ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (8)

سلام سلام سلام
من همچنان خوابم خوبم و غیره انشاءالله شما همگی خوب و سرحال باشین
اینم یه پست مختصر دیگه. داشته باشین تا بازم بیام...

آه بلندی کشید؛ روی پاشنه اش چرخید و به خانه رفت. سکوت خانه به تلخی ورودش را خوش آمد گفت. سری تکان داد. نگاهی به اطراف انداخت. هنوز بوی ادوکلن عموجان را احساس می کرد. بغض گلویش را گرفت. برای این که بیش از آن فکر نکند تلویزیون را با صدای بلند روشن کرد و به اتاقش رفت. لباس عوض کرد و برگشت. روی مبل افتاد و مشغول بالا و پایین کردن کانالها شد. فایده ای نداشت. حواسش را نمی فهمید.

نگاهی به ساعت انداخت. عقربه ها جلو نمی رفتند.

برخاست. چای آماده کرد و یک فنجان ریخت. دستهای بی حسش را دور فنجان حلقه کرد. به هرچه که فکر می کرد به تلخی می رسید. جای خالی عموجان... خانه ی شلوغ پدرش... شوهر مادرش و عشق سهراب...

لعنتی! حوصله نداشت. چرا هیچ فکر خوبی به خاطرش نمی رسید؟ از جا برخاست. توی کابینتها را گشت. یک بیسکوییت پیدا کرد و با چای خورد.

غروب شد. چراغها را روشن کرد. به انعکاس صورتش روی شیشه ی پنجره نگاه کرد و فکر کرد: پاشو یه کاری بکن.

ولی دست و دلش به کار نمی رفت. موبایلش زنگ کوتاهی خورد. برداشت. اس ام اسی از یکی از دوستانش بود: کجایی؟ خبری از ما نمی گیری!

دستش روی کلیدها لغزید. نوشت: خونه ام. تنهام. بیام پیشت؟

_: آره! منم تنهام. میگیم شیدا و صحرام بیان دور هم خوش می گذره. شام هم پیکی پیتزا میگیریم.

+: باشه. ممنون.

نسترن همیشه تنهایی اش را فهمیده بود. کم احوالش را می گرفت، اما هروقت به او احتیاج داشت، بود.

از جا برخاست و لباس عوض کرد. موهایش را شانه زد و کمی آرایش کرد. رنگ و روی تازه حالش را بهتر می کرد.

لبخندی به آینه زد و گفت: زندگی به اون بدیهام که فکر می کنی نیست!

به آژانس تلفن کرد و تقاضای تاکسی کرد. حالش بهتر شده بود. تا راننده ی آژانس برسد کمی دور و بر را مرتب و گردگیری کرد. بالاخره هم با صدای زنگ در دستهایش را شست و از خانه بیرون رفت.

توی تاریکی کوچه رنگ ماشین را تشخیص نداد. حواسش پیش نسترن بود. در را باز کرد و سوار شد. صدای آشنایی سلام کرد.

لبخندی رو لبش نشست و گفت: علیک سلام. امروز از دست من خلاصی نداری!

_: اتفاقاً نزدیک بود داشته باشم. شماره که دادم بهتون، هنوز داریش؟

+: بله سیوش کردم.

_: بعد از این خواستین جایی برین به خودم زنگ بزنین. مخصوصاً شبا. اینطوری خیالم راحتتره. کلی چونه زدم تا اجازه داد من بیام. نوبتم نبود.

سایه لبخندی زد و در حالی که شماره را می گرفت گفت: چشم پسر عمه!

سهراب من من کنان گفت: دلخور نشی ها... بالاخره نگرانم. امنیت نیست.

سایه تبسمی کرد و گفت: می دونم.

کاغذ را توی مشتش فشرد. یعنی منظوری داشت یا همانطور که قبلاً هم گفته بود جای خواهرش؟

شب خوبی کنار نسترن و بقیه ی دوستانش گذراند. آخر شب مادر صحرا او را به خانه رساند. دوباره شب و تنهایی خانه و هزار و یک فکر و خیال...

