ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

معذرت

سلام به روی ماه دوستام

عذر تاخیر. ما خوبیم و همه چی خوبه به لطف خدا.... فقط کامپیوترم حالی نداره که آقای همسر دارن کم کم بهش رسیدگی می کنن. این چند روز هم تا گردن توی خانه تکانی فرو رفته بودم. هنوز آشپزخانه و کتاب خانه ی عزیزم موندن. تمام اتاقای خونه رو باهم جابجا کردم اینه که حسابی سنگین شد. پرستاری و خیاطی هم که بود و خلاصه زمانه ما را به تاخیر انداخت. فعلا هم با این کامپیوتر نیمه جان و کارهای نیمه کاره نمی دونم کی بتونم بنویسم.

امیدجان ببخش گلم خیلی درگیرم  

شوق کعبه عشق خانه (21)

سلام سلام سلام
خوب هستین انشاءالله؟ سرحال؟ قبراق؟
منم شکر خدا خوبم... همچنان مشغول پرستاری هستیم. ویش می لاک!

آبی نوشت: خیلی جزءجزء و ریز می نویسم. شاید حوصله سر بر باشه ولی دوست دارم خودمو تو اون فضا حس کنم. خدا قسمت همه ی آرزومندان بکنه به خیر و عافیت...

حمید صبح روز بعد با غر و لند فریدون هم اتاقیش، از خواب بیدار شد. فریدون با زیرپوش رکابی و زیر شلواری راه راه مامان دوز پشت در دستشویی ایستاده بود و در میزد. غرغرکنان خطاب به آرش که توی دستشویی بود، می گفت: بابا اسمش مستراح هست ولی محل استراحت نیست جون تو! بقیه ی خوابتو بیا رو تختت بکن بذار ملت به زندگیشون برسن.

حمید پوزخندی زد و به داریوش نگاه کرد. داریوش همچنان سعی داشت خواب بماند. به پهلو خوابیده و بالش را روی سرش می فشرد تا کمتر سر و صدا را بشنود.

حمید بیحال و شل و ول از جا برخاست. سردش بود. به طرف کلید تهویه رفت و درجه اش را کمی بالا برد. بعد همان جا به دیوار تکیه داد و چشمهایش را بست.

یک قدم آن طرفتر در دستشویی باز شد و هنوز آرش بیرون نیامده، فریدون خودش را تو انداخت. آرش غرغرکنان بیرون آمد و گفت: سر صبحی نمیذاره با دل خوش به کارمون برسیم!

حمید بازهم پوزخند زد. بحث کردن فایده نداشت.

فریدون با همان عجله ای که رفته بود برگشت. حمید خواب آلوده پرسید: چیزی جا گذاشتی؟

=: نه تموم شد بیا برو.

بعد دوستانه سر شانه ی آرش زد و افزود: دستشویی اینجوری میرن. نه سه ساعت برن منزل کنن.

آرش دستش را توی هوا تکان داد و معترضانه گفت: من نمی تونم.

حمید آهی کشید و رفت. کسی منتظر نبود با اینحال با عجله مسواک زد و بیرون آمد. جلوی چمدانش نشست و لباس فرم کاروان را بیرون کشید. شلوار پارچه ای و پیراهن کرم. اتوی سفری اش را هم به برق زد و بعد از این که به دقت اتویشان زد، پوشید.

بیرون که آمد نگاهی به راهروی روبرو که اتاقهای خانمها بود انداخت. نفس عمیقی کشید و فکر کرد: ریحانه گفته مزاحم نشم. احوال مامان جون رو که میشه بپرسم!

تا جلوی در اتاق هم رفت ولی باز شک کرد. اگر هم اتاقیها خواب بودند نمی خواست مزاحمشان بشود. برگشت. جلوی آسانسور شلوغ بود. در راه پله ی اضطراری را باز کرد و به طرف رستوران پایین رفت. پیش خدمت بنگلادشی از کنارش رد شد و لبخند زد. او هم لبخندی زد و سلام کرد.

دو طبقه پایینتر وارد رستوران شد. دم در، روی میز، کره و پنیر و مربا و بشقاب و کارد گذاشته بودند. روی میزهای اصلی هم نان باگت و لواش و ترموسهای چای و قندان و لیوان یک بار مصرف بود.

حمید یک بشقاب برداشت و برای خودش پنیر و کره گذاشت. حواسش پیش ریحانه بود. آیا این صبحانه را می خورد؟ اگر خواب بماند و رستوران تعطیل شود چه؟

غرق فکر صبحانه اش را خورد و بعد از تشکر از آقای داورفر که همراه بقیه همکارانش مشغول پذیرایی بود، بیرون رفت. توی راهرو مامان جون را دید که همراه هم اتاقیهایش از رستوران بانوان بیرون آمد.

با خوشحالی جلو رفت و سلام و علیک گرمی کردند. هم اتاقیهایش هم کلی حمید را تحویل گرفتند و گفتند که مامان جون مرتب تعریفش را می کند.

حمید با خجالت تشکر کرد و پرسید: صبحی حرم میرین؟

=: نه مادر. الان می ترسم خیلی گرما بخوریم. فکر کردم عصر بریم.

_: خوبه. ریحانه هم شاید عصر بیاد باهم بریم. کاری با من دارین؟

=: نه مادر. چکار دارم؟ برو بسلامت.

خداحافظی کرد و باز با پله پایین رفت. از در هتل بیرون آمد. زیر هتل یک بقالی و یک داروخانه بود. توی بقالی رفت و فکر کرد صبحانه ای برای ریحانه تهیه کند. بسته های "لوزین" محتوی نان هزارلا با طعمهای شور و شیرین را بررسی کرد و بالاخره دو تا سیب و دارچین و دو تا پنیر و سبزی برداشت. کمی شکلات و مغز شور و آبمیوه هم خرید و بیرون آمد.

