ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (7)

سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین؟ خونه می تکونین؟ خوش می گذره؟
منم شکر خدا... خوبم.
خوشم میاد از این الهام بانو! همچین می زنه کاسه کوزه های منو خرد و خاکشیر می کنه که نفهمم از کجا خوردم! من یه داستانی طراحی کرده بودم چهارچوب ردیف! کلی با نینا و سیلور سرش بحث کرده بودم. تحقیق کرده بودیم. تصمیمات مهم گرفتیم! بعد الهام جان پست امشبو تحویلم داده و من اصلاً نمی فهمم بعدش می خواد چکار کنه یا این که چطور باید برنامه های خودم رو به این پست بچسبونم! اونم که نشست تا نوشتم و پا شده رفته خوابیده. خوش به حالش!
بهرحال... این شما و اینم این قسمت... باشد که مورد قبول افتد.

صدایی او را از عمق خیالاتش بیرون کشید: بپا غرق نشی!

تکانی خورد و تکیه اش را از دیوار کند. چند لحظه استفهام آمیز به پریناز چشم دوخت و پرسید: چی؟

پریناز چند قدم جلوتر آمد و گفت: گفتم بپا غرق نشی. چیه آرزوی دامادی به دلت مونده که اینجوری مات جایگاه عروس و داماد شدی؟

خنده ی کوتاهی کرد و لبش را گزید. آرزوی دامادی! نگاهش را از پریناز گرفت و دوباره به جای سفره ی عقد دوخت. در همان حال گفت: عروس فردا شب سفارش سفره ی آبی داده. به تم سالن نمی خوره. نمی دونم چکار کنم...

پریناز باز چند قدم جلو آمد. این بار کنار او ایستاد و پرسید: ببینم تو دقیقاً اینجا چکاره ای؟ عین زبل خان همه جا هستی!

از گوشه ی چشم به او نگاه کرد و با تبسم گفت: معذرت می خوام که اینطوره. کم سعادتی شماست!

پریناز چهره درهم کشید و گفت: هرهر خندیدم. من فقط می خوام بدونم سفره عقد به تو چه ربطی داره؟

آرمان دستی به پیشانیش کشید و فکر کرد: یعنی هیچ راهی هست که دلش با من نرم بشه؟!

بعد به خودش امید داد: تو تا حالا داشتی دل آقای بهمنی رو نرم می کردی، از حالا به بعد پرینازجون!

از فکر " پریناز جون" خنده اش گرفت و به طرف او برگشت. دست خودش نبود. این دختر را از ته دل می خواست.

پریناز بیشتر اخم کرد و پرسید: به چی می خندی؟ منو مسخره می کنی؟ یه سوال پرسیدما! گیج داری منو نگاه می کنی! بیچاره بابای من دلشو به کی خوش کرده!

از توهینش نرنجید. ولی لبهایش را جمع کرد و با لحنی آرام و محکم گفت: آقای بهمنی به من لطف دارن. الان هم ازم خواستن درباره ی یه سفره عقد با تم آبی فکر کنم و نظرمو بهشون بگم. این که دقیقاً اینجا چکاره ام خودمم نمی دونم. دوست دارم هرجا که لازم باشه کمک کنم.

پریناز چشمهایش را باریک کرد و با بدبینی پرسید: چرا اون وقت؟

پوزخندش را به سختی کنترل کرد. دلش می خواست آن دو تا لپ همیشه سرخ را بین دستهایش بگیرد و حسابی فشار بدهد. برای این که این کار را نکند دستهایش را توی جیبهایش فرو برد. به تقلید از او چشمهایش را باریک کرد و گفت: چون به آقای بهمنی ارادت دارم. از تنوع این شغل هم خیلی خوشم میاد. الان هم... با وجود این که از محضر شما سیر نمی شم ولی اگه اجازه بدین به کارم برسم.

و رو گرداند و دوباره کلافه فکر کرد: آخه آبی بهش نمیاد! نمیشه به جای طراحی سفره عقد بشینم با پریناز کل کل کنم؟!

پریناز که انتظار نداشت که آرمان او را دک کند، با اخم پرسید: تو چه زری زدی؟

بی حوصله نگاهش کرد. این دختر داشت حد را می گذراند. معترضانه گفت: پرینازخانم!

پریناز ابروهایش را بالا برد و با غیظ گفت: خانم بهمنی!

این بار نتوانست پوزخندش را کنترل کند. بدون جواب دوباره رو گرداند و غرغرکنان گفت: آخه من چه آبی ای با صدفی جور کنم؟

+: مغزفندقی آبی فیروزه ای با صدفی و طلایی خیلی هم جوره. تازه تو بازار هم کلی ظرف شیک تو این مایه هست که بذاری رو سفره.

نفس عمیقی کشید تا جواب تندی ندهد. ولی بی جواب هم نمی خواست بگذارد. برگشت تا جواب درستی برای آن "مغزفندقی" گفتنش پیدا کند که از راه رسیدن خانم کیانی مانع از ادامه ی صحبت شد.

=: سلام سلام. اینجا چه خبره؟ به جایی هم رسیدی آرمان؟ سفره عقد آبی دیگه چه صیغه ایه؟ مگه اون سفره عقد صورتی یا طلایی یا قرمزمون چه ایرادی داره که گیر داده به آبی؟ اونم تو این وقت کم! بعضیا چقدر بی شعورن!

آرمان نفس عمیقی کشید. آرام و محکم گفت: سلام خانم کیانی. خواهش می کنم به شعور مشتری توهین نکنین. سلیقه اس. آبی دوست داره. ضمناً فیروزه ای خیلی هم به طلایی و صدفی میاد.

چشمهای پریناز تا حد امکان گرد شدند. مثل ماده ببر آماده ی حمله ای به آرمان نگاه کرد، اما صدای جیغ جیغی خانم کیانی اجازه ی اعتراض به او نداد.

=: حرفا می زنی آرمان! آخه از الان برای فرداشب؟؟؟ تازه فردا هم جمعه اس. هرچی خرید داریم باید الان بکنیم. من کلی کار دارم. تو سالن مردونه چند تا از روکشای صندلی ها درزاشون باز شده باید بشینم بدوزمشون. پرده ها رو هم شستن باید گیره هاشونو بزنم بدم وصل کنن. دیگه وقت ندارم سفره عقد حاضر کنم. برای خریدم که اصلاً حاضر نیستم بیام. همین الانم کلی از کارام عقبم.

آرمان آرام گفت: خودم میرم دنبال خرید.

خانم کیانی تهدید کرد: نمی دوزم ها! نیای التماس کنی این درزو برام بدوز اون درزو برام بدوز.

_: نمیام. قول میدم.

=: لبه ی پارچه ها رو تو نمی زنم آرمان!

آرمان سری تکان داد و با خونسردی گفت: لبه ها رو با هویه می سوزونم. اون دفعه خودتون گفتین بهتر میشه. بلدم. بقیشم با چسب و هویه درست می کنم. نهایتش یکی دو تا کوک بخواد خودم می زنم. مزاحم شما نمیشم.

خانم کیانی که کم آورده بود سری تکان داد و برای خالی نبودن عریضه گفت: بهرحال اگه نظر خواستی حاضرم بهت کمک کنم. ولی بهتره تو این وقت کم دنبال نوآوری نری. معلوم نیست چی در بیاد. یکی مثل قبلیا درست کن، فقط رنگش آبی باشه.

_: شما خیالتون راحت باشه.

=: کار عجیب نمی کنی آرمان! ظرف هم همون طلاییا رو بذار. آبی نمی خواد. خرج بیخودیه.

دلش می خواست جواب بدهد. اما اینجا زیر دست آقای بهمنی یاد گرفته بود همیشه ادب بهترین گزینه است. البته نمی دانست این دخترک حاضر جواب آقای بهمنی این همه زبان را از کجا آورده بود!

خانم کیانی منتظر جوابش نشد و بیرون رفت. پریناز اخم آلود به پشت سر او نگاه کرد و پرسید: این دیگه کیه؟

آرمان با لحنی بدیهی گفت: خانم کیانی.

پریناز غرغرکنان گفت: می دونم ولی خیلی مزخرفه. یعنی چی ظرف نخرین؟ خب برای مجلسای دیگه استفاده شون می کنیم، دور نمی ریزیم که! تازه ظرف خیلی گرونم نمی خریم. ایششش....

با حرص رو گرداند و نگاهش به جایگاه عروس و داماد افتاد. ناگهان چهره اش باز شد و با نگاهی درخشان به طرف آرمان برگشت. دستهایش را بهم کوبید و پرسید: من بیام باهات خرید؟

آرمان با لبخند نگاهش کرد. پریناز برای اولین بار خودش را لوس کرد و ملتمسانه گفت: آرمان خواهش می کنم.

آرمان کم آورده بود. دستهایش را محکمتر توی جیبهایش فشرد و بازدمش را با حرص آزاد کرد. خیلی راحت می توانست مغلوب این دخترک بشود و به حد مرگ از آقای بهمنی خجالت می کشید.

