ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (8)

سلام سلام سلام
من همچنان خوابم خوبم و غیره انشاءالله شما همگی خوب و سرحال باشین
اینم یه پست مختصر دیگه. داشته باشین تا بازم بیام...

آه بلندی کشید؛ روی پاشنه اش چرخید و به خانه رفت. سکوت خانه به تلخی ورودش را خوش آمد گفت. سری تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت. هنوز بوی ادوکلن عموجان را احساس می کرد. بغض گلویش را گرفت. برای این که بیش از آن فکر نکند تلویزیون را با صدای بلند روشن کرد و به اتاقش رفت. لباس عوض کرد و برگشت. روی مبل افتاد و مشغول بالا و پایین کردن کانالها شد. فایده ای نداشت. حواسش را نمی فهمید.

نگاهی به ساعت انداخت. عقربه ها جلو نمی رفتند.

برخاست. چای آماده کرد و یک فنجان ریخت. دستهای بی حسش را دور فنجان حلقه کرد. به هرچه که فکر می کرد به تلخی می رسید. جای خالی عموجان... خانه ی شلوغ پدرش... شوهر مادرش و عشق سهراب...

لعنتی! حوصله نداشت. چرا هیچ فکر خوبی به خاطرش نمی رسید؟ از جا برخاست. توی کابینتها را گشت. یک بیسکوییت پیدا کرد و با چای خورد.

غروب شد. چراغها را روشن کرد. به انعکاس صورتش روی شیشه ی پنجره نگاه کرد و فکر کرد: پاشو یه کاری بکن.

ولی دست و دلش به کار نمی رفت. موبایلش زنگ کوتاهی خورد. برداشت. اس ام اسی از یکی از دوستانش بود: کجایی؟ خبری از ما نمی گیری!

دستش روی کلیدها لغزید. نوشت: خونه ام. تنهام. بیام پیشت؟

_: آره! منم تنهام. میگیم شیدا و صحرام بیان دور هم خوش می گذره. شام هم پیکی پیتزا میگیریم.

+: باشه. ممنون.

نسترن همیشه تنهایی اش را فهمیده بود. کم احوالش را می گرفت، اما هروقت به او احتیاج داشت، بود.

از جا برخاست و لباس عوض کرد. موهایش را شانه زد و کمی آرایش کرد. رنگ و روی تازه حالش را بهتر می کرد.

لبخندی به آینه زد و گفت: زندگی به اون بدیهام که فکر می کنی نیست!

به آژانس تلفن کرد و تقاضای تاکسی کرد. حالش بهتر شده بود. تا راننده ی آژانس برسد کمی دور و بر را مرتب و گردگیری کرد. بالاخره هم با صدای زنگ در دستهایش را شست و از خانه بیرون رفت.

توی تاریکی کوچه رنگ ماشین را تشخیص نداد. حواسش پیش نسترن بود. در را باز کرد و سوار شد. صدای آشنایی سلام کرد.

لبخندی رو لبش نشست و گفت: علیک سلام. امروز از دست من خلاصی نداری!

_: اتفاقاً نزدیک بود داشته باشم. شماره که دادم بهتون، هنوز داریش؟

+: بله سیوش کردم.

_: بعد از این خواستین جایی برین به خودم زنگ بزنین. مخصوصاً شبا. اینطوری خیالم راحتتره. کلی چونه زدم تا اجازه داد من بیام. نوبتم نبود.

سایه لبخندی زد و در حالی که شماره را می گرفت گفت: چشم پسر عمه!

سهراب من من کنان گفت: دلخور نشی ها... بالاخره نگرانم. امنیت نیست.

سایه تبسمی کرد و گفت: می دونم.

کاغذ را توی مشتش فشرد. یعنی منظوری داشت یا همانطور که قبلاً هم گفته بود جای خواهرش؟

شب خوبی کنار نسترن و بقیه ی دوستانش گذراند. آخر شب مادر صحرا او را به خانه رساند. دوباره شب و تنهایی خانه و هزار و یک فکر و خیال...

مامان مسیج داده بود که اگر خواستی شب را تنها نمون. بیا پیش ما.

نوشته بود پیش نسترنم. تنها نیستم.

نگفته بود شب نمی ماند. دوست نداشت شب جایی غیر از خانه باشد.

روز بعد جمعه بود. بچه های عموجان باهم نهار می خوردند و سایه هم مهمان همیشگی بود. وقت خوبی بود که سهراب صابری را معرفی کند.

