ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

وارث ناشناس (1)

سلام دوستام

اینم یه پست نصف شبی کوتاه جهت خالی نبودن عریضه، تقدیم به همه ی دوستان مخصوصاً دختری به نام امید که مدتیه دلش یه پست نصف شبی می خواد که صبح سورپریز شه! امیدوارم لذت ببری رفیق!



آبی نوشت: عزاداریاتون قبول باشه. التماس دعا...


وارث ناشناس

 

 

سایه روی مبل نشست و برای بار چهارم شماره ی آژانس سر خیابان را گرفت. نفسش را پف کرد و با حرص فکر کرد: چرا همش اشغال می زنه؟ خدا کنه ماشین داشته باشه.

بالاخره بوق آزاد! به دیوار روبرو چشم دوخت و طوطی وار گفت: سلام. یه ماشین برای اشتراک پونصد وچار می خواستم.

تلفنچی بی حوصله تر از او گفت: چشم. الان میاد. کجا میرین؟

سایه نگاهی به کاغذی که آدرس روی آن نوشته بود، انداخت و گفت: خیابون مدیریت.

_: باشه.

و قطع کرد. سایه نگاهی به گوشی انداخت و بعد آن را سر جایش گذاشت. به دیوار روبرو چشم دوخت و با لبخند فکر کرد: کاش گفته بودم راننده ی پراید نقره ای رو بفرسته!

راننده ی پراید نقره ای پسرک جوان چشم سبز و موبوری بود که علاوه بر قیافه ی جالب توجه بسیار هم مؤدب و منصف بود.

اگرچه سایه به افکارش اجازه نمی داد از این پیشتر بروند ولی خب... انکار که نمی توانست بکند، حتی گاهی خوابش را می دید.

از جا برخاست و با تشر به خود گفت: بس تنها موندی مالیخولیا گرفتی! بسه دیگه.

نگاهی به فضای خالی روبرویش انداخت و در حالی که ژاکتش را می پوشید، پرسید: مگه توقع زیادی دارم؟ درسته که مهندس این مملکتم، ولی دیگه چی دارم که بگم پسره کلاسش از من پایینتره؟ هرچقدرم مسخره و بیخود به نظر برسه! هرچند تو این چند سالی که مشتری این آژانسم و خیلی وقتا میاد دنبالم، نه اسمشو فهمیدم و نه کوچکترین توجه خارج از عرفی بهم کرده.

با صدای بوق ماشین نفس عمیقی کشید و گفت: خل شدی ها! بابا بی خیال...

برگشت، کاغذ را از روی میز برداشت و از در بیرون رفت. با نگاهی به ماشین دم در امیدش بر باد رفت. راننده پیرمرد بداخلاقی بود که انگار همیشه طلب پدرش را داشت!

سایه در ماشین را باز کرد و به خود گفت: صبور باش!

پیرمرد راه افتاد و غرید: خیابون مدیریت می رفتی؟

+: بله...

نگاهی روی کاغذ چروکیده انداخت. برای بار هزارم اسم و آدرس را خواند. سهراب صابری... یعنی چطور آدمی بود؟ اصلاً کی بود؟ چرا عموجان خانه ی قدیمیش را به او بخشیده بود؟

آهی کشید. خیلی به این موضوع فکر کرده بود و به هیچ جا نرسیده بود. بهتر بود می رفت و خودش میدید. شش ماه از فوت عموجان گذشته بود و هرکدام از بچه هایش به بهانه ای از گشتن دنبال این وارث ناشناس که عموجان ثلث مالش را برای او گذاشته بود، طفره رفته بودند.

بالاخره سایه داوطلب شد که خودش برود. عموجان بیش از این حرفها به گردن او حق داشت. ده سالی بود که خانه ی او زندگی می کرد. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و کمی بعد هر دو ازدواج کرده بودند. سایه در ظاهر مشکلی با ناپدری و نامادریش نداشت، ولی وقتی پیش هرکدام از آنها می ماند تب می کرد. عموجان که پزشک اطفال بود تبهای طولانیش را عصبی تشخیص داد و او را به خانه ی خود برد. آن موقع سایه دوازده ساله بود. با پدر و مادرش رفت و آمد داشت، پدرش هم مرتب خرجی اش را می داد، ولی ساکن خانه ی عمویش شد. عمو هم تنها زندگی می کرد. همسرش را از دست داده بود و بچه هایش ازدواج کرده بودند. آن زمان هفتاد و دو سال داشت. بیست سالی از پدر سایه بزرگتر بود و زود هم ازدواج کرده بود. ولی پدر سایه دیر ازدواج کرده بود و فاصله سنی اش با دخترش نزدیک چهل سال بود.

سایه به خیابان چشم دوخت و به آن خانه ی دوست داشتنی فکر کرد. خانه ای که بیش از چهل سال از ساختش می گذشت و جزو اولین خانه های تیرآهنی شهر به شمار می آمد. یک خانه ی دو طبقه ی زیبا که سایه هشت سال از بهترین سالهای زندگیش را آنجا گذرانده بود.

در سالهای اخیر آپارتمانی برای بچه هایش ساخته بود و به هرکدام یک واحد داده بود که بعد از فوتش به نامشان شد. به اصرار بچه ها یکی دو سال آخر عمرش خانه اش را رها کرد و به سوئیتی که همکف ساختمان آنها بود نقل مکان کرد. سایه هم همراهش شد و هنوز هم طبق وصیت عموجان آنجا ساکن بود. قرار بود تا وقت ازدواجش هم آنجا بماند.

به خیابان مدیریت رسیدند. آدرس دقیق را داد. کمی توی کوچه پس کوچه ها چرخیدند و جلوی آپارتمان نوسازی توقف کردند. آپارتمان؟ نشانی به نظر می آمد مال یک خانه باشد. نگاهی به اسامی روی زنگها انداخت. بعضی از زنگها اسم نداشتند؛ آنها هم که داشتند هیچکدام سهراب صابری نبودند.

با بیچارگی لب برچید. راننده پرسید: خیلی معطلی دارین؟ من سرویس دارم.

عصبی سری تکان داد و گفت: فکر کنم اشتباه اومدیم.

_: خانم خودت گفتی اینجا!

بی حوصله رو گرداند. دوباره اسامی روی زنگها را خواند. نخیر... نبود. راننده ی عصبانی هم مزید بر خستگیش شده بود. کاش پسرک خوش تیپ آمده بود!

یکی از زنگها را زد. کسی جواب نداد. زنگ بعدی را فشرد. زنی جواب داد. سایه گفت: سلام خانم، ببخشید شما سهراب صابری دارین تو ساختمونتون؟

زن گفت: نمی دونم. من همسایه ها رو درست نمی شناسم.

سایه پوفی کرد و گفت: ببخشید.

رو گرداند. راننده گفت: من چکار کنم؟ برم یا بمونم؟

+: برو آقاجان برو!

حسابش را کرد و راهیش کرد. در حالی که از پول زیادی ای که داده بود حرص می خورد، یکی دیگر از زنگها را فشرد. این بار یک مرد جواب داد و در جواب سؤالش گفت: والا اینجا زمینش مال آقای صابری بوده. ولی خودشون از اینجا رفتن.

+: نمی دونین کجا رفتن؟

_: نه خانم.

+: ممنون.

رو گرداند. خسته بود. شب نخوابیده بود. چند ماه بود که دنبال کار می گشت. اما پیدا نکرده بود. کارهای لیسانسش هم کش آمده بود و هنوز نتوانسته بود رسماً فارغ التحصیل شود.

یک زن میانسال با سبد خرید از کنارش رد شد. سایه به سبزیهای توی سبد خیره شد و فکر کرد: این همه درس خوندی آخرش میشی مثل این زن. باید بشینی سبزی پاک کنی. این همه چشم کور کردی که چی؟

زن در خانه ی روبرو را باز کرد و خواست وارد شود که ناگهان سایه از جا پرید و گفت: خانم ببخشین...

زن چادرش را که داشت میفتاد چنگ زد و پرسید: بله؟

+: شما خیلی وقته که اینجا زندگی می کنین؟

_: چند سالی هست.

+: آقای صابری که خونشون روبروتون بوده میشناسین؟

زن سری به تأیید تکان داد و گفت: ها... از اینجا رفتن.

+: می دونین کجا رفتن؟

_: درست نمی دونم. طرفای گلدشت خونه خریدن. ایجا یه طبقه بود. یه دو طبقه گرفتن. پسرشون تازه دوماد شده بود بره بالا...

+: خیابون گلدشت یعنی؟

_: ها.

+: میشه کجا؟

_: طرف بهزاد. اوجاها...

مشکل دو تا شد! بهزاد کجا بود؟ ولی لبخندی زد و نپرسید. فقط برای تأکید پرسید: آدرس دقیق ندارین؟

_: نه ندارم.

+: خیلی متشکرم. از آشناهاشون کسی رو می شناسین که نشونی داشته باشه؟

_: نه نمی شناسم.

+: بازم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.

کیفش را روی شانه اش جابجا کرد و راه افتاد. تا سر خیابان رفت. سعی کرد یک تاکسی دربست بگیرد، اما انگار تمام تاکسیها به مرخصی رفته بودند! ناچار پیاده راه افتاد و در دل گفت: کجایی پراید نقره ای؟

نیمی از راه را پیاده رفت. وقتی کاملاً از یافتن تاکسی ناامید شد به آژانس زنگ زد و نشانی خیابانی که در آن بود را داد. این بار تعارف را کنار گذاشت و گفت: راننده ی سمند سبز خیلی بداخلاقه، لطفاً پراید نقره ای رو بفرستین!

تلفنچی گفت: هیچکدوم نیستن. یکی دیگه رو می فرستم. اصلاً چرا از همون نزدیک ماشین نمی گیرین؟

+: چون پیدا نکردم. حالا میشه یه ماشین بیاد؟

_: باشه می فرستم...

+: ممنون.

قطع کرد. به مغازه ی گل مصنوعی فروشی پشت سرش خیره شد. انبوه گلهای رنگارنگ وسوسه کننده بودند. لبخندی زد و دست به ریسه ی برگ سبزی کشید. فروشنده بیرون آمد و گفت: بفرمایین.

چند تا را قیمت کرد و بالاخره دو سه شاخه رز که خیلی شبیه طبیعی بودند، خرید.

مغازه ی بعدی کفش فروشی بود. آنجا هم کلی معطل شد و چند جفت کفش امتحان کرد که از شانس خوب یا بدش هیچکدام اندازه نشدند.

تازه از مغازه بیرون آمده بود و داشت توی خیابان سر می کشید که صدای آشنایی گفت: خانم صناعی، بفرمایین. ماشین اونجاست.

برگشت و با شگفتی به چشمهای سبز خوشرنگ راننده خیره شد. بعد لبخندی زد و گفت: ممنون.

با خودش گفت: حالا یه بار اسمشو بپرس دیگه! اون بس که امده در خونه، فامیلتو می دونه ولی تو هیچی ازش نمی دونی.

سوار شد. تلفنچی گفته بود راننده ی پراید نقره ای نیست، ولی مثل این که همان موقع به آژانس رسیده بود!

لبخندی زد. سر به زیر انداخت. وجدانش تشر زد: خجالت بکش دختر! نیشتو ببند!

راننده پرسید: منزل تشریف می برین؟

+: آم... نه... خیابون بهزاد می دونین کجاست؟

_: بله.

+: اونوقت گلدشتم می دونین؟

_: بله.

+: خب... بریم گلدشت.

_: بسیار خب.

راه که افتادند فکر کرد: خب حالا کجا باید برم؟ تو خیابون دوره بیفتم و شروع کنم یکی یکی پرسیدن؟ هیچکس صابری میشناسه؟ راه دیگه ای دارم؟ اینترنت؟ شاید ساده تر باشه.

سر بلند کرد و گفت: پشیمون شدم. میرم خونه. متشکرم.

راننده دور زد و گفت: خواهش می کنم.

جلوی در خانه پیاده شد. حسابش را کرد. توی خانه لپ تاپش را باز کرد و مشغول جستجو شد. نخیر! نبود که نبود! کاش اقلاً رفته بود خیابان گلدشت...

یک اتفاق تازه (پایان)

سلامممم

اینهم پایان یک اتفاق تازه...

این روزها خوب نمی نویسم. فقط می نویسم اول به خاطر دوستانم و دوم به خاطر این که اگر ننویسم مریض میشم. باید بنویسم. امیدوارم یه روز خلاقیتم برگرده و بتونم بهتر بنویسم. ممنونم که تو این روزهای رج زدن و تکرار همراهیم می کنین و مشوقم هستین و صبر می کنین برای روزهای بهتر...


کاش تا سه شنبه یه سوژه ی ناب گیرم بیاد.


مونس با دقت ظرف نان و پنیری که به شکل حلقه ی موبافته پخته و وسطش تخم مرغ رنگی گذاشته بود را جابجا کرد و پرسید: اینطوری چطوره؟

خاطره کمی عقب رفت و گفت: بهتر شد ولی...

بی حوصله روی صندلی ولو شدم و گفتم: چقدر سخت می گیرین شماها!

خاطره سرزنش آمیز گفت: یه بار تو عمرمون جلوی سفره عقد می شینیم. بذار قشنگ باشه، خاطره اش بمونه.

شانه ای بالا انداختم و گفتم: فعلاً که دردسراش خاطره شده. ببینم اون نون پنیرا که خوشگل نشدن رو میشه خورد؟

مونس با اخم گفت: تو که فقط فکر شکمی. آره برو بخور!

از جا برخاستم و گفتم: بیخیال بابا...

سر راهم ظرف نان و پنیر پرماجرا را گوشه ی دیگری گذاشتم و گفتم: اصلاً اینجا قشنگتره.

چشمهای مونس درخشید و رو به خاطره گفت: راست میگه ها! با اون گلای اون طرفم جور میشه!

پوزخندی زدم. سری تکان دادم و به آشپزخانه رفتم. برای هزارمین بار به ساعت نگاه کردم. هنوز دوازده هم نشده بود. داشتم از دلتنگی میمردم! متین رفته بود سر کار و من اصلاً نمی فهمیدم با این احساس جدید چطور کنار بیایم؟! توی سفر هم می رفت سر کار ولی بعد از دو سه ساعت برمی گشت. اما الان از صبح زود رفته بود و گفته بود برای نهار هم نمی آید.

عصبانی یک لیوان چای ریختم. مشتی روی کابینت کوبیدم و به چای که توی لیوان موج برداشت نگاه کردم.

صدای باز و بسته شدن در را شنیدم. غرغرکنان با خود گفتم: بفرما. امین جان دوری خاطره رو تاب نیاورد. کافی شاپ رو بست و امد خونه که زنش تنها نمونه!

وجدانم صدایش درآمد که اینقدر بدبین و بدجنس نباش!

بیخودی بغض کرده بودم. لیوان چای را برداشتم و پشت به کابینت تکیه زدم. سرم پایین بود. خیال کردم متین را دیدم. سر برداشتم. خودش بود! خندان وارد شد و گفت: سلام.

ناباورانه نگاهش کردم. جلو آمد. زیر لب گفتم: سلام.

چانه ام را گرفت و بو*سه ی محکمی از لبهایم ربود و پرسید: چی شده؟

سر به زیر انداختم و غرغرکنان گفتم: دلم واسه شوهر بدجنس بی احساسم تنگ شده.

خندید. لیوان را از دستم گرفت و جرعه ای نوشید. بعد پرسید: چیزی برای خوردن پیدا میشه؟

معترضانه گفتم: تو که گفتی نهار نمیای!

_: اوه اوه چه عصبانیم هست! چی شده؟

لب برچیدم و گفتم: هیچی. از اون نون پنیرا میتونی بخوری. مونس گفت زشت شدن نمی ذاره روی سفره.

لقمه ای خورد و پرسید: از حالا درست کرده؟

+: می خواد بذاره فریزر. میگه دم آخر نمی رسم درست کنم.

_: چه هیاهویی راه انداخته برای این سفره!

بی اعتنا شانه ای بالا انداختم. دوباره با لبخند پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

+: گفتم که.

_: گفتی دلت برای شوهر بدجنس بی احساست تنگ شده. اون که ماشاءالله سرومروگنده جلوت وایساده. مشکل بعدیت چیه؟

+: هیچی... فقط بی حوصله ام.

_: د نشد! بگو چته، می خوام برم.

+: باور کن هیچی نیست.

_: باشه... اومدم یه سی دی بردارم برم. شب دیر میام. میمونی اینجا یا میری خونه ی بابات؟

+: میرم خونه.

_: می خوای الان دارم میرم برسونمت؟

+: نه.

عجله داشت. فقط نه را شنید و از آشپزخانه بیرون رفت. به دنبالش به اتاقش رفتم. داشت توی سی دیهایش می گشت. با کمی دلخوری پرسیدم: یعنی برات فرقی نمی کنه؟

بدون این که نگاهم کند، پرسید: چی فرق نمی کنه؟

+: این که برم یا بمونم؟

چند لحظه گیج نگاهم کرد. حواسش به سی دی بود. بالاخره جمله را درک کرد و گفت: البته که فرق می کنه ولی گفتم خب شاید دلت می خواد...

سی دی را برداشت. در حالی که به طرفم می آمد، دست روی شانه ام گذاشت و پرسید: این یه جور ناز کردنه مثلاً؟ الان باید بگم عشق من خواهش می کنم بمون من تنهایی گریه ام می گیره؟!

پوزخندی زدم و به قهر رو گرداندم. با اخم گفتم: خودتم می دونی که محاله بگی عشق من! اصلاً زبونت درد می گیره انگار! حاضری برام از جون مایه بذاری ولی زورت میاد یه بار بگی دوستت دارم.

خنده اش گرفت. بلند خندید. ولی وقتی قیافه ی جدی مرا دید، آرام شد. با نگاهی پرمهر گفت: من فکر می کنم این که آدم با عملش عشقشو نشون بده خیلی قشنگتره.

سری تکان دادم و گفتم: بله البته. منم عمل شما رو تقدیر می کنم. ولی زنها با گوششون عاشق میشن. من واقعاً تشنه ی شنیدنم.

با گیجی گفت: آخه...

+: آخه نداره. چیزی ازت کم نمیشه یه بار بگی دوستت دارم.

_: می دونم. ولی به نظرم گفتنش...

+: زشته؟ بده؟ احترامتو کم می کنه؟ متین من زنتم!

آهی کشید و گفت: خیلی خب. عشق من دوستت دارم. اینجوری خوبه؟

+: نه. انگار کاغذ گذاشتن جلوت از روش بخونی.

کلافه گفت: عزیز من، جان من، دوستت دارم. عجله دارم. می تونم برم؟

+: آره.

بعد هم برای این که از دلش دربیاورم دستش را گرفتم و گونه اش را بو*سیدم. لبخندی زد. سری تکان داد و بالاخره رفت.

توی اتاق پذیرایی همچنان بحث سفره ی عقد ادامه داشت. مونس ظرفهایی که آماده کرده بود را یکی یکی می گذاشت و برمی داشت. خاطره هم مرتب نظر میداد.

روی مبلی که قرار بود جای عروس و داماد باشد نشستم و نگاهشان کردم. این روزها هم می گذشت. زندگی جریان داشت با اتفاقهای تازه و کهنه...

یک اتفاق تازه (9)

سلام سلامممم

ببخشید باز هم دیره هم کم! قول میدم فردا پس فردا قصه رو جمعش کنم و قسمت آخر رو براتون بذارم. سه شنبه ی آینده هم اگه خدا بخواد با قصه ی جدید میام


آبی نوشت: همه رو می خونم. ببخشین کم کامنت میذارم. این روزا سرم شلوغه و حواسم پرت... (سلام حواسپرت )


فعلاً  اینو داشته باشین:

جلوی در خانه ی مادربزرگ خاطره توی ماشین منتظر امین و خاطره بودیم. نگاهی به ساعت انداختم. ده دقیقه گذشته بود. پرسیدم: می خوای دوباره بهش زنگ بزنی؟

ابرویی بالا انداخت و پرسید: یعنی یادش رفته که ما اینجاییم؟!

+: نه خب... بلکه یه کم عجله کنن.

_: بیخیال... امین رو که می شناسی. خونسرده.

به پشتی تکیه دادم. آهی کشیدم و گفتم: دارم از گشنگی میمیرم.

_: صبحانه نخوردی؟

+: نه بابا اینقدر دلم آشوب بود که هیچی از گلوم پایین نمی رفت.

_: خوراکی خریدم که. بردار بخور.

+: فکر کردم مال تو راهن.

_: آخی بمیرم! چه وظیفه شناس! ای بچه لوس بردار بخور خب! بیفتی غش کنی من نمی تونم جمعت کنم ها!

خندیدم. یک قوطی شیرکاکائو برداشتم و مشغول هم زدنش شدم. نگاهی به در بسته انداختم و پرسیدم: مطمئنی وقتی زنگ زدی درست بیدار شد؟ تو خواب جواب نداده؟

_: نه بیدار بود. گفت خداحافظی می کنن میان. بیا یه تک زنگم به خاطر تو!

یک کلوچه باز کردم و مشغول خوردن با شیرکاکائو شدم. به آرامی پرسیدم: متین... ناراحت شدی اصرار کردم بیان؟

نیم نگاهی به من انداخت. بعد رو گرداند و گفت: نه... چرا ناراحت بشم؟ برادرمه.

+: دهه! اگه ناراحت نبودی اینجوری روتو برنمی گردوندی!

نگاهم کرد و گفت: من به خاطر این که اصرار کردی بیان ناراحت نشدم. به خاطر این ناراحتم که با من بهت خوش نمی گذره. خب... این تقصیر تو نیست که من نمی تونم مثل امین و خاطره شوخ و سرگرم کننده باشم.

انگار با پتک تو سرم کوبید! تکان بدی خوردم! تا چند لحظه ماتم برده بود. متین سکوتم را حمل بر تأیید حرفش گرفت و رو گرداند. به آرامی اضافه کرد: نه خوبه که بیان. حوصلت سر نمیره.

با ناراحتی گفتم: چی داری میگی؟ یعنی چی که با تو بهم خوش نمی گذره؟! این همه بهم محبت می کنی... هرکاری از دستت برمیاد برام می کنی. اینقدر دوستم داری... متین من اینقدر نمک نشناس و بی رحم نیستم.

از گوشه ی چشم نگاهم کرد. پوزخندی زد و گفت: منم نگفتم تو نمک نشناس و بیرحمی. اتفاقاً خیلیم قدرشناسی که با وجود این که شباهتی به مرد رویاهات نداشتم رضایت دادی ازدواج کنیم. با تمام این اوصاف... من همینم. نمی تونم خودمو تغییر بدم و جذاب و باهوش و سرگرم کننده بشم.

با عصبانیت غرّیدم: مسخره! این مزخرفات چیه که میگی؟ من اگه دوستت نداشتم محال بود رضایت بدم.

_: ببین نمی خواد توجیهش کنی. تو منطقاً راضی شدی. می دونم. ولی هر دومون می دونیم که...

میان حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم: کی گفته اون رویای مسخره ی من واقعاً باعث خوشبختیم بود؟ من کجا می تونستم مردی رو پیدا کنم که اینقدر نسبت بهم وفادار و متعهد باشه؟ متین دست بردار. داری اذیتم می کنی.

سری تکان داد و آرام گفت: باشه. دیگه چیزی نمیگم.

دلخور گفتم: منم سعی می کنم عشقمو بهت ثابت کنم. هرچند نمی دونم چطوری. می خوای برم پایین از خاطره عذرخواهی کنم و راه بیفتیم؟ امین احتیاج به عذرخواهی نداره. خاطره راضیش می کنه.

_: نه بابا نمی خواد.

+: واقعاً خوشحال میشم این کار رو بکنم. حداقل یه تلافی سر امین درمیارم که با این حرفش اینطوری تو رو به شک انداخته.

_: ربطی به امین نداشت.

+: بایدم اینو بگی. برادرته.

بالاخره خندید و گفت: جوش آوردی اصلاً نمی فهمی چی داری میگی. الان تو با این حرفات بیشتر مثل خواهر بزرگشی تا من برادرش!

سری تکان دادم و گفتم: خب آره!

بعد نگاهش کردم. هر دو خنده مان گرفت. در حالی که به زحمت خنده ام را جمع می کردم گفتم: ولی تو هم جوش آوردی نمی فهمی چی میگی ها! اگه دیگه به من شک کردی اینقدر آروم برخورد نمی کنم ها!

خندید. نگاهی به در خانه ی مادربزرگ خاطره انداخت. نگاهش را دنبال کردم. بالاخره در باز شده بود و داشتند می آمدند. مادربزرگ هم بیرون آمد. من و متین پیاده شدیم و سلام علیکی کردیم. برای همه مان آرزوی سفری خوش و سلامت کرد. کلی دعا خواند و روی سرمان قرآن گرفت. وقتی هم راه افتادیم پشت سرمان آب ریخت.

خاطره با ناراحتی گفت: خیلی خیلی ببخشین. شناسنامه هامون گم شده بود.

امین گفت: گم نشده بود. سر تاقچه بود.

خاطره دلخور گفت: بله. ولی دیشب که به من نگفتی کجا گذاشتی، امروزم که یادت رفته بود.

_: خب بس که آدمو هول می کنی دیگه! هی میگی بدو بدو. حتی دست و صورتمو نتونستم درست بشورم!

متین به آرامی گفت: بسه دیگه. اتفاقی نیفتاده.

خاطره با ناراحتی گفت: به خدا از شما خجالت می کشم. این همه معطل شدین.

_: عیبی نداره.

امین گفت: بیا! من که میگم دیر نشده. حالا تو هی حرص بخور! این دو تا مرغ عشق دم در داشتن صفا می کردن.

نگاهی به متین انداختم و خندیدم. متین هم خندید و گفت: آره. چه جورم!

امین سر کشید و پرسید: تو اون کیسه چی دارین؟

خاطره گفت: بشین امین. کلی خوراکی اینجاست. بیا ساندویچ نون پنیر بگیر. شمام بفرمایین.

_: وای خاطره! تو رو خدا! احساس نینی کوچولو بودن می کنم. نون پنیر نمی خوام.

یک بسته پفک به طرفش گرفتم و گفتم: بخوای نخوای از همه کوچیکتری! بیا بگیر. خوراکی ناسالم. نینی کوچولو!

متین گفت: همین کارا رو می کنی که میگن بچه ای وقت زن گرفتنت نیست.

امین بسته ی پفک را باز کرد و گفت: یعنی الان نون پنیر بخورم حله؟ بزرگ میشم؟ یهو مثلاً ده سال میاد روم؟!

گفتم: آره بابا. حتی بیشتر از این!

_: نه دیگه. همون ده سال خوبه. بیشترش پیر میشم حال نمیده. من هنوز آرزو دارم.

طفلک معده که نبود، چاه بود گمونم! بیشتر خوراکیها را خورد! نمی دانم با این هیکل دراز باریک این همه خوراکی را کجا جا میداد! کم کم داشتم نگران می شدم که این همه می خورد یک وقت بالا نیاورد پسرک کوچکمان! یا داشت می خورد یا حرف می زد یا هردو! تمام راه از دستش خندیدیم. خوش گذشت. طول راه را اصلاً حس نکردیم.

وسط راه امین اصرار داشت که رانندگی کند. اما چون تازه گواهینامه گرفته بود متین رضایت نمی داد. بالاخره اینقدر اصرار کرد که متین توی یک جاده ی فرعی خلوت پیچید و اجازه داد او پشت فرمان بنشیند. کمی که رانندگی کرد همه معترضانه خواستیم ادامه ندهد! بعد نوبت من شد که با وجود داشتن گواهینامه از رانندگی می ترسیدم و کلاً اینقدر احتیاط می کردم که اصلاً پیش نمی رفتم! بالاخره هم خاطره نشست و به راحتی دور زد و ماشین را به جاده ی اصلی برگرداند و به راهمان ادامه دادیم. خوب رانندگی می کرد و بالاخره خیال متین راحت شد. عقب نشسته بودیم. متین لم داده بود و چرت میزد. من هم برای همه میوه پوست می کردم. اگر امین همه را نمی قاپید کمی به بقیه هم می رسید! بالاخره مجبور شدم تهدیدش کنم که با این عقب پریدنش حواس خاطره را پرت می کند و همه را به کشتن می دهد. دیگر وقتی متین هم کمی اخم کرد رضایت داد صاف بنشیند.

نزدیک ظهر به سیرجان رسیدیم. توی مهمانسرای جهانگردی اتاق گرفتیم. نهار را توی رستوران خوردیم بعد هم متین دنبال کارهایش رفت. من هم که شب نخوابیده بودم، به اتاق رفتم و خوابیدم. با صدای ضربه هایی که به در اتاق می خورد بیدار شدم. خواب آلود در را باز کردم. امین بود.

خاطره از آن طرف گفت: امین اونجا چکار داری؟ بیا بریم پایین ببینیم چکار باید بکنیم.

پرسیدم: چه خبر شده؟

امین لبخندی خجول زد و گفت: کلید تو اتاق جا مونده. کلیدتونو میدی ببینم میتونم بازش کنم؟

خاطره جلو آمد و گفت: چی میگی امین؟ میریم شاه کلید می گیریم.

امین با لحن مردانه ای سری خم کرد و گفت: منو دست کم می گیری خانم جان! یه سنجاق سرم گیرم بیاد بازش می کنم.

خندیدم و گفتم: آره بابا. گاوصندوق خوراکشه. در اتاق که چیزی نیست!

خاطره پرسید: اه؟ پس این کاره است؟! چرا زودتر نمی گین بابا؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: خودت گفتی خوب می شناسیش. فکر کردم می دونی!

خندیدیم. بالاخره امین رفت شاه کلید پیدا کند. تا برگردد با خاطره توی اتاق ما نسکافه خوردیم.

امین با کلید اصلی برگشت. متین هم از سر کارش رسید. باهم راهی خرید شدیم. البته اینقدر اختلاف سلیقه داشتیم که کمتر کالایی بود که درباره ی خریدش به توافق برسیم. مشکل اینجا بود که سر شوخی و مسخره بازی برای حریم هیچکداممان هم احترام قائل نمی شدیم و اجازه نمی دادیم هیچکس خودش تصمیم بگیرد!

بالاخره بعد از جستجوی بسیار متین یک جلیقه ی بافتنی خرید و خاطره یک بلوز. من و امین هم با لب و لوچه ی آویزان قهر کرده بودیم چون هیچی نخریده بودیم. شام پیتزا خوردیم و نزدیک نیمه شب به مهمانسرا برگشتیم.

صبح روز بعد اتاقها را تحویل دادیم و بعد از صبحانه ی مفصلی که توی رستوران مهمانسرا خوردیم، راه افتادیم.

مقصد بعدی بندرعباس بود. اینقدر دیر راه افتاده بودیم که ظهر هنوز توی راه بودیم و جایی را برای نهار خوردن هم پیدا نکردیم. یعنی بود ولی توافق نکردیم! بالاخره چهار بعدازظهر وقتی که من از گرسنگی در شُرُف غش کردن بودم به بندرعباس رسیدیم و از اولین ساندویچ فروشی ساندویچ مزخرفی گرفتیم! ولی سر همین موضوع هم کلی خندیدیم.

مستقیم رفتیم کنار دریا. کمی گردش و هواخوری و شام هم یک ماهی کباب عالی خوردیم و بالاخره به هتلی که شرکت متین برایمان در نظر گرفته بود رفتیم.

صبح هم که متین باز سر کار بود و من و خاطره و امین رفتیم قایق سواری...

سفر خیلی خوبی بود. همینطور شهر به شهر رفتیم. تقریباً سه هفته طول کشید. شیراز و اصفهان و همدان و تهران و ساری و گرگان و مشهد و ... ایرانگردی مفصلی کردیم. کلی عکس و تفصیلات...

یک اتفاق تازه (8)

سلام سلامممم

امیدوارم که حالتون خوب باشه. منم خوبم خدا رو شکر. ملالی نیست جز این که نوشتنم نمیاد فعلاً این پنج صفحه رو داشته باشین من ببینم این حس نوشتن کجا خودشو قایم کرده!!!!


شب خواستگاری امین رسید. عاشق مادربزرگ خاطره شدم! اینقدر این پیرزن مهربان و دوست داشتنی بود که حد نداشت. با مامان بزرگ خودم هم حسابی رفیق شدند. مامان بزرگ هم از خاطره خوشش آمد و بالاخره همه به این وصلت رضایت دادند.

بس که امین عجله داشت، قرار شد هر دو برادر عقد محضری را بکنند و مجلس را بعد از برگشتن متین از ماموریت بگیرند. من هم رفتنم با متین قطعی شد. امین و خاطره هم برنامه ی سفر سه روزه ای به کیش گذاشتند.

روز عقد، توی محضر منتظر نوبتمان بودیم. بس که شوخی کرده بودیم از خنده بنفش شده بودم. از عموهای واقعی و دوستان پدر خاطره هم خجالت می کشیدم، ولی نمی توانستم در برابر بذله گوییهای خاطره و امین و مونس مقاومت کنم. تازه خاطره با چنان قیافه ی مظلومی زیر لب شوخی می کرد که همه فکر می کردند که من چه عروس سبکی هستم که اینطور دارم می خندم!!! متین هم دم به ساعت زیر لب می غرید: آروم باش! آبرو برامون نذاشتی!!!

ولی مگر میشد؟ مامان و سپیده دائم چشم و ابرو می آمدند و من بیشتر خنده ام می گرفت. اینقدر سرم را پایین انداخته بودم که داشتم خفه می شدم!

بالاخره نوبت ما رسید. خاطره زیر گوشم گفت: حسابی کلاس بذاری ها! رو نده به خانواده ی شوهر!

باز خنده ام گرفت. این حرف از خاطره که هرکاری می کرد تا خانواده ی عمو قبولش داشته باشند، شنیدنی بود!

چند نفس عمیق کشیدم و سر جایم نشستم. سعی می کردم چشمم به خاطره و مونس نیفتد تا دوباره نزنم زیر خنده.

عاقد برای بار اول پرسید: وکیلم؟

متین که تا حالا جدی بود و شوخی نمی کرد، زمزمه کرد: با تو ان.

منم که از لحن جدی اش دستپاچه شده بودم، به سرعت و با صدای بلند گفتم: بله.

این بار دیگر همه خندیدند. مونس گفت: ترسید از سفر جا بمونه!

خاطره با اشاره گفت: کلاس نذاشتی ها!

خنده ام گرفت. حسابی خجالت زده شده بودم. عاقد هم خندید و رو به متین کرد و دیگر سوالش را تکرار نکرد.

خطبه را که می خواند آرام شده بودم. یک آرامش بی سابقه. گرمای دلپذیری زیر پوستم دوید. سر بلند کردم. همه راضی و خوشحال بودند. نفس عمیقی کشیدم. عمو دستم را توی دست متین گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد.

جایمان را به امین و خاطره دادیم. خاطره برعکس یک ساعت قبل که مدام مشغول لودگی بود، خجالت کشیده و حسابی سرخ شده بود. آشکارا می لرزید. اینقدر که امین نگران شده بود و می خواست عقد را عقب بیندازد ولی خاطره موافقت نکرد. بالاخره خطبه ی عقد آن دو هم جاری شد.

خیلی خوشحال بودم. یادم رفته بود خودم هم چند دقیقه پیش عقد کرده ام. کلی برای امین که مثل برادر کوچکم بود احساساتی شده بودم! بغض کرده بودم و کم مانده بود اشکهایم جاری شوند. با هیجان گفتم: آخی امین!

متین به این حالت   نگاهم کرد و پرسید: آخی امین؟!

نم چشمهایم را با انگشت گرفتم و بغض آلود گفتم: داماد شد!

متین دوباره به همان حالت گفت: اگه خاطرت باشه منم پنج دقه پیش عقد کردم!

تمام جوِّ احساساتی ام را از بین برد! چند لحظه رنجیده نگاهش کردم و بعد زدم زیر خنده! حالا نخند، کی بخند! مامان با اخم و چشم غره اشاره می کرد که خجالت بکشم. ولی نمی توانستم. بالاخره هم از اتاق عقد بیرون آمدم و دم اولین پنجره ای که دیدم ایستادم. پنجره را باز کردم. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آرام باشم. ناگهان رفتم توی کودکیهایم. بازیهایمان با مونس و امین. متینِ همیشه آرام و جدی در حاشیه. خانه ی عمو لی لی بازی و موشک درست کردن. کِی بزرگ شده بودیم؟!

دستی روی شانه ام نشست. متین پرسید: حالت خوبه؟

با غم نگاهش کردم. متین همان متین بود. اما برای من و امین زود بود. دلم می خواست هنوز بازی کنیم. بغض به گلویم پنجه انداخت. به زحمت گفتم: نه خوب نیستم.

متین با نگرانی پرسید: چی شده؟

توی قاب پنجره نشستم و گفتم: هیچی.

_: پاشو لباست کثیف میشه.

نگاهی به مانتوی سفیدم انداختم و گفتم: عیب نداره.

دستمالی از جیبش درآورد. اشکهایم را پاک کرد و با لبخند گفت: من که نفهمیدم چته. یه ساعته داری می خندی، حالا داری گریه می کنی!

پوزخندی زدم و گفتم: خل شدم دیگه.

کم کم بقیه هم آمدند. من هنوز غمزده بودم. حتی خاطره هم دیگر شوخی نمی کرد و خیلی جدی داشت با مونس حرف میزد.

رفتیم خانه ی عمو. طبق قرار قبلی نهار را دورهم خوردیم. من که نتوانستم بخورم. بالاخره هم رفتم توی اتاق سابق مونس تا نفسی تازه کنم. متین به دنبالم آمد. در اتاق را بست و با اخم پرسید: تو چته؟

کنار دیوار ایستادم و در حالی که با اشکهایم مبارزه می کردم، گفتم: نمی دونم.

دستهایش را روی شانه هایم گذاشت. متفکرانه توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: تا نگی که من نمی فهمم. چی شده؟ دلت یه مجلس حسابی می خواست؟ یا مشکل دیگه ای هست؟

+: نه بابا مجلس می خواستم چکار؟

_: خب پس چیه؟

با عصبانیت گفتم: هیچی بابا. فقط زِرَم میاد!!

خندید. در آ*غوشم گرفت و گفت: خیلی خب. گریه کن. اگه فقط همینه.

سرم را روی شانه اش گذاشتم و بغضم شکست. در حالی که سعی می کردم صدای هق هقم بلند نشود، اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. متین به آرامی نوازشم می کرد و سعی می کرد آرامم کند.

بالاخره بعد از مدتی آرام گرفتم. نفس عمیقی کشیدم. متین عقب رفت. دستمالی برداشت و با تبسم پرسید: بهتر شدی؟

صورتم را با دستمال خشک کردم. لب تخت نشستم و سری به تأیید تکان دادم. کنارم نشست و پرسید: حالا میگی چی شده؟

نگاهی به دستمال که آثار لوازم آرایشم رویش مانده بود انداختم. بعد سر بلند کردم و به سرشانه ی پیراهن متین نگاه کردم و گفتم: پیرهنتو کثیف کردم!

از گوشه ی چشم نگاهی به لکه ها انداخت و گفت: مهم نیست. عوضش می کنم. آب می خوری؟

سری به نفی بالا بردم و در حالی که برمی خاستم گفتم: میرم صورتمو بشورم.

قبل از این که به در اتاق برسم، متین پرسید: سحر؟ مطمئنی که خوبی؟

لبخندی زدم و با اطمینان گفتم: بله خوبم. میرم نهار بخورم.

آهی کشید. سری تکان داد و او هم از اتاق بیرون آمد. صورتم را شستم. وقتی سر میز برگشتم همه غذایشان را خورده بودند ولی هنوز داشتند گپ می زدند. با دیدن ما لبخندی عادی زدند. هیچکس نپرسید چرا اینطوری رفتیم! با تمام وجود ممنونشان شدم.

متین هم نیمی از غذایش را نخورده بود. هردو تقریباً با عجله خوردیم، چون بقیه می خواستند میز را ترک کنند و به خاطر ما نشسته بودند.

امین مادربزرگها را که خسته بودند با ماشین متین به خانه هایشان رساند و برگشت. خانواده ی من هم کم کم همه رفتند و فقط من و خاطره ماندیم. مونس هم سردرد بود با شوهرش رفت.

امین لب مبل نشست و از متین پرسید: کی راه میفتین؟

_: فردا صبح.

": مسافر اضافی نمی خواین؟

متین استفهام آمیز نگاهش کرد و پرسید: مثلاً کی؟

امین با نیش باز تا بناگوش گفت: مثلاً من و خاطره.

خاطره با اخم گفت: امین!

متین پرسید: مگه شما برنامه ی کیش نداشتین؟

امین شانه ای بالا انداخت و گفت: جور نشد.

خاطره گفت: اشکالی نداره. یه وقت دیگه میریم. مزاحم شما نمیشیم.

من گفتم: نه چه زحمتی؟ اگه بشه بیاین که خیلی باحال میشه.

امین گفت: موضوع همینه. من اصلاً می خوام به شما خوش بگذره! آخه دو نفری سوت و کور کجا برین؟

خاطره پرسید: مگه ماه عسل رو چند نفری میرن؟

من گفتم: چهار تایی بیشتر خوش می گذره.

امین گفت: آره والا! تازه این که ماه عسل نیست. متین داره میره مأموریت. صبح تا شب میره سر کار و طفلکی سحر رو تنها میذاره.

خاطره گفت: خب شاید کارش صبح تا شب نباشه!

امین گفت: حالا صبح تا ظهر. چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که اگه ما باشیم سحر تنها نمیمونه!

من گفتم: آره. میریم کلی می گردیم تا متین بیاد.

خاطره گفت: آخه این خیلی پرروییه امین! نمیشه آویزونشون بشیم.

امین گفت: آویزون که نمیشیم. رو پاهای خودمون راه میریم.

من خندیدم و گفتم: آره بابا. می تونیم کلی خوش بگذرونیم. مگه نه متین؟

متین که تا آن موقع در سکوت ما را تماشا می کرد، گفت: شاید اینطور باشه.

خاطره گفت: بفرما. آقامتینم راضی نیست. حق هم داره! چه کاریه آخه؟

امین گفت: متین که نگفت ناراضیه! یه چی میگی ها.

خاطره گفت: والا منم اگه بودم جلوی این پرروبازی تو کم می آوردم و حرفی نداشتم که بزنم.

امین گفت: آخ جون اولین دعوای زندگی مشترک! بزن قدش!

و دستش را به طرف خاطره گرفت. خاطره پوزخندی زد و رو گرداند. من خندیدم و گفتم: خیلی خلی امین!

امین با اعتماد بنفس به خاطره اشاره کرد و گفت: عاشق همین خل بازیام شده.

خاطره خنده اش گرفت و نتوانست قهر بماند. امین هم خندید و از ته دل گفت: عاشششقتم.

نگاهی به متین انداختم و پرسیدم: امکان داره همرامون بیان؟

خاطره گفت: بی خیال سحر. امین یه چی میگه. ولش کن.

متین نفس عمیقی کشید و گفت: نه اشکالی نداره. اینقدر اختیار رو دارم. میشه بیاین. الان هم فصل سفر نیست و اتاقهای هتلهای شرکت پر نیستن. فوقشم پر بودن، مسافرای اضافی تو ماشین می خوابن!

امین سوتی کشید و گفت: تازه کلیم حال میده! اصلاً یه چادر می خریم، تو حیاط هتل میزنیم!

خندیدم و گفتم: تو این سرما!

امین با اطمینان گفت: هنوز خیلی سرد نیست.

بالاخره هم قرار شد صبح روز بعد همگی باهم راهی سفر دو هفته ای شویم. با وجود آن که دو سه روز بعد دانشگاه هم شروع میشد، اما می ارزید من و امین که دانشجو بودیم چند روزی را غیبت کنیم ؛)