ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راه همراهی (3)

سلااااام به روی ماهتون
خوب و خوش هستین انشاءالله؟
ما اسم پیدا کردیم. راه همراهی. هورام جان باید بگرده یه راه برای همراه شدن با سها  پیدا کنه تا از این جاده های موازی خلاص بشن! اوه چی گفتم! خلاصه همین صحبتاااا 
آبی نوشت: گمونم خیلی دلتنگ نوشتنم که با این همه کار و گرفتاری همه اش اینجام. کاش یه صندلی مناسبتر پیدا کنم اینقدر گردنم درد نگیره.


سها اینقدر توی آشپزخانه نشست تا مطمئن شد همه خوابیده اند. با قدمهایی لرزان از در بیرون رفت. قلبش هنوز از رفتار عجیب هورام ناآرام بود. به هال که رسید با دیدن سیاهی ای که روی مبل نشسته بود، هین بلندی کشید. بلافاصله دستش را روی دهانش گذاشت که صدایش اهل خانه را بیدار نکند.

هورام غرق فکر روی مبل نشسته بود. پاهایش را جفت هم دراز کرده بود، آرنجهایش روی دسته های مبل و نوک انگشتانش را جلوی دهانش بهم رسانده بود. جلوی پنجره ای که نور ماه کامل را به اتاق می تاباند، تصویر ضد نورش مثل مجسمه ی سیاهی شده بود. با شنیدن صدای سها جا خورد. برخاست و با قدمهایی مقطع به طرف دخترک که سعی داشت جیغ نکشد رفت و آرام زمزمه کرد: چیه سها؟ چی شده؟

سها دستش را پایین آورد و به زحمت سعی کرد نفس بکشد. تمام عضلاتش منقبض مانده بودند.

هورام قدمی پیشتر گذاشت. دستش را بالا آورد تا روی شانه اش بگذارد اما از ترس عکس العملش، رهایش کرد. دوباره زمزمه کرد: از چی ترسیدی؟

سها به زحمت گفت: فکر کردم... فکر کردم دزده.

هورام با صدایی خندان نجوا کرد: دزد اینقدر بی خیال؟ برای چی بیاد لم بده رو مبل؟

سها سر تکان داد. داشت از ترس ضعف می کرد. یک قدم از هورام فاصله گرفت و روی دسته ی اولین مبل نشست.

هورام پیش آمد. دست روی پشتی مبل گذاشت و پرسید: خوبی؟

سها با صدایی که به سختی به گوش می رسید، گفت: نه داره حالم بد میشه.

_: خیلی خب. درست بشین رو مبل یه چیزی برات میارم. چی بیارم؟ آب قند؟

سها روی مبل نشست و چشمهایش را بست. جوابش را نداد. هورام مکثی کرد و بعد به آشپزخانه رفت. توی لیوان چند حبه قند ریخت و کمی عرق نسترن که مامان به آرامبخش بودنش خیلی اعتقاد داشت و همیشه روی کابینت بود، اضافه کرد. آب خنک هم ریخت و در حالی که سعی می کرد زیاد سر و صدا نکند به اتاق برگشت. یک چراغ کوچک نزدیک سها روشن کرد و لیوان را به طرفش گرفت.

+: ممنون.

بوی نسترن خوب بود. کمی بو کرد و کمی نوشید. سر برداشت و با صدایی لرزان پرسید: مهربان بهت چی گفته؟

هورام روی مبل بعدی نشست و آرام گفت: موضوع فقط حرف مهربان نیست. خودمم می خواستم...

سها حرفش را قطع کرد و با لحنی پر از گلایه و غم پرسید: خودت می خواستی؟ بعد از سه سال یهو بهت الهام شد؟ من ساده ام ولی احمق نیستم.

_: صبر کن. تو حق داری ناراحت باشی. ولی مطمئن باش من تو رو احمق فرض نکردم.

سها از عصبانیت بقیه ی شربت را یک جا نوشید و لیوان را روی میز گذاشت. سخت بود صدایش را کنترل کند که بقیه بیدار نشوند. با حرص پرسید: پس چی فرض کردی؟ سه سال رفتی دنبال عشق و حالت، حالا یهو یادت امده یه سها هم اونجا تو آب نمک خوابیده بود.

هورام عصبی خندید و پرسید: عشق و حال؟ تو منو چی فرض کردی؟ من دنبال کار بودم. فقط کار.

سها دندان قروچه ای رفت و غرید: آخخخی... نگو دلم کباب شد.

هورام دستهایش را بالا آورد و گفت: ببین ببین من کاملاً به تو حق میدم. ما می تونیم مشکلاتمونو حل کنیم.

+: مشکل؟ ما اصلاً مشکل نداریم. ما اصلاً هیچی نداریم.

هورام نفس عمیقی کشید و پرسید: می خوای بری بخوابی؟

+: مثل همیشه منو از سرت باز کن. از اولشم نمی خواستم مزاحمت باشم. ببخشید که از دیدنت ترسیدم! می تونی بری. از شربت هم متشکرم.

هورام کلافه پرسید: چی داری میگی سها؟ من کی تو رو از سرم باز کردم. دارم میگم...

+: کی منو از سرت باز کردی؟ بله درسته من اصلاً رو سرت نبودم که بخوای بازم کنی. یه امشب یه ذره به چشمت امدم که اونم ببخشید. معذرت می خوام. از خواب پریدم گیج بودم. بیخودی ترسیدم پریدم پایین. نباید می امدم. آرامشتونو بهم زدم.

_: سها! آروم بگیر! خواهش می کنم! داری همه چی رو قاطی می کنی. بیا بریم اتاق من. اینجا دم اتاق مامان اینایه. بیدارشون می کنیم.

+: با تو هیچ جا نمیام. هرجا می خوای بری خودت برو.