مامان مسیج داده بود که اگر خواستی شب را تنها نمون. بیا پیش ما.

نوشته بود پیش نسترنم. تنها نیستم.

نگفته بود شب نمی ماند. دوست نداشت شب جایی غیر از خانه باشد.

روز بعد جمعه بود. بچه های عموجان باهم نهار می خوردند و سایه هم مهمان همیشگی بود. وقت خوبی بود که سهراب صابری را معرفی کند.

بعد از نهار هنوز سر سفره بودند که سایه سینه ای صاف کرد. نمی دانست چطور شروع کند. نگاهی به آقاکمال انداخت و با من من گفت: من... سهراب صابری رو ... پیداش کردم.

همه ی جمع ناگهان ساکت شدند و بهت زده نگاهش کردند. آقاکمال پرسید: مطمئنی خودشه؟ اسم پدرش... همه چی درسته؟

سایه سری تکان داد و گفت: بابا هم تایید کرد. همه چی درسته.

_: بابات چی رو تایید کرد؟

+: مشخصاتش رو... آخه...

سایه نفس عمیقی کشید. همه نگاهش می کردند. دستپاچه شده بود.

کریمه خانم دختر عموی کوچکش گفت: خب بگو دیگه! آخه چی؟ کیه این سهراب صابری؟

نگاه سایه روی جمع چرخید و بالاخره گفت: پسرعمه ی ماست. عمه ی ناتنی.

بعد تمام داستانی که پدرش تعریف کرده بود را باز گفت. همه مشتاق بودند که سهراب را ببینند.

سایه گوشی اش را روشن کرد و برای اولین بار شماره اش را گرفت. بعد از سه چهار بوق طولانی سهراب گوشی را برداشت و بدون این که مهلت حرف زدن بدهد، گفت: ول کن نیستی روز جمعه ای؟ باز گوشی کی رو برداشتی؟ بابا بهت میگم حوصله ندارم. می خوام بمونم خونه بخوابم. اگه بذاری البته!

سایه خنده اش گرفت. ولی وقتی سی نفر چشمشان به دهنش بود درست نبود بخندد. به زحمت خنده اش را فرو خورد و گفت: آقای صابری؟

سهراب دستپاچه پرسید: سایه خانم تویی؟

+: بله...

_: معذرت می خوام. فکر کردم رفیقمه. گیر سه پیچ داده. جایی می خوای بری؟

سایه شوخیش گرفت. در حالی که هنوز با خندیدن مبارزه می کرد گفت: مزاحم نمیشم.

_: نه بابا میام. این بنده خدا سه پیچ کرده بریم سینما منم حوصله ندارم. کجایی حالا بیام دنبالت؟

سایه نفس عمیقی کشید و گفت: خونه ام. خانواده ی عمو می خوان باهاتون آشنا بشن. زنگ اصلی ساختمان رو بزنین. تو گاراژ هستیم.

حالا سهراب شوخیش گرفته بود: اوه... که اینطور! لباس پلوخوری بپوشم پس...

+: هرجور راحتین.

_: باشه. میام. کاری ندارین؟

+: نه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

با صدای زنگ در همه هیجان زده شدند و جلوی در گاراژ اجتماع کردند. در باز شد. سهراب نگاهی به جمع انداخت و بعد کنار کشید. فریده خانم توی قاب در ظاهر شد.

سایه گوشه ای ایستاده بود. نمی خواست جلب توجه بکند. اما با دیدن فریده خانم جلو رفت و شادمانه گفت: عمه خوش اومدی!

ناباورانه در آغوشش کشید. فریده خانم هم او را بوسید. سایه باور نمی کرد. نمی فهمید چه چیزی اینقدر فریده خانم را زیر و رو کرده است.

نگاهی پرسشی به سهراب انداخت. اما سهراب هم شانه ای بالا انداخت به این معنی که نمی داند.

