ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (21)

سلام سلام سلامممم

نمی فهمم باز این سایت چی شده؟ همه جا تبلیغ گذاشتن. می زنم تغییر رنگ، تبلیغ میاد. صفحه شو می بندم باز یه تبلیغ دیگه میاد. دوباره می زنم رنگا میاد ولی انتخاب نمیشه! 


بیخیال... بدون آبی و قرمز و سمایلی بخونید بره :)


پ.ن 1: مرسی خواهرزاده :دی


پ.ن 2 : نرگس خاله کجایی؟


پ.ن 3: اگه قصه مشکل داره و ناراحتین بگین آخه! نزدیک پونصد تا بازدید روزانه و فقط ده تا کامنت اونم نینا و امید هرکدوم دو سه تا کامنت گذاشتن تا شد ده تا! ده تا کمتر باشه اصلاً پست نمی ذارم :دی



وارد فروشگاه بزرگ فست فود شدند. پریناز نالید: حالم داره از فست فود بهم می خوره. دلم چلو کباب باباحیدر رو می خواد. یا سیب پلوهای مامانم.

آرمان لبخندی دلجویانه زد و دست دور شانه های او حلقه کرد.

پریناز کنار کشید و گفت: ولم کن آرمان.

ولی آرمان محکمتر او را گرفت و گفت: فراز داره میاد. ضایع نکن. هی ببین کی اینجاست؟ این دوست لطیف و نازتم هست.

پریناز با حرص گفت: هی دوستای منو مسخره کن!

جلو رفتند. فراز با آرمان دست داد و بعد دستش را به طرف پریناز دراز کرد. آرمان که همچنان مالکانه پریناز را محکم گرفته بود، با لحن تندی به فراز گفت: بکش کنار.

فراز خندید و گفت: بابا چه غیرتی! نمی خوام خانمتو بخورم که! اینجا شام هست. خیالت راحت.

آرمان که از شوخی اش خوشش نیامده بود فقط با حرص سر تکان داد. فراز هم دست روی شانه ی نازآفرین، دوست درشت هیکل پریناز گذاشت و گفت: این خانم خوشگله هم همشهریمونه. دوست جدیدم.

آرمان سری تکان داد و با سردی گفت: بله. قبلاً افتخار آشناییشونو داشتم.

فراز با لحنی مچ گیرانه و شاد پرسید: باهم دوست بودین؟

آرمان نفسش را با حرص پف کرد. کاش نیامده بودند.

نازآفرین گفت: نه بابا من با پریناز دوستم. آرمان مگه اصلاً حاضره به جز پریناز به کسی نگاه بکنه؟ خوش به حال پریناز! همین فرح دوستمون خودشو تکه تکه کرد که آرمان بهش یه نیم نگاه بندازه ولی ننداخت. الانم رفته تو مود افسردگی طفلکی!

آرمان پوفی کرد و سر تکان داد. فراز گفت: خب همینه. باید با روشهای دیگه جلب توجه می کرد. اینطور مستقیم که هر پسری زده میشه.

پشت میز نشستند.

نازآفرین دوباره گفت: نه بابا فرح گل تقصیری نداشت. این آرمان عاشقه. ما باهم امدیم. نه تو هواپیما، نه اینجا، اصلاً همین الان! نگاش کن. جون و دلش پرینازه. این نفهمم که قدر نمی دونه.

پریناز غرید: ارزونی شما!

آرمان احساس می کرد از گوشهایش آتش بیرون می زند. عصبانی به سقف که با هالوژنهای رنگی تزئین شده بود، نگاه کرد.

فراز گفت: هی آرمان... این موضوع درباره ی تو هم صدق می کنه ها! زیادی ابراز عشق نکن. زده میشه.

آرمان چند لحظه چشمهایش را بست. با تمسخر فرو خورده خندید. بالاخره چشم باز کرد و گفت: از توصیه ی دوستانت متشکرم. می خوای به ما شام بدی یا نه؟

بالاخره موضوع بحث عوض شد و آرمان نفسی به راحتی کشید. از هر دری حرف زدند. درباره ی گوشی های مختلف و کالاهای رنگارنگ فروشگاهها و دیگر دیدنیهای کیش.

بعد از شام همچنان گرم صحبت بودند. پریناز رفت دستهایش را شست و با یک بطر آب معدنی برگشت. در حالی که آرام آرام آب می نوشید به بحثشان گوش می داد. آرمان دلش برایش ضعف می رفت. آنطور که آرام و خونسرد نشسته بود خیلی خیلی خواستنی شده بود.

کمی بعد برخاستند. تا جایی که مسیرشان یکی بود پیاده رفتند. البته فراز دعوت کرد که باهم لب ساحل بروند و قهوه ای بنوشند، اما آرمان مودبانه دعوتش را رد کرد و گفت که صبح روز بعد کلاس دارند و باید بخوابند.

بالاخره به هتل رسیدند. خوابش نمی آمد. کلافه بود. نمی فهمید دیگر چه می تواند بکند که هم خودش هم پریناز کمتر آسیب ببینند.

پریناز به اتاق رفت تا لباس عوض کند. آرمان هم دست و رویی صفا داد و روی مبل نشست. سرش را روی پشتی گذاشت و چشمهایش را بست.

+: آرمان؟

_: هوم؟

چشمهایش را باز نکرد.

+: امشب تو تخت بخواب. من اینجا می خوابم.

_: لازم نیست.

+: تعارف نمی کنم بابا. دارم از گرما میمیرم. جرأت ندارم دوباره کولر رو روشن بذارم. گردنم هنوز یه کم درد می کنه.

_: باشه.

+: نمی خوای بری بخوابی؟ نصف شبه. صبح کلاس داریم.

بالاخره چشمهایش را باز کرد. از آنچه دید چشمهایش گرد شدند. پریناز روی زمین چهارزانو نشسته بودو داشت موهایش را باز می کرد. تاپ و شلوارک نخی راحتی پوشیده بود. بالشش را هم کنارش گذاشته بود که بخوابد.

آرمان لبش را گاز گرفت که عکس العملی نشان ندهد. به سختی از جا برخاست و لباس برداشت. به اتاق رفت. عوض کرد و برگشت. دخترک دراز کشیده بود و موهای پریشانش را از گرما بالای بالش ریخته بود.

آرمان آب دهانش را به سختی قورت داد. رو گرداند و از کنارش رد شد. مسواک زد و برگشت. پریناز چشم بسته گفت: چراغم خاموش کن.

از دم در چراغ را خاموش کرد. با احتیاط پیش آمد که پا روی دست و پای پریناز نگذارد. نگذاشت ولی وقتی پا روی موهایش گذاشت و پریناز ناله ای کرد، زانوهایش شل شدند. همانجا فرو ریخت. کنارش نشست. موهایش را نوازش کرد و گفت: معذرت می خوام.

پریناز با ناله گفت: من مامانمو می خوام.

_: پریناز... بغلت بکنم؟

+: اذیتم نکن آرمان. خواهش می کنم.

_: فقط تا وقتی آروم بشی.

+: قول دادی ها.

آرمان توی تاریکی خندید. گفت: هنوز که ندادم ولی چشم. قول میدم.

پریناز نشست و سرش را روی سینه اش گذاشت. آرمان به مبل تکیه داد و دخترک را در آغوش گرفت. آرام شده بود. خیلی آرام. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشینند.

کم کم صدای نفسهای پریناز آرام و منظم شدند. بازهم آرمان تکان نخورد. اینقدر نشست تا احساس کرد کم کم گردن خودش هم دارد می گیرد. از ترس این که دوباره گردن پریناز درد بگیرد، آرام او را روی بالش خواباند و خودش کنارش دراز کشید. اینقدر موهایش را نوازش کرد تا خوابش برد.

صبح روز بعد وقتی بیدار شد با دیدن دخترک غرق خواب لبخندی عریض زد. نگاهی به ساعت انداخت. شش ونیم بود. هنوز کلی فرصت داشتند. بیدارش نکرد. از جا برخاست و بی سر و صدا دست و رویی صفا داد و به اتاق برگشت. لباس عوض کرد. کلید برداشت و رفت نان فرانسوی تازه خرید و برگشت. چای درست کرد. دو تا ساندویچ پنیر و گردو و گوجه آماده کرد و به دخترک هنوز غرق خواب بود نگاه کرد. کنارش زانو زد و گونه اش را آرام بوسید.

پریناز چشم بسته توی صورتش زد و گفت: نکن آرمان.

آرمان خندید و گفت: پاشو خانم خوشگله. صبح شده. کلاس داریم. عوضش فردا جمعه اس. می تونی تا خود ظهر بخوابی.

پریناز نشست. خواب آلوده چشمهایش را مالید. بالاخره دستهایش را از روی صورتش برداشت. جیغ کوتاهی کشید و پرسید: این چیه من پوشیدم؟

آرمان غش غش خندید و پرسید: از من می پرسی؟

+: پاشو برو بیرون. پاشو. تا لباسامو عوض نکردم نباید بیای تو اتاق.

_: من جسارت نمی کنم. برو تو اتاق عوض کن.