هورام نفسش را رها کرد. نمی توانست برود. اینطوری نمی توانست برود. کاملاً به سها حق میداد. اما سها هم اجازه نمی داد که از خودش دفاع کند یا وعده ای برای راضی کردنش بدهد.

به عقب تکیه داد. نفس عمیقی کشید و به سها خیره شد. سها هم بی حالت به روبرو چشم دوخته بود. عمیقاً غمگین بود. نمی خواست جدا بشود. واقعاً نمی خواست. اینجا خانه اش بود. دوستش داشت. مامان بابا مهراوه مهربان... در این سه سال خانواده ی دومش شده بودند. نمی خواست برود. اما هورام...

هورام توی ذهنش یک سیاهی مطلق بود. به جز چند روز، آن هم بعد از خواستگاری و اوائل عقدشان به او فکر نکرده بود. چند روزی که توقع داشت به او توجه بکند. تلفنی... حرفی... نگاه زیرچشمی ای... هدیه ای... و هیچی نبود. ولی مهراوه و مهربان بودند. خیلی هم کنارشان خوش می گذشت. پس عمداً کنارش گذاشت. به کلی او را از ذهنش حذف کرد و بدون وابستگی به هورام مشغول زندگی شد.

هورام همچنان به او چشم دوخته بود. زیر نور چراغ کم نور جلوی آشپزخانه با چهره ای غرق غم نشسته بود. موهای نرمش نامرتب دور صورتش ریخته بودند. دلش می خواست با دست مرتبشان کند. کمی نوازشش کند و باز به او بگوید حق دارد.

درست بود که در این سه سال او را ندیده بود. ولی در ذهنش قبول داشت که همسری دارد. ولی هنوز آماده نبود. حالا که کارش روی غلتک افتاده بود، احساس می کرد می تواند مسئولیت همسرش را به عهده بگیرد. ولی انگار به دست آوردن دل این دختر آن قدرها هم ساده نبود.

سها بالاخره از جا برخاست. احساس می کرد بار سنگینی روی دوشش افتاده است که اصلاً توان حمل کردنش را ندارد. با شانه های فرو افتاده به اتاق دخترها رفت. مبل تخت خواب شویش را باز کرد و خوابید.

هورام تا صبح روی مبل نشست. آنقدر گزینه های مختلف را در ذهنش بالا و پایین کرده بود که سرش درد می کرد. هربار که به عنوان آخرین راه به جدایی می رسید به شدت آن را پس میزد. دلش نمی خواست جدا شود. اصلاً نمی خواست.

سها با صدای شماطه ی گوشیش به پهلو غلتید. گوشی را پیدا کرد و چشم بسته شماطه را خاموش کرد. تمام تنش کوفته بود. خوابش می آمد.

هنوز آرام نگرفته بود که شماطه ی مهراوه هم به صدا در آمد و در پی آن صدای غرغر مهربان که می گفت: تو رو خدا اینا رو خفه کنین. من صبحی کلاس ندارم می خوام بخوابم.

سها چشم باز کرد و تازه اتفاقات دیشب را به خاطر آورد. دلش فرو ریخت، ضربان قلبش بالا رفت و ناراحت نشست.

مهراوه هم غلتید و گفت: سلام. تا جایی که یادم میاد دیشب رفتی خونه.

سها برخاست، در حالی که بیرون می رفت گفت: بدخواب شدم امدم اینجا.

صورتش را شست و مثل هر صبح از فرط گرسنگی به آشپزخانه سرازیر شد! با دیدن هورام چهره اش درهم  رفت و چند لحظه ای همان جا دم در ماند. هورام توی آشپزخانه مشغول صبحانه بود. روی نان تست کره و مربای آلبالو می مالید. این تصویر، تصویر تازه ای نبود. هزار بار هورام را در این حالت دیده بود و هر بار فکر کرده بود کاش میشد آن ساندویچ خوش آب و رنگ را کش برود!

همیشه در رویاهایش تلفن هورام زنگ میزد، هورام بدون برداشتن ساندویچ بیرون می رفت و سها یواشکی آن را می خورد. بعد گناهش را با دخترها شریک میشد و هورام نمی توانست حرفی بزند. حتی به دخترها هم بارها زیرزیرکی گفته بود و سر این موضوع خندیده بودند.

هورام با دیدن او سر برداشت و عادی سلام کرد. نتیجه ی ساعتها تفکرش این بود که بازهم سها را به حال خود بگذارد و خیلی با ملایمت پیش بیاید و او را با خود همراه کند.

بعد از سلام کوتاهش دوباره سر به زیر انداخت و با دقتی کمی بیشتر از معمول ساندویچش را آماده کرد و روی میز گذاشت. انگشت مرباییش را لیسید و بلند شد. دستش را شست و پرسید: صدای زنگ موبایل منه؟

سها پشت میز نشست و گفت: نه شماطه ی مهراوه یه.

_: بذار ببینم.

بازی ناشیانه ای بود اما سها متوجه اش نشد. هورام به اتاقش رفت و از خنده لبش را گاز گرفت. بعد هم سرش را تکان داد و مشغول لباس عوض کردن شد.

سها به ساندویچ روبرویش نگاه کرد. ظرف پنیر را پیش کشید و لقمه ای گرفت. مهراوه وارد آشپزخانه شد و بی خبر از اتفاقات اخیر با خنده گفت: هی سها! هورام ساندویچشو جا گذاشته! زود باش بخورش تا نیومده. زود باش. 

بابا هم به آشپزخانه آمد و با خوشرویی گفت: سلام دخترا. اینجا چه خبره؟

سها با لبخند سلام کرد و فکر کرد چه خوب که حتی اگر از هورام جدا بشود بازهم به بابا محرم است.

