ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

نظرسنجی :)


سلام به روی ماه دوستام
خوب هستین انشاءالله؟ ما هم شکر خدا خوبیم. طبق معمول مشغول کار و بار و خانه و زندگی... مدارسم که به زودی شروع میشه و باقی ماجراها...
امدم اعتراف کنم که سوژه ندارم که قصه بنویسم یعنی هی یه چی شروع کردم بعد هی با خودم گفتم آیا چه جوری باشه بیشتر دوست دارین؟! بالاخره نتیجه گرفتم بیام یه نظرسنجی بذارم اینجا و بر اساس پیشنهاداتتون استارت قصه ی بعدی رو بزنم انشاءالله

1- موضوع داستان چی دوست دارین؟ سوژه اگر سراغ دارین.
2- از زبون کی باشه؟ راوی با دید دختره؟ دانای کل؟ دختر یا پسر داستان؟
3- زمانش گذشته باشه یا مثل چشمهای وحشی حال؟ یا اصلا داستان درباره ی قدیم باشه مثلا سی چهل سال پیش....
شماره ی چهار یادم نمیاد. پیشنهادی انتقادی اگه دارین بگین خوشحال میشم


آبی نوشت: اینم یه مدل نویسندگیه!

چشمهای وحشی (قسمت آخر)

سلام سلام
این داستان بیشتر از این کش نیومد! انشاءالله به زودی با داستان جدید میام.


این قسمت ویرایش نشده. الان دارم میرم بیرون نمی رسم. غلطاشو بگیرین تا بیام.

شاممان تقریباً تمام شده است که مامان از دم در اتاق صدایم می زند: سارا؟ سارا تو بالکنی؟

وحشتزده به جگوار نگاه می کنم. با لبخند می پرسد: آخه از چی می ترسی؟ برو تو. منم دیگه برم. خداحافظ.

سینی را برمی دارد. سری تکان می دهم و آرام می گویم: خداحافظ.

به سرعت توی اتاق می پرم. مامان با تعجب می پرسد: چی شده؟

نفس نفس زنان سری تکان می دهم و می گویم: هیچی.

گویا فکرش مشغول تر از آن است که پیگیری کند. لب تختم می نشیند و می گوید: می خواستم باهات حرف بزنم.

احساس می کنم چیزی به قلبم پنجه می کشد. چشمم به تابلو می افتد و فکر می کنم یک پلنگ شاید!

نفس عمیقی می کشم و کنار مامان روی تخت می نشینم.

مامان بدون این که به من نگاه کند می گوید: من نمی دونم این پسره چقدر نظرتو جلب کرده. اینقدر بوده که مثل اون دفعه وسط مجلس جواب منفی ندی.

سر به زیر می اندازم و آرام می گویم: من خیلی نمی شناسمش.

_: بابات گفت درباره ی سابقه اش باهات حرف زده. واقعاً برات مهم نیست؟!

+: نمی دونم. بیشتر به نظرم یه اتفاق بوده. اون فقط از خودش دفاع کرده. چکار می تونست بکنه وقتی طرف داشت بهش چاقو میزد؟

مامان زیر لب می گوید: حق با توئه. خدائیش این مدتی که اینجا بود هم بدی ازش ندیدیم. ولی آدم نمی دونه جواب دوست و آشنا رو چی بده.

+: مگه قراره درباره ی گذشته اش با کسی حرف بزنیم؟ مهم اینه که به ما دروغ نگفته و می دونیم. به بقیه هم درباره ی الان میگیم. مهندس الکترونیک و کارمند بانکه.

_: آره آره... فقط ظاهرش یه ذره...

+: ظاهرش چطوره مامان؟

_: اگه کسی پرسید زخما مال چیه چی بگیم؟ می پرسن دیگه!

مکثی می کنم و بعد می گویم: خب راستشو میگیم. میگیم چاقو خورده یه وقتی. لازم نیست درباره ی زندان و بقیه ی ماجراها بگیم.

_: اگه پرسیدن؟

+: مامان... چرا بهانه میاری؟ خب بگو نمی خوام. مگه من رو حرف شما حرف می زنم؟

_: مگه تو می تونی حرف بزنی؟ ناسلامتی خطبه خوندن تا دو ماه دیگه شوهرته.

آهی می کشم و می گویم: خب می گفتی نخونن.

مامان برمی خیزد و می گوید: حالا که گذشته... ولی تو این دو ماهه خوب فکر کن. احساسی تصمیم نگیر.

سری به تایید تکان می دهم و می گویم: چشم.

_: فردا شبم بگو برای شام بیاد اینجا. بیشتر ببینیمش. بشناسیمش.

لبخند عریضم را به زحمت جمع می کنم و دوباره می گویم: چشم.

صبح طبق معمول با عجله آماده می شوم و پایین می روم. توی گاراژ جگوار را می بینم که روی موتورش خم شده است. با شنیدن صدای پایم سر برمی دارد و با لبخند می گوید: سلام. صبح بخیر.

شلوار جین پوشیده با تیشرت. نگاهی به عضله های پیچیده ی دستش می اندازم و بازهم به زحمت لبخندم را جمع می کنم. دوباره سرم را بلند می کنم و می گویم: سلام. دیشب رفتی و صبح به این زودی برگشتی؟!

موتور را به طرف در می چرخاند و می گوید: آخر شب برگشتم. یه دست رختخواب از عمه گرفتم و شب بالا خوابیدم.

