفت: خب... فیشتون مال کی هست؟

مادربزرگ سری تکان داد و گفت: نمی دونم والا... هشتاد سه بود... چار بود...

بعد رو به مادر ریحانه کرد و گفت: ها یادم امد. گلابتون به دنیا امده بود. آقام خدابیامرز می گفت از قدم این بچه قسمت شد فیش بخریم. سال چند بود؟

مامان متفکرانه گفت: درست یادم نیست.

ریحانه آرام گفت: دوم اسفند هشتاد و دو.

صدایش را توی شلوغی فقط حمید شنید. نگاهش کرد و پرسید: کی؟

توجه بقیه هم جلب شد. ریحانه کمی بلندتر حرفش را تکرار کرد. مادربزرگ هم به خاطر آورد.

=: ها... اسفند بود. آقام تو فکر عیدی بچه ها بود. خدا بیامرز همیشه براشون هدیه می خرید برای عید.

زمزمه های خدا رحمتشون کنه و تعارفات معمول از هر طرف به گوش رسید.

ریحانه سر به زیر انداخت. یاد بابابزرگ و عیدها و عیدی گرفتن هایش افتاده بود. از قبل هم حالش گرفته بود. این هم بهانه ای شد که اشک از گوشه ی چشمش نیش بزند. اما بغضش را فرو داد و به زحمت نفس عمیقی کشید.

حمید کلافه او را از گوشه ی چشم می پایید. نمی توانست فراموشش کند. فهمید بغض کرده، می خواست برایش آب بیاورد، اما وسط اتاق ایستاده بود و رفتنش خیلی دیده میشد.

پس با حرص نفس عمیقی کشید و سعی کرد حواسش را به مطلب قبلی بدهد. رو به مادربزرگ گفت: هشتاد و دو خوبه. می تونین الانم اسم بنویسین. به شرطی که تو کاروانا جا پیدا کنین.

ریحانه یک خیار پوست کند و آرام جوید. حمید در حال توضیح دادن شرایط نفس عمیقی کشید. خیار هم خوب بود. می توانست جای آب را بگیرد و کمی آرامش کند.

پدر حمید پرسید: نمی تونی الان زنگ بزنی به کارواندارتون ببینی جای خالی دارن یا نه؟

متفکرانه پرسید: کاروان ما؟

پدر سری کج کرد و گفت: خب ها. چه ایرادی داره؟ یه آشنا همراه حاج خانم باشه.

پدر ریحانه لبخند زد و گفت: شما لطف دارین.

مادربزرگ گفت: فرقی نمی کنه مادر. نمی خوام مزاحمت بشم. صبح بچه ها رو می فرستم برن سازمان حج و زیارت ببینن باید چکار کنن.

مادربزرگ حمید گفت: صبح جمعه یه. بذارین الان زنگ می زنه به کارواندار. شماره شو که داری مادر، ها؟ بگو برای دو نفر می خوان. کی رو می خواین ببرین همراتون حاج خانم؟

مادربزرگ چشم گرداند. به ریحانه که رسید لبخند ملایمی روی لبش نقش بست. اما بلافاصله نگاهش را برگرفت و گفت: نمی دونم حالا. تا چی قسمت باشه.

حمید آن لبخند و نگاه را دید. لبش را گاز گرفت تا لبخند نزند. با عجله گفت: پس با اجازتون من برم یه زنگی بهش بزنم. انشاءالله که جور میشه خودم در خدمتتونم.

مادربزرگها باهم گفتند: خدا خیرت بده مادر.

ریحانه او را که به سرعت از اتاق بیرون می رفت نگاه کرد و فکر کرد: اگه حمید با این اشتیاق بخواد مواظب مامان جون باشه خیالم راحت راحت می مونه.

بعد هم لبخندی زد و به طنز فکر کرد: کاشکی یه نفر هم با این شوق دلش می خواست مواظب ما باشه.

و نمی دانست تمام آن لبخند و شوق متعلق به خودش بوده است!

حمید در اتاقش را پشت سرش بست و با شوق خندید. بعد لبخندش را جمع کرد و به خودش تشر زد: خجالت بکش بچه! مثلاً داری میری حج! یعنی واقعاً که! زشته!