مهراوه هم سلام کرد و با شیطنت گفت: یه کاری می خوایم بکنیم به هورام نگین.

بابا قیافه ی شیطنت باری گرفت و گفت: حتماً! منم باهاتون شریکم. حالا چکار می خواین بکنین؟

سها خنده اش گرفت و حرفی نزد. مهراوه از در آشپزخانه سر کشید که هورام نیاید و با صدای پایین آمده ولی پرهیجانی گفت: هر صبح سها می خواد ساندویچ هورام رو بخوره ولی هورام هیچ وقت ساندویچشو جا نمیذاره. امروز جاش گذاشته! بعد از سه سال! زود بخورش الان یادش میاد.

چهره ی سها سخت شد. چشمهایش کمی به اشک نشست. بابا نگران شد و پرسید: طوری شده باباجون؟

به سرعت سر تکان داشت تا اشکها را پس بزند. ساندویچ را پیش کشید و زیر لب گفت: به هورام نگین.

بابا با خنده گفت: نوش جونت باباجون. یعنی یه لقمه نونم از دست این پسره نخوری که من باید از خجالت بمیرم.

با صدایی پر از ناراحتی نالید: این چه حرفیه؟ چه ربطی به شما داره؟

بابا با محبت سر شانه اش زد و گفت: بخور باباجون. نوش جونت.

سها هم برای این که بحث را کش ندهد مشغول خوردن شد. مهراوه در حالی که چای می ریخت و مشغول صبحانه خوردن میشد همچنان حواسش به در بود.

هنوز ساندویچ تمام نشده بود که هورام در حال بستن دکمه های مچ پیراهنش وارد شد. مهراوه برخاست و با هیجان مضحکی مشغول حرف زدن شد تا حواس هورام را پرت کند.

هورام خنده اش گرفت. نیازی به این همه مسخره بازی نبود. می توانست ساندویچ را خودش تعارف کند. اما شک داشت که سها بپذیرد. اینطوری اگر نمی فهمید که عمدی بوده آن را می خورد. از گوشه ی چشم به میز نگاه کرد. سها آخرین لقمه را توی دهانش چپاند و به ضرب چای پایین فرستاد. ولی به گلویش پرید.

هورام پا پیش گذاشت و ضربه ی دقیقی بین دو کتفش زد. با ملایمت گفت: آروم. هنوز وقت داری. دیر نشده.

مهراوه که همچنان نگران لو رفتن بازی بود بلند بلند گفت: وای الان دیر میشه. سها زود بخور بریم به اتوبوس برسیم.

هورام دست روی پشتی صندلی سها گذاشت و گفت: می رسونمتون.

بابا از گوشه ی چشم نگاهش کرد. ابرویی بالا انداخت و خندید. گفت: مهربون شدی.

هورام با لحنی خندان گفت: نه مهربون خوابیده. من هورامم.

بابا نفس عمیقی کشید. عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و سر تکان داد.

مهراوه بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: صبحونه خوردی؟

_: بله ممنون.

سها تازه ماجرا را گرفت. پس ساندویچ را واقعاً برای او گذاشته بود. با ناراحتی سر برداشت. چه حماقتی کرده بود که آن را خورده بود!

از جا بلند شد. تنه ای هم به هورام زد و از آشپزخانه بیرون رفت.

مهراوه به اتاق آمد و خندان گفت: نفهمید! دیوونه! بس که کار می کنه گیج و ویج شده.

سها جوابی نداد. داشت جوراب می پوشید.

مهراوه با خوشحالی ادامه داد: هی شنیدی؟ گفت ما رو می رسونه! آفتاب به نظرت از کدوم طرف در اومده؟

مهربان یک بالش روی گوشش گذاشت و غر زد: ساکتتتت.

حاضر شدند و باهم پایین آمدند. هورام توی وانت دم در منتظر بود. مهراوه در ماشین را باز کرد و گفت: سها بپر بالا تا پشیمون نشده.

سها غر زد: بیخود کرده. مردم چی میگن؟ من با اتوبوس میام.

مهراوه با چشمهای گرد شده پرسید: دیوونه شدی؟ مردم چی بگن؟ شوهرته.

+: مردم همیشه یه چیزی دارن که بگن. خداحافظ.

اما مهراوه شانه ی او را گرفت و در حالی که توی ماشین پرتش می کرد گفت: ها الانم اگه نیای میگن با شوهرش دعواش شده. سوار شو دیگه.

+: خیلی خب سوار میشم. ولی تو بشین کنار هورام.

=: خیال کردی! من بشینم بذارم فرار کنی؟ عمراً! برو بالا.

هورام در تمام مدت مکالمه شان به روبرو چشم دوخته بود و فکر می کرد فقط اگر راضی میشد که همراهیش کند آن وقت باهم راهش را پیدا می کردند.

سها نشست ولی کیفش را بین خودش و هورام گذاشت. هورام چشمهایش را بست و باز کرد. آه کوتاهی کشید. درد داشت. قبول داشت که تقصیر خودش است. تمامش را قبول داشت. اما بازهم درد داشت.

ماشین را روشن کرد و راه افتاد. رادیو را روشن کرد. تحمل سکوت تنبیه کننده ی سها را نداشت. سعی کرد به رادیو گوش بدهد.

حتی نمی دانست کدام دانشگاه می روند. مهراوه نشانی داد. جلوی دانشگاه پیاده شدند.


راه همراهی (2)

سلام سلامممم
یک دنیا ممنون از استقبال گرمتون
خیلی سریع با قسمت دوم برگشتم و همچنان هم اسم نداریم! اسم پیشنهاد بدین.
باید ویرایش هم بکنم؟! گردنم درد گرفته. اشتباهات تایپی رو یادآوری کنین بعداً اصلاح کنم.
دیگه عرضی ندارم. روز و روزگارتون خوش.
 