بعد از نهار هنوز سر سفره بودند که سایه سینه ای صاف کرد. نمی دانست چطور شروع کند. نگاهی به آقاکمال انداخت و با من من گفت: من... سهراب صابری رو ... پیداش کردم.

همه ی جمع ناگهان ساکت شدند و بهت زده نگاهش کردند. آقاکمال پرسید: مطمئنی خودشه؟ اسم پدرش... همه چی درسته؟

سایه سری تکان داد و گفت: بابا هم تایید کرد. همه چی درسته.

_: بابات چی رو تایید کرد؟

+: مشخصاتش رو... آخه...

سایه نفس عمیقی کشید. همه نگاهش می کردند. دستپاچه شده بود.

کریمه خانم دختر عموی کوچکش گفت: خب بگو دیگه! آخه چی؟ کیه این سهراب صابری؟

نگاه سایه روی جمع چرخید و بالاخره گفت: پسرعمه ی ماست. عمه ی ناتنی.

بعد تمام داستانی که پدرش تعریف کرده بود را باز گفت. همه مشتاق بودند که سهراب را ببینند.

سایه گوشی اش را روشن کرد و برای اولین بار شماره اش را گرفت. بعد از سه چهار بوق طولانی سهراب گوشی را برداشت و بدون این که مهلت حرف زدن بدهد، گفت: ول کن نیستی روز جمعه ای؟ باز گوشی کی رو برداشتی؟ بابا بهت میگم حوصله ندارم. می خوام بمونم خونه بخوابم. اگه بذاری البته!

سایه خنده اش گرفت. ولی وقتی سی نفر چشمشان به دهنش بود درست نبود بخندد. به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت: آقای صابری؟

سهراب دستپاچه پرسید: سایه خانم تویی؟

+: بله...

_: معذرت می خوام. فکر کردم رفیقمه. گیر سه پیچ داده. جایی می خوای بری؟

سایه شوخیش گرفت. در حالی که هنوز با خندیدن مبارزه می کرد گفت: مزاحم نمیشم.

_: نه بابا میام. این بنده خدا سه پیچ کرده بریم سینما منم حوصله ندارم. کجایی حالا بیام دنبالت؟

سایه نفس عمیقی کشید و گفت: خونه ام. خانواده ی عمو می خوان باهاتون آشنا بشن. زنگ اصلی ساختمان رو بزنین. تو گاراژ هستیم.

حالا سهراب شوخیش گرفته بود: اوه... که اینطور! لباس پلوخوری بپوشم پس...

+: هرجور راحتین.

_: باشه. میام. کاری ندارین؟

+: نه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

با صدای زنگ در همه هیجان زده شدند و جلوی در گاراژ اجتماع کردند. در باز شد. سهراب نگاهی به جمع انداخت و بعد کنار کشید. فریده خانم توی قاب در ظاهر شد.

سایه گوشه ای ایستاده بود. نمی خواست جلب توجه بکند. اما با دیدن فریده خانم جلو رفت و شادمانه گفت: عمه خوش اومدی!

ناباورانه در آغوشش کشید. فریده خانم هم او را بوسید. سایه باور نمی کرد. نمی فهمید چه چیزی اینقدر فریده خانم را زیر و رو کرده است.

نگاهی پرسشی به سهراب انداخت. اما سهراب هم شانه ای بالا انداخت به این معنی که نمی داند.

سایه به پدرش هم زنگ زد. کمی بعد بابا و همسر و بچه هایش هم آمدند و جمعشان حسابی گرم شد. سهراب کلی سر آشنا شدن با جمع شوخی می کرد و مرتب اسمها را اشتباه می گفت و همه را به خنده می انداخت. سایه باور نمی کرد این همان جوانک مؤدب راننده ی آژانس باشد که به زحمت صدایش را می شنید!

فریده خانم هم گرم و صمیمی بود. بالاخره خودش به زبان آمد و گفت که هنوز ته دلش کینه داشته ولی دیشب خواب مادرش را دیده که ملتمسانه از او خواسته است که با خانواده اش آشتی کند.

سایه خندید و عاشقانه نگاهش کرد. باور نمی کرد اینقدر عمه اش را دوست داشته باشد.

نگاهش چرخید. سهراب هنوز گل سرسبد جمع آقایان بود و همه سربسرش می گذاشتند تا بیشتر شوخی کند.

