ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (۱۰)

سلام سلام سلاممممم

ببخشید دیر شد! این هفته سخت مشغول تکانیدن خانه بودم. نمی خوام بیفته دم عید و استرس بگیرم. نصف کارام هنوز مونده. شما بخونین هفتاد درصد. اصلاً هفتاد درصد مگه همون نصف نیست؟! هوم؟! اصلاً از نصفم کمتره


پ.ن: دوستان میگن برین به من رای بدین تو این رای گیری بهترین زن وبلاگ نویس و اینا... خلاصه اگه دوست داشتین می تونین به من رای بدین یا به هرکی خواستین.

اینجاست.

این پست سوسک سیاه عزیز راجع به این رای گیری فوق العاده بود! بسی خندیدم و خلاصه منم باهاش موافقم شدید!


آبی نوشت: این گودر چرا باز نمی شه؟ :(((( حالا تا این گودر رو فیل خورده من می خوام شصت تا دوست رو اد کنم نی می شهههه... با موبایلم که میرم این قسمت اَد سابسکریپشنش نیست که نیست. اککهییی...



و این هم ادامه ی ماجرا...



حسام روبروی نازی نشست و گفت: خب نازی، امروز می خوایم خاطرات تلختو حذف یا قابل تحمل کنیم. موافقی؟

_: بله.

_: پس میریم برای هیپنوتیزم. با شمارش من تو خواب میری. یک... دو... سه... چهار... پنج... خب خوبه. از اولین خاطرات تلخت شروع می کنیم. برو عقب. برو به کودکیت. خب چی بیشتر از همه اذیتت می کنه؟

نازی در حالی که از ترس به تشنج نزدیک میشد، گفت: دعواهای پدر و مادرم.

_: خیلی خب نازی. آروم باش. اونا با تو کاری ندارن. مشکلشون بین خودشونه. نترس و فراموش کن. آغوش مادرت رو یادت میاد؟ لالایی می گفت برات؟

_: بله بله... لالایی می گفت...اون موقع بابا کنارش می نشست. دستمو نوازش می کرد.

_: یک خانواده ی آرام. تو یک خانواده ی آرام داشتی. پدرت دوستت داشت. مادرت بهت عشق می ورزید. درسته؟

_: پدرم دوستم داشت. خیلی دوستم داشت. مادرم عاشقم بود.

_: خوبه. خیلی خوبه. حالا به روزهای خوش کودکیت فکر کن. قبل از سه سالگی. پدر و مادر در کنار هم. آروم میشی. آرومتر... مادر پدر کودک... شاید یه عروسکم داشتی هان؟

_: یه دختر کوچولوی مو طلایی. می گفتم خواهرمه. مامانم میگفت دختر سیاه و دختر سفیدم. من می دونستم مامان دختر سفیدشو بیشتر دوست داره. همون عروسک رو. یه روز فرید عروسک رو با ماژیک سیاه کرد که مامان منو بیشتر دوست داشته باشه. اما مامان دعوام کرد.

_: اشکالی نداره نازی. مامان تو رو دوست داشت. خیلی بیشتر از عروسک موطلایی. مادرها عاشق بچه هاشونن. حتی اگر بچه هاشون خیلی زشت باشن.

_: من زشت نیستم. سیاهم.

_: تو اصلاً زشت نیستی. مادرها بچه های سیاهشونم دوست دارن. خیلی دوست دارن. و حالا با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار.. سه... دو... یک.. بیدار شو نازی. حالت چطوره؟

نازی لبخندی زد و آرام گفت: خوبم. آرومم.

حسام لبخندی زد و گفت: خوبه. این خیلی خوبه. می دونی الان دقیقاً یک ماهه که مهمون مایی.

نازی با ملایمت گفت: بیست و نه روز.

حسام با تبسم تایید کرد و گفت: درسته. ما موفق شدیم بروز شخصیتهاتو کمتر کنیم. الان چند روزیه که هژیر و پونه اصلاً بروز نکردن. پانی و فریدم میان و میرن. ما باید برای آرامش بیشتر هدفی غیر از درمانت برات در نظر بگیریم. هدفی که توجهت به روند درمان رو کم کنه. در ضمن سرگرمت کنه و بهت امید بده. با تمام این احوال... هنوز حافظه ی منظمی نداری که بتونم پیشنهاد هر نوع درس خوندن رو بهت بدم. باید از کارای دستی شروع کنیم. چه جور کار دستی دوست داری؟

نازی سری تکان داد و گفت: من هیچ کاری بلد نیستم.

_: برنامه ی آموزشش رو هم برات فراهم می کنیم.

_: بهی خانم بافتنیای قشنگی می بافه. می تونه به منم یاد بده.

حسام لبخندی زد و گفت: خیلی خوبه...

ولی ناگهان فرید به میان حرفش پرید و گفت: چی چی رو خوبه دکی جون؟ زشت نیست من میل بافتنی بگیرم دستم؟ مسخره اس اصلاً! تو رو خدا دست وردار. بگو سفالگری بکنه، نجاری، آهنگری... یه کاری که به تیریپ منم بخوره!

_: سفالگری یه حرفی! ولی آخه این هیکل با کدوم قدرت می تونه نجاری و آهنگری بکنه؟

_: می تونه! باید بتونه! باید مرد بشه بالاخره.

_: نمیشه فرید. اصلاً امکانشو نداریم. فعلاً بذار بافتنی شو ببافه. نقاشیم دوست داره. سفالگریم اسبابش تو زیرزمین هست. چون کلاً کار بسیار آرامش بخشیه. خیلی از مریضا استفاده می کنن.

_: باشه. می خوام کوزه درست کنم.

_: خوبه. روزای شنبه و چهارشنبه صبح ساعت نه تا یازده مربی سفالگری میاد و با علاقمندان تمرین می کنه. تو هم می تونی بری یاد بگیری. ولی گاهی بذار نازیم از این کار لذت ببره. باشه؟

_: حالا ببینم.

_: فرید؟

_: خیلی خب دکی. بذار ببینم چه جوریه. اگه خوشم نیومد دربست میذارمش در اختیار نازی.

_: دست شما درد نکنه!

_: سر شما درد نکنه. من مرخصم؟

_: تو بله ولی نازی نه. نذاشتی صحبتمونو تموم کنیم.

_: باشه. بفرمایین. این شما و اینم نازی جون جونتون!

_: مزخرف نگو فرید.

_: مگه دروغ میگم؟

_: چرند میگی. برو.

_: باشه. شمام سر ما رو شیره بمال. سر دلتو که نمی تونی شیره بمالی. حتی نازیم با تمام خنگیش میفهمه چه مرگته.

حسام با عصبانیت گفت: فرید!

نازی با ترس عقب کشید و زمزمه کرد: من نازیم.

حسام آهی کشید و عقب نشست.

نازی با تردید پرسید: چی شده؟

حسام نفس عمیقی کشید و بعد گفت: هیچی. در مورد کار دستی صحبت می کردیم.

نازی با بدبینی پرسید: فرید چکار کرد؟

_: رو اعصاب من پیاده روی می کنه. ولش کن. نظرت در مورد سفالگری چیه؟

_: نمی دونم. به نظرم سخته.

_: ما اینجا هم مربی داریم هم وسیله. کار آرامش بخشیه.

_: هرجور صلاح می دونین.

_: تو این یه مورد باید حتماً خودت دوست داشته باشی. اگر دوست نداری می تونی همون بافتنی ببافی یا نقاشی بکشی.

_: نمی دونم.

_: در موردش فکر کن. وسایل لازم رو در اختیارت می ذاریم.

_: ممنونم.

_: خواهش می کنم. می تونی بری.


***************


هفت ماه از درمان نازی گذشت. در این مدت هم به سفالگری مشغول بود، هم نقاشی و بافتنی. هنوز اجازه نداشت از کلینیک خارج شود؛ امّا به خواهش حسام، هم خانواده ی پدری و هم خانواده ی مادری نازی مرتب به دیدن او می آمدند و سعی می کردند حس امنیت داشتن خانواده را در او تقویت کنند.

در کنار اینها تلاشهای بی وقفه ی حسام و سهراب خان ادامه داشت. حسام با هیپنوتیزم ها و مشاوره های مکرر، تمام ریشه های ترس و ناراحتی نازی را درمان کرده بود. سهراب خان هم موفق شده بود که هژیر و پونه را به بازگشت به درون نازی راضی کند. ولی فرید و پانی همچنان بر سر تصاحب جسم نازی دعوا داشتند و هیچ کدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. آن روز سهراب خان مشغول بحث و جدل با فرید بود. حسام دلخور و پکر نگاهش می کرد. بالاخره هم غرغر کنان گفت: سرم رفت. فرید میشه محض تنوع بذاری پانی حرف بزنه؟ پنجاه دقیقه است که داری مخ ما رو می خوری!

پانی که انگار منتظر درخواست بود، شروع به صحبت کرد و گفت: هی حسام... بذار فرید هر غلطی می خواد بکنه. من دیگه دل و دماغ بازی رو ندارم.

حسام ابرویی بالا انداخت و پرسید: منظور؟

_: امروز خاله ی نازی به دیدنش اومده بود.

_: خب آره.

_: گفت مهرداد و سونیا رفتن سر خونه زندگیشون. این حرفو که داشت میزد، دلم بی صدا شکست و ریخت. دیگه برام مهم نیست که درون نازی، فنا بشم. چون به هر حال دلم میخواد خودکشی کنم. مهرداد منو دوست نداره. هیچ وقت دوست نداشته.

قبل از این که اشکهایش سرازیر شود، فرید با نفرت گفت: مهرداد یه کلّاش عوضیه که عشق منو قاپ زده. دلم می خواد اول اونو بکشم بعد خودمو.

حسام از جا برخاست و گفت: آروم باش فرید. من انتقامتو از مهرداد می گیرم.

سهراب خان دست حسام را گرفت و با لحنی مطمئن گفت: آره منم باهاشم. هر بلایی بخوای سر مهرداد میاریم.

حسام گفت: اصلاً چطوره بذاری نازی انتقام بگیره؟ اگر تو به درون نازی برگردی با قدرت افزوده ای که بهش میدی، میتونی هرکاری بکنی.

فرید با تردید پرسید: یعنی می تونم با دستای خودم مهرداد رو خفه کنم؟

_: البته. چرا که نه. فقط باید به درون نازی برگردی!

_: باشه. به هر حال باید نازی خوب بشه که من بتونم از اینجا برم بیرون.

_: درسته. این عاقلانه ترین تصمیمه.

_: منم از همه عاقلترم.

_: البته!

_: پس... کمکم کن.

_: حتماً! اجازه بده نازی بیاد. نازی؟

نازی روی مبل جابجا شد و گفت: سلام.

_: سلام نازی. همه راضین. می خوام شخصیتا رو به درونت برگردونیم.

نازی چشمهایش را بهم زد و زمزمه کرد: باورنکردنیه.

_: ولی حقیقت داره. خب... بهتره هرچه زودتر شروع کنیم. آماده ای؟ می خوام هیپنوتیزمت کنم.

سهراب خان گفت: سعی کن آروم باشی و به حسام کمک کنی.

حسام خندید و گفت: نازی دیگه حرفه ای شده! با شمارش من نازی... یک... دو... سه... چهار... پنج. و حالا تو خوابی. آرومِ آروم... فرید؟

_: بله؟

_: لطفاً به درون نازی برگرد. آروم، با احتیاط و برای همیشه...

مکثی کرد و بعد از چند لحظه پرسید: فرید؟

چون جوابی نیامد، دوباره شروع کرد. این بار پانی را صدا کرد.

_: پانی؟

_: من آماده ام حسام.

_: پس به درون نازی برمی گردی. جزئی از درون نازی میشی. همونطوری که قبلاً بودی. حالا برو.... .... پانی؟

نفسی کشید و دوباره ادامه داد: هژیر؟

_: بله آقای دکتر؟ بالاخره وقتش رسید؟

_: بله. حالا می تونی بری.

_: باشـــــه. خدافس.

_: به سلامت... .... هژیر؟ رفتی؟ خوبه. و آخرین نفر، پونه. پونه؟

_: بلی ای پزشک گرانقدر؟ زمان آن رسیده است که خویشتن خویش را وداع گویم . به درون نازی برگردم؟ آه که روزگار چه فانی و بی مایه است... خدانگهدار.

_: خدا نگهدار... پونه؟ هژیر؟ فرید؟ پانی؟ هیچ کس اینجا نیست؟

همگی را دوباره به درون نازی فرستاد و وقتی از کامل شدن کارش مطمئن شد، دوباره سراغ نازی رفت.

_: نازی؟

_: بله؟

_: خب... برنامه ی ما با موفقیت انجام شد. الان شخصیت واحدی داری. تنها خودت. وقتی بیدار شدی کم کم اغلب خاطراتت یادت میاد. تاکید می کنم خاطرات تلخت آزارت نمیدن. فقط به صورت تصاویر مبهمی دیده میشن. خاطرات جالب و مهمت یادت میاد. مثل دوستانت، دوران تحصیلت، کارِت، هرچیزی که یاد گرفتی و رمز حساب بانکیت.

_: بله.

_: با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار... سه... دو... یک... بیدار شو.


نازی نفسی کشید. بیدار شد و به فکر فرو رفت. سهراب خان پرسید: چطور بود؟

نازی لبخندی زد و گفت: نمی دونم. تو ذهنم یه عالمه تصویره که مثل پازل بهم ریخته ان. ولی احساس خوبی دارم.

سهراب خان ضربه ای پشت حسام زد و گفت: خسته نباشی پسر.

حسام که چشمهایش از شادی می درخشید، گفت: درمونده نباشی. با کمک تو خیلی سریعتر از انتظار پیش رفت.

سهراب خان سری تکان داد و گفت: هفت ماه! در نوع خودش یه رکورد محسوب میشه.