سایه به پدرش هم زنگ زد. کمی بعد بابا و همسر و بچه هایش هم آمدند و جمعشان حسابی گرم شد. سهراب کلی سر آشنا شدن با جمع شوخی می کرد و مرتب اسمها را اشتباه می گفت و همه را به خنده می انداخت. سایه باور نمی کرد این همان جوانک مؤدب راننده ی آژانس باشد که به زحمت صدایش را می شنید!

فریده خانم هم گرم و صمیمی بود. بالاخره خودش به زبان آمد و گفت که هنوز ته دلش کینه داشته ولی دیشب خواب مادرش را دیده که ملتمسانه از او خواسته است که با خانواده اش آشتی کند.

سایه خندید و عاشقانه نگاهش کرد. باور نمی کرد اینقدر عمه اش را دوست داشته باشد.

نگاهش چرخید. سهراب هنوز گل سرسبد جمع آقایان بود و همه سربسرش می گذاشتند تا بیشتر شوخی کند.

غروب جایش را به شب داد. معمولاً مهمانی ظهر جمعه تا عصر بیشتر طول نمی کشید ولی الان اینقدر نشستند که شام را هم دور هم خوردند. خانواده ی عمه فریده هم رسماً دعوت شدند و قرار شد بعد از این عضو ثابت این مهمانی دور همی باشند که همه به اشتراک می دادند.


نظرات 34 + ارسال نظر
سودا شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

هورااااااااااااااااااااااا
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااا اخ جون
مرسی شازه جون خیلی خیلی مرسی
راستی شازه جون کامپیوترت درست شد

مرسیییییییییییییی
امروز درست شده ولی هنوز میزون نیست. مخصوصاً ویندوزشم بالا رفته و همچین فضایی شده! خدا کنه زود بهش عادت کنم.

سودا چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ

عزیزم خیلی قشنگ بود
ما منتظر بعدی هستیم ولی فکر کنم با اقا رضای کوچولو وناز فعلا نوشتن برات سختههههههههههههههههه
متاسفانه

خیلی که نه. ولی ممنونم
به زودی انشاءالله. نگران نباش. من مجبورم که بنویسم. و الا این همه کار و مسئولیت کلافم می کنه

بهار یکشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:39 ق.ظ

سلام شاذه بانو

خوبین؟ اوضاع مرتبه؟
دیدیم کم پیدا شدین، پست جدیدم که نذاشتین، اومدم فهمیدم کامپیوترتون خراب شده ،ایشالا زودی خوب می شه

سلام عزیزم
الهی شکر. خوبم. تو خوبی؟
آره! خدا کنه

سودا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:03 ب.ظ

حتما عزیزم چون خودمم خوندنو دوست دارم

مرسی گلم

moonshine شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:43 ق.ظ http://moonshine.rozblog.com/

سلام شاذه جونی ..وای مرسی که اسم سایت من رو هم اوردی ...ممنون خانمی ..خیلی خوشحالم کردی ..
دلم برای داستان تنگ شده گل خانمی ..هی میام چک میکنم میبنم اپ نشده دلم میسوزه ..ایشالله زودتر کامپیوترت درست بشه بتونی اپ کنی ...
راستی حال گل پسر چطوره ..؟فکر کنم الان یه ماهش شده باشه نه؟ ...راحت شدی دیگه میگن بچه تا چله اش سخته ..بعد از اون راحت میشه ...
ایشالله دلت خوش باشه وحالت هم خوب ...روی گل دخترها وگل پسرت رو ببوس ...مزاحمت نمیشم شاذه جونی ...فقط بدون خیلی خیلی خیلی دوستت دارم ...

سلام عزیزم
خواهش می کنم
آره دعا کن زودتر درست شه. خودمم کلافه ام
نه بابا تازه دلدردی شده و بدخواب. اگه خدا بخواد چارماهه بشه خوب بشه. الان پنجاه روزشه تقریبا
سلامت باشی. روی ماه بچه هاتو ببوس
منم دوستت دارم

ثنا شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:34 ق.ظ

سلام عزیزم
امیدوارم حال کامپیوترت زودتر خوب بشه

من یه پیشنهاد داشتم
میشه یه نظر سنجی بذاری که بچه ها به داستانات رای بدن که کدومو بیشتر دوس داشتن
البته این فقط یه پیشنهاده دیگه هر جور خودت صلاح میدونی

سلام گلم
ممنون. خدا کنه
خیلی ممنون. تو وب قبلیم یه مدت داشتم. الانم خوبه. ولی کوچکترین فرصت اضافه ای ندارم. شاید چند وقت دیگه که رضا کمی بزرگتر بشه و رسیدگی کمتری بخواد.

