ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۲۷)

سلامممم


اینم  عقد کنونشون اینا....


بی ربط نوشت: این حساب رو بکنین بامزه اس: ۷۳ × سن شما × ۱۳۸۳۷



باهم به طرف اتاق راه افتادیم. توی دلم غوغا بود. نمی فهمیدم این همه عجله چه معنی دارد. سوگل دستم را گرفته بود و با خود می برد. بالاخره وارد شدیم. همه با خوشرویی با استقبالم آمدند. بابابزرگ دست من و آزاد را گرفت. سر بلند کرد و از بابا پرسید: اجازه میدی؟

بابا بغضش را فرو خورد و آرام گفت: صاحب اختیارین.

تا به حال اشک بابا را ندیده بودم. اشکم بی صدا فرو ریخت. کف دستم را عرق سردی خیس کرده بود، برعکس دست آزاد داغ و تبدار به نظر می رسید. دستم را محکم فشرد.

پرهام عکس می گرفت. سوگل به پریساخانم تبریک می گفت و دوتایی می خندیدند. یکی یکی جلو آمدند و روبوسی کردند. نوبت به پرهام که رسید، محکم در آغوشم کشید و توی گوشم گفت: تو کی بزرگ شدی کوچولو؟

خندیدم. گونه ام را بوسید و عقب رفت تا جایش را به سوگل بدهد. سوگل خندان گفت: چه عروس رنگ پریده ای!

بابابزرگ به مامان تلفن زد و قضیه را گفت. بعد هم گوشی را به من داد تا با او حرف بزنم. بغض داشتم. حرف زدن سختم بود. مامان با ناباوری گفت: تو واقعاً رضایت دادی؟ امیدوارم این عشق واقعی باشه. ولی بازم فکر کن پرستو. من هنوز می خواستم برات دعوتنامه بفرستم بیای پیش خودم. حتماً از امکانات اینجا لذت می بری...

هنوز داشت حرف میزد که از گوشه ی چشم نگاهی به آزاد انداختم. نه! هیچ کدام از آن امکانات را بدون آزاد نمی خواستم. تحمل دوری از بابا و بابابزرگ را هم نداشتم. پس... هیچ... به جای این که او برایم آرزوی خوشبختی کند، من برایش این آرزو را کردم و از خدا خواستم همیشه خوشحال و راضی باشد.

 

مدتی بعد آزاد و پرهام و سوگل مشغول به سیخ کشیدن گوشتهایی که پریساخانم آورده بود، شدند. به من هم اجازه ندادند دست به سیاه و سفید بزنم. خوشحال بین بابا و بابابزرگ نشستم. بابابزرگ از خاطرات خوش فرانسه اش می گفت. زمانی که در کنار رود سن با پریساخانم قدم میزد. پریساخانم هم غرق فکر تایید می کرد و حاشیه ها را تعریف می کرد.

بعد از نهار بابابزرگ که خسته بود، تصمیم گرفت برگردد. بابا هم می خواست برود. پرهام جلو رفت و به بابا گفت: شما برین استراحت کنین. من قول میدم سر شب پرستو رو کت بسته بیارم تحویلتون بدم. خیالتون راحت باشه.

بابا نگاهی به من انداخت و آرام گفت: باشه.

آزاد درهای باغ را باز نگه داشت تا آنها رفتند. بعد پشت سرشان هر دو در را محکم کرد و پیش من و پرهام و سوگل، جلوی ساختمان برگشت.

سوگل دست پرهام را کشید و گفت: پرهام تو تا حالا اینجا رو درست حسابی نشونم ندادی.

پرهام به ناچار دنبالش رفت. آزاد آرام جلو آمد. دست روی شانه ام گذاشت و با ملایمت شالم را باز کرد. خم شد و گونه ام را بوسید. سرخ شدم. ولی فوراً یاد دلخوریم افتادم و پرسیدم: چرا برای عقد منو صدا نکردی؟

_: مگه راضی نبودی؟

_: خب چرا. ولی چه ربطی داشت؟

_: نصف ده ریختن تو باغ. خوشم نمیومد همه بشینن عروسمو تماشا کنن.

_: می خواستی راشون ندی.

_: نمیشد. تا که فهمیدن عروسیه همه اومدن. بعد از عقدم به زور بیرونشون کردم.

رو گرداندم. با ملایمت گفت: تهدیدت کرده بودم اگه قهر کنی چکار می کنم!

بدون این که نگاهش کنم، گفتم: قهر نیستم. فقط یه خورده دلم گرفته.

