ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

پشت درهای بسته 16

بنفشه بعد از پیاده‌روی دراز کشید. اینترنت را وصل کرد و پیامهای کیارش را خواند. دو سه فیلم کوتاه تازه فرستاده بود. درباره‌ی برگی که زیر میکروسکوپ شکل جالبی داشت توضیحاتی داده بود ولی بنفشه اینقدر پریشان بود که حرفهایش را نمی‌شنید. فقط غرق فکر تصاویر را تماشا می‌کرد تا خوابش برد.

غروب مامان وارد اتاقش شد و گفت: وای تو هنوز خوابیدی؟ شب چطوری می‌خوابی؟

نمی‌دانست. اهمیتی هم نداشت. روز و شبش بهم ریخته بود. شاید واقعاً باید فکری به حال افسردگیش می‌کرد. داشت خطرناک میشد.

=: پاشو پاشو یه دوش بگیر! این چه قیافه‌ایه؟ یه چیزی هم بخور.

بدون جواب به مامان چشم دوخت و مامان ادامه داد: مریم گفت برای شام بیاین این طرف. پاشو یه دستی به سر و روت بکش قیافت شده عین مرده‌ی از گور گریخته.

پوزخندی زد و از جا برخاست.

مامان ادامه داد: دوش می‌گیری و میای. نیای بیرون باز بست بشینی تو خونه که نمی‌خوام با سامان روبرو بشم. اولاً که اون خودش از تو فراریه و احتمالاً خونه نیست، بعد هم این که تو الان یه جورایی نامزد کیارش محسوب میشی. دیگه ربطی به سامان نداری که نگرانش باشی.

با غصه به مامان نگاه کرد. این که ربطی به سامان نداشت خیلی دلگیر بود. دلش برایش تنگ شده بود. خیلی دلش تنگ شده بود.

از جا برخاست و به حمام رفت. با حوصله دوش گرفت و بیرون آمد. آب موهایش را با حوله گرفت و بدون خشک کردن محکم دم اسبی کرد. موهایش تقریباً تا زیر شانه‌اش می‌رسید.

توی کمد نگاه کرد. لباسی را که لاله هفته‌ی پیش با توجه به سایز جدیدش برایش خریده بود را بیرون آورد. مجبورش کرده بود که برای مهمانی خانوادگی‌شان یک لباس نو بپوشد و از آن لباسهایی که حالا به تنش زار می‌زدند دست بکشد. لباس تازه‌اش یک تیشرت آستین بلند نرم سفید و شلوار کتان کش صورتی بود. شالش را سبز پسته‌ای انتخاب کرد. آرایش ملایمی هم روی صورتش نشاند تا به قول مامان مثل مرده‌ی از گور گریخته نباشد. دمپاییهای سفیدش را پوشید و از در بیرون رفت.

سامان استکانهای خالی را از جلوی آقاناصر و خاله‌شیرین برداشت. بنفشه نیامده بود. مامان سراغش را گرفت.

خاله‌شیرین فقط گفت: بهش گفتم بیاد.

حرصی استکان را زیر شیر سابید. نمی‌آمد. معلوم بود که نمی‌آید. به چه حساب فکر کرده بود می‌آید؟

با صدای زنگ در سر برداشت. آب دهانش را به سختی فرو داد. خشکش زده بود و نمی‌توانست تکان بخورد. حتماً یکی از همسایه‌ها بود که کاری داشت. حرکتی کرد و به طرف در رفت.

در که باز شد نگاه بنفشه روی شلوار جین سامان نشست و آرام بالا آمد تا به نگاه ناباور و پر از دلتنگی سامان رسید.

چطور توانسته بود از این نگاه بگذرد؟ این چند ماه را چطور طاقت آورده بود؟

اینقدر غرق دلتنگیهایشان بودند که صدای خاله مریم بلند شد: حالا چرا دم در وایسادین؟ سامان نمی‌خوای بذاری بنفشه بیاد تو؟

سامان انگار از خواب پرید. تکانی خورد و از جلوی در کنار رفت. بنفشه هم آرام وارد شد. سلام پرخجالتی به جمع داد و لب اولین مبل نشست. سامان برای همه چای آورد و خاله‌مریم جلوی بنفشه کیک گرفت.

سامان سینی را لب کابینت گذاشت و رو به جمع چرخید. می‌ترسید اگر الان نگوید بنفشه به خاطر حضور او، به یک بهانه‌ی واهی جمع را ترک کند.

آرام گفت: امروز بیست و چهارمه.

توجه همه جلب شد و سؤالی نگاهش کردند. رنگ از روی بنفشه پرید. یادش نبود که امروز همان روز است.

سامان ادامه داد: چهار ماه پیش ما شرط بستیم که بنفشه تا امروز لاغر میشه.

آقاهمایون با کنجکاوی پرسید: سر چی شرط بستین؟

_: میگم خدمتتون.

استکان چای از دست بنفشه افتاد و روی فرش غلتید. بنفشه دستپاچه برخاست و به آشپزخانه رفت. خاله‌مریم گفت: بنفشه‌جون ولش کن. بذار برای بعد.

بنفشه با لحنی عصبی گفت: شیرین بود.

کمی آبجوش ریخت و از کابینت یک کهنه‌ی گردگیری برداشت. از ذهنش گذشت که حتی توی خانه‌ی لاله هم اینقدر راحت نیست که اینجا هست. به اتاق برگشت و مشغول تمیز کردن فرش شد.

سامان نیم نگاهی به او انداخت. از زیر جعبه‌ی دستمال کاغذی یک پاکت برداشت و گفت: ما دو نسخه‌ی مشابه نوشتیم... که یکیش اینجاست. بنفشه اجازه میدی برم اون یکی رو بیارم؟

بنفشه که هنوز روی زمین زانو زده بود سر برداشت. اینطوری تفاوت قدشان ترسناکتر از همیشه به چشم می‌آمد.

بی‌اختیار لب زد: برو.

سامان کلید یدک را از کشوی جاکفشی برداشت. مدتی بود که دو خانواده بهم کلید داده بودند که اگر مشکلی پیش آمد استفاده کنند.

_: با اجازه.

بیرون رفت و چند لحظه بعد با نسخه‌ی دوم که از کشوی جورابهای بنفشه برداشته بود برگشت. آن روزها هنوز شوخی داشتند و سامان می‌دانست که بنفشه پاکتش را زیر جورابهایش پنهان کرده است.

پاکتها را دست پدر و مادرها داد و گفت: بنفشه میگفت غیر ممکنه که بتونه پونزده کیلو کم کنه. به همین خاطر به شرط من راضی شد.

مشغول خواندن شدند. برای چند لحظه سکوت سهمگینی اتاق را پر کرد. بنفشه همانطور روی زمین نشسته و احساس می‌کرد زیر بار این سکوت له می‌شود.

رنگ از روی مادرها پرید. مریم‌خانم متعجب پرسید: این چه شرطیه؟

شیرین‌خانم با تغیر گفت: بنفشه الان نامزد داره!

بنفشه با نگرانی به پدرش نگاه کرد. منتظر بود که هر آن از جا بپرد و از غیرت کبود بشود. اما احساس کرد که دارد خنده‌اش را فرو می‌خورد. هرچند که لبهایش جدی بود اما نگاه خندانی به سامان انداخت و غرید: ای رذل پست فطرت!

سامان هم با لبخند گفت: شما لطف دارین.

ابرهای سنگین و خفه کننده کنار رفتند و آفتاب دمید. بنفشه دید که پدرش از اول با رفتنش مخالف بوده است. اما با توجه به اشتیاق شیرین‌خانم و لاله و بیژن به این وصلت، حرفی نزده و انتخاب را به خود بنفشه واگذار کرده است. می‌دانست که پدرش سامان را بی‌اختیار دوست دارد و از هر حرکت و شوخیش لذت می‌برد.

نفسی به راحتی کشید. آرام از جا برخاست و به آشپزخانه رفت. کهنه گردگیری را کناری گذاشت و دستهایش را شست.

شیرین‌خانم خشمگین گفت: این شرط شدنی نیست! اصلاً مزخرفه. دارم میگم بنفشه نامزد داره.

آقاناصر با خوش‌خلقی گفت: هنوز به کیارش جوابی نداده.

آقاهمایون گفت: باعث افتخاره که پسر ما رو قبول کنه. هرچند که اینجا تاکید کرده زنش نمیشه. فقط همون یه هفته صیغه.

شیرین‌خانم عصبانی گفت: بی‌معنیه!

مریم‌خانم برای همدردی با دوستش آرام پشت او را نوازش کرد و گفت: یه شوخی بوده و گذشته. خودت رو اذیت نکن. سامان برای خاله‌ات یه لیوان آب بیار.

سامان خیلی سریع با لیوان آب برگشت و گفت: من قصد جسارت ندارم خاله. همونطور که مامان میگه شوخی بود.

گفتن این جمله‌ها از مرگ سختتر بود. چرخید و آرام به اتاقش رفت. شیرین‌خانم راست می‌گفت. یک هفته صیغه معنی نداشت و شدنی نبود. دلش می‌خواست زار بزند.