با بی میلی رو گرداند و با قدمهای مقطع به طرف در رفت. در همان حال گفت: از آقای بهمنی بپرس. من کاره ای نیستم.

پریناز دنبالش دوید و باز التماس کرد: تو بپرس. خواهش می کنم آرمان. می دونی که بابا خوشش نمیاد من بیام این طرف. می ترسم عصبانی بشه.

تبسمی کرد و پرسید: مگه آقای بهمنی عصبانی هم میشه؟

پریناز که حالا شانه به شانه اش می آمد، با غصه گفت: نه ولی یه نگاهی می کنه از صد تا کتک بدتر. خودت که بابامو می شناسی.

آرمان نفس عمیقی کشید و سرش را به تایید تکان داد.

پریناز امیدوارانه پرسید: می پرسی؟

آرمان نگاهش کرد و پرسید: مگه از جونم سیر شدم؟

پریناز پا به زمین کوبید و التماس کرد: آرمان!

تمام این دو سال یک بار هم صدایش نکرده بود و حالا که دلش می خواست سفره عقد بچیند اینطور به التماس افتاده بود.

آرمان لب به دندان گزید و نگاهش کرد. آرام گفت: خودت بپرس.

پریناز گردن کج کرد و به او چشم دوخت. آرمان چشمهایش را بست و سر به زیر انداخت. دستهایش را توی جیبهای شلوارش مشت کرد. دخترک نمی دانست که با دل او چه می کند؟ نمی فهمید؟

پریناز غمزده نگاهش کرد. آرمان سر برداشت و سعی می کرد با لحنی منطقی قانعش کند. نیم نگاهی به اطراف انداخت. کسی توی محوطه نبود. آرام گفت: پرینازخانم خواهش می کنم. الان اگه کسی بیاد هم برای من بد میشه هم شما.

پریناز متعجب نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واه! مگه داریم چکار می کنیم؟ بپرس دیگه آرمان اذیت نکن. من یه عالمه ایده ی قشنگ دارم. کمکت می کنم.

آرمان سر برداشت و به در دفتر آقای بهمنی نگاه کرد. آرام گفت: باهم میریم. خودت بپرس. اگه ناراحت شد من به گردن می گیرم. میگم من گفتم.

دوباره توی چشمهای پریناز نگاه کرد و ادامه داد: فوقش اخراج میشم. بالاتر از این که نیست؟

پریناز تکانی خورد. با کنجکاوی به نگاه پریشان او نگاه کرد و گفت: نه بابا اخراج نمیشی. بابا عزیزدردونه شو به این راحتی رد نمی کنه.

_: عزیز دردونه شمایی نه من.

پریناز با لبخندی خوشحال گفت: البته که من گل دختر بابائم ولی تو کارمندا شما دردونه ای.

بعد بینیش را چین داد و گفت: البته نمی دونم چرا!

آرمان خندید و گفت: تو از چی ناراحتی؟ خیالت راحت. من جای دردونه ی بابا رو نمی گیرم.

و بعد با قدمهای مصمم به طرف دفتر آقای بهمنی رفت. پریناز هم دنبالش راه افتاد و با حرص گفت: از خداتم باشه!

آرمان بدون این که نگاهش کند، شانه ای بالا انداخت و گفت: نیست. من چیزای بهتری از خدا می خوام.

پریناز خود را به او رساند و پرسید: مثلاً چی؟

نیم نگاهی به او انداخت. به سادگی داشت بیچاره اش می کرد. واقعاً نمی فهمید؟

وارد دفتر شد و جوابی نداد. پریناز هم با کمی مکث به دنبال او وارد شد. آرمان جلوی میز آقای بهمنی ایستاد و گفت: در مورد این سفره ی عقد... به نظرم تم فیروزه ای به دکور صدفی و طلایی سالن میاد.

پریناز که جرأت داد زدن نداشت، آرام اعتراض کرد: این نظر من بود.

_: درسته. نظر ایشون بود. لطف کردن کمکم کردن.

نگفت در مقابل یک جمله کمک فکری پریناز چه تاوان روحی بزرگی پس داده است.

آقای بهمنی پرسید: خب؟

_: فکر می کنم باید برم خرید. یه مقدارم مایحتاج آشپزخونه است که از دیروز صحبتشو کرده بودیم که امروز برم تهیه کنم.

آقای بهمنی سوئیچی جلوی او گذاشت و گفت: با وانت برو.  

پریناز با تردید و ملایمت پرسید: منم برم بابا؟

آقای بهمنی اخم مختصری کرد و پرسید: کجا بری؟

پریناز ملتمسانه گفت: خرید برای سفره ی عقد.

آرمان نیم نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. از صبح رفته بود نظام وظیفه و به خودی خود دیر آمده بود. الان هم داشت از یازده می گذشت و می ترسید به کارهایش نرسد.

آقای بهمنی به پریناز گفت: نه باباجون. برای چی تو بری؟ اصلاً اینجا چکار می کنی؟ چیزی می خوای بابا؟

پریناز آه سوزناکی کشید و گفت: کسی خونه نیست. حوصلم سر رفته.

=: مگه مدرسه نبودی؟

+: پنج شنبه است. تعطیله.

=: امتحان نداری؟

+: نه بابا. هنوز یه هفته مونده. خواهش می کنم... یه عالمه ایده ی قشنگ دارم. قول میدم که عالی بشه. خواهش می کنم.

آقای بهمنی سر برداشت و از آرمان پرسید: خانم کیانی کجاست؟

آرمان شانه ای بالا انداخت و گفت: گفت کلی دوخت و دوز داره نمی تونه کمکم کنه.

آقای بهمنی با گوشه ی چشم به پریناز اشاره کرد و با لحنی که کمی بوی طعنه داشت، پرسید: بعد پریناز می تونه؟

آرمان لبهایش را بهم فشرد و سر به زیر انداخت. قول داده بود از او دفاع کند، ولی حالا نمی دانست چه بگوید.

پریناز خودش را جلو انداخت. صورت پدرش را غرق بوسه کرد و جیغ جیغ کنان گفت: بابا خواهش می کنم خواهش می کنم. همین یه دفعه. همین یه بار. هفته دیگه امتحانام شروع میشه مثل ته دیگ می چسبم تو اتاقم فقط درس می خونم. قول میدم. خواهش می کنم. این سفرهه قشنگ تو ذهنمه. عالی میشه. باور کنین.

آقای بهمنی دستی به صورتش کشید و بی حوصله گفت: خیلی خب بابا. خیلی خب.

پریناز جیغ زد: وای بابا خیلی متشکرم. خیلی ماهی.

و باز چند بار دیگر صورتش را بوسید. آرمان دوباره دست در جیب به این صحنه خیره شد و سعی کرد به این فکر نکند که اگر نسبتی با پریناز داشت، چند دقیقه پیش چه اتفاقی میفتاد.

بالاخره هم طاقت نیاورد و رو گرداند و از در باز دفتر به محوطه چشم دوخت. همان جا که چند دقیقه پیش ایستاده بودند و پریناز داشت التماسش می کرد.

بالاخره پریناز عقب کشید و آقای بهمنی از آرمان پرسید: سیاهه ی خرید همراته؟

آرمان تکانی خورد. غرق فکر بود. به آقای بهمنی نگاه کرد و گفت: ببخشید متوجه نشدم. چی پرسیدین؟

=: میگم سیاهه ی خرید همراته؟

_: آهان بله هست.

=: قبل از رفتن یه سر به آشپزخونه بزن ببین چیز دیگه ای نمی خوان؟

_: چشم. می پرسم.

بعد به پریناز نگاه کرد و با بی میلی پرسید: حتماً باید بری؟

پریناز گردن کج کرد و با نهایت التماس توی صدا و نگاهش گفت: خواهش می کنم بابا.

آقای بهمنی آهی کشید و سر تکان داد. بعد گفت: تا آرمان میره آشپزخونه برو حاضر شو.

پریناز با شوق گفت: چشم بابا.

و مثل فشنگ از دفتر بیرون پرید. قبل از رفتنش آرمان دید که روی صورتش چند قطره اشک شوق  چکید. نفس عمیقی کشید. از خدا خواست این چند ساعت به خیر بگذرد. قدمی به طرف در برداشت و گفت: آقا با اجازتون...

آقای بهمنی با لحنی آرامتر از معمول گفت: آرمان...

برگشت و دوباره جلوی میز ایستاد. کمی نگران شده بود.

_: بله آقا؟

آقای بهمنی خودکارش را توی دستش جابجا کرد. نفسی کشید. سربرداشت و با همان صدای ملایم پرسید: می دونی که نفسم به نفسش بنده...

آرمان هم به تبعیت از او زمزمه کرد: بله آقا.

=: مواظبش باش.

_: چشم آقا. خیالتون راحت. مثل جفت چشمام مراقبشم.

آقای بهمنی سری به تایید تکان داد و با همان آرامش گفت: برو به سلامت.

_: خداحافظ.