_: از دست من؟

_: تو... مامانم... نمی دونم. شایدم نه...

آفتاب بالا آمده بود. هوا کمی گرم شد. ژاکت بلند کرمی که به جای مانتو پوشیده بودم را از تن درآوردم و توی اتاق گذاشتم. بلوز یقه اسکی قرمز با شلوار کرم لی تنم بود. بیرون آمدم. رو به آسمان نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم بسته بود.

آزاد گفت: نمی خواستم ناراحتت کنم. اینقدر شلوغ پلوغ شده بود، که فقط دلم می خواست خطبه رو بخونه و برن.

_: مهم نیست.

_: ولی هنوز ناراحتی.

_: نه. فقط یه کمی گیجم. برام جا نیفتاده. صبح که میومدم ظاهراً به قصد صحبت بود و توی دلم به نیت دیدنت. دلم برات تنگ شده بود. و الان همه چی تموم شده. نمی فهمم. هنوز باورم نشده.

_: سخت نگیر. کم کم عادت می کنی.

_: هوم.

نگاهی به پرهام و سوگل انداختم. کمی آن طرفتر درخت توتی از نزدیک زمین دو شاخه شده بود و بالا رفته بود. سوگل وسط این V نشسته بود و پرهام داشت از او عکس می گرفت.

پرهام برگشت و داد زد: پرستو میای یه عکس از ما بگیری؟

زیر لب گفتم: تو بگیر آزاد. دستام می لرزه.

باهم به طرفشان رفتیم. پرهام به زور کنار سوگل جا گرفت و آزاد مشغول عکس گرفتن شد. من هم محض سرگرمی شروع به طراحی ژستهای مختلف برای عکسهای بعدیشان شدم. پرهام را بالای درخت فرستادم. سوگل را وادار کردم وسط V بایستد و چندین مدل ژست و عکس.

بالاخره سوگل حوصله اش سر رفت و گفت: اه این که تمامش شد عکسای ما! حالا نوبت شما دو تاست. ولی صبر کن ببینم پرستو، این چه قیافه ایه؟! به تو هم میگن عروس؟ ماست از تو بیشتر رنگ و رو داره. بیا ببینم. بشین تو همین درخت ببینم چکار میتونم برات بکنم. پرهام کیف منو از تو اتاق میاری؟

_: لوازم نقاشیتونو می فرمایین دیگه؟

_: من چند تا کیف دارم آخه؟

پرهام خندید و دور شد. آزاد پشت سرم ایستاده بود و با موهایم بازی می کرد. سوگل غرق بررسی قیافه ام عقب می رفت و جلو می آمد. متفکرانه پرسید: موهاتو باید چکار کنم؟ بازشون می کنی آقا آزاد؟

آزاد کش مویم را دستم داد و تک بافته ی پشت سرم را باز کرد. کش را دور مچم انداختم. سوگل جلو آمد. کمی موهایم را روی شانه ام مرتب کرد. عقب کشید، نگاه کرد. دوباره جلو آمد و به حالت شینیون جمعشان کرد. همانطور که با یک دست نگهشان داشته بود، قدمی عقب رفت تا بهتر ببیند. آزاد گفت: زن من به هر صورت خوشگله!

سوگل متفکرانه گفت: بر منکرش لعنت.

خندیدم و گفتم: سوگل تو هم خیلی جدیش گرفتی ها! اومدی پیک نیک. عوض خوش گذرونیته؟

باز هم غرق فکر گفت: به من خوش می گذره.

موهایم را رها کرد. دوباره روی شانه ام مرتبشان کرد. پرهام با کیفش رسید. سوگل برسش را در آورد و کیف را دوباره به پرهام داد. نگاهی به من کرد و پرسید: خودت که برس نداری؟

_: نه بابا. خدا خیرت بده. من نیومدم عروسی. اومدم پیک نیک.

در حالی که موهایم را شانه میزد، گفت: ولی من برای عروسی اومدم.

آهی کشید و گفت: نه! نمیشه. این چینای رد بافته ات صاف نمیشه. کاش اتو داشتیم.

آزاد با شک گفت: اتوی لباس من دارم.

سوگل شانه ام را کشید و گفت: خوبه. بریم موهاتو اتو کنیم.

آزاد پرسید: موهاش نمی سوزه؟

_: نه بابا با یه بار اتو هیچیش نمیشه. خیلیم قشنگ میشه. حالا می بینی.

پنج دقیقه بعد مرا طاق باز کف اتاق خوابانده بود. سرم روی یکی از پشتیها بود و موهایم را مثل یال شیر دورم ریخته بود و با دقت اتو میکشید. کنارش پرهام نشسته بود و دائم سربسرش می گذاشت. طرف دیگرم آزاد نشسته بود و با انگشتان دستم بازی می کرد. با وجود این که سوگل ده بار گفته بود که هیچ اتفاقی برای من و موهایم نمیفتد، هنوز نگاهش نگران بود.

سوگل یک بار دیگر برس کشید و دوباره اتو را روی موهایم گذاشت. در همان حال گفت: وووی پرستو اگه بدونی چه ناز شده! عکسای عقدت ماه میشه!

_: ولی خداییش عکسای پشت صحنه خیلی جالبتر میشه!

پرهام گفت: عکس به اندازه ی کافی گویا نیست. باید از این قیافه ی تو و سوگل فیلم بگیرم.

سوگل تهدید کنان گفت: پرهام دست به اون دوربین نمی زنی ها! این اتو رو از برق بکش.

پرهام در حالی که دو شاخه را می کشید، گفت: یعنی تموم شد؟ خدایا شکرت.

_: چی چی رو تموم شد؟ پرستو تکون نخور. فقط موهاش. ای خدا پرستو کدوم بی سلیقه ای ابروهای تو رو مرتب کرده؟

گفتم: اسمش پرستو بود!

آزاد گفت: که البته خیلیم باسلیقه اس.

سوگل گفت: وای پرهام یه کم از من دفاع کن، دچار کمبود محبت شدم!

_: الهی من قربون ابروهای با سلیقه ی تو برم.

_: یعنی من مرده ی این قربون صدقه رفتن تو ام پرهام! یه کم از این شوهرخواهرت یاد بگیر.

_: این هنوز داغه! حالیش نیست. دو روز بگذره خوب میشه.

_: اهه یعنی من هنوز دو ماه نشده کهنه شدم؟ مامااااااان

_: عزیز من دعواهای خانوادگی رو بذار توی خونه. سه ساعته ما رو علاف کردی. اصلاً آزاد پاشو بریم یه قدمی بزنیم. غلط نکنم این بزک دوزک تا شب طول می کشه.

آزاد آرام گفت: شما بفرمایین. من صبح تا شب دارم این باغ رو وجب می کنم، الان نمیام.

سوگل گفت: خب معلومه که نمیاد. تو هم اگه یه ذره احساس داشتی از کنار زنت تکون نمی خوردی.

_: آدمیزاد موجودیست متحرک. ربطی به عشق و احساسش نداره!

پرهام این را گفت و خندان بیرون رفت. چند دقیقه بعد هم در حالی که هلوی درشتی را گاز میزد، برگشت.

سوگل که سخت مشغول مرتب کردن ابروهای من بود، گفت: پرهام جون چند تا هلو هم برای من بچین.

_: بیا یه گاز بزن.

_: نه. برو عقب.

زیر دست سوگل نالیدم: اه پرهام این آب هلو بود یا تف؟

پرهام غش غش خندید. آزاد با دستمال صورتم را خشک کرد. بالاخره آرایش پرماجرای سوگل بعد از یک ساعت و نیم تمام شد و الحق کارش را آنهم با آن وسایل محدود، عالی انجام داد.

حالا نوبت به ژستهای مختلف بین درختها و عکاسی رسیده بود، که سه ساعت طول کشید و تقریباً توی تمام عکسها همگی داشتیم از خنده منفجر می شدیم.

آفتاب غروب کرده بود که پرهام عزم رفتن کرد. نگاهی به اتاقها انداختم و از آزاد پرسیدم: شب اینجا سرد نیست؟

_: نه بخاریها رو روشن می کنم.

_: تنهایی نمی ترسی؟

_: نه. می مونی؟

_: نه. به بابا قول دادم. ولی هوا که گرم شد یه شب میام اینجا. به نظر جالب میاد. هیچ وقت شب اینجا نبودم.

_: طلوع آفتابش دیدنیه.

_: حتماً همینطوره.

پرهام صدا زد: پرستو بریم.

آزاد توی سایه ی درخت خزید. به طرفش رفتم. برای لحظه ای در آغوشم کشید. بوسه ای نرم از گونه ام برداشت و گفت: زود میام. دلم برات تنگ میشه.

_: منم همینطور. منتظرتم.



نظرات 26 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

بیچاره شدم رفت فکر کنم با این اعتیادی که به خوندن داستان پیدا کردم این ترم مشروطم
فوق العاده زیبا نوشتی. اما بازم میگم دلمان یک عاشق پیشه واقعی خواست

نه بابا تموم میشن برمیگردی سر درست

خیلی ممنونم. می خرررررم برات

سحر (درنگ) دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام
خوبی؟
چیکارا میکنی؟

سلام
خوبم. تو خوبی؟
هیچی... همون روضه و اسباب جابجا کردن و اینا...

شایا دوشنبه 30 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:00 ق.ظ

عجیبه که این همه وقته خبری ازت نیست! واقعا دیگه نگران شدم امیدوارم که همه چیز خوب باشه!

شرمنده. هی گفتم امروز وصل میشه فردا وصل میشه. ببخش عزیزم

پرنیان یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:10 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

کجایی آیلا خانوم؟؟؟

اینجام :)

شایا یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:16 ق.ظ

کجایی؟!
همه چیز مرتبه؟ حتما سرت شلوغه حسابی

ببخشین. همینجام
:*)

خانم بزرگ یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

خب خدا رو شکر عاقبت به خیر شدن راستی آیلا جون من با این نود و هشت مشکل دارم هیچ داستانی دانلود نمی شه چکار کنم داستان خونم اومده پایین دکترا بهم هشدار دادن اگه تو این هفته ۱۰ تا نخونم کارم تمومه

:)
کلا دانلود نمیشه یا نمی تونی بخونی؟ من که با دانلودش مشکلی ندارم! برنامه ی ادوب ریدر یا فاکسیت ریدر رو داری؟ اگه نداری تو نت هست. دانلود که بتونی اونا رو باز کنی.

هوووووم شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ

پس کی مینویسی؟

نوشتم

سحر (درنگ) شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:43 ب.ظ

سلام
حتما روضه هستی! خوش به حالت!
التماس دعا
چقدر الان دلم میخواسه یه قسمت جدید میخوندم و کامنت میزاشتم

سلام
جات خالی...
به یادت هستم
شرمنده قطع بود

زهرا شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 08:27 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

چقدر این زنداداشش شبیه منه!

جدی؟ چه بانمک!! :))

سحر (درنگ) شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ

التماس دعا

محتاجیم به دعا

سحر (درنگ) شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:27 ب.ظ

سلاممم
چه با حال! اینکه خودن تو زنونه بودی و خطبه جاری شده! جالبه!
به نظر من مشکلی نداره!‌مگه من گفتم مشکل داره؟؟؟ نمیدونم تو شرعم دقیق چی گفته! فقط میدونم جاری شدن خطبه خیلی راحتتر از روال معمولشه ولی دقیق نیدونم چی به چیه!
ولی هیچقوت ندیده بودم عروس خودش بعله را نگه و بگن راضیه! برام تازگی داره!
جالبه ها!

سلاممممم

رسم ما اینجوریه.
نمی دونم :)
به نظرم اصولش رضایت پدر و تعیین مهریه و حضور شهود باشه

این خوابت خییییییییلی بانمک بود. کلیییی خندیدم :)))))))

mohi جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:03 ب.ظ http://pixator.blogfa.com

به به!بسیار گود!!
این حسابتونم خیلی باحال بود!!!

به به بسیار تنکیو عزیز!

سارا جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:35 ب.ظ

سلام. داستان تو خوندم و چند تا سوال برام پیش اومد که خوشحال می شم جواب بدی.
اول این که این داستان در چه شهری می گذره؟ چون مثلا این که از ساعت ۷صبح از خونه بابابزرگ راه بیفتی طرف خونه که لباسات رو عوض کنی و وسیله دانشگاه رو برداری و ۸ هم سر کلاس باشی در تهران اصلا ممکن نیست مگر این که همه این ها تو یک کوچه باشن!
ذیگه این که این ها رشته دانشگاهی شون چیه؟
بعد این که فکر نمی کنی یک مقدار این ها سن شون کمه برای این ماجراها؟ آزاد نباید بیشتر از بیست و دو سه سال داشته باشه و پرستو هم بیست سالشه.
دیگه این که خیلی داستانت جذاب تر می شه اگه قیافه آدم ها رو با جزئیات توصیف کنی. مثلا می گی پریسا خانم زیباست. ولی تصویری ازه ش نمی دی. مثلا موهاش چه رنگی یه؟ من دوست ندارم تصویر خودم از زن زیبا تو ذهنم بیادُ دوست دارم تصویر نویسنده رو ببینم. یا...ازاد چه شکلی یه؟ لاغر و قد بلند و سفید... ولی وقتی تو عاشقی این قدر به جزئیات صورت طرف دقت می کنی که همه ش جلوی چشمته... آدمها رو دقیق تر توصیف کن تا ما هم ببینیم شون! راستی...یه ذره بیشتر پیچ و تاب عاشقانه به ماجرا بده زود نرن سراغ خونه زندگی و بچه! منظورم این نیست که مشکل سر راهشون بذاری ها! بذارن یه مدت با هم خوش باشن و حال کنن! گناه دارن!
موفق باشی!

سلام
خیلی از توجهت متشکرم.
والا من خودم ساکن کرمانم. احتمالا اینام همینجان. سر تا ته شهر من تو روال ترافیک عادی بیست دقیقه طول می کشه. خونه ی بابابزرگشم به خونشون نزدیکه که کلا راحت میره و میاد.

این روزا من جوجه های خیلی کوچیکتر از اینا رو می بینم که درگیر مسائل بزرگ میشن! ولی در کل من سن قصه هام پایینه. اینجوری بیشتر دوست دارم. سی تا داستان قبلیم دخترا بین یازده سال تا بیست و هفت سال بودن.

من تا حدودی توضیح دادم که آزاد سبزه و چشم ابرو مشکیه. لاغره خیلی هم بلند نیست. ولی توضیحات بیشترش مثلاْ این که موهاش کوتاه و مجعده. فک و چونه اش مربعه و بینیش باریک و تیغه ایه

پریسا خانم موهای بلوندی داره که کمی حلقه حلقه اس. نه زیاد. البته موهاشم رنگ شده اس. ولی رنگ اصلیشم همین بوده. چشمهای آبی داره. صورت و بینی ظریف و یه لبخند مهربان با یه ردیف دندون سفید و مرتب. خیلی لاغر نیست ولی چاقم نیست. قدشم متوسطه

درسته. منم نمی خوام الان برن سر زندگی و بچه. ولی دروغ چرا چنته ام ته کشیده! احتمالا همینجا باید تمومش کنم. ولی به هر حال سعی می کنم یه پایان درست حسابی براش جور کنم.

بازم متشکرم.

نینا جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:13 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir

مخشلی نیست بنده نیز خوشحال شدم :*

داداش بزرگه؟ خو واسه اینکه یکم سر به سرم بذاره داداش بزرگه باشه کلا ادم کیف کنه باهاش

البته بیشتر اونایی که داداش بزرگه دارن میگن اینجوریا نیس ولی من یه داداش بزرگه مهربونیییی میخوام خدا بهم بده

بسی ممنونم :*)

بهله ما هم یه عمری به اینایی که داداش بزرگه ندارن گفتیم بابا خبری نیست که شلوغش کردین! ولی مکه که بودیم داداش بزرگه خیلی هوامو داشت و کلی کیفور شدم جات خالی!

پرنیان جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:38 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بسیار زیبا
از تیپ پرستو خوشم اومد!!!لباساش قشنگ بودن
از این سوگل هم خوشم اومده.دختر خوبیه!
گردش ۴نفره هم خیلی خوش می گذره.(فک کنم!!!)
بابووووو ۳ ساعت وایسادن عکس گرفتن؟!!من بعده ۲ تا عکس گریه م می گیره!!

بسیار ممنون :*)
خوشحالم که خوشت اومده.
آره گمونم خوب باشه :)
منم حوصله ی عکس ندارم. ولی دیدم بعضیا سه ساعت عکس می گیرن سه ساعتم میشینن پشت کامپیوتر عکسا رو تفسیر می کنن!!!

س.و.ا جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

سلام خوبین؟
خییییلی خیییییلی عشقو لانه و باحال بود
ایییییییول
چه خوبه همه مسایل به خیر خوشی حل بشه.
خدا شانس بده

سلام
خوبم. تو خوبی؟
خییییییییییییییلی مرسی :*****
آره :))

در اولین فرصت بهت ایمیل میزنم. احتمالا میشه بعد از عاشورا. الان خیلی سرم شلوغه

می تی جمعه 27 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

ایول ایول خیلی عاااااااااااالی بووود
پرهام چه باحاله هااا!!
این بی ربط نوشتی هم که نوشتین چه جالبه هااا

خیلی خیلی ممنونمممم :)

شایا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ

ههیییی باور نمیکردم اول باشم!!! فکر کردم حتما بقیه کامنتها رو تایید نکردی
این قسمت رو تا حالا 3 بار خوندم

نه بابابا اینجا نصفه شب بود همه خواب بودن :))

وای ببخشین! نت نداشتم

نینا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ب.ظ http://rooze-roshan.persianblog.ir/

الهییییییییییییییییییییییییییییییی

عخششششششش کردم

افرین به ازاد

مرسییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خوشم اومد از پرهام چه داداش باحالییییییییییی

دلم داداش بزرگه خواست

:******

مرسییییییییییی نینا جونی :*****************

خودم میشم داداش بزرگت! حالا چی می خوای عزیزم؟

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:14 ب.ظ

ولی من با این حال نمی فهمم چطوری میشه وقتی عروس بعله نداده شخصا عقد کرد. حالا همه هم بدونند راضیه!
آخی! عاشق این عشق خواهر برادریم
برو بابا! باباش را ول کنه بره پیش مامانش!‌مامان لوس خودخواه!
آخی باباهه هم خوبه!
سوگلم عروس خوبیه ها! حالا اگه از اون عروسها بود طلبکار میشد چرا زودتر به ما نگفتین. جالا هر چی هم میگفتن یه دفع شد مگه ول کن بود! آفرین عروس خوب!
پرستو هم یک کم خلقیات مامانش را به ارث برده
من با اتو مو هم بلد نیستم!
این سوگل چه دختر زبلیه! خوشم اومد!
ولی کلی عکسهاش اسپرت شد و متفاوت!

هوووم! چه خوب!

نمونه ی شاخصش شخص شخیص بنده می باشد که در لباس عروسی توی مجلس زنانه نشسته بودم و جناب عاقد در مجلس مردانه با حضور اولیای عقد و شهود خطبه را جاری کردن و تلفنی اطلاع دادن که عقد بستن. بعدشم داماد اومد تو زنونه حلقه دست کردیم و... لی لی لی لی... مشکلش چیه؟ کجای شرع اسلام فرمودن که عروس باید بگه با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بعله؟

آره نااازه...

آره چرا بره؟ بابای به این خوبی!

آره واسه همین پرهام عاشقش شد!

منم بلد نیستم :دی

آرررره :)

الهه پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ http://persianblog.ir

من که چشمم اب نمیخوره اول شده باشم

وااااااااااااااااااایی. خیلییی قشنگ بود
واقعا دوست داشتم این قسمت رو. خسته نباشی

نه بابا.. این کامنتدونی ما خیلی دروغ گویه :)

واااااااااییییی مرسی

خوشحالم که خوشت اومده. سلامت باشی :*)

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:01 ب.ظ

بی ربط نوشتت چه باحاله!

مرسی!

سحر (درنگ) پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:00 ب.ظ

سلااااااااام
وای مرسی از عکس یونجه! چه خوشگله! خوشم اومد

سلاااااااام
خواهش میشه دوست جونم :)

... پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:28 ق.ظ

yekho emroo naghdemun adabie!!!!:D
آفتاب بالا آمده بود. هوا کمی گرم شد. ژاکت بلند کرمی که به جای مانتو پوشیده بودم را از تن درآوردم و توی اتاق گذاشتم. بلوز یقه اسکی قرمز با شلوار کرم لی تنم بود. بیرون آمدم. رو به آسمان نفس عمیقی کشیدم. چشمهایم بسته بود.
age ina zohr shodo nahareshuno khordano inaaaa...chera in diaoge yejurie ke mesalan sobhe avvale vaghte?!:-":P

فرمایشتون متین! ولی باید چی می گفتم؟ منظورم از بالا اومده همون وسط آسمون بود. بعد خیلی لوس بود که بگم آفتاب به وسط آسمون رسیده بود. فکر کردم دیگه بعد از نهار معنیش مشخصه. حالا اگه جمله ی ادیبانه ی جایگزینی دارین بگین من تصحیحش کنم :دی

جودی آبوت پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:00 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

واقعا همه چیز به همیــــــــــــــــــــــن قشنگیه (آیکون مست و ملنگ شدن در رویا)

خیلی ممنونم :)

شایا پنج‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ق.ظ

تبریییییییییییک!!!! اول شدی شایا جونم. من می دونستم! اینقدر دیر وقت بود که بشه سر وقت اونور آب!! :))

:***********************

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد