ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۷)

سلامممم


اینم  عقد کنونشون اینا....


بی ربط نوشت: این حساب رو بکنین بامزه اس: ۷۳ × سن شما × ۱۳۸۳۷



باهم به طرف اتاق راه افتادیم. توی دلم غوغا بود. نمی فهمیدم این همه عجله چه معنی دارد. سوگل دستم را گرفته بود و با خود می برد. بالاخره وارد شدیم. همه با خوشرویی با استقبالم آمدند. بابابزرگ دست من و آزاد را گرفت. سر بلند کرد و از بابا پرسید: اجازه میدی؟

بابا بغضش را فرو خورد و آرام گفت: صاحب اختیارین.

تا به حال اشک بابا را ندیده بودم. اشکم بی صدا فرو ریخت. کف دستم را عرق سردی خیس کرده بود، برعکس دست آزاد داغ و تبدار به نظر می رسید. دستم را محکم فشرد.

پرهام عکس می گرفت. سوگل به پریساخانم تبریک می گفت و دوتایی می خندیدند. یکی یکی جلو آمدند و روبوسی کردند. نوبت به پرهام که رسید، محکم در آغوشم کشید و توی گوشم گفت: تو کی بزرگ شدی کوچولو؟

خندیدم. گونه ام را بوسید و عقب رفت تا جایش را به سوگل بدهد. سوگل خندان گفت: چه عروس رنگ پریده ای!

بابابزرگ به مامان تلفن زد و قضیه را گفت. بعد هم گوشی را به من داد تا با او حرف بزنم. بغض داشتم. حرف زدن سختم بود. مامان با ناباوری گفت: تو واقعاً رضایت دادی؟ امیدوارم این عشق واقعی باشه. ولی بازم فکر کن پرستو. من هنوز می خواستم برات دعوتنامه بفرستم بیای پیش خودم. حتماً از امکانات اینجا لذت می بری...

هنوز داشت حرف میزد که از گوشه ی چشم نگاهی به آزاد انداختم. نه! هیچ کدام از آن امکانات را بدون آزاد نمی خواستم. تحمل دوری از بابا و بابابزرگ را هم نداشتم. پس... هیچ... به جای این که او برایم آرزوی خوشبختی کند، من برایش این آرزو را کردم و از خدا خواستم همیشه خوشحال و راضی باشد.

 

مدتی بعد آزاد و پرهام و سوگل مشغول به سیخ کشیدن گوشتهایی که پریساخانم آورده بود، شدند. به من هم اجازه ندادند دست به سیاه و سفید بزنم. خوشحال بین بابا و بابابزرگ نشستم. بابابزرگ از خاطرات خوش فرانسه اش می گفت. زمانی که در کنار رود سن با پریساخانم قدم میزد. پریساخانم هم غرق فکر تایید می کرد و حاشیه ها را تعریف می کرد.

بعد از نهار بابابزرگ که خسته بود، تصمیم گرفت برگردد. بابا هم می خواست برود. پرهام جلو رفت و به بابا گفت: شما برین استراحت کنین. من قول میدم سر شب پرستو رو کت بسته بیارم تحویلتون بدم. خیالتون راحت باشه.

بابا نگاهی به من انداخت و آرام گفت: باشه.

آزاد درهای باغ را باز نگه داشت تا آنها رفتند. بعد پشت سرشان هر دو در را محکم کرد و پیش من و پرهام و سوگل، جلوی ساختمان برگشت.

سوگل دست پرهام را کشید و گفت: پرهام تو تا حالا اینجا رو درست حسابی نشونم ندادی.

پرهام به ناچار دنبالش رفت. آزاد آرام جلو آمد. دست روی شانه ام گذاشت و با ملایمت شالم را باز کرد. خم شد و گونه ام را بوسید. سرخ شدم. ولی فوراً یاد دلخوریم افتادم و پرسیدم: چرا برای عقد منو صدا نکردی؟

_: مگه راضی نبودی؟

_: خب چرا. ولی چه ربطی داشت؟

_: نصف ده ریختن تو باغ. خوشم نمیومد همه بشینن عروسمو تماشا کنن.

_: می خواستی راشون ندی.

_: نمیشد. تا که فهمیدن عروسیه همه اومدن. بعد از عقدم به زور بیرونشون کردم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: تهدیدت کرده بودم اگه قهر کنی چکار می کنم!

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: قهر نیستم. فقط یه خورده دلم گرفته.

_: از دست من؟

_: تو... مامانم... نمی دونم. شایدم نه...

آفتاب بالا آمده بود. هوا کمی گرم شد. ژاکت بلند کرمی که به جای مانتو پوشیده بودم را از تن درآوردم و توی اتاق گذاشتم. بلوز یقه اسکی قرمز با شلوار کرم لی تنم بود. بیرون آمدم. رو به آسمان نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم بسته بود.

آزاد گفت: نمی خواستم ناراحتت کنم. اینقدر شلوغ پلوغ شده بود، که فقط دلم می خواست خطبه رو بخونه و برن.

_: مهم نیست.

_: ولی هنوز ناراحتی.

_: نه. فقط یه کمی گیجم. برام جا نیفتاده. صبح که میومدم ظاهراً به قصد صحبت بود و توی دلم به نیت دیدنت. دلم برات تنگ شده بود. و الان همه چی تموم شده. نمی فهمم. هنوز باورم نشده.

_: سخت نگیر. کم کم عادت می کنی.

_: هوم.

نگاهی به پرهام و سوگل انداختم. کمی آن طرفتر درخت توتی از نزدیک زمین دو شاخه شده بود و بالا رفته بود. سوگل وسط این V نشسته بود و پرهام داشت از او عکس می گرفت.

پرهام برگشت و داد زد: پرستو میای یه عکس از ما بگیری؟

زیر لب گفتم: تو بگیر آزاد. دستام می لرزه.

باهم به طرفشان رفتیم. پرهام به زور کنار سوگل جا گرفت و آزاد مشغول عکس گرفتن شد. من هم محض سرگرمی شروع به طراحی ژستهای مختلف برای عکسهای بعدیشان شدم. پرهام را بالای درخت فرستادم. سوگل را وادار کردم وسط V بایستد و چندین مدل ژست و عکس.