هورام کلید را توی قفل چرخاند و نفس خسته اش را رها کرد. اینقدر خسته بود که حتی لبخند رضایت هم به زحمت بر لبش می نشست. بعد از سه سال بالاخره یک قرارداد درست و حسابی بسته بود و کارش به کمی ثبات و تعادل رسیده بود. چهار سال پیش بود که با دوستش حامد وارد کار تهیه و توزیع مواد غذایی شدند. از این طرف شهر به آن طرف با موتور می رفتند. حالا دو وانت داشتند و کارگر می گرفتند و امشب هم با نماینده ی یک شرکت بزرگ تولید مواد غذایی قرارداد بسته بودند که توزیع مواد غذایی اش را در سطح شهر به عهده بگیرند.

چشمهایش را بست و باز کرد. تازه دو ماه بود که با حامد شروع به کار کرده بودند و مختصر درآمدی داشتند، آن هم به لطف کمک و همراهی پدرها که برایشان موتور خریده بودند و اندکی سرمایه در اختیارشان گذاشته بودند که  زمزمه ی خواستگاری رفتن برای هورام توی خانه پیچید.

اصلاً آمادگی ازدواج نداشت. تازه از زیر سربازی و شروع کار در آمده بود. هنوز کلی برنامه داشت که با خواستگاری و زن و زندگی جور نبود. مگر چند سالش بود؟ فقط بیست و سه سال!

 ولی مامان دست بردار نبود. از وقتی که خانواده ی دخترعمویش آپارتمان طبقه ی پنجم را خریده بودند دیگر آرام و قرار نداشت. اسم سُها از زبانش نمی افتاد. اینقدر گفت و گفت و گفت که هورام رضایت داد. رضایت که نه... فقط می خواست دست از سرش بردارند.

تمام مدت مجلس خواستگاری در ذهنش مشغول تجارت بود و هر وقت فرصت کوتاهی پیدا می کرد پیامی برای حامد می فرستاد. نه نگران خواستگاری بود نه کوچکترین اضطرابی داشت. از کارش پرسیدند. برنامه هایش را گفت. ظاهراً راضی کننده بود که پذیرفتند.

مامان اصرار داشت که عقد ببندند. بابا هم همینطور. ظاهراً او هم از سُها خیلی خوشش آمده بود. برای اولین بار سر برداشت و به دختر سرخ از خجالتی که آن طرف اتاق نشسته بود نگاه کرد. نفهمید چه جذابیتی دارد که دست بردار نیستند! دوباره سر به زیر انداخت و مشغول خواندن پیام حامد شد.

در هیچ کدام از خریدها و ماجراهای مجلس عقد شرکت نکرد. همه را به عهده ی پدر و مادر و خواهرهای هیجان زده اش گذاشت. پدر و مادر سُها خیلی نگران معاشرتشان بودند. مدام یادآوری می کردند که بی اجازه سُها را جایی نبرد. نمی دانست چرا نگرانند. سُها را هیچ جا نبرد. اوائل دخترک به شدت خجالت می کشید و از او دوری می کرد، بعدها هم بی تفاوت شد. چی بهتر از این!

به کارش رسید. گاهی به زور مجبورش می کردند که به دیدن خانواده ی سُها برود و هدیه ای را که مامان یا بابا خریده بودند را به اسم خودش ببرد. این هم روی بقیه! کار خیلی سختی نبود.

حالا بعد از این قرارداد، بعد از چهار سال کار سخت می توانست نفسی بکشد و بعد از سه سال دخترکی که گویا همسرش بود را ببیند. نمی دانست چطور شروع کند. نگرانش هم نبود.

دکمه ی آسانسور را زد و خواب آلود به دیوار تکیه داد. فکر کرد کاش نوشابه نخورده بود. دلش درد می کرد.

آسانسور رسید. طبقه ی سوم پیاده شد. کلید را توی قفل چرخاند. صدای خنده نرم سُها گوشش را پر کرد. سر برداشت. دم در بود. داشت می رفت. نیم نگاهی به ساعت هال انداخت. ده و ربع بود.

سُها چرخید و تازه او را دید. مثل عصر صورتش آرام بی حس و حالت شد. مثل مجسمه. گفت: سلام.

هورام هم سری تکان داد و خواب آلود گفت: سلام.

دیگر نگاهش نمی کرد. داشت فکر می کرد شروع کردن بعد از سه سال خیلی سخت است. اگر الان قرار خواستگاری را می گذاشتند، خیلی مشتاقتر و راحتتر پا پیش می گذاشت.

سُها هم به طرف جمع چرخید. دوباره صورتش باز شد و با خنده به اهل خانه گفت: دیگه واقعاً خداحافظ.

مامان با خنده گفت: بودی حالا. تازه هورام امده.

با همان لحن شوخ گفت: یا جای من یا جای هورام. شبتون به خیر. مهرا خواب نمونی ها! فردا شش ونیم.

مهراوه هم خندید و گفت: باشه. برو دیگه. راه رو گرفتی نمیذاری هورام بیاد تو.

کنار کشید و گفت: من چکار به هورام دارم؟

هورام از کنارش رد شد و فکر کرد: هیچی. واقعاً چکار به من داره؟!

سر بلند کرد و آرام به جمع سلام کرد. بدون حرف دیگری به اتاقش رفت. صدای باز و بسته شدن در خانه را از اتاقش شنید. دخترک بالاخره رفت.

کتش را در آورد و روی جالباسی گذاشت. ساعتش را باز کرد. سر برداشت. مهربان به قاب در تکیه داده بود. چهره اش بر خلاف چند لحظه پیش که داشت می خندید، غمگین بود.