+: برو خودتو مسخره کن. من الان این ریختی پاشم جلوی تو برم دستشویی؟!

از خجالت چهارزانو نشسته بود و موهایش را توی صورتش ریخته بود. آرمان هم غش غش می خندید.

پریناز دوباره نالید: آرمان برو بیرون. خواهش می کنم.

_: بیا من چشمامو بستم. آ... آ... هرکار می خوای بکن.

+: اینجوری نمیشه. برو بیرون.

_: ببین حوصله ندارم جان تو. خسته ام. صبح پا شدم رفتم نون خریدم برگشتم، ساندویچ درست کردم. چایی درست کردم... زودباش پاشو فرصت کنیم بخوریم بریم کلاس.

+: فهمیدم!

آرمان چشم باز کرد و پرسید: چی رو فهمیدی؟

پریناز نیم خیز شد و از روی مبل پشت سر آرمان شالش را برداشت و چشمهای آرمان را بست. بعد بلند خندید و از جا برخاست. آرمان هم غش غش خندید. سرش را عقب بود و روی نشیمن مبل گذاشت. پر شال را جلوی بینیش کشید و بوی شامپو و عطر پریناز را به مشام کشید.

پریناز با عجله آماده شد. با یک حرکت شالش را از سر آرمان کشید و گفت: زود باش بخوریم بریم. چایی ریختم.

آرمان در حالی که برمی خاست پرسید: چایی ریختنم زشت بود من نباید می دیدم؟

پریناز بدون این که به او نگاه کند، جرعه ای نوشید و گفت: زشت نبود. یه وقت باورت میشد من بلدم دیگه دم به ساعت می خواستی برات چایی بریزم.

آرمان لپ او را محکم کشید و با خنده گفت: بیچاره می کنی آدمو بعد میگی چرا عاشقه!

+: آآآآآخ! دیوونه! از عاشقیه که می خوای لپمو از جا بکنی؟

_: الان بوسش می کنم خوب خوب میشه.

پریناز دستهایش را بالا آورد و گفت: بشین بشین. همون لیوان چاییتو بوس کن. بخور بریم.

_: یه بوس پریناز! دردت گرفت آخه!

+: لازم نکرده. خودش خوب میشه. بشین دیگه. دیر شد.

_: پرینااااز!

+: اَه اَه نگاش کن عین گربه ی شرک. چاییتو بخور. مرد هم اینقدر لوس؟!

آرمان قدمی به طرفش برداشت و گفت: راست میگی اصلاً به مردونگی این لوس بازیا نمیاد.

بعد با قلدری خم شد و بوسه ی محکمی از گونه اش ربود. پیروزمندانه سر جایش نشست و توی چایش قند ریخت.

پریناز غضبناک نگاهش کرد و پرسید: الان می خوای بگی خیلی بامزه ای؟

آرمان با تکبّری ساختگی گفت: نه می خواستم بگم خیلی مَردم!

+: ناز بشی!

_: نه دیگه ناز مال خانوماست.

+: ایشششش....

پریناز با عشوه رو گرداند و ساندویچش را برداشت. آرمان لبخند زد و با خوشی به او چشم دوخت. پریناز اخم کرد و نگاهش کرد.

آرمان باز خندید و گفت: اخم نکن پیشونیت چروک میفته. البته برای من فرق نمی کنه، هرجوری باشه خاطرتو می خوام. برای اعتماد به نفس خودت میگم.

پریناز از جا برخاست و گفت: خیلی بی مزه ای آرمان.

باهم بیرون آمدند و به کلاس رفتند. کلاس آن روز شادتر از هرروز برگزار شد. آموزش چند نوع کباب دیدند و برای نهار خوردند و کلی شوخی کردند. بعد از ظهر هم کلاس آداب پذیرایی داشتند که کلی سر تعظیم کردن و خوش آمد گویی به مهمانان خیالی خندیدند.

وقتی بیرون آمدند سر حال و پر انرژی بودند. پریناز پرسید: آرمان تا کنار ساحل مسابقه بدیم؟

_: باشه.

کیفهایشان را روی کولشان مرتب کردند و شروع به دویدن کردند. پریناز خیلی زود به نفس نفس افتاد و گفت: وایسا آرمان. وایسا نفسم بند امد. آخ دلم درد گرفت. وایییی....

آرمان خندان برگشت. دست پیش برد و گفت: کوله تو بده به من.

پریناز کوله را درآورد به او داد بعد قدم زنان به طرف ساحل رفتند. توی راه یک بطر آب معدنی خریدند. پریناز کمی نوشید و گفت: وای چقدر گرمه! اگه عاشق این خانم معلمه نبودم حتماً برمی گشتم خونمون.

_: یعنی خانم معلم از من خوشگلتره؟

+: خب معلومه که از تو خوشگلتره!

_: اگه منم خط چشم آبی بکشم عاشقم میشی؟

پریناز خندید و چندین بار با مشت به بازو و شانه اش کوبید.

همان طور داشت میزد و آرمان می خندید. در دفاع هم فقط کیف پریناز را جلوی صورتش گرفته بود. بالاخره کیف را پایین آورد و در حالی که از خنده سرخ شده بود گفت: هی وایسا، وایسا، گوشیت داره ویبره میره.

پریناز کیفش را گرفت و پرسید: تو چه جوری از روی کیف می فهمی که داره ویبره میره؟ اِ قطع شد. مامان بود.

_: جلوی صورتم بود دیگه! فهمیدم.

پریناز گوشی را از حالت سکوت درآورد و به مادرش زنگ زد.

+: سلام مامان... ببخشید گوشی تو کیفم بود تا امدم جواب بدم... هان... نه از کلاس امدم بیرون... کنار ساحلم. هوم؟ با آرمان کلاس بودم الانم باهمیم. نه... نه خبری از بچه ها ندارم. چطور؟ جااااان؟ ماماااان؟ ب.... چیزه... نه همون جا باشین... ام... من ... من بلد نیستم نشونی بدم... ام... خودم میام استقبالتون... نه نه اصلاً میگم آرمان بیاد من برم خونه یه کم جمع و جور کنم... چیزه... نه دیگه حالا بچه ها.... نه مامان خونه خیلی شلوغه من میرم جمع می کنم آرمان میاد استقبالتون. اممم.... منم دلم براتون تنگ شده. خیلی دلم تنگ شده. از آرمان بپرسین. میگه چقدر بهانه می گیرم. ولی میرم خونه رو مرتب می کنم و یه خبر به بچه ها میدم شما بیاین. آهان... چیز... نه هیچی نگفت. یعنی شایدم زنگ زده من کلاس بودم گوشیم سایلنت بوده. باشه فعلاً خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب مادرش بشود با دست لرزان گوشی را قطع کرد. سر برداشت و گفت: بدبخت شدم آرمان.

آرمان خندید و پرسید: چرا بدبخت؟ خب امده دیدنت. مادرته. نیاد؟!

+: چی بگم آخه؟ اگه بچه ها لو بدن خونه نبودم چکار بکنم؟

_: خب... بگو تو اون یکی اتاق بودم آرمانم کاری بهم نداشت تازه از بابا هم اجازه گرفتیم. حالا اصلاً هم معلوم نیست لو بدن.

+: نه معلوم نیست. یعنی... آشغالن ولی بی مرام نیستن. چیزه... مامان میگه با خونواده ی فرح گل حرف زده. چند روزی میاد تو خونه پیشمون. بعد من کلاسامو خودم میرم میام. نشونی رو یاد گرفتم. بعد... تو میری فرودگاه؟

_: میرم. اول بریم هتل وسایلتو برداریم.

+: نه خودم میرم برمی دارم. تو برو فرودگاه ولی تا میشه مامانو معطل کن. من یه زنگ به فرح گل بزنم یکیشون خونه باشه درمو باز کنه.

_: پس بذار برات تاکسی بگیرم.

+: باشه.

نگرانی از سر و رویش می بارید. توی ماشین نشست. آرمان خم شد مسیر را گفت و پول تاکسی را حساب کرد. بعد دست روی بازوی لرزان پریناز گذاشت و با اطمینان زمزمه کرد: نگران نباش. هر اتفاقی افتاد من به گردن می گیرم. اینقدر نترس. طوری نشده و قرار نیست هیچی بشه.

پریناز نفسی به راحتی کشید ولی نگاهش هنوز نگران بود. سری به تأیید تکان داد. آرمان صاف ایستاد و گفت: برو به سلامت.

در ماشین را بست و دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد. پریناز به زحمت دستی تکان داد و رفت. 

عشق دردانه است (20)

سلام به روی ماهتون
خوب هستین؟
منم خوبم شکر خدا. پسرک هم بهتره. ممنون.
امشبم مهمون داریم. هنوز هیچ کار نکردم! اول صبح به جای تدارک مهمونی نشستم به قصه نوشتن! مدیونین اگه یه صلوات برای خوب و آسون برگزار شدن مهمونیم نفرستین :) خدا کنه همه چی خوشمزه بشه.

صبح ساعت هفت ونیم بود که دوباره سری به پریناز زد. دخترک توی خواب ناله ای کرد و چشم باز کرد. با دیدن آرمان لبخندی زد و گفت: سلام.

آرمان با احتیاط لب تخت نشست. دستش را توی دستهایش گرفت و گفت: سلام به روی ماهت. بهتری؟

+: درد می کنه. ولی تو برو کلاس. من همین جا میمونم. خیالت راحت. اصلاً توان این که فرار کنم ندارم.

و لبخندی از سر درد زد. آرمان هم خندید و دستش را بوسید. برخاست و گفت: میرم صبحانه بیارم باهم بخوریم.

+: کمکم می کنی بلند شم؟ میرم دسشویی بعد همون تو هال می خوریم.

تبسمی کرد و سری به تأیید تکان داد. روی تخت خم شد تا پریناز هرطور که راحت است به گردنش بیاویزد. وقتی که بلند شد و به زحمت ایستاد، آرمان خم شد و با احتیاط گونه اش را بوسید.

+: نکن آرمان.

آرمان متبسم نگاهش کرد. چهره اش بیشتر از دلخور دردآلود بود. عادتش میداد. باید عادت می کرد. پس با شیطنت خم شد و گونه ی دیگرش را هم بوسید.

پریناز متعجب و عصبانی گفت: د میگم نکن.

آرمان با خوشرویی گفت: د میگم زنمی دلم میخواد.

پریناز صورتش را با دستهایش پوشاند و با ناراحتی عمیقی گفت: آرمان اینقدر زنم زنم نکن. خواهش می کنم.

آرمان لب به دندان گزید. فشار مختصری از سر دلجویی به شانه ی او آورد و گفت: باشه. بیا برو که من باید برم کلاس. مطمئنی که تا بعدازظهر می تونی تنها باشی؟

+: می تونم. برو. می خوام تنها باشم.

آرمان برایش چای ریخت. صبحانه اش را آماده کرد. و طبق سفارشش به رسپشن سپرد که سر ظهر برایش یک قارچ برگر از فست فود کنار هتل بخرند و برایش ببرند. کلید اتاق را هم به رسپشن داد که موقع برگشتن پریناز برای باز کردن در اذیت نشود.

با این حال تمام روز نگرانش بود. سر ظهر به هتل زنگ زد و خواست به اتاق وصل کنند که گفتند توی اتاقها گوشی تلفن ندارند. ولی به او اطمینان داد که نهار پریناز را یکی از خدمه ی زن به اتاقش برده است.

به محض تمام شدن کلاس بعدازظهر پرواز کنان خود را به هتل رساند. کلید را گرفت و بالا رفت. در اتاق را باز کرد و آرام وارد شد. کاغذ ساندویچ و قوطی خالی نوشابه روی میز بود. تبسمی کرد و کمی خیالش راحت شد. در اتاق خواب باز بود. توی اتاق سر کشید. دخترک خواب بود. چند لحظه متبسم نگاهش کرد و بعد بی صدا برگشت. اتاق را مرتب کرد. لباس شسته های خشک شده را تا زد تا کمی راه رفت و آمد باز شود. بعد هم لباس عوض کرد و خسته دراز کشید. حدود بیست دقیقه خوابید و بعد با صدای در دستشویی بیدار شد. چند دقیقه صبر کرد تا پریناز برگشت. از شدت درد رنگ به چهره نداشت. جلو رفت. زیر بغلش را گرفت و گفت: سلام. چرا صدام نکردی؟

+: سلام. بلند شدنش سخت بود. نمی دونستم برگشتی. بقیش اونقدر سخت نبود.

او را به تخت برگرداند. کنارش نشست و پرسید: نهارت چطور بود؟

پریناز خندید و گفت: خوب بود. ممنون. چی گفته بودی؟ این زنه فکر می کرد من یه مرض واگیردار دارم. ساندویچ رو گذاشت تو هال، از همون جا گفت ساندویچ رو گذاشته و رفت.

آرمان هم خندید و گفت: هیچی بهش گفتم خانمم مریضه. خیلی درد داره نمی تونه بیاد در رو باز کنه، خودت برو تو. با رسپشن هم هماهنگ کردم.

پریناز مشت ضعیفی به او زد و گفت: همین گفتی مریضم! طرف فکر کرده آیا چه مرضی دارم!

آرمان خندید. خم شد و بی توجه به فرو رفتن تخت و جیغ پریناز نوک بینیش را بوسید. ولی وقتی اشک پریناز را دید پشیمان شد و با عذاب وجدان گفت: معذرت می خوام. میرم برات یه مسکن بیارم.

پریناز بغضش را فرو داد و گفت: نمی خواد. بعد از نهار خوردم.

_: پس میرم لپ تاپ میارم گوشی انتخاب کنی. امروز همش نگرانت بودم. زنگ زدم هتل، گفت تو اتاق گوشی ندارن.

و بدون این که منتظر جواب پریناز بماند بیرون رفت و با لپ تاپ برگشت. کلی گوشی دیدند و بحث کردند و بالاخره پریناز یک گوشی به اندازه ی پولی که پدرش داده بود را انتخاب کرد و حاضر نشد که هدیه ای از آرمان قبول کند. آرمان هم دلخور و ناراضی قبول کرد که همان را برایش بخرد.

حوصله اش از این همه بحث و جدل سر رفته بود. به بهانه ی گوشی دوباره پریناز را تنها گذاشت و از در بیرون رفت. کلید را هم به رسپشن سپرد.

چند روز قبل یک مغازه ی بزرگ موبایل و وسایل جانبی را دیده بود. پیاده راه افتاد. خیلی دور نبود. غرق فکر درباره ی پریناز و برخوردهایش بود. باید از دلش می گذشت؟

وارد مغازه شد. نگاه کلی ای به اطراف انداخت. یک دختر جوان و خوش تیپ به استقبالش آمد و با خوشرویی ورودش را خوش آمد گفت. بعد پرسید چه می خواهد. آرمان در حالی که نگاهش همچنان روی گوشی ها می چرخید با چهره ای درهم تشکر کرد و اسم و کد گوشی منتخب پریناز را گفت.

یکی از پسرهای فروشنده از پشت دخل بیرون آمد. در حالی که با کنجکاوی او را نگاه می کرد، نزدیک شد و پرسید: آرمان خودتی؟

آرمان برگشت و چند لحظه ای پرسشگرانه نگاهش کرد. بعد خندید. دست به طرفش دراز کرد و گفت: سلام پسر. تو کجا؟ اینجا کجا؟

فراز ضمن فشردن دست او در آغوشش گرفت و بعد از این که چند ضربه ی جانانه به پشت او زد، گفت: چند ماهی میشه که امدم اینجا. تو کجایی که خبری ازت نیست؟ از وقتی که رفتی سربازی و سر کار دیگه پاک دور و بر بچه ها رو خط کشیدی.

آرمان خندید و گفت: هی هی هی... بسوزه پدر عاشقی! زندگی خرج داره دیگه.

=: چی میگی پسر؟ نمی خوای بگی که دیوونگی کردی و زن گرفتی؟!

_: اگه زن گرفتن دیوونگیه... ها منم دیوونه ام. الانم امدم برای خانمم گوشی بخرم. یه سیم اعتباریم می خوام.

=: نه بابا! چرت و پرت نگو. بیا ببینم چی می خوای؟ خط دوم خودته حتماً. دور از چشم مامان جان شماره بدی دخترخانمها!

چشمکی هم به شوخی اش ضمیمه کرد و پشت دخل برگشت. آرمان متبسم مدل و کد گوشی را گفت. بعد هم شانه ای بالا انداخت و گفت: هرطور عشقته فکر کن.

فراز گوشی را جلویش گذاشت. چند مدل مشابه هم آورد و نظریاتش را هم ارائه داد. آرمان توضیحاتش را گوش داد و بعد با خونسردی گفت: همونو می برم. یه چی دیگه بردارم خانمم سرمو گوش تا گوش می بره. سیم کارتم بده. شمارشم خیلی رند نباشه. خوش ندارم یه شماره دم دستی باشه که مزاحم تلفنی پیدا کنه.

فراز که داشت از فضولی می ترکید گفت: این خانمم خانمم که میگی حتماً خانم آینده ته دیگه. این گوشی و سیمکارتم برای اینه که دور از چشم پدر محترمش...

_: اینقدر فضولی نکنی میمیری؟ نخیر خانممه. قباله بدم خدمتتون؟ عقد کردیم. پول گوشی رو هم پدرش داده چون گوشیشو دزد زد. سیمکارتم سوزوندن. اگه چیز دیگه ای هست که داره اذیتت می کنه بگو. تعارف نکن تو رو خدا.

لحنش کم کم توبیخ آمیز شد.

فراز دست و پایش را جمع کرد و با تردید گفت: نه خب... فقط بهت نمیاد. همین.

آرمان کارتش را بالا گرفت و پرسید: چقدر تقدیم کنم؟

فراز فیش را نوشت و گفت: برو صندوق.

آرمان چرخید و به طرف صندوق رفت. پول را پرداخت و برگشت. فراز یک لیست جلویش گذاشت و گفت: این شماره ها رو داریم. خودت انتخاب کن.

آرمان نگاهی سرسری به شماره ها انداخت و شبیه ترین به شماره ی خودش را انتخاب کرد. فراز هم سیمکارتش را آورد و گفت: هر مشکلی بود در خدمتم.

_: ممنون.

=: تا کی اینجایی؟

_: هستم تا آخر تابستون.

=: نه بابا! پسر تو خیلی مرموزی!

آرمان خندید و پرسید: چه رمز و رازی؟ با خانمم امدیم پی کسب علم.

و دستش را برای خداحافظی پیش برد. فراز با او دست داد و پرسید: پس می تونیم یه قرار بذاریم همدیگه رو ببینیم. با خانمت بیا منم با دوستم میام.

آرمان بدون جواب نگاهش کرد.

فراز ادامه داد: جهنم و ضرر. مهمون من. امشب میای؟

_: نه خانمم حالش خوب نیست.

=: خب تنها میریم.

_: دارم میگم حالش خوب نیست. نمی تونم تنهاش بذارم. بهرحال ممنون از دعوتت. خوشحال شدم از دیدنت. خداحافظ.

=: هی ببین. دعوت من سر جاشه. خانمت که بهتر شد یه زنگ بهم بزن.

آرمان سری تکان داد و آرام گفت: باشه. ممنون.

خیلی راضی نبود. نمی دانست دوست فراز چه تیپ دختری باشد. دلش نمی خواست به پریناز بد بگذرد. با این حال حرفی نزد و بیرون آمد.

توی راه از گل فروشی یک شاخه رز سرخ خرید و قدم زنان به هتل برگشت. کلید را از رسپشن گرفت و وارد اتاقش شد. با دیدن پریناز که با قیافه ای درد آلود روی مبل ولو شده بود و گردنش را ماساژ میداد، لبخند زد.

_: سلام خانوووم! تقدیم با عشق!

خم شد و گل را به طرفش گرفت. کیسه ی حاوی گوشی و سیمکارت را هم کنار پایش گذاشت.

پریناز گل را بویید و گفت: بوی آبم نمیده. من گل معطر دوست دارم. البته سردرد میشم ولی دوست دارم. ببینم چی خریدی؟

گل را روی میز کنارش گذاشت و توی کیسه را بررسی کرد. بعد با رضایت لبخندی زد و گفت: ممنون که همینو خریدی!

آرمان که احساس شکست می کرد، گل را برداشت و توی یک بطری خالی نوشابه گذاشت. بطری را آب کرد و روی میز گذاشت. دلش می خواست در هیجان پریناز برای باز کردن و امتحان گوشی اش شریک شود اما توی ذوقش خورده بود. چند لحظه نگاهش کرد. بعد لباسهایش را برداشت و به اتاق خواب رفت. بعد از این که عوض کرد از دم در پرسید: نمی خوای بخوابی؟

پریناز که با گردن یک وری به شدت مشغول باز کردن بسته بندی گوشی بود، گفت: نه خوابم نمیاد.

_: من بخوابم؟

پریناز بدون این که نگاهش کند، (البته سرش را هم نمی توانست بچرخاند) گفت: بالش خودتو بردار.

آرمان لبهایش را بهم فشرد و نفسش را با کمی حرص رها کرد. بالشش را برداشت و روی تخت دراز کشید. به سقف خیره شد و فکر کرد: زور که نیست. دلش باهات نیست. ولش کن. هرچی بیشتر سعی کنی هم خودت بیشتر اذیت میشی هم اون. بذار اقلاً بدون تنش تموم بشه.

نیم ساعتی دراز کشید. بعد هم از فشار گرسنگی برخاست و مشغول آشپزی شد. بدون حرف باهم شام خوردند. تلویزیون به جای هر دویشان حرف میزد. خوب بود. اقلاً سکوت اذیتش نمی کرد.

پریناز دو روز دیگر هم استراحت کرد تا بالاخره توانست از در بیرون بیاید. صبح تا بعدازظهر کلاس بود بعد هم با دوستهایش قرار داشت. قبل از رفتن گفت غروب به هتل برمی گردد.

آرمان هم گشتی اطراف زد. بیکاری داشت اذیتش می کرد. به فراز زنگ زد و برای شب با او قرار گذاشت.

دلش می خواست کاری برای عصرهایش پیدا کند. ولی به آقای بهمنی قول داده بود که پریناز را تنها نگذارد. با اینحال همراهی با پریناز هم هرروز سختتر میشد.

غروب به پریناز زنگ زد. همین که جواب داد، گفت: سلام پریناز. منم.

+: سلام. امر؟

_: دعوا داری؟

+: نه پرسیدم امرتون چیه؟

آرمان بی حوصله از لحن تند او گذشت و توضیح داد: یکی از همکلاسیهای دبیرستانم رو دیدم. از من و تو دعوت کرده که شام مهمونش باشیم. با دوستش میاد که تو هم تنها نباشی. البته نمی دونم دوستش چه جور دختری باشه.

+: مهم نیست. میام. پوسیدم تو هتل. کجا هست؟

_: میام دنبالت.

+: هنوز نرفتم هتل. ساحل مرجانم.

_: باشه. میام اونجا. می بینمت.

+: باشه. فعلاً.

فکر کرد که پریناز را با دوستهایش ببیند، اما تنها بود. متعجب پرسید: مگه با دوستات نبودی؟

+: باید جواب بدم؟

آرمان جوابی نداد. فقط منتظر نگاهش کرد. پریناز با بی حوصلگی گفت: رفتن. کار داشتن.

آرمان سری به تأیید تکان داد و زمزمه کرد: کار داشتن.

نفسی کشید و گفت: خب بریم.

+: باید برم هتل لباس عوض کنم.

_: باشه.

دوش گرفت، لباس عوض کرد، موهایش را سشوار کشید. البته از آرمان خواست سشوار را برایش نگه دارد. هنوز گردنش کمی درد داشت. بعد هم موهایش را چند رشته بافت و گوجه کرد. یک دسته را هم کنار صورتش مرتب کرد. بعد شالش را با احتیاط روی سرش انداخت.

آرمان دسته ی اضافی مویش را زیر شال فرو برد و گفت: خیلی قشنگه. تو چشمه. بابات خوشش نمیاد.

پریناز لب برچید و گفت: تو هم که هی بابامو بهانه کن.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: به حرف من که گوش نمیدی.

+: تو چکاره ای که به حرفت گوش بدم. اگه باز شوهرت شوهرت راه بندازی می زنمت.

_: خیالت تخت. دیگه نمیگم.

پریناز چشم و ابرویی آمد و با عشوه گفت: خوبه.


عشق دردانه است (19)

سلام به روی ماه دوستام
عید گذشته تون مبارک

تغییر رنگ فونت نمی دونم چی شده. میگه باید آپدیت جاوا نصب کنین، هرچی می زنم آپدیت نمیشه. لابد سرعت کمه. بی خیال... خوابم میاد. کلاس ششمی بی وقفه سرفه می کرد. منم بین پرستاری و دارو دادن و رسیدگی قصه می نوشتم. حالا گردنم مثل پریناز درد گرفته. خدا کنه به اون شدت نشه و بتونم بخوابم. شبتون طلایی

پ.ن: هنوزم داره سرفه می زنه. جز یه مادر هیچکس نمی فهمه که برای مادر سرفه ی بچه حتی اگه کلاس ششم باشه چقدر درد داره...
خوب باشین همگی

ساعت دو ونیم بعد از نیمه شب بود که از خواب پرید و دیگر خوابش نبرد. زود خوابیده بود. کلاً هم آدم پرخوابی نبود. این دو سال هم که سربازی و کار تمام وقت، به کلی عادت زیاد خوابیدن را از سرش برده بود. از جا برخاست و کمی آب نوشید. می دانست دیگر نمی تواند بخوابد. نگاهی به در بسته ی اتاق پریناز انداخت. دلتنگش شد. در را باز کرد. اولین چیزی که حس کرد سرمای اتاق بود. کولر گازی با تمام قوا روشن بود.

چشم گرداند. توی نور مختصری که از چراغ کوچک دیوارکوب هال به اتاق می تابید دخترک را دید که بدون روپوش در عرض تخت دو نفره خوابیده بود و موهایش از کنار تخت سرازیر شده بودند.

با احتیاط از کنار تخت رد شد. آبشار موهای پریناز، پای آرمان را نوازش داد. لبخندی زد. کولر را خاموش کرد و برگشت. بین دیوار و تخت فاصله ی کمی بود. همان جا نشست و به آرامی با دست مشغول شانه زدن موهایش شد. چقدر خاطرش را می خواست... خیلی زیاد...

نیم خیز شد. با احتیاط پیشانیش را بوسید. پریناز بدون این که بیدار شود با دست او را پس زد. آرمان خنده اش گرفت. این بار برای اذیت کردن محکمتر بوسید که بیدارش کند. پریناز بازهم بیدار نشد. فقط نیم غلتی زد که باعث شد ناگهان نعره ای از درد بکشد و به حالت قبل برگردد. دستش را روی گردنش گذاشت و سعی کرد آرامتر باشد.

+: آی آی آی.... آیییییی.....

آرمان وحشتزده از جا پرید. اول فکر کرده بود خودش باعث ناراحتی اش شده است. بعد متوجه شد واقعاً دردی دارد. موهای او را پس زد و لب تخت نشست. با ملایمت از پریناز که هنوز به شدت می نالید پرسید: چی شد آخه؟

پریناز گریه کنان گفت: درد می کنه آرمان. دارم میمیرم.

_: تو که خوب بودی! خواب بودی. چی درد می کنه؟

+: گردنم. انگار رگ به رگ شده. قبلا هم شده بود ولی هیچ وقت به این بدی نبود.

آرمان با احتیاط نوازشش کرد و گفت: خب دختر خوب کولر رو تا آخر روشن کردی، هیچیم روت ننداختی. معلومه که سرما می خوری.

+: درد می کنه.

_: بذار کمکت کنم. رو عرض تخت خوابیدی. بچرخ. درست بخواب. سرتم بذار رو بالش. یه شالم میدم ببندی دورش گرم بشه.

+: نمی تونم تکون بخورم. بهم دست نزن.

_: اینجوریم نمیشه. سرت تقریباً آویزونه. بیا دستتو بنداز دور گردن من و هرجور دردت کمتره بگو همونطوری کمکت کنم.

خودش خم شد و دست پریناز را روی شانه اش گذاشت. اما پریناز دستش را انداخت و با گریه گفت: نمی تونم. یه مسکّن بهم بده.

_: آخه اینجوری که سرت به عقبه که نمی تونی مسکّن بخوری. حداقل سرت باید رو بالش باشه. یه کم همکاری کن عزیز دلم. درست میشه.

بالاخره پریناز راضی شد و دست دور گردن او انداخت و در حالی که زار زار گریه می کرد، آرمان کمکش کرد که نود درجه بچرخد و به طور عادی روی تخت بخوابد. رویش را با پتوی سبکی پوشاند. برایش مسکن آورد و به زحمت به خوردش داد. بعد هم گردنش را با پماد گرم کننده چرب کرد و با شال پوشاند.

طرف دیگر تخت کنارش نشست و دست دخترک را که هنوز هق هق می کرد را در دست گرفت. کم کم آرام شد. به سقف چشم دوخت و با صدای گرفته ای گفت: اگه اصلاً تکون نخورم... درد نمی کنه.

آرمان خم شد که پیشانیش را ببوسد ولی پریناز چنان جیغی کشید که ناکام به عقب برگشت. پرسید: چی شد؟ مگه خوب نشده بود؟

پریناز عصبانی گفت: خب تو هم تکون نخور. خم میشی تخت فرو میره گردنم حرکت می کنه. اصلاً لازم نیست منو ببوسی. سوءاستفاده گر بی ادب!

آرمان خندید و گفت: معذرت می خوام. چشم.

بعد با احتیاط دست او را بالا آورد و بوسید.

پریناز عصبانی گفت: میگم نکن! خوشم نمیاد. دهه!

_: اجازه هست دراز بکشم؟

+: ها می تونی بری تو هال دراز بکشی. کاری داشتم صدات می کنم. ممنون.

آرمان بینی او را بین دو انگشت فشرد و گفت: کوچولو روت خیلی زیاده ها.

+: نه این که تو خیلی کمرویی!

آرمان برخاست و گفت: میرم بالشمو بیارم.

+: آرمان بالشتو آوردی کشتمت ها! همونجا بخواب. اگه روی زمین سخته فردا با مسئولش صحبت کن یه دو خوابه بگیر.

آرمان لب برچید و آرام گفت: نه مشکلی نیست. کاری داشتی صدام کن. بیدارم.

توی هال دراز کشید و عصبانی به سقف چشم دوخت. به خودش غر زد: زور که نیست! نمی خواد. چرا باور نمی کنی؟

+: آرمان... سشوارمو میدی؟ فکر می کنم اگه گرم بشه بهتر میشه.

از جا برخاست. توی درگاه تکیه داد و چراغ اتاق را روشن کرد. بی حوصله پرسید: کجایه؟

+: جلوی آینه.

سشوار را برداشت. نزدیک تخت به برق زد و دستش داد. پرسید: کار دیگه ای هم داری؟

+: نه ممنون.

آرمان سری تکان داد و با چهره ای درهم به طرف در رفت.

+: آرمان؟

سؤالی و بی حوصله نگاهش کرد.

+: قهری؟

سری به نفی تکان داد و گفت: با تو نه. با خودم. امری هست؟

+: یعنی چی با خودت قهری؟

_: باید جواب بدم؟

پریناز بدون حرف نگاهش کرد. آرمان دست روی کلید چراغ گذاشت و پرسید: روشن باشه؟

پریناز آرام گفت: نه خاموشش کن.

چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت. روی مبل نشست و به روبرو خیره شد.

ساعتی بعد با صدای گریه ی پریناز از جا برخاست. هنوز گرفته و درهم بود. چراغ اتاق را روشن کرد. پریناز به جای روی تخت، چهاردست و پا روی زمین بود.

جلو رفت. زیر بغلهایش را گرفت و با نگرانی پرسید: چی شده؟ افتادی زمین؟

پریناز گریه کنان گفت: نه می خواستم بلند شم. ولی اینقدر درد دارم که نمی تونم سر پا وایسم.

کمکش کرد برخیزد و بعد پرسید: حالا برای چی می خواستی پاشی؟

+: می خوام برم دسشویی.

آرمان نفس عمیقی کشید. او را محکمتر گرفت و گفت: خیلی خب. هرجور راحتی منو بگیر.

او را به دستشویی رساند و در حالی که همچنان می نالید و گریه می کرد رهایش کرد. کنار در بسته به دیوار تکیه داد و آهی از درد کشید. درد کشیدن پریناز از درد کشیدن خودش خیلی بدتر بود. تا حالا چنین حالتی را تجربه نکرده بود. این که دیگری درد بکشد و او راضی باشد بدترش را تجربه کند و او درد نداشته باشد.

وقتی دوباره در باز شد دخترک نزدیک بود از درد غش کند. زیر بغلش را گرفت و کمکش کرد تا نزدیک مبل رسید.

+: می خوام بشینم. فقط سشوارمم بیار.

او را روی مبل نشاند. سشوار را برایش آورد. به برق زد و روی میز کنارش گذاشت. پرسید: چیزی می خوری؟

+: یه چیز شیرین... شکلات داری؟

با خجالت گفت: نه ندارم. شربت یا آبمیوه بهت بدم؟

+: تو آبمیوه شکر بریز. شیرینتر باشه.

سری به تأیید تکان داد. آبمیوه را شیرین کرد و روی میز کنار دستش گذاشت.

پریناز در حالی که شربت را بهم میزد بدون آن که به آرمان نگاه کند، آرام گفت: آرمان...

_: جانم؟

+: برو تو تخت بخواب. من اینجا راحتم.

آرمان با ناباوری تبسم کرد. بعد خندید. جلوی پایش روی زمین نشست و دستهایش را روی زانوهای او گذاشت. چانه اش را روی دستهایش گذاشت و گفت: تخت می خوام چکار دختر خوب؟ شربتتو بخور برو سر جات بخواب. خیالت راحت. دو سال گذشته من تو وضعیتهایی خوابیدم که این فرش و بالش کنارشون بهشته.

پریناز با کنجکاوی پرسید: یعنی چه جور جاهایی؟

آرمان متبسم گفت: تو تختهای سفت و کثیفی که معلوم نبود قبل از من چند نفر روشون خوابیدن. تو اتوبوس... تو تاکسی... پشت میزای رستوران... خوب خوبش وقتهایی بود که رو فرش قرمز وسط تالار زنونه، روی کلی خاک و خرده شیرینی و نقل، یعنی نرمترین جایی که می تونستم پیدا کنم، بعد از مجالس دو سه ساعتی بیهوش میشدم، تا شماطم بزنه و پاشم برم پادگان.

+: وایییییی...

_: شربتتو بخور برو سر جات. نگران من نباش.

+: یه خواهشی ازت بکنم؟

_: تو جون بخواه.

+: جون نمی خوام. با فرح گل دوست بشو.

_: پریناز! من زن دارم. بفهم اینو. حتی اگه زنم دوستم نداشته باشه، دلیل نمیشه پاشم برم با یکی دیگه. اصلاً بذار این تابستون تموم بشه، بعدش میشم یه دون ژوان تمام عیار. هرروز با یکی می گردم دلت شاد شه.

پریناز خندید و به موهای او چنگ زد. آرمان با خوشحالی نگاهش کرد. پریناز گفت: آدمش نیستی. تو اگه بلدی با همین فرح گل دوست شو.

آرمان فروخورده خندید. به چشمهای او چشم دوخت و پرسید: آخه دلبرتر از این رفیقت نبود به من پیشکش کنی؟ ولم کن بابا. من از اینا خوشم نمیاد. بذار برم دانشگاه، اصلاً با همه ی عناصر اناث دانشگاه دوست میشم. حالا می بینی!

+: عناصر اناث چیه؟

_: یعنی موجودات مؤنث!