بالاخره سوگل حوصله اش سر رفت و گفت: اه این که تمامش شد عکسای ما! حالا نوبت شما دو تاست. ولی صبر کن ببینم پرستو، این چه قیافه ایه؟! به تو هم میگن عروس؟ ماست از تو بیشتر رنگ و رو داره. بیا ببینم. بشین تو همین درخت ببینم چکار میتونم برات بکنم. پرهام کیف منو از تو اتاق میاری؟

_: لوازم نقاشیتونو می فرمایین دیگه؟

_: من چند تا کیف دارم آخه؟

پرهام خندید و دور شد. آزاد پشت سرم ایستاده بود و با موهایم بازی می کرد. سوگل غرق بررسی قیافه ام عقب می رفت و جلو می آمد. متفکرانه پرسید: موهاتو باید چکار کنم؟ بازشون می کنی آقا آزاد؟

آزاد کش مویم را دستم داد و تک بافته ی پشت سرم را باز کرد. کش را دور مچم انداختم. سوگل جلو آمد. کمی موهایم را روی شانه ام مرتب کرد. عقب کشید، نگاه کرد. دوباره جلو آمد و به حالت شینیون جمعشان کرد. همانطور که با یک دست نگهشان داشته بود، قدمی عقب رفت تا بهتر ببیند. آزاد گفت: زن من به هر صورت خوشگله!

سوگل متفکرانه گفت: بر منکرش لعنت.

خندیدم و گفتم: سوگل تو هم خیلی جدیش گرفتی ها! اومدی پیک نیک. عوض خوش گذرونیته؟

باز هم غرق فکر گفت: به من خوش می گذره.

موهایم را رها کرد. دوباره روی شانه ام مرتبشان کرد. پرهام با کیفش رسید. سوگل برسش را در آورد و کیف را دوباره به پرهام داد. نگاهی به من کرد و پرسید: خودت که برس نداری؟

_: نه بابا. خدا خیرت بده. من نیومدم عروسی. اومدم پیک نیک.

در حالی که موهایم را شانه میزد، گفت: ولی من برای عروسی اومدم.

آهی کشید و گفت: نه! نمیشه. این چینای رد بافته ات صاف نمیشه. کاش اتو داشتیم.

آزاد با شک گفت: اتوی لباس من دارم.

سوگل شانه ام را کشید و گفت: خوبه. بریم موهاتو اتو کنیم.

آزاد پرسید: موهاش نمی سوزه؟

_: نه بابا با یه بار اتو هیچیش نمیشه. خیلیم قشنگ میشه. حالا می بینی.

پنج دقیقه بعد مرا طاق باز کف اتاق خوابانده بود. سرم روی یکی از پشتیها بود و موهایم را مثل یال شیر دورم ریخته بود و با دقت اتو میکشید. کنارش پرهام نشسته بود و دائم سربسرش می گذاشت. طرف دیگرم آزاد نشسته بود و با انگشتان دستم بازی می کرد. با وجود این که سوگل ده بار گفته بود که هیچ اتفاقی برای من و موهایم نمیفتد، هنوز نگاهش نگران بود.

سوگل یک بار دیگر برس کشید و دوباره اتو را روی موهایم گذاشت. در همان حال گفت: وووی پرستو اگه بدونی چه ناز شده! عکسای عقدت ماه میشه!

_: ولی خداییش عکسای پشت صحنه خیلی جالبتر میشه!

پرهام گفت: عکس به اندازه ی کافی گویا نیست. باید از این قیافه ی تو و سوگل فیلم بگیرم.

سوگل تهدید کنان گفت: پرهام دست به اون دوربین نمی زنی ها! این اتو رو از برق بکش.

پرهام در حالی که دو شاخه را می کشید، گفت: یعنی تموم شد؟ خدایا شکرت.

_: چی چی رو تموم شد؟ پرستو تکون نخور. فقط موهاش. ای خدا پرستو کدوم بی سلیقه ای ابروهای تو رو مرتب کرده؟

گفتم: اسمش پرستو بود!

آزاد گفت: که البته خیلیم باسلیقه اس.

سوگل گفت: وای پرهام یه کم از من دفاع کن، دچار کمبود محبت شدم!

_: الهی من قربون ابروهای با سلیقه ی تو برم.

_: یعنی من مرده ی این قربون صدقه رفتن تو ام پرهام! یه کم از این شوهرخواهرت یاد بگیر.

_: این هنوز داغه! حالیش نیست. دو روز بگذره خوب میشه.

_: اهه یعنی من هنوز دو ماه نشده کهنه شدم؟ مامااااااان

_: عزیز من دعواهای خانوادگی رو بذار توی خونه. سه ساعته ما رو علاف کردی. اصلاً آزاد پاشو بریم یه قدمی بزنیم. غلط نکنم این بزک دوزک تا شب طول می کشه.

آزاد آرام گفت: شما بفرمایین. من صبح تا شب دارم این باغ رو وجب می کنم، الان نمیام.

سوگل گفت: خب معلومه که نمیاد. تو هم اگه یه ذره احساس داشتی از کنار زنت تکون نمی خوردی.

_: آدمیزاد موجودیست متحرک. ربطی به عشق و احساسش نداره!

پرهام این را گفت و خندان بیرون رفت. چند دقیقه بعد هم در حالی که هلوی درشتی را گاز میزد، برگشت.

سوگل که سخت مشغول مرتب کردن ابروهای من بود، گفت: پرهام جون چند تا هلو هم برای من بچین.

_: بیا یه گاز بزن.

_: نه. برو عقب.

زیر دست سوگل نالیدم: اه پرهام این آب هلو بود یا تف؟

پرهام غش غش خندید. آزاد با دستمال صورتم را خشک کرد. بالاخره آرایش پرماجرای سوگل بعد از یک ساعت و نیم تمام شد و الحق کارش را آنهم با آن وسایل محدود، عالی انجام داد.

حالا نوبت به ژستهای مختلف بین درختها و عکاسی رسیده بود، که سه ساعت طول کشید و تقریباً توی تمام عکسها همگی داشتیم از خنده منفجر می شدیم.

آفتاب غروب کرده بود که پرهام عزم رفتن کرد. نگاهی به اتاقها انداختم و از آزاد پرسیدم: شب اینجا سرد نیست؟

_: نه بخاریها رو روشن می کنم.

_: تنهایی نمی ترسی؟

_: نه. می مونی؟

_: نه. به بابا قول دادم. ولی هوا که گرم شد یه شب میام اینجا. به نظر جالب میاد. هیچ وقت شب اینجا نبودم.

_: طلوع آفتابش دیدنیه.

_: حتماً همینطوره.

پرهام صدا زد: پرستو بریم.

آزاد توی سایه ی درخت خزید. به طرفش رفتم. برای لحظه ای در آغوشم کشید. بوسه ای نرم از گونه ام برداشت و گفت: زود میام. دلم برات تنگ میشه.

_: منم همینطور. منتظرتم.



تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۶)

سلاااام

خوب هستین ایشالا؟ منم خوبم. ممنون


بالاخره راهشو پیدا کردم! این فایر فاکس منو می کشه تا باز بشه، بسیار خب نمی بندمش! صفحه ورد و اکسپلورر رو هم همینطور. کی گفته همشون باید مرتب بسته بشن و کامپیوتر شات دان بشه؟ در لپ تاپ رو می بندم و میذارم با تمام برنامه های بازش هایبرنیت بشه.


کارت وی فی ای که گفتم بهش نخورد :( هیشکی یه پی سی کارد با حداکثر ۴۰ - ۵۰ تومن سراغ نداره؟ بیشتر نمیدم. کل لپ تاپم صد تومن نمی ارزه!


میشه لینک منو از تو وبلاگاتون بردارین؟ دوباره وسواس گرفتم یه وخ لو نرم :(



بعد از صبحانه کنار کشیدم. به دیوار تکیه دادم و زانوهایم را درآغوش گرفتم. لیوان دیگری چای ریختم و با دو دست روی زانوهایم نگه داشتم. غرق فکر بودم. آزاد مشغول جمع کردن سفره بود. می رفت و می آمد. بالاخره کارش تمام شد و روبرویم یک وری نشست و به دستش تکیه داد. دلم برایش ضعف رفت. بی اختیار لبخندی به رویش زدم. نگاهم نمی کرد. اما همان موقع برگشت و لبخندم را جواب داد. با حرص سر به زیر انداختم. دلم نمی خواست ببیند.

آرام آرام چایم را نوشیدم. داشتم با لیوان خالی بازی می کردم که پریساخانم اشاره ای به بابابزرگ کرد. بابابزرگ رو به من کرد و گفت: پرستو بابا بلند شو. برین بیرون حرفاتونو بزنین.

آزاد پا به رکاب، فوراً برخاست. با بی میلی لیوان را کنار گذاشتم و بلند شدم. دلم می خواست همانجا بنشینم و از حضور عزیزانم کنار هم لذت ببرم. اما بدون حرف به دنبال آزاد رفتم. چند قدمی در سکوت کنار هم رفتیم. سرم پایین بود و دستهایم را توی جیبهایم فرو برده بودم. گاهی لگدی به ریگی می زدم.

بالاخره آزاد شروع به حرف زدن کرد: باید عذرخواهی کنم؟ معذرت می خوام. منت بکشم؟ همه جوره در خدمتم. عزیز من من از کجا می دونستم که بابابزرگت مثل شیر پشت من قد علم می کنه و بابات رو با صد زبون قانع می کنه؟ آخه من چی دارم؟ جیب من که پاکتر از روی شما با یه حفره ی بزرگ مثل برمودا که هیچی روش بند نمیشه؛ سابقه ام هم که اینقدر درخشانه که من موندم بابابزرگت چه جوری طرف منو گرفته؟

_: اولاً دلخوری من بابت این نیست. من می خواستم به حرفام گوش بدی، نگفتم که عروسی کنیم... اصلاً وقتشو داشتم یا موقعیتشو؟

_: و ببخشید این پدر و برادر شمام می نشستن کنار تا من روزا در خدمتتون باشم درددل کنین؟ عزیز من این رابطه باید رسمی بشه که راضی باشن. حوصله ی این قایم موشک بازیا رو ندارم. از این که یه روز مچتو بگیرن و اذیتت کنن می ترسم. ولو این که فقط به یه گوش احتیاج داری. این اولیش... بعد چی؟

_: بعد این که کار بابابزرگ تعجبی نداره. مامان پریسا به من قول داده بود که هر کار بتونه می کنه. بابابزرگم که جون و عمرش مامان پریساس.

_: مامان پریسا چه قولی بهت داده؟! منو بگو که فکر می کردم این همه اصرار به خاطر منه!

_: البته که به خاطر توئه. اگه من عاشق یکی دیگه شده بودم، لزومی نداشت مامان پریسا خودشو بکشه.

با حرص اضافه کردم: عزیز دردونه ی لوس!

بلند خندید و گفت: نه جدی چی بهش گفتی؟

_: هیچی. گفتم دلم می خواد خونه ی بابابزرگ بمونم. اونم پرسید به خاطر کی؟

_: عالیه! خب به خاطر کی؟

_: معلومه دیگه بابابزرگم! فکر کردی عاشق چشم و ابروتم؟ ایشششش

_: آره فکر کردم اینطوریه!

_: چه خیال باطلی!

با خنده گفت: میمیرم برای این قهر و اداهات پرستو. دلم برات یه ذره شده بود.

_: دروغ نگو. تو اگه دلتنگ بودی، یه تلفن می زدی. یه سر می زدی.

_: دوباره شروع نکن عزیز من. فقط از همین الان، همین لحظه ببین می تونی منو ببخشی و اجازه بدی از نو شروع کنیم؟

_: نه نمی تونم.

_: دهه پرستو؟!!

_: خب نمی تونم بابا رو تنها بذارم. چی فکر کردی؟ بابا از سابقه ات که چیزی نمی دونه، به وضع مالیتم اهمیت نمیده. تنها دلیل مخالفتش تنهاییشه. بعد از بیست سال دخترش داره تحویلش می گیره، حالا هنوز دو هفته نشده بذاره بپره؟

پیشنهاد کرد: براش زن بگیر.

_: به ریسکش نمی ارزه. از کجا یه زن خوب پیدا کنم که هم بابا رو دوست داشته باشه، هم با شرایطش کنار بیاد. نمی خوام دوباره ضربه بخوره. دیگه جا نداره.

_: یعنی اگه موردش پیش بیاد، اقدام می کنی؟ ناراحت نمیشی؟

_: معلومه که می کنم. خوشحالم میشم.

_: لابد برای این که بار مسئولیتت سبک بشه.

_: نخیر. من مثل تو دیوونه نیستم! چطور می تونی با وجود این همه محبتی که بابابزرگ بهت کرده، بازم اینجوری حرف بزنی؟! خیلی نمک نشناسی!

_: خب... بابابزرگت خیلی خوبه. ولی ممکنه اون زنی که بابات بگیره، با تمام محبتی که به بابات داشته باشه، از تو خوشش نیاد.

_: اگه بابام راضی باشه، من حرفی ندارم. توقعی از بابام ندارم. فقط دلم می خواد خوشحال و خوشبخت باشه. بعد از سی سال بدبختی حقشه.

_: خب مورد تو فرق می کرد. اونا باهم خوشبخت نبودن.

_: پدر و مادر تو باهم خوشبخت بودن؟

_: من هیچ وقت دعواشونو ندیدم.

_: خوشبختی بزرگیه!

_: آره می دونم. شاید به همین دلیله که جای خالیشو طاقت نیاوردم. و به همین خاطره که خیلی طول کشید تا پدربزرگتو قبول کنم.

خواستم بحث را تمام کنم. داشت آزاردهنده میشد. روی کنده ی باریک بریده شده ای یک پایی ایستادم. با پیروزی گفتم: هم قد شدیم.

روبرویم به درختی تکیه داد و پرسید: حالا مثلاً اگه همقد من بودی چی میشد؟

_: خب اگه همقد تو بودم و به اندازه ی تو هم لاغر بودم، حتماً خیلی جذابتر از الان بودم.

_: به چشم کی؟

_: خب می خوای بگی که من اگه ده کیلویی لاغرتر بودم، جالبتر نبود؟

_: نه نبود. تو چاق نیستی. فقط یه کم تپلی. خیلیم خوشگلی.

لحنش با لطف نبود. بیشتر دعوا می کرد. از روی کنده پایین آمدم و گفتم: یعنی من مرده ی این تعریف کردنای تو ام! آدم ترجیح میده کتک بخوره تا تو بهش بگی خوشگل.

پشت به او کردم. با خنده گفت: نکن پرستو. نکن.

برگشتم و با تعجب پرسیدم: چکار نکنم؟

سر به زیر انداخت و غرید: لااله الالله

معترضانه گفتم: من نمی فهمم.

_: بیخیال... بعد از تمام این حرفا... کی عقد کنیم؟

_: قبل از تمام این حرفا بگو چکار نباید بکنم و چرا؟

_: قهر که می کنی دلم می خواهد بگیرم بچلونمت، قلقلکت بدم تا خنده ات بگیره. جداً مقاومت کردن سخته، مخصوصاً تو الان رو دور لجبازی هستی و تا یک بدو میشه پشتتو می کنی و میری. آخه رحم کن به من!

با شرمندگی سر به زیر انداختم.

_: بی خیال. بهش فکر نکن. جواب منو ندادی.

 شانه ای بالا انداختم. در حالی که این بار از شرم دور می شدم، گفتم: حتی اگه عقدم بکنیم، من می خوام حالا حالاها پیش بابا بمونم.

_: اشکالی نداره. من که خیلی وقتا اینجام. می تونی چند روز در هفته رو پیش بابات باشی. از اون گذشته... دلم می خواد عروسی بگیرم. تا کی بشه نمی دونم. هنوز خیلی فرصت داری. فقط عقد کنیم که خیال همه راحت باشه. بمون پیش بابات.

سرم پایین بود و آرام گفتم: در این صورت... هر وقت تو بخوای.

_: مطمئنی؟!

سر بلند کردم. چشمانش می درخشید. خنده ام گرفت. رو گرداندم. سردم بود. چند قدم آن طرفتر محوطه ی بدون درختی بود.

_: بریم اونجا. تو آفتاب. سردمه.

_: نه نه اول جواب منو بده.

_: منظورت چیه؟ خب معلومه که مطمئنم.

_: می تونی بری تو اتاق کنار شومینه. من میرم دنبال عاقد.

_: دیوونه شدی آزاد؟

_: گمونم از همیشه عاقلترم. اگه فردا تو یا بابات یا بابابزرگت به هز دلیل پشیمون بشین، چه خاکی تو سرم بکنم؟ تا حواستون نیست دارین چکار می کنین باید اقدام کنم.

خندیدم و پرسیدم: حالا اینجا عاقد از کجا میاری؟

_: اهالی ده لابد یه عاقد دارن.

_: نمی دونم چی بگم.

به ساعتش نگاه کرد و گفت: سی ثانیه وقت اعتراض داری.

خندیدم. شروع به شمردن ثانیه ها کرد. قدم زنان به طرف اتاق رفتم. با شوق دنبالم آمد و گفت: سی ثانیه تموم شد. دیگه حق هیچ گونه اعتراضی نداری.

_: من نه. ولی رضایت من تنها کفایت نمی کنه!

_: مامان پریسا اینجاست. بقیش حله.

_: برو بهش بگو. ولی من نمیام تو. حوصله ی بحث ندارم. می رم اونجا تو یونجه زار. بعداً بیا نتیجه رو بهم بگو.

_: باشه. حتماً.

یونجه زار انتهای باغ بود. خیلی از ساختمان دور بود. قدم زنان با دلی پر از تشویش به آنجا رفتم. توی آفتاب کنار یونجه های تازه درو شده نشستم. علفها را می کندم و تکه تکه می کردم. آزاد نیامد. از تصور بحثی که در گرفته بود به خود لرزیدم. دلم نمی خواست هیچ کدامشان را ناراحت کنم. فکر کردم بروم و همه چی را بهم بزنم. اینجوری بابا خوشحال و بقیه ناراحت می شدند. اما ناراحتی آنها را هم نمی خواستم. تک تکشان به نوعی برایم عزیز بودند. با کلافگی نگاهی به ساعت انداختم. یک ساعت بود که داشتم دور خودم می چرخیدم و جرات نمی کردم برگردم. ولی نخیر. آزاد نمی خواست بیاید. با قدمهایی لرزان راه افتادم. هنوز چند قدم نرفته بودم که سوگل را دیدم. با شادی به طرفم آمد و گفت: سلام! مبارکت باشه عروس خانم!

جلو رفتم. و با حیرت گفتم: سلام. شما کی اومدین؟

_: احضار شدیم برای سر عقد! بکوب خودمونو رسوندیم. واییییی داشتم از ترس می مردم. نمی دونی این داداشت چه جوری رانندگی می کرد. خون خونشو می خورد. هزار بار التماسش کردم مانع خوشبختیت نشه. خدا رو شکر حرصشو سر پدال گاز خالی کرد و اینجا که رسید، آروم بود. خدا خواست تصادف نکردیم.

دستهایم را گرفته بود. ناگهان در آغوشم کشید و گفت: خیلی برات خوشحالم.

با تردید پرسیدم: عاقد اومده؟

_: اومده؟ نصف ده اینجا بودن، نفهمیدی؟ همه ی شیفته ی این عروس خجالتی شده بودن که حتی بله رو هم وکالتی داده.

_: یعنی تموم شد؟!

_: به کجای کاری؟ این داماد دستپاچه نذاشت عاقد چاییشو بخوره!

_: پس چرا به من چیزی نگفت؟

بهت زده گفت: فکر می کردم خودت نمی خواستی بیای.

_: اون فقط رفت از بابا برای عقد اجازه بگیره.

_: خب من... نمی دونم چی بگم. به هر حال الان اهل ده رفتن و بابابزرگت گفت بیام دنبالت.

_: من آخرش این آزاد رو می کشم!

خندید و گفت: حرص نخور عزیزم. شگون نداره اول زندگی!

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۵)

سلاممم 

خوب باشین ایشالا. منم خدا رو شکر خوبم.  

قصه مون به صد صفحه رسید و تموم نشد! فکر کنین! در تاریخ باید ثبت شه! فقط آقای رییس از صد صفحه بیشتره که اونم به دو نوبت نوشته شده. اینجوری حسابش نمی کنم. خلاصه که این اولین باره! هوراااا!


قرمز نوشت: چاره ای نیست. باید با فایرفاکس کار کنم که فونتم ریز نشه. ولی این سرعت کم و هی زبون عوض کردنش اعصابمو خورد می کنه :( ولی غمی نیست. خوش باشین :*

 

صبح روز بعد با بدن درد از جا برخاستم. بابا تازه بیدار شده بود. صبحانه اش را حاضر کردم. خورد و رفت. تا ظهر خانه را تمیز کردم. کمی خرید کردم. نهار درست کردم و زنگ زدم تا برای نهار بیاید. خوشحال شد. وقتی آمد برق شادی را در چشمانش می دیدم. هم خانه اش تمیز بود، هم نهاری گرم انتظارش را می کشید. تشکر کرد و نشست. پریساخانم راست می گفت. زندگی کردن با بابا ساده تر از مامان بود. درست بود که بابا بعضی از خواسته هایم را درک نمی کرد، حوصله ی حرف زدن و درددل کردن نداشت، ولی واقعاً پدر مهربانی بود.

خیلی دلم می خواست که حرف می زد. از غم سنگینی که هرکار می کردم، چشمانش را ترک نمی کرد می گفت. هر بار که نگاهم می کرد، چنان غمگین بود که دلم می خواست در آغوشش بگیرم و دلداری اش بدهم. اما غرورش اجازه ی نزدیک شدن نمیداد. حتی نمی دانستم برای چی ناراحت است. فکر می کردم یاد مامان می افتد. هر کاری می کردم که سرش را گرم کنم، اما غم نگاهش سنگینتر می شد.

بعد از دو هفته بابا به حرف آمد. آن روز غذای مورد علاقه اش را درست کرده بودم. لباس قشنگی هم پوشیده بودم و موهایم را که دوست داشت باز بگذارم، روی شانه هایم ریخته بودم. امیدوار بودم که خوشحالش کنم. اما با دیدنم بیشتر از همیشه درهم رفت. حتی غذایش را هم درست نخورد. ناراحت و ناامید میز را جمع کردم. جلوی تلویزیون نشسته بود و کانالها را عوض می کرد. کنارش نشستم. با احتیاط پرسیدم: بابا چی شده؟

بدون این که نگاهم کند، پرسید: چی چی شده؟

_: چرا ناراحتی؟ من کار بدی کردم؟

سری به نفی تکان داد. تلویزیون را خاموش کرد و به پشتی تکیه داد. به دستهایش خیره شد. با انگشتانش بازی می کرد. با تردید پرسیدم: کمکی از من بر میاد؟

باز سرش را به نفی تکان داد. بالاخره گفت: با من زندگی کردن خیلی سخته، نه؟ هم صحبت خوبی نیستم، سخت می گیرم، اهل گردش و معاشرت نیستم...

_: نه بابا... اینطور نیست. من اینجا راحتم.

_: ولی خونه ی بابابزرگت راحتتری.

البته که اینطور بود اما نگفتم. دوباره گفتم: من اینجا هم راحتم.

با تردید پرسید: آزاد چی؟ دوسش داری؟

حالا نگاهم می کرد و جواب می خواست. سر به زیر انداختم. دلم برایش پر می کشید. از وقتی که دانشگاه دوباره شروع شده بود، فقط دو سه بار او را سر کلاسها دیده بودم. جواب ندادم.

سری تکان داد و آرام گفت: پس راسته.

از جا برخاست و به طرف پنجره رفت. دستی به ته ریشش کشید و گفت: دوست داشتن که خجالت نداره، درد داره. فقط دو هفته اس که اینجایی، بابابزرگت پاشنه ی درو از جا درآورده که دخترتو بده آزاد و خوشبختش کن. میگه تو خونه ی تو راحت نیست. تنهاس، دلش می گیره.

به طرفم برگشت. عمیق نگاهم کرد و گفت: مثل همه ی روزای گذشته. کلاً تحمل من برات سخته... نمی تونی مثل بابابزرگ دوسم داشته باشی. مثل آزاد... کاری برات نکردم که عزیز باشم. اگه به من بود، دلم می خواست حالا که بعد از این همه سال، به اجبار به من پناه آوردی، حداقل چند سالی نگهت دارم. به جبران همه ی اون سالهایی که ازم فرار کردی. به جبران تمام بچگیات که لولوی خونه بودم و ازم می ترسیدی.

مکثی کرد. حرفی نزدم. دلم می لرزید. بابا فکری کرد و بعد گفت: ولی فایده نداره، وقتی دلت جای دیگه اس نمی تونم اسیرت کنم. نمی خوام که آزارت بدم. برو. آزادی. بابابزرگت درخت گردوی باغ رو به آزاد بخشیده تا مهرت کنه. اگه قبول داری، اگه دوسش داری برو. این پازل خیلی از قطعاتش کمه. نمیشه مراسم رو با روال معمول اجرا کرد. هر وقت خواستی عقد می کنین، عروسی هم می مونه برای هر وقت که آزاد تونست. هر جا هم دوست داشتی زندگی کن. من زنمو نتونستم نگه دارم، دختر که مال مردمه.

لحنش طعنه نداشت، زهر نداشت، اما به تلخی سالها دلتنگی بود. بغض کردم. کتش را برداشت و گفت: میرم بیرون که راحتتر فکر کنی. مجبور به هیچ کاری نیستی. تصمیم نهایی با خودته، بدونه هیچ قید و تعارفی.

وقتی که در خانه بسته شد، غم عالم به دلم ریخت. بابا بدجوری سر دوراهی رهایم کرده بود. دلم می خواست برمی گشت. دستم را می گرفت. حرف می زدیم. فکر می کردیم. اما رفته بود، بدون هیچ حرف اضافه. تا همین اندازه هم که حرف زده بود خیلی بود. بلندترین نطقی بود که از او شنیده بودم و صد البته تلخ ترین.

تلفن زنگ زد. با بیحالی نگاهش کردم. بعد از چهار یا پنج زنگ از جا برخاستم. بابابزرگ بود. پرسید: بابات بالاخره باهات حرف زد؟

چشمهایم را بستم. آرام گفتم: آره.

_: خیلی سختشه. می فهمم. ولی قرار نیست که از شهر بری. بهش مرتب سر می زنی، مگه نه؟

_: حتماً.

_: فکر کردم قبل از عقد بخوای یه بار جدی با آزاد حرف بزنی. فردا جمعه اس. میریم باغ. شما دو تام حرفاتونو بزنین. سنگاتونو وا بکنین و بیاین بگین می خواین چکار کنین.

_: من با بابا میام.

_: باشه. پس صبح زود دم خونه ی ما باشین. صبحونه رو اونجا می خوریم.

_: چشم. چه ساعتی؟

_: فکر کنم هفت راه بیفتیم خوب باشه. هشت می رسیم.

_: صبحونتون دیر میشه.

_: یه روز هزار روز نمیشه باباجون.

به بابا زنگ زدم و برنامه را گفتم. برگشت خانه. هنوز دلگرفته بود. سعی کردم از دلش در بیاورم. بهش قول می دادم اگر این وصلت هم صورت بگیرد، مرتب به او سر می زنم و او تنها تبسم تلخی می کرد.

صبح روز بعد طبق برنامه رفتیم. دلم می لرزید و حالم بد بود. بیشتر از همیشه دلتنگ آزاد بودم و از بابا خجالت می کشیدم. شاید حالم را می فهمید که تمام راه چشم به جاده دوخته بود و نگاهم نمی کرد. در سکوت می رفتیم.

ساعت هشت و ربع رسیدیم. باغبان به استقبالمان آمد. پریساخانم پرسید: آزاد کجاست؟

باغبان به انتهای باز اشاره کرد و گفت: رفتن برای صبحونه گردو بچینن.

بابابزرگ گفت: پرستو بابا... برو صداش کن.

درخت گردوی انتهای باغ، یک درخت قدیمی پرمحصول بود که گردوی سال تمام خانواده را تامین می کرد و حالا قرار بود مهریه ی من باشد.

چند قدمی آرام رفتم. همین که بقیه به اتاق رفتند و من هم از دیدرسشان خارج شدم، شروع به دویدن کردم. چند دقیقه بعد آزاد را دیدم. سبدی به دست داشت و مشغول بود. صدا زدم: اول از صاحبش اجازه بگیر، بعد بچین.

خنده ای کرد و گفت: برای صاحبش می چینم.

به طرفم آمد. با شوق سلام کرد. ولی من بغض کردم. به زحمت جواب دادم و چشم به او دوختم. با همان چشمهای خندان پرسید: چی شده پرستو؟

جواب ندادم. نزدیکتر آمد و گفت: از من گله داری؟ حق داری. تو این روزای سخت تنهات گذاشتم و چنان چسبیدم به کار انگار جونم بهش بسته اس. اصلاً هرچی تو بگی درست. حقیقتش این بود که داشتم خودمو تنبیه می کردم که از وابستگیم کم کنم. فکر می کردم بابات هزار سال دیگه هم بهم دختر نمیده.

رو گرداندم. اشکم ناگهان جاری شد و آرام گفتم: خیلی بی رحمی.

_: فقط همین؟ بذار اقلاً چماقی چیزی بدم دستت.

پشت به او کردم. چند قدمی رفتم و گفتم: یه بار اونم ناخواسته دست روت بلند کردم، حالا تا صد سال طعنه می زنی. به چه زبونی باید عذرخواهی کنم که فراموشش کنی؟

به دنبالم آمد و گفت: بَده یه آتو ازت دارم؟

خندید و ادامه داد: باشه فراموشش می کنم. از همین الان. قهر نکن عزیز من.

ایستادم. ولی هنوز پشت به او داشتم. گفتم: قهرم. خیلیم دلگیرم. اگه دوسم داشتی تنهام نمی ذاشتی. نگفتی چی بهم می گذره؟ چه جوری مامانمو اداره می کنم؟ چه جوری جشن پرهام رو مدیریت کردم؟ چه جوری خونمونو خالی کردم؟ کمک که بخوره تو سرم، فکر نکردی یه گوش برای درددل بخوام؟ تو که همیشه حرفامو می شنیدی. تو که می دونی من نمی تونم مثل تو، تو خودم بریزم. حرف بزنم، خوشحال میشم، سبک میشم.

دست روی شانه ام گذاشت. کنار کشیدم و شروع به دویدن کردم. اشکهایم را پاک کردم. نزدیک اتاقها، کنار شیر آب نشستم و صورتم را شستم. بعد آرام وارد شدم. پریسا خانم پرسید: پس آزاد کو؟

سلام بلند آزاد، مرا از جواب دادن معاف کرد. برای خودم چای ریختم و کنار بابا نشستم. آزاد آن طرف اتاق نشست و مشغول شکستن گردوها و تعارف آنها به بقیه شد.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (24)

به قول کرمونیا یه کمویی می گیرم جلو صورتم و میگم سلام!

توضیحاً این که کِمو یعنی الک. قدیما وقتی خجالت می کشیدن می گفتن یه کمویی بگیر جلو روت صورتت دیده نشه. حالا مایم همطو!

دو روز نبودیم. جمعه که در خدمت خانواده، شنبه هم از صبح تا عصر هفت ساعت تمام برق نداشتیم! اون هم با کلی لباس شستنی و یه کوه اطویی و یه عالمه خرده کار خیاطی! یعنی بسی خوشوقت شدم. می خواستم صبح تا ظهر تند تند کارامو بکنم و بعد بیام بشینم به نوشتن که برق رفت و ما هم مشغول کارای بی برقی شدیم. خیاطیا رو هر کدوم میشد با دست کردیم. شستنیهایی که میشد با دست شستیم و اینا.... وقتیم که چهار بعدازظهر برق اومد من بدو کارا بدو!

یه حدیث هست که می فرماین خدا رو شناختم به فسخ عزائم.

خدا شناس شدیم اساسی. همش فکر می کردم خداوند عالم می خواد من الان چکار کنم که این بی برقی اینقدر طولانی شد؟ به جایی هم نرسیدم. همش مشغول بودم. نفهمیدم چی شد آخرش!

گفتم نصف شب می نویسم. خسته بودم. گفتم یه کم کتاب می خونم ذهنم باز شه. یه کتاب چند وقت پیش دانلود کرده بودم. نازکترین حریر نوازش. نوشته ی ر اکبری. از  نود هشتیا.اینقده ناااااز بود که یه وقت دیدم ساعت پنج و نیم صبحه و کتاب تموم شد! سالها بود که به خاطر کتاب بیدار نمونده بودم. خلاصه تند تند پست بعدی رو نوشتم. نت نداشتم.گرفتم خوابیدم. صبحم که نبودم و شد الان....

این پستم دایلوگ کم داره. بیشترش توضیحاتیه که لازم بود. انشااله پست بعد با صحبتهای اساسی عشقولانه خدمت می رسم. شایدم تمومش کردم. الان میرم می نویسم که بدقول نشم.


آبی نوشت: ببخشین که خیلی وراجی کردم.

سبز نوشت: اگه فونتش بازم ریز شد کنترل و + رو باهم بگیرین زوم شه.


روزهای بعد حسابی گرفتار مامان شدم. همانطور که آزاد می گفت، او مثل بچه ها شده بود، همانقدر وابسته و ترسان. توقع داشت تمام روز کنارش بنشینم و بهش توجه کنم. خیلی سخت بود. به زحمت کلاسهای ضروریم را می رفتم و شتابان به خانه برمی گشتم. کلی برایش حرف می زدم. موهایش را شانه می زدم، شامش را می دادم و او را به رختخواب می فرستادم. وقتی خیالم راحت میشد به خانه ی بابابزرگ تلفن می کردم. آن ساعت دیگر بابابزرگ تلفن را از پریز کشیده و خوابیده بود. سالها بود از دست مزاحمهای شبانه ساعت حدود ده شب تلفن را می کشید. ده و نیم که من زنگ می زدم فقط آزاد جوابگو بود، که او هم اینقدر خسته بود که یا از زور خستگی بعد از چند دقیقه خداحافظی می کرد و یا وسط مکالمه خوابش می برد!

من درگیر مامان و درسها بودم و او هم درگیر باغ و درسها.... کلاس مشترکی نداشتیم و توی دانشگاه هم کم می دیدمش. ضمناً به روال سابق برگشته بودیم و توی دانشگاه باهم حرف نمی زدیم. ولی چقدر دلتنگش بودم. هرروز بعد از دانشگاه می رفت بیرون از شهر و به باغ می رسید و شب خسته برمی گشت. روزهای تعطیل هم از صبح زود می رفت.

من هم که اینقدر گرفتار بودم که فقط با مامان می توانستم گاهی آنهم به مدت کوتاه به بابابزرگ سر بزنم. آن ساعتی هم که میتوانستم مامان را از خانه بیرون ببرم، آزاد برنگشته بود.

پرهام هم درگیر کارهای عروسی اش بود. بابا برایش خانه ای اجاره کرده بود و خودش به شدت در تدارک کارهایش بود. پرهام ازدواج می کرد و بابا طلاق میداد. این روزها از همیشه مطمئن تر بودم که هیچ زن دیگری در زندگی بابا نبود.

مامان بالاخره راضی شد دکتر برود. اما لج می کرد و داروهایش را نمی خورد. هر وعده با کلی قربان صدقه و وعده و عید داروهایش را به خوردش می دادم تا کمی حالش بهتر شد و مختصری وقت پیدا کردم تا به پرهام برای تدارک مجلسش کمک کنم.

دیگر نه معنی ساعت را می فهمیدم و نه روز و هفته. هفته ها به سرعت می گذشت و ماهها هم می آمد و می رفت. امتحانات پایان ترم را دادم. عروسی پرهام برگزار شد و به خانه ی خودش رفت. من ماندم و مامان که این روزها ساز تازه ای کوک کرده بود. یکی از دوستان قدیمیش که ساکن سوئد بود برایش دعوتنامه فرستاده بود و مامان می خواست برود. شرایط مامان را برای دوستش گفتم، اما او خندید و قول داد مراقبش باشد. از دکترش پرسیدم و او هم گفت این سفر برایش مفید است. اما مامان نمی خواست به سفر برود. می خواست اقامت بگیرد. عقده های قدیمی رهایش نمی کردند. خیلی می ترسیدم. در این بین شوهر خاله ستاره هم همراهش شد. خانه مان که به اسم مامان و مهریه اش بود، را خرید تا خرج رفتنش بکند. یک وکیل هم برایش گرفت تا اجازه ی اقامتش را بگیرد. دوستش هم مدام اصرار می کرد که زودتر بیاید. و مامان فقط به رفتن فکر می کرد.

خسته بودم. خیلی خسته بودم. نمی خواستم برود، ولی این تنها آرزویش بود. کاش می دانستم در آن سرزمین سرد چه استقبال گرمی وجود دارد که اینطور به طرفش می دود؟

آزاد درگیر برداشت محصول و بسته بندی و فروش بود. خیلی از شبها هم توی باغ می ماند. دو اتاق مخروبه ی باغ را تعمیر و قابل سکونت کرده بود. خرده خرده وسیله برده بود و حالا با خیال راحت می ماند و به باغ می رسید تا هرچه زودتر قرضش را بدهد. خیلی وقت بود که حتی صدایش را نشنیده بودم.

قرار بود بعد از رفتن مامان، توی خانه ی بابا ساکن شوم. اما نمی خواستم. آپارتمان بابا یک سوئیت کوچک تک خوابه بود. جایی برای من نداشت.

تابستان داشت به آخر می رسید. دو سه روز بیشتر به رفتن مامان نمانده بود. بیشتر وسایل خانه را یا به این و آن بخشیده بودیم و یا فروخته بودیم. مانده بود وسایل من که باید به خانه ی بابا می بردم. دست و دلم پیش نمی رفت.

آن روز مامان به دیدن دوستانش رفته بود تا خداحافظی کند. نمی خواستم بگذارم تنها برود. اما بعد فکر کردم که از دو سه روز دیگر فقط حمایت معمولی دوستش را خواهد داشت، باید عادت کند.

خانه ماندم. اما خسته و کلافه بودم. برای دیدن بابابزرگ رفتم، اما او هم خانه نبود. پربساخانم تنها بود. با خوشرویی به استقبالم آمد و مثل همیشه مفصلاً پذیرایی کرد. بعد آمد و توی هال کنارم نشست. دستم را گرفت و با لبخند نگاهم کرد. لازم نبود حرفی بزند. با بغض گفتم: مامان بره خیلی تنها میشم.

_: بابات هست عزیزم... پرهام، زنش... من و بابابزرگت. تنهات نمیذاریم.

_: ولی من هیچ وقت مامانمو اینجوری ندیده بودم. همیشه ازش دلخور بودم. ولی الان دوسش دارم. خیلی مامان پریسا... خیلی.

_: می دونم عزیزم. می دونم. مامانت دل مهربونی داره، اگه با بابات نمی ساخت، دلیل بد بودنش نیست.

_: کاش بابا میذاشت بیام اینجا. تو خونه اش راحت نیستم. جاش خیلی کوچیکه. مزاحمشم. اما حتی جرات نکردم حرف اینجا رو بزنم. معلوم بود از این که مجبورم باهاش زندگی کنم خوشحاله.

_: اون پدرته! حق داره از این که کنار دخترش باشه خوشحال باشه.

_: ولی آخه چه جوری مامان پریسا؟ من اصلاً بلد نیستم با بابا حرف بزنم. چه برسه که بخوام تو وجب جا باهاش زندگی کنم. پدرمه. منم دوسش دارم. اما اون هیچ وقت نتونسته منو درک کنه. اصلاً نمی فهمه من چی میگم.

_: ولی تو تونستی با مادرت کنار بیای. با بابات که آسونتره.

_: آره. ولی یه تلاش تازه می خواد. من خسته ام پریساجون. نمی کشم. دلم می خواد این ترم رو مرخصی بگیرم، فقط بخوابم.

_: اینجا راحتی؟

_: می دونم مزاحم شمام، ولی آره. اینجا از هرجای دیگه بیشتر احساس تو خونه بودن و راحتی می کنم.

_: و همش به خاطر بابابزرگته؟

لحنش معنی دار بود. جا خوردم. در آن لحظه به آزاد فکر نمی کردم. تکانی خوردم و جویده جویده گفتم: من اینجا بزرگ شدم، پیش بابابزرگ...

مکثی کردم. گریزی نبود. پریسا خانم بدون این که بعد از اولین اعتراف من، کوچکترین اشاره ای کرده باشد، همه چیز را می دانست و به خاطر داشت.

بدون این که نگاهش کنم، شانه ای بالا انداختم و گفتم: اینجا عاشق شدم و آره می خواین بدونین بهتون میگم، خیلی دلم براش تنگه. شما که درک می کنین. نه؟

در آغوشم کشید و گفت: تو دختر خودمی. هر کار بتونم برات می کنم.

سرم روی سینه اش بود و اشکهایم می ریخت. با صدای نگران بابابزرگ عقب کشیدم. نگاهش بین من و پریسا خانم می چرخید: چی شده باباجون؟

از راه رسیده بود. کتش توی دستش بود و توی قاب در حیران مانده بود. اشکهایم را به سرعت پاک کردم و با لبخند گفتم: سلام باباجون.

پریسا خانم برخاست و کتش را گرفت. آرام سلام و خوشامد گفت. بابابزرگ با اشاره سوالش را تکرار کرد. پریساخانم با لبخند زیر لب گفت: چیزی نیست. دلش تنگه.

بابابزرگ آهی کشید و کنارم نشست. دست دور شانه هایم انداخت و گفت: مامانت از همون بچگیش می خواست بره. دلم نیومد. نذاشتم. عاشق شد. گفتم این بارم تو روش وایسم حق پدری رو به جا نیاوردم. خواست بعد از عروسیش بره که بابات نخواست. دعواهاشون شروع شد. تفاوت خونواده ها هم بهش دامن زد. حالا داره بعد از سی سال همون حرف اولیشو می زنه. دل من می گیره، دل تو هم... اونم به آرزوش می رسه. این همه سال مال من و تو بوده، حالا میره مال خودش باشه. امیدوارم بهش خوش بگذره. تو هم غصه نخور بابا. اینجا خونه ی خودته. اگه خونه ی بابات ناراحتی، بیا همین جا. تعارف نکن.

سرم را روی شانه اش گذاشتم. پریساخانم برای بابابزرگ چای آورد و به من لبخند زد. لبخند گرم آزاد. چند وقت بود ندیده بودمش؟ دیگر حسابش را هم نداشتم.

نیم ساعت بعد به خانه برگشتم. سه روز آخر را هم فول تایم مشغول بودم تا مامان رفت. از فرودگاه به خانه ی بابا رفتم. مقدار کمی از وسایلم را به آنجا برده بودم. باقی همه خانه ی بابابزرگ بود، اما حرف رفتن را نزده بودم.

با بابا توی هال کوچکش نشسته بودیم. حرفی نمی زد. اما احساس می کردم او هم به اندازه ی من دلش گرفته است. از وقتی وارد شده بودم، فقط پرسید: رفت؟

و وقتی جواب مثبتم را شنید، سکوت کرد. سکوت تلخ و گزنده ای که هیچ حرفی برای شکستنش پیدا نمی کردم. نمی دانستم پشیمان بود؟ هنوز هم دوستش داشت؟ و یا حسرت سالهای تلخی که کنار او گذرانده بود را می خورد؟ جرات پرسیدن هم نداشتم.

بالاخره بعد از نزدیک یک ساعت، پرسید: شام چی می خوری؟

_: فرقی نمی کنه.

_: من معمولاً شام حاضری می خورم.

دلم سوخت. نهار غذای بیرون، شام حاضری... پس کی یک وعده ی گرم و حسابی می خورد؟

از جا بلند شدم. به بهانه ی خودم به آشپزخانه رفتم و شام مختصری آماده کردم. باهم خوردیم. بابا می خواست توی هال بخوابد، اما من وادارش کردم به اتاقش برود و خودم روی مبل خوابیدم.