ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره عشق (27)

سلام دوستام
اینم یه قسمت کوچولو! خیلی غصه نخورین. پایان قصه های من حتما خوشه مهشیدم مثل بقیه خوشبخت و خوشحال میشه

با اصرار سمانه پشت میز نشست. مهراب هم کنارش در ضلع دیگر میز جا گرفت. پیش خدمت غذایشان را جلویشان گذاشت. سمانه سفارش کرد: سالاد و ماست و نوشابه...

مهشید به خوراکیهای جلویش چشم دوخته بود و احساس می کرد حالش دارد بهم می خورد.

مهراب لقمه ای خورد و بعد پرسید: شروع نمی کنی؟

مهشید بدون این که چشم از بشقاب جلویش برگیرد، گفت: از گلوم پایین نمیره.

_: هنوزم راه برگشت داری.

+: که برم خونه؟ فکر نمی کنم سمانه اجازه بده.

مهراب دست پیش برد، چنگال مهشید را برداشت. از توی بشقاب دست نخورده یک تکه کباب سر چنگال زد و گفت: می دونی که منظورم این نبود. یه چیزی بخور. به نظر میاد بیشتر از اون سه کیلوی کذایی لاغر شدی.

+: رژیم دارم.

_: یه تکه گوشت کبابی کالری زیادی نداره. به آهن و پروتئینشم نیاز داری. رنگت زرد شده.

مهشید با حرص ضربه ی کوتاهی به میز زد و پرسید: نمیشه دست از دکتربازیت برداری؟! من مریضت نیستم.

نگاه خشمگینش به چشمانش رسید. از دل نازک خودش عصبانی بود و امیدوار بود با این فوران خشم بتواند کنترلش کند و بدون اشک و آه از مهراب جدا شود.

نگاه مهراب آرامتر از همیشه بود. در مقابل عصبانیتش پلک هم نزد. با خونسردی چنگال را توی پشقابش گذاشت و چشم توی چشمهای او دوخت.

مهشید چند لحظه طاقت آورد. اما خیلی زود تحملش تمام شد. سر به زیر انداخت و برای این که کاری کرده باشد چنگال را برداشت و کباب را توی دهانش گذاشت. با حرص شروع به جویدن کرد. انگار که خشمش را سر تکه گوشت خالی می کرد. لقمه اش را به سرعت فرو داد و جرعه ای نوشابه هم نوشید. بعد هم با عجله مشغول خوردن بقیه ی شامش شد. انگار وظیفه ای به جز چشم دوختن و خوردن آن خوراک را ندارد.

مهراب هم با آرامش مشغول خوردن شد. مهشید از این همه آرامش او هم حرص می خورد. آیا یک ذره دلش برای مهشید تنگ شده بود؟ اصلاً برایش فرقی می کرد که دخترکی که روزی گفته بود اتفاقاً از او خوشش آمده است، این چند روز را چطور گذرانده است؟!

مهشید به خود نهیب زد: چرا با خودت این کار رو می کنی؟! ببین! درست مشاهده کن! پر به خاطرش نیست! فقط یک ذره اون هم صرفاً به خاطر قسم بقراطش نگرانت شده! همین و بس. هرکس جای تو هم بود همین حس را نسبت به او داشت.

نی را از توی بطری نوشابه برداشت. آخرین جرعه را توی دهانش جاری کرد و بطری را زمین گذاشت. چند بار پلک زد که اشکهایش نریزند. غذایش را تا آخر خورده بود. حتی یک پر سبزی هم گوشه ی بشقابش نمانده بود.

لحظه ای به بشقابش نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی از جا برخاست. کیفش را روی شانه اش انداخت. به طرف سمانه رفت و گفت: خب سمانه جون... آقاسیاوش... خیلی خیلی مبارک باشه... من با اجازت دیگه برم. فردا کلاس دارم.

سیاوش گفت: کجا با این عجله؟ صبر کنین سینا داداشم مادر رو که می رسونه، شما هم باهاش برین.

+: نه دیگه مزاحمشون نمیشم. با تاکسی میرم.

مهراب از پشت سرش گفت: اگه عجله داری من می تونم برسونمت. این وقت شب درست نیست با تاکسی بری.

دیکتاتور! با خشم به طرف او برگشت و گفت: هنوز خیلی دیر نیست. منم عجله دارم.

دوباره به طرف سمانه و سیاوش برگشت. به سرعت گفت: بازم تبریک میگم. شبتون بخیر. خداحافظ.

سمانه گفت: مهشید اینجوری نرو. اقلاً با دکتر افخمی برو نگرانت نباشم.

خیلی سعی کرد عصبانی نشود! در حالی که به زحمت آتشفشان خشمش را کنترل می کرد، گفت: جایی برای نگرانی نیست. با این حال رسیدم خونه بهت زنگ می زنم.

بعد هم سرسری از بقیه خداحافظی کرد و به طرف در دوید. سمانه ملتمسانه به مهراب نگاه کرد. مهراب با اطمینان سری خم کرد و گفت: می رسونمش. نگران نباشین. انشاءالله به پای هم پیر شین. مبارک باشه. ممنون از دعوتتون. خداحافظ.

سمانه دست پاچه گفت: خوش اومدین. ممنون. خداحافظ. ببخشید اینجوری شد.

سیاوش هم تشکر کرد و بالاخره مهراب با قدمهایی بلند از رستوران خارج شد.

مهشید در اولین ماشینی که توقف کرده بود را باز کرد و گفت: دربست!

مهراب در را گرفت با دست دیگر کیف او را عقب کشید و گفت: برو تو ماشین من.

بعد سر خم کرد و گفت: آقا معذرت می خوام.

مهشید برگشت تا با او دعوا کند. اما ماشین رفت. جا خورده برگشت و داد زد: رفت! چرا نذاشتی برم؟ بهت میگم نمی خوام باهات بیام.

مهراب انگار از سنگ ساخته شده بود. انگار اصلاً نمی شنید چه می گوید! با خونسردی گفت: ماشینم اونجاست.

کیفش را رها کرده بود و به طرف ماشینش راه افتاد. مهشید به زمین پا کوبید و داد زد: باهات نمیام.

مهراب اما سوار ماشین شد و جلو آمد. به مهشید که رسید توقف کرد و در کنارش را باز کرد. مهشید توی ماشین خم شد و گفت: بهت گفتم که نمیام. بیخودی خودتو خسته نکن.

مهراب به روبرویش چشم دوخت و گفت: باید حرف بزنیم.

+: حرفی نمونده که بزنیم!

_: درباره ی پدر یاشار.

+: پدر یاشار به من چه ربطی داره؟

_: سوار شو بهت میگم.

مهشید با نگرانی نگاهی به رستوران انداخت. بعد با تردید سوار شد و گفت: وای به حالت اگه فقط بهانه باشه.

_: کاش فقط بهانه باشه. کاش پسر عمه ی من آدم ناراحتی نبود و تهدید نکرده بود که میاد جلوی خونه ی سمانه خانم سروصدا می کنه.

+: من نمی فهمم. از دست من چه کاری برمیاد؟

مهراب ماشین را کمی آن طرفتر پارک کرد و گفت: نمی دونم. می تونی یه جوری که نگران نشه باهاش حرف بزنی بگی امشب نرن خونه؟ مثلاً برن هتل...

+: برن هتل؟! بچه ها چی؟ با سهراب و یاشار برن؟ بچه ها صبح مدرسه دارن. سرویس سر کوچه میاد دنبالشون.

_: نمی دونم.

+: حالا گیرم امشب نرن خونه! این بابا قول داده دیگه فردا نیاد؟! قول داده که یاشار رو برنداره ببره؟! فرار کردن که چیزی رو حل نمی کنه. باید ازش شکایت کنن.

_: به چه جرمی؟!

+: تهدید. تهدید کردنم جرمه دیگه. نیست؟

_: می دونی برای اثباتش چقدر کاغذبازی و دوندگی لازمه؟ تازه معلوم نیست به نتیجه ای برسه.

+: میگم نمیشه پسر عمه تو ببری خونه ی خودت؟ قانعش کنی که این کار درست نیست؟ ضمناً اگه نمی خوای راه بیفتی من برم تاکسی بگیرم.

در حالی که استارت میزد گفت: لازم نکرده این وقت شب.

بعد آرام گفت: باهاش حرف زدم. خیلی باهاش حرف زدم.

+: خب نتیجه؟!

_: تقریباً هیچی...

مهشید شانه ای بالا انداخت و گفت: به کی بره؟ شما خانوادگی لجبازین!

مهراب تبسمی کرد و پرسید: همه ی خانواده ی ما رو می شناسی؟!

مهشید با دست به او اشاره کرد و گفت: مشت نمونه ی خروار است. حالا باید چیکار کنیم؟ گیرم من به سمانه بگم امشب نرن خونه. بعدش چی؟

بعد ناگهان به طرف او چرخید و گفت: فهمیدم! مثل فیلما زنگ بزنیم بیمارستان روانی بیان دستاشو ببندن ببرنش!

مهراب ابرویی بالا انداخت و گفت: موش نخورتت اینقدر باهوشی! تو زنگ بزنی اونام میگن چشم؟! به این راحتی که نیست. باید یه روانپزشک امضا بده که طرف مریضه یا دستور بده بیان ببرنش. هرکی هرکی که نیست.

+: یعنی اگه یه نفر داشت تهدید می کرد، میزد، می کشت، باید وایسن نگاش کنن؟!

_: نه اینجوری وقتا زنگ می زنن به پلیس. نه بیمارستان روانی.

+: خب خودت میگی تا وقتی در حد تهدیده نمیشه زنگ بزنیم به پلیس. دست رو دست بذاریمم که نمیشه. چکار کنیم؟

تلفن مهراب زنگ زد. مهشید به گوشی اشاره کرد و گفت: شما به بیمارستان جونتون برسین.

_: از بیمارستان نیست. خودشه....

گوشی را روی بلندگو گذاشت و گفت: سلام.

=: گیرم علیک! سند مند تو بساطت هست؟!

_: سند می خوای چکار؟

=: سند ماشینتو وردار بیار. من امشبه نمی خوام اینجا بمونم.

_: ببینم بازداشت شدی؟! به چه جرمی؟!

=: نخیر تو پارک گیر کردم سند می خوام! خب معلومه کجام. این همسایه هاشون نه گذاشتن نه برداشتن زنگ زدن پلیس نامردا! کاری نکرده بودم! داشتم در خونش در می زدم. خود ترسوشم نیومد دم در. اصلاً جواب ندادن.

_: امشبه رو همون جا بمون. برات خوبه.

=: مهراب خیلی نامردی!

_: فکر نمی کنم.  

=: بیام بیرون نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره.

_: شب بخیر.

مهراب دکمه ی قرمز را فشرد. نفس عمیقی کشید و گفت: خدا رو شکر. خب! حالا حال شما چطوره؟! بهتری؟

و با لبخند نگاهش کرد. مهشید غرق فکر به چراغ قرمز چهارراه چشم دوخت و گفت: خوبم. خیلی خوبم. دلم هم تنگ نشده بود. اصلاً روزای خوبی رو می گذروندم. کاش امشب تو هم پیش پسر عمه ات بودی. هم اون تنها نبود. هم عروسی سمانه بیشتر به دلم می چسبید.

مهراب تبسمی کرد و پرسید: آرزوت یه کم بی رحمانه نیست؟ مگه فقط تو دلتنگ بودی؟

مهشید اخمی کرد و به تندی پرسید: من گفتم دلتنگ بودم؟!

_: گفتی دلتنگ نبودی. اما اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. نمی خوای تجدید نظر کنی؟

مهشید محکم گفت: نه. تو یه دیکتاتور از خودراضی بی رحمی! خونوادتم از من خوششون نمیاد. برای چی باید تجدید نظر کنم؟ مثلاً خیلی خوشگلی؟!

و با تمسخر نگاهش کرد.  در دل به چشمهایش التماس کرد خشمگین بمانند و کوتاه نیایند!

مهراب با چشمها و لبهایی خندان نگاهش کرد. کم کم صدای خنده اش اوج گرفت. قهقهه زد.

مهشید با حیرت نگاهش کرد. تا به حال ندیده بود اینقدر بلند بخندد! چراغ سبز شده بود. ماشین پشت سری بوق زد. مهراب آرام گرفت. هنوز چشمهایش خندان بودند. دنده را عوض کرد و راه افتاد.

مهشید رو گرداند. دیگر نمی توانست عصبانی باشد. حتی لبهایش را گاز گرفت که نخندد. از پنجره به بیرون چشم دوخت.

مهراب متبسم گفت: ببین اگه واقعاً می خوای منو عصبانی کنی، باید بگم این راهش نیست.

مهشید بدون آن که نگاهش را از پنجره برگیرد، گفت: راهشو بلدم. تقریباً نود درصد کارام عصبانیت می کنه.

_: اینطوریام نیست.

+: خوشت میاد باهام بازی کنی؟

_: من بازی می کنم یا تو که از این طرف دعوا می کنی از اون طرف ضربانت بالا میره و غش می کنی!

+: من غش نکردم! ضربانمم خیلی بالا نبود.

_: مهشید راست و حسینی بگو چته!

دیگه چی؟! برگردد و بگوید دوستش دارد؟ این چند روز از دلتنگیش هلاک بوده؟ اینها را بگوید تا او حسابی بخندد و دلش شاد شود؟! نخیر!

+: توهم زدی! هیچیم نیست. باز بیا ببرم بیمارستان و هزار تا عکس و آزمایش بگیر تا برات ثابت بشه.

_: مشکلت با من دقیقاً چیه؟

+: اینو که بیست بار گفتم. تو یه دیکتاتور از خودراضی هستی!

مهراب کوتاه خندید و گفت: دلم برات تنگ شده بود کوچولو.

مهشید خشک شد. به دلش نهیب زد که وا ندهد. نباید به این راحتی کوتاه می آمد. نباید اینطوری سختگیریهایش را فراموش می کرد. نباید...

تلفن مهراب زنگ زد. مهراب بدون آن که آن را از روی پایه بردارد روشنش کرد و گفت: سلام بابا.

صدای پدرش توی ماشین پیچید: سلام مهراب کجایی؟

_: تو ماشین. دارم میرم خونه.

=: این کاووس چی میگه؟

_: نمی دونم. چی میگه؟

=: بازم با اون دختره ی ولگردی؟! میگه تو رستوران باهم بودین بعدم سوار ماشین شدین. می خوای...

مهراب با چهره ای سرد و سنگی بلندگو را قطع کرد و گوشی را از روی پایه اش برداشت. اما مهشید گوشی را از دستش کشید. دوباره روی بلندگو و پایه اش گذاشت و با اخم به آن چشم دوخت.

=: هان؟ کی می خوای آدم شی؟ چرا به آبروی من فکر نمی کنی پسر؟!

_: بابا اینطوری که فکر می کنین نیست. مهشید دختر خوبیه.

=: بله. از اون خوبا که تو خیابون ریخته! چرا نمی فهمی؟ بحث امروز و فردا نیست. تو باید با کسی ازدواج کنی که روت بشه به فامیل معرفیش کنی.

مهراب نفس عمیقی کشید. عذرخواهانه به مهشید نگاه کرد و گفت: بابا من روم میشه مهشید رو به فامیل رو معرفی کنم.

پدرش داد زد: اینقدر اسم اون عفریته رو نیار!

مهراب کنار زد. چشمهایش را بست و دست برد تا دوباره گوشی را بردارد که باز مهشید مانع شد.

پدرش ادامه داد: آدم باش مهراب! تو که اهل الواتی نبودی! اگه زن می خوای حرفی نیست. برگرد خونه تا برات یه همسر درست و حسابی خونواده دار انتخاب کنیم. کسی که فردای روز نگران خونه زندگیت نباشی. بچه هات باعث سربلندیت باشن.

مهراب به سختی نفس می کشید. با کلماتی مقطع گفت: ولی شما اشتباه می کنین.

=: دیگه نمی خوام در این باره حرفی بشنوم. اگه تو ماشینته همین الان پیادش می کنی و یه راست میری کارواش ماشینو آب می کشی. بعدم راه میفتی میای خونه.

_: بابا...

اما تلفن قطع شد. مهراب سرش را عقب برد. چشمهایش را بست و گفت: یک دنیا معذرت می خوام. خیلی خانمی که حرف نزدی. خیلی!

مهشید از عصبانیت اشباع شده بود. از حد انفجار و این حرفها خیلی وقت بود که گذشته بود! احساس می کرد تمام وجودش را کینه و آتش انتقام پر کرده است. با صدایی که می کوشید نلرزد پرسید: هنوزم می خوای با من ازدواج کنی؟

مهراب سر برداشت و نگاهش کرد. کلافه از نفهمیدن سر تکان داد و گفت: معلومه که می خوام. اینا که حرفای من نبود. بابا تو رو نمی شناسه. اگر می شناخت از خداش بود که عروسش باشی.

مهشید سرش را به تایید تکان داد. در حالی که هنوز به شدت صدایش را کنترل می کرد گفت: منم از خدامه که عروسش باشم.

سر برداشت و توی چشمهای مهراب نگاه کرد. ادامه داد: به محض این که تونستی راضیشون کنی بیاین خواستگاری. جواب من از الان تا آخرش مثبته.

بعد از ماشین پیاده شد. توی ماشین خم شد و گفت: یادت نره ماشین رو ببری کارواش. بگو صندلی رو خوب بشورن. درم همینطور. بهش دست زدم. صندلی عقبم بشور. دفعه ی پیش عقب نشستم.

بعد در را بست و به طرف پیاده رو رفت. تمام وجودش از عصبانیت می لرزید.

مهراب با عجله از ماشین پیاده شد و گفت: مهشید!

مهشید رو گرداند. دستش را به نشانه ی خداحافظی بالا آورد و گفت: شب بخیر. هر وقت خواستی بیای خواستگاری زنگ بزن نشونی و شماره ی تلفن خونمونو بهت بدم.

مهراب در ماشین را بست و جلو آمد. با لحنی آرام و اغوا کننده گفت: سوار شو مهشید. اصلاً... اصلاً تلفنمو خاموش می کنم. خودمم حرف نمی زنم. فقط آروم باش و بذار برسونمت.

مهشید سر برداشت. در حالی که عقب عقب می رفت عصبی خندید و گفت: فکر کردی دیوونه شدم که اینجوری حرف می زنی؟ نه عزیزم من حالم خوبه. خیلی خوبم. نگران نباش سوار یه ماشین گذری میشم و میرم هرجا که شد. بابات یه چی می دونه که میگه.

پایش توی یک چاله فرو رفت ولی قبل از این که سقوط کند، مهراب شانه هایش را گرفت و محکم و جدی گفت: زود برو سوار شو.

اما مهشید باز هم عصبی خندید و گفت: بچه می ترسونی؟ من دیگه ازت نمی ترسم. به بابات بگو مهشید عاشقمه. ولی ازم نمی ترسه. از هیچی نمی ترسه. یه کله خراب عوضیه. یادش باشه که اینو به ولگرد بودنم اضافه کنه.

مهراب او را تا ماشین کشید و توی ماشین انداخت. مهشید هنوز داشت می خندید. جلوی یک داروخانه توقف کرد. توی داروخانه پرید. یک چشمش هم به ماشین بود. مهشید دیگر نمی خندید. غمگین به بیرون چشم دوخته بود. حتی حال پیاده شدن هم نداشت.

مهراب توی ماشین برگشت. یک سرنگ را از دارویی پر کرد. پنبه الکل آماده را از توی کاغذ باز کرد. مهشید با پوزخند نگاهش کرد و گفت: بهت گفته بودم از آمپول می ترسم. نگفته بودم؟

مهراب زیر لب گفت: آرومت می کنه.

آستین گشاد مانتوی مجلسی مهشید را بالا زد و با مچش نگهش داشت. پنبه الکل را روی بازویش کشید. مهشید با لحن مستانه ای گفت: ولی من حالم خوبه. واقعاً می خوام باهات ازدواج کنم.

مهراب سوزن سرنگ را در بازوی او فرو برد و گفت: منم واقعاً می خوام باهات ازدواج کنم.

مهشید زمزمه کرد: دوستم داری؟

مهراب سرنگ را بیرون کشید. پنبه را روی جای سوزن فشرد و گفت: البته که دوستت دارم.

مهشید خواب آلوده پرسید: پس چرا هیچوقت بهم نگفتی؟

مهراب سوزن سرنگ را شکست و گفت: فرصتش پیش نیومده بود.

از ماشین پیاده شد و سرنگ خالی و کاغذها را توی سطل کنار خیابان انداخت. برگشت سوار شد. مهشید سرش را به پشتی تکیه داد. مهراب صندلی را کمی خواباند و گفت: آروم باش. نشونی خونه رو یادت میاد؟

مهشید خواب آلوده گفت: خوابم کردی. بیهوشم که نکردی. یادمه...

و با کلماتی شل و مقطع نشانی را گفت. مهراب سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. مهشید خوابش برد. جلوی خانه ی رضوانه خانم مهراب پیاده شد و زنگ زد. مرد جوانی در را باز کرد. سینا بود.

مهراب متبسم گفت: سلام. حال شما خوبه؟

=: سلام. ممنون. بفرمایید.

مهراب نگاهی به ماشین انداخت و گفت: مهشیدخانم دوست سمانه خانم هستن. یه کم حالشون بده. خانمتون اینجان؟ اگه لطف کنن بیان کمک کنن بیاریمشون تو.

سینا سری تکان داد و گفت: باشه میرم صداش می کنم.

کمی بعد همسرش و رضوانه خانم آمدند. رضوانه خانم سراسیمه گفت: ای خدا چی شده؟ مهشید که حالش خوب بود!

مهراب نگاهی کرد و گفت: چیزیش نیست. یه کم عصبی بود بهش خواب آور زدم. امشب بخوابه خوب میشه.

رضوانه خانم با ناراحتی سر تکان داد و گفت: آره طفلکی خیلی ناراحته. هیچیم نمی خوره. کاش یه دارویی بهش می دادین اشتهاش باز شه. نمی دونم با من غریبی می کنه یا مشکلی داره...

جلو رفت. با عروسش زیر بغلهای مهشید را گرفتند و او را به اتاقش رساندند. مهشید کمی بیدار شد و سعی کرد وزنش را کمتر روی دستهایشان بیندازد ولی خیلی خوابش می آمد. این چند وقت خیلی بد خوابیده بود. چه خوب که امشب می توانست بخوابد.


دوباره عشق (26)

سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون. اگه چشم رنگی هم هستین سلام


بازم شبی که از نیمه گذشته بازم ادامه ی ماجرا. البته این قسمت دیشب حاضر شد ولی بلاگ سکای لج کرده بود باز نمیشد. امشب ویرایش کردم و اگه خدا بخواد ارسال می کنم. سعی می کنم قبل از نوروز یکی دو پست دیگه بذارم. دعا کنین بتونم. شلوغم همچنان!




محله ساکت و قدیمی بود؛ با خانه های قدیمی یک یا دو طبقه. تک و توک آپارتمانهای کهنه هم بودند. سر یک کوچه ی باریک توقف کردند. چند قدم باقیمانده را باید پیاده می رفتند.

سیاوش جلوی یک در یک لنگه ی قهوه ای رنگ که قوس بالای آن با شیشه های رنگی تزئین شده بود، ایستاد. کلید انداخت و در را باز کرد. با صدای بلند یاالله گفت و تعارف کرد بقیه داخل شوند.

مهشید با کنجکاوی وارد راهروی باریک شد. روبرویش پرده ای بود که حاجب حیاط میشد. دو طرف همانطور که شنیده بود دو تا در بود.

حیاط کوچک پر گل و قشنگ بود. دو سه  پله بالا رفتند تا به ورودی اتاقها رسیدند. رضوانه خانم با خوشرویی به استقبالشان آمد و سیاوش بلند گفت: سلام مادر. مهمونتون رو آوردم.

و به مهشید اشاره کرد. مهشید با ناباوری به زنی که روبرویش بود چشم دوخت. این زن نهایتاً شصت سال داشت. پیر به نظر نمی رسید. سر حال و قبراق بود. جمع و جور، مرتب، خوش پوش با موهایی کوتاه و مرتب و پیراهن گلدار قشنگ. رو به مهشید لبخند زد و گفت: خوش اومدی عزیزم.

همه را به اتاق پذیرایی نه چندان بزرگش راهنمایی کرد. مبلهای قدیمی با روکشهای جدید نرم و راحت بودند. رضوانه خانم گرم و مهربان از آنها پذیرایی کرد. برای مهشید تعریف کرد که خانه را با پول بافتنی بافتن برای مردم خریده است. شوهرش کارگر بوده و توانایی خرید خانه را نداشته. او خرج خانه را می داده و رضوانه خانم کم کم با قرض و زحمت خانه ای را که چند سال در آن مستاجر بودند، خریده است. این بود که خانه ی کوچکش را خیلی دوست داشت و حاضر نبود جای دیگری زندگی کند.

بعد از شام گرم و خوشمزه از رضوانه خانم خداحافظی کردند و قرار شد مهشید تا آخر هفته مستقر شود. خیلی خوش حال بود! برای اولین بار در دوران دانشجویی می خواست یک زندگی تقریباً مستقل را تجربه کند. قرار بود برای اتاقش گاز و یخچال بخرد. کمی ظرف داشت. اتاق هم پنکه سقفی و رادیاتور داشت و احتیاجی به وسایل گرمایشی و سرمایشی نبود. می ماند پول گاز و یخچال که سمانه گفت به او قرض می دهد.

صبح روز بعد در حالی که از خوشحالی سر پا بند نبود به دانشگاه رفت. گروهشان در محوطه پراکنده بودند. افسانه دست دور گردنش انداخت و پرسید: چیه؟ می درخشی؟ چون کلاس تشکیل نمیشه خوشحالی؟

مهشید متعجب پرسید: هان؟

_: کلاس تشکیل نمیشه. گفتم شاید چون دفعه ی قبل با استاد بحثت شد الان خوشحالی که دوباره روبرو نمیشین.

مهشید کوتاه خندید و گفت: اوه نه بابا. به کلی فراموشش کرده بودم.

_: پس واسه چی خوشحالی؟

کامیار جلو آمد و گفت: دیروزم که لو ندادی. زود باش بریز بیرون ببینیم چه خبره.

فرشید حرف او را کامل کرد و گفت: و چقدر سور می بره!

مهشید خندید و پرسید: سور می بره؟! یعنی چی؟

فرشید شانه ای بالا انداخت و گفت: نشنیدی میگن مثلاً این لباس چقدر پارچه می بره؟ ما هم باید اندازه بگیریم ببینیم این خبر تو چقدر سور می بره!

پریا ناگهان خودش را انداخت وسط و پرسید: اون مرد خوشبخت کیه؟

امید هم که به جمعشان اضافه شده بود، پوزخندی زد و گفت: لابد همون آقاخوش تیپه که با منوچهر دعوا کرد.

مهشید چهره درهم کشید و گفت: با منوچهر دعوا نکرد! ضمناً به ایشونم هیچ ربطی نداره.

مهران که جمع دوستانش را دید جلو آمد و گفت: بچه ها نرگس حالش بد شده بردنش بیمارستان. بدوین!

مهشید دو دستش را توی صورتش کوبید و پرسید: چی شده؟!

_: چه می دونم. همون دیابتش. قندش بالا پایین شده. من دارم میرم بیمارستان. هرکی میاد بیاد.

امید و فرشید با تاکسی و بقیه با ماشین مهران رفتند. نرسیده به بیمارستان ماشین را پارک کرد و بقیه ی راه را تقریباً دویدند. پسرها جلو بودند و مهشید نفهمید چطور از سد نگهبانی گذشتند. فقط می دوید.

متصدی اطلاعات شماره اتاق را گفت و به دنبال آن اضافه کرد: البته الان وقت ملاقات نیست. آقایونم تو بخش بانوان نمی تونن برن!

ولی هیچ کدام به حرفش گوش نکردند. در حالی که راهنماهای روی دیوار را دنبال می کردند به بخش بانوان رسیدند. نگهبان جلویشان را گرفت و همان حرفهای پرستار را تحویلشان داد.

مهشید با پریشانی گفت: ولی ما باید ببینیمش! ما دوستاشیم. اینجا تنهاست! خواهش می کنم.

تقریباً داد زده بود! نگهبان با اخم گفت: خانم چه خبره؟ ساکت باشین. اینجا بیمارستانه!

صدایی از پشت سرشان پرسید: اینجا چه خبره؟

مهشید بدون این که برگردد از ته دل لبخند زد. افسانه سقلمه ای به او زد و به تندی گفت: نرگس داره میمیره تو می خندی؟!

مهشید چرخید و با چشمهایی درخشان گفت: سلام.

مهراب سرد و سنگی جواب داد: سلام. چی شده؟

مهشید از در شیشه ای بخش جدا شد. قدمی به طرف او رفت و گفت: دوستمون رو آوردن اینجا. می خوایم بریم ببینیمش.

مهراب نگاهی به جمع کرد. همه با سلام و علیک کوتاهی سر تکان دادند و تایید کردند.

مهراب با همان لحن جدی اش گفت: ولی الان که ساعت ملاقات نیست. ساعت دو تشریف بیارین.

مهشید چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد. بعد مثل بچه ها به زمین پا کوبید و دستهایش را مشت کرد. ملتمسانه گفت: ولی ما باید ببینیمش. نگرانشیم. اصلاً نمی دونیم چی شده. یه دفعه بیهوش شده.

افسانه با نگرانی افزود: تو کما نرفته باشه! آخه دیابت داره.

مهراب با خونسردی نگاهش کرد و گفت: تو بخشه؟ پس تو کما نرفته.

بعد رو به مهشید کرد و پرسید: همراه داره؟

مهشید با گیجی پرسید: تلفن همراه؟!

مهران کلافه از پشت سرش گفت: نه تنها بوده. یه دفعه بیهوش شد. آمبولانس خبر کردن آوردنش. تا من رسیدم سوار شدن رفتن.

مهشید به مهراب نگاه کرد و با لحن بچه ای که خودش را لوس می کند، پرسید: برم پیشش؟ خواهش!

مهراب نگاهی به جمع انداخت و پرسید: کی بهش نزدیکتره؟ یه همراه می تونه داشته باشه.

مهشید دستهایش را بالا برد. جفت پا بالا پرید و گفت: من! من میرم.

مهراب چنان چشم غره ای به او رفت که مهشید از ترس نزدیک بود خودش را خیس کند!

پریا جلو آمد و با احتیاط پرسید: من برم؟

مهشید نالید: ولی من دوستشم.

افسانه به بازویش زد و به تندی گفت: ما همه باهاش دوستیم. منم می تونم برم.

مهشید نگاهی به قیافه ی جدی و ترسناک مهراب انداخت. بغض کرد. به سرعت گفت: باشه تو بمون.

از جمع جدا شد تا کسی اشکهایش را نبیند. دو قدم بعد شروع به دویدن کرد. صدای مهراب را شنید که به بقیه گفت: یکی تون بره تو، بقیه هم می تونن ساعت دو بعدازظهر تشریف بیارن.

دیگر گوش نداد. بدون این که بداند کجا می رود دوید و از یک در بیرون رفت. به فضای باز رسیده بود. لب باغچه نشست و سرش را خم کرد.

یک نفر کنارش نشست و یک شکلات نیمه باز شده را به طرفش گرفت. با لحنی ملایم گفت: بیا کوچولو یه شکلات بخور آروم شی.

مهشید با حرص دستش را پس زد. مهراب با لحن دخترانه ای گفت: اهه چرا می زنی؟!

مهشید سر برداشت، شکلکی در آورد و رو گرداند. مهراب دوباره جدی شد و پرسید: آخه این مسخره بازی یعنی چی؟ چرا شلوغش می کنی؟

مهشید نگاهش کرد و با ناراحتی پرسید: چرا منو راه ندادی؟ من باید نرگس رو می دیدم. نگرانشم.

_: همتون نگران بودین. چرا باید تو رو راه می دادم؟ یه دلیل بیار که چرا تو؟ مثلاً اون یارو لاغره داشت پس میفتاد! گمونم به در بیمارستان نرسیده سرم لازم میشد.

مهشید با ابروهای بالا رفته پرسید: امید؟!!!

بعد نیشش باز شد و با لبخندی رویایی در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود، گفت: چقدرم به نرگس میاد!

بعد به تندی به طرف مهراب برگشت و گفت: امید که نمی تونست بره تو! من باید می رفتم.

_: اون یکی دوستت که مقنعه اش سبز بود رفت.

مهشید مشتهایش را روی زانوهایش زد و نالید: مهراب من باید می رفتم. یعنی این یه ذره هم پیشت اعتبار ندارم؟

و ناامیدانه به او نگاه کرد. مهراب با مهر لبخند زد و گفت: اعتبار شما سر جای خود، اعتبار منم می رفت زیر سوال، اگر تو رو راه می دادم. اونم جلوی چشم نگهبان و دوستات و افراد گذری که با اون شلوغ کاری تو وایساده بودن ما رو نگاه می کردن.

مهشید رو گرداند و با حرص گفت: بله بد میشد اون خانم دکترا و پرستارای خوشگل بفهمن تو با یکی هستی!

مهراب اخم کرد و پرسید: این جمله ی تو یعنی چی؟

مهشید با بی اعتنایی نگاهش کرد و پرسید: چی یعنی چی؟ خب این همه توجهت چه معنی میده؟

مهراب خونسرد و جدی گفت: من ازت خواستگاری کردم و قرار بود بهش فکر کنی. معنیش اینه.

مهشید شکلات را از دست او گرفت. گازی زد و گفت: فکر نکردم.

مهراب با اخم نگاهش کرد. مهشید مدافعانه عقب کشید و گاز دیگری به شکلات زد.

مهراب با همان لحن ترسناکش پرسید: چرا فکر کردی من شوخی کردم؟

مهشید سر به زیر انداخت. لبش را که شکلاتی شده بود لیسید و گفت: من فکر نکردم شوخی کردی...

_: پس چرا بهش فکر نکردی؟

+: خب وقت نشد... تو تازه پریشب... یا شب قبلش... این حرف رو زدی... بعدم من درگیر بودم...

ناگهان برگشت و با شادی گفت: در گیر خونه! خونه پیدا کردم! حالا سمانه می تونه عروسی کنه.

اما نگاه مهراب همچنان ترسناک بود. مهشید سر به زیر انداخت و لبش را گاز گرفت. از گوشه ی چشم مهراب را که کنارش لبه ی جدول باغچه نشسته بود، نگاه کرد و گفت: روپوشت کثیف میشه.

_: من یک کلمه جواب می خوام.

مهشید ناگهان از جا برخاست و معترضانه گفت: آخه چه جوابی بدم؟!

مهراب هم برخاست و گفت: جوابم اینقدر سخت نیست.

مهشید چند قدم دور شد. بعد در حالی که رو به او عقب عقب می رفت، گفت: هر وقت با خانوادت اومدی دیدن خانوادم بهت جواب میدم.

بعد دوباره رو گرداند. مهراب با او هم قدم شد و گفت: من می خوام الان جوابتو بدونم.

+: خب نمی دونم! چی بگم؟ ضمناً...

در گفتنش تردید داشت. مکث کرد. مهراب پرسید: ضمناً چی؟

مهشید سرش را توی یقه اش فرو برد و با تردید گفت: مهراب تو دوست خیلی خوبی هستی. یه حامی... خیلی مهربونی... ولی...

_: ولی چی؟

+: من می ترسم نتونم... تو از بچه بازیهای من ناراحت میشی. آزادی من اذیتت می کنه. تو یه خانوم خونه می خوای که من نیستم.

سر برداشت و ملتمسانه نگاهش کرد. مهراب لبهایش را بهم فشرد و به او نگاه کرد. بعد از چند لحظه پرسید: این حرف آخرته؟

+: می تونی کوتاه بیای؟

_: فکر نمی کنم بتونم. اینا عقاید منه.

+: پس چرا اومدی طرف من؟

_: تو مهربونی. پاکی. ساده ای. دروغ نمیگی... دوست داشتنی هستی.

+: آره. تا وقتی که بچه بازی نکردم. بعد یه دفعه تبدیل میشم به اژدها!

مهراب با بی حالی خندید و گفت: نه. چی داری میگی؟ من فقط میگم تو جمع کمی مراقب رفتارت باش. این همه جیغ جیغ کردن و جلب توجه اصلاً قشنگ نیست.

مهشید غرغرکنان گفت: من نمی خواستم جلب توجه کنم. فقط می خواستم برم نرگس رو ببینم.

بعد دوباره سر برداشت و ملتمسانه پرسید: می تونم برم؟ میای باهام که نگهبان رام بده؟ باید ببینمش.

_: باز که داری عقب عقب میری. می خوری زمین! هی پشت سرتو! مواظب باش!

مهشید که پا روی سنگی گذاشته بود، به زحمت تعادلش را حفظ کرد و نالید: مهرااااب...

مهراب با لحن جدی ولی مهربان گفت: جان مهراب؟ میشه درست راه بری؟

مهشید چرخید. دوباره با او همقدم شد و گفت: باید ببینمش.

_: میریم می بینیمش. فقط دو دقیقه! همینقدر که خیالت راحت بشه.

+: افسانه از من خوشگلتره که اجازه داره بمونه؟!

مهراب بی حوصله پرسید: مهشید کی می خوای دست از این بچه بازیا برداری؟

+: من واقعاً می خوام بدونم چرا اون؟

_: گفتم که! حیثیت من می رفت زیر سؤال. قرار نیست که هرکی کولی بازی در بیاره پرسنل بیمارستان کوتاه بیان! اینجوری که سنگ رو سنگ بند نمیشه. بیمارستان قانون داره.

+: بعد چه قانونی میگه افسانه...

مهراب حرف او را قطع کرد و گفت: مهشید! اگه بس نکنی نمیریم پیشش ها!

مهشید سر به زیر انداخت. آه بلندی کشید و گفت: باشه. بریم.

مهراب نفسش را با حرص بیرون داد و وارد راهروی طولانی شد. مهشید هم در حالی که پاهایش را روی کف سنگ مرمر می کشید به دنبالش روان شد.

چند قدم بعد مهراب برگشت و گفت: اینقدر پاهاتو رو زمین نکش. یه کم تندترم راه بیا.

مهشید بدون این که سر بردارد گفت: دو متر پا داری فکر می کنی منِ کوتوله می تونم هم قدمت راه بیام.

مهراب لبهایش را بهم فشرد و صبر کرد تا مهشید برسد. بعد در حالی که سعی می کرد، یواش راه برود، گفت: من که با تو دشمنی ندارم. چرا از هر حرفی یه دعوا می سازی؟

+: آخه دعوا می کنی. هرکار می کنم ایراد می گیری. بابا من نیستم. اینجوری نمی تونم.

مهراب سرد و جدی پرسید: این حرف آخرته؟

مهشید سری به تایید تکان داد و گفت: آره. من نمی تونم اون بانوی با شخصیتی باشم که تو می خوای. من همینم که می بینی.

_: نمی خوای بیشتر فکر کنی؟

+: نه. بذار دوستانه جدا شیم. من طاقت یه دعوای جدی رو ندارم.

غم گرفته به مهراب نگاه کرد. مهراب لبهایش را بهم فشرد و سر تکان داد. بدون حرف دیگری از سد نگهبانی گذشت و مهشید به دنبالش روانه شد. وارد اتاق نرگس شدند. بهوش آمده ولی خواب بود. بی صدا از افسانه احوالش را پرسید. مهراب نگاهی به پرونده ی پایین تختش انداخت و زمزمه کرد: چیزیش نیست. یه کم افت قند داشته که به موقع به بیمارستان رسیده. تا عصر مرخص میشه. بریم.

مهشید نگاهی دور اتاق انداخت. چهار تخت همگی پر بودند. افسانه هم سر پا ایستاده بود. مهشید زمزمه کرد: می خوای تو بری من بمونم؟

افسانه سرش را به نشانه ی نه عقب برد و گفت: نه هستم پیشش. تو برو.

مهشید به ناچار دوباره به دنبال مهراب از بخش خارج شد. همین که از در شیشه ای بخش گذشتند گفت: ممنون که باهام اومدی. خداحافظ.

مهراب روپوش سفیدش را روی دستش انداخت و گفت: کشیکم تموم شده. می رسونمت.

مهشید رو گرداند و آرام گفت: با تاکسی میرم.

_: فرض کن من تاکسی! اصلاً عقب بشین. بیا.

و به طرف در پشتی بیمارستان راه افتاد. مهشید هم به دنبالش رفت. مهراب سر حرفش ماند. در راننده را که باز کرد، در پشت سرش را هم برای مهشید گشود و سوار شد.

مهشید هم نشست. لحظه ای نگاهشان توی آینه باهم تلاقی کرد. بعد مهشید رو گرداند و آرام گفت: باید برم دانشگاه.

_: باشه.

تمام مسیر در سکوت گذشت. وقتی رسیدند، مهراب آرام گفت: این مدت اذیتت کردم. بهت سخت گرفتم. به خاطر همه چی معذرت می خوام و ممنون که تحمل کردی. برات... آرزوی خوشبختی می کنم. امیدوارم وقتی ازدواج کردی... همسرت قدر مهربونیتو بدونه.

مهشید سر به زیر انداخت. دلش پر می کشید برای این مرد! قلبش دیوانه وار می کوبید. خواست زیر حرفش بزند اما نمیشد. می دانست که بالاخره به دعوا می رسد... پس آرام سر برداشت و گفت: امیدوارم یه بانوی واقعی نصیبت بشه که لیاقت بزرگیتو داشته باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.

خداحافظی تلخ و سردی بود. مهشید بدون حرف دیگری پیاده شد و از سر در دانشگاه گذشت.

روز بعد با طعم تلخی در وجودش از خواب بیدار شد. با یادآوری عاشقانه ی ناتمامش دلش گرفت. از جا برخاست و به خود یادآوری کرد ظاهر دلچسب و قدرت دوست داشتنی مهراب در یک زندگی مشترک به زودی کهنه میشود و او می ماند و سختگیریهایی که تحملش را ندارد.

با بغضی فروخورده تختش را مرتب کرد و به خود نهیب زد برای انتخاب خودش عزاداری نکند! اما مگر میشد؟ دلش برای دیدن دوباره اش پر می کشید. منطقش به شدت افسار می کشید و اجازه نمی داد: حرفی زدی روش وایسا!

عصبانی گوشه ی لحاف را صاف کرد و از اتاق بیرون رفت. سمانه حاضر شده بود و داشت بیرون می رفت. با تعجب پرسید: چی شده؟

مهشید رو گرداند که چشمان خیسش را نبیند. در حالی که در دستشویی را باز می کرد، گفت: هیچی. زود داری میری...

_: یه کار بانکی دارم بعد میرم بیمارستان. تو چته؟

اما مهشید فقط گفت به سلامت، و خودش را توی دستشویی انداخت.

سمانه هم چون عجله داشت رفت. مهشید بیرون آمد. حوصله ی دانشگاه رفتن نداشت. لباس چرکها را توی ماشین لباسشویی انداخت. کمی دور و بر خانه را مرتب کرد، ظرفها را شست. ماشین که کارش تمام شد لباسها را پهن کرد و بالاخره ساعت نزدیک ده صبح بود که از خانه خارج شد. به خودش قول داد تا زمانی که مهراب را فراموش کند، خودش را سرگرم کند. ولی انگار برعکس از در و دیوار برایش می رسید. توی دانشگاه افسانه می پرسید کارش با آن دکتر خوش تیپ به کجا رسیده است؟ توی خانه سمانه از مهراب می گفت و آن همه کمکی که به او کرده بود... و مهشید هربار حس می کرد سد دفاعی اش نازکتر و شکننده تر می شود. مرتب به خودش دلداری می داد: مقاومت کن. درست میشه...

اسباب کشی و شلوغی اش کمی کمکش کرد. گاز و یخچال نخرید. حسش نبود. در مقابل اصرارهای سمانه گفت بعداً می خرد. شاید ترم بعد... رضوانه خانم هم گفت می تواند از گاز و یخچال او استفاده کند و مهشید ظاهراً قبول کرد. هرچند دلش نمی خواست این کار را بکند. اصلاً مگر مهم بود این دو سه ماه باقیمانده را چی بخورد و کجا نگه دارد؟! آن چه مهم بود فراموش کردن مهـــ.... آن دکتر خوش تیپ بود!

با خود می گفت: فراموشش می کنم! اصلاً انگار از اول نبوده. اصلاً انگار شب سال نویی نبود و اون شب با اون همه دلتنگی نگذشت. مزد دستم رو بگو! بهتره فقط به فردا صبحش فکر کنم و اون همه تحقیری که شدم!

اما این دلداریها هم آرامش نمی کرد. در کنار تمام این تحقیرها یک آشنایی بود، دلتنگی بود، مردی بود که باید فراموشش می کرد.

فروردین با تمام فراز و نشیبش گذشت. فروردینی که با آشنایی با مهراب شروع شده بود و سه هفته نگذشته تمام شده بود. توی خانه ی جدید جا افتاده بود. معمولاً نهار را توی دانشگاه می خورد و صبحانه و شام هم به غذای آماده ی ساده ای اکتفا می کرد.

دوم اردیبهشت عقدکنان سمانه بود. یک عقد محضری و شام توی رستوران. مهشید برای اولین بار با خانواده و دوستان سمانه آشنا شد. شب توی رستوران به خواهش سمانه داشت بین میزها می گشت تا اگر کسی کم و کسری دارد برایش فراهم کند که سمانه جلو آمد و با شادی اعلام کرد: پذیرایی از مهمان مخصوص امشب هم دست خودتو می بوسه!

مهشید خندید و برگشت. با تعجب پرسید: مهمان مخصوص؟!

اما خنده روی لبش خشک شد. به جرأت می توانست بگوید قلبش هم از تپش ایستاد. نگاهش روی دکمه ی کت خاکستری روبرویش ثابت ماند و حتی سرش را هم بلند نکرد. دور برش همهمه بود اما دیگر هیچ چیز نمی شنید.

سمانه یک صندلی کشید و گفت: آقای دکتر بفرمایید. مهشیدجان خودتم غذاتو بگیر بیا اینجا کنار آقای دکتر باهم بخورین.

سمانه چه می گفت؟ جملات در ذهنش حلاجی نمی شدند. فقط فهمید که کیفش را از روی یک صندلی چنگ زد و به طرف در رفت. در راه به یکی از پیش خدمتهای رستوران گفت: برای اون آقای قدبلند کت خاکستری شام ببرین.

و از در بیرون رفت. حالا قلبش دیوانه وار می کوبید. نفس کم آورده بود. حالش بد بود. نتوانست ادامه بدهد. چند قدم بعد از رستوران روی پله ی یک مغازه نشست.

یک صدای نرم و جدی از بالای سرش گفت: قبل از این که سمانه خانم بفهمه نیستی برگرد.

به کفشهای واکس خورده اش چشم دوخت و سعی کرد نفس بکشد. اما نمیشد. حرف هم نمی توانست بزند.

مهراب سر پا نشست و پرسید: حالت خوبه؟ ببینمت.

مهشید به زحمت گفت: خوبم. برو.

مهراب زمزمه کرد: داری با خودت چکار می کنی؟

+: برو.

_: نفس بکش. سرتو بگیر بالا. ریه هاتو از هوا پر کن...

سرش را بالا بگیرد؟! که چشمش به آن چشمها بیفتد؟ که دوباره دیوانه شود؟ نه!

همانطور که سرش پایین بود سعی کرد نفس بکشد. مهراب برخاست و گفت: میرم برات آب بیارم.

صدای قدمهایش که دور میشدند را شنید. سعی کرد برخیزد. باید می رفت. به زحمت سر پا ایستاد و به دیوار تکیه داد. چشمهایش را بست و نفس تازه کرد.

یک نی به لبش خورد و صدای ملایمی که گفت: یه کم آب بخور. بهتری؟

چشمهایش را باز کرد و به دستی که دور بطری آب حلقه شده بود چشم دوخت. کمی آب نوشید. بعد گفت: از قول من از سمانه خداحافظی کنین. باید برم.

_: شام نخوردی. ناراحت میشه بری. امشب شب عروسیشه!

نگاهش بی اراده بالا آمد. اما همین که به چانه اش رسید، به خود نهیب زد و سر به زیر انداخت. آرام گفت: همین که شما هستین کافیه. منم از عصر بودم. بسه.

و از دیوار جدا شد. اما مهراب راهش را بسته بود. آرام گفت: اجازه بدین برم.

_: و اگه اجازه ندم؟!

+: دیکتاتوریتونو ثابت می کنین!

مهراب زمزمه کرد: باز شدم شما...

قدمی عقب رفت و راه را برایش گشود.

صدای جیغ سمانه مانع رفتنش شد: شما دو تا اینجایین؟!!! بابا خلوت عاشقانه تونو بذارین یه وقت دیگه! مثلاً مهمونای عزیز منین ها!

مهراب عذرخواهانه خندید و گفت: شرمنده.

مهشید ناخواسته خنده اش را دید. احساس کرد تمام سدهای دفاعیش از خنده ی دلنشین او فرو ریختند.

دوباره عشق (25)

سلام سلامممم

خوب هستین؟ چه می کنین با خونه تکونی؟ شستین رُفتین تموم شد؟! خوش به حالتون!

اینم یه پست حاصل بی خوابی شبانه! ویرایش درست و درمون هم طبق معمول نشده. خوابم گرفته. اشکالی بود بگین اصلاح کنم. 



وقتی به خانه رسید از دیدن خانواده ی چهار نفره سمانه که شام می خوردند، لبخندی بر لبش نشست. سمانه و سیاوش با خوشرویی به او هم تعارف کردند که بنشیند؛ ولی مهشید تبسمی کرد و عذرخواهی کرد. نهار دیر خورده بود. خسته هم بود. بیشتر از حد توانش انرژی گذاشته بود. تازه سر شب بود ولی سرش سنگین بود و خوابش می آمد. لباس عوض کرد و عروسکش را در آغوش کشید. با وجود سر و صدای یاشار و سهراب که از هال به گوش می رسید، خیلی زود خوابش برد.

صبح روز بعد که بیدار شد اولین چیزی که دید نور صبحگاهی بود و بعد صورت مهربان عروسکش. چند لحظه با ناباوری به عروسک و بعد به پنجره چشم دوخت. این همه خوابیده بود؟!

احساس می کرد دیروز فقط یک رویا بوده است که طی خواب طولانی دیشب دیده است، اما عروسک ثابت می کرد که واقعاً این اتفاقات افتاده است.

با ناباوری برخاست. عروسک را برداشت و کنار پنجره ایستاد. آفتاب بهاری تازه طلوع کرده بود. در حالی که حیاط کوچک پشت آپارتمان را به عروسک نشان می داد، زمزمه کرد: اینجا خونمونه. البته فعلاً. باید زودتر جل و پلاسمونو جمع کنیم تا سمانه بتونه این خونه رو تحویل بده و خودش بره سر خونه زندگیش... کاش یه اتاق پیدا می کردم...

نگاهی خندان و امیدوار به عروسک انداخت و گفت: پیدا می کنم. باید بکنم. فعلاً بشین اینجا من برم قدم بزنم. حیف این هواست که تو خونه بمونم!

عروسک را لبه پنجره نشاند و دامن قرمزش را صاف کرد. لبخندی عمیق به رویش زد. چهره ی مهراب پیش چشمش جان گرفت. دکتر اخموی جدی!

خندید. عروسک را رها کرد. لباس عوض کرد و آماده شد. سری به آشپزخانه زد. با کمترین سروصدایی که می توانست کتری را روشن کرد و صبحانه را چید. فقط یک نان تازه کم داشت که توی این هوای بهاری رفتن و خریدنش واقعاً لذت بخش بود. اصلاً خود زندگی بود!

قدم زنان تا نانوایی رفت. هوای اول صبح کمی خنک بود. بازوهایش را بغل گرفت و رو به آسمان لبخند زد. چشمهایش را بست. وقتی سرش را پایین آورد و چشمهایش را باز کرد، آقاسیاوش را دید که با دو تا نان از صف نانوایی جدا شد و به طرف او آمد. با لبخند گفت: سلام. صبح بخیر. بفرمایین.

و یک نان به طرف او گرفت. مهشید لبخند زد و گفت: سلام. صبح شمام بخیر. خیلی ممنون. میرم میگیرم.

_: اینو برای خونه ی شما گرفتم. یکی برای ما بسه.

مهشید قدرشناسانه نان را گرفت و گفت: متشکرم.

باهم به طرف خانه راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودند که آقاسیاوش گفت: چه خوب شد که شما رو دیدم. کارتون داشتم.

مهشید با ابرویی بالا رفته نگاهش کرد و متعجب گفت: بفرمایید.

آقاسیاوش نگاهش را از او دزدید و گفت: شما این خانم ما رو می شناسین که چقدر ناز داره.

مهشید خندید و گفت: بله خوب می شناسمش. شکر خدا بالاخره رضایت داده.

آقاسیوش با نارضایتی گفت: چه رضایتی؟ میگه تابستون. می ترسم تا اون وقت یه بهانه ی دیگه پیدا کنه. گفت باید خونه رو نقاشی و تعمیر کنی. ولی فردا کار نقاشا تموم میشه. تعمیرات زیادی هم نمی خواد. این چند وقت خرد خرد کردم. همه چی مرتبه...

+: خب؟

_: یکی دیگه از بهانه هاش... شمایین.

مهشید با ناراحتی لبهایش را بهم فشرد و نفسش را رها کرد. سری به تایید تکان داد و گفت: تو فکرش هستم. سعی می کنم همین روزا یه جایی پیدا کنم.

اما خودش هم می دانست که مزخرف می گوید! دو روزه کجا را می خواست پیدا کند؟ اصلاً اگر جایی بود که با امکاناتش جور در بیاید که همخانه ی سمانه نمی شد!

سیاوش با تردید گفت: راستش من یه پیشنهاد داشتم... مادر من تنهاست. تو یه خونه ی قدیمی کوچیک زندگی می کنه و به هیچ وجه هم حاضر نیست خونه رو بفروشه و آپارتمان نشین بشه. می دونین... یه اتاق و یه سرویس دم در داره. یعنی در ورودی تو یه دالون باز میشه. اتاق و سرویس کامل دو طرفشن. بعد می رسه به حیاط. کوچیکه ولی بد نیست. هم شما از تنهایی در میاین هم مادرم. اجاره هم نمی خواد. کاری هم ازتون نمی خواد. همینقدر که شبا اونجا باشین و تنها نباشه، ازتون متشکریم.

مهشید متفکرانه گفت: باید ببینم...

در ذهنش به خودش تشر زد: چرا ناز می کنی دختر؟ خواستگاری که نکرده! داره بهت خونه پیشنهاد میده. آدم دیده و شناخته ایم هست! مشکلت چیه؟

آقاسیاوش با اطمینان گفت: البته بیاین ببینین. سرشب می خوایم با سمانه و بچه ها یه سر بریم اونجا. شما هم بیاین. هم با مادرم آشنا میشین هم با خونه و محله. جاشم خوبه. نزدیک دانشگاهه. از اینجا که خیلی نزدیکتره.

این دیگر عالی بود! مهشید با لبخند گفت: واقعاً از لطفتون ممنونم!

_: خواهش می کنم. شما لطف می کنین. هم مادرم از تنهایی درمیاد، هم سمانه رضایت میده زودتر بریم سر خونه زندگیمون.

به خانه رسیده بودند. مهشید با دنیایی امید از آقاسیاوش خداحافظی کرد و وارد خانه شد. سمانه بیدار شده بود و داشت یاشار راه می انداخت. یاشار خواب آلوده سر میز صبحانه نشسته بود و سمانه تند تند برایش لقمه می گرفت تا از سرویس مدرسه اش جا نماند.

سلام و علیک گرمی باهم کردند و سمانه با خوشحالی گفت: به به نون تازه هم که داریم! دستت درد نکنه.

مهشید نان را روی میز گذاشت و گفت: دست آقاسیاوش درد نکنه. من هنوز می خواستم برم تو صف وایسم که اون دو تا گرفت و یکی داد برای ما.

سمانه رو به یاشار گفت: بخور ببین باباسیاوش برات نون تازه گرفته.

یاشار از جا برخاست و در حالی که کیفش را برمی داشت، گفت: دیرم شده. خداحافظ.

_: اینم بخور یاشار. هیچی نخوردی.

یاشار لقمه را گرفت و از در بیرون رفت. مهشید سر میز نشست و با لبخند گفت: چقدر چوب لای چرخ این باباسیاوش می گذاری که همش از دستت شاکیه؟

سمانه دو فنجان چای روی میز گذاشت و در حالی که می نشست پرسید: باز دیگه چی میگه؟

مهشید جرعه ای چای نوشید و گفت: میگه عشقم نفسم عزیزم رضایت نمیده بیاد خونه ام!

سمانه سرش را کج کرد و با لبخند گفت: من کی رضایت ندادم؟!

+: میگه من فعلاً برم با مادرش زندگی کنم که هم مادرش تنها نباشه و هم تو بتونی اینجا رو تخلیه کنی.

_: جدی؟! خودش بهت گفت؟! چه فکر خوبی! همیشه نگران مادرشه. تا حالا برادرش پیشش بود، ولی چهار پنج ماه پیش عروسی کرد و رفت سر خونه زندگیش. بعدم یه مدت خواهرش قهر کرده بود و اومده بود پیشش که اونم شکر خدا شب عیدی آشتی کرد و برگشت خونه شوهرش. دیگه از قبل عید تا حالا تنهاست. خونه هم کوچیکه. غیر از اون اتاق کوچیکه دم در جایی رو نداره که مثلاً بتونه اجاره بده یا یکی از بچه هاش برن پیشش. اینه که دنبال یه آدم مطمئن می گشت که بره پیشش. کی بهتر از تو؟!

مهشید خندید و با اشتیاق پرسید: خونش از اون قدیمیاست که حیاط داره و حوض و باغچه؟!

سمانه لبخندی زد و گفت: آره. ولی حیاطش کوچیکه. شاید نهایتا بیست سی متر اینا باشه. ولی یه حوض کوچیک داره با فواره و ماهی قرمز، یه باغچه هم پر از گل، گوشه ی حیاطم یه باغچه ی کوچیک که توش یه چنار قدیمیه.

مهشید با خوشحالی گفت: چه عالی!

_: این اتاقه دم دره. تو راهروی ورودی. یعنی اتاق و سرویس درشون می خوره تو راهرو. زمستون سرد میشه. به حیاط فقط یه پرده داره. اتاقشم کوچیکه. هفت هشت متر کلشه.

+: خوبه دیگه. بیشتر می خوام چکار کنم؟ زمستونم یه نایلون می زنم جلوی پرده، یه یونولیتم پشت در خونه که وقتی میرم دستشویی یخ نزنم.

و خندید. با خوشحالی از جا برخاست و آماده ی رفتن شد.

نزدیک دانشگاه بود که گوشیش زنگ زد. مهراب بود. با سرخوشی دکمه ی اتصال تماس را فشرد و گفت: سلام آقای دکتر!

_: علیک سلام! تو کی یاد می گیری؟

مهشید خود را به نفهمی زد و با همان لحن خندان و عشوه گر پرسید: چی رو؟!

_: اسم دکتره رو!

+: آهان! یاد می گیرم. عجله نکنین. خوب هستین شما؟

_: شکر خدا خوبم. تو چطوری؟ دیگه تب نداری؟

+: نه بابا خوب خوبم.

_: خدا رو شکر. ولی بازم یه سر بیا بیمارستان.

+: برای دید و بازدید وقت بسیاره. الان دارم میرم دانشگاه.

_: منم برای دید و بازدید نگفتم. بیا آزمایش بده. نمیشه یهو بی دلیل تب به اون داغی بکنی.

+: همچین بی دلیل بی دلیلم نبود!

_: مهشید! خواهش می کنم. مسخره بازی رو بذار کنار و بیا بیمارستان. بحث سلامتیت شوخی نیست.

+: منم شوخی نمی کنم. حالم خوبه.

_: برای اطمینان خاطر به محض این که کلاست تموم شد میای بیمارستان. من امروز تا فردا صبح اینجام. نیای خودم میام دنبالت.

دوباره همان دکتر جدی بداخلاق شده بود. مهشید نمی دانست از ترس بدخلقی کردنش یا دلتنگی دیدارش بود که گفت: باشه. عصر میام.

_: آفرین! منتظرتم. فعلاً خداحافظ.

+: خداحافظ.

دکمه ی قرمز را فشرد و رو به گوشی غر زد: بداخلاق!

ولی بازهم خندید. امروز خوشحال بود. خیلی خوشحال بود!

ضربه ی محکمی به شانه اش خورد و پریا پرسید: چه خبره کبکت خروس می خونه؟

+: آآآخ! پریا سلام! له شد!

_: سلام. نه بابا اونقدرا محکم نزدم!

+: همچین بدم نبود.

امید از روبرو رسید و در حالی که جلوی در ورودی مکث می کرد، با لبخند گفت: سلام. بفرمایید.

مهشید با لحن داش مشتی گفت: سلام آقاامید گل بلبل. شما بفرمایین.

پریا سری تکان داد و رو به امید گفت: این واقعاً یه چیزیش میشه ها! ببینم مهشید کارتت برنده شده؟

+: کارتم؟ نه بابا چه کارتی؟ چرا وایسادین تعارف می کنین؟ برین تو دیگه. اصلاً خودم میرم.

و وارد شد. امید و پریا به یکدیگر نگاهی انداختند و شانه هایشان را بالا انداختند. مهشید چون از خانه و عاقبتش مطمئن نبود، حرفی به دوستانش نزد ولی دلیل نمیشد گروه دوستان که دست از پرس و جو برداشته بودند، دست از بستنی هم بردارند! مجبور شد به بستنی مهمانشان کند و طبق معمول برای فرشید دو تا بگیرد و برای نرگس یک آب معدنی هم بگیرد.

عصر از فرط هیجان کلاس آخرش را بی خیال شد. دلش برای دیدن مهراب پر می کشید. وقتی به بیمارستان رسید، ساعت سه و نیم بود. هنوز وقت ملاقات بود و این دفعه نگهبان مانعش نشد.

از سد نگهبان راحت گذشت، اما توی راهروهای پیچ در پیچ بیمارستان گم شد. بازهم مجبور شد با مهراب تماس بگیرد. اشغال بود. یک بار دو بار سه بار... همانطور راه می رفت و گاهی از دکترها و پرستارها سراغ مهراب را می گرفت.

بالاخره او را یافت. داشت با تلفن حرف می زد. روی میز خم شده بود و چیزی یادداشت می کرد. یک دکتر زن میانسال هم کنارش نشسته بود و نکاتی را یادآوری می کرد. بالاخره تلفنش تمام شد و به بحث با خانم دکتر ادامه داد.

مهشید با لبخند در چند قدمی اش ایستاد. چقدر دلتنگش بود! مگر از دیروز تا حالا چقدر گذشته بود؟! چقدر این صدا را دوست داشت. این حرکات نرم و حساب شده و مسلط دستهایش... اصلاً این دستها برای جراحی ساخته شده بودند.

اول خانم دکتر که رو به مهشید بود متوجه اش شد. سر برداشت و با خوشرویی پرسید: با کی کار داشتین؟

مهراب هم سر برداشت. با دیدن او چشمهایش خندیدند ولی لبهایش حالت جدی را حفظ کردند. از جا برخاست و گفت: سلام! ممنون که اومدی.

مهشید لبخندی زد و در حالی که نمی دانست آن همه سرخوشی اش کجا رفته است، گفت: سلام.

دوباره ضربانش بالا رفته بود و دوباره تمام وجودش را هیجانی گرم و شیرین پر کرده بود.

مهراب باز پشت میز نشست و در حالی که دنبال چیزی می گشت، پرسید: دفتر بیمه داری؟

+: همرام نیاوردم. خونه نرفتم.

خانم دکتر برخاست و گفت: پس حالا این پرونده رو بخون، من باز میام...

_: چند لحظه صبر کنین. یه زحمتی براتون داشتم.

کاغذ نسخه و مهر و خودکارش را آماده کرد. از جا برخاست. نگاهی به مهشید انداخت و رو به خانم دکتر گفت: این خانم پریروز ضربانش خیلی بالا بود و دیروز تب چهل، بدون علامت دیگه ای. یعنی به من که چیزی نگفته. اگه لطف کنین معاینه اش کنین، منم براش یه آزمایش بنویسم ببینیم این تب مال چی بوده.

مهشید معترضانه گفت: تبم از ترس بود.

خانم دکتر ابرویی بالا برد و با تعجب پرسید: از ترس؟ از ترس چی؟

مهشید به مهراب اشاره کرد و گفت: از ترس همین دکتر خطرناکتون!

خانم دکتر غش غش خندید و در حالی که دست او را می گرفت و به طرف پاراوان می برد، گفت: واقعاً از دکترافخمی خطرناکترم پیدا نمیشه! بیا ببینم. دراز بکش.

مهشید نالید: آخه برای چی؟ من خوبم!

بالاخره مجبورش کردند معاینه شود، آزمایش بدهد و به هزار و یک سوال جواب بدهد که خانم دکتر و مهراب نتیجه بگیرند که یک ویروس یک روزه بوده و گذشته است!

مهشید با حرص و عصبانیت از پنجره به آسمان که می رفت تاریک بشود چشم دوخت و گفت: هیاهوی بسیار برای هیچ!

مهراب گفت: ببینم دلت می خواست واقعاً یه چیزی بود؟! چرا ناراحتی؟ شکر خدا به خیر گذشته.

+: آره. شکر خدا به خیر گذشته. شما که سوزن تو دستت فرو نرفته و به هزار تا سوال بی ربط و با ربط رو جواب ندادی.

_: مثل این که یه چیزیم بدهکار شدیم.

مهشید نگاهی به گوشیش که داشت زنگ می زد انداخت و به مهراب جواب نداد.

+: سلام سمانه.

_: سلام. کجایی تو؟

+: بیمارستانم.

_: بیمارستان برای چی؟

+: اومدم دیدن یه دکتر غرغروی وسواسی!

مهراب چشم غره ای برایش رفت. مهشید قری به سر و گردنش داد و رو گرداند.

سمانه گفت: ای بابا ما منتظرتیم! یادت رفته؟ قراره بریم دیدن رضوانه خانم.

+: نه یادم نرفته. گیر افتادم اینجا. منتظر جواب آزمایش فوری بودیم و این مسخره بازیا.

_: مهشید درست حرف بزن ببینم چی شده؟ رفتی دیدن دکترافخمی یا....

+: بیخیال... چیزی نیست. بعداً توضیح میدم. من الان میام خونه.

_: ولش کن. همونجا باش ما میایم دنبالت.

+: باشه ممنون. پس رسیدین نزدیک یه تک زنگ بزن بیام سر خیابون.

_: باشه. فعلاً.

مهراب میز را دور زد. رو در روی او ایستاد. چشمهایش را باریک کرد و گفت: که مسخره بازی و دکتر وسواسی و این حرفا!

مهشید که از لحن او کمی ترسیده بود، قدمی به عقب برداشت و گفت: دروغ که نمیگم. من چیزیم نبود.

_: سلامتیت رو نباید سرسری بگیری. هر مرضی هرچه زودتر تشخیص داده بشه، درمانش ساده تره.

مهشید که سعی می کرد نترسد گفت: خودت مرض داری! من خوبم.

مهراب پوزخندش را فرو خورد و گفت: خدا کنه همیشه خوب باشی.

بعد سر برداشت و نگاهی به بلندگو کرد. گفت: ببخشید. مثل این که احضار شدم.

مهشید لبخندی زد و گفت: بفرمایید!

سمانه که رسید، دکتر هنوز برنگشته بود. سر خیابان با عجله سوار ماشین شد که راه ماشینهای عبوری را بند نیاورد.

سلامی کرد و سر جایش جا گرفت. سمانه و سیاوش با خوشرویی جوابش را دادند و یاشار و سهراب که سر توی یک گیم دستی فرو برده بودند، سلامی سرسری کردند.

مهشید به پشتی تکیه داد و سعی کرد رضوانه خانم را مجسم کند. یک پیرزن لاغر قد بلند، یا یک مادربزرگ تپل مهربان؟ شاید هم بین اینها... هیکلی متوسط... آدمی قدیمی از نسلی دیگر... امیدوار بود بتوانند باهم راحت کنار بیایند.


دوباره عشق (24)

سلااااام

من گمونم به چشم خیلی نزدیکم برم یه اسفند واسه خودم دود کنم  تا که دو تا پست پشت سر هم گذاشتم و خیلی خوشوقت شدم که به به چقدر دارم می نویسم دوباره حسااابی سرم شلوغ شد و امشب بعد از چند روز یه فرصت کوتاه پیدا کردم و فقط تونستم به اندازه ی یه پست کوچولو بنویسم. اینو داشته باشین من باز احتمالاً چند روزی نیستم. 



دوباره تلفنش زنگ زد. به مهشید لبخند زد. مهشید سرش را کج کرد و به سر عروسک تکیه داد و مشغول خوردن شد. مهراب که تلفنش تمام شد، مهشید هین بلندی کشید و گفت: همشو خوردم!

مهراب دستپاچه نگاهی به اطراف کرد و پرسید: همه ی چی رو؟!

مهشید خجالت زده گفت: پیتزامو!

مهراب متحیر پرسید: مگه قرار بود نخوری؟!

مهشید با بدبختی گفت: می خواستم رژیم بگیرم! رفتم خونمون بس خوردم و خوابیدم سه کیلو چاق شدم! تازه! مثلاً تو دکتری! می دونی یه پیتزا چقدر کالری داره؟!

مهراب با لحن کسی که برای اولین بار مطلب مهمی را می شنود با نگرانی پرسید: چقدر؟!

مهشید از لحن او غش غش خندید و مهراب با خنده گفت: با لُپ خوشگلتری! مخصوصا وقتی می خندی.

لحنش طوری بود که مهشید احساس کرد که شوخی می کند و منظورش واقعاً این است زشت شده است! خندید و با عروسک پارچه ای توی سر مهراب زد و گفت: خیلیم خوشگلم!

مهراب برشی از پیتزایی را که به خاطر تلفنهایش فرصت نکرده بود تمامش را بخورد را برداشت و پرسید: مگه من چی گفتم؟!

مهشید بین خنده نالید: مسخرم می کنی! اصلاً خودت چاقی!

مهراب با ابروهای بالا رفته از تعجب گفت: والا من قصدم مسخره کردن نبود! واقعاً صورت تپل بیشتر بهت میاد! حالا نه که بشی صد کیلو! ولی الان خوبی.

مهشید عروسکش را در آغوشش جابجا کرد. کمی رنگ به رنگ شد و گفت: نه باید این سه کیلو رو کم کنم.

مهراب شانه ای بالا انداخت و گفت: هرجور دلت می خواد. اون وقت چونت تیز میشه قیافت جدی میشه. اینجوری صورتت شادتره. بذار ازت عکس بگیرم. لاغر که شدی مقایسه کن.

و به سرعت از جا برخاست. مهشید حیرتزده به رفتنش نگاه کرد. دلش نمی خواست اینقدر سریع پیش بروند. هنوز آنقدر صمیمی نشده بودند که دوست داشته باشد که عکسش را داشته باشد. با تمام اعتمادی که به او داشت موجی از بی اعتمادی به قلبش ریخت. نگاهی به بیابان انداخت و با خود فکر کرد: دیوونه ای ها! وسط بر بیابون معلوم نیست چکار می کنی، نگران یه عکسی؟!

طرف هشدار دهنده ی ذهنش هزاران خبر ترسناک از صفحه ی حوادث روزنامه ها و اینترنت را به خاطرش آورد. آب دهانش را به سختی فرو داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد.

مهراب کیف دوربین را از صندوق ماشین بیرون آورد و بندش را دور گردنش انداخت. دوباره نشست و گفت: چرا اخمات تو همه؟ بگو پنیــــــــــــــــــر!

مهشید سر به زیر انداخت و با حواس پرتی موهای کاموایی عروسک را نوازش کرد. مهراب سر برداشت و نگاهی استفهام آمیز به او انداخت. دست از عکس گرفتن کشید. برش دیگری از پیتزایش برداشت و پرسید: چته؟ خوب نیستی؟ باز تبت رفته بالا؟

مهشید سری به نفی تکان داد اما چیزی نگفت. بالاخره طرف بی خیال ذهنش موفق شد کمی آرامش کند. لبخند زد. مهراب هم عکس گرفت. بعد چند تا دیگر با ژشتهای مختلف.

تا این که بالاخره دست برداشت و گفت:جمع کن بریم. دیرم شده. الان بایست بیمارستان باشم! دکتر وظیفه شناس مملکت! چطوره تغییر شغل بدم برم تو کار عکاسی؟!

مهشید که هنوز ته دلش از پخش عکسهایش در اینترنت نگران بود، تبسمی کرد و با صدایی لرزان گفت: این همه درس نخوندی که بری عکاس شی.

مهراب هرچه جلویش بود را توی کیسه ها ریخت و گفت: حالا عکاسیم شغل خوبیه! تو دبیرستان دو تا تابستون رفتم دوره دیدم. خیلی دوست دارم.

مهشید به زحمت گفت: چه خوب!

جعبه ی عروسکش را با یک دست و خود عروسک را با دست دیگرش گرفت و به طرف ماشین رفت.

مهراب بقیه ی وسایل را جمع کرد. جلو آمد. دست روی پیشانی او گذاشت و پرسید: مطمئنی باز تب نکردی؟

مهشید با انزجار عقب کشید و گفت: اینقدر به من دست نزن!

مهراب با تعجب گفت: من فقط می خواستم...

اما جمله اش را تمام نکرد. چهره اش دوباره سرد و سنگی شده بود. به تندی ماشین را دور زد و سوار شد.

مهشید هم با نگرانی سوار شد و عروسکش را محکم در آغوشش فشرد.

مهراب راه افتاد. بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و گفت: ولی تکلیف این تب باید معلوم بشه. میریم بیمارستان می سپرمت دست یکی از خانومای همکار که مشکلی نداشته باشی.  

با وجود این چهره اش باز نشد. هنوز عصبی بود. مهشید با نگرانی از گوشه ی او را پایید و به آرامی گفت: من خوبم.

مهراب به تندی گفت: همین که گفتم. شوخی نیست. باید معاینه بشی!

مهشید لب برچید و نگاهش کرد. گفت: مهراب من...

نگاه مهراب فوراً رنگ گرفت! بدون این که چشم از جاده برگیرد، پرسید: چی گفتی؟

مهشید با تعجب گفت: من چیزی نگفتم!

_: چرا یه چیزی گفتی!

+: هنوز نگفته بودم!

_: من شنیدم!

مهشید که متوجه ی منظورش نمیشد حیرتزده نگاهش کرد. خوشحال بود که دیگر عصبانی نیست. کوتاه خندید و گفت: بابا اشتباه می کنی!

_: خیلی خب! حالا چی می خواستی بگی؟

+: من تب ندارم. آزمایشم نمی خوام بدم. از خانومای همکارتم خوشم نمیاد!

مهراب ابرویی بالا انداخت و پرسید: چرا خوشت نمیاد؟!

مثل این که زیادی گفته بود! بلافاصله سرخ شد و سر به زیر انداخت. بعد به سرعت تصمیم گرفت جمع و جورش کند. دوباره سر برداشت و گفت: خب آزمایش نمی خوام. مهراب خواااهش! من اصلاً از آمپول می ترسم. می خواستی ازم اعتراف بگیری آره؟! هم عروسک بازی می کنم هم از آمپول می ترسم. هم خیلی ترسو و بچه ننه ام! آره!

مهراب بی صدا خندید. برای لحظه ای با عشق عمیق نگاهش کرد. دوباره چشم به جاده دوخت و گفت: خانم کوچولو هرچی عشوه بیای فایده نداره. تو آزمایش میدی. اگه عفونتی باشه خطرناکه!

مهشید عصبانی گفت: دارم بهت میگم چیزیم نیست! تو چطور دکتری هستی که تا حالا ندیدی کسی از ترس تب کنه!

_: خب ندیدم! والا من تا حالا اینقدر ترسناک نبودم که حتی یه بچه با دیدنم جاشو خیس کنه، چه برسه تب کنه!!!

مهشید با انزجار چهره درهم کشید و گفت: نه همون تب کردن خیلی محترمانه تره! ضمناً این دفعه وقتی عصبانی شدی یه عکس ازت میگیرم شبای شیفتت بذار بالا سرت از ترس خوابت نمی بره. تا صبح آنکال می مونی!

روی آنکال تاکید کرد و در همان حین هم تلفن مهراب زنگ زد. مهراب خندید و مشغول صحبت کردن با تلفن شد. کمی بعد قطع کرد. دوربین را از روی صندلی عقب برداشت و روی پای مهشید گذاشت.

مهشید نگاهی به دوربین کرد و با تعجب پرسید: چیه قراره باز عصبانی بشی؟!

مهراب خندید و گفت: نه. لپ تاپ داری؟

+: آره یکی دارم مال عهد بوق! چطور مگه؟

_: ببر عکساتو بریز روش. بعدم از رو دوربین پاکشون کن. سیم دوربین تو جیب کیفه.

پس نمی خواست عکسهایش را پخش کند!

مهشید دست روی کیف دوربین گذاشت و با نگاهی سرشار از شرمندگی و قدردانی به مهراب خیره شد.

مهراب بدون توجه به او ادامه داد: بقیه ی عکساشم نگاه نکنی برای روحیه ات بهتره! بیشتر عکسهای عملهای جراحیه! در واقع نود درصد استفاده اش وقت کاره. برای همین میگم عکساتو از روش پاک کنی بهتره یه وقت اشتباها همکارا نبینن.

مهشید سر به زیر انداخت و گفت: من... فکر می کنم یه عذرخواهی بهت بدهکارم.

اما جمله اش در میان زنگ تلفن بعدی و مکالمات با عجله ی مهراب گم شد. داشت دستور آماده کردن اتاق عمل را می داد و دستورات دیگری که مهشید درست منظورش را متوجه نمیشد.

وارد شهر شده بودند. همین که به محله ی آشنایی رسیدند، مهشید گفت: منو همینجا پیاده کن. راه رو بلدم. میرم خونه. تو عجله داری باید بری بیمارستان.

_: این که عجله دارم دلیل نمیشه که فراموش کنم که تو باید آزمایش بدی! اگه از خانومای همکار خوشت نمیاد به یکی از استادام معرفیت می کنم که پیرمرد بسیار محترم و شایسته ای هستن.

+: حالا امروز که طوریم نیست. کار داری برو. اصلاً این ساعت که آزمایش نمی گیرن. من فردا صبح آزمایش میدم.

_: آزمایش اورژانسی رو شبانه روز می گیرن. این برای چک کردن عفونته. قند و چربیتو که نمی خوام چک کنم که لازم باشه ناشتا باشی!

+: نه می خوای چک کن! از جیب تو که کم نمیاد. هرکدوم ده بیست تومن میاد روش! ولم کن بابا خوبم.

مهراب جدی پرسید: مهشید به خاطر پولش نمی خوای بدی؟ دیوونه شدی دختر؟ اولاً که پولش با من! بعد از اون اگه یه عفونت باشه و پیشرفت کنه می دونی چقدر بدتره؟؟؟

+: ببین آقای دکتر وظیفه شناس محترم! تو برو به عمل جراحیت برس. اینقدرم پولتو به رخ من نکش. نخیر به خاطر پولش نیست. من الان واقعاً حالم خوبه و احتیاجی نمی بینم...

_: یه چیزی رو روشن کن. تو دکتری یا من؟!

مهشید رو گرداند و از پنجره به بیرون خیره شد. بی حوصله گفت: مهراب باز شروع نکن. خوبم به خدا.

مهراب دستش را به طرفش گرفت و پرسید: اجازه میدی نبضتو بگیرم؟ بذار مطمئن بشم.

مهشید بدون این به او نگاه کند با عذاب وجدان مچش را کف دست او رها کرد. مهراب انگشت دور مچش حلقه کرد و گفت: تب نداری ولی ضربانت هنوز کمی بالائه. تا صبح حواست باشه. اگه تب کردی، اگه ضربانت اذیتت کرد... هر ساعتی بود... تاکید می کنم مهشید هر ساعتی که بود به من زنگ بزن.

مهشید دستش را از دست او بیرون کشید و در حالی که همچنان از نگاه کردن به او دوری می کرد، با صدای گرفته ای گفت: باشه.

_: پیاده شو. از اینجا با مترو می تونی تا نزدیک خونه ی سمانه خانم بری. اگه کار نداشتم می رسوندمت.

مهشید با بی حالی گفت: نه بابا می دونم باید بری. ممنون به خاطر همه چی.

_: خواهش می کنم. خوش گذشت. مواظب خودت باش.

+: باشه. خداحافظ.

_: خداحافظ.