یک کلاه ایمنی سفید به طرفم می گیرد و می پرسد: افتخار میدین؟

می خندم و می گویم: وای چه خوشگله! ولی نه مرسی. من می ترسم.

_: از چی می ترسی؟ پشتمو می گیری. مواظبتم. کلاهم که داری.

دستی روی موتور می کشم و می گویم: این خوشگله خیلی بزرگه. به درد من نمی خوره.

می خندد و می گوید: بی خیال...

لبم را می گزم و با خجالت می پرسم: ببخشید... واسه این موندی که صبح منو برسونی؟

نگاهی به موتور می اندازد و به سادگی می گوید: نه چون دلم می خواست نزدیک زنم باشم موندم. حالا می خوای سوار شو نمی خوای با اتوبوس برو. هرجور میلته.

شرمنده می شوم! کاسکت را روی سرم می گذارم و بندش را می بندم. می گویم: حالا یه امتحانی می کنیم. ولی اگه ترسیدم پیاده میشم ها!

تبسمی می کند و می گوید: اگه ترسیدی پیاده میشی. بپر بالا.

و خودش سوار می شود. موتور بزرگ است. به زحمت سوار می شوم. کمر جگوار را می گیرم و می گویم: بریم.

استارت که می زند جیغ کوتاهی می کشم. می پرسد: چی شد؟

با خنده ی عصبی ای می گویم: هیچی بریم.

از آن که فکر می کردم بهتر است. آنقدرها احساس افتادن نمی کنم. وقتی می ترسم صورتم را توی پشتش فرو می کنم و چشمهایم را می بندم.

جلوی درمانگاه توقف می کند. پیاده می شوم. با لبخند می پرسد: خوبی؟

می خندم و میگویم: یه کم سرم گیج میره. ولی تجربه ی جالبی بود.

_: بعدازظهر ساعت کارم تا پنجه نمی رسم بیام دنبالت. ولی فردا صبح بیام؟

+: نمی دونم. ولی راستی یادم رفت بگم! مامان گفت امشب شام بیا خونمون.

ابرویی بالا می اندازد و می گوید: چه عالی! مطمئنی که مامانت گفت؟

+: آره! گفت بیای باهات بیشتر آشنا بشیم.

_: متشکرم. حتما!

وقتی وارد می شوم مهسا از پشت پیشخوان می گوید: بالاخره ما نفهمیدیم این خوشتیپ چیکاره ی شماست!

با سرخوشی می گویم: عشقم! مفتّشی؟

شانه ای بالا می اندازد و می گوید: که اینطور.

برای بعدازظهر از آرایشگاه وقت می گیرم. بعد از مدتها کمی از موهایم کوتاه می کنم و سشوار می کشم. وای چقدر موهای صافم را دوست دارم! کاش موهایم همیشه صاف بود!

آرایشگر پیشنهاد صاف شش ماهه یا کراتینه کردن می دهد. فعلاً پول ندارم. باشد آخر ماه!

به خانه که میرسم خوشحال موهایم را جمع می کنم و مشغول درست کردن شام می شوم.

مامان همچنان خیلی خوشحال نیست. مخصوصا احساس می کنم از خوشحالی من نگران است. ولی خیلی توجه نمی کنم. یعنی نمی دانم باید چکار کنم.

وقتی بابا می آید مامان غرغرکنان می گوید: هم آرایشگاه رفته هم کلی واسه شام زحمت کشیده! از حالا بخواد این کارو بکنه که نمیشه!

بابا اما از پشت روزنامه می گوید: چکارش داری خانم؟ کار بدی که نکرده!

مامان با حرص نفسش را بیرون می دهد و کنار بابا می نشیند. بابا آرام می گوید: خانم سارا دختر منم هست. منم به اندازه ی شما نگرانشم و آیندش برام مهمه. اگه به اصلان اعتماد نداشتم نمی ذاشتم پاشو تو این خونه بذاره. این پسره زیر دست منه. هرروز می بینمش. موقعیتای مختلف پیش میاد. شناختمش. آدم درستیه.

مامان سری تکان می دهد و زیر لب می گوید: چه می دونم.

من که به بهانه ی میز چیدن دارم گوش می دهم به آشپزخانه برمی گردم تا بابا با مامان حرف بزند.

با ورود اصلان مامان خیلی بهتر از انتظارم برخورد می کند و خوش آمد می گوید. بهرحال هرچقدر هم ناراضی باشد احترام مهمان را دارد. اصلان هم برای این که خودش را در دل او جا کند یک دسته گل برای مامان و برای من یک حلقه ی ساده ی ظریف می آورد و می گوید: یه حلقه ی دم دستی!

خودش آن را دستم می کند و چقدر دلم می لرزد! خم می شود نوک انگشتانم را می بوسد. کلی جلوی بابا خجالت می کشم و چشم غره می روم ولی چه فایده!

مامان برای این که موضوع را عوض کند به بابا می گوید فریزر خراب شده و صدا می دهد.

نامزد خود شیرین کن من هم سریع از جا می پرد و می گوید اگه اجازه بدهند نگاهش می کند.

مامان قبول می کند و اصلان تا وقت شام توی آشپزخانه مشغول است. علاوه بر فریزر، لولای پنجره و دسته ی لق کتری و شیر آب که چکه می کند را هم اصلاح می کند.

خب البته تیرش به هدف می خورد و مامان حسابی ممنونش می شود. حتی سر شام کلی تحویلش می گیرد و تشکر می کند!

بعد از شام توی بالکن می رویم و ساعتها حرف می زنیم و حرف می زنیم. تا این که جگوار ساعت را نگاه می کند. تقریباً شیهه ای می کشد و می گوید: ساعت یکه! هرچی رشته بودم پنبه شد!

با خنده می پرسم: چی رشته بودی؟

سری تکان می دهد و می گوید: همه ی این کارا واسه این بود مامانت خوشحال بشه، الان برم بیرون میگه پسره پررو تا الان مونده خجالتم نمی کشه.

می خندم. از جا بلند می شود و می پرسد: حالا با چه رویی خداحافظی کنم؟

به اتاق برمی گردیم. در اتاقم باز است. سر می کشد و توی هال را نگاه می کند. مامان و بابا تلویزیون تماشا می کنند. سایه و آیه هم هستند. نگاهی به من می اندازد. خنده ام می گیرد. دست توی موهایم فرو می برد و می پرسد: موهات فرفری نبود؟

سری به تایید تکان می دهم و می گویم: چرا. الان سشوار کشیدم. ولی تو که ندیده بودی فرفری بود!

با خنده می گوید: چرا. دفعه ی اولی که دیدمت و حسابی ترسوندیتم... همون شب که تو بالکن خوابت برده بود.

محکم توی صورتم می زنم و می گویم: خیلی ضایع بود! حتما با اون موهای باز پریشون فکر کردی از دیوونه خونه فرار کردم.

_: نه بابا! خیلیم بانمک بود. من همیشه موی فرفری دوست داشتم.

ناباورانه می گویم: آخه فقط فر نیست. وز هم می کنه وحشتناک میشم.

_: ای بابا این روزا چیزی که فراوونه از این روغن و لوسیونای مخصوص که موهاتون ظرف دو دقیقه بشینن سر جاشون. تو که باید بهتر از من بدونی!

بابا از توی هال بلند می گوید: ساعت یکه ها!

اصلان با خنده ی شرمنده ای می گوید: معذرت می خوام. معذرت می خوام. دارم میرم!

به سرعت از اتاق بیرون می رود. از مامان عذرخواهی ویژه می کند و همان جا می بینم که حسابی جای خودش را توی دل مامان باز کرده است! خوشحال می شوم. حالا با خیال راحت می توانم به آینده ام فکر کنم. آینده ای زیبا در کنار شیر قوی و نیرومندی که می توانم کاملاً به او تکیه کنم...



تمام شد

شاذّه

26/6/92


چشمهای وحشی (15)

سلام
می خواستم خیلی بنویسم. خیلی زیاد. نشد. الانم نمیشه. چند تا شیشه شیر نشسته و ظرفای شام شدیداً منتظرم هستن. قابلمه ی شیر جوشونده هم خنک شده باید بذارمش تو یخچال. باید ماستم می بستم حالش نبود. انشاءالله فردا.
و این داستان همچنان ادامه دارد....

صحبتهای معمول خیلی عادی پیش می رود. مامان همچنان راضی نیست ولی مخالفت نمی کند. بالاخره هم قرار می شود باهم صحبت کنیم. دفعه ی قبل با پسر خانم شفیعی توی هال نشستیم. اما این بار وقتی به هال می رسیم به طرفش برمی گردم و می پرسم: اینجا یا توی بالکن؟

تازه او را می بینم. خدای من! با این کت شلوار کتان اسپرت کرم و پیراهن چهارخانه ی کرم با خطهای رنگی چقدر جذّاب شده است! مخصوصاً وقتی آن لبخند دخترکشش را هم کُنج لبش می نشاند و می پرسد: پرسیدن داره؟! بالکن اگه اشکالی نداره.

وای خدا یکی منو بگیره غش نکنم! سارا خجالت بکش زشته! سرم را پایین می اندازم. نمی دانم سرخ هم شده ام یا نه. با دست به راهروی کوتاهی که به اتاقم می رسد اشاره می کنم.

آرام به دنبالش می روم. جلوی در اتاقم کنار می کشد و می گوید: اول شما بفرمایین.

با خنده ی خجولی می گویم: نه خواهش می کنم.

مؤدبانه می گوید: شاید تو اتاقت چیزی باشه که نخوای من ببینم. برو تو.

ناباورانه نگاهش می کنم. نمی دانم در مقابل این همه ادب و آقامنشی چه جوابی بدهم. بالاخره سری تکان می دهم و می گویم: ممنون.

در را باز می کنم و نگاه سریعی دور اتاقم می اندازم. مرتب است. خیالم راحت می شود. نفس عمیقی می کشم و می گویم: بفرمایین.

وارد می شود و نگاهش همان لحظه ی اول روی تابلوی جگوار قفل می شود. دستی به صورتم می کشم. به این یکی توجه نکرده بودم. گرچه قبلاً هم آن را دیده بود و من چقدر دستپاچه شده بودم!

سر به زیر می اندازم. بازهم به اندازه ی دفعه ی قبل دستپاچه می شوم. شاید از صدای نفس نفس زدنم است که برمی گردد و خندان نگاهم می کند. با لحن شوخی می پرسد: راستشو بگو اینو واسه چی خریدی؟

از خنده اش من هم کمی آرام می شوم. سعی می کنم لحنم بی خیال باشد. می گویم: شاید برای این که به چشماش عادت کنم که از چشمای همسایمون کمتر بترسم!