لبهایش را با حرص بهم فشرد. به کارواندار زنگ زد.

=: سلام علیکم حمید آقای گل.

_: سلام حاج آقا. حال شما خوبه؟

=: شکر خدا. بد نیستم. چطوری خوبی؟

_: الحمدالله. بد نیستم. ببینین حاج آقا... یه خانم مسنی از آشناهامون دو تا فیش دارن مال اوائل اسفند هشتاد و دو، دنبال جا می گردن. جا دارین تو کاروان؟

=: نه والا. ما که جایی نداریم. زن و شوهرن؟

_: نه شوهرشون به رحمت خدا رفتن. می خوان نوه شونو به جای اون مرحوم بیارن. به عنوان نایب.

=: صحیح. حالا ما که جایی نداریم. باید برن سازمان. انشاءالله جایی گیرشون بیاد.

_: یعنی اصلاً جا ندارین؟

=: اصلاً که چرا. یه جا هست. ولی حاج خانم یه نفری که نمی تونه بیاد. می تونه؟

_: نه... نه نمی تونن. هیچ کاری نمی تونین براشون بکنین؟ یه نفر اضافه؟

=: نه حمیدجان. مسئولیت داره. مگه کسی انصراف بده که بتونم جایگزین کنم. برن سازمان انشاءالله تو کاروانای دیگه جا گیرشون میاد.

نفس عمیقی کشید و آرام گفت: انشاءالله. ممنون.

=: خواهش می کنم. ببخشید که نشد.

_: نه خواهش می کنم. ببخشید مزاحم شدم. خداحافظ شما.

=: خدا نگهدارت پسرجان.

گوشی را قطع کرد و آهی کشید. سر برداشت و گفت: اوستا کریم اگه خودت مراقب ما نباشی این دل هرزه گرد برای خودش می چرخه! بی زحمت دو تا جای خوب تو یه کاروان عالی بهشون بده با منم برخورد نداشته باشن اصلاً. بریم تو حس و حال معنوی به لطف خودت خواهشاً.

نفس عمیقی کشید. جلوی آینه یقه اش را صاف کرد و از اتاق بیرون آمد. آنچه شنیده بود را گفت. همه مشغول نظر دادن شدند. بالاخره هم باز پدر حمید بود که او را جلو انداخت و گفت: حمید ما که فعلاً تا وقت حج بیکاره. شنبه صبح میاد در خونتون، فیشا و پاسپورتا رو می گیره میره دنبال کاراتون. انشاءالله قسمت باشه و جا گیرتون بیاد. هرچی زودتر اقدام کنین بهتره.

رامش و فرهاد به اتاق برگشتند. ریحانه از جا برخاست و کنار دیوار ایستاد تا برادرش بنشیند. حمید هم کمی آن طرف تر پشت صندلی مجید به دیوار تکیه داد و به جمع که با هیجان مشغول صحبت با فرهاد و رامش بودند چشم دوخت. دوباره غم عالم به دلش ریخته بود. دلش نمی خواست فرهاد رامش را ببرد. دلش تنگ میشد. خیلی دلتنگ میشد. فکر کرد برای آرامش خودش هم مکه دعا کند. باید به لیست دعاهایش تحمل جای خالی رامش را اضافه می کرد.

نفس عمیقی کشید. وقتی صداهای بلند تبریک اتاق را پر کرد، آرام بیرون رفت. فقط ریحانه بود که از گوشه ی چشم رفتنش را دید. ریحانه که داشت با خوشحالی کف میزد و برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی می کرد، با رفتن حمید آرام گرفت. کمی دیگر کف زد. بعد مثل یک گربه به نرمی بیرون خزید. فراموش کرد که چند دقیقه قبل به خاطر حرف زدن با این پسر تنبیه شده است. می خواست آرامش کند. حیف نبود روز خواستگاری اینقدر غصه بخورد؟!

حمید به آشپزخانه رفت و یک لیوان بزرگ آب ریخت. ریحانه آرام توی آشپزخانه سر کشید. زن خدمتکار پشت به در مشغول شستن ظرفها بود. حمید هم غرق فکر جرعه ای آب نوشید. ریحانه با لبخند و نگاه درخشانش پرسید: دلت میاد؟

حمید با گیجی به لیوان نگاه کرد. بعد پرسید: چی؟ آب می خواستی؟ الان بهت میدم.

ریحانه خندید. توی درگاه ایستاد و گفت: نه آب نمی خوام.

حمید لیوان را سر کشید. در حالی که به طرف در می آمد پرسید: پس چی؟

ریحانه کنار کشید و اجازه داد او بیرون بیاید. بعد گفت: روز خواستگاری... روز خوشحالی خواهرته. دلت میاد غصه بخوری و ناراحتش کنی؟ آخه درسته؟

حمید خندید و نگاهش کرد. چقدر این دختر پاک بود! چقدر عزیز و مهربان بود! خوش به حال رامش با چنین خواهرشوهری!

لبخندش را محکم کرد و گفت: بفرما. خوشحالم. خوب شد؟ امدی بیرون، داداشت دعوات نکنه.

ریحانه با لبخند به اتاق پذیرایی نگاه کرد و گفت: نه بابا الان سرش گرمه.

بعد به طرف او چرخید. دوباره چشمهایش درخشیدند. برقی که باعث شد حمید از خودش بترسد و قدمی عقب برود. ریحانه با شوق پرسید: واقعاً داری میری مکه؟!

_: اگه خدا بخواد... مال خودم نیست. نیابته.

+: یعنی چی؟

_: یعنی یه آقایی خرج سفرم رو داده که از طرف مادرش حج کنم. مال خودم حساب نمیشه. مثل مامان بزرگت که می خوان یه نفر رو به جای بابابزرگت ببرن.

+: خب اشکال نداره. مهم اینه که بری. مگه نه؟

_: بله مهمه. ولی میگم از گردنم برداشته نمیشه. هنوز برام واجبه که خودم هر وقت استطاعت داشتم برم.

+: خب میری ایشالا. ولی تو سن کم یه کم ترسناکه به نظرم. برای خودم فکر می کنم اگه مثلاً اشتباه کنم چی؟ مسافر نیستم، همینجوری میگم. یا نتونم از عهده ی اعمال بربیام. میگن خیلی سخته.

_: نمی دونم. منم اضطراب دارم ولی خیلی دوست دارم برم ببینم چه جوریه.

+: انشاءالله به سلامتی.

بعد نگاهی به اتاق پذیرایی انداخت و با شوق گفت: من برم عکس بگیرم.

کیفش را روی نیمکت جا گذاشته بود. دوربینش را برداشت. حمید نفس عمیقی کشید و باز به خودش تشر زد که آرام باشد.

ریحانه به اتاق پذیرایی برگشت و مشغول عکس گرفتن شد. از همه عکس گرفت. وقتی حمید با قدمهای مقطع وارد اتاق شد، ریحانه با همان لحن شادش گفت: شما هم کنار عروس وایسین عکس بگیرم.

سری تکان داد و آرام به طرف رامش رفت. ریحانه بلند گفت: همه لبخند... خواهش می کنم لبخند بزنین.

لبخند زد. در برابر آن همه شور و شوق لبخند زدن کار سختی نبود. ریحانه از دو سه زاویه چندین عکس گرفت تا راضی شد. بعد نوبت سری بعدی شد. تند تند عکس می گرفت.

حمید دوباره کنار اتاق به دیوار تکیه داد و ایستاد. احساسش را نمی توانست تحلیل کند. از این دختر خوشش آمده بود و این چیزی نبود که می خواست. آن هم در این موقعیت که مسافر بود. گذشته از همه ی اینها غرورش اجازه نمی داد خودش را جلوی فرهاد کوچک کند!

در دل گفت: ریشه کنت می کنم. محاله بذارم پا بگیری!

بعد سر برداشت و از خدا خواست که کمکش کند: خدایا خواهش می کنم... تو که می دونی من می خوام پاک و پاکیزه و دست خالی بیاد. سرم گرم نشه. خواهش می کنم. فقط خودم و خودت. متشکرم.