غروب جایش را به شب داد. معمولاً مهمانی ظهر جمعه تا عصر بیشتر طول نمی کشید ولی الان اینقدر نشستند که شام را هم دور هم خوردند. خانواده ی عمه فریده هم رسماً دعوت شدند و قرار شد بعد از این عضو ثابت این مهمانی دور همی باشند که همه به اشتراک می دادند.


وارث ناشناس (7)

سلام سلامممم
اینم یه پست کوچولوی دیگه. از نوشتارش خیلی خوشم نمیاد ولی خواب آلودم و از این بهتر نمی تونم  بنویسم شرمنده...
این روزا برگردون همه ی حرفام شده خوابم میاد :دی

فریده خانم آه بلندی کشید و با ناراحتی به سایه نگاه کرد. اما آقای صابری باز با لبخند تشویقش کرد که پیش بیاید. بالاخره قدمی جلو گذاشت و به سردی روی سایه را بوسید و آرام کنار رفت تا سایه وارد شود.

باهم به آشپزخانه رفتند. روی میز آشپزخانه وسایل نهار آماده بود. سهراب بشقابی اضافه کرد و با خوشرویی به سایه تعارف کرد بنشیند. آقای صابری هم نشست و گفت: بفرمایید سایه خانم.

سایه با تردید نشست و از گوشه ی چشم نگاهی به عمه اش انداخت. آقای صابری با لبخند گفت: نگران نباش. فریده خانم دلش صاف صافه! هیچی توش نیست. ولی غرورش اجازه نمیده که لبخند بزنه. ما هم که نمی خوایم غرورشو بشکنیم. مگه نه؟

و به شوخی چشمکی هم ضمیمه ی جمله اش کرد. سایه خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت. حتی چهره ی فریده خانم هم کمی باز شد. لبخند نزد ولی دیگر درهم نبود.

نهار با تعریفهای عادی سهراب و پدرش صرف شد. گاهی سوالی هم از فریده خانم یا سایه می پرسیدند که هر دو با احتیاط از دیگری، جواب کوتاهی می دادند.

بعد از نهار توی هال دور هم نشستند. فریده خانم خودش را با بافتنی مشغول کرده بود. آقای صابری احوال کار و بار و خانواده ی سایه را می پرسید. سایه با تردید از جدا شدن و زندگی های پدر و مادرش گفت. خیلی می ترسید عکس العمل بدی نشان بدهند. با وجود این راستش را گفت. اما فریده خانم اصلاً توجه نکرد و آقای صابری هم فقط کمی تعجب کرد. سهراب هم که از قبل حدس میزد که داستان این باشد. چون بهرحال می دانست که سایه با عمویش زندگی می کند و خانه های پدر و مادرش از هم سواست.

با این حال سایه دچار اضطراب شده بود و کمی می لرزید. سر بزیر انداخته بود و با حالتی عصبی چند لحظه یک بار دستی به گونه اش می کشید. بالاخره آقای صابری متوجه شد و پرسید: اتفاقی افتاده دخترم؟ از چیزی ناراحتی؟

سایه با دستپاچگی گفت: نه نه هیچی...

نگاهی به ساعت انداخت و گفت: اگه اجازه بدین باید برم.

آقای صابری گفت: خواهش می کنم. خیلی خوش اومدی.

فریده خانم سر برداشت و بالاخره نگاهش کرد. سایه با خجالت لبخند زد. فریده خانم لبهایش را با زبان تر کرد و بالاخره تبسمی کرد. سهراب سوتی کشید و در حال کف زدن گفت: آشتی کردین!

فریده خانم خنده اش را فرو خورد و سر به زیر انداخت. سایه هم از جا برخاست و گفت: خیلی زحمت دادم ببخشید.

و با عجله به طرف در رفت. سهراب و بقیه هم از جا برخاستند. فریده خانم خداحافظی کوتاهی کرد و به اتاق برگشت. آقای صابری ولی صبر کرد تا از در بیرون بروند. هنوز توی راهرو بودند که کلید توی در چرخید و مرد جوانی وارد شد. نگاهی پرسشی به سایه انداخت. سهراب گفت: دخترداییمون سایه خانم، برادرم سهیل.

سهیل با خشم نگاهی به سهراب انداخت و بدون حرفی به اتاق رفت. سهراب شانه ای بالا انداخت و باهم بیرون رفتند.