غش غش می خندد. در حالی که در بالکن را باز می کند می پرسد: واقعاً چشمام ترسناکه؟ فکر می کردم از رد بخیه ها می ترسی.

به دنبالش توی بالکن می روم و می گویم: دیگه نمی ترسم.

نگاهی به منظره ی پارک می اندازد. جدی می شود. آرام می گوید: مامانت چندان خوشحال نیست.

لبم را گاز می گیرم. زیر لب می گویم: بابا راضیش می کنه.

به طرفم برمی گردد و می گوید: می دونم راضیش می کنه. ولی دلم می خواد بهم اعتماد کنه. دلم می خواد دوستم داشته باشه. من هرکار بتونم برای خوشبختیت می کنم. هرکار!

دستهایم را پشت سرم روی دیوار کنار پنجره می گذارم و تکیه می دهم. نمی دانم چه جوابی بدهم. دلم می خواهد گریه کنم. به پارک نگاه می کنم.

_: می دونم که مامانت منو در حد تو نمی دونه. دلیلشم قبول دارم. خیلی سعی کردم فراموشت کنم. ولی نشد. مثل هوا برای نفس کشیدن بهت احتیاج دارم. از وقتی که از اینجا رفتم دارم خفه میشم.

ناباورانه نگاهش می کنم. این حرفها را او دارد می زند؟ جگوار جدی مؤدب و شاید بی احساس؟! حداقل تا حالا در دل آن چشمها هیچ احساسی نبود. اما الان... انگار نگاهش نرمتر از همیشه شده است. نرم و دوست داشتنی! نمی دانم چه بگویم. این بار مطمئنم که سرخ شده ام.

سر به زیر می اندازم. حالا فقط کفشهای چرم قهوه ایش را می بینم. مامان تعارف کرده است که همه با کفش وارد شوند. با این مسئله مشکلی ندارد. خودش هم دوست دارد همیشه با کفش باشد.

جگوار لبه ی بیرونی بالکن می نشیند. کمی به عقب می رود. با نگرانی سر برمی دارم و می گویم: نیفتی!

لبخند می زند. دستهایش را ستون بدن می کند و می گوید: نه. مواظبم.

نفس عمیقی می کشم. آرام می پرسم: خونواده ی تو چی؟ با من مشکلی ندارن؟

سری به نفی تکان می دهد و می گوید: نه. خیلیم خوشحالن.

حرفی که می خواهم بزنم را مزه مزه می کنم. بالاخره با تردید می پرسم: چی شد... که... به من...

نمی دانم جمله ام چطور تمام کنم. علاقمند شدی؟ آیا درست است که این را بپرسم؟ شاید باید طور دیگری می پرسیدم.

جگوار سرش را کج و چشمهایش را باریک می کند. مکثی می کند که جمله ام را تمام کنم. وقتی ادامه نمی دهم می پرسد: چی؟

+: چرا من؟

_: نمی دونم. یعنی واقعاً نمی دونم از کجا شروع شد. این که مردم میگن وقتی فلان حرف رو زدی ازت خوشم اومد یا از همون نگاه اول یه دل صد دل عاشقت شدم... نه در مورد من اینطوری نبود. شاید به خاطر شبا تو بالکن. بهت عادت کردم. به حضورت. کاری به من نداشتی ولی همین که می دونستم میای اینجا می شینی بهم آرامش می داد. رفع تنهاییم میشد. شبایی که شیفت بودی انگار یه چی گم کرده بودم. چند ساعت کلافه قدم می زدم. حتی یه شب عمه فهیمه پیغوم داد واسه چی اینقدر راه میری نمی ذاری بخوابم!

خندید و سرش را تکان داد. مکثی کرد و ادامه داد: وقتی حس کردم تو هم بی میل نیستی... برام یه زنگ خطر بود. خیلی سعی کرده بودم موردی پیش نیاد. بالاخره همسایه بودیم. نباید چیزی میشد. ولی شد. اونم با سابقه ی من. باید می رفتم. ولی نمیشد بدون توضیح برم. حق داشتی بدونی چرا رفتم. باید دوریتو تحمل می کردم. ولی نتونستم.

از جا برمی خیزد. دستهایش را بهم می فشارد. بعد با کلافگی می پرسد: تو چی؟ چرا من؟ مگه من چی داشتم؟

انگار بازجویی می کند! ترسیده نگاهش می کنم. به چشمهایم چشم دوخته است و نگاهش ترسناکتر از همیشه است. بیشتر به دیوار می چسبم. سر به زیر می اندازم تا از نگاهش فرار کنم. مثل بچه ای که درسش را بلد نیست و در حضور معلمی بداخلاق ایستاده، در خودم جمع می شوم. لازم است که بگویم که همیشه عاشق این چشمها بوده ام؟ باور می کند؟ نمی دانم چه بگویم.

بالاخره می فهمد ترسیده ام. دستش را بالای سرم به دیوار می زند و ملایمتر می پرسد: چی شده؟ از من می ترسی؟

سر به زیر و غرق فکر می پرسم: با من مشکل داری یا خودت؟

بدون این که دستش را از بالای سرم بردارد می گوید: نباید عاشق می شدم. فکر می کنم تقصیر منه. حتماً من کاری کردم که خوشت اومده... البته اگر واقعاً علاقه ای باشه...

جمله ی آخر را با تردید می گوید. دستش را برمی دارد. پشت به من می کند و می گوید: حقّت بهتر از منه. یه آدم که حداقل قیافش ترسناک نباشه و سابقش مشکلی نداشته باشه. کسی که روت بشه به دوست و آشنا معرفیش کنی.

عصبانی می پرسم: چه اصراری داری اینقدر از خودت بد بگی؟ یعنی چی در حد من نیستی؟ مگه من کیم؟ اگه یکی بهت حمله کرده و باعث شده بری زندان تقصیر تو نیست. اگه روی صورتت جای زخمه تقصیر تو نیست.

آرام ادامه می دهم: ولی اگه آدم نباشی تقصیر توئه. تو آدمی. شخصیت داری. شعور داری. چشم پاکی. قابل اعتمادی. ضمناً هیچ کاری هم نکردی که فکر کنم به من علاقمندی! برعکس فکر می کردم از علاقم دلخور شدی که پا شدی رفتی.

با تردید اضافه می کنم: خیلی هم ناراحتم که رفتارم اینقدر.... تابلو بود... معلوم نیست چه فکری پیش خودت کردی!

هنوز پشتش به من است. با جمله ی آخرم برمی گردد و می خندد. قدمی به طرفم برمی دارد. ابرویی بالا می اندازد و می گوید: ببین به محض این که بتونم این حرفتو تلافی می کنم. نگی نگفتی!

دیگر جا ندارم توی دیوار فرو بروم. چشم به چشمهای خندانش می دوزم و با کمی ترس می پرسم: چکار می کنی؟

صدای سایه مانع جوابش می شود. از دم در می گوید: من نمی دونم اینا کجان! تو اتاقشم نیست. میگم نکنه رفتن تو واحد کناری.

اصلان قدمی تو می گذارد و می گوید: اینجاییم.

سایه نفس بلندی به راحتی می کشد و می گوید: فکر کردم خواهرمو دزدیدین!

اصلان می خندد و می گوید: نه بابا من اگه از این عرضه ها داشتم که خیلی وقت پیش دزدیده بودمش.

می خندم. هنوز دلم می خواهد بدانم چطور تلافی می کند ولی بزرگترها منتظرند که برویم. بدون این که به نتیجه ی خاصی رسیده باشیم. هنوز کلی حرف دارم!

وارد اتاق پذیرایی می شویم. فهیمه خانم خوشحال می پرسد: خب نتیجه؟!

اصلان متبسم نگاهم می کند. با خجالت می گویم: خب... ما هنوز به نتیجه ای نرسیدیم.

اصلان سری به تایید تکان می دهد و می گوید: با یه جلسه که نمیشه درباره ی یه عمر تصمیم گرفت.

رو به بابا می کند و می گوید: اگه اجازه بدین چند جلسه صحبت کنیم.

بابا لبخندی می زند و می گوید: باشه. عجله ای نیست.

بعد رو به آقاارسلان پدر اصلان می کند و می پرسد: شما موافقین؟

آقاارسلان با لبخند می گوید: اجازه ی ما هم دست شماست. اگه اجازه بدین یه خطبه ی دو ماهه بخونیم تا وقتی که تصمیمشونو بگیرن.

_: خوبه.

بعد رو به من می پرسد: شما موافقی دخترم؟

نگاهی به مامان می اندازم. تنها تردیدم به خاطر اوست. مامان نگاهم نمی کند. دلم فشرده می شود. ولی بابا محکم گفته است خوبه... ظاهراً از نظر او اینطوری بهتر است. بالاخره نفس عمیقی می کشم و می گویم: هرجور بابا صلاح بدونن.

صدای کل کشیدن و دست و تبریک فضا را پر می کند. آقاارسلان خودش خطبه را می خواند. اصلان هیجان زده چشم به لبهای او دوخته است. انگار گرمش می شود. کتش را پشت صندلی می گذارد و دوباره می نشیند. آرام و قرار ندارد. پدرش جلو می آید و با اجازه ی بابا دست مرا توی دستش می گذارد. انگشتانش دور دستم قفل می شود. انگار راه نفسم را گرفته است. به سختی نفس می کشم. احساس می کنم هر آن ممکن است سقوط کنم.

بین روبوسی با بزرگترها به زحمت دستم را از دستش بیرون می کشم و بازویش را می گیرم. سرم گیج می رود. محکم بازویش را می فشارم که نیفتم. دارم فهیمه خانم را می بوسم و فکر می کنم بازویش به همان سفتی که فکر می کردم هست!

از فکرم خنده ام می گیرد. ولی به زحمت خنده ام جمع می کنم و از تبریک فهیمه خانم تشکر می کنم. تبریکات همه را شنیده ام. دیگر نمی توانم بایستم. به آرامی می نشینم.

ثمینه خانم به صورتش می زند و می گوید: وای خاک به سرم عروسم فشارش افتاد!

مامان می دود و آب قند می آورد. همه دورم جمع شده اند و جگوار با نگرانی نگاهم می کند. آب قند را می خورم. ولی هنوز به سختی نفس می کشم. با این حال می گویم خوبم.

آقاارسلان می گوید: خیلی زحمت دادیم.

و همه را جمع می کند که بروند. جگوار هنوز نگران است. آرام می پرسد: خوبی؟

سری به تایید تکان می دهد و آرام می گویم: خوبم.

باورش نمی شود. با بی میلی خداحافظی می کند و به دنبال جمع از در بیرون می رود.

در که پشت سرشان بسته می شود آیه خودش را روی صندلی می اندازد و می گوید: خونواده ی باحالین. من خوشم اومد.

سایه می گوید: فقط نگران این بودیم که تو خوشت نیاد!

و ریزریز می خندد.

مامان با اخم از من می پرسد: تو چت شد یهو؟

می نشینم و آرام می گویم: یه کم سرم گیج میره.

بابا می گوید: برو لباس عوض کن استراحت کن.

بعد به سایه و آیه می گوید اتاق پذیرایی را جمع کنند. هر دو با کمی غرغر مشغول می شوند.

به اتاقم می روم. صدای پیام گوشیم را می شنوم. فهیمه خانم است! با تعجب پیام را باز می کنم.

_: عروس خانم قوم و خویشات شام اینجان. اگه دوست داری تو هم بیا.

خنده ام می گیرد. روی تخت می نشینم و می نویسم: متشکرم. ولی راستش خجالتم میشه.

_: دوماد رو بفرستم دنبالت خجالت نکشی؟

+: وای نه!

چند آیکون خنده می فرستد. جوابی نمی دهم. لباس عوض می کنم. یک مانتو شلوار خنک راحت می پوشم. موهایم را باز می کنم. به آشپزخانه می روم و یک لیوان نسکافه آماده می کنم. مامان می گوید: بیا شام بخور.

با خجالت می گویم: گرسنم نیست.

و از جلوی چشمش دور می شوم. شالم را دور موهایم می پیچم و به بالکن می روم. بالکن کناری خالیست. دلم می گیرد. روی دیواره ی وسط می نشینم و دستهایم را دور لیوانم حلقه می کنم. کمی از نسکافه مزه مزه می کنم. صدای باز شدن در واحد کناری در خانه ی خالی می پیچد. لبخند می زنم.

صدای قدمهایش نزدیک می شود. جرعه ای دیگر می نوشم. کلید توی قفل می چرخد. نگاهش می کنم. از پشت شیشه لبخند می زند و در را باز می کند. با لبخند سلام می کنم.

_: سلام.

دست دور شانه هایم حلقه می کند و کمی خم می شود. آرام می گوید: اگه دوباره غش کنی من می دونم و تو.

می خندم و می گویم: من هیچی نمی دونم.

شانه ام را فشار می دهد و می گوید: یادت میدم. شام خوردی یا نه؟

دستش را پس می زنم و می گویم: آی دردم میاد. نه نخوردم. سیرم.

به لیوانم نگاه می کند و لبخند می زند. می پرسم: مثل لیوانم از کجا پیدا کردی؟

_: قبلاً تو یه مغازه دیده بودم.

بعد از پشت پنجره یک سینی برمی دارد و روی دیوار می گذارد. می گوید: عمه فهیمه گفت شام بیارم باهم بخوریم.

توی سینی سر می کشم. کشک بادمجان است. فهیمه خانم می داند که عاشق کشک بادمجانش هستم. ده بار نسخه پرسیده ام ولی هیچوقت مثل مال خودش نشده است! فوت کاشیگری اش را بلد نیستم.

انگار نه انگار که الان گفته ام سیرم! یک لقمه نان جدا می کنم و توی کاسه می زنم.

جگوار می خندد و می گوید: نسکافه و کشک! خیلی بهم ربط دارن.

خودش آن طرف سینی می نشیند. او هم لقمه نانی تو کاسه می زند و هیچکدام توجهی به بشقابهایی که فهیمه خانم برایمان گذاشته نمی کنیم :P

می پرسم: مامانت اینا ناراحت نشدن اومدی بالا؟

خوشحال می خندد و می گوید: نه بابا. کلی هم ذوق زده بودن که من اینقدر راحتم که شب اولی سینی می گیرم دستم میام خونتون.

چشمکی می زند و می گوید: منم بهشون نگفتم نمیام خونتون. فقط عمه فهیمه می دونست کجا میرم.

+: می تونی پاتو بذاری این طرف دیوار دروغگو نشی.

می خندد و می گوید: باشه بعد از شام. الان می زنم به سینی میفته.

یک لقمه به طرف دهانم می گیرد. با خنده می خورم. می گوید: همیشه دلم می خواست یه شب اینجا شام بخوریم.

سر به زیر می اندازم. آرام می گویم: من دلم می خواست یه شب برام آواز بخونی.

می خندد و می گوید: آوازم می خونم برات.

لقمه ای را که گرفته ام نگاه می کنم. با خجالت دستم را به طرف دهانش بالا می برم. انگشتهایم را هم با لقمه توی دهان می برد. جیغ کوتاهی می کشم و دستم را بیرون می آورم. می خندد. می خندم...


چشمهای وحشی (14)

سلام به روی ماه دوستام 

عیدتون مبارک 


اینم یه پست دیگه و این داستان همچنان ادامه دارد....


آبی نوشت: به یک انسان خیر که از قول ما یک اکانت توی وبلاگستان (وبلاگستان بود؟!) باز کند و قالب ما را میزان کند به طوریکه لینکهای به روز شده ی دوستان مثل بچه های گل به ترتیب به روز شدن پررنگ بشن، نیازمندیم!


