ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

زندگی شاید همین باشد (2)

سلامممم
امیدوارم همگی خوب و خوش باشین
منم خوبم. امروز واکسن دوماهگی رضا رو زدیم و طفلک به ضرب استامینوفن خوابیده. منم چون خوابم نمی برد مجبوووور شدم یه پست مختصر دیگه بنویسم.
خاطرنشان می کنم که این قصه قرار نیست غمگین بمونه.
برم دیگه رضا بیدار شد!

بوی سبزی پلو توی خانه پیچیده بود. زمرد مانتویش را برداشت و در حالی که می پوشید، پرسید: میای بریم؟

جُمانه سس سالاد را هم زد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: نه. بیام باز بحث پیش میاد که چرا کاشی نخریدیم. الان اعصابشو ندارم.

زمرد تبسمی کرد و با نگاهی محبت آمیز به او چشم دوخت. با لحنی که کمی شیطنت و کمی تلخی چاشنیش بود گفت: بیا. حرف خواستگاری من تازه تر از کاشیای توئه!

جُمانه نگاهش کرد. چشمهایش تر بود. با بغض پرسید: تو واقعاً...

دهانش را بست. سعی کرد بغضش را فرو بدهد. زمرد برای خوشحال کردن او لبخندی زد و گفت: بسه دیگه! بیخیال! از کجا می دونی؟ شاید واقعاً یه شوالیه ی دوست داشتنی باشه. مواظب باش اون وقت سعی نکنی شوهر منو قُر بزنی که سر به تنت نمیذارم!

جمانه به تلخی خندید و سر به زیر انداخت. قدمی پیش گذاشت و خواهرش را محکم در آغوش گرفت.

زمرد به آرامی گفت: گریه نکن. بابابزرگ ناراحت میشه. من خوشبخت میشم. بهت قول میدم.

و کمی عقب کشید. جُمانه نگاهش کرد و با بغض گفت: قول دادی ها!

زمرد با اطمینان لبخند زد و گفت: قول! همه ی نگرانیها از جیبت میره. اینقدر خودتو اذیت نکن.

_: خدا کنه.

+: خداحافظ.

_: خداحافظ.

با پدربزرگ هم خداحافظی سریعی کرد. هنوز رویش را نداشت که بعد از قضیه ی خواستگاری جلو برود و با او چشم در چشم بشود.

وقتی توی راهرو رسید، صدای زنگ در آپارتمان بلند شد. کفشهایش را پوشید و در را باز کرد. مرد جوانی پشت در بود. دل زمرد فرو ریخت. حسی می گفت این همان شخص است. دوستش نداشت. خیلی سرد و عصا قورت داده بود. صورتی کمرنگ و اسب آسا داشت. پیشانی مسطح صاف و سفید و بلند. موهای قهوه ایش خیلی کوتاه بود. قدش هم اقلاً یک وجبی از زمرد که تقریباً به صد و شصت و پنج سانتیمتر میرسید، بلندتر بود. شانه های نه چندان پهن و هیکلی متوسط...

این تمام برداشت زمرد در چند ثانیه بود. انگار مرد جوان هم به همین سرعت او را ارزیابی کرد و بعد گفت: سلام. آقای نیک منش تشریف دارن؟

حرف که زد، زمرد به خود آمد. شاید اصلاً اشتباه کرده بود! از کجا معلوم خودش باشد؟! از آسودگی خاطرش، لبخندی بر لبش نشست و با آرامش گفت: سلام. بله. جنابعالی؟

مرد جوان، سرد و مطمئن گفت: منصور شهباز هستم.

تمام بدن زمرد به لرزه درآمد. به زحمت آب دهانش را قورت داد. همین اسم بود! به همان سردی که وقتی بابابزرگ از اون نام میبرد، حس کرده بود. قفل شده بود و دیگر نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد.

پدربزرگ از اتاقش بیرون آمد و با دیدن او گفت: سلام منصور جان. خوش آمدی. زمرد بابا... چرا راه رو گرفتی؟

و خودش پیش آمد و در را کامل گشود. زمرد به سختی قدمی عقب رفت. همین که منصور وارد شد، به سرعت گفت: با اجازتون.

و از در بیرون پرید. پله ها را دو تا یکی پایین رفت و اصلاً یادش نیامد که می تواند از آسانسور هم استفاده کند!

نفهمید چطور به خانه رسید؛ ولی همانطور که پیش بینی کرده بود مامان منتظرش بود تا باهم صحبت کنند. اما با کلافگی گفت: الان نه مامان!