_: البته هنوز یه مدت مشاوره و درمان برای بازگشت به اجتماع لازم داره.

_: درسته. ولی قسمت اصلی کار انجام شده و واقعاً بهت تبریک میگم.

_: ممنونم.

نازی که هنوز به شدت درگیر افکارش بود، ناگهان به حسام که روبرویش ایستاده بود چشم دوخت و گفت: من شما رو قبلاً دیدم!

حسام ابرویی بالا انداخت و با لبخند پرسید: جدّاً ؟! کجا؟

_: تو فروشگاه. حدود دو سال و نیم پیش.

سهراب خان پوزخندی زد و گفت: هیپنوتیزمش کن. روز و ساعت دقیقشم یادش میاد!

حسام دستش را بالا برد و گفت: نه نه. از حالا نازی به زندگی عادی برمیگرده. با خاطرات عادی هرکسی.

بعد خطاب به نازی گفت: شاید اشتباه گرفتی. چون من غیر از اون روز که فرار کردی، یادم نمیاد دیگه به اون فروشگاه رفته باشم.

نازی با هیجان گفت: چرا خودتون بودین. مگه این که یه برادر دوقلو داشته باشین.

حسام با لبخند گفت: نه ندارم.

_: پس خودتون بودین. یه پاکت قهوه فرانسه و یه بسته شکلات تلخ خریدین.

_: اون موقع هنوز دانشجو بودم. اینا خوراکم بود برای بیدار موندن.

_: یه ساعت قشنگم پشت دستتون بود که از اول وارد فروشگاه شدین، توجه منو جلب کرد. یه ساعت رولکس ضد خش بود. البته اینا رو بعداً فهمیدم.

حسام با دلخوری گفت: پس اشتباه نگرفتی. خودم بودم.

سهراب خان خندید و گفت: اسم مارک که اومد به خود گرفت!

حسام اخم آلود گفت: نخیر. گذشته از ارزش مالیش، هدیه ی پدربزرگم بود. خیلی دوسش داشتم. اما گم شد...

نازی گفت: داشتین با بندش بازی می کردین. اون موقع که من داشتم خریدتونو حساب می کردم. بعد که رفتین دیدم کنار کانتر افتاده. مهرداد گفت که رولکس ضد خشه و خیلی گرانبهاست. دویدم بیرون، اما رفته بودین. مهرداد گفت حتماً برمی گردین دنبالش. رفت به مدیریت تحویلش داد.

حسام با هیجان پرسید: یعنی ممکنه هنوزم اونجا باشه؟

_: نمی دونم. من که هفت ماهه اینجام!

لحنش طوری بود که انگار حسام را به خاطر زندانی بودنش، با حالتی حق به جانب سرزنش می کرد.

حسام سری تکان داد و با ناراحتی گفت: حق با توئه. باید به مهرداد تلفن کنم.

سهراب خان از جا برخاست و گفت: بسیار خب. مبارکه باشه. منم برم که خیلی خسته ام.

نازی برخاست. با حسام تا دم در مطب سهراب خان را مشایعت کردند. اما سهراب خان به سرعت رفت و اجازه نداد بیش از آن همراهیش کنند. حسام پشت میزش برگشت و به مهرداد تلفن زد. نازی هم با بی قراری سر مبل نشست و چشم به دهان حسام دوخت.

حسام تندتند نشانی ساعتش را به مهرداد داد. بعد از چند لحظه با خوشحالی گفت: وای خدایا شکرت! یک دنیا ممنون. الان میام.

از جا برخاست و قبل از این که با عجله خارج شود، رو به نازی کرد. نازی هنوز مشغول کند و کاو در خاطراتش بود. حسام پرسید: مژدگونی چی می خوای؟

نازی برای چند لحظه متوجه ی منظورش نشد. بعد لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه؟ من کلی به شما بدهکارم!

حسام با شادی خندید و گفت: چه بدهی ای داری؟ من کارمو کردم و مخارجشم هر ماه با عموت حساب کردم.

_: شما زندگی رو به من برگردوندین.

_: دست بردار نازی! من کاری رو کردم که باید می کردم.

نازی حرفش را تکمیل کرد: آخه قسم خوردین!

حسام باز خندید و گفت: آره قسم خوردم. اصلاً پاشو باهم بریم. هم هوایی می خوری، هم مژدگونی برات می خرم.

_: نه متشکرم.

_: زهرمار و نه متشکرم. بهت میگم پاشو.

هنوز داشت می خندید. نازی هم از فحش دادنش خنده اش گرفت. حسام دوباره ولی این بار با ملایمت گفت: پاشو دیگه.

_: نمی تونم. همه چی تو ذهنم بهم ریخته. یه عالمه تصویر مثل قطعات یه پازل چند هزار تکه تو ذهنم ریخته که می خوام مرتبشون کنم. من...

_: خیلی وقت داری که مرتبشون کنی. الان باهاش مواجه نشو. بیا بریم.

_: یعنی الان شما به عنوان پزشک، صلاح می دونین که من از کلینیک خارج بشم؟

_: البته. زندونی که نیستی. تا الانم نگران تو نبودم. نگران اون فرید و هژیر آماده ی حمله بودم. نمی خواستم به خودت یا دیگران آسیب بزنی.

_: پس اجازه بدین تنها برم. فقط چند دقیقه. همینقدر که ترسم بریزه. خیلی وقته نرفتم. عادت ندارم.

_: دقیقاً به همین دلیل دلم نمی خواد تنها بری.

_: آخه زشته با شما.

حسام نشست. دستی به موهایش کشید و با کلافگی گفت: نازی بعد از هفت ماه که هرروز باهم ساعتها بحث کردیم، الان باید به من شک کنی؟

نازی خنده اش گرفت. چند لحظه خندید، بعد گفت: شک کنم؟ به شما؟ میگم برای شما زشته. من حتی یه دست لباس درست حسابی ندارم. با لباس فرم اینجا بیام بیرون؟

_: کشت منو! مژدگونی برات لباس می خرم. پاشو دیگه تا مهرداد پشیمون نشده. اگه ساعتمو نده، قیمتشو با تو حساب می کنم!

_: واقعاً ناراحت نمیشین؟ مانتوی قدیمیم خیلی کهنه است.

حسام به سردی گفت: واقعاً ناراحت نمیشم.

نازی به سرعت آماده شد. مانتوی سورمه ایش خیلی رنگ و رو رفته بود. اما چاره ای نداشت. توی وسایلش کارت بانکش را پیدا کرد و توی جیبش گذاشت. رمزش را به خاطر آورد. لبخندی عمیق بر لبش نشست. پانی کلی پول پس انداز کرده بود. در واقع از ترس این که ناپدری آنها را از او بگیرد، نه خرج می کرد و نه پول را به خانه می آورد. همیشه آنها را برای آینده ای بهتر کنار می گذاشت. حاصل شش سال کار کردن پانی و تجارتهای کوچک گاه و بیگاه فرید، مبلغ قابل توجهی بود.


****************


حسام با ریموت قفلها را باز کرد. بعد همانطور که از کنار ماشین رد میشد، در کمک راننده را هم باز کرد و رفت تا پشت رل بنشیند. نازی با خجالت سوار شد. حسام در حالی که با سوت آهنگی را می نواخت نشست. این آهنگ را نازی زیاد شنیده بود. هروقت حسام سرحال بود سوت میزد.

ماشین را روشن کرد و پرسید: رانندگی بلدی؟

نازی خندید و گفت: نه. می ترسم.

_: یعنی چی می ترسم؟

_: دست بردارین دکتر. ماشینم کجا بوده که دنبال درمان ترس و آموزش رانندگی باشم؟

_: به هرحال ترسش منطقی نیست.

نازی جوابی نداد. چشمهایش را بست. تصاویر توی ذهنش به سرعت شکل می گرفتند و عوض می شدند. اینقدر که فرصت نمی کرد روی یکی تمرکز کند و آنها را بهم ربط بدهد. سعی کرد به روزی که حسام به فروشگاه آمده بود فکر کند.

حسام پرسید: به چی فکر می کنی؟

_: سعی داشتم اون روز که اومدین فروشگاه رو درست به خاطر بیارم.

_: خب... چی یادت میاد؟

_: حتماً زمستون بود. چون یه جلیقه ی بافتنی شکلاتی خوشرنگ رو پیراهنتون پوشیده بودین که لوزیای قرمز باریک داشت.

_: هدیه ی تولدم بود. خواهرم نسرین بهم داده بود.

_: کت شلوارتونم قهوه ای بود... یا نه رنگِ... رنگِ... کاپوچینو!

لحنش طوری بود که دوتایی خندیدند. حسام گفت: من تا حالا فکر می کردم کاپوچینو قهوه ایه!

_: نه یعنی یه ذره خاکستری توش داشت. رنگ پودر کاپوچینو که می خورین.

حسام خندید و سرش را تکان داد. گفت: بالاتر از دیپلم صوبت می کنی.

نازی لبخندی زد و گفت: نه بابا... همون دیپلمم به زور دارم.

_: خودمو میگم! من نمیفهمم ترکیب قهوه ای و خاکستری چیه.

_: خب شما تو رشته ی خودتون متخصصین. من فقط یه ذره نقاشی بلدم.

_: می تونی ادامه بدی.

_: وای راست میگین! یعنی از کی می تونم شروع کنم درس خوندن؟ الان که ذهنم خیلی بهم ریخته . چقدر طول می کشه تا همه چی عادی بشه؟

_: خیلی زود! تو همین حالاشم خیلی سریع پیش رفتی. من امیدی به قبل از یک سال نداشتم. البته کمک سهراب خان هم بود.

_: زحمت اصلی با خودتون بود.

_: زحمتی نبود. یا خدا! رسیدیم. پیاده شو. به عمرم به این سرعت رانندگی نکرده بودم!


نازی پیاده شد. سر برداشت و برای چند لحظه به تابلوی سردر فروشگاه نگاه کرد. تصاویر ذهنیش به سرعت پس و پیش می شدند. بدون این که تصویر واحدی پیدا کند به دنبال حسام وارد شد. بوی فروشگاه، فضای آشنا و کلی حس خوب، لبخندی بر لبش نشاند.

به جای قبلی نازی رسیدند. حالا زن جاافتاده ای آنجا نشسته بود. مهرداد با دیدنشان برخاست و به گرمی سلام و علیک کرد. نگاه نازی روی حلقه اش نشست. برای یک لحظه سوزشی در قلبش حس کرد. ولی بلافاصله آن را پس زد.

حسام با خوشحالی گفت: حال نازی خوب شده و فکر کردم حالا که دارم میام اینجا، بد نیست با خودم بیارمش.

مهرداد با خوشرویی گفت: خوبه. کارتون فوق العاده بود. تبریک میگم. به تو هم همینطور. امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنی.

_: ممنونم.

_: از این طرف بفرمایید آقای دکتر. ساعتتون تو دفتر مدیره.

حسام گفت: متشکرم. بریم. نازی بیا.

نازی دستی روی کانتر کشید و رو به مهرداد گفت: میشه تا برگردین سر جاتون بنشینم؟

مهرداد خندید و گفت: ممنون میشم.

نازی نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. به زنی که جایش را اشغال کرده بود لبخند زد. چند لحظه بعد یک مشتری خریدهایش را جلویش گذاشت. با اطمینان دسته ی بارکدخوان را برداشت و مشغول محاسبه ی قیمت اجناس شد.

مهرداد و حسام که برگشتند، مهرداد گفت: متاسفم که جات پر شده. ولی اگر می خوای به دوستام می سپرم اگه کاری مشابه این پیدا کردن بهت خبر بدم.

نازی برخاست و گفت: نه متشکرم. فقط می خواستم تجدید خاطره ای بشه. دلم می خواد یه کار تازه شروع کنم.

نگاهی به حسام انداخت که با سرخوشی داشت ساعت پشت دستش را نوازش می کرد و پرسید: خودشه؟

_: خودشه! من سر قولم هستم. فقط گفتی تجدید خاطره... چند لحظه بیا.

از گیت رد شدند و به طرف طبقه های مواد غذایی رفتند. حسام در حالی که به دنبال ردیف خاصی می گشت، گفت: آخر ولخرجی پانی خریدن پاستیل ترش بود! کجاست؟

_: وای آره! یادم نبود! اینجاست. آخ جون! مرسی!

با خوشحالی دو سه بسته برداشت. حسام پرسید: چیز دیگه نمی خوای؟

_: نه ممنون.

پاستیلها را به مهرداد داد. مهرداد صورتحساب را از دستگاه جدا کرد و گفت: مهمون من باشین.

نازی با هیجان گفت: نه متشکرم.

حسام کیف پولش را درآورد. اما نازی خودش بین او و مهرداد انداخت و گفت: کارت می کشم.

حسام گفت: بیخیال نازی. خودم میدم.

ولی نازی معطل نشد و کارتش را کشید و رمز را وارد کرد.

بعد بسته ی پاستیل را باز کرد و با خوشحالی گفت: هیچوقت از خریدن پاستیل اینقدر لذت نبرده بودم! یک دنیا ممنونم آقای دکتر.

بسته را اول جلوی حسام، بعد مهرداد گرفت. بعد هم به طرف زنی که به جای او کار می کرد و حالا با حیرت داشت سرخوشیهای او را تماشا می کرد، گرفت. زن با تعجب سری به نفی تکان داد.

نازی هم اصراری نکرد. دستش را عقب کشید و با ذوق مشغول خوردن شد. حسام گفت: بریم نازی.

نازی با خنده و دهان پر زمزمه کرد: آبرو واستون نذاشتم.

_: البته که نه! رسمت نبود!

باهم بیرون رفتند. نازی با خوشحالی گفت: پاستیل بخورین آقای دکتر.

_: این آقای دکترت از همه اش مسخره تره!

_: من که مثل فرید پررو نیستم بگم دکی!

_: نه. مثل پانی خیلی عادی بگو حسام. از حالا دیگه حالت خوبه. مریض من نیستی.

_: یعنی مرخصم؟!

_: از نظر من آره. فقط به چند تا جلسه ی مشاوره احتیاج داری تا بتونی یه زندگی عادی اجتماعی رو شروع کنی. فقط یه چند روزی بمون که هم تصمیم بگیری کجا می خوای بری و هم این که هرکدوم از پدربزرگات که تصمیم گرفتی باهاشون بمونی، خودشون رو برای ورودت آماده کنن. البته هردوشون اعلام آمادگی کردن.

_: بله... خیلی خوشحالم که اینقدر دوستم دارن. حتی عمو هم گفت می تونم باهاشون زندگی کنم. ولی خب... فکر می کنم مزاحم فخریم. با مادربزرگا راحتتر کنار میام. هرچی باشه مثل مادرن دیگه. ولی هیچ وقت نمی تونم حسرت یه خونواده ی واقعی رو از دلم بیرون کنم. دلم می خواست یه خونواده ی واقعی داشتم. با سه چهار تا خواهر برادر. دوست داشتم خواهر کوچیکه باشم. یه خونه پرشور و پر سروصدا.

_: تو حق داری ولی اوقاتتو تلخ نکن. همین موقعیت الانتم عالیه.

من کیم (9)

سلام سلاممم

خوبین دوستام؟ منم خوبم. خدا رو شکر

ببخشین دیر شد. چهار پنج صفحه نوشته بودم. امروز اومدم بقیشو بنویسم که نامردانه همش از دستم پرید و مجبور شدم دوباره بنویسم. حالا اشکال نداره. بالاخره موفق شدم و از قبلی هم به نظرم بهتر شد.


فقط یه مورد پیش اومد این حسام باز رفت پیش سهراب خان و دیدم این سهراب خان بیشتر به استادش می خوره. قبلاً گفته بودم مریضش بوده. حالا رفتم ویرایش کردم و نوشتم استادش بوده.


دیگه این که قصد داستان غمگین نوشتن ندارم اصلاً. اینقدر غصه ی نازی رو نخورین. قول میدم آخرش مثل همیشه شیرین باشه. بینشم که هرچی جا بشه طنز می نویسم که یه کم دلتون باز شه


خوش باشین و سلامت همیشه



منشی ضربه ای به در زد و وارد شد. حسام نفس عمیقی کشید و پرسید: تموم شد؟

_: بله آقای دکتر.

_: پیغامی؟ تلفنی؟

_: آقای کمالی باز زنگ زد وقتشو عوض کرد.

_: گمونم اصلاً دلش نمی خواد بیاد. دید خوبی نسبت به هیپنوتیزم نداره. دیگه؟

_: نازی... یعنی اون پسره فرید اومده بود.

_: خب؟

_: گفت بهتون بگم زده زیر قولش و اتفاقیم نیفتاده. دلیلشم این بود که مادربزرگش با خودش لواشک آورده بود و اون دلش نمی خواست نازی اونا رو بخوره!

حسام پوزخندی زد و گفت: مسخره! داری میری بگو صداش کنن، یه گوشمالی بهش بدم.

_: چشم آقای دکتر. امر دیگه ای ندارین؟

_: نه خداحافظ.

_: خداحافظ.



چند دقیقه بعد ضربه ای به در خورد. حسام با لبخندی آماده ی استقبال از نازی و شخصیتهایش شد.

_: بفرمایید.

ولی به جای نازی با چهره ی وحشتزده ی یکی از پرستارها مواجه شد.

_: آقای دکتر... نازی نیست.

حسام از جا پرید. داد زد: یعنی چی که نیست؟

به سرعت میز را دور زد و از اتاق بیرون آمد. پرستار داشت با دستپاچگی توضیح میداد که نه توی اتاقش بوده است و نه توی باغ. ولی حسام گوش نداد. دوان دوان به طرف در ورودی رفت. با عصبانیت از دربان پرسید: نازی از این در بیرون نرفته؟

_: نه آقا من اصلا امروز نازی رو ندیدم.

_: مطمئنی؟

_: بله آقا. من از ظهر همینجام.

نگهبان دوم هم اطلاعی نداشت. حسام در حالی که برمی گشت داد زد: چک کنین در پشتی قفل باشه.

در پشتی مخصوص حمل بار بود. وقتی باری نبود قفل بود. نگهبان بررسی کرد. در قفل بود.

حسام به اتاق نازی رفت. بهی خانم روی تخت دراز کشیده بود و رادیو گوش می داد. با دیدن دکتر پرسید: دخترم اومده؟

_: هنوز نه. نازی کجاست؟

_: نمی دونم. شاید رفته موهای دخترمو ببافه. حتماً تو باغن. زیر درخت آلبالو.

حسام نفسش را بیرون داد و در حالی که سعی می کرد بهی خانم عصبانیتش را نبیند از اتاق بیرون رفت. توی باغ درخت آلبالو نبود. چرند می گفت ولی حسام نگاهی سرسری به اطراف باغ انداخت و دوباره توی ساختمان دوید. به یکی از پرستارها گفت: سرویسا رو گشتین؟ آشپزخونه؟ همه جا!

خودش از پله ها بالا دوید. طبقه ی دوم نبود. آخرین طبقه را هم گشت. توی ایستگاه پرستاری، پرستارهای شیفت با احتیاط دکتر را می پاییدند. هیچ کس، هیچ وقت دکتر حسام را اینقدر عصبانی ندیده بود!

حسام که از جستجو نتیجه ای نگرفت، مشتی روی میز پرستاری زد و درحالی که می کوشید صدایش بلند نشود، پرسید: چرا نشستین؟ پس کجاست؟ این مریض خطرناکه! اگه یه بلایی سرش اومده باشه... اگه خونوادش سراغشو بگیرن چه جوابی باید بدم؟

چون کسی جوابی نداشت، رو گرداند و متفکرانه به اطراف نگاه کرد. کجا می توانست رفته باشد؟ کار خطرناکی نکرده بود؟ به مهرداد تلفن بزند؟

یکی از پرستارها پشت سرش زمزمه کرد: تقصیر خودشه که دیوونه ی زنجیری رو زنجیر نمی کنه.

حسام ناگهان برگشت و پرسید: چی گفتی؟

_: من... من هیچی آقای دکتر.

_: بار آخرت باشه که تو کار تشخیص و طبابت دخالت می کنی!

_: چشم آقای دکتر.

همان موقع در راه پله ی اضطراری که مقابل ایستگاه پرستاری بود، باز شد و نازی وارد شد. حسام نفسی به راحتی کشید و پرسید: تو اونجا چه غلطی می کردی؟

قبل از این که نازی جوابی بدهد، دوباره رو به پرستارها کرد و گفت: معلوم هست اینجا چه غلطی می کنین؟ درست از جلوی چشمتون بیرون رفته و ندیدین! نمی تونم که در راه پله ی اضطراری رو قفل کنم!!

پرستار خاطی با دستپاچگی گفت: شاید از یه طبقه ی دیگه بیرون رفته.

_: تو یکی حرف نزن! نازی با من بیا.

اینقدر عصبانی بود که حوصله ی آسانسور را هم نداشت. همانطور که با پله آمده بود، باز به طرف راه پله رفت. نازی به دنبالش دوید. سعی می کرد به او برسد. بالاخره وقتی به طبقه ی همکف رسیدند، با ناراحتی پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ من جایی رو آتیش زدم؟ زلزله اومده؟ چرا تو راه پله ی اضطراری بودم؟

حسام به طرف او برگشت. نازی بدون این که منتظر جواب شود، با نگرانی به دستهایش نگاه کرد و پرسید: اینا خونه؟ بلایی سر کسی آوردم؟

حسام بالاخره تبسم کمرنگی کرد و گفت: نه لواشکه. دور دهنتم کثیفه. برو تمیزش کن بعد بیا مطب من.

به یک پرستار اشاره کرد: همراه نازی برو.

بعد به مطبش برگشت. روی صندلی پشت میزش نشست و آهی کشید. تمام آن احتمالات خطرناک پیش چشمش جان گرفتند. می دانست باید احتیاط بیشتری می کرد. اما نمی توانست نازی را ببندد. اسارتش ممکن بود اعصابش را چنان بهم بریزد که دیگر هرگز نتواند درمانش کند.

سرش را بین دستهایش گرفت و سعی کرد تمرکز کند. در اتاق با احتیاط باز شد. نازی سرش را از بین در و چهارچوب تو آورد و پرسید: بیام تو؟

سر بلند کرد. چند لحظه بدون جواب نگاهش کرد. صورتش را شسته بود. مژه های پرپشت و سیاهش هنوز خیس بودند و مثل سیاهی چشمانش می درخشیدند. دل حسام لرزید. عضلات صورتش را منقبض کرد تا بتواند خودش را کنترل کند.

نازی لب برچید. با تردید گفت: اگه امشب خسته این... فردا میام. اگه نگرانین بگین دستامو به تخت ببندن.

حسام سرش را تکان داد و با دلخوری گفت: نه بیا تو. زیاد طول نمی کشه. بشین.

نازی روی مبل نشست و مانتوی صورتی درمانگاه را صاف و مرتب کرد. حسام از حرکتش یاد پانی افتاد. سر به زیر انداخت. در حالی که با خودکارش بازی می کرد، گفت: نازی از کی تو راه پله بودی؟

_: یادم نمیاد.

پس خودش بود! نفسی به راحتی کشید. سر برداشت و پرسید: دقیقاً از امروز چی یادت میاد؟

نازی فکری کرد و بعد گفت: صبح گفتین مادربزرگ و پدربزرگم به دیدنم میان. بعد درست نمی دونم چی شد. عصر اومدن. اینجا بودیم. بعد با مادربزرگم رفتم تو باغ و بعد... نمی دونم... نمی دونم کِی و چرا رفتم تو راه پله. وقتی به خودم اومدم انگار از خواب پریدم. سردم بود و تمام تنم درد می کرد. دستامم که قرمز بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم خونه. برگشتم تو و شما رو دیدم. بیشتر ترسیدم. چه کار کرده بودم که اینقدر عصبانی بودین؟

_: هیچی... هیچی کار بدی نکرده بودی. عصبانیتم از تو نبود. تو فقط گم شده بودی و هیچ کس ندیده بود که رفتی تو راه پله. از پرسنل عصبانی بودم. این همه آدم اینجان و یه نفر حواسش به تو نبود.

ناگهان نازی تغییر حالت داد. روی مبل لم داد و دستش را روی پشتی صندلی انداخت. لحنش عوض شد و با تمسخر گفت: حرفا می زنی دکی! کلی کارآگاه بازی کردم که هیشکی نازی رو نبینه! تو هم اگه یه ذره از اون لواشکا چشیده بودی، حاضر نبودی یه سر سوزنشو به هیچکس بدی. منم دنبال یه جای خلوت می گشتم. تو مستراح که نمی تونستم بخورم. تو این خراب شده که جای خلوت دیگه پیدا نمیشه. مجبور شدم برم تو راه پله اضطراری.

_: مودب باش فرید! این چه طرز حرف زدنه؟ مگه تو به من قول نداده بودی؟ اینه رسم مردونگی؟

_: ااا یه ساعت دارم روضه می خونم تازه می پرسه لیلی زنی بود یا مردی؟

_: من کاری به لواشکا ندارم. تو به من قول داده بودی.

_: حالا من اگه نخوام به نازی کمک کنم کی رو باید ببینم؟ خودتم می دونی که من از همه عاقلترم. بقیه باید برن بیرون.

_: کسی جایی نمیره. شماها باید به درون نازی برگردین و به صورت یه شخصیت واحد در مواقع لزوم بروز کنین. نه این که اینجوری جدا باشین.

_: برگشتی سر خونه ی اول! این چرندیات چیه؟ همه میرن بیرون فقط من می مونم. تازه اون وقت باید کمکم کنی که خودم بشم.

_: تو که نمی خوای یه آدم نصفه باشی. یا در واقع یه یک پنجم! شماها باهم کامل میشین.

_: قبول. بعد تو کمک کن که تغییر جنسیت بدم.

_: ولی نازی یه دختره.

_: دو پنجمش پسره! پونه هم که اصلاً قسمتی به حساب نمیاد. دیوانگیه مطلقه. نازی هم که به قول پانی پپه اس! می مونه من و پانی و هژیر. خب زور ما می چربه.

_: امشب حوصله ی بحث ندارم. برو بیرون فرید.

_: امشب باید جواب منو بدی. بهم قول بده که کمکم می کنی.

ناگهان پانی جیغ زد: حسام بهش گوش نکن. تو می دونی که من باید کامل بشم. من یه دخترم. من واقعیت نازیم. من...

_: باز شروع کردین؟ هر دوتون برین بیرون. برگردین به اتاقتون. تا فردا صبحم همون جا باشین.

از جا برخاست. پانی هم بلند شد. جیغ جیغ کنان گفت: جواب بده برم. بگو آخر من می مونم. این فرید خیلی احمقه که فکر می کنه می تونه پسر بشه! بهش بگو کمتر جولون بده. بگو برنده کیه.

حسام جلو آمد و با لحن قانع کننده ای گفت: من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم.

فرید گفت: توی لعنتی فقط طرفدار نازی هستی! تو عاشقشی و معلومه که می خوای اون برنده بشه. ولی من نمی ذارم.

حسام که به سختی خودش را کنترل می کرد، با عصبانیت گفت: گمشو برو تو اتاقت!

ناگهان چشمهای نازی گشاد شدند. نگاهش تغییر کرد. چند لحظه با حیرت به حسام چشم دوخت. بعد رو گرداند و به طرف اتاقش دوید. حسام با ناراحتی چشمهایش را بست و زمزمه گفت: نازی بود! خراب کردی!


*******************


ساعت ده شب منزل سهراب خان بود. موبایلش را خاموش کرده بود. همه ی داستان را تعریف کرده بود. یک کیسه یخ روی پیشانیش بود و یک فنجان قهوه هم در درست داشت. کیسه یخ را برداشت. کمی به جلو خم شد و جرعه ای نوشید.

سهراب خان پرسید: خب؟

_: به جمالت!

_: جا زدی؟

_: نه! یعنی نمی تونم جا بزنم. من قسم خوردم و تا آخرش وایسادم.

_: اینقدر این قسمتو به رخ من نکش! یه جراحم وقتی می بینه نمی تونه چاقو رو شکم عزیزش بذاره، مریضشو به یه همکار مورد اعتمادش واگذار می کنه. نکنه که اون علاقه باعث بشه دستش بلرزه و کارشو غلط انجام بده. هیچ تداخلی هم با قسم بقراط نداره!

_: نمی تونم. من نمی تونم بدم یکی دیگه. تو کلینیک خودمون که کسی این کاره نیست. جای دیگه هم نمی تونم بفرستمش. باید پیش چشمم باشه.

_: هیپنوتیزمشو خودت بکن. مشاوره رو بده دست کیارش یا اون خانمه اسمش چی بود؟

_: صنم. نه به هیچ کدومشون اعتماد ندارم.

_: خاک بر سر از خودراضیت کنم!

_: دست شما درد نکنه.

_: مگه دروغ میگم؟ بیا و اون کلاه نداشته تو قاضی کن. تو تا حالا چه هنر بزرگی در زمینه ی روانشناسی انجام دادی که به این راحتی به خودت لقب مشاور اعظم شهر رو دادی و مطمئنی هیچ کس رو دستت نیست؟

_: حق با توئه. ولی من...

حرفش را ادامه نداد. لبهایش را بهم فشرد و فنجان قهوه را به لب برد.

سهراب خان جمله را تکمیل کرد: تو دوسش داری. و فکر می کنی به علت این علاقه بهتر و دل رحمتر عمل می کنی. اما اینطور نیست. تو دلت نمیاد چاقو رو بذاری! بذار کیارش باهاش حرف بزنه. حتی اون صنم خانمم زیادی مهربون به نظر میاد.

_: نازی خیلی حساسه.

_: آخی نااازی! خب معلومه که حساسه! اگه اینقدر نازک نارنجی نبود که تجزیه نمیشد! ولی من فکر می کنم یکی مثل کیارش رو لازم داره تا قاطعانه راهشو مشخص کنه و شخصیتاشو قانع کنه.

_: مطمئن نیستم که دوسش دارم. اون هنوز یه شخصیت واحد نداره که من بتونم تصمیم بگیرم.

_: خیلی خب. قرار نیست الان ازش خواستگاری کنی! ما داریم در مورد درمانش صحبت می کنیم.

_: یه سوال بکنم؟

_: بپرس.

_: چرا دیگه طبابت نمی کنی؟

_: این یعنی این که اگه حاضر بشی از پله ی بهترین مشاور شهر بیای پایین، حاضری به نفر دوم بودن رضایت بدی، درسته؟

_: میشه به جای مچ گرفتن جوابمو بدی؟

_: درس دادن رو بیشتر دوست دارم. همین.

_: اگه هفته ای دو سه جلسه نازی رو بیارم اینجا، حاضری مشاورش باشی؟

_: اون وقت تو کلینیک بهت چی میگن؟ هفته ای سه روز آقا مریض مورد علاقشو می بره بیرون!

مکثی کرد. چند لحظه تو چشمهای حسام نگاه کرد. بعد به آرامی گفت: اگه پسر خوبی باشی ممکنه خودم بیام ویزیتش کنم. برای اولین بار و آخرین بار. درست فکر کن بعد جواب بده. من فقط یه بار بهت لطف می کنم.

حسام با ناباوری گفت: من شکی ندارم.

سهراب خان ابرویی بالا برد و گفت: نه نشد! اومدیم و بعد از خوب شدنش اونی نشد که تو دوسش داری. پشیمون نشی که چرا به من رو زدی.

_: من پشیمون نمیشم. اگه بازم مسخرم نمی کنی، میگم که قسم خوردم که تمام تلاشمو برای بهبودیش بکنم.

_: باشه. اینم یادآوری کنم که ویزیت من کم نیست!

_: می پردازم.

_: پس بزن قدش! روزای فرد ساعت 4 تا 5 بعدازظهر میام به اون کلینیک فکسنیت ببینم چه می تونم بکنم با این بیمار چند شخصیتیت!

_: متشکرم!

_: خواهش می کنم.




حسام سوت زنان به طرف خانه ی پدری رانندگی کرد. بار سنگینی از دوشش برداشته شده بود. از فرط سبکی حس می کرد می تواند پرواز کند. خوشحال و خندان وارد شد. خواهر و برادرها و خانواده هایشان آنجا بودند. فقط جای حسام خالی بود.

پدرش پرسید: ساعت خدمتتون هست آقای دکتر؟

مادر با نگرانی پرسید: موبایلت چرا خاموش بود؟

حسام نگاهی به ساعت انداخت. یازده شب بود. سرخوش سر بلند کرد و گفت: موبایلم خاموش بود؟ اه؟ بله مثل این که خاموشه! فکر کنم از عصر که مریض داشتم دیگه روشنش نکردم. معذرت می خوام.

احسان برادر کوچکش که تازگی ازدواج کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت: معلومه که خیلی خوش گذشته!

خواهرش نسرین در حالی که بچه اش روی پایش خواب می کرد، پرسید: حالا خوشگلم هست؟

چهره ی سهراب خان پیش چشم حسام جان گرفت. با خنده پرسید: کی؟

محسن برادر بزرگش گفت: اونی که تا این موقع باهاش بودی.

نسرین اضافه کرد: اونی که خونوادتو بهش فروختی! مثل این که پاک یادت رفته بود که امشب دور همیم. اگه نوبت من بود که این ساعت دیگه رات نمی دادم!

_: ای خدا خیرت بده! کاش نوبت تو بود. الان خونه خالی بود برمی گشتم می خوابیدم! حالا چرا نشستین؟ دیر وقته ها! نمی خواین برین خونتون؟

_: اینجا همونقدر که خونه ی بابای تو هست، خونه ی بابای منم هست. تو چرا نمیری سر خونه زندگیت؟ اگه زن داشتی جرات نمی کردی تا این وقت بیرون بمونی و موبایلتم خاموش باشه. زنگ زدیم کلینیک گفتن خودشونم کارت دارن ولی موبایلت خاموشه!

_: اه؟ جداً؟ چه کارم داشتن؟

موبایلش را دراورد. همان موقع زنگ زد. جواب داد. کیارش بود. غرغرکنان گفت: خسته نباشین آقای دکتر. گوشیتو روشن نکنی. مجبور میشی جواب بدی خسته میشی خدای نکرده!

حسام با خنده گفت: سلامت باشین. چه خبر؟

نسرین پرسید: کیه؟ خودشه؟ همون خانم خوشگله؟

حسام با تمسخر گفت: همون کیارش خوشگله!

کیارش با عصبانیت گفت: خودتو مسخره کن! نازی می خواست خودشو بکشه، نصف شبی منو زابرا کردن، تو نشستی با خانواده منو دست میندازی؟

حسام از جا برخاست و با ناباوری پرسید: چکار کرده؟

در حالی که کتش را بر می داشت، رو به مادرش گفت: معذرت می خوام. باید برم کلینیک. شب نمیام.

بدون این که منتظر جواب بشود از در بیرون رفت. کیارش گفت: نه آقای دکتر زحمت نکش عزیزم. خسته میشی تو. من هستم اینجا.

_: میشه به جای مسخره بازی بگی چی شده؟

_: یه لیوان شکسته و سعی داشته با شیشه رگشو بزنه. پرستارا به موقع رسیدن. دستش فقط یه کمی اوف شده. یه خراش کوچیک. ولی داشته داد و بیداد می کرده. تو هم جواب نمی دادی. به من زنگ زدن. گفتم بهش آرامبخش بزنن. بعدم اومدم و یک ساعت باهاش حرف زدم تا یه کم آروم گرفت و خوابش برد. واقعاً لازم نیست بیای. منم دارم میرم خونه.

_: ممنون. جبران می کنم.

به خانه برنگشت. باید نازی را می دید.

چون خیلی سر و صدا کرده بود، او را به اورژانس برده بودند که نسبتاً از بقیه ی اتاقها دور بود و صدایش کمتر مزاحم باقی بیماران میشد.

حسام بالای سرش ایستاده بود. مچ دستش چسب ساده ای داشت. همانطور که کیارش می گفت، به موقع رسیده بودند. موهایش از زیر روسری بیرون ریخته و خیس عرق به پیشانیش چسبیده بودند. خیلی تقلا کرده بود.

حسام روی مبل کنار اتاق نشست و غرق فکر شد. همانجا خوابش برد.

با صدای خش خش چیزی از خواب پرید. چراغ خاموش شده بود. چشمش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود که حرکت چیزی را حس کرد. نازی داشت از اتاق بیرون می رفت. حسام را نمی دید. حسام زمزمه کرد: نازی؟

_: اه لعنتی!

حسام دست دراز کرد و چراغ را روشن کرد. نازی کلافه ایستاد و نگاهش کرد.

_: کجا میری؟

_: میخواستم زحمتتونو کم کنم.

_: چه زحمتی؟

_: من نازی رو دوست دارم.

حسام آرام برخاست. در را بست و جلویش ایستاد. نازی چهارزانو روی زمین نشست و گفت: بذارین برم.

_: تو باید هژیر باشی.

_: آره. چرا اینقدر اذیتش می کنین؟ اگه بمیره خیلی خوشحالتره. دیگه فرید و پانی هی اذیتش نمی کنن. اون پرستارای بدجنس هی بهش آمپول نمی زنن. بذارین برم. اصلاً همون دیروز اگه به فکرم رسیده بود خوب بود. فقط یه لحظه ترسیدم. کم عقلی کردم. باید از تو راه پله مینداختمش تو خیابون. اون وقت دیگه الان همه چی تموم شده بود. تموم شده بود.

_: بس کن هژیر! نازی خوب میشه. خوب خوب... برمی گرده پیش خونوادش.

_: چرا الکی میگین؟ اینجا هیشکی خوب نمیشه. وقتیم خوب بشه دیگه خونوادش قبولش نمی کنن. همشون دروغ میگن. هیشکی دلش نمی خواد یه دیوونه تو خونه اش نگه داره. بذار برم آقای دکتر. هم برای تو بهتره هم من. تو از شر نازی راحت میشی. منم فرید و پانی دست از سرم برمیدارن. نازی راحت میشه. بذار برم.

_: تو داری هذیون میگی هژیر. آدم به خاطر علاقه راضی به مرگ کسی نمیشه.

_: چرا میشه. دکتر اگه عزیزت درد بکشه، راضی نمیشی اکسیژنشو قطع کنی که بمیره و دیگه درد نکشه؟

_: نه من این کارو نمی کنم.

_: برای این که ندیدی عزیزت اونجوری درد بکشه. ولی نازی داره درد می کشه.

_: مزخرف نگو. نازی فقط غصه می خوره. من کمکش می کنم. یه دکتر خیلی خوبم بهم قول همکاری داده.

_: یه دکتر خیلی خوب مثل اون احمقی که بار اول نازی رو پیشش فرستادی و گفت نازی شیزوفرنه؟! به همون خوبی؟ دستت درد نکنه!

_: اون دکتر تقصیری نداشت. تشخیص MPD کار ساده ای نیست. نمیشه با یه جلسه تشخیص داد. منم با هیپنوتیزم فهمیدم. ولی این اون دکتر نیست. خیلی بهتره. به من لطف کرده که حاضر شده به نازی مشاوره بده.

هژیر پوزخندی زد و گفت: هیچ فایده ای نداره.

حسام در را قفل کرد. کلید را برداشت و دوباره روی مبل نشست. به آرامی گفت: اون خوب میشه. بذار خوب بشه. بذار نازی خوشحال بشه.

_: شعر و وره. نازی خوب نمیشه.

_: بگیر بخواب.

_: آره خوابم میاد. می خوام برای همیشه بخوابم.

برخاست و به طرف تخت رفت. در حالی که دراز می کشید گفت: اون استادت اگه یه جو عقل داشته باشه کمکم می کنه. به نازی کمک می کنه. نازی زندگی به درد بخوری که نداشت. دلم می خواد یه مرگ باشکوه داشته باشه.

چند دقیقه بعد خوابش برد. حسام سرش را بین دستهایش گرفت. کاش می توانست کاری بکند. از اتاق اورژانس بیرون رفت و مشغول قدم زدن توی راهرو شد.


****************


سهراب خان به قولش عمل کرد و عصر روز بعد سر ساعت آمد. توی مطب حسام مشغول صحبت با نازی شد. حسام بیرون نشسته بود و از گوشی حرفهایشان را می شنید. لحن قانع کننده ی سهراب خان فوق العاده بود! هژیر به راحتی سر جایش نشاند و راضیش کرد دست از کشتن نازی بردارد. اما فرید و پانی اصلاً خودشان را نشان ندادند. انگار از غریبه چندان خوششان نیامده بود. پونه هم که کلاً کمتر بروز می کرد. هژیر جای خود را به نازی داد. سهراب خان برای نازی نوع بیماری و روند درمان را توضیح داد. بعد هم با رضایت خداحافظی کرد و بیرون آمد. یک ساعت تمام شده بود.

حسام با خوشنودی گفت: عالی بود. ممنونم.

_: خواهش می کنم. مراقبش باش. این دفعه بقیشون به فکر خودکشی نیفتن. به این هژیرم هنوز نمیشه زیاد اعتماد کرد.

_: چشم!


سهراب خان رفت. کامیار به دیدن حسام آمد. هنوز نازی توی مطب حسام بود. از حرفهای سهراب خان گیج شده بود و می خواست سوالاتی در مورد بیماریش از حسام بپرسد.

کامیار و حسام دم در مطب ایستاده بود. کامیار با خنده گفت: اومدم یه کم مشاوره بگیرم. خیلی نگرانم. چه جوری می تونم به استرسم غلبه کنم؟ آخه... آخه امروز دارم میرم خواستگاری!

حسام سوتی کشید و گفت: مبارکه پسر! بالاخره موفق شدی!

_: آره. بالاخره راضی شدن. ولی خیلی می ترسم. نکنه دستپاچه بشم یه جواب عوضی بدم باز باباش بزنه زیر همه چی؟ کمکم کن.

ناگهان نازی از اتاق بیرون آمد. با قدرتی که از هیکل بیجان او بعید بود، یقه ی کامیار را گرفت و او را به دیوار کوبید!

با نگاهی وحشی و ترسناک گفت: نه! این دروغه! تو حامی روزهای سخت منی! محاله که خیانت کنی! اگر به دختری بیگانه حتی فکر هم بکنی با دستهای خودم جان بی ارزشت را خواهم گرفت!

یک پرستار جلو دوید و نازی را عقب کشید. پونه همچنان دست و پا می زد و شعر می گفت. حسام در حالی که می کوشید جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: یه آرامبخش بهش بزنین و فعلاً به تخت ببندینش.

نازی را که دور کردند، به کامیار که هنوز مات و متحیر به دیوار چسبیده بود، نگاه کرد. غش غش خندید و گفت: کاشکی یکی عاشق من میشد!

_: چرا مزخرف میگی؟ تو به چی داری می خندی عوضی؟ اگه یه روز بیاد این شعر و ورا رو به نامزدم بگه باید چه گلی به سرم بگیرم؟

_: پیشنهاد می کنم آدرس نامزدتو بهش ندی!

حسام هنوز داشت می خندید. وارد مطبش شد و گفت: بیا بشین ببینم اضطرابت بهتر شده یا هنوز احتیاج به مشاوره داری؟

_: ببین من خوب خوبم! روزت بخیر! اصلاً اگه نمیومدم خیلی بهتر بود!

_: بشین کامیار.

_: نه دیگه برم خداحافظ.

_: موفق باشی! نفس عمیق یادت نره. خداحافظ.


من کیم؟ (8)

سلام سلام سلاممم

صبح شنبه تون بخیر و شادی. امیدوارم هفته ی خوبی پر از انرژی و خوشی شروع کرده باشین

اینم از قسمت هشتم. امیدوارم لذت ببرین. کلی شرمنده می کنین با تعریفاتون. لطفاً انتقاد هم بکنین. خیلی دلم می خواد داستان میزون در بیاد و تناقضی نداشته باشه.

خوش باشین و سلامت همیشه



نازی روی نیمکت نشسته بود و توی هوا با انگشت نقاشی می کرد. حسام کنارش نشست و پرسید: چی می کشی؟

_: آه... سعی می‌کنم این طبیعت دلنشین را به تصویر بکشم اما صد حیف که قلم من قاصر از خلق تصویری بدین زیباییست.

_: اگه واقعاً علاقمندی میشه یه بوم و سه پایه ی واقعی برات جور کنیم.

نازی برگشت. چند بار پلکهایش را بهم زد و بالاخره گفت: آه ای پزشک گرانقدر راست میگید؟ واقعاً برای من چنان نعمتی متصور است؟

_: البته که متصور است. بگو ببینم پونه... تو کی اومدی پیش نازی؟

_: بعد از مرگ تلخ مادر مهربانمان.

_: یعنی تو خواهرشی.

_: البته که خواهرش هستم. نزدیکترین و بهترین دوستش در این دنیای بی رحم.

_: نازی هم به نقاشی علاقمنده؟

_: او هر آنچه را که من دوست دارم، می پسندد. اما مادرمان... آه مادرمان نقاشی را کاری عبث و بیهوده می پنداشت. او هرگز به نازی اجازه نداد تا رویاهایش را به تصویر بکشد.

_: در مورد شعر چی؟

_: با شعر هم همینگونه برخورد می کرد. شرم دارم از تکرار گفته اش... اما ای پزشک گرانقدر او می‌گفت این اراجیف به درد نازی نمی خورد. آه نازی...

صورتش را با دست پوشاند و مشغول گریستن شد. اما چند لحظه‌ای نگذشته بود که فرید بروز کرد. پایش را پسرانه رویهم انداخت و ساعدهایش را روی پایش رها کرد. با خنده گفت: حوصله ات سر نمیره دکی؟ چطوری می تونی بشینی شعر و ورای این دیوونه رو گوش کنی؟

_: اومده بودم که با تو حرف بزنم. دیدم پونه است. گفتم چند دقیقه‌ای هم پای کلام ایشون بنشینم.

_: خیلی حوصله داری به خدا!

_: پونه از غم مرگ مادر نازی بروز کرده؟ برای فرار از غصه هاش؟

_: آره. ولی به خاطر اون دواهای دکتر قبلیه هم بود. باز خدا خیری به تو بده که دار و دوای مرتبی به حلق ما نمی ریزی. اون یکی هممونو قاطی کرده بود. این وسط مادره هم مرده بود و دیگه ببین چه آش شله قلمکاری شده بود. معلومه که نتیجه‌اش میشه یه خل وضع مثل پونه.

_: پونه میگه مادر نازی از شعر و نقاشی بدش میومده. در‌واقع اون حاصل عقده‌های شعر و نقاشی نازیه.

_: آره. یه مورد دیگه هم هست. مامانش خودش سبزه بود. ولی باباهه سفید و خوش بر و رو بود. مامانش دلش می‌خواست نازی مثل باباش سفید بشه اما نشد. همیشه به بچه‌اش می‌گفت سیاه سوخته، ذغالی، سوسک سیاه و از این قبیل. حالا اینا هم قربون صدقه ی مادرانه بود هم فحش. اینه که من کمرنگم، پانی از من سفیدتره و پونه هم تقریباً رنگ نداره، شفافه.

_: هژیر چی؟

_: اسم منو بردین آقا دکتر؟ بفرمایین. من همین جام.

_: سلام علیکم. داشتم می‌پرسیدم رنگ و روی تو چه جوریاس؟

_: من مثل نازی سیاهم. نه به اون سیاهی... ولی خب مثل آقافرید خوش تیپ نیستم. عوضش مرام و معرفت حالیمه. می‌فهمی؟

فرید غرغرکنان گفت: مرام و معرفت می دونی چیه دکی؟ یعنی بزنه یارو رو بکشه هممونو بدبخت کنه.

_: یکی یکی حرف بزنین من بفهمم مخاطبم کیه. من می خوام در مورد خونواده ی مادری نازی بدونم.

هژیر گفت: من هژیرم آقای دکتر. همه چی رو هم می دونم. نازی برام تعریف کرده. اونم از مادرش شنیده. مادرش بیست و نه سی سالگی عاشق پدرش میشه. پدرشم شوفر تاکسی سر کوچشون بوده. پدربزرگه راضی نمی شده. یارو بی‌سواد و دهاتی بوده، ولی اینا همشون دکتر مهندسن. حتی خود مادره هم لیسانس داشته. ولی به زور میشه زن یارو. بعد از مردن یارو هم دیگه برنمی گرده خونه ی باباش. بدبختی رو می کشه تا میشه زن این مرتیکه هوشنگ، که از اونی که بود بدبخت‌تر بشه. این وسط خونوادش دیگه تحویلش نمی گیرن. فقط همین خانم معلم یعنی مامان مهرداد یه ذره جواب سلامشونو میده.

_: میدونی از کجا می تونم پدربزرگشو پیدا کنم؟

_: اهم اهم. من می دونم دکی. من همه ی اینا رو می شناسم. کلیم باهاشون طرح دوستی ریختم.

_: هم خونواده ی پدری هم مادری؟ خوبه آقا فرید. خیلی عالیه که تو اینقدر معاشرتی هستی.

_: برای اینکه ازشون بسلفی باید باهاشون رفیق بشی. منم هرچی تونستم این پدربزرگای خرپولو تحویل گرفتم. بالاخره یه روز بدرد می خورن. پدربزرگ مادریش آدم بدی نیست. ولی خب یه جورایی خیلیم تحویل نمی گیره. پدربزرگ پدریه که سپیدانه بهتره. ولی اینکه اینجاست پولدارتره!

_: اینکه اینجاست چه‌جوری می تونم پیداش کنم؟

_: یه دفتر صادرات واردات داره. آدرسشو برات می نویسم.

_: ممنون.


*****************


حسام نگاهی به خط کج و کوله ی فرید انداخت و دوباره به زمین در دست احداث جلویش چشم دوخت. فرید توهم زده بود یا سر کارش گذاشته بود؟ اینجا که دفتر کاری نبود. فقط یک اسکلت فلزی بود که هنوز خیلی مانده بود تا کامل شود.

حسام دوباره قد خیابان را بالا و پایین کرد. نخیر. نبود. با ناامیدی به طرف فروشگاه شب آهنگ راند. یک هفته از حمله ی نازی به مهرداد و سونیا می گذشت. حسام امیدوار بود بتواند گفتگویی با مهرداد بکند و نشانی پدربزرگش را هم بگیرد.

مهرداد پشت صندوق نشسته و مشغول کار بود. سونیا آنجا نبود. جای نازی را هم یک زن جاافتاده گرفته بود. حسام جلو رفت و بعد از سلام و علیک پرسید: می تونم چند دقیقه‌ای وقتتو بگیرم؟

مهرداد نگاهی به همکارش کرد و گفت: ببخشین من چند دقیقه‌ای کار دارم.

زن سری تکان داد و گفت: باشه.

باهم به طرف کافی شاپ فروشگاه رفتند. مهرداد دو فنجان نسکافه گرفت و در حالی که می نشست، پرسید: حال نازی چطوره؟ آروم شده؟

_: بله خدا رو شکر آرومه. تو می دونستی مریضه؟

_: چیزی نبود که بشه قایمش کنه. تعادل نداشت. همش می‌گفت من پانیم. از نازی به عنوان سوم شخص اسم می‌برد و اگه من حرفشو اصلاح می‌کردم عصبانی میشد و حسابی بهم می ریخت. منم خیلی سعی می‌کردم به دلش راه بیام که آبرومو نبره. بالاخره اینجا محل کار منم هست. نه می تونستم زیر آبشو بزنم، نه اجازه بدم که خودمو از کار بیکار کنه. خدابیامرز خاله خیلی التماس کرد که دستشو اینجا بند کنم.

_: بقیه ی شخصیتاش چی؟ اونا رو هم دیده بودی؟

_: ببخشید؟!

_: مثلاً فرید که من اون روز باهاش حرف می زدم.

_: هان فرید... به سونیا می‌گفت من فریدم. می‌گفت می خوام پسر بشم. اخلاقای پسرونه و این خل بازیا. به سونیا گفته بودم خله و باید موظب خودش باشه. اما اون دلش براش می سوخت و گوش نمی کرد. ولی برادراش چرا. حسابی قاطی می کردن. این‌ام تقریباً هر شب یه سری به اغذیه فروشی شون میزد. از سونیا شماره هم گرفته بود و بهش تلفنم میزد. گاهی که خیلی بهم می‌ریخت، سونیا گوشی رو میداد دست برادراش جواب بدن ردش کنن. طفلک اونم خیلی ضربه خورد.

_: دیگه با کی معاشرت داشت؟

_: خیلی نمی دونم. من فقط ساعتای کاری باهاش بودم. اونم که اینقدر پرت و پلا می‌گفت که معلوم نبود کی راست میگه و کی دروغ. هرچی التماسش می‌کردم که بره دکتر راضی نمیشد.

_: می دونست که سونیا نامزدته؟

_: نه... یعنی یه بار خواستم بهش بگم. همون دفعه ی اول که بهش معرفیش کردم. کاش نمی کردم. طفلکی سونیا که خیلی از دستش عذاب کشید. دائم رو سرش خراب بود. این‌ام هی به من غر میزد. بهش حسودیش میشد. همش خیالات برش می داشت. فکر می‌کرد دوسش دارم. آدم باید خودشم یه چیزیش بشه که عاشق همچو کسی بشه، مگه نه؟

حسام سری تکان داد و پرسید: پدربزرگتون چی؟ نازی بهش سر میزد؟

_: آره. به زور باهاش آشتی کرده بود. یعنی آشتی که نه... می دونین اینقدر از مرحله پرته که اصلاً اهمیتی نمیده چه‌جوری تحویلش بگیرن. اون بدبختم دلش براش می سوزه. هربار میومد راش میداد. مادربزرگم بدتر از اون واقعاً دوسش داره. این روزام خیلی نگرانشه. براش نگفتم بهم حمله کرده. طفلک غصه‌اش میشد. الانم هی پرسیده کجا می تونی نازی رو ببینه. گفتم من آدرس ندارم.

_: این کارت کلینیکه. محل کار پدربزرگتون کجاست؟

_: محل کارش؟! خیلی وقته که بازنشسته شده.

_: قبلاً تو خیابون سپاه بوده؟

_: خیلی وقت پیش... پنج شیش ساله که دیگه کار نمی کنه.

_: پس نازی تو خونه به دیدنش می رفت.

_: خب آره... ولی شاید اون اوائل که باهاش آشتی کرده بود سر کارشم رفته باشه. آره گمونم رفته.

_: خوبه. میشه یه شماره تلفن از پدربزرگتون هم به من بدین؟

_: بله حتماً. یادداشت بفرمایین...


******************


حسام با پدربزرگ نازی تمس گرفت و قرار ملاقتی برای بعدازظهر دوشنبه توی کلینیک گذاشت. بعد سعی کرد نازی را برای دیدن پدربزرگش آماده کند. خود نازی هیچ تصوری از او نداشت و باور نمی‌کرد پدربزرگش به راحتی حاضر شده باشد که برای دیدنش بیاید. حسام امیدوار بود پدربزرگ زیر قولش نزند.


نازی از هیجان ناهار نخورده بود و با بی‌قراری طول راهرو را بالا و پایین می رفت. چند لحظه یک بار نگاهی به در می انداخت و دوباره به قدم زدن ادامه میداد. هنوز یک ساعت تا ساعت قرارشان باقی‌مانده بود. ناگهان نازی دست از قدم زدن برداشت و یک راست به طرف مطب حسام رفت. ضربه‌ای به در زد و وارد شد. حسام لپ تاپش را باز کرده بود و پشت میزش مطلبی می خواند. با دیدن نازی سر برداشت و پرسید: چی شده؟

فرید خود را روی مبل ولو کرد و گفت: تو رو جون هرکی دوست داری دست بردار دکی. منظورت چیه که از دیروز تا حالا مخ منو تیلیت کردی که باید حتماً نازی خودش با پدربزرگش برخورد کنه؟ هان؟ عقلت کم شده؟ ناهار که نخورده. دارم از گشنگی میمیرم. صبحم که که پانی جون حکومت می‌کرد و صبحونه شیرکرنفلکس خبر کرده که مثلاً شیک باشه. اوغ! داشتم بالا میاوردم. یه لقمه نون و پنیر تو این خراب شده پیدا نمیشه؟

_: البته که میشه. برو بخور.

_: آخه فقط این نیست. این خل مشنگ نازیم از وقتی جنابعالی دستور دادین تنهاش بذاریم، یعنی دقیقاً از ظهر تا حالا، هزار و دویست و شصت و سه بار طول این راهروی درازتون رو رفته و برگشته. پاهام خورد شد! آخه یه چیزی بهش بگو.

_: چی بگم؟ برو ناهار بخور. هنوز یک ساعت فرصت داری. ولی از نیم ساعت دیگه حتماً تنهاش بذار. مراقب بقیه هم باش. می خوام خود واقعی نازی با پدربزرگ برخورد کنه. شماهام تا شب این دوروبر پیداتون نمیشه. این یه تهدید جدیه.

فرید با تمسخر نگاهش کرد و پرسید: مثلاً می خوای چیکار کنی؟

_: من روشهای خودمو دارم.

_: من از این چرندیات نمی ترسم. راستشو بگو. هیچ غلطی نمی تونی بکنی.

_: من یه دکترم. بالاخره داروهایی در این زمینه سراغ دارم. اینجام همه چی پیدا میشه.

فرید برخاست و گفت: اوه نه. از این دار و دواهاتون بدم میاد. میرم ناهار می‌خورم بعدش دیگه تا شب پیدامون نمیشه. قول میدم.

_: خوبه. متشکرم.



یک ساعت بعد نازی خودش را به مطب حسام رساند. سراسیمه پرسید: رفتن؟

_: کیا؟

_: پدربزرگم. من منتظرشون بودم. بعد یه دفعه نمی دونم چی شد. رو تختم خوابیده بودم. خیلی دیر شده نه؟

_: نه کاملاً به‌موقع اس. هنوز نیومدن.

نازی نفسی به راحتی کشید. بعد دوباره نگران شد و پرسید: فکر می کنین منو بپذیرن؟

_: اونا دوستت دارن نازی.

نازی با پریشانی تا جلوی در ورودی را دوید. بالاخره انتظارش به سر رسیده بود. یک پیرمرد و یک پیرزن وارد شدند. داشتند از دربان سراغ حسام را می گرفتند. نازی جلو رفت. چهره شان کمی آشنا بود. اما اصلاً به خاطر نمی‌آورد که آن‌ها را کجا دیده است.

پیرزن با دیدن او، جیغی از شوق کشید و گفت: این نازی منه. نازی جون الهی قربونت برم مادر.

جلو آمد و در آغوشش کشید. آغوشش بوی مهربانی می داد. نازی لحظه‌ای تردید کرد، ولی بعد با شوق لطفش را پاسخ گفت. پدربزرگ دستی روی شانه اش زد و به گرمی احوالش را پرسید، اما او را نبو سید.

پدربزرگ نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: این دکترت کجاست؟

_: اونجا. مطبش اونجاست.

_: مریض که نداره؟

_: نه. از ساعت چهار مریض می بینه.

باهم به طرف مطب رفتند. منشی با خوشرویی آن‌ها را راهنمایی کرد. حسام از جا برخاست و خوشامد گفت. همه نشستند. مادربزرگ چند لحظه یک بار با مهربانی نازی را نوازش می کرد. زیر لب می پرسید: اینجا همه چی خوبه؟ اذیتت نمی کنن؟

_: نه خوبه. همه مهربونن.

حسام با لبخند گفت: نازی چرا اتاقت و باغ رو نشون مادربزرگت نمیدی که خیالشون راحت بشه؟ می تونی از بوفه هم هرچی دوست دارن براشون بگیری و پذیرایی کنی.

_: وای یعنی واقعاً؟ باورم نمیشه که منم ملاقاتی دارم.

مادربزرگ گفت: من نمی دونستم کجایی. اگر می دونستم زودتر میومدم. حالا بیا بریم ببینم روزا چکار می کنی؟

باهم از مطب خارج شدند. حسام آهی کشید. به پشتی تکیه داد و گفت: بیشترین چیزی که نازی بهش احتیاج داره پذیرش و حمایت از طرف خانوادست.

_: ما قبول داریم. به هر حال اون نوه ی منه. انکار نمی کنم. حتی اگه خطرناک نیست حاضرم ببرمش خونه.

_: الان که نه. شاید تا شیش ماه دیگه اینقدر بهش اطمینان داشته باشم که بتونم مرخصش کنم. من هنوز در مورد بیماریش باهاش صحبت نکردم.

_: یعنی خودش نمی دونه مشکلش چیه؟

_: نه. از فراموشی و رفتار کنترل نشده اش شکایت داره. ولی اصل موضوع رو نمی دونه.

_: نباید بهش بگین؟

_: چرا. همین روزا باید بگم. ولی کم کم. نباید بهش شوک وارد بشه. آمار خودکشی در بیماران MPD بالاست.

_: که اینطور. تا حالا اقدامی هم کرده؟

_: نه خدا رو شکر. ما سعی می‌کنیم از هر تنشی دور نگهش داریم.

_: خب تا کی میشه این کارو کرد؟ فکر می کنین میشه تو خونه نگهش داریم و خیالمون راحت باشه که صبح با یه جنازه روبرو نمی شیم؟

_: من گفتم که تا وقتی که مطمئن نشدم مرخصش نمی کنم. از اون گذشته حتماً قرار نیست که مزاحم شما بشه. بستگی به حالش داره. ممکنه هوای روستا رو براش مناسبتر بدونیم و بفرستیمش پیش خانواده ی پدرش.

پدربزرگ زمزمه کرد: خانواده ی پدرش...

بعد سر برداشت و گفت: آدمای بی شیله پیله و مهربونین.

_: درسته. من عموشو دیدم و با پدربزرگش تلفنی صحبت کردم. همه دوسش دارن. ولی یه سؤال اینجا برام پیش میاد. دلیل مخالفت شما برای ازدواج مرحومه دخترتون با پدر نازی فقط به خاطر اختلاف سطح فرهنگی بوده؟ البته این دلیل کاملاً برای من پذیرفته است. فقط برای اطلاع می پرسم.

پدربزرگ سری تکان داد و گفت: کاش فقط این بود. دختر من خودش مشکل داشت. هربار که عصبانی میشد خودزنی می کرد. خیلی سعی کردم بهش کمک کنم، دکتر بردیمش. یه مدت خوب میشد دوباره شروع می کرد. تا وقتی که عاشق اون خدابیامرز شد. دروغ چرا. پسر خوشگلی بود. خیلی خوش قیافه. درست مثل هنرپیشه های خارجی. عضلانی... خوش هیکل... ولی تو جنگ موجی شده بود. این چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم. دخترم مشکل داشت این‌ام که اینجوری، خب آیندشون مثل روز روشن بود. ولی پا گذاشت بیخ حلق من و پسره که اصلاً اومده در خونه ام جا پهن کرده بود. چقدر می تونستم مقاومت کنم؟ دادم رفت و دیگه حالی ازم نپرسید. وقتی شوهرش مرد هم حاضر نشد برگرده تو خونه ام. بدجوری ازم کینه به دل گرفته بود. حتی سعی کردم بهش کمک کنم اما قبول نکرد. بعدم که یکی بدتر از اولی رو پیدا کرد...

پیرمرد اشک گوشه ی چشمش را پاک کرد. با بغض ادامه داد: تا چند سال پیش که نازی تصمیم گرفت باهام آشتی کنه. خوشحال بودم. ولی هرچی به دختر کوچیکه ام یعنی مادر مهرداد پیغوم دادم که به خواهرش بگه بذاره آشتی کنیم، قبول نکرد. حتی جلوی نازی رو هم می گرفت. اما نازی بی‌خبر اون میومد سر میزد.

_: می دونستین نازی هم مشکل داره؟

پدربزرگ زهرخندی زد و گفت: می دونستم که بچه ی این دو تا سالم نخواهد بود. برای همین مخالفت می کردم. این اتفاق بدیهی بود. در‌واقع اگر نازی سالم بود تعجب می کردم.

حسام متفکرانه گفت: ولی همونطور که گفتم بیماری نازی قابل درمانه.

پدربزرگ آهی کشید و گفت: خدا کنه.



نازی در حالی که پروانه وار دور مادربزرگش می چرخید، حیاط و باغچه را نشان او می داد. نمی‌دانست چه بگوید. ولی مادربزرگ با مهربانی سؤالاتی می‌پرسید و نمی‌گذاشت نازی در خود فرو برود. بالاخره حرفهای دکتر هم با پدربزرگ تمام شد و او به دنبال همسرش آمد. با این قول که حتماً هفته ی دیگر هم به نازی سر بزنند. نازی با خوشحالی آن‌ها را تا دم در بدرقه کرد. بعد سوت زنان به طرف مطب حسام رفت.

منشی نگاهی به او انداخت و گفت: آقای دکتر مریض دارن.

_: یعنی هیچ راهی نداره برم تو؟

_: نه نازی جان. امروز سرشون شلوغه. خیلیا تو نوبتن.

_: نازی جان عمته! من فریدم. نوبت و این حرفام حالیم نی. من هروقت دلم بخواد میرم تو. حالیته؟

_: آقافرید دکتر مشغول هیپنوتیزمه. نباید تمرکزشونو بهم بزنیم.

_: دهه. اومدی نسازیا! مگه دکتر بهت نگفته من با بقیه فرق می کنم؟

_: نه همچین چیزی به من نگفتن.

_: خیلی خب... باشــــه. پس وقتی دیدیش بهش بگو فرید تا شب صبر نکرد هیچ اتفاقیم نیفتاد. تازه این چند دقیقه ی آخری با مادربزرگه هم یه کم گپ زدم. درسته به دکی قول داده بودم و زیر قول زدن از مردونگی به دوره. ولی دکی حتماً درک می کنه. دلم برای اون پیرزن تنگ شده بود. تازه وقتی از اون لواشکای خونگی خوشمزه اش برام آورده بود دیگه نتونستم بذارم نازی تنها تنها نوش جونشون کنه.

منشی پوزخندی زد و گفت: باشه بهش میگم.

_: خوبه. و... بار آخرت باشه که به من می خندی. والا کلامون میره تو هم ها!

منشی خودش را جمع و جور کرد و گفت: البته. حق با توئه.

فرید رو گرداند که برود، هژیر داد زد: بدجنس از اون لواشکا به منم بده!

پانی چهره درهم کشید و گفت: اهه... این آشغالا چیه شما می خورین؟

هژیر پیروزمندانه گازی زد و گفت: تو نخور.

بعد به دنبال گوشه ی دنجی گشت تا سر کیف با فرید همه ی بسته را خالی کنند.


من کیم (۷)

سلام بر همه ی دوستان عزیزم

این قسمت هم تقدیم به همه ی علاقمندان این قصه. امیدوارم خوشتون بیاد.




فروشگاه نسبتاً خلوت بود. ولی هرکه آنجا بود دورشان جمع شد. همهمه ای از آن جمع بیست نفره ی خریدار و فروشنده به گوش می رسید. هرکسی نظری داشت و نسخه ای می پیچید.

حسام رو به جمع کرد و گفت: خانمها آقایون خواهش می کنم. برین عقب. من این دختر رو بدون این که به کسی آسیب بزنه از اینجا می برم. بهتون قول میدم. اجازه بدین آرومش کنم.

فرید داد زد: دختره کیه دکی؟ حرف دهنتو بفهم!

پانی داد زد: حسام تو رو خدا بگیرش! داشت مهردادو می کشت.

حسام غرید: آروم باشین. با هردوتونم!

یک نفر بین جمع گفت: یارو خودشم دیوونه اس! میگه با هردوتونم! دختره که یه نفره!

حسام با بی حوصلگی نگاهی به جمع انداخت و گفت: من از این آشوب معذرت می خوام. تمنّا می کنم اجازه بدین آرومش کنم. دورمونو خلوت کنین. من باید باهاش حرف بزنم.

یک نفر دیگر پرسید: اصلاً تو چکاره ای؟

حسام باکلافگی گفت: روانپزشکم. این خانمم مریضمه.

_: پس از تیمارستان فرار کرده!

_: دکتر که این باشه، مریضم بهتر از این نمیشه!


مهرداد و مدیر فروشگاه به کمک حسام آمدند و فروشنده ها و خریداران را سر کار خود فرستادند. سونیا هنوز با ناراحتی ایستاده بود و تماشا می کرد. حسام پرسید: سونیاخانم شما آسیبی ندیدی؟

مهرداد با اخم پرسید: نامزد منو می شناسی؟

پانی داد زد: این ایکبیری نامزد تو نیست!

حسام به تندی گفت: پانی خفه شو.

رو به مهرداد کرد و در حالی که سعی می کرد لحنش آرام و قانع کننده باشد، گفت: آقا مهرداد خواهش می کنم رو اعصابش راه نرو. کار منو از اینی که هست سختتر نکن. نخیر نامزد شما رو نمی شناسم. فقط اسمشونو از پانی شنیدم.

فرید با عصبانیت گفت: پانی غلط می کنه اسم عشق منو ببره.

به شدت داشت تقلا می کرد که خودش را آزاد کند. حسام با اخم گفت: آروم بگیر فرید! تو از همه منطقی تری! این وحشی بازیا که از هر دیوونه ای برمیاد. چته؟

مهرداد با ناباوری زیر لب پرسید: فرید کیه دیگه؟

فرید در حالی که هنوز داشت دست و پا میزد، گفت: چطور می تونم آروم بگیرم؟ مرتیکه احمق با ناموسم داره گپ می زنه، من آروم بگیرم؟ تو بودی آروم می نشستی دکی؟ غیرتت کجا رفته مرد؟

_: فرید خواهش می کنم. قبول کن تو اونی که تصور می کنی نیستی. اگر باور نمی کنی یه آینه بهت بدم!

_: افکار آدم هویت آدمو می سازه. سونیا هم عقل داره. می فهمه که من واقعاً یه پسرم. حتی با این هیکل بی ریخت و سیاه دخترونه!

حسام که خسته شده بود، تلفن همراهش را درآورد. دکمه ای را فشرد و بعد از چند لحظه از بین دندانهای بهم فشرده اش غرید: یه آمبولانس بفرستین خیابون میلاد، فروشگاه شب آهنگ.

جواب را که شنید بدون حرف دیگری قطع کرد و نگاه رنجیده ای به نازی انداخت. مهرداد به آرومی پرسید: امیدی هست که درمان بشه؟

پانی با صدای تیزش جیغ جیغ کنان گفت: البته که خوب میشم عشق من! نگفتم حسام؟ نگفتم دوسم داره؟ می بینی چقدر نگرانمه؟

_: آره می بینم. به حد اشباع دیدم و شنیدم! هم شما خسته این هم من. حالا میشه هر دوتون برین یه نفسی تازه کنین و اجازه بدین من چند کلمه با نازی صحبت کنم؟

ناگهان هژیر نفس نفس زنان گفت: آقای دکتر... آقای دکتر اینا هر جفتشون دیوونه ان. به حرفشون گوش نکنین ها! آخه کدوم احمقی میاد میشه زن فرید؟ این مهردادم از جونش سیر نشده که بیاد پانی رو بگیره. من می دونم آقادکتر.

_: منم می دونم هژیر. حالا میشه بذاری با نازی حرف بزنم؟

مهرداد لبه ی کانتر را گرفت که نیفتد. زمزمه کرد: یا قمر بنی هاشم! اینجا چه خبره؟

سونیا که مدتی بود از ترس چند قدم عقبتر ایستاده بود، ملتمسانه گفت: مهرداد بیا عقب. خواهش می کنم.

حسام به چشمهای نازی خیره شد و با جدیت تکرار کرد: من باید با نازی حرف بزنم.

ناگهان نازی تکانی خورد. نگاهش حالتی گنگ پیدا کرد. انگار از خواب پریده بود و نمی فهمید کجاست. نگاهی به دستهای بسته اش انداخت. نگاهش دورش چرخید. اول مهرداد را دید. بلافاصله رنگ از رویش پرید. بعد به حسام رسید و با ناراحتی زمزمه کرد: چه اتفاقی افتاده؟

حسام نفسی کشید و گفت: نگران نباش. بخیر گذشت.

_: پای چشمتون کبود شده!

حسام دستی به صورتش کشید. یادش رفته بود. تازه متوجه شد که درد می کند. ولی گفت: چیز مهمی نیست.

یکی از مشتریها که داشت از کنار صندوق خارج میشد، با اخم گفت: یه فروشگاه رو ریخته بهم، چیز مهمی نیست؟!

حسام کلافه سربرداشت و گفت: آقای محترم خواهش می کنم!

مهرداد شانه ی مرد را گرفت و در حالی که او را به سمت در خروجی هدایت می کرد، گفت: آقا خواهش می کنم بفرمایید.

نازی سعی کرد بچرخد. با دیدن اجناس مرتب توی قفسه ها چیده نفسی کشید و پرسید: همه چی رو نریختم بهم، نه؟

حسام با لحنی اطمینان بخش گفت: نه نه ابداً.

نازی دوباره چهره درهم کشید و پرسید: پای چشمتون چی شده؟ من زدم؟ حتماً من باعثش بودم.

حسام به آرامی تأکید کرد: گفتم که مهم نیست.

نازی لبهایش را بهم فشرد و سرش را با ناراحتی تکان داد. رو به مهرداد کرد و نالید: روم سیاه آقامهرداد... حتماً شما رو هم اذیت کردم.

مهرداد نفس عمیقی کشید. سری به نفی تکان داد و گفت: نه... آقای دکتر به موقع رسیدن.

_: تو رو خدا ببخشین.

نگاه ملتمسش بین مهرداد و حسام چرخید. مهرداد با لبخند برادرانه ای گفت: خواهش می کنم.

حسام آهی کشید و جوابی نداد. نگاهی به در ورودی انداخت. آمبولانس آژیر کشان رسیده بود. یک زن پرستار درشت هیکل با دو مرد وارد شدند. توی دست زن یک سرنگ آماده ی پر بود.

اشکهای نازی آرام روی صورتش غلتیدند و دوباره پرسید: من چکار کردم؟

حسام آهی کشید و به زن پرستار گفت: فعلاً احتیاجی به آرامبخش نیست. اگر دوباره بهم ریخت تزریق کن.

_: چشم آقای دکتر.

رو به مهرداد کرد و پرسید: یه قیچی میشه بدین؟

مهرداد به سرعت یک قیچی پیدا کرد و دست او داد. حسام در حالی که به دقت لایه های چسب را می برید، گفت: نازی آروم باش. اتفاقی نیفتاده. برو کلینیک و تو اتاقت استراحت کن. آروووم... راحت... آفرین. حالا بلند شو.

چسبها را کامل باز کرد و قدمی عقب رفت. پرستار جلو آمد و دست نازی را گرفت. نازی مثل کودکی خطاکار با بغض دستش را به او داد. حسام با لحنی شوخ و ملایم پرسید: نازی انگلیسی چقدر بلدی؟

نازی که می خواست برود، نگاهی به عقب انداخت و با حیرت گفت: گمونم یه خورده بلدم.

حسام با لبخند سری تکان داد. از بین دندانهای بهم فشرده به زبان فرانسه غرید: مراقبش باشین. احتمال خودکشی زیاده.

پرستار سری به تایید تکان داد و فارسی گفت: خیالتون راحت باشه.

حسام برای توجیه سوالش با لبخند به نازی گفت: می تونی اوقات بیکاریت رو تو کلینیک به آموزش زبان بگذرونی.

نازی بازهم بهت زده نگاهش کرد. حسام رو به مرد همراه پرستار کرد و گفت: شما برین. من یه ساعت دیگه میام. اگه موردی پیش اومد با دکتر کیارش صحبت کنین.

_: چشم آقای دکتر.

آنها بیرون رفتند. حسام رو به جمع کرد و گفت: از همگی معذرت می خوام.

بعد رو به مهرداد و مدیر فروشگاه کرد و گفت: مخصوصاً از شما. از همکاری هردوتون متشکرم. قول میدم دیگه تکرار نشه. خداحافظ.

سری خم کرد و از در بیرون رفت. به طرف ماشینش رفت. برگ جریمه ای را از زیر برف پاک کن ماشینش برداشت و گفت: پوووففف!

نگاهی به پلیس که چند قدم آنطرفتر ایستاده بود انداخت. پلیس با دیدن او اخمی کرد و گفت: آقا ماشین مال شماست؟ مگه تابلوی پارک ممنون رو نمی بینی که درست زیرش پارک کردی؟ کی به شما گواهینامه داده؟

حسام که حوصله ی بحث نداشت لبخندی زد و گفت: یه مورد اضطراری بود. من معذرت می خوام.

برگ جریمه را بالا گرفت و گفت: می پردازم.

_: آره وقتی پرداختی یادت می مونه که به قانون احترام بذاری.

حسام پشت فرمان نشست و گفت: بله حق با شماست. روزتون بخیر.

آهی کشید و ماشین را روشن کرد. دوباره نیم نگاهی به رقم درشت روی کاغذ انداخت و غرید: گور بابای دنیا!

دور زد و از پارک خارج شد.


جلوی یک آپارتمان مجلل توقف کرد. از توی ماشین نگاهی به نمای یونانی ساختمان انداخت. خانه ی یکی از اساتید قدیمیش بود. چند باری حسام را به خانه اش دعوت کرده بود. حسام خودش هم نمی دانست چرا الان اینجا را انتخاب کرده است. ولی مطمئن بود به چند دقیقه آرامش و یک فنجان قهوه نیاز فوری دارد.

از ماشین پیاده شد و زنگ آیفون تصویری را فشرد. صدای کلفت مردانه ی سهراب خان گفت: اینجا چکار می کنی پسر؟

_: راه گم کردم. میشه بیام تو؟

در آپارتمان باز شد. وارد شد. با آسانسور به طبقه ی پنجم رفت. راهرو تاریک بود. سه در بسته و سمت چپ آسانسور، یک در باز بود که نور ملایمی را به راهرو می پراکند. به سمت در رفت. بوی توتون به او خوشامد گفت.

وارد شد. باز توی راهروی کوچک ورودی لحظه ای مکث کرد. صدای غرغر مرد را شنید: مگه داری عروس میاری؟ چرا نمیای تو؟

لبخندی زد. قدمهایش محکم شد. وارد شد. دوست قدیمی به استقبالش آمد. با پیراهن رسمی و شلوار و جلیقه ی مرتب. زنجیر ساعت جیبی روی جیب جلیقه اش را زینت داده بود و گوشه ی لبش یک پیپ داشت.

حسام احساس می کرد بار سنگینی را زمین گذاشته است. انگار به خانه رسیده بود. لبخندی زد و گفت: سلام بر استاد بزرگوار!

_: علیک سلام. چطوری پسر؟

_: خوب! احوال شما چطوره؟

_: ای بد نیستم. چه عجب از این طرفا!

_: ببخشید... گرفتار کاریم و...

_: یعنی الان خیلی بیکار بودی که گذارت این طرفی افتاد...

_: نه...

_: بشین.

خودش به آشپزخانه رفت و مشغول تکاندن خاکسترهای پیپش شد. از همانجا پرسید: نگفتی چه خبر شده که یاد من کردی؟

حسام روی مبل رو به آشپزخانه لم داد و با خستگی آه کشید. دستهایش را به عقب کشید و کش و قوسی رفت و با چشم بسته گفت: خسته ام. همین. میشه بهم یه فنجون اسپرسوی مرد افکن بدی؟

سهراب خان ساعدهایش را روی کابینت گذاشت و به جلو خم شد. این بار جدی پرسید: حسام حالت خوبه؟

حسام چشمهایش را باز کرد. لبخندی زد و گفت: آره بابا خوبم. چرا اینجوری نگام می کنی؟

_: اسپرسو تلخه ها!

_: نه به تلخی زندگی!

_: حسام!!!

_: شوخی کردم بابا. خسته ام. یه فنجون قهوه می خوام. اگر زحمتت میشه، میرم کافی شاپ.

سهراب خان در حالی که دستگاه قهوه ساز را روشن می کرد، گفت: ولی تو اومدی اینجا نه کافی شاپ. چرا نمیگی چی شده؟

_: چرا باید اتفاقی افتاده باشه؟

_: از دفعه ی آخری که اومدی اینجا خیلی گذشته.

_: الان وقت گلایه کردنه؟

_: یعنی یادت رفته کی بود؟

_: شاید شیش ماه پیش بود. نمی دونم.

_: بعد از خودکشی اون دختره.

_: خب آره. چرا خاطرات تلخ رو زنده می کنی؟

سهراب خان فنجان قهوه را پر کرد و گفت: برای این که قهوه ی تلخ می خوای. برای این که از همه جا بریدی که یاد من کردی.

_: نه اصلاً اینطور نیست.

_: عاشقش بودی.

_: نه بابا عشق کدومه؟ مریض کیارش بود اصلاً... من اول کارم بود. دو روز از کار رسمیم نگذشته، یهو دختره خودکشی کرد. قبول کن وحشتناک بود.

سهراب خان با ریزبینی گفت: تازه خوشگلم بود.

حسام ناراحت از نکته سنجی او، سری به تأیید تکان داد و گفت: به نوعی. پوست کمرنگ و چشمهای تیله ای. ولی این روزا یه مریض دارم از اون سبزه های عاشق کش.

سهراب خان غش غش خندید و گفت: پس دوباره عاشق شدی که یاد من کردی!

_: حرف میذاری تو دهن آدم. من تا حالا عاشق نشدم! فقط می خواستم بگم خوشگله. ولی موضوع این نیست. دختره... چند شخصیتیه.

سهراب خان سوتی کشید و گفت: پس به آرزوت رسیدی!

پاکت سیگارش را تکاند و پرسید: یه سیگار می کشی؟

حسام با نگاهی سرزنش آمیز گفت: من؟ نه متشکرم. این دود لعنتی هزار تا بلا سرت میاره. بذار کمکت کنم که ترک کنی. هیپنوتیزهای ترک سیگارم موفقیت آمیز بوده.

سهراب خان خنده ای کرد و گفت: من به کار تو شکی ندارم؛ ولی دلم نمی خواد ترک کنم.

نخ سیگار را بین انگشتان کلفت و سیاه شده از دودش چرخاند و گفت: من این دشمن کوچک رو دوست دارم. تنها مونسمه. وانگهی... هفتادوپنج سال از خدا عمر گرفتم، کافیه، نیست؟

حسام نگاهش کرد و بدون تعارف گفت: تو خیلی سرحالتر از یه آدم به آخر رسیده ای. حیفه.

_: موعظه نکن حسام. حوصله ندارم. بوش که اذیتت نمی کنه؟

_: نه راحت باش.

سیگار برگ را آتش زد و پک عمیقی زد. دود را آرام بیرون فرستاد و گفت: کی پای چشمت بادمجون کاشته؟ دختره؟

حسام جرعه ای از قهوه نوشید. تلخ بود. چهره درهم کشید و سری به تایید تکان داد.

_: برات کیسه یخ بیارم؟

_: نه... فکر نمی کنم حالا دیگه فایده ای داشته باشه.

_: می خوای چکار کنی؟

_: چکار کنم؟ صبر می کنم خودش خوب شه دیگه.

_: قدیما اینقدر کندذهن نبودی.

حسام در حالی که به فنجان خیره شده بود، پوزخندی زد و گفت: بالاخره همنشینی با مجانین مؤثره!

_: نگفتم مجنون! گفتم کندذهن! بهم ریختی پسر! تو که پایه ی پروژه ات MPD بوده الان باید از خوشحالی سر پا بند نباشی.

حسام سر به زیر تایید کرد. چشم به کفشهای رسمی خودش و دمپایی های چرم سهراب خان دوخته بود. سر بلند کرد. بازهم بدون این که به سهراب خان نگاه کند، گفت: نمی دونم چمه.

نگاهش روی تابلوی زیبای نقاشی ثابت ماند.

سهراب خان با ملایمت به دیواره ی ذهنش تلنگر زد: MPD قابل درمانه و تو اینو میدونی.

حسام برگشت و به صورت او خیره شد. تا ته ذهنش را خوانده بود. با استیصال گفت: ولی مریضمه. من قسم خوردم.

_: مریضته. درمان میشه و در طول این مدت فرصت داری که حسابی فکر کنی.

_: مادرش سادیسم داشته.

سهراب خان پوزخندی زد و گفت:تو می تونی از سرایتش به نسل بعد جلوگیری کنی. اونقدر خطرناک نیست. تو درسشو خوندی پسر. این کاره ای. اینا رو که من نباید بهت بگم.

حسام باز با حرکت سر تأیید کرد. سهراب خان گفت: پاشو پاشو... به اندازه ی کافی از زیر کار در رفتی. دفعه ی بعد با عشقت میای اینجا. راستی اسمش چیه؟

حسام برخاست. نفس عمیقی کشید و گفت: اسمش نازیه. عاشقش هم نیستم. فقط ذهنمو درگیر کرده. شاید فقط به این دلیل که اولین بیمار چند شخصیتیمه. این داستان ممکنه همین امروز تموم بشه و اونم بشه یه مریض بقیه. اینقدر جدی نگیر و سربسرم نذار.

سهراب خان ته سیگارش را توی زیرسیگاری خاموش کرد. از جا برخاست و گفت: اومدی اینجا که سربسرت بذارم و آرومت کنم. در واقع بهت فرصت بدم که ذهنتو مرتب کنی. پس حالا که بهم اعتماد کردی، تو کارم دخالت نکن.

حسام لبخندی زد و گفت: چشم. ولی قول نمیدم که با نازی برگردم اینجا. از قهوه هم متشکرم.

_: خواهش می کنم. لطف کردی که اومدی.

_: به خودم!

سهراب خان خنده ای کرد و گفت: به هر دومون. بیشتر به من سر بزن.

_: چشم. بازم ممنون. خداحافظ.

_: خداحافظ.


پشت فرمان نشست. نفس عمیقی کشید. حالش خیلی بهتر بود. دوباره به کلینیک برگشت. تازه وارد شده بود که به کیارش رسید. کیارش با اخمهای درهم گفت: خوشم میاد آقا بالاسر نداری. هر وقت دلت می خواد میای، هروقت عشقت کشید میری... مریضتم که حواله می کنی به رفیقت. جناب! من اینجا بیکار نیستم!

با خوشرویی سر شانه اش زد و گفت: معذرت می خوام. بار آخره. نبودی ببینی چه الم شنگه ای راه انداخت وسط فروشگاه.

_: بس دست و پا چلفتی هستی پسر. چطور ولش کردی که تونست فرار کنه؟

_: اینجا که زندان نیست! در مطبم قفل نبود. اونم دیوانه ی زنجیری نبود.

_: مگه نمیگی سابقه ی قتل داره؟ خب مراقبش باش.

حسام دست روی چشمش گذاشت و گفت: بعد از این قول میدم بیشتر مراقب باشم. حالا در چه حاله؟

_: دستاشو بستن به تخت. قول داده آروم باشه. منم گفتم بهش آرامبخش نزنن فعلاً. کاری نمیکنه. فقط مثل ابر بهار اشک می ریزه. برو ببین چشه.

حسام سری تکان داد و به طرف اتاق نازی رفت. ضربه ای به در باز اتاق زد. تخت روبرو که مال بهی خانم بود، خالی بود.

حسام وارد اتاق شد و به نگاهی به نازی انداخت. با لبخند گفت: سلام.

صورت نازی خیس بود؛ همینطور بالش زیر سرش. روسریش کج و کوله شده بود. دستهایش به دو طرف بسته بودند و اجباراً طاق باز دراز کشیده بود. با صدای گرفته جواب سلام دکتر را داد.

حسام جلو آمد و در حالی که دستهایش را باز می کرد، گفت: معذرت می خوام که مجبور شدن دستاتو ببندن.

نازی هق هق کنان گفت: حتماً تقصیر خودمه. نمی خواین بهم بگین چکار کردم؟ برای چی اونجا بودم؟ من فقط یه بار به اون فروشگاه رفته بودم. چند سال پیش با مهرداد. نه یادم میاد برای چی رفتم و نه می فهمم که چرا الان دوباره اونجا بودم.

نشست. مچهایش را مالید. روسریش را مرتب کرد. حسام گفت: برو صورتتو بشور. میریم تو حیاط صحبت می کنیم. یا هر جا که راحتی.

نازی سری تکان داد. به زحمت از تخت پایین آمد. صورتش را شست و همراه حسام از اتاق بیرون رفت. حسام از بوفه برایش یک قوطی شیر و یک کیک گرفت و دستش داد.

نازی با بغض گفت: چطور بعد از اون همه اذیتی که کردم بازم بهم محبت می کنین؟

حسام پوزخندی زد و گفت: محبت؟ تو کی می خوای قبول کنی؟ من قسم خوردم که به مریضام بدون تبعیض کمک کنم.

_: خیلیها خیلی قولا میدن، حتی قسم می خورن، اما زیرش می زنن.

_: و خیلیام سر حرفشون می مونن. اگر همه ی آدمها به بدی اونایی بودن که تو میگی که سنگ روی سنگ بند نمیشد.

نازی سری تکان داد و کمی شیر نوشید.

حسام آرام گفت: نازی بیماری تو کاملاً قابل درمانه. اما باید بهم خیلی کمک کنی. اگر خودت نخوای، من کار زیادی نمی تونم بکنم. ولی اگر همکاری کنی بسته به تلاشت، روند درمان سریعتر میشه.

نازی آهی کشید و پرسید: اون وقت یادم میاد که قبلاً چکار کردم؟

_: بله. خیلی از خاطره هات به ذهنت برمی گرده. یعنی به اندازه ی هر آدم دیگه ای. تو زندگی سختی داشتی. اولین کار ما اینه که خاطرات تلختو پاک کنیم یا حداقل برات قابل قبولشون کنیم.

_: امروز چکار کردم؟

_: رفتی تا یه خورده حساب قدیمی رو با مهرداد و نامزدش صاف کنی.

_: خورده حساب؟ با مهرداد؟

حسام سری به تایید تکان داد و پرسید: مهرداد رو دوست داری؟

نازی با تحیّر تکرار کرد: دوست دارم؟ منظورتون چیه؟

_: منظورم اینه که دقیقاً چه حسی نسبت بهش داری؟

_: همیشه ازش خجالت میکشم. اون پسرخالمه. یادم نمیاد ولی مطمئنم که همیشه مثل یه برادر کمکم کرده؛ یعنی تا جایی که مشکلات خانوادگیمون اجازه میداد. ولی من همیشه باعث خجالتش بودم. قاتل مجرم و حالام دیوانه!

_: پس عاشقش نیستی.

_: البته که نه! اون لیاقت بهترینها رو داره. چه ربطی به من دیوانه داره؟

_: اینقدر این کلمه رو تکرار نکن. تو بیماری و بیماریت قابل درمانه. و تلقین اولین قدمه. تو باید مطمئن باشی که می خوای درمان بشی. منم کمکت می کنم.

ناگهان پانی جیغ جیغ کنان وسط بحث پرید و گفت: حسام میشه اینقدر لی لی به لالاش نذاری؟ این سوالای چرت و پرت چیه که می پرسی؟ البته که عاشق مهرداد نیست! غلط می کنه اگه باشه. من چشمهای کسی رو که به عشقم نظر داشته باشه از کاسه درمیارم. از اون گذشته... اونی که باید از شر مزاحما خلاص شه، منم نه نازی!

حسام با دلخوری دست توی جیبهای شلوارش فرو برد و در حالی که هم قدم نازی راه سنگفرش را می پیمود، غرید: پانییییی! نوبت رو رعایت کن. من دارم با نازی حرف می زنم. حرفای تو رو هم شنیدم.

نازی با نگاهی ترسیده به طرف او برگشت و پرسید: چی دارین میگین دکتر؟ پانی کیه؟

حسام نظر از سنگهای سرخ و خاکستری برگرفت؛ با نگاهی شوخ به نازی چشم دوخت و گفت: من خوبم. تو چطوری؟

نازی سری تکان داد و در حالی که نزدیک بود دوباره اشکهایش جاری شوند، گفت: من نمی فهمم. من هیچی نمی فهمم.

حسام زمزمه کرد: کم کم.... کم کم همه چی روشن میشه.

بهی خانم که روی یک نیمکت نشسته و رادیو اش را بیخ گوشش نگه داشته بود، با شادی گفت: سلام دکتر. سلام نازی. خوبی؟

نازی به زحمت لبخندی زد. حسام با خوشرویی جوابش را داد. بهی خانم گفت: دکتر به دخترم زنگ می زنی؟ نگاه کن این یکی کلوچه رو برای اون نگه داشتم.

حسام محکم گفت: بهش زنگ می زنم.

با نازی از جلویش رد شدند. نازی پرسید: چرا بهش دروغ میگین؟

_: نمی خوام ناراحتش کنم.

_: ولی من ترجیح میدم ناراحت بشم ولی حقیقت رو بدونم. شما به عموم چی گفتین؟

_: گفتم یه دوره ی درمان طولانی در پیش داری، اونم گرچه ناراحت شد ولی حاضر شد مخارجشو تقبل کنه.

_: به همین سادگی؟

_: خب به این سادگی که نبود. من و کامیار کلی زبون ریختیم. به حلال زاده! اینم کامیارخان گل بلبل. سلام علیکم جناب وکیل!

_: سلام! سلام نازی خانم.

نازی با شیفتگی نگاهش کرد و بعد از چند لحظه با صدایی آهنگین دکلمه کرد: سلام بر بزرگ حامی روزهای سخت!

حسام و کامیار برای لحظه ای جا خوردند. هر دو نگاهی به نازی و بعد به همدیگر انداختند. کامیار قدمی عقب رفت. حسام زمزمه کرد: نترس بابا.

نازی دستش را بالا برد و رو به کامیار ادامه داد: امید که در پناه یزدان بزرگ سرفراز و سلامت باشی.

حسام متفکرانه اخم کرد و بالاخره مثل این که کشفی کرده باشد، گفت: آهان اسمت پونه بود!

_: بلی ای پزشک گرانمقدار! پونه هستم از دیار شعر...

کامیار دندان قروچه ای رفت و زیر لب پرسید: حسام تو مطمئنی می تونی؟

_: آره بابا... بیا بریم یه چایی بخوریم.

کامیار با ترس پرسید: با این؟

_: اگه اینقدر می ترسی نه. جات امروز خالی بود که حمله کردنشو ببینی.

چند قدم از نازی دور شدند. به یکی از پرستارها سپرد: مراقب نازی باشین.

کامیار قدمی عقب رفت و نگاه دقیقتری به صورت حسام انداخت. بعد خنده ای کرد و گفت: مرد گنده نتونستی از خودت دفاع کنی؟

حسام ابرویی بالا انداخت و گفت: کی میگه! تو که با یه جمله ی پرت و پلا رنگ از روت پریده، منو مسخره می کنی؟!

کامیار خودش را جمع و جور کرد و گفت: نه حالا... دیروز اینقدر با اطمینان حرف زدی که من فکر کردم الان هیپنوتیزمش کردی و همه رو جمع کردی یه جا و داره حالش خوب میشه.

_: به همین سادگی؟! چه خوش خیال! من که گفتم خوب خوبش یک سال طول می کشه.

_: اووه چه حوصله ای داری تو!

_: وقتی امیدوار باشی که نتیجه میده، سر ذوق میای. غیر از اینه؟

_: نه. موفق باشی.