بنفش نوشت: ساعت داره دو میشه. دو بعد از نیمه شب! ای خواب کجایی؟ فردا هزار تا کار دارم. خواهشاً دمی از اینجا گذر کن. و اِلا صبح چشمام باز نمیشه 


قرار خواستگاری را می گذارند. بابا اصلان را دوست دارد. می گوید: این چند وقته همه جوره امتحانش کردم. پسر با جُربزه و قابل اعتمادیه. مؤدبه. با شخصیته. از نظر من خوبه.

مامان اما خیلی راضی نیست. هنوز هم به نظرش پسر خانم شفیعی بهتر است. ولی با ناامیدی اعلام می کند: زندگی خودته. من چی بگم؟ بد بشه تقصیر منه، خوب بشه انتخاب خودته. من هیچی نمی گم.

با ناراحتی می گویم: مامان این چه حرفیه؟ شما بزرگتر منین. شما نظر ندین کی بده؟

سایه سری تکان می دهد و می گوید: حالا باز خوبه مهندسه. ولی این که قبلاً پیک موتوری بود یه کم ضایعست!

بابا با تندی اخم می کند و تشر می زند: مؤدب باش بچه. دزدی که نمی کرد. مثل آدم کار می کرد و خرجشو درمیاورد.

سایه و آیه چیزی از زندان نمی دانند. مامان اما می داند. برای همین ناراضیست. بابا می داند ولی اینقدر جگوار را می شناسد که برایش اهمیتی ندارد. وقتی که آمده بود دنبالم دم درمانگاه، تا خانه همه ی سابقه اش را برایم گفت و گفت که با وجود اینها بازهم تأییدش می کند. هرچند انتخاب با خودم است.

عصر قبل از خواستگاری هزار بار بالا و پایین می روم. این دفعه به میل مامان است که آرایشگاه نمی روم. معلوم است چقدر ناراضیست!

باز موهایم را محکم می بافم. لباس مجلسی ام را آماده گذاشتم. با بلوز سفید خانه ام مثل روح شده ام! کمی آرایش می کنم. بهتر می شود...

هنوز کلی وقت دارم. ولی دلشوره اجازه نمی دهد از اتاق بروم. در بالکن را باز می کنم. دلم جگوار را می خواهد. دلم آرامش شبهای بالکنم را می خواهد. دلم...

الان عصر است و قرار است تا یک ساعت دیگر خواستگارها بیایند. ولی این بوی دود چیست؟ خیالات برم داشته؟ بس که دلتنگم هر بوی دودی را به سیگار جگوار ربط می دهم!

شال سبکی دور سرم می پیچم. پا توی بالکن می گذارم. واقعاً آنجاست!!! با لبخند سلام می کند. اینقدر جا خورده ام که نمی فهمم موضوع چیست. متعجب سر تکان می دهم و می گویم: سلام... سیگار می کشی؟

به خودم می گویم: چه سؤال احمقانه ای!

شرم زده سر به زیر می اندازد. سیگار را روی لبه ی بالکن له می کند و بدون این که نگاهم کند می گوید: نگران بودم. فکر کردم بیام اینجا یه سیگار بکشم آروم بشم. ببخشید اگه بوش اذیتت کرد.

خنده ام می گیرد. سر تکان می دهم. آرام می گویم: نه... ولی برات خوب نیست. یعنی...

سری به تأیید تکان می دهد و با لبخند می گوید: بله. می دونم. ضرر داره. دارم سعی می کنم ترکش کنم. معمولا فقط آخر شب می کشم. یادته یه بار گفتم سر شب شروع کنم زیاد می کشم؟

سری به تأیید تکان می دهم و آرام می پرسم: حالا چرا اینجا؟

ابروهایش بالا می روند. چشمهایش شیطنت خنده داری دارند! چقدر این چشمها را دوست دارم! با خوشرویی می گوید: از اینجا خاطرات خوبی دارم.

سر به زیر می اندازم. من هم خاطرات خوبی دارم ولی نمی گویم!

روی لبه ی دیواره ی مشترک می نشیند و در حالی که به پارک خیره شده است می گوید: اینجا برای اولین بار دلم برای کسی تپید...

نمی دانم چرا از حرفش خوشم نمی آید. می پرسم: اولین بار؟! نامزد قبلیت چی؟

بعد به انتظار حرف زدنش روی قالیچه ام می نشینم و به دیوار انتهایی بالکنم تکیه می دهم. پاهایش توی بالکن طرف خودش است. اینطوری تقریباً پشت به من می شود. سعی می کند صافتر بنشیند و نگاهم می کند. آرام می گوید: همسایمون بود. مامان پسندید. بابا قبول کرد. منم گفتم چشم. دو هفته بعدشم اون اتفاق افتاد. به غیر از جلسه ی خواستگاری، اونم در حد چند کلمه، باهم حرف نزده بودیم. داشتم از خجالت میمردم!

از فکر خجالت کشیدنش خنده ام می گیرد و نمی توانم خنده ام جمع کنم. سرم را توی زانوهای جمع شده ام فرو می کنم که خنده ام را نبیند. در همان حال می پرسم: خجالت؟

او هم می خندد. می پرسد: چیه؟ به من نمیاد؟

فکر می کنم. جگوار مؤدب است. مأخوذ به حیاست. اما... تصور این که از خجالت در حال مرگ باشد، بازهم خنده ام می گیرد. بین خنده ی به زحمت فرو خورده ام می گویم: نه نمیاد.