آهی کشید و با دل آرامتری به مجلس نگاه کرد. لبخند کمرنگی هم بر لبش نشست.

غروب بود که مهمانها قصد رفتن کردند. ریحانه داشت با شور و مهربانی با مادربزرگ و پدربزرگ حمید خداحافظی می کرد. مادر حمید که کنار پسرش ایستاده بود، با لبخند معنی داری گفت: چقدر این دختر دلنشینه.

دلنشین! کلمه ی درستی بود. ولی حق نداشت به دل حمید بنشیند. حمید ابرو بالا برد و با نگاه معنی دار در جواب مادرش به او چشم دوخت. زیر لب گفت: که اینطور.

مامان جوابش را نوعی شوخی برداشت کرد و گفت: نه واقعاً میگم. جدی ببین چقدر عزیزه.

حمید با سردترین لحنی که می توانست، گفت: خدا ببخشه بهشون. عزیز من... من مسافرم. لقمه نگیر.

مهمانها به قصد خداحافظی جلو می آمدند و نمیشد مادر و پسر راحت حرف بزنند. با این حال وسط خداحافظی معترضانه گفت: حمید!

حمید به اشاره دست روی گونه اش گذاشت و زمزمه کرد: این تن بمیره مامان... هیچی نگو.

مامان با حرص لبهایش را بهم فشرد. بعد با دیدن ریحانه که جلویش رسیده بود و داشت خداحافظی می کرد، لبهایش به شوق باز شدند و خداحافظی گرمی با او کرد.

چند قدم بعد ریحانه به حمید رسید که همچنان مشغول تلاش برای نگه داشتن ماسک سرد و جدی هم روی صورتش، هم روی قلبش بود.

ریحانه سردی او را دلخوری از نامزدی رامش برداشت کرد و با لبخند زمزمه کرد: غصه نخور.

عضلات صورت حمید منقبض تر شدند و با لحنی سرد گفت: نمی خورم.

ریحانه پیام را ناباورانه دریافت کرد: زیادی پاتو از گلیمت دراز می کنی.

حمید این را نگفته بود ولی با تمام قوا منتقلش کرد و باعث شد ریحانه با ناراحتی رو بگرداند. باورش نمیشد. نمی فهمید چکار کرده است که حمید که تا حالا اینقدر راحت و بی پیرایه بود ناگهان عصبانی شده است.

سعی کرد کلمه به کلمه حرفهایی را که باهم زده بودند به خاطر بیاورد. ولی هرچه بیشتر فکر می کرد گیجتر میشد. بالاخره هم چون نفهمید کجا را اشتباه کرده است، به خودش تشر زد: اصلاً غلط کردی با یه پسر نامحرم حرف زدی!

همین درست بود. سری به تأیید برای خودش خم کرد و به دنبال فرهاد سوار ماشین شد.

فکر می کرد فرهاد توی خانه بازخواستش کند ولی فرهاد اینقدر هیجان زده بود که به کلی عصبانیتش را فراموش کرده بود.

مامان و بابا و نرگس هم خوشحال بودند. مامان جون و شوهر نرگس هم از خانواده ی رامش خوششان آمده بود. فقط ریحانه بود که به دلیل نامعلومی اشتهای شام خوردن نداشت و بالاخره عذرخواهی کرد و رفت که بخوابد.

روی تخت دراز کشید و به خودش گفت: چه ادا هم میاد که شام نمی خورم! اون همه رشته برشته رو کی خورد؟! وای چه عالی بودن! وای حمید! اههه! مگه من چکار کردم؟ پسرای بدبین بداخلاق!

دل گرفته به پهلو غلتید و کمی بعد خواب رفت.

صبح روز بعد قرار بود با خانواده ی پدری به باغ کوچکی که بیرون شهر داشتند. باغ در اصل متعلق به پدربزرگشان بود، حالا به بابا و عموها رسیده بود. محصول چندانی نداشت ولی همین که جایی بود که روزهای تعطیل در آن جمع شوند غنیمت بود.