سودا جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ق.ظ

اخی خیلی بده می فهمم چی می گی

آره... دعا کن درست بشه. کلافه ام. نوشتن رو خیلی دوست دارم

رها جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

دیروز هم یه سر اومدم دیدم قسمت جدید نذاشتین. با خودم فکر کردم یعنی چی شده؟!!!
یه کوچولو تو نظرات نگاه انداختم . دستم اومد ... الان چه وقت خراب شدنش بود آخه!!!
همیشه شاد باشی[گل][بوس]

همینو بگو! آقای همسر هم سرش شلوغه اصلا وقت نکرده یه نگاه بهش بندازه! منم هی میخوام بنویسم هی نمیشهههه
خوش باشی گلم

آهو چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ

سلام
اومدم سورپریزتون کنم
من دیشب بیکار بودم و داستانتون رو خوندم خیلی جالب بود. منتظر بقیه ی داستان هستم ببینم بقیه اش چی میشه
میشه داستان های قبلی رو بذارین برای دانلود؟ حوصله ام سر رفت از بی داستانی

سلام
مرسی
اصلا وقت ندارم. برو تو صفحه هاشون آنلاین بخون

سودا سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:20 ب.ظ

لطفا زود تر بذارین خیلی قشنگه

کامپیوتر خراب شده. با موبایل نمیتونم بذارم.
ممنون

بهار سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم. امیدوارم خوب باشی. نی نی هم همینطور.
خوب ایشالله قسمت بعد میریم خواستگاری
شاذه جونم اگه همه به عشقشون میرسیدن چقدر زیبا بود زندگی

سلام عزیزم
ممنون
بهله :دی
کی می دونه؟ بعضیام به هزار زحمت بهم میزسن و بعدش پشیمون میشن

سودا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ

لطف و مهربونی از خودت جیگر
خوش به حال کوچولوهاتتتتتتتتتتتتتتتتتت

آزاده دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:16 ب.ظ

شاذه جون من هر روز میام هی قسمت های قبلی رو می خونم :دی خیلی خوبه مرسی :دی


سودا شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:41 ب.ظ

شاذ جون من از بین رماناتون من خیلی خیلیییییییییییییییییییییییییی روزی عشق و دوست دارممممممممممممممممممممممممم[:S027

خییییییییییییییییلی ممنونم از لطف و مهربونیت

بهاره شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ http://my-novel.mihanblog.com/

سلام مامان شاذه.
قدم نو رسیده میارک!
فکر نمی کردم اومده باشی. گفتم حتما وقت آزاد پیدا کنی می خوابی. آخه من تا ریحان یه ساله شد همش خواب بودم.

حالا اومدم دیدم می نویسی بسی سورپرایز شدم. نی نی تو ببوس از طرف من.

سلام عزیزم
خیلی ممنون!
نه بابا من زبل خانم. زبل خان اینجا زبل خان اونجا زبل خان همه جا البته تو خواب می نویسم. الانم مثلا امدم بنویسم ولی باید برم و نشد که بشه. ایشالا در فرصتی دیگر..
متشکرم

شایا شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:12 ق.ظ

سلام شاذه جونم. خوبی؟؟
دارم میمیرم از خستگی. دارم میرم بخوابم. فقط اومدم خبر بدم که ویزای حسین اومد.

به زودی میاد پیشم

سلام عزیزم
خوبم. آخی خسته نباشی
خدا رو شکر. خیلی خوشحال شدم

ashraf جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 04:52 ب.ظ

سلام دوستم،
تولد نی نی مبارک باشه. امیدوارم همیشه در کنار همدیگه سلامت و شاد باشین عزیزم.
یه سوال: تلفظ و معنی اسمت چی میشه؟ دارم میمیرم از فضولی، هر چی سعی کردم نفهمیدم اسمت یعنی چی خانومی

سلام عزیز
متشکرم. خوش و خرم باشی
اسم من عربیه. شاذ با تشدید روی ذال به معنای کمیاب و نادر هست و شاذه مونثشه.

لبخند بانو جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 ب.ظ http://labkhandam.blogsky.com/

سلام شاذه جونم
انگاری داری دوشنبه ها جای سه شنبه ها رو گرفته...آره؟
داستان کی به جای خوشکل موشکلش می رسه؟
زودی برسونش به اونجا که باید برسونی

سلام عزیزم
جدی؟ اصلا نمی دونم چه روزی نوشتم
نمیدونم والا. چشم

سودا جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ق.ظ

راستی شاذه جون اسم کوچولوت چیه اینجوری که بچ ها نظر میدن باید خیلی ناناز باشه
مرسی هم که جوابمو دادی

بالای پست قبل گفتم که رضا. بچه ها ندید لطف دارن
خواهش می کنم

سودا پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام شاذه جون رماناتون خیلی خیلی قشنگه.....
خیلی مرســــــــــی....

سلام عزیزم
خیلی ممنون

بوژنه چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:08 ب.ظ

آهان!
ما میگیم دونگی

ما دونگی هم میگیم ولی بیشتر میگیم پیکی piki

sokout چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:00 ب.ظ

سلام مامان خانم
خوبی؟ بچه ها خوبی؟ گل پسرت خوبه؟
سوپرایز میکنی هر دفعه
ممنون که قسمت جدید گذاشتی

سلام عزیزم
خیلی ممنون. خوبیم

خواهش می کنم

رها چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

ممنون از دنیای با صفایی که می سازی ...
من که خیلی خوشم اومد عمه خانم هم اومدن شاید حتی ببیشتر از سایه
لحظات شادی براتون آرزو می کنم

خواهش می کنم خانمی
منم همینطور
خوش باشی دوستم

مرضیه سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:37 ب.ظ

مثل همیشه نرم و مهربون
دم شما گرم
من عاشق داستان رازم را نگه دار هستم

موفق باشی دوستم

مرسی گلم
رازم را نگه دار یه کپیه از رو یه داستان خارجی به همین اسم. اونم خیلی بانمکه. کتابش تو بازار هست
سلامت باشی

souraj سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:48 ب.ظ

سلام شاذه جون، خوبی، خسته نباشی، پسرکوچولوی نازمون چطوره،ایشالا همتون سلامت باشین، نوشته هات مثل همیشه روان و زیبا بود، دستت مرسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. سلامت باشی

دختری بنام اُمید! سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:46 ب.ظ http://123zendegi.persianblog.ir

سلام مامان شاذه جونم
خوبی؟ نی نی خاله خوبه؟ بزرگ شده؟
قشنگ بود مثل همیشه ، خدا قوت
نمیدونم چرا اما حالا سایه رو بیشتر از همه کاراکترها دوست دارم

سلام عزیزم
خوبیم. ممنون. آره دیگه مردی شده واسه خودش
ممنونم
پس سرشو نکنیم زیر آب

سپیده دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://rahibeghalbesefidam.mihanblog.com

سلااااااااااام
وای الان همینجوری وبلاگتو باز کردم ! فکرشم نمیکردم پست گذاشته بااااااااشی!
حالا نینی چطوره؟؟
خوبه؟؟
خیلی عالی بود!
خسته نباشی!

سلااااااام
خیلی ممنون. خوبه
سلامت باشی

فاطمه اورجینال دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:27 ب.ظ http://Originaal.persianblog.ir

یعنی قسمت بعد شیرینی میخوریم؟!

احتمالا

زینب دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ب.ظ

بهله بهله ! این خوفه !