توی لابی هتل به انتظار خبری از ریحانه نشست و به روبرو خیره شد.

شوهر لیلی جلو آمد و خندان پرسید: سلام. چطوری شازده داماد؟

سر برداشت و با لبخند گفت: سلام. خوبم. شما خوبین؟

لیلی هم رسید و گفت: وای من کیفمو جا گذاشتم. میرم بالا میارمش.

با دیدن حمید چهره اش از هم شکفت. با خوشحالی گفت: شمایین آقاحمید؟ چرا اینجا نشستین؟

حمید ابرویی بالا برد و متعجب پرسید: کجا بشینم؟

=: بیاین برین پیش ریحانه. پت و مت رفتن حرم، ما هم که داریم میریم. هیچ کدومم تا بعدازظهر نمیاییم.

_: پت و مت؟!

=: همین دوقلوها! سر صبحی بس مسخره بازی کردن بهشون میگم پت و مت. بیاین دیگه.

حمید به سنگینی برخاست و بعد از خداحافظی با همسر لیلی به طرف آسانسور آقایان رفت.

لیلی هم از آن طرف آمد. با عجله در اتاق را باز کرد و گفت: بذارین من یه کم مرتب کنم بعد بیایین.

حمید دستهایش را پشتش بهم گره زد و کمی عقبتر ایستاد. لیلی با عجله اتاق را مرتب کرد. کیفش را برداشت و بیرون آمد.

=: هنوز خوابه. بفرمایین. خداحافظ.

_: متشکرم. خداحافظ.

حمید وارد شد و در حالی که در را می بست سر برداشت. نگاهش تا انتهای اتاق رفت تا به ریحانه ی مو پریشان رسید. یک روسری هم لابلای موهایش بود. رو به دیوار خوابیده بود و متوجه ی ورودش نشد.

حمید کیسه ی خریدش را جلوی آینه گذاشت و با قدمهای مقطع طول اتاق را پیمود. روی تخت خم شد و به آرامی گونه اش را بوسید.

ریحانه چشم باز کرد. چند لحظه فکر کرد بعد برگشت و وحشتزده پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

حمید خندید و گفت: علیک سلام. هم اتاقیت دعوتم کرد.

و خوشحال بوسه ی دیگری از او ربود. ریحانه چشمهایش را مالید. لحاف را بالاتر کشید و خواب آلوده گفت: سلام. دوقلوها که خیلی وقته رفتن. لیلی گفت تنهایم؟

حمید لب تختش نشست و گفت: ها. چقدر اتاقتون خوب شده. خودتون تختا رو جابجا کردین؟

+: من نبودم. بچه ها کردن.

_: کاش ما هم بکنیم. صبحی می خواستم نماز بخونم هیچی جا نبود. به بدبختی یه گوشه خوندم.

+: حمید یه چی بگم ناراحت نمیشی؟

_: چی مثلاً؟

+: قول بده ناراحت نشی.

حمید خندید و گفت: من خوشحالم. بگو.

+: برو بیرون من لباسمو عوض کنم.

_: جااان؟! پاشو ببینم دختره ی لوس.

+: گفتی ناراحت نمیشی.

_: من همچی حرفی نزدم. الانم ناراحت نیستم. ولی بیرون نمیرم.

+: پس چشماتو ببند.

_: ریحانه تو زن منی!

+: می دونم. ولی حمید خواهش می کنم.

حمید نالید: هی هی هی....

و چشمهایش را با دستهایش پوشاند. ریحانه با احتیاط توی تخت نشست و گفت: روتو بکن به دیوار. نگاه کنی خیلی ناراحت میشم.

_: پوههه... خیلی خب بابا.

ریحانه با پیراهن سبک خوابش از توی تخت بیرون پرید. یک چادر دورش پیچید و گفت: خیلی خب می تونی چشماتو باز کنی.

جلوی چمدانش زانو زد و یک تیشرت و شلوار جین برداشت. به حمام رفت. چند دقیقه بعد با لبخند خجولی برگشت و گفت: ببخشیـــــــد...

جلوی میز آینه نشست. در حالی که موهایش را شانه میزد پرسید: اینا چیه؟ تو خریدی؟

_: یه کمی شیرینی و شوری. فکر کردم شاید صبحانه ی هتل رو نخوری.

+: متشکرم.

_: البته رستورانم تا هشت ونیم بیشتر نیست. الان تعطیل شده.

+: ساعت چنده؟

_: 9.

+: هعیییی..... می خواستم تا ظهر بخوابم. خیلی نامردی.

_: بگیر بخواب. من که حرفی ندارم.

+: نه. گشنم شده. نمی دونم اون همه خوراکی که دیشب بهم دادی کجا رفتن!

از جا برخاست و یک بطر آب معدنی توی کتری برقی ریخت و بعد آن را روشن کرد. دو تا لیوان و قاشق هم از تاقچه ی کنار کمد برداشت و توی دستشویی به دقت شست. با خودش فکر کرد که باید مایع ظرفشویی بخرد. پودر لباسشویی و شامپو و صابون و مسواک و خمیردندان توی اتاق موجود بود. فقط مایع ظرفشویی کم داشت. میشد با پودر ظرف بشوید، اما مایع بهتر بود.

_: خیلی هم خوبه که هضم شدن. باید یه کم جون بگیری برای منا عرفات. اعمال اصلی خیلی مشکلترن.

ریحانه در حال ریختن آب جوش گفت: دارم از ترس میمیرم! میگن خیلی سخته! سه روز تو چادر بودن، گرما، خستگی، رمی جمرات، بعد دوباره برگشتن و اون همه اعمالشو انجام دادن!

_: عزیز دلم سه روز تو چادر بودن که کار سختی نیست. فقط باید مرتب آب و املاح بخوری که ضعف نکنی. رمی جمراتم اگه تونستی میری. نتونستی وکالت میدی برات انجام میدم. اعمالم برمی گردیم. لازم نیست همه رو یه جا انجام بدیم. یواش یواش. دو سه روزم طول کشید ایرادی نداره. سه روز فکر کنم تا وقت سفر مدینه فرصت داریم. مشکلی نیست.

ریحانه که به دقت مشغول چیدن صبحانه توی سینی بود، با لبخند پرسید: تو همین الان نگفتی اعمال مشکلن باید جون بگیری؟!

_: گفتم. ولی نه برای این که بترسی. برای این که غذاتو مثل آدم بخوری و رژیم رو بذاری کنار. والا به پهلو وایسی دیگه دیده نمیشی! شدی مثل یه نوار کاغذی! از روبرو یه ذره، از پهلو هیچی.

ریحانه سینی را روی ملحفه ی سفید تمیزی که به جای فرش روی موکت وسط اتاق پهن کرده بودند، گذاشت و گفت: حالا اگه دید زدنتون تموم شد بفرمایین صبحونه بخورین. تو عمرت اینقدر طول و عرض کسی رو وجب کرده بودی؟

حمید خندان سر خورد و همان جلوی تخت روی زمین چهارزانو نشست. در همان حال گفت: نه بابا. من پسر خوبیم. چشم پاک... ماه ماه ماه!

+: بابا اعتماد به نفس! یه اسفندم برای خودت دود کن!

_: باشه حتماً! من چایی می خورم تو بقیه شو بخور. صبحانه خوردم.

+: اگه فکر کردی من مثل دیشب زیر بار خوردن این همه خوراکی میرم کور خوندی.

بعد از ربع ساعت وقتی اصرارهای حمید برای صبحانه خوردن ریحانه نتیجه ی چندانی نداد، ریحانه نالید: بسه دیگه حمید. تو که می دونی من اصلاً اهلش نیستم.

_: این صبحانه نخوردنت اصلاً قشنگ نیست خانم خوشگله.

+: یه دونه از این کیکا با چایی خوردم. خیلی هم خوشمزه بودن. بسه دیگه. خواهش می کنم.

حمید آهی کشید و جوابی نداد. اصرار فایده نداشت.

ریحانه سینی را جلوی آینه گذاشت. کنترل تلویزیون را برداشت و گفت: آیا تلویزیونشون چی داره؟

تلویزیون را روشن کرد و کنار پای حمید دراز کشید. به عنوان عذرخواهی سرش را روی پایش گذاشت. حمید هم لبخندی زد و مشغول نوازش موهایش شد. هر دو به صفحه ی تلویزیون چشم دوختند. اولین شبکه بیت الله الحرام را به طور مستقیم نشان میداد. بعدی یک شبکه ی خبر عربی بود. بعد دو سه شبکه ی عربی دیگر که بیشتر برنامه های مذهبی پخش می کردند و در نهایت چند شبکه ی ایرانی هم برای تماشا موجود بودند.

تا وقت نهار توی اتاق بودند. ساعت یک بود که باهم از راه پله ی اضطراری پایین رفتند که گرفتار صف آسانسور نشوند.

تازه یک طبقه را پایین رفته بودند که یکی از همسفرها از در راه پله وارد شد. حمید با تعجب پرسید: این طبقه چیه؟

=: رختشورخونه.

_: ا رختشورخونه اینجایه؟ من ندیده بودم!

ریحانه با کنجکاوی پرسید: بریم ببینیمش؟

_: بریم.

در را که مثل بقیه ی درهای راه پله های اضطراری با فنر سنگینی محکم میشد باز کردند و وارد راهروی تاریکی شدند. ریحانه غرغر کنان گفت: مثلاً اسمش راه پله ی اضطراریه با این در سفت! اگه اینجا آتیش بگیره تا این درا باز بشن همه سوختن!

_: خدا نکنه!

از راهروی تاریک گذشتند.

+: اینجا چقدر ترسناکه.

_: بیا روشن شد. لباسشویی برادران، خواهران هم اون ته راهرویه. این سالنم ظاهراً مال پهن کردن لباس شسته هایه.

 

+: این یکی سالن چیه؟ اجتماعات؟ کنار لباس شسته ها؟

_: منافاتی داره؟

+: پس چرا درش بسته یه؟

_: خب الان خبری نیست. لابد جشنی چیزی باشه اینجا جمع میشیم.

+: کنار لباس شسته ها.

_: روبروشون! حالا چرا گیر دادی به لباسا؟ بیا بریم ببینیم ماشین رختشوییا چه جوری کار می کنن.

ریحانه جلوی در لباسشویی مردانه سر کشید و گفت: وای از این ماشینای دوقلو من بلد نیستم.

_: من بلدم. تو سربازی هم از اینا داشتیم. بیا یادت بدم. بیا هیچکس اینجا نیست.

+: چقدر خلوته! آدمخوارا نیان درسته قورتمون بدن!

_: مگه تو آدمخوارا رو درسته قورت بدی. مطمئن باش اونا کاری به کارت ندارن.

ریحانه با خنده سقلمه ای به او زد و با کنجکاوی به ماشین لباسشویی نگاه کرد.

_: کاش برم حوله های احرام و لباس چرکامو بیارم، عملاً نشونت بدم. یا می خوای بعد از نهار بیاییم.

+: نه. حتماً بعد از نهار شلوغ میشه دیگه نمی تونم بیام تو مردونه!

حمید خندید و گفت: باشه بریم. تو هم لباساتو بیار.

+: باشه. برم لباسای مامان جونم بگیرم.

دوباره برگشتند بالا. حمید به اتاق خودش رفت و ریحانه در اتاق مامان جون را زد. کمی بعد یکی از هم اتاقیهای مامان جون در را باز کرد. ریحانه با لبخند سلام کرد و پرسید: مامان جون هستن؟

=: بله هستن. داریم میریم نهار. تو خوردی؟

مامان جون هم جلو آمد و گفت: سلام دختر گل. خوبی؟

+: سلام. بله خوبم خیلی ممنون. با حمید می خوایم بریم تو رختشورخونه لباسامونو بشوریم. شما هم لباس چرکاتونو بدین.

=: نه مادر. مزاحم شما نمیشم. خودم می خواستم بعد از نهار برم بشورم. از صبح از بس خسته بودم نا نداشتم از جام پاشم.

+: خب چرا شما برین؟ من و حمید که داریم میریم. کار اضافه ای نیست. میشوریم پهن می کنیم، خشک که شد براتون میاریم. بدین به من.

مادربزرگ با کلی عذرخواهی لباسهای کثیفش را توی یک کیسه ی پارچه ای بزرگ ریخت، به او داد و سفارش کرد که با دقت بشوید. ریحانه هم با روی خوش تمام سفارشها را پذیرفت و ضمن خداحافظی بیرون رفت.

حمید توی راهرو منتظرش بود. ریحانه به اتاق خودشان رفت و لباسهای خودش را هم برداشت. باهم به لباسشویی رفتند. یک مرد میانسال مشغول شستن لباسهایش بود. ریحانه با تردید زمزمه کرد: می خوای باشه برای بعد؟

_: نه بابا بیا. طوری نمیشه. اون که داره کار خودشو می کنه. بیا لباسای مامان جون رو بریز تو این یکی که می خوای جدا بشوری. لباسای خودتم تو این. حوله های منم که به قدر کافی حجیم هستن که یه ماشین رو پر کنن.

ریحانه قوطی های پودر را نشان داد و گفت: پودرم اوردم.

حمید به کیسه ی پنجاه کیلویی پودر لباسشویی اشاره کرد و گفت: اینجا هم هست. بیا به مقدار کافی آب و پودر می ریزیم و بهش زمان میدیم. مثلاً ربع ساعت. وقتی شست آبشو تخلیه می کنیم و دوباره آب می ریزیم تا پودرش پاک بشه. بعدم اینجا آبکشیش می کنیم. بیا عقب خیس نشی.

هر سه ماشین لباسشویی را راه انداختند و تا شسته شدن لباسها روی صندلیهای نهارخوری مخمل قرمز کهنه ای که کنار سالن بود نشستند. بعد هم مراحل بعدی را به دقت انجام دادند و ریحانه خوب یاد گرفت. بعد از شسته شدن و آبکشی لباسها هم آنها را به سالن خشک کردن بردند که پر از طنابهایی بود که به هر سو کشیده شده بودند. سالنی غرفه غرفه که معلوم نبود مصرف اولیه اش چی بوده است. تا آخرین غرفه رفتند و بالاخره رضایت دادند که لباسهایشان را پهن کنند.

آخرین لباس که پهن شد، ریحانه روی پنجه ی پا ایستاد و در حالی که به بقیه ی سالن نگاه می کرد، گفت: اووووه! چقدر لباس! چشم چشم رو نمی بینه. خدا کنه لباسامونو گم نکنیم.

_: نه گم نمیشه انشاءالله. انتهای خط. اینقدر میاییم تا برسیم.

+: لباسامونو نمی برن؟

_: نه دیگه همه پهن کردن. انشاءالله نمی برن.

ریحانه به دیوار تکیه داد. دستهایش را باز کرد و نالید: آه خسته شدم.

حمید نگاهی به دور و بر انداخت. توی سالن فقط لباس بود. با احتیاط پیش آمد. چانه ی او را گرفت و لب بر لبش گذاشت.

ریحانه بعد از چند لحظه با خنده گفت: از این رمانتیکتر نمیشد. یه بوسه ی عاشقانه توی رختشورخونه! باید در تاریخ ثبتش کنیم.

حمید او را از دیوار جدا کرد. دست دور شانه هایش انداخت و گفت: خیلی عاشقانه! بزن بریم نهار.

+: نمیشه رستورانم خلوت باشه دو نفری بخوریم؟

_: بعیده! ولی هم اتاقیهات نیومده باشن می تونیم بگیریم ببریم تو اتاق.

+: ولش کن. شوخی کردم.

خوش و خندان بیرون رفتند. یک طبقه پایین رفتند تا به رستوران رسیدند. دو طرف راهرو سالنهای مردانه و زنانه بود. از هم خداحافظی کردند و وارد شدند. نهار سبزی پلو ماهی خوشمزه ای بود. تنها عیبش این بود که خیلی زیاد کشیده بودند و ریحانه فقط نصف بشقابش را توانست بخورد. بعد هم به اتاقش برگشت و بالاخره توانست بقیه ی استراحتش را که از صبح طلبکار بود بکند!

عصر ساعت چهارونیم بود که با حمید و مامان جون راهی حرم شدند. از هتل بیرون رفتند و به انتظار اتوبوس هایی که به طور رایگان در مسیر حرم رفت و آمد می کردند ماندند. هوا گرم و مرطوب بود و ریحانه با وجود آن که استراحت کرده بود باز هم احساس خواب آلودگی می کرد. اتوبوس رسید و سوار شدند. ویلچر مامان جون را هم بردند.

در ایستگاه کُدَی، اتوبوس را عوض کردند و دوباره به طرف حرم راه افتادند. نزدیک حرم پیاده شدند. دوباره باید از تونل بلند و بدبو می گذشتند. اما مادربزرگ گفت: خانم طاهری که پارسال عمره امده می گفت اینجا که می رسیم میریم تو این آسانسورا و میریم همکف ابراج البیت میاییم بیرون. دیگه پله بالا نمیریم.

+: وای مامان جون واقعاً؟! من دیشب داشتم از بوی بد این راه میمردم! پس این آسانسورا میره تو ابراج؟ چه خوب! مرسی!

طبقه ی همکف بازار ابراج البیت بیرون آمدند. از فروشگاههای رنگارنگ بدون توجه گذشتند و به سوی معبود عشق شتافتند.

وارد حرم که شدند ریحانه با اشک شوق به کعبه چشم دوخت. دیشب آمده بود اما الان انگار دفعه ی اولش بود! شب قبل اینقدر فکر و نگرانی داشت که حساب نمیشد! این بار اما خوشحال و آرام بود. خیلی خوشحال!

مامان جون گفت: منو بذارین همینجا زیارت کنم. خودتون اگه می خواین برین طواف.

_: نه خب شما رو هم می بریم.

=: نه مادرجون. واجب که نیست. هم به تو فشار میاد هم ویلچر مزاحم مردمه. شما برین طوافتونو بکنین. نگاه کردن به خونه ی کعبه هم عبادته. برین مادر. التماس دعا.

_: چشم. چیزی احتیاج ندارین؟ آب زمزم براتون بیارم؟

=: نه مادر الان تشنه ام نیست. برین بسلامت.

_: چشم. با اجازتون. فعلاً. التماس دعا.

ریحانه هم خم شد. گونه ی مادربزرگش را بوسید و با شوق گفت: مامان جون التماس دعا.

مادربزرگ زمزمه کرد: دعاگویم. قدر شوهرتو بدون. پسر خوبیه.

ریحانه با لبخند به حمید نگاه کرد و ذوق زده گفت: می دونم. خداحافظ.

دست در دست هم به طرف خانه ی عشق رفتند. نزدیک حجرالاسود، حمید گفت: بیا جلوی من. کفشاتو بگیر جلوت، پشتتم به من باشه که با مردم برخورد نکنی. اینجوری راحتتره. گم هم نمیشی.

+: خب پشتتو می گیرم میام.

_: نه من پشت سرمو نمی بینم! جلوم باشی بهتره. برو بسم الله...

کتابچه ی دعاهای دورهای طواف را باز کرد و شروع کردند. ریحانه غرق فکر راه افتاد. پارچه ی سیاه کعبه را از پشت مه اشکهایش محو میدید. صدای حمید را که بیخ گوشش دعا می خواند می شنید و سعی می کرد همراهش تکرار کند. حالش خیلی خوب بود. از این بهتر نمیشد. این حال و هوا... مال این دنیا نبود. انگار روی ابرها راه می رفت. پاهایش را حس نمی کرد. حضور جمعیتی را که باهم گرد خانه می گشتند را نمی فهمید. غرق احساسات تازه ای بود که درک درستی از آنها نداشت. آنجا به طور یقین قطعه ای از بهشت بود.


شوق کعبه عشق خانه (20)

سلام به روی ماه دوستام
انشاءالله که حالتون خوب خوب باشه
ببخشید که خیلی طول کشید. درگیر پرستاری از خاله ام هستم و خیلی کم فرصت نوشتن می کنم. الهی خدا به همه ی مریضها شفای عاجل و کامل بده.


حمید و ریحانه چند لحظه ایستادند تا این که آقای داورفر دوباره گفت: برین دیگه. منتظر چی هستین؟

ریحانه کنار ویلچر مامان جون خم شد و گفت: اگه باهام کاری دارین نمیرم.

=: نه مادرجون. چکار به تو دارم؟ می خوام برم بخوابم. برو به سلامت.

سر برداشت. با خجالت با همه خداحافظی کرد و رفت. تمام شده بود ولی نمی دانست چرا هنوز بغض دارد. پشت به جمع که کرد به اشکهایش اجازه داد که جاری شوند.

حمید گرم جواب دادن به شوخیهای رفقایش بود که متوجه ی رفتن ریحانه شد. با عجله از جمع خداحافظی کرد و به دنبال او راه افتاد. شانه اش را گرفت و خندان گفت: هی حاج خانم کجا؟

ریحانه شانه اش را عقب کشید و دست او را پس زد. حمید ناباورانه به دستش نگاه کرد دوباره شانه اش را گرفت.

یک پلیس عرب جلو آمد و بازوی حمید را گرفت. با اخم نگاهش کرد و معترضانه جمله ای به عربی گفت.

ریحانه با چشمهای تر سر برداشت و با ترس و تعجب به پلیس نگاه کرد. کم کم متوجه شد که پلیس دچار سوءتفاهم شده است. دست پیش برد و دور بازوی آزاد حمید حلقه کرد. با لبخند و اشاره سعی کرد به او حالی کند که حمید مزاحمش نشده است.

پلیس چند لحظه به او نگاه کرد و بعد از این که از اشاره ی او مطمئن شد که مزاحمتی در کار نیست، حمید را رها کرد. سری تکان داد، لبخندی زد و رفت.

حمید پوف کلافه ای کشید. جای دست پلیس دست کشید و گفت: عجب محکم گرفته! گمونم جای انگشتاش کبود شد! نجنبیده بودی منو برده بود ها! اصلاً شوخی نداشت.

ریحانه با ناراحتی نگاهش کرد. نگاه حمید که به نگاهش رسید، هر دو خنده شان گرفت.

حمید بین خنده گفت: من مزاحم تو بشم؟! اگه از این عرضه ها داشتم که وضعم به از این بود!

ریحانه که مدتی بود که دستش را رها کرده بود، مشتی به بازوی او زد و گفت: تو خیلی هم مزاحمی. ولی چه کنم که خیلی دل رحمم و نشد به پلیس بگم.

_: تعارف نکن گلم. محکمتر بزن. این یکی کبود نشده. درست بزن قرینه بشه.

+: تو ضرب دست منو با اون نره غول یکی می کنی؟

_: اون که نزد. فقط دوستانه دستمو گرفت. اگه می خواست بزنه که فاتحة مع الاخلاص!

+: دور از جونت!

حمید خندان راه افتاد و گفت: بریم گلبهار.

ریحانه متعجب و ناراحت ایستاد و پرسید: گلبهار کیه؟ حمید یه ساعت نیست که عقدمونو بستن!

حمید برگشت و غش غش خندید. اینقدر خندید که چشمهایش به اشک نشست.

ریحانه با شک و تردید به او نگاه می کرد. فکر گلبهاری که شاید از او برای حمید دوست داشتنی تر بوده اذیتش می کرد.

حمید بین خنده به زحمت گفت: خودتو اذیت نکن. گلبهار منظورم ریحانه بهاری بود! از روز اول که گفتن اسمت اینه می خواستم بگم پس بهت میگم گلبهار، هی نشد بگم.

ریحانه با ناراحتی راه افتاد و گفت: حالا نمیری بس که داری می خندی! می خوای باور کنم که این گلبهارخانم اصلاً وجود خارجی نداشته؟ حمید مهم نیست که تو گذشته ی تو چی بوده، ولی سعی کن دیگه اسم منو اشتباهی نگی. خیلی ناراحتم می کنه.

حمید که بالاخره خنده اش تمام شده بود، دست دور شانه های او انداخت و گفت: باور کن که همینطور بود. از اول فکر کردم ریحانه یعنی گل، بهاری هم که فامیلته، پس میشه گلبهار.

+: پس چرا تا حالا هیچی نگفتی؟

_: پیش نیومد. باور کن عمدی نبود.

+: باور کنم که هیچ گلبهاری نمی شناختی؟ ببین اصلاً مهم نیست ها! مهم اینه که بهردلیل اونی که الان اینجاست منم. فقط خوشم نمیاد که این اشتباه تکرار بشه.

_: ای خدا! ریحانه باور کن که هیچ اشتباهی نبود. کسی هم به اسم گلبهار تو زندگی من نبوده. چرا شب اولی اونم اینجا، اینطوری هر دوتامونو اذیت می کنی؟

+: مطمئن باشم که نبوده؟

_: بوده ولی نه اونطوری که تو فکر می کنی.

ریحانه با طعنه گفت: مثلاً خواهر دوستت بوده و تو هم هیچ حسی بهش نداشتی.

حمید فشار ملایمی به شانه ی او آورد و با خنده گفت: حسودخانم هیچ دختری در کار نبوده. باور کن. یه لپ تاپ بود. اولین لپ تاپی که تونستم بخرم. رنگش صورتی بود. هیچ حق انتخابی نداشتم. پولم به اندازه ی اون شد و خریدمش. هرکی هم پرسید چرا صورتی خریدی گفتم این دوستمه اسمشم گلبهاره! اوائل دانشگاهم بود. شد رفیق تنهاییها و بی پولیهای اون دوره. هنوزم ته کمدمه. اگه از وجودش ناراحتی می تونم بندازمش بیرون.

+: دیدی گفتم یه چیزی بوده!

_: تو گفتی یه کسی بوده. ولی لپ تاپ تو قاموس من یه شئی محسوب میشه که هرچقدر هم رفیق و ارزشمند باشه، ارزشش به اندازه ی آدما نیست. ولی چون براش اسم گذاشته بودم، از همون اول از اسم تو یاد رفیقم افتادم.

+: خب حالا...

_: بیا بابا. نصف شبی داره بازپرسی می کنه. من گشنمه. از هیجان نه شام خوردم نه نهار.

+: خب منم هیچی نخوردم. وسط سعی داشتم غش می کردم. اگه لیلی بهم شکلات نداده بود حتماً میفتادم.

_: الان باید بگم بارک الله؟ خب بیا دختر خوب. اینجا رو ببین! چیزکیک و کیک شکلاتیش داره منو می کشه. هرچند که دلم شام می خواد نه شیرینی.

+: ولی من دلم شیرینی می خواد ولی قیمتا رو ببین! یه برش کیک اندازه یه پرس چلو کباب قیمت داره! چه خبره بابا؟

_: همیشه شب عقدمون نیست. هرچی می خوای انتخاب کن.

+: خب نمی دونم کدوم رو انتخاب کنم! اون لیوانای میوه و کرم رو ببین! خیلی هیجان انگیزن. رنگی رنگی! چیزکیک و کیک شکلاتیشم که اصلاً با آدم حرف می زنن! بستنیها هم که بهتره اصلاً نگاشون نکنم! ولی می دونی چیه؟ دلم از اون کرم کارامل می خواد.

_: این همه داستان گفتی که بگی کرم کارامل می خوای؟ اون که یه لقمه یه. دیگه چی؟ زودتر انتخاب کن تا این فروشنده ی نکبت درسته قورتت نداده. اعصاب ندارم. زورمم به هیکلش نمی رسه.

ریحانه که تازه متوجه ی فروشنده با آن نیش باز و نگاه خیره اش شده بود، به تندی رو گرداند و در حال رفتن گفت: اصلاً هیچی نمی خوام. بریم شام بخوریم.

_: وایسا دختر. می گیرم برات. فقط گفتم زودتر.

+: نمی خواد.

_: یه لحظه وایسا.

ریحانه مکثی کرد. حمید با عجله رفت و یک بشقاب کرم کارامل خرید و برگشت. آن را به ریحانه داد. ریحانه با ناراحتی گفت: اصلاً فروشنده رو ندیدم.

_: چرا شلوغش می کنی حالا؟ من که چیزی نگفتم. فقط گفتم زود باش.

+: از بی حواسی خودم عصبانیم، نه از حرف تو!

_: ولش کن عزیز دلم. اینقدر خودتو اذیت نکن. بذار ببینم. فودکورت تو طبقه های سه و چهاره. بریم.

+: من پله برقی سوار نمی شم. می ترسم چادرم بره توش.

_: با آسانسور میریم. بیا.

جلوی آسانسور شیشه ای با قاب طلایی به انتظار ایستادند. ریحانه لقمه ای از کرم را خورد و گفت: ولی خوشمزه یه.

حمید تبسمی کرد و گفت: نوش جان.

+: بیا تو هم بخور.

_: بخور نوش جونت.

+: دهه. دهنتو باز کن الان می ریزه.

حمید خندید و دهانش را باز کرد. شیرینترین لقمه ی عمرش بود. با عشق آن را مزه مزه کرد و فرو داد. نفس عمیقی کشید و به چشمهای ریحانه چشم دوخت.

اما ریحانه با اشاره به آسانسور که باز شده بود، حالش را گرفت! حمید نفس عمیقی کشید و باهم سوار شدند. ریحانه از شیشه ی دیواره ی آسانسور به آن بازار باشکوه و بزرگ چشم دوخت و مغازه های رنگارنگ را از نظر گذراند.

طبقه ی چهارم پیاده شدند. ریحانه از دیدن این همه اغذیه فروشی یک جا، حیران شد. انواع غذاهای عربی و فست فودهایی که نماینده ی فروشگاههای غربی بودند. در نهایت احساس کرد از آن همه بوی چربی و غذا اشتهایش را از دست داده است. جلوی یکی از ساندویچ فروشی ها مکث کرد و یک همبرگر کوچک مخصوص کودکان سفارش داد.

_: بعد از این همه گشنگی همین؟!

+: باور کن میلم نمی رسه.

_: اینقدر نخوردی که معدت یادش رفته که غذا چی هست! دیگه هیچی از لپات نمونده.

+: حمید خسته ام. یه چی بخوریم بریم. دارم از پا میفتم.

_: باشه. همبرگر بچه ها. دیگه چی؟

+: یه بطر آب.

حمید سری تکان داد و رفت که سفارش بدهد. برای خودش پیتزا و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه سفارش داد. سر میزی نزدیک به اغذیه فروشی نشستند.

غذایشان که آماده شد، حمید رفت و تحویل گرفت. قوطی مقوایی رنگی، محتوی همبرگر کودک را جلوی ریحانه گذاشت و گفت: بگیر کوچولو. از این پیتزا و سیب زمینی هم بخور. از این لاغرتر بشی تموم میشی.

+: نمی تونم بخورم.

_: می تونی. یه ذره بخور.

و یک تکه سیب زمینی سرخ کرده را توی دهان او گذاشت. ریحانه جعبه ی جلویش را باز کرد. همبرگر و یک قوطی شیرکاکائو بیرون آورد و خندان گفت: کوچولوها بهتره به جای نوشابه شیرکاکائو بخورن!

_: آفرین! بخورش.

+: میل ندارم. تو بخور.

حمید یک برش پیتزا جلوی دهان او گرفت و گفت: یه گاز بزن ببینم. آفرین دختر کوچولوی خوشگلم!

ریحانه با دهان پر گفت: خودت بخور. من همبرگر دارم!

_: خب هنوز که همبرگرتو باز نکردی. بیا یه گاز دیگه بزن.

+: حمید!

_: جان حمید؟ به به اسباب بازیم که داری! خیالم راحت شد. تا حالا نگران بودم حوصلت سر بره. حالا بشین بازی کن کوچولو. شامتم بخور. یه گاز بزن. آفرین!

ریحانه در حالی که ماشین پلاستیکی قرمز را به طرف او هل می داد، با خنده گفت: دیوونه.

ولی حمید اعتنایی نکرد و همچنان به وراجی ادامه داد. در نتیجه موفق شد علاوه بر همبرگر کودک دو برش پیتزا و مقداری سیب زمینی سرخ کرده و تمام قوطی شیرکاکائو را به خورد او بدهد.

+: وای حمید! دارم می میرم بس که خوردم.

_: نخیر! اینجا نخوری می میری! کلی پیاده روی و کار در پیش داریم. اونم تو این گرمای خرماپزون و رطوبت بالا! رژیم و کم خوری رو بذار برای وطن.  

+: من که نمی خواستم رژیم بگیرم! واقعاً همینقدر می تونم بخورم.

_: بیا بریم. هنوز کلی باید راه بریم تا برسیم به اتوبوسا. تا اونجا هضم میشه.

از جا برخاستند. هنوز چند قدم نرفته بودند که ریحانه جلوی پنجره ایستاد و با عشق گفت: اینجا رو ببین! خونه ی کعبه دیده میشه!

حمید هم کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق به کعبه ی مقصود چشم دوخت و از ته دل شکر کرد.

بعد از چند دقیقه در سکوت راه افتادند. دوباره سوار آسانسور شدند. پایین آمدند. غرق در افکار خودشان، بدون توجه از آن همه فروشگاه رنگارنگ گذشتند و بیرون آمدند.

حمید سر برداشت و به دنبال پله هایی که آقای داورفر نشانی داده بود گشت. چند لحظه بعد آنها را پیدا کرد. دست ریحانه را گرفت و دوباره راه افتادند.

ریحانه سرش را بالا گرفته بود و در حالی که نگاهش به برج ساعت کنار کعبه دوخته شده بود، به دنبال حمید می رفت.

از پله ها پایین رفتند و به یک تونل زیرزمینی رسیدند. اولین چیزی که توجهشان را جلب می کرد، بوی خیلی بدی بود که توی تونل پیچیده بود. ریحانه جلوی دهانش را گرفته بود و در دل به خدا التماس می کرد که حالش بهم نخورد. بعد از آن همه شام که خورده بود، بدون بهانه هم داشت بالا می آورد وای به حالا که اینجا هم گرفتار شده بود.

حدود ده دقیقه راه بود که از بین گداها و دست فروشهای سیاه پوست و جمعیت عابرین از هر رنگ و نژادی گذشتند. ریحانه به سختی نفس می کشید و به دنبال حمید می رفت.

بالاخره راه سخت و کثیف به پایان رسید و به هوای آزاد رسیدند. هرچند اینجا هم وضعیت خیلی بهتر نبود. هنوز هم بوی بدی فضا را پر کرده بود. به علاوه بوی دود اتوبوسهایی که به نوبت در رفت و آمد بودند.

با دیدن یک راهنمای ایرانی با جلیقه زرد شبرنگ و پرچم ایران، هر دو خوشحال شدند. پیش دویدند و پرسیدند که کجا باید بروند. راهنما اسم هتلشان را پرسید و یک اتوبوس را نشان داد که سوار شوند. وقتی نشستند هر دو نفسی به راحتی کشیدند.

اتوبوس از توی تونلی که بین کوه بود گذشت و به طرف چند هتل محل اقامت ایرانیها رفت. راننده یک مرد عرب لاغر اندام بود. ریحانه و حمید روی صندلی های پشت سر او نشسته بودند و در انتظار رسیدن به هتل چرت می زدند.

بالاخره رسیدند. حمید پرسید: کلید که همراهته؟

ریحانه کلید را که توی پاکت کارت شناساییش فرو کرده بود نشان داد و گفت: هست. شب بخیر. فردا صبح بیدارم نکن. می خوام تا ظهر بخوابم. اگه رفت و آمد هم اتاقیا بذاره.

_: باشه. خوب بخوابی. شبت بخیر. خداحافظ.

+: خداحافظ.

آسانسورهای بخش خانمها و آقایان جدا بود. حمید به طرف راست و ریحانه به طرف چپ پیچید.

حمید سوار آسانسور شد. بیحال و خسته به دیواره تکیه داد و در دل گفت: نکردن به تازه داماد یه اتاق دونفره بدن نامردا! اککهی!

اما وجدانش بلافاصله مشغول نهیب زدن شد که: این به جای شکر گزاریته؟! تو خوابم نمی دیدی چنین مراسم باشکوهی برای عقدت داشته باشی!

خمیازه ای کشید و در حالی که خواب آلوده از آسانسور بیرون می رفت، در دل به وجدانش گفت: خیلی خب بابا. همه ی اینا رو می دونم. ولی دلم پیشش موند.

وجدانش که مثل خودش خسته بود، غر زد: برو بابا تو هم...

کارت را زیر دستگیره کشید و در را باز کرد. هم اتاقیها با دیدنش هلهله کشیدند و دوباره شوخی و سر و صدا را از سر گرفتند. اما حمید اینقدر از جدا شدن از ریحانه دلخور بود که فقط سلام کوتاهی کرد و پوزخندی به شوخی هایشان زد. بدون حرف دیگری لباسهایش را برداشت و به حمام رفت.

ریحانه با قدمهای سنگین تا اتاقش رفت. کلید را روی در کشید اما باز نشد. دوباره سعی کرد و نشد. بعد سعی کرد آن را از پاکت کارت شناساییش بیرون بکشد. به نایلون چسبیده بود. با خستگی فکر کرد: ساعت سه صبحه! چه جوری در بزنم؟ همشون خوابیدن.

دست از بیرون کشیدنش برداشت و دوباره امتحان کرد. کمی آن را جابجا کرد و بالاخره موفق شد که بازش کند. فکر می کرد با یک اتاق تاریک و ساکت روبرو شود. اما چراغها روشن بود و هم اتاقیها با شوق ورودش را خوشامد گفتند.

متعجب پرسید: سلام! چرا نخوابیدین؟

=: اوه! کلی کار داشتیم. تا حموم بریم و وسایلمونو جا بدیم و کلی کار دیگه. ببین تختا رو جابجا کردیم حالا این وسط جا هست که بشینیم یا نماز بخونیم.

+: خیلی خوب شده. دستتون درد نکنه.

=: برو یه حموم بکن نفست جا بیاد.

+: باشه. مرسی.

لباسهایش را برداشت و رفت. وقتی کارش تمام شد و برگشت، بالاخره هم اتاقیها خاموشی داده بودند و خوابیده بودند. کولر روشن بود. موهایش را توی روسری پیچید و خوابید.