داشتند جمع می کردند که راه بیفتند که فرهاد با لبخند پرسید: بگم رامشم حاضر شه باهامون بیاد؟

مامان پرسید: بهش اجازه میدن به این زودی تنها باهامون بیاد؟

فرهاد صادقانه گفت: نمی دونم.

بابا گفت: بگو با خانواده بیان. نهار که می خوایم کباب بگیریم، خب بیشتر می خریم.

تمام صورت فرهاد به خنده باز شد. با خوشحالی گفت: خیلی ممنونم بابا.

****

 

 

حمید وقتی شنید نهار مهمان خانواده ی بهاری هستند گفت: من که کار دارم. شما برین.

مامان به تندی پرسید: چه کاری مثلاً؟

رامش گفت: مجید هم مهمون خونواده ی سرونازه. تو دیگه بیا.

بابا گفت: راست میگه باباجون بیا. چکار داری مگه؟

مامان گفت: این داره بهانه میاره. تقصیر منه که یه حرفی زدم.

حمید با ناراحتی گفت: مامان! خواهش می کنم.

بابا منظورشان را نفهمید ولی رامش فوراً مطلب را گرفت و گفت: مامان ولش کن این اداش زیاده. ترلان رو دیدی چه خوشگله؟ نمی دونی این بی سلیقه چه قیافه ای گرفت وقتی تعارف کردم که برسونمش. تازه نامرد تا در خونشونم نرفت. وسط راه پیادش کرد.

حمید سعی کرد قیافه ی ترلان را به خاطر بیاورد اما در ذهنش فقط تصویر ریحانه بود که با تمام قوا آن را پس میزد.

اهل خانه همچنان مشغول بحث بودند و بالاخره هم نتیجه گرفتند که: اگه واقعاً برات مهم نیست پاشو بیا. بمونی خونه یعنی یه چیزی هست!

خب یک چیزی بود! دلش می خواست فراموشش کند. ولی نمی گذاشتند که!

راه افتادند. حدود یک ساعتی راه بود. وقتی رسیدند با خانواده های دو عموی فرهاد و خانواده ی عمه اش آشنا شدند. ریحانه فقط سلامی از دور کرد و بعد مشغول گپ زدن با دختر عموهایش شد. در حالی که تمام حواسش به پسری بود که نمی دانست چرا از او دلخور است و این اذیتش می کرد.

حمید هم سعی کرد سرش را با پسرها گرم کند. توی باغ یک اسب متعلق به پسرعموی فرهاد بود که همه نوبتی سوار می شدند. حمید که در نوجوانی کلاس سوار کاری رفته بود، سوار شد و به تاخت به بیابان زد.

دخترها که برای گردش از باغ بیرون رفته بودند، او را دیدند. انیس دختر عموی ریحانه گفت: این پسره چه خوش تیپه! عین تو فیلما سواری می کنه!

ریحانه زمزمه کرد: ها. خوش تیپ عصبانی بداخلاق.

انیس خندید. به شانه ی او زد و گفت: تو هم دلت براش رفته ها. غصه نخور. اینا ژستشونه. ذاتش نباید اونقدرا بداخلاق باشه. بی محلی کنی دنبالت موس موس می کنن.

ریحانه پوفی کرد و گفت: من چی میگم تو چی میگی! دلم برای کی رفته؟ این؟ بی خیال.

انیس چشم و ابرویی آمد و همه ی دخترها خندیدند. ریحانه هم سعی کرد بخندد و به سواری که حالا خیلی دور شده بود نگاه کرد.

***

 

حمید روی اسب نیم خیز شد و سعی کرد تند تر براند.  در دل خدا خدا می کرد که مهر ریحانه از دلش برود. نمی خواست که الان دلمشغولی ای داشته باشد. از ته دل می خواست که حجش فقط خودش باشد و خدایش.

بعد از سواری احساس می کرد حالش بهتر است. دست و رویی صفا داد و به جمع برگشت. قاطی شوخیهای پسرها شد و با جمع گرم و صمیمی و شلوغ نهار خورد. ریحانه را اصلاً ندید.

ریحانه از دور نگاهش کرد و لبخند آرامی زد. رو گرداند و به اتاق رفت تا بقیه ی وسایل سفره را بیاورد.