ساعت را جلوی آینه گذاشت و پرسید: طوری شده؟

مهربان لبش را گاز گرفت. پرسید: بیام تو؟

نیم نگاهی به تخت انداخت و گفت: بیا. چی شده؟

مهربان پشت سرش را نگاه کرد. کسی حواسش نبود. با احتیاط وارد شد و لب تخت نشست. سر به زیر انداخت. باید می گفت؟ سُها گفته بود حرفی نزن. ولی هورام باید می فهمید. از عصر هر بار یادش آمده بود بیشتر دلش گرفته بود. اسم طلاق هم ترسناک به نظر می رسید. دستهایش را بهم مالید.

هورام نگران شد. لب صندلی جلوی آینه نشست و گفت: حرف بزن بچه. چی شده؟

مهربان آب دهانش را به سختی قورت داد. سر برداشت و گفت: آقای سرمدی گفته... گفته تو سُها رو نمی خوای... باید... باید جدا شین.

هورام نفس حبس شده اش را رها کرد. لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند. مسخره بود. به زور ازدواج کن. به زور زندگی کن. به زور جدا شو... نفسش را پف کرد.

رو به مهربان کرد. با دست به در اشاره کرد و گفت: نگران نباش. یه فکری براش می کنم.

مهربان از جا برخاست و با قدمهایی سنگین به طرف در رفت.

هورام زبانش را روی لبهایش کشید و آرام پرسید: خودش... سُها چی میگه؟

مهربان به تندی گفت: چی داره بگه؟ هرکی می رسه یه چی بهش میگه. تو که صبح تا شب نیستی ببینی این بچه چی می کشه. همه اذیتش می کنن. هی می پرسن هورام کجایه؟ چرا عروسی نمی کنین. مشکلتون چیه؟ دوسش نداری و هزار تا چرت و پرت دیگه.

هورام بی حوصله دستش را توی هوا تکان داد و گفت: خیلی خب. خیلی خب شلوغش نکن. درستش می کنم.

مهربان سر تکان داد و با تاسف پرسید: شلوغش نکنم؟ الان سه ساله. می دونی چی کشیده؟

بدون این که منتظر جواب شود از در بیرون رفت. هورام نفس عمیقی کشید و باز لبهایش را بهم فشرد. این هم خوراک امشب برای این موفقیت قرارداد خیلی هم به دلش نچسبد.

لباس عوض کرد و بیرون رفت. دستهایش را که شست مامان پرسید: شام می خوری؟

آرام گفت: خوردم. شب به خیر. خیلی خسته ام. ببخشید.

دراز کشید و کلافه به پهلو غلتید. باید چکار می کرد؟ الان بعد از سه سال دقیقاً چکار می کرد؟ بساط عروسی را راه می انداخت؟ دلش نمی خواست جدا شود. به نظرش خیلی بی معنی بود. دختر مردم را که به بازی نگرفته بود! اما دلش می خواست قبل از عروسی کمی باهم آشنا شوند.

این مدت خیلی کم او را دیده بود. اصلاً نخواسته بود که ببیند. به خودش غر زد: این همه وقت نگاهش نکردی حالا توقع داری چی بهت بگن؟! نه واقعاً چی میگی؟

نفسش را پف کرد و فکر کرد: اگر دوستت داشت، اگر یک ذره زحمت کشیده بودی که دلش به دلت بند شه، الان این بساط نبود. حالا بیا بعد از سه سال مخ بزن! مگه میشه؟ یعنی نمیشه؟! حتماً یه راهی هست.

داشت از خواب میمرد ولی حواسش پرت شده بود. یک دستش را زیر سرش گذاشت. با دست دیگر گوشی اش را برداشت و روشن کرد. فکر کرد: چکار می خوای بکنی؟ تو گوگل سرچ کنی؟

خنده اش گرفت. مشغول گشتن تو شبکه های اجتماعی شد. گفتگوها را خواند. آنها را که مربوط به کار بودند را جواب داد. کارش که تمام شد دوباره یاد سُها افتاد. باید با یک نفر حرف میزد و غیرمستقیم نظرش را می پرسید. دفتر تلفنش را زیر و رو کرد.

حامد؟ حامد همکار و رفیق چندین ساله اش بود. دهان باز می کرد تا آخرش را می فهمید. نه! از او با وجود تجربه اش در داشتن دوست دختری که از دانشگاه باهم بودند نمیشد راهنمایی بگیرد.

کورش؟ این یکی عالی بود! یک دون ژوان به تمام معنا! نه... هورام فقط می خواست دل یک نفر را ببرد.

سبحان؟ سبحان پسر خاله اش بود. برادرش... هم کلاس دوازده سال مدرسه. دو سال پیش ازدواج کرده بود و الان یک دختر سه ماهه داشت. سبحان عاقل بود. برداشت خاصی نمی کرد. ولی...

انگشتش روی اسم سبحان لغزید. اسم بعدی سُها بود. اصلاً چرا به خودش زنگ نزند؟! چه معنی داشت که این و آن را واسطه کند؟؟؟ با اطمینان زنگ زد.

 

سُها خواب آلوده به پهلو غلتید. یک چیزی داشت زنگ میزد. ول کن هم نبود. گوشی اش؟ شماطه را اشتباهی گذاشته بود؟ یا نه... به این زودی صبح شده بود؟ آخ نه...

آن قدر دور و بر تخت و بالش دست کشید تا گوشی را پیدا کرد. با چشمهایی که به زحمت باز میشد اسم روی صفحه را خواند. هورام. هورام؟ این وقت شب؟ یعنی چی شده؟

دستپاچه جواب داد. با صدایی گرفته و نگران پرسید: هورام چی شده؟

هورام جا خورد. دخترک از خواب پریده بود. مگر ساعت چند بود؟ حامد که گاهی تا صبح با دوستش حرف میزد! تازه به نظرش خیلی هم بامزه و عاشقانه بود. ولی این تلفن بی موقع اصلاً به نظر هورام بامزه و عاشقانه نیامده بود. نمی دانست چه بگوید.