پایش نمی کشید راه برود. سست شده بود و ترسان. نمی دانست آقای بهمنی چیزی از احساسش می داند یا نه...

آهی کشید و فکر کرد: نه چرا باید بفهمه؟

فقط بابا می دانست. هنوز هم منتظر بود که از سرش بیفتد. حتی به مامان هم نگفته بود. این را از تعجب همیشگی مامان درباره ی کار کردنش می فهمید. مامان هنوز نمی دانست که پسرش این همه شوق کار کردن را از کجا می آورد!

قدمهایش را محکمتر کرد و به خودش گفت: مرد باش بچه! کارتو بکن.

به آشپزخانه رفت و مشغول پرس و جو از کمبودها شد. چند قلم به سیاهه اش اضافه کرد و بیرون آمد. پریناز توی آفتاب به در شاگرد وانت تکیه داده بود. با نزدیک شدن او غر زد: پس کجایی؟ کباب شدم.

آرمان با خونسردی گفت: منم کباب شدم. فرقی برات می کنه؟

تقریباً او را پس زد و در را با کلید برایش باز کرد. بدون این که منتظر سوار شدن او بماند ماشین را دور زد و خودش هم سوار شد. داشت کمربندش را می بست که پریناز آرام پرسید: منظورت چیه؟

تکانی خورد. سوتی داده بود. باید بیشتر مراقب میبود. سری تکان داد و بدون این که به او نگاه کند، گفت: هیچی. الکی پروندم.

پریناز مصرانه گفت: نه یه منظوری داشتی. اصلاً امروز یه چیزیت میشه. آرمان همیشگی نیستی.

چشمهایش را بهم فشرد و ملتمسانه گفت: گیر نده پرینازخانم. آره خوب نیستم. ولم کن.

پریناز لب برچید و گفت: خب اگه خوب نیستی چرا مرخصی نگرفتی؟

_: نمی بینی چقدر کار داریم؟ مرخصی کیلویی چند؟

+: خیلی خب. عصبانی نشو دیگه. تقصیر من چیه که حال تو بده؟

چنگی به موهایش زد. در دل غر زد: نه تقصیر تو نیست. تقصیر دل وامونده ی منه که جنبه نداره!

زیر لب گفت: لااله الاالله.

نفسش را رها کرد. بسم اللهی گفت و راه افتاد.

پریناز مشغول کشتی گرفتن با کمربندش شد. در همان حال پرسید: شماره ای از این عروس خوش سلیقه داری؟ دوست دارم بدونم دقیقاً چی تو نظرشه.

آرمان از بین دندانهای بهم فشرده گفت: نه شماره شو ندارم. میشه اینقدر وول نزنی؟

+: دهه! خب تقصیر من نیست. این کمربند سفته. نه بندش راحت بلند میشه نه جفت میشه. آهان درست شد. خب من چه جوری باهاش تماس بگیرم. آهان از بابا میشه بپرسم. ولی اههه... اعتبار ندارم. یه زنگ به بابا می زنی؟

آرمان گوشی اش را در آورد. رمزش را زد و در همان حال گفت: شماره ی داماد رو دارم. بگیرم برات؟

+: خب زودتر بگو! آره. شماره ی عروس رو ازش می پرسم.

آرمان از گوشه ی چشم به صفحه ی گوشی نگاه کرد. فکر کرد: این دختره اگه حواس برای ما گذاشت!

نخیر نمیشد. کنار زد و شماره ی داماد را پیدا کرد. به بوق دوم نرسیده جواب داد: سلام آقای ناصحی. چه خبر؟

_: سلام. خوب هستین شما؟

=: ممنون. شما خوبین؟

_: شکر. ببینین برای سفره عقد، خانمتون گفته بودن آبی باشه...

پریناز گوشی را از دستش کشید و گفت: بده من توضیح بدم. الو آقای داماد... سلام.

آرمان خنده اش گرفت و رو گرداند. انگشتش را به دندان گزید و ماشین را روشن کرد. پریناز شماره ی عروس را توی گوشی خودش وارد کرد. بعد گوشی آرمان را به طرفش گرفت و گفت: این خاموش شد. دوباره رمزشو می زنی؟

آرمان پشت چراغ قرمز ایستاد. دست دراز کرد و همانطور که گوشی توی دست پریناز بود، رمز را وارد کرد.

پریناز لبهایش را جمع کرد و آرام گفت: مرسی.

آرمان رو گرداند تا نبیند. تا فراموش کند که آنجاست. ولی نمیشد...  

پریناز با لحن سرخوش گفت: سلام عروس خانم. من دختر آقای بهمنی هستم.

آرمان آرنجش را توی قاب پنجره ی باز ماشین گذاشت و سعی کرد جیغ جیغهای هیجان زده ی او را نشنیده بگیرد.

بالاخره حرفهایش تمام شد. گوشی را به طرف او گرفت و گفت: مرسی! عالی شد! خوشم میاد یکی حرفمو بفهمه!

سری تکان داد. گوشی را از او گرفت و توی جلد کمری اش گذاشت.

پریناز کمی به طرف در چرخید و تقریباً رو به آرمان نشست. با شوق پرسید: اول بریم پارچه فروشی؟

بدون این که نگاهش کند، سرد و جدی گفت: فکر کرده بودم اول بریم پاساژ حافظ خرده ریزه هاشو بخریم.

پریناز با هیجان گفت: نه اول بریم پارچه بخریم بعد خرده ریزه هاشو روش ست کنیم. وای آرمان ببین اونجا یه پارچه فروشیه. وای رد شدی. وایسا وایسا.

_: من الان کجا وایسم؟ جای پارک می بینی؟

+: اینجا نمیشه؟

_: نخیر. ممنوعه.

+: یعنی هیچ راهی نیست؟

_: دارم میرم تو کوچه ی بعدی.

پریناز نفسش را رها کرد و آرام گرفت. اواخر کوچه بالاخره جایی پیدا کرد و توقف کرد. گفت: خیلی راهه. میای؟

پریناز در حال پیاده شدن گفت: بله من ورزشکارم.

درها را قفل کرد و به دنبال پریناز که چند قدم رفته بود راه افتاد.

_: خانم بهمنی... وایسا.

پریناز ایستاد. برگشت و با لبخند نگاهش کرد. آرمان با حوصله پیش آمد و هم قدم باهم راه افتادند.


عشق دردانه است (6)

سلام
ویرایش نشده. خوابم میاد
شب بخیر

آرمان با افتخار از در ورودی تالار وارد شد. خیلی وقت بود که اینجا خانه ی دومش محسوب میشد. از دور پریناز را دید که بدون این که متوجه ی اطرافش باشد، پاورچین از پشت ماشین آقای بهمنی بیرون آمد و مثل فشنگ به طرف خانه شان دوید.

لبخند آرمان پهن تر شد. با همان نیش باز جلوی دفتر آقای بهمنی رسید. یک دستش را از زیر جعبه ی بزرگ شیرنی تر آزاد کرد و ضربه ای به در باز زد و سلام کرد.

آقای بهمنی سر برداشت و با لبخند پدرانه ای گفت: سلام آرمان جان. خوش خبر باشی.

آرمان با خوشحالی وارد شد. شیرینی را روی میز آقای بهمنی گذاشت و کارت پایان خدمتش را هم ضمیمه اش کرد.

آقای بهمنی کارت را برداشت و با لبخند نگاهش کرد. با خوشرویی همیشگی اش گفت: خیلی مبارکت باشه.

_: متشکرم.

جعبه را باز کرد و گفت: بفرمایید.

=: ممنون پسرم. بشین.

روی اولین مبل کنار میز آقای بهمنی نشست. از ذوق سر پا بند نبود. آقای بهمنی با میل شیرینی اش را خورد و بعد پرسید: خب برنامه ی بعدیت چیه؟ ما اصلاً دوست نداریم تو رو از دست بدیم.

آرمان جا خورد و متعجب پرسید: از دستم بدین؟ چرا؟ من فکر می کردم بعد از سربازی بتونم تمام وقت کار کنم.

=: اون اوائل صحبت ادامه تحصیل خارج از کشور رو می کردی. سوئد بود انگار.

گیج نگاهش کرد. بله دو سال پیش همین نظر را داشت. تا وقتی خودش هم مثل پدرش فکر می کرد تب تند عشقش به راحتی فروکش می کند و می رود. دخترک را خیلی دوست داشت، اما در مزاج دمدمی خودش که با یک نگاه عاشق شده بود، نمی دید که پایدار بماند. از آن طرف پریناز بود با آن اخلاق تند و شیطنت های کودکانه اش که مطمئن بود بالاخره جذابیتش را برایش از دست می دهد. اما نشده بود. در این دو سال نشده بود. تب تندش آرام گرفته بود. ته نشین کرده و رسوب بسته بود. محکم و پایدار دوستش داشت. این را مطمئن بود. حاضر بود هر چقدر که لازم باشد صبر کند.