بنفشه به مادرش نگاه کرد. طاقت دیدن ناراحتیش را نداشت. حالا که فکرش را می‌کرد طاقت دوریش را هم نداشت. حتی دلش برای خاله‌مریم و آقاهمایون هم تنگ میشد. نمی‌توانست سفر کند. باید همین امشب به کیارش می‌گفت.

به زحمت صدا بلند کرد و گفت: من با کیارش به توافق نرسیدم. برای خوشحال کردن شما خیلی سعی کردم که بشه... اما نشد.

آقاناصر با اخم گفت: تو زندگی مشترکت خوشحالی و خوشبختی خودت مهمه.

آقاهمایون گفت: البته که همینطوره. اگه یه هفته صیغه رو قبول کنی منت سر ما گذاشتی و برای همیشه دختر منم میشی. این باعث خوشحالیه. ولی اگر اذیتت می‌کنه هرگز راضی به ناراحتیت نیستم.

بنفشه احساس می‌کرد بار سنگینی از دلش برداشته شده است. سبک شده بود. این قدر که می‌توانست پرواز کند. لبخند بی‌اختیار بر لبش نشست و در حالی که سعی می‌کرد لحنش شیطنت نداشته باشد، گفت: حالا معلوم نیست پونزده کیلو کم شده باشم.

آقاهمایون خندید. صدا بلند کرد و گفت: سامان کجایی؟ رفتی ترازو بخری که نمیای؟

سامان ناباورانه به طرف در نیمه باز چرخید. حرفهایشان را شنیده بود ولی هنوز باور نکرده بود. در کمد را باز کرد و ترازو را برداشت. تمام دلش پر از ترس شده بود. دیگر نمی‌خواست با خاله‌شیرین و آن نگاه غضبناکش روبرو بشود. مصیبت اینجا بود که وقتی کلاهش را قاضی می‌کرد کاملاً حق را به او میداد. حتی اگر پای کیارش هم در بین نبود باز هم یک هفته صیغه شوخی زشتی به نظر می‌رسید.

لرزان از اتاق بیرون رفت. می‌خواست بگوید که از خیرش گذشتم. حالا که بنفشه کیارش را نمی‌خواست دیگر باقی ماجرا مهم نبود.

=: نون نخوردی بابا؟ چرا نمیای؟ بذارش همون جا. رو فرش درست نمیگه.

آرام ترازو را روی زمین گذاشت و با بیچارگی ایستاد. رو به شیرین‌خانم گفت: شوخی بود به خدا.

آقاهمایون گفت: تو نگرانیت از اینه که باخته باشی و قرار باشه نصف خونه رو بدی.

آقاناصر هم خندید و گفت: از حلقومت می‌کشم بیرون. مهر و امضاء داره. الکی نیست.

=: معلومه! حتی اگر فروخته باشه هم باید تا قرون آخرش رو بده.

بنفشه با ناراحتی پرسید: فروختیش؟

جرأت نگاه کردن به بنفشه را نداشت. آرام گفت: نه هنوز.

بنفشه با ناراحتی پرسید: برای چی می‌خوای بفروشیش؟

به تلخی جواب داد: فکر کردم داری میری. خونه به کارت نمیاد. نصف پولشو بدم.

خاله‌مریم گفت: حالا نمیره رو ترازو ببینیم کی برنده شده!

آقاهمایون گفت: برو باباجون. برو که من برنده‌ام.

از لحن شاد او خنده‌اش گرفت و به طرف ترازو رفت. ضربان قلبش بالا رفته بود و توی حلقش گوپ گوپ می‌کوبید.

خاله مریم با هیجان برخاست و کنارش ایستاد. سامان هم که از کنار ترازو اصلاً جلوتر نیامده بود.

سامان با نوک پنجه ضربه‌ای به ترازو زد و آرام گفت: بذار صفر بشه. حالا برو.

خاله‌مریم با شادی بلند خواند: چهل و چهار و ششصد گرم!

سامان لبخند زد. بنفشه به صفحه‌ی دیجیتال چشم دوخت. از سر ناباوری فروخورده خندید. شیرین‌خانم اشکش را پاک کرد. آقاناصر دست روی دست او گذاشت و دلجویانه گفت: نشنیدی؟ شوخی بوده. تا تو راضی نباشی هیچ اتفاقی نمیفته. مگه همیشه دلت نمی‌خواست بنفشه لاغر بشه. حتی بچگیش هم تپلی بود.

آقاهمایون با حسرت گفت: آخ آخ حیف که اون موقع ندیدمش. این سامان ما همیشه لاغر و دراز و بی‌ریخت بود.

سامان که انگار از جنگ برگشته بود، خسته روی مبل نشست. خندید و گفت: دست شما درد نکنه.

آقاناصر پرسید: الان چند کیلو اختلاف وزن دارین؟

_: تقریباً چهل کیلو. چهل سانتیمتر هم بلندترم.

=: ولی یادت باشه بزرگی به قد و پهنا نیست. بنفشه دو سه ساعت ازت بزرگتره.

همه به لحن پر از شوخی آقاناصر خندیدند.

مریم‌خانم از جا برخاست و گفت: سامان شامت نسوزه. امشب مهمون سامانیم. هم کیک پخته هم شام. من فقط سالاد درست کردم.

 

صدای آن طرف گوشی گفت: بنفشه‌خانم... هی بنفشه‌خانم...

بنفشه تکانی خورد و گفت: ها... بله ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.

=: کجاهایی که با ما نیستی؟

و چشمکی دوستانه زد. بنفشه با تردید نگاهش کرد. ریزنقش ولی خوش‌قیافه بود. موهایی به رنگ خاک داشت. نه به ظاهرش ایرادی وارد بود و نه به رفتار شاد و پرانرژیش. بنفشه نفسی عمیق کشید و گفت: همینجا.

=: نمی‌خوای اون شالتو برداری من موهای خوشگلتو ببینم؟

+: هنوز نه. خواهش می‌کنم.

=: چرا هیچوقت از اتفاقای دور و برت چیزی نمیگی؟

+: دور و بر من به اندازه‌ی شما ماجرا نداره.

=: بیا. دور و بر منم الان هیچ ماجرایی نیست. این اتاقمون تو کمپ تحقیقاتیه. اینم بنجامین همکارمه که داره سوپ کلم می‌خوره.

بنفشه به اتاق چوبی کمپ چشم دوخت. بنجامین برایش دست تکان داد.

کیارش ادامه داد: بیرون مثل دوش بارون میباره. از پنجره نشونت میدم. اینم فنجون قهوه‌ی منه. هی اینو ببین. سنجاب کوچولوی بنجامینه که تو همه سفرها همراهشه.

مثل مجریهای تلویزیون حرف میزد. همان قدر سلیس و مشتاق.

=: زود باش بنفشه. بیحال نباش. گوشی رو بردار و دور اتاقتو نشونم بده. من همیشه فقط همین دیوار سفید پشت سرتو میبینم. دوست دارم تصور بیشتری از تو و محل زندگیت داشته باشم.

+: معذرت می‌خوام. باید برم. مامان صدام میزنه.

=: باز هم پیچوندی. من یادم نمیره.

+: خداحافظ.

=: خداحافظ.

اینترنت گوشی را قطع کرد و چشمهایش را بست. مامان دوباره صدا زد: بنفشه پاشو یه چیزی بخور.

+: امدم.

از در بیرون رفت و استکانی چای ریخت. مامان نان و پنیر جلویش گذاشت و گفت: یه لقمه بخور داری میمیری.

+: نمیمیرم. خوبم.

=: د خوب نیستی. نمیفهمم این رژیم کوفتی چیه که تموم نمیشه؟ آب شدی.

جوابی نداد. چند لقمه نان و پنیر با چای خورد و میز را جمع کرد.

=: کارای دانشگاهت تموم شد؟

+: بله.

=: مدارک رو بفرست برات ترجمه کنن، نمی‌دونم چکار کنن... اگه اون ور خواستی ادامه بدی آماده باشه.

+: من هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

=: چه تصمیمی؟ مردم علاف تو نیستن بنفشه. چار ماهه که دارین باهم حرف می‌زنین. به قول خودت هیچ عیب و ایرادی هم نداره. کار و بارش درسته. هفت سال ازت بزرگتره. قدش اونقدرا بلند نیست. نه ظاهرش عیب داره نه باطنش. نمی‌فهمم دیگه به چی داری فکر می‌کنی که نتیجه نگرفتی. این که تمام معیارهای تو رو داره.

+: میرم پیاده‌روی.

=: تو هم که هرکی هرچی بگه میری پیاده‌روی. نفهمیدم چه جوری وسط این پیاده‌رویا لیسانستو گرفتی!

آرام خداحافظی کرد و بیرون رفت. دلش برای سامان تنگ شده بود. ولی به طرز عجیبی حتی توی راهرو هم بهم برخورد نمی‌کردند.

برعکس این مدت همه‌ی دوستانش را دیده بود. مامان اصرار داشت هم خانواده هم دوستان را مرتب دعوت کند تا وقتی که می‌رفت کمتر دلتنگ بشود.

ولی بنفشه هنوز به طرز بدی سردرگم و کلافه بود. با هیچکس نمی‌توانست حرف بزند. همه متفق‌القول می‌گفتند که تردیدهایش معنی ندارد و اگر آنها به جایش بودند به سرعت قبول می‌کردند.

این بار هم تا به خود بیاید ظهر شده بود. گیج و خسته راه خانه را پیش گرفت. می‌خواست یک بار برای همیشه به کیارش جواب منفی بدهد ولی شجاعت آن را در خودش نمی‌دید. می‌ترسید همان‌طور که بقیه می‌گفتند اشتباه بدی را مرتکب بشود.

 

 

سامان پا روی هم انداخت و به دائیش که بعد از سه سال از تبریز آمده بود چشم دوخت. دائی مشغول صحبت با پدربزرگ بود.

نفهمید آن حس اعصاب خردکن دلتنگی از کجا آمد؟ اصلاً جایی رفته بود؟ برای چند لحظه بیتاب دیدن بنفشه شد. طوری که دلش می‌خواست یک دفعه مهمانی را ترک کند و برود تا او را ببیند.

نفس عمیقی کشید و به زحمت خودش را آرام کرد. بنفشه دختردائیش با لوندی پیش آمد و کنارش نشست. شوخی بدی بود که اسم او هم بنفشه بود. اصلاً چرا آمد اینجا نشست؟

برعکس بنفشه‌ی او این یکی قد بلند و کشیده بود و مثل مدلها راه می‌رفت. صبر کن. بنفشه‌ی او؟ نه... باید یاد می‌گرفت که بنفشه دیگر مال او نیست. هیچوقت نبوده. کاش یکی از هزار باری که خواستگاریش را رد کرده بود جدی می‌گرفت و کنار می‌نشست تا با پیدا شدن خواستگار تازه اینطور بهم نریزد که بعد از چهار ماه هم نتواند سر پا بشود.

عصبانی آب دهانش را قورت داد و برای این که افکار پریشان دست از سرش بردارند به طرف بنفشه چرخید و پرسید: مدرسه مشکلی نداشت که وسط سال آمدی مسافرت؟

بنفشه چند بار پلک زد و با لبخند گفت: وا چرا دعوا داری؟ نه. سال آخرم. بیشتر مطالعه آزاد داریم. منم که سه چار روز بیشتر نیومدم.

دعوا؟ بی‌اختیار لحنش تند شده بود. حق را به او داد و سعی کرد آرامتر حرف بزند.

_: چی می‌خوای بخونی؟

=: پرستاری دوست دارم. دلم می‌خواد بیام اینجا پیش مامان‌بزرگ اینا بخونم. اولویتهام همش مال اینجاست.

_: پدر و مادرت مشکلی با راه دور ندارن؟

=: نه. چه مشکلی؟ اینجا که جام خوبه.

_: اوهوم. خوبه.

چرا این مهمانی تمام نمیشد؟ اصلاً مشکل مهمانی ناهار همین بود. همه دیر می‌آمدند. دیر ناهار می‌خوردند و تا ساعتها دور هم می‌ماندند.

کم مانده بود که از آمدن پشیمان شود که ناهار آوردند. سر سفره نشست و با دیدن کشک بادمجان آهی کشید. بنفشه عاشق کشک بادمجان بود. وقتی که به روشی که سامان می‌گفت آرام می‌خورد و مزه‌مزه می‌کرد خوردنش تماشایی بود. با چنان عشقی لقمه را نگاه می‌کرد و بعد روی زبانش می‌گذاشت که سامان یک بار گفت: ای کاش من کشک بادمجون بودم.

بنفشه غش‌غش خندید و گفت: تو گلوم گیر می‌کنی. ولش کن. همین رو می‌خورم.

چند وقت بود که دیگر آن طوری باهم گپ نزده بودند؟ چقدر به یک گپ دوستانه و پر از شوخی احتیاج داشت. این روزها حتی دوستهای مذکرش را هم ندیده بود. خودش را در آن خانه‌ی قدیمی حبس کرده بود و بی‌وقفه تعمیر می‌کرد. می‌خواست آن را بفروشد و قبل از رفتن بنفشه نصف پولش را به او بدهد. وقتی که داشت می‌رفت آن طرف دنیا نصف خود خانه که به کارش نمی‌آمد.

ناگهان چیزی به خاطر آورد. با دستپاچگی به تقویم ساعت مچی‌اش نگاه کرد. مامان که حرکت سریعش را دید از آن طرف میز اشاره کرد: چی شده؟

سری تکان داد و لب زد: هیچی.

تقویمش درست بود؟ ناهارش را بدون این که حتی یک لقمه‌اش را هم به خاطر بیاورد خورده بود. از جا برخاست و تقویم گوشیش را چک کرد. امروز همان روز بود! اگر شرط را میبرد...

امید مثل گیاه رونده دور قلبش پیچید و وجودش را روشن کرد. رو به پنجره‌ی حیاط لبخند زد. هرچند یک صدای مزاحم می‌گفت که این درست نیست و در این شرایط نباید برگ برنده‌اش را رو کند. بنفشه به یک نفر دیگر متعهد بود. بود؟ نبود؟ هنوز که جواب قطعی نداده بود. پس شرایط هر دو خواستگار مساوی بود. هرچند که او رسماً خواستگاری نکرده بود. ولی غیر رسمی که هزار بار گفته بود.

مامان کنارش آمد و گفت: مشکوک می‌زنی.

سامان تاریخ گوشی را نشان مادرش داد و  با خوشحالی زمزمه کرد: امروز همون روزه. شد چهار ماه. اگه بنفشه لاغر شده باشه من شرط رو بردم.

مریم‌خانم با کمی نگرانی نجوا کرد: بنفشه لاغر شده. خیلی هم لاغر شده ولی...

سامان عصبی نگاهش کرد. در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود و به گوش بقیه نرسد، گفت: هنوز به اون یارو جواب نداده. نه؟ تازه من که نمی‌خوام کاری بکنم. فقط امشب برای شام دعوتشون بکنیم که بیان و ببینیم نتیجه‌ی شرط بندیمون چی شده.

مامان سر برداشت و گفت: هیچوقت نگفتی سر چی شرط بستین.

_: میگم. دعوتشون می‌کنی؟

=: الان زنگ می‌زنم به شیرین.

لبخندی زد و از ته دل گفت: متشکرم.

چند دقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت: گفت میان.

_: پس شام با من. خیالتون راحت.

=: وای سامان! تمام آشپزخونه رو کثیف نکنی.

_: نه نه قول میدم تمیزش کنم.

به سرعت از همه خداحافظی کرد و بیرون آمد. توی راه مقداری خرید کرد. پیاده سخت بود ولی هر طور بود خودش را به خانه رساند و مشغول کار شد. میوه‌ها را شست و مواد یک کیک ساده را توی کاسه‌ی تخم‌مرغ‌زنی ریخت. کیک که توی فر رفت، ماکارونی جوشاند و با گوشت و پنیر و رب گوجه و خامه یک مایه‌ی سنگین و حسابی درست کرد. کیک که پخت آن را از فر بیرون آورد و ماکارونی را به جایش گذاشت.

مامان و بابا تازه از مهمانی رسیدند و مامان با دیدن آشپزخانه‌ی کثیف و بهم ریخته‌اش نالید: سامااان...

_: تمیزش می‌کنم. قول میدم.

=: روی گاز یادت نره.

_: نه نه خیالتون راحت باشه.

به سرعت مشغول کار بود. هیجان داشت. اگر بنفشه نمی‌آمد چی؟ در مهمانیهای اخیرشان همیشه یا او نبود یا بنفشه. هر دو از برخورد باهم اجتناب می‌کردند.

اسباب کشی

سلام به روی ماه دوستام
از خدا می خوام که حالتون خوب خوب باشه
خیلی وقته که سیستم نظردهی اینجا داره  اذیت می کنه. در و دیوار خونه اش نم کشیده انگار. با سیستم های اندروید و آی او اس و ویندوزفون کنار نمیاد...
از روزی که با وبلاگ آشنا شدم حس کردم بلاگ اسکای خونمه. سالها خونه ام بود ولی فعلاً مجبورم برم آپارتمان نشینی! میهن بلاگ به نسبت اینجا خیلی سریع و ساده تره ولی محدودیت فضا داره و زود حجم یه پست پر میشه. خیلی وراجی نمیشه کرد

فعلاً قسمتهای قبلی این قصه رو منتقل کردم اون طرف. نیمی از پست آخرش هم جدیده. لطفاً بخونین.

بقیه ی بار و بندیلم همین جا میمونه. خونه ی قدیمیم هست تا گاهی بهش سر بزنیم. اگر کسی قصه ای خواست بیاد برداره. کامنتاش که دنیایی خاطره ان برام بمونن. انشاءالله کامنت گذاری تو خونه ی جدید آسونتره و راحتتر باهم در ارتباطیم.
دوستتون دارم و از خدا می خوام که تو خونه ی جدید هم مهمونم باشین

گذر از سی (5)

سلام سلام
امیدوارم همگی خوب وخوش باشین و طاعاتتون قبول درگاه حق باشه.
و امیدوارم از قسمت بعدی کم کم این قصه شاد بشه. حوصله ی غمگین بازی ندارم اصلاً!
شاد باشید

آرام پیش رفت. گوشه ی انتهایی پنجره را انتخاب کرد و نشست. شایسته سر برداشت. لحظه ای با اضطراب نگاهش کرد و بعد دوباره نگاه از او برگرفت و از پنجره به حیاط قدیمی چشم دوخت.

هرمز لبخندی زد و پرسید: فکر می کردین یه دفتر وکالت این شکلی باشه؟

شایسته از سؤالش جا خورد. ناباور نگاهش کرد. بعد سر تکان داد و گفت: نه. اینجا... اینجا خیلی دنج و راحته ولی... من باید برم. الان باید چکار کنم؟

_: من می تونم درباره ی مراحل کارمون براتون توضیح بدم ولی اول می خوام بدونم که شما از چی ناراحتین که تو ذکر اون موارد احتیاط کنم.

شایسته کیفش را برداشت. با احتیاط از جا برخاست. لیوانی را که روی زمین افتاده بود برداشت و توی سطل زیر میز انداخت.

هرمز بدون حرف مراقبش بود. وسواس تمیزی اش را قبول و درک می کرد.

شایسته روی مبل تقریباً پشت به هرمز نشست و با صدایی که به زحمت بالا می آمد گفت: فرشید برمی گرده. خودش باید این امضاها رو بکنه.

هرمز بدون رد کردن حرفش خیلی عادی جواب داد: ولی ما عجله داریم. اگه این امضاها نشن خدای نکرده عموجان به دردسر میفتن. شما برای همین اینجایین. درسته؟

شایسته ملتمسانه گفت: ولی اینا رو باید فرشید امضاء کنه. زمین به اسم اونه. مگه نه؟

برگشت و با التماس به هرمز نگاه کرد. هرمز تمام نیرویش را به کار گرفت تا عضلات صورت و بدن و چشمهایش کوچکترین عکس العمل غیرعادی ای نشان ندهند. با صدایی که مثل همیشه کاملاً عادی بود گفت: تا وقتی که اون نیست شما نماینده ی تام الاختیارشین. اونم که کارش ایجاب می کنه که بیشتر اوقات اینجا نباشه. پس وجود شما برای کمک به ما لازمه.

شایسته همانطور که به پشت چرخیده بود و به او نگاه می کرد چند بار پلک زد. می خواست سر هرمز داد بزند که اگر من دارم تظاهر می کنم تو نکن!

ولی توان داد زدن که هیچ... عکس العمل دیگری را هم در خود نمی دید.

منشی هرمز با مدارک و کپی ها برگشت. هرمز نگاهی به آنها انداخت و پوشه را روی میز جلوی شایسته گذاشت. گفت: اصل مدارک پیش خودتون باشه. البته بعضی جاها لازمشون داریم ولی نه همیشه.

خودش هم روی مبل روبروی شایسته نشست و مشغول مرتب کردن کپی ها شد.

تلفن زنگ زد. منشی جواب داد. بعد از گفتگوی کوتاهی دم در آمد و با لبخند گفت: از دادگاه بود. زن و شوهری که امروز وقت دادگاه داشتن آشتی کردن، وقتشونو کنسل کردن.

هرمز هم لبخند زد و گفت: از اولشم معلوم بود که دارن لجبازی می کنن.

برگشت و خطاب به شایسته گفت: خدا کنه همه ی دادگاها اینطوری کنسل بشه. اینم قسمت شما. اقلاً تا ظهر وقت داریم که به این زمین رسیدگی کنیم. شما وقت دارین؟

شایسته سر تکان داد. مطمئن نبود ولی نمی خواست مخالفت کند. گیج شده بود. هرمز مثل بقیه برای توهماتش دل نسوزانده بود. سعی هم نکرده بود که واقعیت را به زور به او اثبات کند.

به این برخورد عادت نداشت. اینقدر برخوردهای ناراحت کننده دیده بود که یاد گرفته بود که به راحتی درباره ی احساسش حرف نزند و وانمود کند که مثل بقیه فکر می کند. ولی حالا...

_: باید اول بریم دفترخونه... بعد بانک... بعد...

شایسته برخاست و گفت: پس بریم. ماشین من دم دره.

_: چه خوب. چون ماشین من تعمیرگاهه...

با قدمهای لرزان از پله ها پایین رفت. هرمز هم بعد از سفارشاتی که به منشیش کرد به دنبالش آمد.

شایسته در جلو را باز کرده بود ولی هرچه می کرد توان رانندگی در خودش نمی دید. با رسیدن هرمز در را بست. به طرف هرمز آمد. سوئیچ را به طرفش گرفت و پرسید: ممکنه شما رانندگی کنین؟ من... من نشونی رو بلد نیستم. حالم هم چندان خوب نیست.

هرمز کلید را گرفت و گفت: بله حتماً.

شایسته از سمت دیگر سوار شد. سرش را به عقب تکیه داد و چشمهایش را بست. هرمز که نشست، شایسته گفت: متشکرم که قبول کردین.

هرمز با تعجب گفت: کار مهمی نکردم. حالتون خوبه؟ به چیزی احتیاج ندارین؟

شایسته سر به زیر انداخت و آرام گفت: چرا. به کمی زمان احتیاج دارم.

_: زمان؟ خب صبر می کنیم. چه اشکالی داره؟

ماشین را که تازه روشن کرده بود دوباره خاموش کرد.

+: راه بیفتین. منظورم این زمان نیست.

هرمز ماشین را روشن کرد و گفت: متوجه ی منظورتون نمیشم.

+: من سی سالمه... اگر زنده نمونم تکلیف بچه هام چی میشه؟ می دونم آقاجون و بقیه مراقبشونن ولی...

_: اتفاقی افتاده خانم؟

+: نه. فقط تازه متوجه شدم که به زودی سی سالم تموم میشه.

هرمز آهی کشید. به خاطر کارش کتابهای روانشناسی زیاد می خواند. می فهمید چه می گوید. با صدایی آرام و اطمینان بخش گفت: سی سالگی هنوز اوج جوونیه. کلی کارا می تونین بکنین.

شایسته کمی فکر کرد. بعد از چند لحظه آرام گفت: فکر نمی کنم وقتشو داشته باشم. من دو تا بچه دارم. از اون گذشته... من زندگی کردم درس خوندم ازدواج کردم بچه دار شدم همسرمو از دست دادم و الان که بچه ها از آب و گل در امدن... حس می کنم دیگه کسی بهم احتیاج نداره. خودمو گول می زنم که میگم بچه ها چی... بچه ها خیلی مستقلن. حقیقت اینه که به من احتیاج ندارن.

_: شما بیماری خاصی دارین؟ چیزی که مثلاً دکتر گفته باشه که زنده نمی مونین؟

+: نه نه...

_: پس چی؟ حتی اگه دکترم گفته باشه اهمیتی نداره. طول زندگی نیست که مهمه، کیفیتشه. شما یه زندگی خوب دارین. بچه های خوب، کار خوب، موقعیت اجتماعی خوب. پس زندگی کنین! چه اهمیتی داره که کی از این دنیا برین؟ همه میرن. مهم اینه که چطور زندگی کنیم.

+: مثلاً چکار کنم؟ دیگه الان کاری نمونده که انجام بدم. غیر از انتقال این زمین. اون هیچی... ولی هی میگن بیا برو انحصار وراثت... برای چی باید این کارو بکنم؟ که بهم ثابت کنن که دیگه فرشید نیست؟ برنمی گرده؟ که بهم لبخندای پر ترحم بزنن و بگن تو هنوز جوونی و باید زندگی کنی؟ کدوم زندگی؟

برگشت و عصبانی به هرمز نگاه کرد. هرمز اما با آرامش رانندگی می کرد. عصبانی پرسید: می شنوین چی میگم؟ بازم بگین عرض زندگی مهمه.

_: من گفتم کیفیتش مهمه.

+: حالا هرچی.

_: هیچوقت پیش مشاور رفتین؟

+: اون اوائل هی بردنم دکتر و مشاور... همه شون سعی می کردن خیلی مهربون باشن و لبخند احمقانه بزنن. ولی عملاً هیچ کار برات نمی کنن. از همه شون بدم میاد. وقتی اقوام دست از پرستاری برداشتن و گذاشتن خودم زندگیمو بکنم دیگه نرفتم.

_: چطوره یکی رو استخدام کنی بره همه شونو از دم تیغ بگذرونه؟ بعدش خودم وکالتتونو به عهده می گیرم نمیذارم خیلی بهتون سخت بگذره.

+: شما هم مطمئنین من دیوونه ام.

_: کی عاقله؟ کی می تونه ادعا کنه تو عمرش هیچ کار جنون آمیزی انجام نداده؟ شدت و ضعفش مهمه که جرم بودنش یا نبودنش رو معلوم می کنه. و الا همه ی ما تو زندگیمون خلاف کردیم.

جلوی در دفترخانه توقف کرد. شایسته پیاده شد. عذاب وجدان به سراغش آمده. ماشین را دور زد. سر به زیر به طرف هرمز رفت. هرمز سوئیچ را به طرفش گرفت. شایسته آرام گفت: ببخشید سرتون داد زدم.

هرمز کوتاه خندید و گفت: اهمیتی نداره.