سها توی تختش نشست و دوباره پرسید: هورام چی شده؟

هورام گوشی را به دست دیگرش داد و گفت: چیزی نشده. نگران نباش. ببخشید که بیدارت کردم.

باید می گفت اشتباهی شماره گرفته؟ توجیه خوبی به نظر می رسید ولی دلش نمی خواست دروغ بگوید.

سها کلافه گفت: یعنی چی نگران نباشم؟ الان میام پایین. بچه ها خوبن؟ مامان بابا؟

_: همه خوبن سها. برای چی بیای پایین؟ فقط می خواستم...

+: چی می خواستی؟ الان میام پایین. خونه ای؟ بچه ها هستن؟ ای خدا ساعت یازده و نیمه. تازه خواب رفته بودم.

_: من... معذرت می خوام.

ولی سها صبر نکرد که عذرخواهی اش را بشنود. قطع کرده بود و کنار تخت دنبال شلوار جینش می گشت. آخر هم پیدا نکرد. برخاست. مانتو و شلوار و وسایل دانشگاهش را دم در روی صندلی گذاشته بود که صبح معطل نشود. چادرش را به سر کشید و وسایلش را برداشت. دوباره نمی توانست برگردد. اگر مامان بدخواب میشد خیلی بد میشد.

پاورچین از جلوی اتاق پسرها رد شد. سلمان خواب بود و سامان هدفون توی گوشش و با گوشی مشغول بازی بود.

توی هال بابا با صدای خیلی کم فوتبال میدید. با دیدن او متعجب پرسید: کجا؟

به سرعت گفت: هورام کارم داره. میرم پایین.

با تعجب بیشتری پرسید: هورام کارت داره؟!

خجالت زده دست توی موهایش فرو برد و فکر کرد: چی گفتم! الان چی فکر می کنه؟

نفسش را به زحمت آزاد کرد و گفت: میرم... پیش بچه ها. صبح زود با مهرا باید بریم دانشگاه. خداحافظ.

بعد هم مثل گلوله از در بیرون رفت. فقط دقت کرد در را خیلی آرام ببندد که مامان بیدار نشود. با آسانسور پایین رفت. کلید را توی در چرخاند و بی صدا وارد شد.

هورام توی تخت صدای باز شدن در را شنید. واقعاً آمده بود؟! دختره ی دیوانه! از جا برخاست و به استقبالش رفت.

سها در را بست و توی هال سر کشید. تلویزیون روشن بود. صدای ماشین ریش تراش بابا هم از دستشویی می آمد.  

هورام جلو آمد و با تعجب زمزمه کرد: برای چی امدی؟ بهت گفتم که طوری نشده.

سها نفسی کشید. واقعاً به نظر نمی آمد خبری باشد. وسایلش را کنار دیوار رها کرد. چادرش عقب رفت. بلوز بی آستین با یک طرح پولک دوزی و شلوار برمودای گل گلی! تیپ مضحکی بود.

هورام با خنده ای فرو خورده براندازش کرد.

سها با ناراحتی چادرش را جمع کرد و تند پرسید: انتظار داری نصف شب چه شکلی باشم؟!

هورام سری تکان داد و متبسم گفت: من که چیزی نگفتم. بیا تو.

سها خجالت زده و کلافه سر تکان داد و گفت: نه دیگه برم.

_: کجا بری؟ وسایلت که همراهته. بیا بگیر بخواب.

+: واقعاً برای چی زنگ زدی؟

مامان از آشپزخانه بیرون آمد. چشمش به تلویزیون بود. نیم نگاهی به او انداخت و گفت: سلام. چرا نمیای تو؟

سها لب برچید و آرام گفت: سلام.

دوباره به هورام نگاه کرد. مامان جلوی تلویزیون نشست و مشغول میوه خوردن شد. بابا از دستشویی بیرون آمد. سها سلام کوتاهی هم به او کرد.

=: سلام باباجون. چرا اونجا وایسادی؟

+: اممم... هیچی.

هورام هیچ توضیحی نمیداد. سها عصبانی نگاهش کرد. هورام خندید و گفت: خب بیا تو.

سها خم شد. وسایلش را برداشت و به اتاق دخترها رفت. هر دو خواب بودند. خوش به حالشان!

چادرش را برداشت و روی بقیه ی وسایل گذاشت. بلوزش را پایین تر کشید و غر زد: پسره ی دیوونه.

برای اولین بار بود که نگاهش می کرد. حس بدی داشت. دلش نمی خواست اینطوری بیرون برود. ولی اگر مانتو شلوار می پوشید هم مسخره بود. بعد الان واقعاً به دستشویی احتیاج داشت. بالاخره بی خیال شد و از اتاق بیرون آمد.

توی دستشویی چشمش به مسواکش افتاد. مسواک هم زد و بیرون آمد. خواب از سرش پریده بود. به آشپزخانه رفت و یک لیوان آب ریخت. پشت میز نشست. واقعاً چرا هورام زنگ زده بود؟ چرا خودش اینقدر دستپاچه شد؟ پایین آمدنش احمقانه بود. کلافه به پیشانی اش دست کشید.

هورام بی صدا وارد شد. صندلی کناری را در ضلع بعدی میز عقب کشید و نشست. سها عصبانی گفت: بهتره یه توضیح خوب داشته باشی.

هورام باز خنده اش گرفت. آن را فرو خورد و آرام پرسید: چه توضیحی؟ من که بهت گفتم چیزی نشده. امون ندادی. پریدی پایین.

+: خب ناراحتی میرم خونه مون.

هورام دست روی دست او گذاشت و با ملایمت گفت: حرف من این نیست. خودتم اینو می دونی.

سها به تندی دستش را عقب کشید. نزدیک بود گریه اش بگیرد. پرسید: تو چته امشب؟ حالت خوب نیست! پاشو برو تو اتاقت. نمی خوام توضیح بدی.

هورام رو گرداند. واقعاً چه توقعی داشت؟ نفس عمیقی کشید و از جا برخاست. مکثی کرد و گفت: باشه. شب به خیر.

سها هم رو گرداند و زمزمه کرد: شب به خیر.


سلام + راه همراهی (1)

سلام سلام سلاممممم
انشاءالله که حالتون خوب باشه
عذر تأخیر چی بگم از نبودنم که هیچی توجیهش نمی کنه... بیشتر از دو ماه گذشت. تقریباً نت رو گذاشتم کنار. حتی تو شبکه های اجتماعی توی گوشی هم حضور فعالی نداشتم. دور از نت برای خودم می خوندم و می نوشتم و تجربه کسب می کردم. داشتم دو تا داستان آماده می کردم. بعد فکر کردم مثل داستان قبلی یکیشون کنم. بعد از مدتها نشستم پشت کامپیوتر و یادداشتهام را یک جا کردم. اما از آنجا که الهام جان هیچ وقت با نظرات من همسو نبوده یه داستان تازه شروع کرد و یادداشتها و تجربه ها و تحقیقها را کلاً به بایگانی فرستاد! مثلاً دو ماه داشتم تحقیق می کردم ها!!! عاشقشم!
 این داستان حتی اسم هم نداره! به شدت روش داره پافشاری می کنه. اصلاً نمی دونم موضوع چیه و چی می خواد بشه. حتی یک خط بیشتر از اینی که نوشتم نمی دونم! همینش هیجان انگیزه برای خودمم جدیده من به الهام اعتماد دارم. شما هم اعتماد کنین. خوشتون نیومد می تونین نخونین. نظر و انتقادی داشتین بگین اگه بهم گوش داد حتماً منتقل می کنم

آبی نوشت: داستانهای اخیر رو یکی از دوستان زحمت کشیده بود پی دی اف و آپلود کرده بود تو قالب اضافه کردم. یک دوست دیگه هم گفته بود پی دی اف سفرنامه ی طراوت ایراد داره اونم عوضش کردم انشاءالله درست شده. دیگه این که... کاش امکانش بود که با فرمتهای epub یا apk هم بذارم که متاسفانه نه فرصت دارم نه بلدم...

سبزنوشت: یه کوچولو قصه داشته باشین سعی می کنم زود بیام.




مامان با ناراحتی گفت: آخه خودش انگار نمی خواد. خونواده اش هنوز مثل سابق هوای سُها رو دارن اما خودش ... نه میاد نه میره...

بابا از پشت روزنامه گفت: خودمون گفتیم نیاد.

=: نه دیگه اینقدر... گفتیم زیاد نمی خوایم معاشرت کنن. اون موقع سُها بچه بود. اصرار کردن عقد ببندیم. گفتم باشه ولی زیاد معاشرت نکنن. حالا عروس اون خونه یه ولی زن هورام نیست. پسره اصلاً معلوم نیست کجاست؟ مجبورش نکنن عید به عیدم سر نمی زنه!

سُها لب به دندان گزید. حوصله ی این حرفها را نداشت. هرکی می رسید از در و همسایه و دوست و آشنا همین را می گفت. خودش از این به قول مردم "پا در هوایی" ناراحت نبود. با خانواده ی همسرش خیلی جور و راحت بود. همه جوره بهش می رسیدند. از نبودن هورام هم ناراحت نبود. نشده بود بهم احساسی پیدا کنند. هیچ کدام نخواسته بودند. در رویاهای دخترانه اش هورام جایی نداشت. ولی با مهراوه و مهربان اینقدر صمیمی شده بود که مشکلی نداشت. اغلب فراموش می کرد که همسری هم دارد!

این بار هم خسته از جا برخاست و گفت: یه سر میرم پیش بچه ها.

مامان گفت: برو باهاشون حرف بزن. اگر امدن و تکلیفت رو روشن کردن که چه بهتر. اگر نه باید جدا بشین. اینجوری نمیشه.

بابا از پشت روزنامه گفت: به نظر منم جدا بشین بهتره. این پسره دلش بند تو نیست.

با چشمهای گرد شده به روزنامه نگاه کرد. از پدرش توقع نداشت. بابا وقتی حرفی میزد رد خور نداشت. حرف مامان را می توانست به حساب ناراحتی لحظه ای بگذارد. اما وقتی بابا اینطوری می گفت یعنی تصمیمش را گرفته است.

به اتاقش رفت و سریعتر از همیشه آماده شد. اصلاً لباس عوض نکرد. همان تیشرت و شلوار جین کهنه خوب بود. مهمانی که نمی رفت! چادرش را روی سرش مرتب کرد و بیرون آمد. دو طبقه را با پله پایین رفت و دو سه بار زنگ را فشرد.

مهربان در را باز کرد و با خنده پرسید: مگه کلید نداری که منو از جلوی تی وی بلند می کنی؟

در حالی که بی تعارف وارد میشد گفت: اولاً سلام. دوماً خوش اومدم. سوماً کلیدمو جا گذاشتم.

مهربان ابروهایش را بالا برد و پرسید: یعنی باید سلام و خوشامدم بگم؟! تو که نیم ساعت پیش اینجا بودی!

+: اون دفعه که نیومدم تو. امدم کتابتو دادم برگشتم. تازه کلیدم داشتم. کتابه هم چرت بود.

مهربان سری تکان داد و با خنده ای فروخورده گفت: جون به جونت بکنن نمک نشناسی.

چادرش را از سر کشید و پرسید: این که راستشو بگم از نمک نشناسیه؟ بقیه کجان؟

=: اگه منظورت از بقیه هورام جانه...

سُها چشمهایش را ریز کرد و با لحنی سرزنش بار پرسید: من احوال هورام رو پرسیدم؟

مهربان شانه بالا انداخت. جلوی تلویزیون ولو شد و گفت: فکر کردم شاید دلت براش تنگ شده باشه.

+: برای چی دلم تنگ شده باشه؟

صدای هورام از پشت سرش گفت: قدیما ضعیفه ها دلتنگ شوهرشون می شدن.

اینقدر سریع چرخید که احساس کرد گردنش رگ به رگ شد. انتظار نداشت که هورام خانه باشد. البته الان هم قصد ماندن نداشت. داشت یقه ی کتش را صاف می کرد که برود.

سُها خودش را از تک و تا نینداخت. با خونسردی گفت: سلام. اون قدیما بود، منم ضعیفه نیستم.

هورام سری تکان داد و گفت: علیک سلام. خداحافظ.

سها نفس بند آمده اش را رها کرد و در حالی که پشت سر او را میدید گفت: خداحافظ.

حتی جای برادرش هم نبود. کلاً نبود. هیچ حسی بهم نداشتند. ولی اگر جدا می شدند دیگر بهانه ای نداشت که وقت و بی وقت به سراغ دخترها بیاید و باهم خوش بگذرانند.

هورام که رفت روی پاشنه چرخید و به مهربان که تلویزیون تماشا می کرد و هندوانه می خورد نگاه کرد.

سعی کرد راحت باشد. به آشپزخانه رفت و برای خودش هندوانه آورد. کنار مهربان نشست. تکه ای از هندوانه برید و سر چنگال زد. اما چیزی شبیه بغض گلویش را فشار می داد. چنگال را به دهان نرسیده به بشقاب برگرداند. آهی کشید و آرام گفت: دیگه بابا هم میگه باید جدا شی.

مهربان با چشمهای گرد شده به طرف او برگشت. تلویزیون را خاموش کرد و با ناراحتی پرسید: بابات دیگه چرا؟ نکنه خودتم می خوای بری...

با غصه نگاهش کرد و پرسید: کجا برم؟ تو این سه سال شما دو تا شدین بهترین دوستام.

مهربان دستهایش را گرفت و گفت: حتی اگه جدا شی بازم باهم دوستیم.

دست مهربان را فشرد و لب به دندان گزید.

در خانه باز شد. از هم فاصله گرفتند. رو به مهربان لب زد: هیچی نگو.

بابا و مامان و مهراوه وارد شدند. همه مشغول سلام و علیک شدند. مهربان پرسید: ببینم چی خریدین؟

سها پرسید: رفته بودن خرید؟ نیم ساعت پیش که امدم کتابتو بدم نگفتی تنهایی.

مهراوه پقی زیر خنده زد و پرسید: تو هم امدی سراغش؟

سها متعجب پرسید: چرا؟

بابا سه تا بلوز روی پشتی کاناپه گذاشت و گفت: اینا رو من انتخاب کردم برای دخترام. خانما هیچ دخالتی نداشتن.

سها اولی را برداشت و گفت: وای بابا چه خوشگله!

بابا لبخندی زد و گفت: بپوش ببینم چطوره. شما دو تا هم بپوشین باهم عکس بگیرین.

سه تایی به طرف اتاقشان رفتند. سه تا بلوزها را کنار هم گذاشتند و با هیجان مشغول بررسی طرح و نقششان شدند.

مهراوه گفت: بنفش که مال مهربانه.

سها بلوزی که دستش بود نگاه کرد و گفت: برای من آبی بهتره یا سبز؟ همه شون خوشگلن!

مهراوه آخرین بلوز را برداشت و گفت: فعلاً همون آبی را بردار. بعداً اگه خواستیم جابجا می کنیم. مال من و تو نداره.

واقعاً هم نداشت. اندازه هایشان مشابه بود و مرتب بهم لباس و وسیله قرض می دادند. خواهرانه!

+: باشه. راستی جریان سر زدن من چی بود؟

مهربان سری تکان داد و غرغرکنان گفت: بعد از صد سال هوس کردم دو ساعت تنها باشم با خودم خلوت کنم. هیچ خبری هم نبود. اینا گفتن بریم خرید کلی التماسشون کردم که بذارن تنها باشم و طوریم نیست و بابا به پیر به پیغمبر هیچی نشده. بالاخره رفتن. پاشونو که از در گذاشتن بیرون، اقدس خانم شله زرد آورد و خودش هم امد تو دیدن. نیم ساعتی نشست و کسی نیامد و رفت. یه نفس کشیدم گفتم حالا تنهام. برم یه چایی بریزم و با خودم صفا کنم. چایی نریخته هورام رسید. هیچ وقت این وقت روز خونه نیست، حالا یهو باید بیاد. رفت حموم. گفتم تا حمومه تنهام. تو امدی کتاب دادی رفتی. بعد هورام امد بیرون و هی امد و رفت تا حاضر شد که بره بیرون. باز تو امدی و... هیچی دیگه نشد یه ساعت تنها باشم. بابااینا هم زود برگشتن.

سها غش غش خندید و گفت: شرمنده. کاش قبلش می نوشتی برام که نیام. نمی امدم.

مهربان دستش را با بی حوصلگی توی هوا تکان داد و گفت: بی خیال.

بلوزها را پوشیدند. جلوی آینه موهایشان را شانه زدند و جیغ جیغ کنان کمی آرایش هم کردند. سه تایی بیرون آمدند. بابا دوربین حرفه ایش را حاضر کرده بود و چند عکس با ژستهای مختلف از آنها گرفت.