در اتاق را بست و پشت میزتحریرش نشست. سرش را بین دستهایش گرفت. کمی بعد مامان با یک لیوان شربت وارد شد. آن را روی میز کنار او گذاشت و گفت: بخور آرومت می کنه.

زمرد با صدایی لرزان گفت: ممنون.

مامان کمی این پا و آن پا کرد و بعد گفت: باور کن بابابزرگ صلاحتو می خواد.

زمرد لیوان را پیش کشید و در حالی که نگاهش را به شربت دوخته بود، گفت: می دونم.

مامان لبش را گزید و دوباره گفت: البته منم موافق این همه عجله نیستم. تو حق داری اول باهاش آشنا بشی بعد جواب بدی.

زمرد چشمهایش را بست و گفت: خواهش می کنم مامان. من جواب آخرمو دادم. حرفی نمونده.

بعد لیوان را به لب برد و کمی نوشید.

مادرش با اصرار گفت: ولی من نمی خوام تو ناراحت باشی.

زمرد کمی دیگر نوشید و در حالی که هرچه می کرد نمی توانست بغضش را پس بزند، گفت: من ناراحت نیستم. فقط شوکه شدم. یه کم تنها باشم خوب میشم. خواهش می کنم.

مامان سری تکان داد و با ناراحتی از اتاق بیرون رفت.

زمرد به پشتی تکیه داد و به در بسته ی اتاق چشم دوخت. وجدان ملامتگرش به فریاد آمد که نباید با مادرت اینطور حرف می زدی.

سرش را روی میز گذاشت و نالید: تو رو خدا بس کن!

با صدای زنگ پیام کوتاه گوشیش سر برداشت. گوشی را از توی جیب شلوارش بیرون کشید. گرمش بود. برخاست. مانتو را کناری انداخت و دوباره نشست. چهار پیام از جُمانه.

_: بابا این که قیافش خیلی داغونه! از دماغ فیل افتاده؟

_: نهار یخ کرد! معلوم نیست تو اتاق چی دارن بهم میگن؟ از پشت در هیچی نمی شنوم!

_: من گشنمه! نه میان نهار بخورن، نه پا میشه میره!

_: زمرد خوبی؟

تبسمی کرد و نوشت: خوبم.

شربت را سر کشید. حالش کمی بهتر بود. برخاست. مانتو را روی جالباسی گذاشت. نگاهی به گوشیش انداخت. جُمانه دیگر پیامی نداد. یک ساعتی بعد خودش رسید. پسرها هم همان موقع از مدرسه رسیدند. تمام خانه پر از سر و صدا شد.

زمرد توی اتاق تبسمی کرد. مهران داد زد: نهار چی داریم؟

مهراد گفت: تو که فقط به فکر شکم باش.

جُمانه در اتاق را باز کرد. چشمهایش می درخشید. با خوشی گفت: سلام! خوبی؟

زمرد سری به تایید تکان داد و آرام گفت: سلام. خوبم. تو خوبی؟

_: نهار می خوری؟

+: می خورم. چه خبر بود؟

جُمانه در را بست و در حالی که شالش را روی جالباسی پرت می کرد، گفت: سلامتی. بابا بیا تجدید نظر کن. این بابا علاوه بر غیر قابل تحمل بودن، وراجم هست! هنوز داشت حرف میزد. منم زیر قابلمه رو خاموش کردم و امدم. خیلیم سعی کردم بشنوم ببینم چی میگن این همه وقت، ولی یواش حرف می زدن نامردا!

زمرد خنده اش گرفت و در حالی که از اتاق بیرون می رفت، گفت: گوش وایسادی طلبکارم هستی؟

جُمانه معترضانه گفت: هیچی نشنیدم آخه!

زندگی شاید همین باشد (1)

سلام

این شما و اینم قصه ی جدید. امیدوارم بهتر از قصه های اخیرم از کار دربیاد

فعلاً که با تلاش در خور تقدیری از ظهر تا حالا سه چهار صفحه نوشتم و نمی دونم پست بعدی رو کی بتونم بنویسم. ولی سعی می کنم زود بیام.


آبی نوشت: کامپیوتر به زندگی برگشت. تو فایلام قالب آخریم نبود. قالب قبلی رو گذاشتم. دوسش دارم ولی دلم یه قالب تازه می خواد که الان نه وقتش رو دارم نه حوصله که بگردم دنبالش و کدهای گودر و آمار و دانلودیا رو توش میزون کنم.