_: بچه بودم. همش بیست و دو سالم بود.

آهی می کشد و می افزاید: ترم آخر بودم. امتحانا و دفاعمو با نگهبان رفتم. اونم وکیلم خیلی دوندگی کرد که شد.

فضا غمگین می شود. می گویم: این حقت نبود.

شانه بالا می اندازد و می پرسد: چرا نه؟ اشتباه کردم. تاوانشو دادم.

گوشیش زنگ می زند. جواب می دهد: سلام مامان ___ بله هم گل سفارش دادم هم شیرینی ___ میام کم کم...

نگاهی به ساعت پشت دستش می اندازد و می گوید: سه ربع ساعت مونده. من فقط ده دقیقه کار دارم ___ چشم. الان راه میفتم ____ نه خیلی راهی نیست. الان میام.

قطع می کند. با لبخند می گوید: احضار شدم ولی برمی گردم.

دلم نمی خواهد برود. نفس عمیقی می کشم. تبسم می کنم ولی حرفی نمی زنم. سری خم می کند و می گوید: فعلاً با اجازه.

سری تکان می دهم. نمی دانم چرا حرفم نمی آید! شاید چون نمی خواهم اجازه بدهم! جواب نمی دهم و می رود.

به اتاق برمی گردم. قبل از لباس عوض کردن به اندازه ی یک نسکافه وقت دارم. به آشپزخانه می روم.

سایه دارد میوه ظرف می کند. آیه هم برای تزئین ظرف بعضی میوه ها را فانتزی می بُرد. مامان دارد کتری آب می کند.

لیوانم را آب می کنم و توی ماکروفر می گذارم. آیه یک تکه هلو را به دقت روی ظرف می گذارد و در حالی که نگاهش می کند، می گوید: اینو ببین چه خونسرده!

با تعجب می پرسم: چی خونسرده؟ هلو؟!

شماتت بار نگاهم می کند و می گوید: نخیر جنابعالی! ما داریم جون می کنیم، خانم واسه خودش نسکافه درست می کنه! بد نگذره یه وقت!

با خنده می پرسم: تزئین ظرف میوه جون کندنه؟ خب تزئین نکن جانم!

مامان با اخم می گوید: دعوا نکنین.

ابروهایم را بالا می برم و می گویم: دعوا نکردیم مامان!

با ناراحتی می گوید: مثل این که خیلی داره بهت خوش می گذره.

آه بلندی می کشم. از این که از اصلان خوشش نمی آید دلم می گیرد. دلم نمی خواهد با نارضایتی او بله را بگویم.

سر به زیر می اندازم. آب توی لیوان داغ شده است. پاکت کافی میکس را در آن می ریزم و آرام هم می زنم. با تردید بیرون می روم. توی بالکن می نشینم و غرق فکر نسکافه ام را می نوشم.

آیه صدایم می زند. می گویم: تو بالکنم.

به بالکن می آید. محکم به صورتش می زند و می گوید: تو که هنوز حاضر نشدی!!! مهمونا اومدن.

از جا می پرم. لیوان خالی را به او می دهم و می گویم: رفتم تو خیال ناراحتی مامان، پاک یادم رفت!

نگاهم می کند و با لحنی معنی دار می گوید: اگه به این راحتی می تونی فراموشش کنی خب بگو نه. مامان خوشحال میشه.

نفس عمیقی می کشم و سرم را تکان می دهم. آرام می گویم: نه...

منتظر جواب نمی شود. به طرف در می رود و می گوید: زود حاضر شو.

با عجله لباس می پوشم و دور و بر اتاق را مرتب می کنم. نگاهی توی آینه می اندازم. لباسم بنفش خوشرنگی است. دوستش دارم. شال یاسی با طرحهای بنفش دور سرم می پیچم.

ضربه ای به در اتاقم می خورد. این بار سایه است. باهم به طرف اتاق پذیرایی می رویم. دل توی دلم نیست. یعنی خانواده اش چه جوری هستند؟ خوشم می آید؟ آنها چی؟ از من خوششان می آید؟

اول فهیمه خانم را می بینم. کمی دلم قرص می شود. بعد چشمم به بقیه می افتد. خانمی که به استقبالم می آید را می شناسم! ثمینه خانم را چند بار خانه ی فهیمه خانم دیده ام. حتی شوهرش را هم می شناسم! دخترش و عروسش را هم دیده بودم! خب فقط جگوار را ندیده بودم که در این پنج سالی که ما اینجا بوده ایم او نبوده است...

دلم می گیرد. به زحمت تبسم می کنم. ثمینه خانم در آغوشم می گیرد و می گوید: چقدر از انتخاب اصلان خوشحال شدم!

با خودم فکر می کنم انتخاب اصلان یا پیشنهاد فهیمه خانم؟ آیا واقعاً همانطور که می گفت دلش برایم تپیده است؟

فرصتی برای پیگیری فکرم ندارم. بقیه هم ورودم را خوش آمد می گویند و مشغول تعارفات معموله می شوند. سر به زیر می اندازم. جگوار را نمی بینم. روی مبلی که تعارفم می کنند می نشینم. یک میز عسلی کنارم است و بعد مبلی که جگوار نشسته است. اینطوری دیدزدنش خیلی سخت است ؛)