وقتی سوار شدند، سایه پرسید: از ماجرا خبر داشت؟ از بابا بدش میاد؟

سهراب خندید و گفت: نه بابا از کجا بدونه؟ خودمون تازه فهمیدیم. اصلاً باورش نشد.

سایه حیرتزده پرسید: پس برای چی دلخور شد؟

سهراب مکثی کرد و بعد با تردید گفت: برای این که... معذرت می خوام... فکر کرد تو دوست منی. و من اینقدر موجود خجسته ای هستم که خوشحال آوردمت تا به خانواده معرفیت کنم. اونم وقتی که خودش برای این که با دختر مورد علاقش ازدواج کنه، یکی دو سال جنگید. همیشه هم با حرص می گفت همه ی این سختگیریها مال خودشه و نوبت به من که برسه هرکی رو نشون کنم مامان با خوشحالی قبول می کنه.

سایه سر به زیر انداخت. دلش لرزید. سهراب صرفاً جوابش را داده بود یا منظور دیگری هم داشت؟! یعنی ممکن بود به او علاقمند شده باشد؟

سر برداشت و با نگرانی نگاهی به نیمرخ او انداخت. سهراب ناگهان به طرفش برگشت و با نگاهش غافلگیرش کرد. سایه دستپاچه شد و احساس کرد نگاهش راز دلش را فاش کرده است. اما سهراب فقط پرسید: کجا برم؟

+: چی؟

سهراب خندید و پرسید: چی شده؟ چرا ترسیدی؟

+: من... من نترسیدم.

_: باشه ولی... کجا برم؟

+: نمی دونم.

_: حالت خوبه؟!

+: بله خوبم. یعنی...

_: یعنی چی؟

+: هیچی.

_: خب حالا از کدوم طرف برم؟ کجا تشریف می برین؟

سایه بالاخره فهمید چه می گوید. نفسش را رها کرد و آرام گفت: میرم خونه.

_: دلم می خواد با خانواده ی دایی بزرگم هم آشنا بشم.

+: اون که حتماً. برای تحویل گرفتن خونه هم که شده...

_: باور کن منظورم این نیست. فکر این که منم یه عالمه فک و فامیل داشته باشم خیلی هیجان انگیزه!

سایه زیر لب گفت: بله البته.

و بعد باز غرق افکارش شد. با صدای سهراب به خود آمد.

_: سایه خانم؟ چی شده؟

+: چی؟ هیچی. چیزی نشده.

_: چرا اینقدر عصبی هستی؟

+: چیز... هیچی...

_: کمکی اگه از دست من برمیاد... جای برادرت... بالاخره فامیل برای همین وقتاست دیگه...

سایه تبسم تلخی کرد و سری به تایید تکان داد. آرام گفت: متشکرم.

جلوی در خانه ی عمو توقف کرد. سایه در حالی که پیاده میشد گفت: چند لحظه لطفاً...

سهراب سری تکان داد و ماشین را خاموش کرد. سایه توی خانه دوید. جعبه ی کوچک قفل داری که همیشه کمی پول در آن برای روز مبادا نگه می داشت را باز کرد. سهراب توی دانشگاه مقداری از پولش را پرداخت کرده بود. کرایه اش را هم باید حساب می کرد. بدهی اش را جدا کرد و بقیه را توی جیبش گذاشت. با عجله به طرف در دوید. دم در نزدیک بود زمین بخورد که دیوار را گرفت و تعادلش را حفظ کرد.

سهراب که کنار ماشینش ایستاده بود، گفت: چرا می دوی بابا؟ من که همینجام.

سایه نفسی تازه کرد و گفت: ممنون. بفرمایین. این بدهیم و بقیشم ساعتی حساب کن بگو چقدر شد.

سهراب رنجیده خاطر نگاهی به اسکناسها و نگاهی به سایه انداخت. با دلخوری پرسید: برای این اینجوری دویدی؟ یعنی امروز بدهیتو صاف نمی کردی من شب خوابم نمی برد؟

سایه که انتظار اینطور ناراحت شدنش را نداشت سر بزیر انداخت. سهراب هم بدون این که پول را بگیرد به طرف ماشینش برگشت و گفت: دست شما درد نکنه.

هنوز در را نبسته بود که سایه با عجله در را گرفت و گفت: من منظور بدی نداشتم. خیال خودم اینجوری راحتتره. نمی خوام... یعنی... بابا آخه اینو بگیر اقلاً. خودت گفتی بعداً حساب می کنیم.