آقای بهمنی پرسید: کجایی پسر؟ رفتی سوئد؟

به خود آمد. لبخند دستپاچه ای زد و گفت: نه... دیگه نمی خوام برم سوئد. شاید... شاید کنکور بدم همین جا درس بخونم. اقتصاد یا مدیریت یا هرچی که به درد رستوران بخوره. البته... اگه شما موافق باشین که بمونم.

=: چرا که نه؟ چی از این بهتر؟ تو دست راست منی!

دست راست؟! چشمهایش ستاره باران شدند. با صدایی که می کوشید نلرزد، گفت: شما لطف دارین.

=: نه تعارف نیست. تو جای خودتو اینجا باز کردی. تا حالا هیچکس رو ندیده بودم که به اندازه ی تو برای جا افتادن تو کارش تلاش کنه. تو این دو سال تو خیلی سعی کردی همه ی کارهای رستوران و تالار رو یاد بگیری. مطمئنم اگه یه شب بگم آشپزی امشب با تو، لنگ نمی مونی. به همون راحتی هم می تونی یه عروسی رو مدیریت کنی. این تحسین برانگیزه. خیلی زود می تونه تالار خودت رو افتتاح کنی.

حیرتزده سری کج کرد و گفت: متشکرم. ولی دوست دارم همین جا بمونم.

=: خوشحال میشم که بمونی. پاشو شیرینی رو ببر جلوی بچه ها بگیر تا گرم نشده. کارتتم بردار گم نشه. بازم تبریک میگم. شیرینی رو که پخش کردی برگرد کارت دارم.

با نگاهی خندان سریع گفت: چشم.

کارت را توی کیف پولش گذاشت. جعبه را برداشت و از در بیرون رفت. دور و بر سالنهای تالار فقط سه چهار نفر بودند که از آنها پذیرایی کرد و بعد جعبه را به آشپزخانه برد.

احمد با دیدنش سوتی کشید و گفت: سلام بر فارغ السربازی بزرگ!

خندید. بلند سلام کرد و تبریک ها و دیده بوسی ها و ابراز احساساتشان را تحویل گرفت. اینها هم خانواده ی دومش شده بودند. کم نبود. تمام شبهای یک سال ونیم سال گذشته را اینجا گذرانده بود. هر وقت کاری داشت مرخصی ساعتی گرفته بود و بعد برگشته بود.

آموزشی که تمام شده بود، سربازی را توی شهر خودشان گذراند. ساعت دو مرخص میشد، به خانه رسیده و نرسیده لباس عوض می کرد و خودش را به رستوران می رساند. همه از این همه سختکوشی پسرک دردانه ی خانواده متعجب بودند. نوه ی بزرگ پسری خانواده ی پدر و تنها نوه ی پسر خانواده ی مادری بود و از همه طرف حمایت میشد. هیچکس توقع نداشت به این زودی زیر بار مسئولیت برود. ولی عشق چه کارها که نمی کند!

 

از آشپزخانه ی رستوران به تالار برگشت و خودش را به دفتر آقای بهمنی رساند. آقای بهمنی مشغول صحبت با مرد جوانی که می خواست مراسم عروسیش را در تالار برگزار کند بود. رو به آرمان کرد و گفت: آرمان جان سالنها رو نشون آقا بده.

آرمان سری خم کرد و دستش را به نشانه ی بفرمایید برای مرد جوان باز کرد. مرد لبخندی زد و به دنبالش راه افتاد. آرمان با روی خوشی که حاصل آموزشهای ملاطفت آمیز آقای بهمنی بود، شروع به توضیح دادن درباره ی تالار کرد.

_: تو این سالن معمولاً مراسم مردونه رو برگزار می کنیم. سالن شامشون بیرونه. همین روبرو. از آلاچیق وسط باغچه رد میشین و می رسین. سالن زنونه قسمت شامش سر خودشه. هر سالن گنجایش سیصد نفر رو داره که اگه جمعیتتون بیشتر باشه هم می تونیم محوطه ی بین باغچه ها رو براتون آماده کنیم. منوی شام عروسیمون هیجده نوع غذا و هشت نوع سالاد و شش نوع دسر داره، که هرکدوم رو بخواین انتخاب می کنین. اگر پذیرایی  خاصی هم به جز منوی ما پیشنهاد دارین، تهیه می کنیم. کیک و شیرینی هم بسته به میل شماست. می تونیم خودمون آماده کنیم. شربت و چایی هم که سرو میشه. باز نوع شربت رو خودتون انتخاب می کنین. همینطور در مورد چیدمان سالنها می تونین نظر بدین.

مرد به دنبال آرمان از سالن زنانه بیرون آمد. نگاهش به گوشه ی باغچه ثابت ماند. آرمان رد نگاه او را گرفت و به پریناز رسید که لب باغچه نشسته بود و داشت بچه گربه ای را نوازش می کرد. کلافه جلوی مرد چرخید. با دست به دفتر آقای بهمنی اشاره کرد و گفت: همین دیگه. بفرمایید. نکته ی دیگه ای اگه باشه، آقای بهمنی بهتون میگن.

صدایش از شدت غضب لرزان شده بود. مرد نگاه دیگری به پریناز انداخت و با قدمهای مقطع به طرف دفتر آقای بهمنی رفت. آرمان عصبانی به طرف پریناز رفت. چنان پا به زمین می کوبید که بچه گربه از زیر دست پریناز فرار کرد.

پریناز سر برداشت و متعجب به او نگاه کرد. اخمی به چهره نشاند و پرسید: چی شده؟

_: چرا اینجایی؟

+: به تو ربطی داره؟

_: آقای بهمنی صد بار نگفته نیا این طرف؟! یارو داشت با چشماش قورتت میداد.

پریناز از جا برخاست. شال سرخ گلدارش را محکمتر کرد و به سردی گفت: به تو هیچ ربطی نداره.

_: به من نه، ولی حرف پدرت هیچ ارزشی برات نداره؟

+: ببینم نینی کوچولو... نکنه الان می خوای بری برام گزارش رد کنی!

آرمان لبهایش را بهم فشرد و با بی حوصلگی گفت: نه اینقدر بچه نیستم. ولی تو هم بزرگ شدی. یه کم رعایت کن.

+: برو بابا کاسه ی داغتر از آش!

بعد هم رو گرداند و به طرف خانه شان رفت. آرمان آهی کشید و به موهایش چنگ زد. اینقدر نگاهش کرد تا پشت در گم شد. عصبانی به خودش غر زد: خب راست میگه. تو سر پیازی یا ته چغندر؟

به دفتر آقای بهمنی برگشت. تمام خوشحالی صبحش پر کشیده بود. سعی کرد کلافگی اش را بپوشاند. آرام پرسید: چی شد؟ قرارداد بست؟

آقای بهمنی کشوی میزش را کشید، چیزی از توی آن برداشت و در همان حال گفت: نه عروسیشون بیست و چهارم بود، قبلاً رزرو شده.

آرمان به تندی گفت: خب اینو اول می گفت.

آقای بهمنی با تعجب پرسید: چیزی شده؟

و کارتی به طرفش گرفت. آرمان جلو رفت و پرسید: این کارت چیه؟

و تازه متوجه شد که کارت نیست. نیم سکه است. با چشمهایی گرد شده پرسید: اینو چکار کنم؟

=: هدیه است. قبولش کن. نگفتی این بابا چی گفته که دلخوری.

لبش را گاز گرفت. لبخندی زد و گفت: هیچی. همینجوری. آقا این چه کاریه؟ شما این همه به من لطف کردین. توقعی نبود.

آقای بهمنی به در اشاره کرد و گفت: برو  برو ببین سالن زنونه کم و کسری نداره؟ یه فکریم برای سفره عقد بکن. عروس فرداشب گفته یه چیز متفاوت می خوام. آلبوم ما رو نپسندید. برو با خانم کیانی حرف بزن ببین می تونین یه طرح تازه بریزین، عکس بگیریم بفرستیم براشون. ضمناً دوست داره رنگاش تو مایه ی آبی باشه. می دونم هماهنگ کردنش با سالن سخته ولی یه فکری براش بکن.

_: باشه. چشم. بازم متشکرم.

از خانم کیانی خوشش نمی آمد. خیلی جیغ جیغ می کرد و حوصله اش را سر می برد. کمی دور و بر را گشت و بالاخره فهمید هنوز نیامده است.

وارد سالن زنانه شد. نزدیک جایگاه عروس و داماد، یک وری به دیوار تکیه داد و به جای خالی سفره عقد چشم دوخت.

آرام گفت: آبی!

سر برداشت و نگاهش را دور سالن که با رنگهای صدفی و طلایی مبله شده بود گرداند. این سالن را خیلی دوست داشت.

نگاهش چرخید و دوباره به جایگاه عروس و داماد برگشت. اگر می توانست یک توپ ساتن آبی بخرد و روی کاغذدیواری شیری و طلایی را با آن بپوشاند بد نبود.

زبانش را روی لبش کشید. شاید هم ایده ی خوبی نبود.


عشق دردانه است (5)

سلام سلامممم
بازهم من و بی خوابی و پست بعد از نصف شبی... الهام جان که رفته تعطیلات و داره برای خودش سوت می زنه! این پست چند روز نوشتنش طول کشید بس که حسش نبود. ولی شکر خدا از نتیجه ناراضی نیستم. سعی کردم حداقل با بی میلی ننویسم. امیدوارم دوستش داشته باشین و حس خوبی بگیرین

ساعت از دو صبح گذشته بود. لباس نظامی پوشیده و حاضر و آماده منتظر آقای بهمنی بود. دستمزدش را هم ساعتی پیش گرفته بود. باهم سوار تاکسی شدند. خواب آلوده نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت.

آقای بهمنی که جلو نشسته بود، با محبت نگاهش کرد و گفت: خیلی خسته شدی. دراز بکش بخواب. راه درازه.

نگاهی به نیمکت خالی عقب ماشین انداخت. لبخندی به آقای بهمنی زد و گفت: خیلی ممنون.

ساکش را زیر سرش گذاشت، پاهایش را توی شکمش جمع کرد و تخت خوابید. از این بهتر نمیشد.

جلوی خانه ی مادر آقای بهمنی بیدار شد. آقای بهمنی حساب تاکسی را کرد و رفت. بعد هم راننده آرمان را به پادگان رساند. خوب بود. قبل از زنگ بیدار باش رسیده بود.

سر صف لبخند عریضی به گروهبان جباری زد. گروهبان اخم کرد و پرسید: باز چی تو چنته داری یارو؟

شانه ای بالا انداخت و گفت: هیچی قربان.

ساعتی بعد مشغول سینه خیز رفتن بود و از یادآوری چهره ی دخترک ذوق می کرد. یعنی آقای بهمنی راضی میشد عزیزدردانه اش را به او بدهد؟ نرفته دلش برایش تنگ شده بود.

عصر مامان زنگ زد. از کیش رسیده بودند و ناراحت بود که چرا هیچکدام از غذاها را نخورده است. آرمان فقط گفت: با بچه ها بیرون بودیم نشد بخورم دیگه. عوضش شما امشب راحتی. آشپزی نکن.

مامان غرغری کرد و بالاخره خداحافظی کردند.

شب روی تخت سفت و ناراحت دراز کشید و به سقف چشم دوخت. کناریش مثل هر شب بی صدا گریه می کرد. دلتنگ خانواده اش بود و طاقت دوری نداشت. راهش خیلی دور بود. آخر هفته ها هم نمی توانست برود. به پهلو چرخید و دست روی شانه اش گذاشت. پسرک به طرفش برگشت و با بغض پرسید: چیه؟

آرمان نفسی کشید و آرام گفت: می فهمم دلت تنگه. منم این هفته نتونستم خونوادمو ببینم. مسافرت بودن.

پسرک با بغض نگاهش کرد و گفت: ولی رفتی شهرتون. اونجا نفس کشیدی. رفتی خونتون.

آرمان سری به تأیید تکان داد و گفت: اوهوم. جات خالی. تو هم میری. طاقت بیار.

=: تو خیلی خوبی. متشکرم.

آرمان متعجب نگاهش کرد. هیچ قصد خیری نداشت. فقط می خواست ساکتش کند که بتواند بخوابد. اما لبخندی زد و گفت: تو هم خوبی. بگیر بخواب.

و پشت به او کرد و چشمهای خسته اش را بست.

 

هفته ی سوم به مراتب راحتتر گذشت. با وجود آن که دو شب را کشیک داد و سه روز آشپزخانه بود و یک روز هم سرویسها را شست. آخر هفته هم به بابا گفت که دنبالش نیاید. احساس بزرگ شدن و استقلال می کرد. با اعتماد به نفس از پادگان بیرون آمد. بدون عجله به طرف ایستگاه اتوبوس راه افتاد. کمی توی شهر چرخید. شهر کوچک بود. خیلی کوچکتر از مرکز استان. خلوت و تمیز و دوست داشتنی. شروع به گشتن توی کوچه ها کرد. قدم زنان تا نزدیک خانه ی مادر آقای بهمنی رفت. نشانی اش سرراست بود و راحت پیدا کرد. هنوز نرسیده بود که در خانه باز شد و پریناز دوان دوان بیرون آمد.

 با دیدن پریناز چشمهای آرمان ستاره باران شدند. کنار کشید تا راه را برای او باز کند. همان پسری که توی تالار دیده بود هم به دنبالش بیرون آمد و نفس نفس زنان گفت: می کشمت نازی. وایسا بچه. هی پری....

خندید. خیلی دلش می خواست همبازیشان شود و به دنبالشان بدود. زنی در حالی که چادر گلدار قهوه ایش را روی سرش مرتب می کرد، بیرون آمد. با اخم داد زد: بچه ها کجا؟ هی بیاین نهار بخورین. بچه هاااا...

آرمان جلو رفت و با لبخند گفت: سلام. آقای بهمنی هم اینجان؟

زن با همان اخم متعجب نگاهش کرد و گفت: سلام. بله. شما؟

_: من آرمانم. اومدنی باهاشون امدم، حال مادرشون خوب نبود. گفتم بیام احوالی بپرسم.

بالاخره اخمش باز شد. محجوبانه نگاهش را از آرمان گرفت. سر به زیر انداخت و گفت: لطف دارین. بهترن شکر خدا. الان میرم صداشون می کنم. توی حیاط برگشت و صدا زد: بابا... بابا... یه آقایی باهاتون کار داره.

صدای آقای بهمنی را شنید که در حالی که به طرف در می آمد پرسید: کیه؟ پریناز کجا رفت؟

_: با سپهر رفتن تو کوچه. هرچی صدا زدم نیومدن تو.

=: امان از دست این بچه ها! می خوایم نهار بخوریم. حرمت سفره رو هم ندارن.

در کامل باز شد و با دیدن آرمان ابروهای آقای بهمنی بالا رفت. لبخند زد و با خوشرویی گفت: سلام آرمان جان. خوش اومدی. بفرما.

_: سلام آقای بهمنی. مزاحم نمیشم. داشتم می رفتم ترمینال. یادم اومد مادرتون مریض بودن، گفتم احوالی بپرسم.

=: شکر خدا بهترن. بیا تو بیا که مادرزنت مهربونه. می خوایم نهار بخوریم.

_: خیلی ممنون. من تو پادگان خوردم. دارم میرم.

=: بیا پسر تعارف نکن. دامادم بعد از نهار می خواد بره شهر باهاش برو. بیا تو.

دست آرمان را گرفت و باز تعارف کرد که وارد شود. بعد توی کوچه سر کشید. همان موقع پریناز نفس نفس زنان توی کوچه پیچید و گفت: بابا کمک! سپهر می خواد منو بزنه!

خودش را به خانه رساند. سرش را توی پشت پدرش فرو برد و دستهایش را دور کمرش حلقه کرد. آرمان خندان به دخترک مو پریشان نگاه کرد. لپهایش گل انداخته و چهره اش خوردنی شده بود.

آرمان تشری به خود زد. لبش را گاز گرفت و رو گرداند. توی کوچه را نگاه کرد. سپهر هم رسید و گفت: بابابزرگ به خدا نازی اذیت می کنه.

پریناز از پشت سر پدرش گفت: تقصیر خودشه.

آقای بهمنی سری تکان داد و گفت: بسه دیگه. باقیش باشه بعد از نهار. برین دست و روتونو بشورین بیاین سر سفره. آرمان جان بفرما.

آرمان سر برداشت. از افکار خودش خجالت می کشید. زبانش را روی لبش کشید و با تردید گفت: من... خجالت می کشم.

آقای بهمنی دست توی پشت او گذاشت و گفت: چه خجالتی باباجون؟ بیا تو مهمون حبیب خداست.

بعد صدا بلند کرد و گفت: حاج خانم مهمون دارین. آرمان از بچه های رستورانه. اینجا سربازه. شنید شما کسالت داشتین امده احوالتونو بپرسه.

صدای ضعیف و خسته ی پیرزن از وسط حیاط آمد: سلام. بفرما پسرم بفرما. خوش اومدی. لطف کردی.

حیاط آجرفرش بود و چند باغچه ی پر درخت داشت. جلوی ساختمان یک محوطه ی مربع خالی بود که فرش کرده بودند و همه ی خانواده نشسته بودند. نزدیک سی نفر بودند که همگی با روی باز از آرمان استقبال کردند. اینقدر که حسابی خجالت زده شد. در جمعشان نشست و با وجود آن که در پادگان نهار خورده بود باز هم در نان و کشکشان شریک شد. جمع صمیمی و مهربانی بودند. هوا هم عالی بود.

حواسش را جمع کرده بود و سعی می کرد نسبتهایشان را بفهمد. سپهر ظاهراً خواهرزاده ی پریناز بود که تقریباً همسن بودند. به نظر می آمد که زود ازدواج کردن در خانواده شان طبیعی باشد! از این فکر لبخندی بر لب آرمان نشست و با رضایت لقمه ی دیگری از نان و کشک لبریز از عشق را خورد. هرچند که پریناز کوچکترین توجهی به او نشان نمی داد و تمام مدت نهار از آن طرف سفره برای سپهر چشم و ابرو می آمد و خط و نشان می کشید.

بعد از نهار با جهانگیر، پدر سپهر، راهی شد. سپهر و مادرش همان جا ماندند. گویا آقاجهانگیر توی شهر کاری داشت که مجبور بود زودتر برگردد و روز بعد برای بردن زن و بچه اش باز می گشت.

جهانگیر گرم و خوش صحبت بود. از هر دری حرف زدند. از خاطرات سربازی و دانشجوییش گفت و حسابی رفیق شدند. آخر بار هم کلی از آرمان تشکر کرد که همراهش شده و از تنهایی درش آورده است! آرمان شرمزده خندید و تشکر کرد. این خانواده حسابی مدیونش کرده بودند.

وقتی به خانه رسید از دیدن مادر و پدرش بغض کرد! باورش نمیشد که اینقدر دلتنگشان شده باشد. مامان با چای و شیرینی از او پذیرایی کرد و آرزو هم پروانه وار دورش می چرخید. همه مواظب بودند که به او بد نگذرد. آرمان با لبخند تماشایشان می کرد. دوباره پادشاه شده بود با این تفاوت که حالا می دانست که چقدر لی لی به لالایش می گذارند.

توی حمام تمیز و دلچسب خانه دوش گرفت و لباسهایش را بی توجه توی سبد لباس چرک رها کرد. البته نه کاملاً بی توجه! حالا می دانست که لباسها خود به خود شسته نمی شوند.

مامان خیلی زود شام را آماده کرد تا گل پسرش زودتر بخوابد و استراحت کند. تازه شام خورده بودند که گوشی اش زنگ زد. احمد بود. پیش خدمت رستوران که به او شماره داده بود.

با تعجب جواب داد و گفت: سلام احمد... چه خبر؟

=: سلام... خوبی؟ می تونی بیای کمک ما؟ امشبم عروسیه. هزار نفرم تو رستورانن. آقای بهمنی هم نیست. حسابی شلوغیم.

نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک نه شب بود. داشت به رویای رختخواب گرمش فکر می کرد و این که شاید قبل از خواب فیلمی ببیند.

کمی بیشتر فکر کرد. رستوران... تالار... پریناز هم که نبود دلش به یک نظر دیدنش خوش باشد! از یادآوری بعدازظهر که او را دیده بود لبخند زد. یاد تعارفهای آقای بهمنی و خانواده اش افتاد. دو دل شد. بالاخره گفت: میام. فقط تا دوازده میمونم.

=: باشه خیلیم خوبه بیا. دستت درد نکنه.

مامان که حرفهایش را شنیده بود با نگرانی پرسید: کجا مادر؟ این وقت شب؟

بابا با خونسردی گفت: حتماً می خواد بره پیش دوستاش. ولی دوازده دیره باباجون. یه کم زودتر بیا.

لبخندی زد و گفت: میرم سر کار. دوازده با آژانس با همکارا میام. منتظرم نمونین.

مامان با تعجب پرسید: سر کار؟! چه کاری؟

فکری کرد و با لبخند گفت: با مدیر یه رستوران و تالار دوست شدم. هفته پیش رفتم کمکشون. الان احمد که زنگ زد گفت تو تالار عروسیه، رستورانم شلوغه برم کمکشون. ظهرم نهار مهمون مادر این آقای مدیر بودم. اگه نرم خوب نیست.

مامان با پریشانی گفت: یعنی چی؟ ظهر که تو اینجا نبودی!

آرمان به اتاقش رفت و در حالی که در را می بست گفت: بعداً مفصل توضیح میدم.

وقتی حاضر شد و بیرون آمد، بابا هم حاضر و آماده بود. متعجب گفت: خودم میرم.

بابا سرد و جدی گفت: می خوام این محل کار و آقای مدیرتو ببینم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: بفرمایید. ولی آقای مدیر ظهر خونه ی مادرش شهرستان بود. بعیده امده باشه.

تا رسیدن به تالار مختصری از آشنایی با آقای بهمنی گفت. البته پول نداشتن و ظرف شستنش را پنهان کرد و وانمود کرد که از اول خودش خواسته است که کار کند و مستقل بشود.

بابا با کار کردنش مشکلی نداشت. فقط از این که پسر تنبلش ناگهان راضی شده بود زیر بار چنین کار سختی برود متعجب بود و تا نمی دید باور نمی کرد.

جلوی تالار پر از ماشین بود. کمی دورتر توقف کردند و باهم پیاده شدند. بابا نگاهی به سردر تالار انداخت و گفت: یکی دو تا عروسی اینجا امدم، ولی مدیرش رو ندیدم. رستورانشم همینطور. ولی شام عروسیشون خوشمزه بود.

آرمان با افتخار گفت: کار باباحیدر حرف نداره. آشپزیش بیسته!

بابا ابرویی بالا انداخت و پرسید: باباحیدر یعنی آقای بهمنی؟

_: نه اون که رئیسه. باباحیدر سرآشپزه.

=: بالاخره مدیر یا رئیس؟

_: فرقی می کنه؟

=: یه نفر صاحب رستورانه، بعد یکی رو میذاره مدیریت می کنه.

_: آهان! نه خب آقای بهمنی هم مدیره هم رئیس. البته معاون خیلی داره. یاسر تو قسمت تالار سرپرسته، باباحیدرم تو آشپزخونه. عمادم وقتی آقای بهمنی نیست پشت دخل رستوران میشینه.

=: انگار حسابی باهاشون جفت و جور شدی. به قیافت نمیومد این کاره باشی.

آرمان شانه ای بالا انداخت و بدون این که به پدرش نگاه کند، گفت: خودمم فکرشو نمی کردم.

بعد رو گرداند و در تاریکی چهره ی گل انداخته و نگاه درخشانی را تصور کرد که دلش برایش رفته بود.

وارد رستوران شدند. احمد با دیدن او با عجله گفت: سلام پسر. چه خوب کردی امدی. برو تو تالار. یاسر می خواد همه رو بکشه. خیلی سرش شلوغه.

خندید و گفت: باشه. آقای بهمنی نیومده؟

احمد در حالی که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت: چرا شکر خدا رسید. گمونم تو دفترشه.

از در رستوران بیرون آمدند و از در اصلی تالار وارد شدند. بابا را به طرف دفتر آقای بهمنی هدایت کرد. ماشین گل زده ی عروس توی محوطه ی تالار بود. بابا به ماشین نگاه کرد و با لبخند پدرانه ای گفت: این دختره چقدر بانمکه. یه حالتیش شبیه بچگیای عاطفه اس.

سر برداشت و با دیدن پریناز که داشت تزئینات روی ماشین عروس را دزدکی بررسی می کرد، نفس در سینه اش حبس شد. با حواس پرتی گفت: نه بابا بیچاره عاطفه اینقدر بانمک نبود! این خیلی...

از دیدن نگاه خندان و معنی دار پدرش خجالت زده شد و حرفش را ادامه نداد. بعد از چند لحظه خواست جمعش کند؛ جویده جویده گفت: این... پریناز... دختر آقای بهمنیه.

بابا غش غش خندید و گفت: پس بگو چی پاگیرت کرده. میگم که آدم این کار نیستی.

دستپاچه و عصبانی گفت: نه بابا اشتباه می کنین. اینطوری نیست. من فقط یکی دو بار دیدمش. اونم همینقدر از دور. آخه... آخه اصلاً بچه اس. شما چی فکر کردین با خودتون؟

نفسی به راحتی کشید. به نظر می رسید توانسته است از خودش دفاع کند. هرچند نگاه بابا هنوز هم همان حالت  خندان "من که می شناسمت!" را داشت.

وارد دفتر آقای بهمنی شدند. آقای بهمنی سر برداشت و مثل همیشه با روی باز پذیرایش شد. آرمان پدرش را معرفی کرد و آقای بهمنی تعارف کرد که بنشینند. با خوشرویی گفت: خیلی خوش اومدین. چه کمکی از دست من برمیاد؟

آرمان ننشست. از دم در گفت: احمد زنگ زد گفت شلوغه کار دارین. الانم گفت برم سراغ آقایاسر. بابا هم می خواستن با شما آشنا بشن. با اجازه.

_: به سلامت باباجون. دستت درد نکنه.

با عجله بیرون آمد و به طرف ماشین عروس سر کشید. دیگر آنجا نبود. چرخی دور ماشین زد و به قسمت مردانه ی تالار رفت. آقایاسر با دیدن او گفت: سلام! چه خوب که امدی. یکی از پسرا امشب پاش شکسته، یکی از خانما هم مرخصی زایمان گرفته، اون یکی هم بچش مریض بوده نیومده. حسابی دست بسته شدیم.

آرمان ابرویی بالا انداخت و با شیطنت پرسید: برم تو زنونه؟!

یاسر گیج و پریشان پرسید: چی؟ زنونه برای چی؟ نه برو سالن شام، قاشق چنگالا و نوشابه ها هنوز آماده نشدن. نگاه کن رو میزا کفگیر ملاقه باشه. قاشق دسرم یادت نره. نمک فلفلم اگه نیست بذار.

_: هیچی گفتی دو تا از خانما نیستن، گفتم نیرو اونجا کم دارین، برم کمک.

یاسر تازه شوخی اش را گرفت. چهره اش کمی باز شد و بعد به تندی گفت: برو بچه. برو کم خوشمزگی کن. آقای بهمنی بفهمه رفتی قسمت زنونه حسابتو می رسه. تو تالارای دیگرون موردی نیست. ولی آقای بهمنی خیلی غیرتیه. برو.

سری تکان داد و گفت: باشه.

رو گرداند و غرق فکر به طرف سالن غذاخوری رفت. آقای بهمنی اگر می فهمید به دخترش نظر دارد چه می کرد؟ چه خوب که آقای بهمنی به اندازه ی بابا او را نمی شناخت که با یک نظر متوجه شده بود در دلش چه می گذرد!

نفس عمیقی کشید و پا تند کرد. توی سالن با سرعت مشغول چیدن قاشق چنگالها به شکل خورشید شد. طرح دیگری بلد نبود. دفعه ی قبل دیده بود که یکی از خدمه قاشق چنگالها را شکل طاووس چیده بود. ولی الان وقت امتحان و آموزش را نداشت. باید هرچه زودتر سالن را آماده می کرد.


عشق دردانه است (4)

سلام سلام
عذر تاخیر...

وارد رستوران که شد از شلوغی فضا جا خورد. متعجب سر کشید. همه ی میزها پر بودند و چند نفری هم به انتظار جا و غذا ایستاده بودند. جلو رفت. یکی از پیش خدمتها به اسم احمد که دیروز با او آشنا شده بود، را دید.

_: سلام. اینجا چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغه؟

احمد شانه ای بالا انداخت و گفت: جمعه است دیگه. شلوغه. البته امروز یه کم شلوغتر از معموله. آقای بهمنی هم نیست کارمون سختتره.

_: آقای بهمنی کجاست؟

به دنبال احمد به آشپزخانه رفت. احمد چند پرس غذا برداشت و در حالی که به سالن برمی گشت، گفت: مادرش مریض بود رفته شهرشون. تا عصر میاد. ولی شبم تو تالار عروسیه، حسابی سرمون شلوغه.

احمد دیگر نایستاد و رفت تا به کارش برسد. آرمان هم به آشپزخانه رفت و با همه به گرمی سلام و علیک کرد. جلو رفت و به باباحیدر که روی دیگ برنج خم شده بود و تند تند بشقابها را پر می کرد، گفت: سلام باباحیدر.

باباحیدر برای لحظه ای کمر راست کرد و گفت: سلام باباجون. خوبی پسرم؟

_: ممنون. خوبم. کمک می خواین؟

باباحیدر نگاهی به اطراف انداخت و متفکرانه پرسید: کمک؟

آرمان دست پیش گرفت و گفت: احمد میگه شبم تو تالار مراسم هست. برم اون طرف کمک کنم؟

=: برو یاسر اونجاست. ازش بپرس ببین در چه حاله. اگه کاری نبود برگرد همینجا. می خوای اول نهارتو بخور بعد برو.

_: نه ممنون میرم.

قدمی به طرف در برداشت که باباحیدر به در دیگری اشاره کرد و گفت: از اینجا برو. از پله ها بری بالا می رسی به تالار.

لبخند عریضی زد و تشکر کرد. پله ها را بالا رفت. از راهرویی رد شد و به تالار رسید. سالن تزئین شده و زیبا بود. لبش را گاز گرفت و سر کشید. این طرف را برای دیدن پریناز انتخاب کرده بود. ولی پریناز اینجا نبود. یک زن انتهای سالن مشغول تی کشیدن بود.

جلو رفت و سراغ یاسر را گرفت. زن به در خروجی اشاره کرد و گفت: تو دفتر آقای بهمنیه.

لبخندش کش آمد. تشکر کرد و بیرون رفت. به دفتر رسید. یاسر با آن موهای فرفریش روی صندلی کنار میز آقای بهمنی نشسته بود و چیزی می نوشت. از ادبش خوشش آمد. سر جای آقای بهمنی ننشسته بود.

جلو رفت و سلام کرد. یاسر را دیروز خیلی کوتاه دیده بود. یاسر سر برداشت، جواب سلامش را داد و دوباره مشغول شد.

آرمان کمی پابپا کرد و بعد گفت: منو باباحیدر فرستاده که ببینم کمک می خواین؟

یاسر سر برداشت و در حالی که نصف حواسش به کار خودش بود، پرسید: مگه استخدام شدی؟

با گیجی سر تکان داد و گفت: نه... فقط فکر کردم... یعنی راستش فقط اومده بودم نهار بخورم...

یاسر حرفش را قطع کرد و در حالی که با سرزنش نگاهش می کرد، پرسید: باز پول نداشتی؟

کلافه پا به زمین کوبید و گفت: نه آقایاسر پول دارم!

کیف پولش را در آورد و حرصی نشانش داد. بعد آن را سر جایش گذاشت و گفت: دیدم سرتون شلوغه، گفتم شاید کاری برای من باشه. کار که عار نیست، هست؟

یاسر برخاست و گفت: نه عار نیست. از تو اون انبار کنار سرویس جارو و کیسه زباله بردار تمام محوطه رو از دم در تا آخر پارکینگ قشنگ جارو کن. آشغالا رم تو کیسه جمع کن محکم گره بزن و بذار دم در پشتی.

بعد هم بدون این که منتظر جواب بماند رفت. با دهان باز رفتنش را نگاه کرد. تا حالا جارو نزده بود. الان هم دلش نمی خواست جارو بزند. فکر کرده بود باید تالار را مرتب کند، صندلیها را بچیند و اینطور کارها...

داشت پشیمان میشد. بهتر نبود مثل یک آقا برود نهار بخورد، پولش را بدهد و به خانه برگردد؟ به این چندرغاز که احتیاج نداشت، داشت؟

صدای خنده ی دلنشینی سرجایش میخکوبش کرد. پریناز مثل تیری که از چله ی کمان رها شده باشد، عرض محوطه را دوید و بدون این که او را ببیند وارد شد و زیر میز پدرش پناه گرفت.

پسر بچه ی ده دوازده ساله ای به دنبالش وارد شد و صدا زد: پری؟ هی پری؟ من که بالاخره گیرت میارم!

بعد رو به آرمان که با لبخندی رویایی آنجا ایستاده بود، کرد و پرسید: دختر آقای بهمنی رو ندیدین؟

لبخند آرمان عریضتر شد. با چانه به در خروجی اشاره کرد و گفت: چرا دیدمش داشت می دوید. از در بیرون رفت.

پسرک متعجب نگاهی به در خروجی انداخت و گفت: برای چی رفت تو خیابون؟

بعد هم به طرف در خروجی دوید.

پریناز از زیر میز سر کشید. موهای نرمش مثل آبشار کنار صورتش ریختند. با نگاهی خندان پرسید: رفت؟

آرمان دست توی جیبهایش فرو برد. با لبخند به طرف او برگشت و گفت: آره خیالت راحت. بیا بیرون. نخوری به میز.

نمی دانست چرا اینقدر نگرانش است. بازهم نفسش را حبس کرد تا دخترک به سلامت از زیر میز بیرون آمد و شالش را مرتب کرد.

به زبان آرمان آمد که بگوید: این موها رو بباف، جمع کن، یه کاری کن اینجوری از شال بیرون نریزن... اینطوری خیلی دلبرن...

اما نگفت. چطور می گفت؟ دخترک حتماً با تندی جوابش را میداد و برای حرفش تره هم خرد نمی کرد. پس همانطور حسرت بار به او که حالا شالش را مرتب کرده بود چشم دوخت.

پریناز از کنار در سر کشید. چون پسر را ندید خیالش راحت شد. به طرف آرمان برگشت و پرسید: با کی کار دارین؟

باز تا نوک زبان آرمان آمد که بگوید با شما! اما به موقع جلوی حرفش را گرفت. لبهایش را بهم فشرد و بعد از لحظه ای گفت: با یاسر کار داشتم. دیدمش... حالا دارم میرم.

پریناز به در اشاره کرد و گفت: بفرمایین.

آرمان سری تکان داد و با بی میلی از کنار او رد شد. دخترک هم دوباره به طرف همان دری که از آن بیرون آمده بود دوید. احتمالاً خانه شان آنجا بود.

آرمان چند لحظه وسط محوطه ایستاد. دلش نمی خواست جارو بزند. مجبور که نبود. اما... قدمهایش با بی میلی به سمت دری که یاسر نشانی داده بود کشیده شدند. اگر می خواست بماند، باید این کار را می کرد؛ و او می خواست بماند به خاطر دخترکی که حتی درست نمی فهمید که دقیقاً چه حسی به او دارد.

جارو و خاک انداز و کیسه زباله را برداشت و مشغول شد. از دیشب چیزی نخورده بود و حسابی گرسنه بود. اما آنقدر جارو زد تا تمام محوطه کاملاً تمیز شد. کارش تقریباً تمام شده بود که یاسر برگشت. نیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت: ای... بد نیست. نهار خوردی؟

_: نه.

=: برو تو رستوران بخور برگرد کارت دارم.

_: چشم.

از در پشت تالار وارد آشپزخانه ی رستوران شد. احمد که داشت غذا می برد، پرسید: دوش خاک گرفتی؟ موهات سفید شده!

خندید و سر تکان داد. مشغول شستن سر و صورتش شد. بالاخره شیر را بست. به طرف باباحیدر رفت و گفت: خداقوت باباحیدر.

باباحیدر لبخند پرمهری زد و گفت: سلامت باشی باباجون. ببین نهار چی می خوای بردار بخور.

_: خیلی ممنون.

بشقابی برداشت و مشغول پذیرایی از خودش شد. چند رقم غذا کشید و برای برداشتن سالاد به سالن رستوران رفت.

صدای متعجبی از پشت سرش پرسید: آرمان تویی؟!!!

برگشت و خندان به عاطفه نگاه کرد. با تعجب گفت: سلام! شما کجا؟ اینجا کجا؟

=: علیک سلام. اینجا چکار می کنی؟

آرمان بشقاب پرش را نشان داد و پرسید: به نظر میاد دارم چکار می کنم؟

ساعت چهار بعدازظهر و رستوران کاملاً خلوت شده بود. بشقابش را سر یک میز گذاشت و برگشت از یخچال برای خودش نوشابه برداشت. عاطفه بی طاقت دنبال سرش راه افتاد و پرسید: مگه نگفتی تو خونه غذا هست؟ مامان گفت چه همه غذا برات پخته.

آرمان پشت میز نشست و گفت: معذرت می خوام که از غذاهای مامان نخوردم. الانم دارم از گشنگی میمیرم. از دیشب تا حالا هیچی نخوردم. اجازه هست شروع کنم؟

عاطفه با بی قراری گفت: بخور.

بعد صندلی کنارش را کشید و نشست. شوهرش به طرف آنها آمد و گفت: به سلام آقاآرمان! چطوری مرد؟ سربازی خوبه؟

آرمان برخاست. ضمن سلام با او دست داد و دوباره نشست. به بشقابش اشاره کرد و گفت: بفرمایید.

آرش رو گرداند و گفت: نوش جان. صرف شده.

و دوباره به طرف صندوق رفت. عاطفه به آرمان که با اشتها مشغول خوردن بود چشم دوخت و با نگرانی پرسید: از صبح تا حالا کجا بودی؟ گوشیتم جواب نمیدی.

آرمان با دهان پر اخم کرد. مکثی کرد تا لقمه اش را فرو داد و گفت: گوشیم؟ خونه جا گذاشتم. همین جا بودم. چرا؟ ظهر که باهم حرف زدیم. اصلاً تو اینجا چکار می کنی؟

=: سر سال پدرشوهرمه. حلوا سفارش داده بودیم، امدیم تحویل بگیریم ببریم سر خاک.

آرمان ابرویی بالا انداخت و پرسید: مگه حلوا رو به رستوران سفارش میدن؟

عاطفه بی حوصله گفت: همه مثل مامان هنرمند نیستن. می خواستم بگم تو هم که حلوا دوست داری اگه می خوای همراهمون بیا.

آرمان چند لحظه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. بالاخره گفت: متشکرم. خدا بیامرزه پدرشوهرتو ولی ترجیح میدم از حلواهای مامان پز بخورم.

عاطفه به عقب تکیه داد و گفت: جون به جونت بکنن غد و یه دنده ای.

آرمان شانه بالا انداخت و لقمه ی دیگری خورد. پرسید: حالا چرا این رستوران؟

عاطفه با بی تفاوتی گفت: یکی از آشناها معرفی کرد، گفت حلواهاشون خوشمزه یه. تو چرا اینجایی؟

آرمان نگاهی به بشقابش انداخت و گفت: غذاهاشونم خوشمزه یه.

عاطفه نگاهی به غذاهای متنوع توی بشقاب او انداخت و پرسید: تو دقیقاً چی سفارش دادی؟

آرمان لقمه ی دیگری فرو داد و گفت: من دقیقاً رفتم سر دیگها و هرچی دلم خواست برای خودم کشیدم.

عاطفه حیرت زده پرسید: مگه اینجا چکاره ای؟

آرمان نوشابه اش را برداشت و به طنز گفت: همه کاره. چطور مگه؟

شوهر عاطفه با ظرفهای روکش کرده ی حلوا جلو آمد و گفت: بریم عاطفه. دیر شد.

عاطفه بی توجه به او از آرمان پرسید: یعنی چی؟ اینجا چکاره ای؟

_: دزدی که نکردم. ای بابا عجب گیری افتادیم!

با دیدن آقای بهمنی از جا برخاست و گفت: سلام آقای بهمنی.

آقای بهمنی جلو آمد و گفت: سلام آرمان جان.

با عاطفه و همسرش هم سلام و علیک کرد. چهره ی عاطفه پر از سوال بود ولی همسرش عجله داشت و مجبور شد با او برود.

آرمان لبخندی زد و از آقای بهمنی پرسید: حال مادرتون بهتره انشاءالله؟

آقای بهمنی آه تلخی کشید و گفت: چی بگم... خدا بزرگه. انشاءالله بهتر میشه. تو در چه حالی؟

_: خوب. متشکرم.

=: بشین بخور. نوش جان.

آرمان غذایش را تمام کرد و ظرفهایش را به آشپزخانه برد. قوطی نوشابه را توی سطل انداخت و به احمد که می خواست در ماشین ظرفشویی را ببندد گفت: وایسا وایسا... به اندازه ی یه بشقاب جا هست؟

احمد لبخندی زد و گفت: بیا.

جلو رفت. ظرفش را جا داد و ماشین را راه انداخت. نگاهی به اطراف انداخت. یکی از کارگرها مشغول خرد کردن سبزیجات برای سالاد بود. بالای سرش ایستاد و با لذت به دست او که با کارد بزرگ سریع و حرفه ای کاهو را خرد می کرد نگاه کرد.

آقای بهمنی به آشپزخانه آمد. باباحیدر جلو رفت و بعد از سلام و علیک گفت: خوش خبر باشی آقاجون. خانم والده بهتر هستن؟

آقای بهمنی سری به نفی تکان داد و گفت: نه... بعد از عروسی برمی گردم.

بعد نگاهی به اطراف انداخت. آرمان کاری نداشت. آقای بهمنی گفت: آرمان... رو میز من کارت آژانس پوپک هست، زنگ بزن بگو برای ساعت دو بعداز نصف شب ماشین می خوام. سرویس معمول بچه ها ساعت دوازده سر جای خودش، من ساعت دو می خوام برم شهرستان.

لحظه ای فکر کرد و بعد انگار چیزی به خاطر آورد. گفت: تو هم باید بری پادگان، نه؟ می خوای برو وسایلتو بیار باهم بریم.

آرمان سری تکان داد و گفت: چشم زنگ می زنم، بعد میرم وسایلمو میارم.

و متعجب از در بیرون رفت. بعد از این که ماشین را رزرو کرد، به آشپزخانه برگشت. کنار باباحیدر ایستاد و یواش پرسید: راستی آقای بهمنی چرا با ماشین خودش نمیره؟

باباحیدر یک لیوان چای ریخت و در حالی که می نشست، با خستگی گفت: چشمش مشکل داره، رانندگی براش سخته.

سری به تایید تکان داد و گفت: من میرم وسایلمو بیارم.

=: برو باباجون.

با آژانس به خانه برگشت. ماشین را دم در نگه داشت و تند تند ساکش را پیچید. لباس خاکی اش را با تیشرت شلوار جین دیگری عوض کرد و به رستوران برگشت.

تا آخر شب عین توپ فوتبال بین تالار و رستوران در رفت و آمد بود. توی عمرش اینقدر کار نکرده بود. داشت از خستگی غش می کرد. آخر شب دیگر داشت در دل به زمین و زمان مخصوصاً عشق و عاشقی که اینطور اسیرش کرده بود فحش می داد. از تالار بیرون آمد رفت توی دفتر آقای بهمنی، فاکتوری که آقای بهمنی می خواست را از روی میز برداشت و خواست برگردد که سایه ای دم در تالار دید. خودش بود. لبخندی روی لبش نشست. توی تاریکی به تماشایش ایستاد. دخترک توی سالن زنانه سر کشید و با لذت عروس و مهمانها را برانداز کرد. نگاه مشتاق و شیفته اش دیدنی بود.

آرمان لبخندی زد و در دل گفت: خودم عروست می کنم.

با شنیدن صدای پایی پریناز با عجله به خانه شان برگشت. آرمان هم هیکلش را از دیوار جدا کرد و آهی کشید. تمام این خستگی ارزشش را داشت.