+: حتی گربه ها!

_: حتی گربه ها.

و باهم خندیدند.

سشوار داغ کرده را خاموش کرد و روی میز گذاشت. نالید: تا حالا درد به این وحشتناکی تجربه نکرده بودم.

_: می دونم. خیلی دردناکه. کشیدم. تو دوره ی آموزشی یه شب تا صبح که تو سرمای کویر سر برج نگهبانی کشیک دادم، فرداش دیگه گردنم تکون نمی خورد. سه چهار روز طول کشید تا خوب شد. مرخصی هم نگرفتم. گروهبان خیلی لطف کرد به جای بشین پاشو بهم کار دفتری داد. اقلاً پشت میز بودم و حرکت زیادی نداشتم. خوب بود. فقط دسشویی رفتنش مصیبت بود. فاصله زیاد بود. منم علاوه بر گردن کلیه هامم یخ کرده بود و گلاب به روتون حسابی دسشویی لازم! خلاصه که خدا نصیبت نکنه.

+: وای! نمردی؟!

_: نه هنوز زنده ام :D

+: اون وقت رستوران رو چکار کردی؟ تو که همیشه بدون غیبت میومدی!

_: آموزشی بود. تو شهر نبودم. آخر هفته ها میومدم. این ماجرا هم مال اول هفته بود. تا آخر هفته خوب شدم. اتفاقاً وقتی برگشتم یه عروسی هشتصد نفری داشتیم که حسابی جبران استراحت هفته ام شد. تا خود سحر روز شنبه داشتیم بدو بدو می کردیم. بعدم با اتوبوس رفتم پادگان و تمام راه رو تخت خوابیدم. تو هم پاشو. پاشو هنوز تا صبح خیلی راهه. اینجوری گردنت بیشتر درد می گیره. برو سر جات.

خودش بلند شد. روی مبل خم شد و دستهایش را روی دسته ها گذاشت و ستون بدنش کرد. پریناز دستهایش را دور گردن او حلقه کرد. آرمان لب خودش را گاز گرفت. پریناز تبسمی کرد و با درد از جا برخاست. آرمان در آغوشش گرفت. اما پریناز عقب کشید و به تنهایی آرام آرام به طرف اتاق رفت.

آرمان سشوار را برایش برد و کنار دستش گذاشت. با لبخند گفت: کاری داشتی صدام کن.

+: متشکرم آرمان.

_: خواهش می کنم.

بیرون رفت و دراز کشید.


عشق دردانه است (18)

سلام به روی ماه دوستام

اینم یه پست دیگه تقدیم به پاستیلی گلم که بدجوری حوصلش سر رفته بود

میگم روند داستان خیلی کند و حوصله سر بر نشده؟ خودم دوسش داشتم ولی فکر کردم خیلی دایالوگ زیاد داره.

صبح با صدای پریناز از خواب پرید ولی هنوز خسته بود و چشمهایش را باز نکرد.

+: آرمان پاشو یه ربع به هشته. دیر شد. آرمان؟ پاشو.

بعد صدای پای پریناز آمد که با عجله به دستشویی رفت و برگشت. دوباره گفت: آرمان پاشو.

کنارش روی زمین زانو زد. دل آرمان لبریز از شوق شد ولی چشم باز نکرد و سعی کرد عکس العملی نشان ندهد.

پریناز شانه اش را گرفت و در حالی که محکم تکان می داد، دوباره گفت: آرمان! با تو ام. دیرمون میشه ها.

آرمان با لبخند چشم باز کرد. با دیدن پریناز با آن موهای پریشان، تیشرت صورتی و پیژامه ی گل گلی لبخندش عریضتر شد.

پریناز اما اخم کرد و پرسید: به چی می خندی؟ پاشو دیگه.

و خودش با عجله برخاست و به اتاقش رفت. آرمان خمیازه ای کشید و نشست. دیشب اینقدر مست بوسه ای که از پریناز ربوده بود، بود که یادش رفته بود لباس عوض کند. با همان تیشرت و شلوار جین که از صبح به تن داشت خوابیده بود. بعد هم حسابی عرق کرده بود و حالا تیشرت به تنش چسبیده بود.

لباس تمیز برداشت و رفت دوش بگیرد. با باز شدن دوش، پریناز پشت در کوبید و گفت: آرمان زود باش. چه وقت دوش گرفتن بود آخه؟ دیر شد.

_: زود میام.

لباس پوشید و در حالی که موهایش را خشک می کرد بیرون آمد. پریناز یک تکه نان و پنیر به طرفش گرفت و گفت: زود بخور بریم.

_: ای جانم! ما نون پنیر بخوریم یا خجالت؟

+: مزه نریز که اصلاً حوصله ندارم. دیدم الان می خوای بیای بیرون تازه دو ساعت بشینی صبحانه بخوری! بیا بریم تو راه بخور.

آرمان خندید. خم شد صندلهایش را پوشید و بند پشتشان را محکم کرد. کلید اتاق و کیفش را از روی میز برداشت. لقمه را با لبخند از دست پریناز گرفت. کمی هم به طرفش خم شد که پریناز عقب کشید: اوهو پررو نشو. جوراب نمی خوای بپوشی؟ از وسط راه منو برنگردونی بگی جوراب نپوشیدم!

آرمان نیم نگاهی به پاهایشان انداخت و گفت: نه بابا گرما جوراب چیه؟ تو چرا صندل نپوشیدی؟ با کفش ورزشی کباب میشی.

پریناز در اتاق را باز کرد و در حالی که بیرون می رفت گفت: چون صندلام به شلوارم نمیومد. اون یکی شلوارم کثیفه.

آرمان غش غش خندید و در حالی که دست دور شانه ی او می انداخت پرسید: مگه چقدر رنگشون فرق می کنه که حاضری این گرما رو تحمل کنی؟

پریناز دوباره عقب کشید و با تغیّر گفت: دیشب بهت گفتم خوشم نمیاد شوهرم باشی. نذار اون اشک و آه ماجراها دوباره تکرار بشه.

آرمان به دنبال او وارد آسانسور شد و با سرخوشی گفت: اگه آخرش اونی باشه که دیشب بود، چرا که نه؟

پریناز عصبانی دو سه مشت حواله اش کرد و گفت: منحرف بی تربیت. دلم برای بابا مامانم تنگ شده بود. فرصت طلب عوضی!

تمام کتکها و عصبانیتش فقط باعث شد که آرمان بیشتر بخندد. آسانسور طبقه ی همکف توقف کرد و آرمان خندان پیاده شد. کلید را روی میز رسپشن گذاشت و از در بیرون رفت.

پریناز هم با قدمهای سریع همراهش شد و غرغرکنان گفت: دیر شد. اگه راه رو درست بلد بودم عمراً منتظر تو نمی شدم.

آرمان دستش را گرفت و گفت: پس باید خدا رو شکر کنم که راه رو بلد نیستی. میشه لطفاً یاد نگیری؟ میشه مثل فیلمای پلیسی با چشم بسته ببرمت؟

پریناز دستش را به تندی عقب کشید و غرغرکنان گفت: عجب غلطی کردم بهت رو دادم. ببین آقاجان من اگه نخوام تا ده سال دیگه شوهر کنم کی رو باید ببینم؟

_: خود خودمو! اتفاقاً به نظر مادرجان بنده هم بهترین سن برای ازدواج من سی سالگیه که میشه همون ده سال دیگه. خرده خرده این صیغه رو کش بدیم کم کم میشه ده سال.

پریناز با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و پرسید: تو همیشه اینقدر پررو بودی؟

_: نه. از وقتی که با دوستای لطیف و ناز تو آشنا شدم روم زیاد شده.

+: اتفاقاً یکی از این دوستای لطیف و ناز بدجوری خاطرخواته.

_: بهش بگو من متأهلم شرمنده.

+: یه بار دیگه بگی متأهل می زنم تو دهنتا! اصلاً بیا برو با فرح گل دوست بشو عشق من از سرت بیفته.

_: مگه مرض دارم؟

+: بعله. مرض عشق! برو با فرح گل دوست شو ببین من اونقدرام تحفه ای نیستم. فرح گل هم من خوشگلتره هم خوش پوشتر. تازه از تو هم خوشش امده.

آرمان غرغرکنان گفت: خود ماه آسمونم اگه باشه، بازم برای من تو قشنگتری. شوخی که نیست. دو ساله شب و روزم تویی.

+: دوسال؟؟؟ وای آرمان به خدا دیوونه ای!

_: مجنون بوی لیلی ام... در کوی او جایم کنید.

+: همچون غلام خانه اش، زنجیر در پایم کنید! دو ساله داری جلوی بابا دولا و راست میشی به خاطر من؟ الحق که دیوونه ای. آخه من چه کار کردم که به نظرت دوست داشتنی امده؟

آرمان سری تکان داد و آرام گفت: نمی دونم. فقط می دونم اون شب یه سرباز خسته و گرسنه و عصبانی بودم که با دیدن تو همه چی یادم رفت. هیچوقتم تکراری نشدی. ولی مهم نیست. من قول دادم وقتی منو نمی خوای تو زندگیت نمونم.

پریناز پوف کلافه ای کشید. بعد از چند لحظه پرسید: میشه یه خواهشی بکنم؟

_: البته.

+: دیگه اینقدر عاشقانه نباف. این جمله ها فقط حال منو بدتر می کنه. من واقعاً این کلاسا رو دوست دارم و دلم می خواد بمونم. اگر مثل قبلاً خیلی معمولی کنار هم باشیم می تونم طاقت بیارم ولی اگه سعی کنی بهم نزدیک بشی افسار پاره می کنم.

آرمان نفس عمیقی کشید و آرام گفت: اینم چشم. به شرطی که تو هم منو به دوستت پیشکش نکنی.

پریناز حق به جانب پرسید: پس چکار کنم که حواست از من پرت بشه؟ مثل دیوونه ها شدی. تا وقتی نگفته بودی هنوز خیلی بهتر بودی.

آرمان لبهایش را بهم فشرد و نفسی کشید. بعد پرسید: توهین دیگه ای هم مونده که به جرم دوست داشتنت بهم بکنی؟ چرا تمومش نمی کنی پریناز؟ من که هرچی گفتی گفتم چشم.

و در کلاس را برای پریناز باز کرد و پریناز با چهره ای درهم بدون جواب وارد شد.

بعدازظهر باهم بیرون آمدند. پریناز با صدای خسته ای گفت: دارم از خواب میمیرم. دیشب به لطف شوک وارده ی شما اصلاً نخوابیدم. فقط چند دقه قبل از امدنت رو مبل خوابم برد.

آرمان دلخور به گوشه ی آسمان نگاه کرد و جوابی نداد. خسته بود. از این همه تلاش برای جلب توجهش و هر دفعه پس زده شدن خسته بود. می دانست که به کلی پا پس نمی کشد. حداقل نه تا آخر مدت عقدشان. ولی الان حس ناز خریدن یا عذرخواهی کردن یا کش دادن بحث را نداشت. پس حرفی نزد.

چند دقیقه در سکوت راه رفتند. تا این که پریناز معترضانه گفت: آرمان من و تو هنوز خیلی بچه ایم. من یکی که اصلاً آمادگی ندارم.

آرمان دست توی جیبهای شلوار جینش فرو برد و بدون حرف سر به زیر انداخت. به دنبال سنگریزه ای گشت که پایش را زیرش بزند. با خودش فکر کرد باید ناخنهای پایش را بگیرد. بلند شده اند.

+: می شنوی آرمان؟ چرا لال شدی؟

_: هوم. می شنوم. چی بگم؟ ما دیروز کلی حرف زدیم. حرف تازه ای ندارم.

+: خداییش اگه روم میشد برگردم برمی گشتم ولی الان برم بگم چی؟

_: بگو هوا گرم بود. دیدنیهای کیشم دیدم تموم شد. کاری نداره. می خوای قبل از هتل رفتن بریم برات بلیت بگیریم؟

پریناز از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: نه. دارم از خواب میمیرم. حمومم می خوام برم. بریم هتل. شاید فردا...

آرمان شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد. حیران مانده بود که چطور اینقدر بی تفاوت شده است؟ آن عشق آتشین کجا رفته بود؟

نیم نگاهی به سر تا پای پریناز انداخت. اما هیچ حسی نداشت. فقط خسته بود. همین.

وارد اتاق شدند. پریناز به اتاق خودش رفت و چند دقیقه بعد با چند دست لباس برگشت. نگاهی به طنابی که آرمان کنار اتاق کشیده بود انداخت و گفت: لباسامو می خوام بشورم. اینجا پهن کنم؟

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: هوم.

بعد جلوی چمدان خودش زانو زد تا لباس خانه بردارد. قبل از این که پریناز وارد حمام شود، طاقت نیاورد. از جا برخاست و گفت: پریناز؟

پریناز بدون جواب نگاهش کرد. آرمان مکثی کرد و فکر کرد: بازم داری بیخودی فداکاری می کنی. الان بگو که دوباره بزنه تو پرت!

زبانش را لبش کشید. پریناز بی حوصله پرسید: چیه؟

_: امم... وقتی اومدی می خوام لباسای خودمو بشورم. شلوار جینات سنگینن. بذار من میشورم برات.

برای لحظه ای چشمهایش را بست و خود را آماده ی آماج ترکشهای پریناز کرد. ولی وقتی چشم باز کرد با نگاه درخشان پریناز روبرو شد که ناباورانه پرسید: واقعا؟!

آرمان هم که خوشرویی او را باور نمی کرد، با تردید گفت: هوم. چطور مگه؟ خب می خوام مال خودمو بشورم.

پریناز با خنده گفت: از لباس شستن متنفرم. عوضش حاضرم شام درست کنم.

آرمان لبخندی زد و گفت: خوبه.

پریناز قدمی توی حمام گذاشت. بعد سرش را بیرون آورد و با دلبری پرسید: آرمان.... مانتوها رو هم بذارم؟

آرمان با لبخندی لبریز از عشق نگاهش کرد. پریناز با سرخوشی وعده داد: ظرفارم می شورم.

آرمان خندید و سرش را تکان داد. بالاخره پریناز رفت. آرمان هم تیشرت شلوارک خنکی پوشید و روی زمین دراز کشید تا پریناز برگردد. اینقدر نیامد تا خوابش برد. با صدای باز شدن در حمام چشمهایش را باز کرد. از یک ساعت بیشتر شده بود. خواب آلوده گفت: فکر کردم آب بردتت!

پریناز با خوشی گفت: اینقدر کوچولو نیستم که برم تو چاه. آرمان من واقعاً لباسامو گذاشتم ها! اگه پشیمون شدی بگو تا خیسم برگردم.

نشست و خندان نگاهش کرد. این بار تیشرت سفید با پیژامه ی چهارخانه ی آبی سفید پوشیده بود. جلوی بلوزش یک قلب بزرگ آبی بود. دور موهایش هم حوله پیچیده بود. لپهایش به دلیل آفتابی که این روزها خورده بود و حمام کردن، بیشتر از همیشه گل انداخته بود.

آرمان برخاست. به یاد آرزوی دیرینش جلو رفت و جفت لپهایش را گرفت.

+: آووو! چکار می کنی؟

از کنارش رد شد و با خنده گفت: وسوسه انگیز بود.

+: دیوونه!

بازهم خندید و بدون جواب به حمام رفت. کلی لباس رویهم شده بود. به یاد دوران سربازی حسابی چنگ زد و فشرد و مثل عمار برای خودش آواز خواند.

_: یارم یارم... دلتنگتم...

مکثی کرد و فکر کرد الان عمار کنار همسرشه؟ خوشحال و خوشبختن؟

لبخندی زد و سر تکان داد. فکر کرد: خدا کنه.

ضربه ای به در حمام خورد: آرمان؟

_: در بازه. بیا تو.

پریناز لای در را باز کرد و پرسید: فلفل سیاه داریم؟

داریم؟! لبخندی از جمع بستن او روی لبش نشست. بالاخره زندگی مشترک را پذیرفته بود!

یک سر شلوارش را دست او داد و در حالی که می چرخاند تا آبش را بگیرد گفت: تو کابینت بالا هست. اینم سر رات بنداز رو بند.

چند دقیقه بعد دوباره در حمام را باز کرد و با سرخوشی گفت: پرینازم...

پریناز جلو آمد و با اخم گفت: من فقط پریناز بابامم.

_: باشه ولی این شلوارم بنداز رو بند.

+: نچلونیمش؟

_: نه خودم چلوندمش. چی می پزی؟

پریناز قری به سر و گردنش داد و گفت: یه چیز خوشمزه.

آرمان خندید و برگشت تا بقیه ی لباسها را بشوید.

بالاخره لباسها شسته شدند. آرمان خیس و خسته بیرون آمد و در قابلمه را برداشت. ماکارونی پخته بود. با گوشتهایی که دیشب آرمان سرخ کرده بود به اضافه مقداری سبزیجات و سس سفید و پنیر پیتزا. خوش آب و رنگ شده بود.

آرمان با خوشحالی سوتی کشید و گفت: به به چه کرده خانمم!

پریناز عصبانی گفت: آرمان!

آرمان خندید و پیروزمندانه گفت: اینو دیگه نمی تونی منکر بشی.

+: ها ولی خوشم نمیاد هر دقه بهش اشاره کنی.

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: سخت نگیر. دنیا فقط صد سال اولش سخته.

تیشرت و شلوارک خشکی برداشت و دوباره به حمام برگشت. لباسهای تنش را هم شست. دوشی گرفت و بیرون آمد. هنوز غروب نشده بود. پریناز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت ماکارونی می خورد.

_: این عصرونه است یا شام؟

+: گشنم بود.

آرمان برای خودش هم کشید. روی دومین مبل نشست و چشم به صفحه ی تلویزیون دوخت. پرسید: می خوای بریم گوشی بخریم؟

+: نه ولی گوشیتو بده به مامان زنگ بزنم.

آرمان با چشم به گوشی اش که نزدیک پریناز بود اشاره کرد و گفت: برش دار. هروقت خواستی میریم گوشی می خریم. البته اگه بشه زودتر. دیگه تحمل گم شدنتو ندارم.

پریناز گوشی را برداشت. رمز را که آرمان یک بار جلوی چشمش زده بود یادش بود. همان را وارد کرد. هنوز عوض نشده بود. به مادرش زنگ زد و مدتی گپ زدند. بعد گوشی را گذاشت و گفت: مامان گفت بابا به حسابت پول ریخته تا برام گوشی بخری. اونم سفارش کرد زودتر بخرم گم نشم!

آرمان بدون این که چشم از تلویزیون بگیرد گفت: هوم. ریخته. اس ام اسش امد.

+: چقدر؟

_: چه فرقی می کنه؟

+: خب می خوام بدونم چه گوشی ای می تونم انتخاب کنم.

_: تو انتخاب کن اگه داشتم می خرم، اگه نداشتم میگم کمتر.

+: اه! چقدر لوسی آرمان! انگار تو داری پول میدی! پول بابامه خب بگو چقدره؟

آرمان با حوصله لقمه ای خورد. باز بدون این که نگاهش کند، گفت: دختر خوبی باشی منم پول میدم.

+: لازم نکرده.

آرمان شانه ای بالا انداخت و جوابی نداد.

+: اینجا اینترنت داره؟

_: اوهوم.

+: میشه تو لپ تاپت دنبال گوشی بگردم؟

آرمان باز با گوشه ی چشم به لپ تاپ اشاره کرد و  حرفی نزد. چشم از آن مسابقه ی بی معنی تلویزیونی نمی گرفت. نه می شنید چه می پرسند و نه چه جواب می دهند. حواسش آنجا نبود. از جا برخاست. بشقاب خالی پریناز را هم برداشت. پریناز در حالی که سرش توی لپ تاپ بود گفت: بذار بعدش میشورم. این رمز چیه؟ هان اثر انگشتیه! اق!

آرمان از پشت سرش خم شد. انگشتش را کنار کیبورد کشید و ویندوز باز شد. پریناز گفت: باقیشو بلدم.

_: چند لحظه صبر کن.

صورتش را توی موهای پریناز فرو برد و بو کشید. بوسه ی ملایمی به موهای نمدارش زد. رمز جدیدی باز کرد. دست پریناز را گرفت و دو تا از انگشتهایش را به حافظه اش سپرد. بعد صفحه را بست و با بی میلی راست ایستاد. شانه ی او را چند لحظه فشرد و بعد گفت: در اختیار شماست.

پریناز لب برچید. از گوشه ی چشم نگاهش کرد و پرسید: آرمان... واقعاً چرا؟

آرمان مشغول شستن ظرفها شد. پرسید: چی چرا؟

+: گفتم خودم میشورم.

_: بی خیال. الان تموم میشه.

+: چرا... اممم...

آرمان لیوانی را آب کشید. برگشت و نگاهش کرد. پریناز هم سر برداشت و نگاهش کرد. با خجالت و پریشانی گفت: واقعاً نمی فهمم چرا؟ آخه تو خودت... یه پسر بیست ساله... دلت نمی خواد آزاد باشی؟ دو سال که سربازی بودی. هر شبشم تا نصف شب تو رستوران یکسر بدوبدو، کله سحرم دوباره برو پادگان. چرا؟ مگه من چکار کردم؟

آرمان دوباره برگشت. آن دو تا بشقاب کنار مقدار ظرفی که توی رستوران و پادگان شسته بود، خنده دار به نظر می رسیدند. گفت: خب اولش به خاطر تو بود. بعدشم به خاطر راضی کردن آقای بهمنی بود. کم کم کار هم برام مهم شد. از تنوع کارم خوشم میاد. آدم پشت میز نشستن نیستم.

پریناز تلویزیون را خاموش کرد و با هیجان گفت: آخه یه عشقی می خواد که هر شب هر شب تا نصف شب کار کنی.

_: خب من که منکر عشقم نیستم. تو میگی ازش حرف نزن.  

ظرفها را تمام کرد. پریناز لپ تاپ را روی میز عسلی گذاشت و خودش کنارش روی زمین نشست. چانه اش را روی میز تکیه داد و گفت: نمی خوام بگی دوستت دارم، می خوام بگی چرا؟

آرمان پشت سرش با کمترین فاصله نشست و گفت: دوست داشتن دل می خواد نه دلیل.

بلافاصله آرنج پریناز توی شکمش خورد.

+: اه جواب از این چرتتر نبود؟ برو عقب.

کمی عقب کشید. چشم به کف پاهای صورتی او دوخت و گفت: اول کف پاهاتو دیدم. زیر میز بابات. فکر کردم یه بچه زیر میزه. به نظرم بامزه امد. بعد که بلند شدی دیدم خیلی بچه نیستی.

پریناز غر و لند کنان گفت: خیلیم بچه بودم. قیافتم یادمه. با اون سر تراشیده و ته ریش افتضاح بود. بوی عرقتم اتاق رو ورداشته بود.

آرمان غش غش خندید. گفت: مامان بابام کیش بودن. منم کلید نداشتم. آرزوی کیشم داشتم. به حد مرگ عصبانی و خسته و گرسنه بودم. اتفاقی از اونجا سر در آوردم.

+: بعد آرزوی منم به آرزوی کیش اضافه شد.

آرمانی تبسمی کرد و گفت: اونم با چه شدّتی!

+: خب الان دیگه از خدا چی می خوای؟ پاشو دیگه. چرا باز چسبیدی به من؟ نگران نباش. لپ تاپتو نمی خورم.

_: نگران لپ تاپ نیستم.

+: نگران منم که نیستی. همین جام. برو عقب دیگه.

_: تو چرا ناراحتی؟ الان از حموم امدم. بوی عرق نمیدم.

+: اه بدم میاد.

آرمان با بی حوصلگی پوزخندی زد. برخاست و روی مبل ولو شد. پاهایش را دراز کرد و سرش را روی پشتی گذاشت.

چشمهایش را بست و مشغول چرت زدن شد. با سؤال پریناز از خواب پرید.

+: از این دو تا کدومش بهتره؟

سر کشید تا صفحه ی لپ تاپ را ببیند. خمیازه ای کشید. مشخصات را خواند. انگشت روی یکی گذاشت و گفت: این.

دوباره سرش را روی پشتی گذاشت.

+: ولی این یکی دوربینش بهتره.

_: اون یکی هم رم و رزولوشنش بهتره. کارت حافظه هم می خوره. بستگی به استفادت داره. دوربین چقدر برات مهمه؟

+: هوم. نمی دونم. دوربین دارم. شاید بهتر باشه بازم بگردم. نمیشه بگی چقدر پول دارم؟

_: گفتم تو انتخاب کن فوقش میگم نمیشه.

پریناز با لبخندی شیطنت آمیز گفت: مثلاً این! عاشقشم!

آرمان دوباره سر کشید. گوشی گرانقیمتی را که انتخاب کرده بود نگاه کرد. مشخصاتش را می دانست. دوباره عقب کشید و چشم بسته گفت: گوشی خوبیه.

پریناز با خنده پرسید: می خری برام؟

_: بستگی داره چقدر عاشقش باشی.

+: واقعاً؟! من مطمئنم بابا نصف اینم پول نریخته.

_: نه نریخته.

+: دیدی بالاخره لو دادی! هورا هورا فهمیدم! بالاخره زیر زبونتو کشیدم.

_: چشم نخوری خانم مارپل. خب که چی؟

+: خب یعنی این که پول ندارم اینو بخرم آقای پوارو. یه کم از سلولهای خاکستریت استفاده کن و الکی منو امیدوار نکن.

_: بهت گفتم بقیشو خودم میدم.

+: گفتی اگه دختر خوبی باشم.

_: خب که چی؟

+: من نمی تونم اون دختری باشم که تو می خوای.

_: اتفاقاً تو همون دختری هستی که من می خوام.

+: اککهی! عین دایره دوباره برمی گردیم سر خط! حالا اگه این گوشی رو برام خریدی و پوستت کنده شد می فهمی که زن گرفتن به این آسونی هم نیست.

آرمان پوزخندی زد و گفت: لازم نیست. من همینجوری گوشی نخریده خرفهم شدم. نگران اون نباش.

+: پس یه گوشی به اندازه ی پولم انتخاب می کنم.

_: هرکار می خوای بکن.

+: این یکی رو خیلی دوست دارم.

آرمان دوباره سر کشید. مشخصات را خواب آلوده خواند و بعد گفت: خوبه ولی با این قیمت بهتر از اینم پیدا میشه.

+: من همینو دوست دارم. صورتیه!

آرمان باز ولو شد و گفت: هرکار می خوای بکن.

+: یه ذره حس همکاری تو وجودت نیست!

_: من الان دقیقاً چه همکاری ای باید بکنم؟!

+: هیچی. ولش کن. اصلاً خوابم میاد. شب شد. میرم نماز می خونم می خوابم.

آرمان هم برخاست. نمازش را خواند و این دفعه درست خوابید. بعد از چند شب کم خوابی، خیلی زود خوابش برد.