زندگی شاید همین باشد..



_: من نمی خوام هیچ حکمی بهت بکنم. ولی صلاحت اینه که قبول کنی.

این جمله ی پدربزرگ گرچه با محبت همیشگی اش ادا شده بود، اما برای زمرد سنگین بود. لحظه ای چشمهایش را بست. نفس کوتاهی کشید. سر برداشت. با صدایی که می کوشید که نلرزد گفت: قبول می کنم.

 _: مطمئنی؟

+: بله.

_:  مبارکت باشه باباجون

نفس کشیدن برایش سخت شده بود. از جا برخاست. به زحمت تشکری کرد و مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، از اتاق بیرون رفت.

به آشپزخانه که رسید نفس نفس میزد. دستش را روی گلویش کشید. چرا اینقدر خشک شده بود؟ لیوانی از توی سبد برداشت. زیر شیر آب پر کرد و یک نفس سر کشید.

جُمانه از پشت سرش با تعجب پرسید: حالت خوبه؟

زمرد پشت میز نشست و سری به تایید تکان داد.

جُمانه روبرویش نشست و در حالی که به او خیره شده بود، گفت: ببینم چی شده؟

+:  هیچی.

_: یعنی چی هیچی؟

زمرد سرش را بین دستهایش گرفت و نالید: خواستگار.

_: ای جانم خواهر خوشگلم! خب این که چیزی نیست. همین الان برو بگو نه و دیگه هم بهش فکر نکن.

زمرد به پشتی صندلی تکیه داد. هنوز به خواهر دوقلویش نگاه نمی کرد. با خستگی گفت: نمیشه.

_: یعنی چی که نمیشه؟ تو که می دونی آخرش می خوای بگی نه. همین الان بگو. هی خودتو عذاب بده، هی به این در و اون در بزن که این نرنجه اون ناراحت نشه، که چی؟ که هیچی خانم قصد ازدواج ندارن! بسه دیگه خواهر من! صد سال طولش میدی تا بگی نه، بعدم صد سال غصه می خوری که ملت رو ناراحت کردی! تمومش کن!

+: ولی من قبول کردم.

حرفش مثل یک سطل آب سرد روی سر خواهرش ریخت. جُمانه روی صندلی وا رفت و با ناباوری پرسید: قبول کردی؟!

کمی بعد چشمهایش برقی از امیدواری پیدا کرد. با شوق پرسید: دوسش داری؟

زمرد شانه ای بالا انداخت و گفت: اصلاً نمی دونم کیه.

جُمانه عقب کشید و گفت: اسکل کردی ما رو؟ کم گرفتاری دارم این روزا، تو هم سربسرم می ذاری؟

موبایلش زنگ زد. زمرد به گوشی اشاره کرد و گفت: تو به گرفتاریت برس. نمی خواد نگران من باشی.

جُمانه گوشی را برداشت و گفت: جانم سلام.

زمرد دست توی موهای صاف زیتونی اش فرو برد و آنها را محکم چنگ زد. جُمانه با نگرانی نگاهش کرد. بهروز از آن سوی خط گفت: یه کاشیایی داره نارنجی و سبز. هر دو تاش خوشگلن. چه رنگی بگیرم؟

جُمانه با حواس پرتی گفت: نمی دونم.

_: نمی دونم که نشد جواب. بگو دیگه.

+: من دیگه نمی تونم بهش فکر کنم. هر کدومو می خوای بگیر.

_: آخه عشق من این خونه ی توئه! بیام دنبالت ببینیشون؟

+: نه... زمرد یه کم خسته اس. می خوام پیشش باشم.

زمرد از جا برخاست و گفت: لازم نکرده. من میرم خونه.

جُمانه دستش را گرفت و گفت: نظرت برام مهمه. می خوام تو هم باشی.

بهروز پرسید: با منی یا زمرد؟

جُمانه کلافه گفت: با زمرد.

بهروز پرسید: مریضه؟ اگه می خوای بیام دنبالتون ببریمش دکتر.

+: نه بابا مریض نیست.

بهروز باز پرسید: من چکار کنم جُما؟ هرکدومو بگیرم فرقی نمی کنه؟

+: نه هیچ فرقی نمی کنه. وقتی من آدم حساب نمیشم چه فرقی می کنه؟

زمرد و بهروز باهم گفتند: جُمانه!

جُمانه هم خطاب به هر دویشان با دلخوری گفت: چیه؟ هر طرحی دادم که وتو شد! انگار مامان و خاله می خوان تو اون خونه زندگی کنند.

و مثل تمام این روزها ناگهان اشکهایش جاری شدند. زمرد پشت صندلی او ایستاد و شانه هایش را فشرد. خودش هم هوای گریه داشت. ولی درست نبود اینجا شروع کند. اگر بابابزرگ غفلتاً وارد میشد و هر دو را غرق اشک می دید دور از جانش پس میفتاد!

بهروز با غم گفت: عزیزم تو رو خدا گریه نکن. اصلاً نمی خرم. باشه هروقت که بتونیم سه تایی بریم و هرچی دوست داشتی می خریم. گریه نکن.

جمانه به زحمت بغضش را فرو خورد. دستهایش را به طرف شانه هایش برد و دستهای زمرد را گرفت.

زمرد با دیدن تفاوت رنگ پوستشان لبخندی زد و برای این که جُمانه را از ناراحتی در بیاورد گفت: امروز خانم ادهمی دم راه پله باز گیر داده بود که شما دو تا چرا هیچ شباهتی بهم ندارین! صورت تو بیضی صورت خواهرت قلبی، اون سبزه تو کمرنگ، اون تپلی و دخترونه تو کشیده و پسرونه، اون آروم تو شیطون! بعد باز قاطی کرد یهو! گفت نکنه برعکس بود؟

گفتم چی؟ مثلاً من الان سبزه ام؟!

گفت نه اون شیطون تو آروم بودنو میگم! نه که تیپت پسرونه اس، بیشتر بهت میاد تو شیطون باشی. تو جُمانه بودی دیگه نه؟

نمی دونی جُما! غش کردم از خنده! نمی دونم با وجود این همه تفاوت چرا بازم ما رو باهم اشتباه می گیرن؟

 

جُمانه که ذاتاً پرحرارت و بازیگوش بود، ناراحتی اش را فراموش کرد و با خنده گفت: فکر کن شوهرت به جای تو از من خوشش بیاد! چه مصیبتی میشه!

زمرد شانه ای بالا انداخت و گفت: بدی به خودش! تو که نامزد داری و بهروز سر به تنش نمی ذاره، اونم اگه عروس سبزه و بانمک می خواست اشتباه کرد که اومد خواستگاری من!

جُمانه باز با شیطنت گفت: ولی خیلی خنده دار میشه اگه واقعاً اشتباه گرفته باشه. فرض کن مامانش ما دو تا رو دیده باشه و مثل بقیه فکر کرده باشه بیشتر به من میاد زمردِ خانوم و با شخصیتی باشم که همه ازش تعریف می کنن، اون وقت چه کلاه گشادی سرش میره!!

و از حرف خودش غش غش خندید. زمرد پوزخندی زد و چون از خوشحالی خواهرش خیالش راحت شد، گفت: تو هم زیادی شورش می کنی. حداقل تو یکی می دونی من اونقدرام بچه مثبت نیستم.

_: ولی نصف اونقدریم که ملت فکر می کنن شیطون نیستی.

+: نه نیستم.

_: نگفتی این داماد خوش اشتها کیه؟

+: خوش اشتها؟ مگه قراره منو بخوره؟

_: تو هم گیر دادیا! بگو کی هست که به این راحتی قبول کردی؟

+: گفتم که! نمی دونم.

چهره اش درهم رفت. از جا برخاست و گفت: مثلاً قرار بود نهار درست کنیم. اگه نمی خوای کمک کنی برو پیش بابابزرگ بشین.

جُمانه با غم پرسید: زمرد چرا جواب نمی دی؟

زمرد توی کابینت خم شد. آب دهانش را فرو داد و سعی کرد اشکهایش را پس بزند. در حالی که سعی می کرد صدایش عادی باشد، گفت: جوابتو دادم. نمی شناسمش. بابابزرگ گفت به صلاحته، منم قبول کردم. هیچوقت اینجوری نمی گفت.

_: یعنی چی؟

+: واضح نیست؟ رو حرف بابابزرگ حرف نمی زنم.

_: ولی اگه ازش خوشت نیومد چی؟

زمرد قابلمه را روی گاز گذاشت. کلافه دور خودش چرخید. پارچی آب کرد و در حالی که توی قابلمه می ریخت، گفت: شاخ و دم که نداره. آدم خوبیه. بابابزرگ خیلی قبولش داره. منم قبولش دارم. هرچی که هست.

وارث ناشناس (پایان)

سلام به روی ماه دوستام
نیمه شبتون بخیر
این کامپیوتر ما همچنان خرابه امشب از غیبت آقای همسر و حضور لپ تاپشون در منزل استفاده کردم و گفتم بیام تا رضا خوابه چار خط بنویسم. یه فنجون قهوه ترکم درست کردم تا نوشتن حسابی بهم بچسبه!
جونم براتون بگم از وقتی که صفحه ی ورد لود شد تا همین الان که چند ساعتی گذشته رضا بیدار و مشغول عربده کشیه. منم چون می خواستم قدرتم رو ثابت کنم و در فواصلی که میشد بذارمش زمین یه طناب بستم به گهواره و با پام می کشیدم و با دست می نوشتم اینه که اگر قصه ی قابل توجهی از کار در نیومده به بزرگواری خودتون ببخشین که کوچکترین تمرکزی ندارم این روزا...
فعلا جمعش کردم تموم بشه تا وقتی که کامپیوتر درست بشه با یه قصه ی تازه بیام انشاءالله...
آبی نوشت: ایده ی طناب بستن به گهواره از فیلم نردبان چوبی بود. اگر می خواین به بچه داری کردن مهران غفوریان و علی صادقی بخندین، از کلوپ سر کوچه تون تهیه اش کنین


بعدا نوشت: امدم یه اصلاح کوچولو بکنم زدم قالبمو خراب کردم امیدوارم روی کامپیوتر یه کپی ازش داشته باشم. کپی ای که الان از قالب قبلی گرفتم کار نمی کنه. فعلا قالب ساده ی بدون گودر و دانلود داشته باشین تا بعد.
شب بخیر

سایه تا یک هفته سهراب را ندید. جمعه ی بعد باز همه دور هم جمع شده بودند. بعد از نهار سایه جدا از جمع به یکی از ستونها تکیه داده بود و غرق فکر چای می نوشید که سهراب از پشت سرش گفت: در چه حالین سایه خانم؟ سایه تون بلند شده ناپیدایین.

سایه تبسمی کرد و به طرفش برگشت. آرام گفت: خوبم.

_: خدا رو شکر. چه خبر؟

سایه شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی...

_: دایی گفت داری اسباب کشی می کنی. کمک خواستی حتما بگو.

+: ممنون.

آهی کشید. زود صمیمی شده بود. انگار همیشه دختردایی پسرعمه بودند. جرعه ای چای نوشید و پرسید: کارای انحصار وراثت به کجا رسید؟

_: هنوز چند ماهی دوندگی داره. به این سادگیا نیست.

+: چرا؟ کسی که دعوایی نداره. آقاکمال هر وقت بخوای خونه رو به اسمت می کنه.

_: فقط این که نیست. مراحل قانونیش طولانیه. حالا اقدام کردیم تا خدا چی بخواد.

+: به سلامتی...

_: یه چیزی بپرسم؟

+: بفرمایید.

_: اگه فضولیه جواب نده... چرا بعد از فوت دایی پرویز تنها موندی؟ راستش برات خیلی خوشحالم که داری میری خونه دایی. تنهایی زندگی کردن خیلی سخته.

سایه چند لحظه به عمق آن چشمهای زمردی مهربان خیره شد؛ بعد سر به زیر انداخت و گفت: خب نمیشد...

تا پیش از این به همه می گفت تنهایی را دوست دارد. بدون هیچ توضیح اضافه. ولی این بار به آرامی افزود: چون می ترسم...

_: می ترسی؟! از چی می ترسی؟ از تنها نبودن؟!

سایه نگاهی به اطراف انداخت. کسی به آنها توجه نداشت. در حالی که با استکان خالی چای بازی می کرد گفت: از بحث... از دعوا... مامان ناراحت بشه.. بابا یه چیزی بگه... شوهر اون... زن این...

_: خب. حالا چیزی عوض شده یا فقط خسته شدی از تنهایی؟

+: هم عوض شده، هم خسته شدم. خیلی خسته ام. مامان همیشه اصرار می کرد برم اونجا. خونشون اجاره ای بود و بزرگ. با شوهرش راحت نیستم. خونواده ی شوهرش هم خیلی اهل معاشرتن و با اونام جور نیستم اصلاً. حالا یه آپارتمان خریدن. کوچیکه. خودشونم به زور جا شدن. دیگه نمیگه بیا با ما زندگی کن...

_: زندایی چی؟ باهاش راحتی؟

+: بهتر از شوهر مامانه... ولی خب... هیچیم نگه بازم دوست ندارم برم جاشو تنگ کنم. ولی امون از تنهایی که به اینجام رسیده.

به زیر چانه اش اشاره کرد و آه بلندی کشید. بعد از جا برخاست و در حالی که در دل خودش را به خاطر توضیحات اضافه اش سرزنش می کرد، به طرف بچه های کوچک جمع که فارغ از مشکلات دنیای بزرگترها مشغول جیغ و داد و بازی بودند، رفت.

سهراب باز هم به دنبالش آمد. نفس عمیقی کشید و گفت: هروقت... احساس کردی کمکی از من برمیاد...

سایه پوزخندی زد و بدون این که برگردد گفت: ممنونم. ببخشید. زیادی حرف زدم. اینا رو نگفتم که دلت برام بسوزه.

_: این چه حرفیه؟ خودم پرسیدم. برای این که... برای این که خب برام مهمه...

سایه با حرص نفسی تازه کرد. به طرفش برگشت. لحظه ای عصبانی به چشمهایش نگاه کرد. بعد با سر به جمع اشاره کرد و گفت: اینجا بازم دخترعمه داری، همشون همینقدر برات مهمن؟

در واقع با سهراب دعوایی نداشت. بیشتر از خودش دلخور بود. فکر می کرد طوری حرف زده که باعث ترحم سهراب شده است. از بچگی از این که به خاطر طلاق پدر و مادرش مورد ترحم واقع شود عصبانی میشد. و این بار حس می کرد به خاطر حرفهای خودش این اتفاق افتاده است.

سهراب بدون توجه به عصبانیت او، در جواب تبسمی کرد و گفت: وادارم نکن که حرفایی بزنم که هنوز نباید بگم.

سایه بلافاصله خلع سلاح شد. حیرتزده نگاهش کرد و پرسید: منظورت چیه؟

لبخند سهراب پررنگتر شد. به یکی از بچه ها اشاره کرد و گفت: هیچی... اینو ببین. سر تا پاشو شکلاتی کرده.

سایه آهی کشید و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. سهراب به طرفش برگشت و با لبخندی شیطنت بار پرسید: چیه؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟

سایه خودش را جمع کرد و با تظاهر به بی توجهی با خنده پرسید: چرا اذیت می کنی؟

سهراب هم خندید و گفت: چی بگم آخه؟ حرف بزنم که کله پام می کنی. پسره پررو از راه نرسیده پسرعمه که هیچ، پسرخاله هم شده.

سایه به زحمت خنده اش را فرو خورد و پرسید: چی داری میگی؟

_: اگه بگم نمیگی این هفت ماهه به دنیا امده؟

+: اگه بگم چیزی میشه؟ نترس من زورم به هیکل تو نمی رسه که به قول خودت کله پات کنم.

سهراب به بچه ها نگاه کرد. خنده اش رنگ باخت. لبش را گاز گرفت و گفت: یه روزی که فقط راننده آژانس بودم... نه که حالا شغل دیگه ای داشته باشم... نسبت دیگه ای دارم که رومو زیاد کرده... اون وقتا هر دفعه تلفنچی می گفت اشتراک پونصد و چهار، دلم می ریخت. جرأت نداشتم که هر بار اصرار کنم خودم برم، ولی اگه نوبتم بود و خودم میومدم جشن می گرفتم. وای به وقتی که می رسیدم اینجا و می فهمیدم کسی که آژانس خواسته یکی از مهمونات بوده... خودت نبودی... حسابی دماغم می سوخت...

سایه قبل از آن که بتواند جلوی زبانش را بگیرد گفت: خب راستش منم فقط به خاطر راننده ی پراید نقره ای از این آژانس اشتراک گرفتم.

و بلافاصله از حرفی که زد پشیمان شد! صورتش گل انداخت و شرمزده نگاهش را دزدید.

سهراب هیجان زده پرسید: راست میگی سایه؟! بگو جون سهراب!

سایه لب به دندان گزید. نگاهی به جمع انداخت. خلوت دو نفره شان کم کم جلب توجه می کرد. فریده خانم با تبسم نگاهشان می کرد. سایه با خجالت زمزمه کرد: جون سهراب...

و به طرف پله ها دوید. سهراب با خوشی خندید.

تمام شد.

نیمه شب چهارده اسفند نود و یک

شاذّه