_: آخه من اینو بگیرم از کجا خیالم راحت باشه که برای فردا کم نمیاری؟

سایه لبخندی زد و گفت: اگه کم آوردم بهت زنگ می زنم میگم برام پول بیاری. خوبه؟ حالا میشه لطفاً بدون رنجش و مسخره بازی کرایتم حساب کنی؟

سهراب پول را گرفت و شمرد. آن را توی جیبش گذاشت و در حالی که کمربندش را می بست گفت: کرایه ی چی رو حساب کنم؟ گویا تمام رفت و آمد امروز به نفع من بوده نه شما! اگه بخوام منصف باشم باید یه چیزیم دستی بدم.

سایه خنده اش گرفت. زیر لب گفت: بیخیال...

سهراب هم خندید. خداحافظی کرد و راه افتاد. سایه اینقدر ایستاد تا پراید نقره ای توی پیچ کوچه گم شد.


وارث ناشناس (6)

سلام سلام سلامممم
خیلی خیلی ممنونم از محبت و لطف و تبریکات همگی
من و رضا و بقیه ی بچه ها شکر خدا خوبیم. طبیعتاً کارم خیلی بیشتر شده و شبا هم که بیدارم  ولی همچنان دلم می خواد بنویسم و باشم. هرچند که دیگه نمی تونم قول بدم هر سه شنبه ده صفحه، هروقت تونستم یه کم بنویسم سریع پستش می کنم انشاءالله.
فعلاً این پست کوچولو رو داشته باشین منم برم یه چرت بخوابم اگه کودک بذاره

چند دقیقه در سکوت گذشت. سهراب غرق افکار خوشش بود و گاهی تبسمی می کرد. سایه از صندلی عقب به نیمرخ او چشم دوخته بود و راههای آشتی دادن عمه با پدرش را بررسی می کرد. بالاخره گفت: عمه منو از در خونه برنگردوند. معلومه که مهمون براش حرمت داره. خب اگه بابا یه هدیه بگیره و با یه دسته گل بیاد دیدن خواهرش، از خونه بیرونش که نمی کنه. شاید آشتی کردن.

سهرابی متفکرانه نوچی گفت و ادامه داد: بذار یه کم فکر کنم. با بابا هم مشورت می کنم ببینم از چه راهی وارد بشین بهتره. وای فکر کن! سر شب بیکاریم بریم خونه ی دایی! نمی دونی این جمله ی ساده برای من چه عقده ایه! ما خیلی کم معاشرتیم.

+: عوضش من! خونواده ی بابا، خونواده ی مامان، خونواده ی عمو... حوصله ی مهمونی ندارم. گاهی دلم می خواد سر شب فقط فیلم ببینم.

_: دو روز بیا جامونو عوض کنیم، می بینی که چندان لذتی هم نداره.

+: اونقدرا شبیه نیستیم که مثل خواهران غریب جابجا بشیم.

سهراب غش غش خندید و گفت: آره متاسفانه! با وجود نسبت فامیلی حتی!

سایه هم خندید.

نزدیک در دانشگاه پارک کرد. پیاده شد و باهم به دنبال کارهای سایه رفتند. اولین بار بود که یک پسر همراهیش می کرد، پشتیبانش بود و هرجا لازم بود دفاعی می کرد. حتی وقتی پول کم آورد کارت کشید و کسری پولش را حساب کرد. گرچه سایه خیلی شرمنده شد و هزار بار گفت در اولین فرصت پولش را می دهد، اما از ته دل خوشحال بود و احساس خوبی داشت.

بالاخره کارش تمام شد و باهم بیرون آمدند. سهراب نگاهی روی ساعتش انداخت و گفت: اوه من باید یه قرصی نیم ساعت پیش می خوردم ندارم همرام. اشکالی نداره سر راه اول برم دم خونه، بخورم، بعد برسونمت؟

+: نه. چه اشکالی داره؟

جلوی در خانه شان پارک کرد. نگاهی کرد و گفت: اگه حاضری یه بار دیگه اخم و تخم مامان رو تست کنی بیا تو.

سایه خندید و گفت: حاضرم.

پیاده شد و به دنبال سهراب وارد خانه شان شد. بوی خوش ماکارونی توی خانه پیچیده بود. سهراب سلام بلندی کرد و به سایه تعارف کرد وارد شود. سایه با تردید قدمی جلو گذاشت. از خجالت و شیطنت این که بر خلاف میل عمه اش وارد شده است، خنده اش گرفته بود. لبش را محکم گاز گرفت و سر بزیر انداخت.

سهراب با خنده نگاهش کرد و گفت: به چی می خندی؟ خب بیا تو!

فریده خانم که کنجکاو شده بود، جلو آمد و با دیدن سایه چهره اش در هم رفت. سایه خنده اش را فرو خورد و شرمزده سلام کرد. از این که وارد شده بود پشیمان شد. اخم فریده خانم شوخی بردار نبود. جواب سلامی که به سایه داد بیشتر شبیه تشر بود.

سایه مثل بچه ی خطاکاری که آماده ی تنبیه باشد، لب برچید و سر بزیر انداخت.

سهراب نگاهی به آن دو انداخت و چون حرفی به ذهنش نرسید، مِن مِن کنان گفت: امدم... قرصمو بخورم... نیم ساعت پیش باید می خوردم...

فریده خانم بدون این که نگاه شماتت بارش را از سایه بردارد گفت: قرصت که تموم شد. دوره اش ده روز بود.

سهراب دستی به موهایش کشید و گفت: جدی؟ چه خوب! فکر کردم هنوز یه ورق دیگه هست. پس... با اجازتون یه لیوان آب بخورم و زحمت کم کنیم.

وقتی از کنار مادرش رد میشد، فریده خانم غرید: مگه من نگفتم صناعی نمی شناسم؟

سهراب یک قدم به عقب برگشت. نگاهی به سایه انداخت و آرام گفت: بله شما گفتین. ولی پدر ایشون، یعنی دایی من حرفهای دیگه ای می زدن. به شمام پیغوم دادن که نگران نباشین، نمی خوان مزاحم زندگیتون باشن. از روز اولم نمی خواستن مالتونو بالا بکشن، پول رو داده بودن دایی بزرگه که اونم مثل بقیه ی اموال خانواده هاپولیش کرده. بقیه رو نگه داشتن، باهاش کار کردن، زیادش کردن، شده این خونه. ولی نقل این حرفا نیست مادر من. دلم می خواست با اقواممون رفت و آمد داشتیم. همین.

بعد بدون این که منتظر جواب شود به آشپزخانه رفت. فریده خانم باز هم نگاه خصمانه اش را به سایه دوخت و پرسید: قصد تو چیه؟ تو هم دلت می خواد با اقوامت رفت و آمد داشته باشی؟

"اقوامت" را با کنایه و اشاره به سوی سهراب که رفته بود، گفت و افزود: وضعش خوب شده نه؟ مورد مناسبیه.

سایه آهی کشید. این که خیلی وقت بود از سهراب خوشش می آمد، درست. این که از بچگی خانه ی دنج عموجان را دوست داشت به جای خود، ولی این که اینطوری علاقه هایش زیر سؤال بروند اصلاً قابل قبول نبود. او توری برای سهراب یا خانه اش پهن نکرده بود.

سهراب برگشت. ظاهراً حرفهای مادرش را شنیده بود. با دلخوری نفس عمیقی کشید و گفت: این چه حرفیه مامان؟ می خواست عمه شو ببینه، همین. مزاحم شدیم؟ من معذرت می خوام. میریم.

سایه چرخید و به طرف در رفت. همان وقت مردی وارد خانه شد. سهراب که هنوز هم ناراحت بود، با چهره ای درهم گفت: سلام بابا.

سایه هم زیر لب سلامی کرد. پدرش با تردید جوابشان را داد و پرسشی به سهراب چشم دوخت.

سهراب توضیح داد: سایه خانم دخترداییم هستن. ما اینو امروز فهمیدیم. می خواست مامان رو ببینه. اما انگار مامان خیلی خوشش نیومد.

_: یعنی چی؟ بفرمایید تو.

سایه به تندی گفت: نه دیگه بریم.

پدر سهراب سر بلند کرد و رو به فریده خانم که هنوز آنجا بود، پرسید: تا کی می خوای انکارش کنی؟ برای چی؟

بعد رو به سایه کرد و گفت: سایه خانم بفرما تو. نهار خوردین؟

سایه با ناراحتی گفت: مزاحم نمیشم.

آقای صابری دستی توی هوا تکان داد و گفت: یه لقمه غذا هست دور هم می خوریم دیگه. بیا تو.

دوباره رو به همسرش کرد و گفت: فریده خانم، قربون قد و بالات، روی مهمونتو ببوس و یه بشقاب اضافه بذار سر سفره.