واقعا از اینکه وبتو آپ کردی شکه شدم !! نمی دونم آقا رضای شما آرومه یا شاذه ی ما همه فن حریفه !
ماشالله بزنم به تخته !

باوش
آب قند بیارم برات؟
آقارضا؟ گل! ماه! شبا آواز میخونه، روزا سخنرانی می کنه! نه جونم. همه فن حریف هم نیستم. ولی وقتی بی اعصاب میشم از خستگی و نخوابیدن، نوشتن آرومم می کنه.

زینب دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:13 ب.ظ

واااااو !!
اصلا انتظارشو نداشتم !
ایوای !
سلام !! خوبی ؟ رضا کوشولو خوفه ؟ باقی بچه ها خوبن ؟
عجب عمه ای شد یوهو ! داریم به بادا باد مبارک بادا می رسیم نه ؟
خوبه منم سهرابو می دوستم !!

نگی میخرم برات !! به عنوان یه مادر قولی رو بده که می تونی بهش عمل کنی !! خخخخ ! نکته تربیتی !
شوخی کردم !

خیلی عالی...دست شمام درد نکنه !!
بوووووووووووووووووووووس

وااااو علیک سلام
خوبیم. ممنون. تو خوبی؟
آره. عمه ی خواب نما
باشه. دعا می کنم بهترش نصیبت بشه. این خوبه؟
خیلی ممنون
بوووووووووس

صودی دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام قدم نو رسیده مبارک هر چند چون از دستت دلخورم و دیگه با میل مثل قبل داستانهات را نمیخونم موفق باشی و ان شااله بجه هات زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشن

سلام
خیلی ممنون
هرجور میلته ولی جریان این دلخوری چیه؟

moonshine دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ http://sobandkiss.blogfa.com/

وای سلام شاذه جونی ..خسته نباشی مادر نمونه ..واقعا که بهت خسته نباشید میگم وخدا قوت ...نوزاد جدید واقعا سخته ...خدا بهت ببخشدش ..ایشالله یه روزی که بزرگ شد ..سرو صنوبری شد ...وقتی که کنارش راه میری وقد رشیدش رو میبینی وته دلت قنج میره جواب این زحماتت رو میبنی ..
وای دل من اب شد کی بشه آرین من هم همین جوری بلند وبالا بشه ...
خب برم سر داستان مثل همیشه عالی ..مثل همیشه قشنگ ...شاذه جونی چطوری میتونی اینقدر قشنگ بنویسی ...؟مهربون ..؟من نمیتونم ..هیچ وقت نمیتونم اینقدر مهربون بنویسم ..واقعا دست مریزاد ..
وای ببخشید خیلی فک زدم ...الان شما باید خواب باشی من دارم ور میزنم ...
شبت خوش باشه خوب بخوابی شاذه خانومی

سلام عزیزممم
سلامت باشی
الهی آمین. انشاءالله آرین تو هم جوون رعنایی بشه و باعث افتخار و شادمانیت
ولی یه چی رو در گوشی بهت بگم درسته که بزرگ شدن بچه ها قشنگه ولی من همیشه دلتنگ کوچولوهام. الان دخترکم همقد خودم شده و من دلم برای بچگیاش تنگه. عجله ای ندارم که بچه هام بزرگ شن و دغدغه هاشون دور از من باشه. انشاءالله سالم و صالح باشن همشون همیشه...
این دیگه نظر لطف و محبتته. والا تمرکز و فرصتی ندارم که از فراغ بال بنشینم و ساعتها فکر کنم و جمله بندی و ویرایش تا اونی که می خوام دربیاد. همینجور هول هولی یه چی می نویسم که دلم خوش باشه.

خواهش می کنم. خیلی ممنون از کامنت پرانرژیت
شبت قشنگ

حانیه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:00 ب.ظ

سلام شاذه جونم...
ممنون بابت داستان قشنگت

سلام عزیزم...

خواهش می کنم

بوژنه دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام

یه سوال ؟
شام هم پیکی پیتزا میگیریم.
یعنی چی؟

سلام

پیکی یعنی هرکسی پول غذای خودشو میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد