ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۹)

سلاممم 

خوبین؟؟؟ خوووبم خدا رو شکر. خوووووب باشین ایشالا 

 

اممم چی می خواستم بگم یادم رفت! دومیشو یادمه. بیاین نفری یه صلوات خرج این لپ تاپ سالمند من بکنین یه کارت وی فی داریم بره توش و بهش بخوره و ما دیگه فوق تکنولوژی بشیم و شبانه روز آنلاین! 

 

اولیش هنوزم یادم نیومده! بیخیال...  

 

هااان یادم اومد. این متن ویرایش نشده. حسش نبود. به صحیح بودن خودتون ببخشید!

 

آزاد سه روز مرخصی داشت. فقط یک بار دیگر با او همکلام شده بودم. آنهم توی جمع بود و چند دقیقه ای بیشتر طول نکشیده بود. روز سوم آنجا بودم که داشت میرفت. بغض سنگینی گلویم را می فشرد. فرهاد با نگاهی به سختی سنگ دم در هال ایستاده بود و منتظر بود او را با ماشین بابابزرگ مثلاً به ترمینال برساند. پریسا خانم دل نمی کند. اشک می ریخت و التماس می کرد که بماند. آزاد هم با ملایمت بهانه می آورد: قول دادم مادر من. باید برم. خیلی زود بهت زنگ می زنم.

_: نرو آزاد. این کار پیرت کرده. نرو. مگه تو شهر خودمون کار قحطه؟ حاضرم بذارم اینجا عملگی کنی ولی شب بیای خونه که یه غذای گرم جلوت بذارم. نرو عزیزم. به اون دوستات زنگ بزن بگو نمیای. بگو مادرم نمیذاره.

نمی توانستم بیش از این شاهد التماسهای پریسا خانم و مقاومت مذبوحانه ی آزاد باشم. به اتاقم رفتم. روی تخت افتادم و به اشکهایم اجازه دادم که جاری شوند.

بالاخره رفت. صدای بسته شدن در حیاط را شنیدم. روی تخت غلتیدم. به سقف خیره شدم و ناامیدانه فکر کردم وقتی بالاخره این دوره تمام شود، آیا آزاد همان آزاد قبلی می شود؟ خونسرد، مهربان، با اعتماد بنفس...

ضربه ی ملایمی به در خورد. جواب ندادم. هیچ حسی نداشتم. در باز شد و صدای آشنای دمپایی روفرشی بابابزرگ را شنیدم. به سرعت نشستم و پاهایم را جمع کردم. سرم را توی یقه ام فرو برده بودم و سعی می کردم تا حد امکان چشمهای خیس و پف کرده ام را از او پنهان کنم. ولی او اصلاً نگاهم نکرد. لب تخت نشست و در حالی که به گل قالی چشم دوخته بود، پرسید: اون کجا رفت؟

با حیرت سر بلند کردم و گفتم: منظورتونو نمی فهمم. گفت میره جنوب.

_: منو خر فرض نکن بچه! پریسا داره خودشو می کشه. تو میدونی کجاست. من مطمئنم.

بریده بریده گفتم: من... من... از کجا باید بدونم؟

_: تو میدونی. فرهادم میدونه. اما از اون نمی خوام بپرسم. بگو. پریسا داره از دستم میره. هر قولی که بهش دادی، در مقابل زندگی مادرش هیچه.

سرش را بین دستهایش گرفت. این بار او بود که اشکهایش را پنهان می کرد. ناباورانه به شانه های پهن و لرزانش نگاه کردم. دستم با تردید جلو رفت. با بغضی سنگین شانه اش را گرفتم و گفتم: زندان.

دستهایش را پایین آورد و درهم گره کرد. لبش را گاز گرفت. چشمهای خسته اش خیس بود. آرام پرسید: کدوم زندان؟ همینجا؟

_: اصلاً نمی دونم. نپرسیدم.

_: جرمش چیه؟ همون طلبکارای سابق؟

_: آره. به جای فرهاد رفته. فرهاد داره سه شیفت کار می کنه. اما درآمدش فقط به قرضهاییش می رسه که هنوز مهلت دارن. زنشم با حقوق خودش به زحمت زندگیشونو می چرخونه. آزاد رفته که زندگی اونا نپاشه.

بابابزرگ سری به تایید تکان داد و پرسید: نمی دونی چقدر؟

هنوز به من نگاه نمی کرد. آهی کشیدم و گفتم: نمی دونم. فقط می دونم چهار سال محکومه.

رو به من کرد و پرسید: اسم و آدرسی از طلبکاراش نداری؟

عاجزانه گفتم: نه. فکر نمی کردم کمکی بهش بکنه.

سری تکان داد و گفت: باید از فرهاد بپرسم.

از جا برخاست. دست روی شانه ام گذاشت و با محبت فشرد. لبخندی زد و گفت: درست میشه باباجون. برمیگرده.

سرخ شدم و سر به زیر انداختم. او تمام این مدت می دانست و من ساده دلانه فکر می کردم توجهی ندارد.

مکثی کرد. انگار می خواست حرف دیگری بزند، اما پشیمان شد و از اتاق بیرون رفت. بعد از مدتها لبخند امیدواری روی لبهایم نشست.

پریساخانم اینقدر پریشان بود که همه درصدد خوشحال کردنش بودند. حتی مامان من که روز اول چشم دیدنش را نداشت، الان دلش برایش می سوخت. هرروز یک نفر می آمد و با التماس او را از خانه بیرون می کشید. دید و بازدیدهای عید بهانه ی خوبی بود. او که سه روز اول مهمانداری کرده بود، حالا باید بازدید پس میداد. و البته اینقدر مقید بود که با تمام ناراحتی اش این کار را می کرد.

اما بابابزرگ کاری به این حرفها نداشت. به طرز مشکوکی دنبال کار خودش بود. هیچ کس غیر از من و فرهاد نمی دانست که او چه می کند. حتی من هم دقیقاً خبر نداشتم. او اغلب بیرون بود و فقط گاهی می توانست در بازدیدهای عید پریساخانم را همراهی کند.

دو هفته گذشت. جرات نمی کردم از بابابزرگ چیزی بپرسم. می ترسیدم نتوانسته باشد رضایت شاکی را بگیرد. طرف پول می خواست و بابابزرگ هیچ وقت آدم پولداری نبود. همین الان هم با درآمد محدود بازنشستگی زندگی می کرد.

 صبح ساعت هفت و نیم بود. داشتم می رفتم دانشگاه که موبایلم زنگ خورد. با تعجب به شماره نگاه کردم و جواب دادم.

_: سلام باباجون. حالتون خوبه؟

_: سلام عزیزم. خوبم. تو خوبی؟

_: مرسی. چی شده؟

_: مگه باید اتفاقی افتاده باشه که من بهت زنگ بزنم؟ دیدم دو سه روزه سر نزدی، گفتم احوالی ازت بپرسم.

نفسی به راحتی کشیدم و گفتم: ممنون. لطف دارین. ببخشین. دوباره دانشگاه و شلوغ پلوغی... عصر حتماً یه سر میام.

_: نه عصر نه... الان کجایی؟

با حیرت نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: تو خیابون. منتظر سرویسم که برم دانشگاه.

_: واجبه؟ منظورم اینه که میشه از کلاس امروزت بگذری و بیای با من یه گشتی بزنیم؟

دوباره با نگرانی پرسیدم: چی شده؟

_: هیچی باباجون. بالاخره میتونی بیای یا نه؟

_: البته.

_: پس همونجا باش میام دنبالت.

_: چشم...

با تردید به گوشی نگاه کردم. قطع کرده بود. در دل آرزو کردم خبر بدی نداشته باشد. با صدای بوق ماشین بابابزرگ از عمق تلخترین توهماتم بیرون آمدم. سوار شدم. چهره اش بدون حالت بود. سلام و علیکی معمولی کرد و قبل از این که دوباره سوالی بپرسم، به سردی گفت: فکر کردم شاید بخوای بری ملاقاتش.

آب دهانم را به سختی قورت دادم. نفسم بند آمده بود. سرم پایین افتاد. حتی جرات نمی کردم نگاهش کنم. در سکوت مشغول رانندگی شد. وقتی رسیدیم گفت: تو بشین من برم اجازه ی ملاقات بگیرم.

چیزی نگفتم. هنوز خجالت می کشیدم. سرم پایین بود و با خودم کلنجار می رفتم. نیم ساعتی گذشت. حدس می زدم نتوانسته اجازه را بگیرد. شاید روز ملاقات نبود، یا مانع دیگری داشت. احساس گناه می کردم. نمی خواستم به خاطر من به دردسر بیفتد. بالاخره در ماشین را باز کرد و پشت فرمان نشست. برای اولین سر بلند کردم تا به خاطر زحمتش عذرخواهی کنم. اما در پشت سرم هم باز شد و صدایی که برایش جان میدادم، به آرامی سلام کرد. به سرعت چرخیدم. فکر کردم خواب می بینم. زبانم بند آمده بود. آزاد آرام نشست و در را بست. بابابزرگ خندید. برگشتم و نگاه پرسشگری به او انداختم. جویده جویده پرسیدم: براش... مرخصی ... گرفتین؟

با لحنی سرزنش آمیز گفت: اول جواب سلامشو بده.

با تردید برگشتم. مطمئن نبودم هنوز پشت سرم باشد. تبسم آشنایی به چهره اش نشست. زیر لب سلام کردم. بعد دوباره رو به بابابزرگ کردم. نگاه گذرایی به من انداخت و گفت: آزاد شده، به قید ضمانت.

_: سند خونه رو گذاشتین؟

_: ضمانت به من، نه به پلیس.

_: چه ضمانتی؟!

انگار او آنجا حضور نداشت. هنوز باور نمی کردم واقعی باشد. بابابزرگ از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: آزاد قول داده برای من کار کنه و پس اندازم رو که قرار بود باهاش مادرشو به حج ببرم بهم برگردونه.

_: برای شما کار کنه؟ شما قرضشو دادین؟

مختصراً جواب داد: بله.

_: چه کاری؟

_: باغمو آباد کنه. خب... اونجا الان درآمد به خصوصی نداره. به مختصر محصول که خودمون می خوریم و به اندازه ی فروش نیست. هیچ وقت هیچ کس به طور اصولی بهش نرسیده و حالا آزاد قراره این کارو بکنه.

با تحیر نگاهی به آزاد انداختم و گفتم: رشته اش که کشاورزی نیست.

_: تحقیق می کنه، یاد می گیره. ضمناً به درسشم نباید لطمه ای بخوره. همین امروز باید بره دانشگاه ببینه که چطور می تونه جبران غیبتشو بکنه.

آهی از رضایت کشیدم. به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهایم را بستم. قطره اشکی بی اجازه از گوشه ی چشمم جاری شد. بابابزرگ با کنایه پرسید: باز چته آبغوره می گیری؟ نترس از عهده اش بر میاد.

اشکم را پاک کردم و با شرم خندیدم. بقیه ی راه در سکوت گذشت. هرکدام غرق افکار خودمان بودیم. بالاخره رسیدیم. به دنبال بابابزرگ وارد خانه شدیم. آزاد توی راهرو مکث کرد. انگار از روبرو شدن با مادرش شرم داشت. بابابزرگ بلند سلام کرد. پریسا خانم از توی آشپزخانه جواب داد و بعد به استقبالش آمد. با دیدن آزاد ماتش برد. طوری که ترسیدم از شوک بلایی سرش بیاید. آزاد جلو دوید و دستش را بوسید. بعد در آغوشش گرفت و همراه او اشک ریخت. بابابزرگ دست روی شانه ی من گذاشت و با ملایمت به اتاق هدایتم کرد تا مادر و پسر را برای دقایقی تنها بگذاریم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۸)

عشقولانه ی تراژدیک در حد تیم ملی! 

شرمنده بابت تاخیر 

 

دو سه روز بعد شنیدم که آزاد برای کار به شهر دیگری رفته است. نه پریساخانم و نه هیچ کس دیگر نتوانستند مانع تصمیم ناگهانی او بشوند. می گفت برای تجارت به بنادر جنوب می رود. ظاهراً آن کار با درآمد ثابت که می گفت، این بود. گفته بود که با دوستش می رود، اما هیچ کس این دوست را نمی شناخت. خط موبایلش را هم فروخته بود که سرمایه کند. قول داده بود هفته ای یک بار با پریساخانم تماس بگیرد.

رفت به همین سادگی! رفت و نفهمید چطور پشت سرش شکستم.

ظاهراً بهترین راه برای فراموش کردن فرو رفتن توی درس و کار بود. اما نمی توانستم درس بخوانم. مخصوصاً درسهایی که او برایم خوانده بود. آن ترم تا مرز مشروط شدن رفتم، اما به هر جان کندنی بود خودم را رساندم. ترم بعدی را در هوای سرد زمستان، با دلی سردتر از پیرامونم شروع کردم.

نزدیک عید بود. آزاد قول داده بود سال تحویل خانه باشد. پریساخانم سر از پا نمی شناخت. به امید دیدنش هرروز از دانشگاه به خانه ی بابابزرگ می رفتم و در خانه تکانی به پریساخانم کمک می کردم. اما تا یک ساعت قبل از تحویل نیامد. داشتم ناامید می شدم. همه دور هم بودیم. همه ی بچه های بابابزرگ و پریساخانم غیر از آزاد.

بالاخره آمد. ساک کوچکی به دست داشت. قیافه اش ده سال پیر شده بود. ساک را زمین گذاشت و با لبخند گرمی سلام کرد. اولین نفر فرهاد بود که در آغوشش گرفت و بغضش شکست، بعد پریسا خانم و هایده و شقایق. فقط خودش بود که گریه نمی کرد.

بابابزرگ غرغر کرد: شکر خدا سالم برگشته. گریه کردن نداره دم تحویل! اینجوری تا آخر سال باید اشک بریزین.

همه خندیدند و اشکهایشان را کم کم پاک کردند. آزاد با همه احوالپرسی کرد و با ظرافت از کنار من رد شد. حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت. هیچی از سال تحویل و سر و صداهای اطرافم نفهمیدم. نگران بودم. پریشان بودم. شکسته بودم.

یک جای کار می لنگید. آزاد می گفت به خاطر گرمای جنوب موهایش را تراشیده است. تا اینجای کار اشکالی نداشت. قصه هایی از تجارتش می گفت. خرید و فروشهایش، اجناسی که از گمرک تحویل می گرفتند و به دست صاحبانشان در شهرهای مختلف می رساند و غیره. زیاد حرف نمی زد. ولی مدام می پرسیدند که چه کرده است. می گفت هنوز دارد قرضهای سابق را می پردازد و به درآمدی نرسیده است. به فرهاد نگاه کردم. همه ی اجزای صورتش غیر از زبانش داشت از آزاد برای این دربدری عذرخواهی می کرد. ولی هنوز وسط این پازل یک قطعه کم بود.

کم کم توجه ها از آزاد برداشته شد. کمی بعد از تحویل خستگی راه را بهانه کرد و از جمع عذر خواست. او به طرف اتاقش رفت و من به بهانه ی چای ریختن به دنبالش به آشپزخانه رفتم. همانطور که استکانها را کنار سماور می چیدم از پنجره او را که به طرف اتاقش می رفت نگاه می کردم. و ناگهان.... انگار همه چیز کنار هم قرار گرفت! اه لعنتی! باید زودتر می فهمیدم!

به دنبالش از در بیرون رفتم. کلیدش را از زیر آجری کنار در بیرون کشید و در را باز کرد که به او رسیدم. با حیرت برگشت و پرسید: چی شده؟

_: می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟

به سردی نگاهم کرد و گفت: بپرس.

_: آزاد تو...

سر به زیر انداختم. این چه سوالی بود؟ اگر جوابش مثبت بود که خیلی تلخ بود. اگر منفی بود که بسیار توهین آمیز بود.

ملایمتر پرسید: من چی؟

سوالم را عوض کردم. به هر حال نمی توانستم بگویم. سر بلند کردم. از پشت پرده ای اشک به چشمانش چشم دوختم و پرسیدم: کجا بودی؟

_: تو چی فکر می کنی؟ بگو. ظاهراً دروغگوی خوبی نیستم.

با دو دست بازوهایم را فشردم. چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. سرم پایین بود. با بغض پرسیدم: تو.... تو زندان نبودی نه؟

خنده ی کوتاهی کرد که باعث شد امیدوارانه سر بلند کنم. با لبخندی از سر آسودگی گفتم: معذرت می خوام. حدس احمقانه ای بود.

با خوشرویی گفت: خیلی باهوشی بچه! نه اشتباه نکردی. امیدوارم مامان به اندازه ی تو تیز نباشه. اگه بفهمه خیلی غصه می خوره.

رو گرداند و وارد اتاقش شد. به دنبالش رفتم و با ناراحتی پرسیدم: پس چرا پول منو پس دادی؟

_: حسابشو که کردم دیدم فقط چند ماه از محکومیتم کم می کنه. به هر حال چند سال زندون بود و خدا می دونه بعد کی می تونستم کاری پیدا کنم و درآمدی که پولتو برگردونم. اسباب بازیاتو نقد خریدم. کم و کسری هم نبود. فروشنده هم دوستم نبود.

_: دیگه چه دروغایی گفتی؟ برای چی گفتی دوسم داشتی؟

_: برای این که دوسِت داشتم. برای این که دو سال با رویای تو زندگی کرده بودم. برای این که دیگه نمی تونستم اینو تو دلم نگه دارم. هنوزم دوستت دارم. ولی فکر کردم برات آسونتره که فکر کنی با یه روانی طرفی تا یه زندونی. خاطراتمو با پیازداغ اضافه برات تعریف کردم تا حسابی ازم متنفر بشی. بهت ظلم کردم. اگر واقعاً عاشق بودم حرف نمی زدم. من با گذشته ی کثیف و آینده ی تیرم لیاقت تو رو ندارم. نباید فکرتو مشغول می کردم. حتی برای تنفر. اگه حرفی نمی زدم زودتر فراموشم می کردی.

مات نگاهش می کردم. سرم گیج می رفت. تلوتلو خوران خودم را به کاناپه رساندم و نشستم. سرم پایین بود. زیر لب غریدم: دیوونه!

_: تو هنوزم مصرانه منو یه دیوونه می دونی. مهم نیست. بدتر از اینا حقمه.

بدون این که چیزی ببینم گفتم: تقصیر منه که افتادی زندون. باید به خاطر جبرانشم که بود پولمو به عنوان هدیه قبول می کردی.

کنارم نشست. خندید و پرسید: تو این وسط چکاره بودی؟

_: گفتی به خاطر من رفتی سر کار. برای این که ثابت کنی مرد شدی.

با طنز گفت: خب نشده بودم! دیدی که! چه ربطی به تو داشت؟

_: اصلاً چرا تو باید بری زندون؟ اشتباه فرهاد بود.

_: خودم اصرار کردم. فرهاد زن و بچه داره. نمیشه سه چهار سال ولشون کنه. اگه زنش صبر نمی کرد چی؟ این وسط یه جدایی هم پیش می اومد، بچه هاش از اینی که هستن بدبخت تر می شدن. انصاف داشته باش.

_: من به این میگم مردونگی.

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: یعنی واقعاً هنر کردم. خب برادره عزیز من. تو برای برادرت کم فداکاری کردی؟

_: نه به اندازه ی تو.

عقب کشید و گفت: بس کن پرستو. پاشو برو بیرون. پرهام بفهمه اینجایی خوشش نمیاد. پاشو دیگه هیچ حقیقت نگفته ای نمونده.

از جا برخاستم. آرام گفتم: صبر می کنم برگردی.

با کلافگی گفت: بد کردم بهت. ظلم کردم. تو بیا و بزرگی کن. فراموشش کن. خودت می دونی که من لیاقت تو رو ندارم.

_: تو لیاقت داری. زمونه باهات بد تا کرده. برمی گردی و جبران می کنی. منتظرت می مونم. به خاطر من قوی باش.

به تندی گفت: خواهش می کنم پرستو. برو بیرون.

با زانوانی لرزان بیرون رفتم.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۷)

سلام 

انشااله که خوبین. منم خوبم. امروز در خانه بودم و با خیال راحت به کارام و کامپیوتر بازی رسیدم. به عنوان تنبیه! شب دو جا باید برم. خوشبختانه از صبح نمی دونستم والا غصه ام میشد!  

مشخصه که من عاشق ددرم نه؟ 

 

 

پ.ن کی قصه ی رازم را نگه دار که من نوشتم رو داره؟ برام می فرستین؟ خودم ندارم :( 

 

پ.ن ۲ بچه همسایه می خواستم پیشنهادتو اجرا کنم، اما این الهام بانوی موی دماغ تشخیص داد اینجوری سوزناک تره! دیگه شرمنده 

 

وارد شدم. دوباره به مبل اشاره کرد و نشستم. بدون حرف و عجله مشغول جمع کردن وسایلم شد و دوباره همه را توی جعبه جا داد. اینقدر حرکاتش را دنبال کردم تا حوصله ام سر رفت.

 _: نمی خوای حرف بزنی؟

جعبه را روی کابینت دم در گذاشت و برگشت. به آرامی پرسید: هنوزم چیزی نمی خوری؟

_: نه متشکرم. ببین اگه دوست نداری به من بگی...

_: نه نه. اتفاقاً بهتره بدونی.

_: من سراپا گوشم.

به میز کامپیوترش تکیه داد. متفکرانه گفت: نمی دونم باید از کجا شروع کنم.

در حالی که سعی می کردم عصبانی نشوم، گفتم: از هرجا که فکر می کنی اشکالی نداره من بدونم.

بدون این که نگاهم کند، پرسید: از اول دانشگاه؟ دبیرستان؟ یا قبل از اون... فوت پدرم؟

پایم را رویهم انداختم و بی حوصله چشم به او دوختم. از فضولیم پشیمان شده بودم. اگر رازش اینقدر مهم بود، من نباید دخالت می کردم.

بالاخره با صدای یکنواختی شروع کرد: وقتی پدرم فوت کرد، دوازده سالم بود. اول نوجوانی و سرکشی. مامان بیش از بقیه نگران من بود. هرکاری می کرد که من آروم و خوشحال باشم. همه جور آزادی در اختیارم می گذاشت که بهانه ای نداشته باشم. ارث بابام کم نبود. فرهادم اون موقع درآمد خوبی داشت و همه جوره بهم می رسید. سیزده سالم بود که دو تا پام رو توی یه کفش کردم که موتور می خوام. تا اون موقع کسی با اوامرم مخالفتی نکرده بود که این بار بکنن. فقط مامان ازم قول گرفت که کلاه ایمنی داشته باشم و آرتیست بازی نکنم. خوشبختانه عشق سرعت نبودم و موتور رو فقط برای راحتی بیشتر و پز دادن به بچه ها می خواستم.

چهارده سالم که شد یه سیگاری حرفه ای بودم. تو خونه خیلی کم می کشیدم. آخه هر بار مامان اعتراض می کرد. منم بهش می توپیدم که درکم نمی کنه و اصلاً دلم می خواد خودمو بکشم و این چرندیات.

راهنمایی به هر زحمتی بود با تک ماده و تجدیدی تموم شد. تو دبیرستان یه تفریح تازه کشف کردیم. سر کار گذاشتن دخترا... از اون جایی که از بقیه ی همسنام زودتر قد کشیده بودم، بیشتر از سنم نشون می دادم و این کارمو آسونتر می کرد. یه خط موبایل و گوشی هم خریدم که اون زمان حدود یک و نیم ملیون پول بالاش دادم. مهم نبود. فرهادجون میداد. خیلی زود شدم یه دون ژوان درجه یک! دخترا اسباب بازیهای مضحکی بودن که خیلی راحت خر می شدن، البته دور از جان شما!

سکوت کرد. با قدمهای مقطع جلو آمد و آن طرف کاناپه نشست. پوزخندی زد و گفت: دو ساله که کابوسم شده روزی که تو اینا رو بشنوی. مسخره اس که الان هیچ اهمیتی برام نداره که چی برداشت کنی.

آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: تا حرفت تموم نشه من هیچ برداشتی نمی کنم.

_: عجیبه که عجول نیستی.

_: نه نیستم. اگه خسته ای بذار یه بار دیگه.

_: نه. بشین.

از جا برخاست. دوباره کتری را به برق زد و دو فنجان حاضر کرد. نسکافه و کافی میت و شکر کنارش گذاشت. آب جوش آمد. فنجانها را پر کرد و برگشت.

_: پسر کو ندارد نشان از مادر!

_: خودم می خواستم بخورم. نمیشد که من بخورم و تو تماشا کنی!

شروع به آماده کردن نسکافه اش کرد. در همان حال دوباره به قصه اش ادامه داد: با علاقه ای که من برای درس به خرج می دادم، شیش سال طول کشید تا دبیرستان تموم شد. سال آخر بودم. سر یه دعوای لفظی دوست شاگرد اول کلاس رو قر زده بودم. از قرار معلوم دختره حسابی بهم ریخته بود و عذرشو خواسته بود. پسره هم ردمو زد و اومد یخمو چسبید. یه دعوای درست حسابی، آخرشم بهم گفت: تو بچه پولدار با یه ورقه لیسانس خریدنی دخترا رو خر می کنی، اما اونی که عاقل باشه، می دونه که به کی دل ببنده.

جرعه ای نوشید. هنوز هم به من نگاه نمی کرد. انگار داشت فیلم خاطراتش را میدید. پوزخندی زد و گفت: منم که تو لجبازی رو دست نداشتم. سه چهار ماه آخر رو دور همه چی خط کشیدم. موبایل رو خاموش کردم و انداختم ته کمد. مسنجرم رو پاک کردم و بکوب شروع کردم به خوندن. قبول شدم. به همین راحتی...

برای لیسانس گرفتن عجله ای نداشتم. معاف بودم. اومده بودم دانشگاه که خوش بگذرونم. ثبت نام کردیم و همه چی عالی بود. تنها مشکلم مشکلات مختصر فرهاد بود که با التماسهای مامان ماشین شیکم رو فروختم و به یه دست دوم معمولی رضایت دادم. البته اینقدر از خودم مطمئن بودم که فکر می کردم دخترا رو با همون تیپ و قیافه ی فشنم می تونم خر کنم. احتیاجی به پول نبود.

نمی دونم روز اول منو دیدی یا نه؟ اگه دیده بودی هم احتمالاً فرداش شک می کردی که من همون دیروزی باشم. با موهای بلند و تی شرت تنگ نارنجی و شلوار پاره اومدم.

خنده ی تلخی کرد. آخرین جرعه ی قهوه اش را نوشید و فنجان را توی سینی گذاشت. ناباورانه نگاهش کردم. همیشه اینقدر سر و وضعش معقول بود که نمی توانستم او را با قیافه ای که می گفت مجسم کنم.

ادامه داد: وسط دانشگاه وایساده بودم و دنبال یه بچه پولدار می گشتم که تورش کنم و تیغش بزنم.

یه نفر از پشت سرم صدا زد: پرستو مهاجر.

فکر کردم چه اسم جالبی! به دنبال صاحب اسم گشتم. یک لحظه وا رفتم. یه دختر معمولی با ظاهر دبیرستانی، مانتو شلوار مقنعه ی سورمه ای... حتی صدای معمولی. اما درست قبل از این که رو برگردونم احساس کردم یه چیزی مثل جریان برق از تنم گذشت. باورم نمیشد. از این مسخره تر نمیشد. من تو عمرم اسیر یه دختر نشده بودم. الانم نباید می شدم.

اون روز دو سه تا کلاس مشترک داشتیم. هرچی سعی می کردم بی تفاوت باشم نمیشد. از خودم حرصم گرفته بود. وقتی از دانشگاه بیرون آمدم، اولین مقصدم آرایشگاه بود. موهایی رو که هر صبح مدت زیادی بهشون می رسیدم مثل سربازای آلمانی کوتاه کردم. یه جور دهن کجی به عصبانیتم. اعتراف نمی کردم که دلیلش تجربه ی چندین ساله بود که از ظاهر تو می دونستم که تیپ اون قیافه نیستی.

فردا صبح عین بچه مثبتا با سر و وضع معقول و معمولی وارد دانشگاه شدم و دنبالت گشتم. اما نمی خواستم باهات حرف بزنم. نه نمی خواستم خرت کنم. می خواستم بگم هیچ اهمیتی برام نداری. مسخره بود. اونم در حالی که تمام وجودم داشت خلاف اینو فریاد میزد.

قدم بعدی ترک سیگار بود. ملایمتر شده بودم. با فرهاد، با مامانم، با هایده. بیشتر تو خودم بودم. مامان خیلی زود فهمید. ولی وقتی زیر پام نشست انکار کردم. اونم اصراری نداشت که راستشو بگم. برعکس می خواست فراموشش کنم. اینقدر خودمو اذیت نکنم. به فکر زندگیم باشم. می گفت خودتو که میشناسی، هوسی هستی. امروز دلت می خواد فردا دلتو می زنه. پس بهش جدی فکر نکن. بذار آروم آروم رد بشه. عیباشو ببین و دنبال زندگی خودت باش. هنوز بچه ای و این حرفا...

نمی خواستم قبول کنم. رفتم دنبال کار. پیش فرهاد. صادرات و واردات. می خواستم بگم مرد شدم. دستم تو جیب خودمه. ولی وضعمون داشت بدتر میشد. ماشینامونو فروختیم. فرهاد خونه و دفترشم فروخت و یه سرمایه ی حسابی گذاشت. یه اشتباه بزرگ. هیچ پلی پشت سرش نذاشت. بدجوری زمین خوردیم. هردوتامون چک داشتیم. مامان و شکیلا دار و ندارشونو فروختن که ما نیفتیم زندون. سرخورده تر از اون بودم که با خودم لجبازی کنم. می دونستم دوستت دارم، اما هنوزم باهات حرف نمی زدم. دلم می خواست مثل یه چیز شکستنی مراقبت باشم. هر روزی که قیافت خوشحال بود، خوشحال می شدم. هر روزم که ناراحت بودی غم عالم به دلم می ریخت.

کلی نقشه برای اولین بار که بتونم باهات حرف بزنم داشتم. اما اولین بار خورد به اون شایعات مسخره و بعدم اون دعوای اساسی. ولی خوشحال بودم. دلم می خواست تا ابد باهات بحث کنم.

روز اسباب کشی نگران این نزدیک شدن بودم. می دونستم که بالاخره می فهمی. اما هنوزم می ترسیدم که گذشتم ناامیدت کنه. اما تو هیچی از هیچ جا نشنیدی. برعکس به نظر میومد که آماده ای همه جوره فداکاری کنی. با پول تو یه کار تازه شروع کردم. یه مقدارم وام هم گرفتم. الان تقریباً تمام درآمدم میره برای قسطام. ولی ناراضی نیستم. خوشحالم. آرومم. خسته ام. دو ساله که با کمک تو دارم راه میرم، الان دیگه خودم می تونم برم. می خوام ولت کنم. آزادی. برو دنبال زندگیت. دیگه شبح ترسیده و ناامید من رو زندگیت چنگ نمیندازه. برو. من خیلی اذیتت کردم. معذرت می خوام.

نفسم بند آمده بود. می خواستم جوابش را بدهم اما نمی توانستم. از جا برخاست. سینی را برداشت. فنجانها را توی سینک گذاشت و گفت: من ارزش این همه فداکاری ندارم. برو.

به زحمت نفسی کشیدم و گفتم: دیوونه شدی آزاد؟ چی داری میگی؟

_: دارم میگم برو بیرون. دارم میگم خسته شدم. می خوام تنها باشم. آزاد باشم. خودمو پیدا کنم. بدون تاثیرپذیری از تو و بقیه. من یادم رفته آزاد کیه.

_: من کمکت می کنم.

_: من دیگه کمک نمی خوام. می خوام تنها باشم. همین.

_: ولی من... د.. دوستت دارم آزاد.

_: اشتباهت همینجاست! تو کی رو دوست داری؟ یه بدن بی هویت؟! مسخره است. تو رو عاقلتر از این حرفا می دونستم.

_: ولی تو بی هویت نیستی. تو آزادی. ما همه روت حساب می کنیم.

رو گرداند و گفت: پرستو برو بیرون.

از جا برخاستم و گفتم: من هیچ جا نمیرم. نه تا وقتی که بفهمم معنی این مسخره بازی چیه!

همان طور که پشت به من ایستاده بود، گفت: تو میری. من با تمام وضوحی که در توانم بود، منظورم رو توضیح دادم. اگه نمی فهمی تقصیر من نیست. دیگه دوستت ندارم. بازم باید بگم؟

سری به نفی تکان دادم و در حالیکه سعی می کردم صدایم نلرزد، گفتم: نه. کافیه.

از در بیرون رفتم. دنبالم آمد و جعبه را دستم داد. بدون این که نگاهش کنم، جعبه را گرفتم و رفتم. وارد آشپزخانه شدم. جعبه را روی اولین کابینت رها کردم و با بغض خم شدم. می ترسیدم صدای گریه ام را بشنوند. اما احتیاجی نبود که صدایم بلند شود. پریساخانم همان جا بود. به طرفم آمد. دست روی شانه ام گذاشت و با نگرانی پرسید: چی شده عزیزم؟

اما چانه ام اینقدر می لرزید که نمی توانستم حرف بزنم. به زحمت تلاش می کردم که بغضم نشکند.

_: آزاد بهت حرفی زده؟ دعواتون شده؟

سر بلند کردم. به چشمهای زیبایش نگاه کردم و گفتم: نه. دعوامون نشده. ولی دیگه دوسم نداره.

_: دروغ میگه.

سری به نفی تکان دادم و گفتم: نه. اون بیرونم کرد. گفت می خواد تنها باشه.

در آغوشم کشید و در حالی که پشتم را نوازش می کرد، گفت: نه عزیزم. اشتباه می کنی. دوستت داره. ولی همه ی مردا وقتی فکرشون مشغوله به غار تنهایی شون احتیاج دارن. این ربطی به علاقشون نداره.

_: نه پریسا خانم. خودش گفت دوستم نداره.

_: دعواتون شده یه چیزی گفته. به دل نگیر. خودش پشیمون میشه میاد عذرخواهی.

هق هق کنان گفتم: ولی دعوامون نشده بود.

بابابزرگ با نگرانی وارد شد. ولی پریساخانم با اشاره از او خواست تنهایمان بگذارد. بعد به آرامی مرا روی صندلی نشاند و یک لیوان شربت بهارنارنج برایم درست کرد. لیوان را به لب بردم. اما بازهم اشکم ریخت. پریساخانم کنارم نشست. دست روی دستم گذاشت و گفت: نمی خوای به من بگی چی شده؟

_: خودمم نمی دونم. اصلاً نفهمیدم چی شد. اون هیچ وقت نگفته بود که از من خوشش میاد. اما الان یهو برداشته میگه من از روز اول دوسِت داشتم و حالا ازت خسته شدم.

_: محاله. حتماً یه دلیل دیگه داره.

_: شما که فکر نمی کنین اشتباهی از من سر زده؟!! آخه اگه چیزی بود بهم میگفت. نمی گفت ازت خسته شدم که جای هیچ بحثی نذاره.

_: نه تو اشتباهی نداری. تقصیر پسر خسته ی منه که دیگه اعصابش نمی کشه. بهش زمان بده. اون برمی گرده. نمی تونه دوری تو خیلی تحمل کنه. بهت قول میدم.

امیدوارانه سر بلند کردم و پرسیدم: مطمئنین؟ اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟

_: اگه اینطور بود بهت میگفت. ولی اینطور نیست. آزاد هر عیبی داشته باشه، بی وفا نیست. اون فقط یه بار عاشق شده.

انگشتم را گاز گرفتم و سعی کردم بغضم را فرو بدهم. پریساخانم لیوان را برداشت و گفت: بخور. آروم می گیری.

_: به من بگین چه کار کنم؟

_: هیچی عزیزم. آروم باش و اجازه بده خودشو پیدا کنه. اون وقت می فهمه که بدون تو نمیتونه زندگی کنه.

_: و اگه دید بدون من خیلی راحتتره چی؟

_: اون وقت یعنی خیلی بچه اس. هنوز مسئولیت سرش نمیشه. می تونی ولش کنی یا صبر کنی بزرگ شه.

آهی کشیدم و با سر تایید کردم. باقیمانده ی شربت را یک باره سر کشیدم. برخاستم که لیوان را بشویم. اما آب روی دستم می ریخت و من یادم رفته بود که دارم چه می کنم. پریساخانم با ملایمت لیوان را گرفت و گفت: صورتتو بشور. بعد برو به کمی استراحت کن. بهت قول میدم که همه چی بهتر میشه.

بدون حرف قبول کردم. از جلوی بابابزرگ در سکوت رد شدم و به اتاقم رفتم و اجازه دادم پریساخانم برایش مشکلم را بگوید.

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم (۱۶)

سلامممم 

خوبین؟ منم خوبم. 

بازم یه پست کوتاه. بیشتر ساعات امروز رو خونه نبودم. خوب بود. خوش گذشت خدا رو شکر. ولی دلم برای تنهایی و فراغت تنگ شده. این بود که امشب که رسیدم با وجود خستگی بازم نشستم که بنویسم و بخونم و حالشو ببرم. اگه خدا بخواد فردا کاری ندارم. می شینم یه پست کاری باری! می نویسم. 

خوش باشین :*) 

 

به تندی گفتم: چی داری میگی آزاد؟ معلومه که هموناست! خودم گفتم، تو هم نوشتی. عقیدم هم عوض نشده. من فقط جا خوردم.

شانه ای بالا انداخت و گفت: بسیار خب. این تو و این مایملکت. تا ابد وقت داری که بهشون عادت کنی.

_: تو چرا دلخوری؟

_: دلخور نیستم.

از جا برخاست. توی راهرو کتری برقی را آب کرد و به برق زد. پرسید: چایی می خوری یا قهوه؟

_: زحمت نکش. مامانت همه جوره پذیرایی کرده.

بدون تعارف آن را از برق کشید و برگشت. هنوز درهم بود. از در صلح جویی درآمدم و گفتم: خیلی زحمت کشیدی. من واقعاً نمی دونم چی بگم. به نظرم متشکرم منظورم رو نمی رسونه.

سر جایش نشست. بدون این که به من نگاه کند، با لحن بی تفاوتی گفت: من کاری نکردم. پولشو که خودت دادی، زحمتشم در حد یه تلفن به دوستم بود.

_: کمکم می کنی روش برنامه بریزم؟

_: البته ولی نه برای تشکر.

_: تو چته آزاد؟ چرا بهم ریختی؟

_: هیچ ربطی به تو نداره.

از جا بلند شد. پرسیدم: چیه؟ باز یاد قرضات افتادی؟

_: اینجوری فکر کن.

شیر آب سرد ظرفشویی را باز کرد. خم شد و سرش را زیر آن گرفت.

با نگرانی به طرفش رفتم و پرسیدم: آزاد آخه یه چیزی بگو! برم مامانتو صدا کنم؟

سر بلند کرد. همانطور که از سر و رویش آب میچکید، گفت: جان مادرت شلوغش نکن. چیزیم نیست. یه کم اعصابم به هم ریخته. همین! لطف کن و تنهام بذار!

با حیرت گفتم: ولی آخه...

_: پرستو برو. خواهش می کنم.

بدون این که چشم از او بردارم، قدمی به عقب برداشتم.

_: بس کن پرستو. خوبم. اگه نمی تونی وسایلتو ببری، یکی دو ساعت دیگه برات میارم.

به چهارچوب تکیه دادم و با بغض نگاهش کردم. حوله ای برداشت، سر و رویش را خشک کرد؛ بعد آن را سر شانه اش انداخت و در حالیکه یک دستی آن را گرفته بود، با نگاهی بی حوصله به من خیره شد.

سر به زیر انداختم و آرام بیرون رفتم. بیرون هوا سوز سردی داشت. دلم خیلی گرفته بود. نه به خاطر این که بیرونم کرده بود، فقط به این خاطر که نمی فهمیدم ناراحتیش چیست و نمی توانم کمکش کنم.

وارد خانه شدم. هنوز بابابزرگ و پریسا خانم خواب بودند. به اتاقم رفتم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. سعی می کردم بین حرفهایم آنچه که باعث شده بود اینطور بهم بریزد را پیدا کنم، اما نمی فهمیدم. ممکن بود برنجد اما نه اینقدر...

ده دقیقه ای دراز کشیدم. دلم آرام نمی گرفت. از جا برخاستم و دوباره به حیاط خلوت رفتم. دستم را بالا آوردم، اما در نزدم. قدمی به عقب برداشتم. نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم. ولی باز دلم طاقت نیاورد. جلو رفتم. ولی این بار هم فقط دستی روی در کشیدم و برگشتم. تصمیم گرفتم، تنهایش بگذارم و در فرصتی مناسبتر عذرخواهی کنم.

هنوز به در آشپزخانه نرسیده بودم، که صدایم زد. با کمی ترس و تعجب رو گرداندم. پوزخندی زد و پرسید: چرا استخاره می کنی؟ اومدی دنبال وسایلت؟

سری به نفی تکان دادم. از جلوی در کنار رفت و گفت: بیا برشون دار.

به طرفش رفتم. همانطور که سرم پایین بود، گفتم: فقط می خواستم باهات حرف بزنم. می خواستم بگم اگه ناراحتت کردم معذرت می خوام. منظوری نداشتم. می خواستم...

آهی کشید و گفت: نه تقصیر تو نبود.

سر بلند کردم. بدون این که به چشمهایش نگاه کنم، اصرار کردم: ولی اولش حالت خوب بود.

_: گیر سه پیچ میدی ها! یه جوری هم مظلوم نمایی می کنی، آدم دچار عذاب وجدان میشه.

این بار مستقیم توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: نه! من اصلاً اصراری ندارم بدونم. فقط فکر کردم تقصیر منه.

_: بسه دیگه. بیا تو خودتو لوس نکن.

_: دنبال وسایلم نیومدم.

_: نه دنبال اسرار من اومدی. تا اینجاشو که می دونی، بیا بقیشم گوش کن آرزو به دل نمونی.