ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (۱۰)

سلام سلام سلاممممم

ببخشید دیر شد! این هفته سخت مشغول تکانیدن خانه بودم. نمی خوام بیفته دم عید و استرس بگیرم. نصف کارام هنوز مونده. شما بخونین هفتاد درصد. اصلاً هفتاد درصد مگه همون نصف نیست؟! هوم؟! اصلاً از نصفم کمتره


پ.ن: دوستان میگن برین به من رای بدین تو این رای گیری بهترین زن وبلاگ نویس و اینا... خلاصه اگه دوست داشتین می تونین به من رای بدین یا به هرکی خواستین.

اینجاست.

این پست سوسک سیاه عزیز راجع به این رای گیری فوق العاده بود! بسی خندیدم و خلاصه منم باهاش موافقم شدید!


آبی نوشت: این گودر چرا باز نمی شه؟ :(((( حالا تا این گودر رو فیل خورده من می خوام شصت تا دوست رو اد کنم نی می شهههه... با موبایلم که میرم این قسمت اَد سابسکریپشنش نیست که نیست. اککهییی...



و این هم ادامه ی ماجرا...



حسام روبروی نازی نشست و گفت: خب نازی، امروز می خوایم خاطرات تلختو حذف یا قابل تحمل کنیم. موافقی؟

_: بله.

_: پس میریم برای هیپنوتیزم. با شمارش من تو خواب میری. یک... دو... سه... چهار... پنج... خب خوبه. از اولین خاطرات تلخت شروع می کنیم. برو عقب. برو به کودکیت. خب چی بیشتر از همه اذیتت می کنه؟

نازی در حالی که از ترس به تشنج نزدیک میشد، گفت: دعواهای پدر و مادرم.

_: خیلی خب نازی. آروم باش. اونا با تو کاری ندارن. مشکلشون بین خودشونه. نترس و فراموش کن. آغوش مادرت رو یادت میاد؟ لالایی می گفت برات؟

_: بله بله... لالایی می گفت...اون موقع بابا کنارش می نشست. دستمو نوازش می کرد.

_: یک خانواده ی آرام. تو یک خانواده ی آرام داشتی. پدرت دوستت داشت. مادرت بهت عشق می ورزید. درسته؟

_: پدرم دوستم داشت. خیلی دوستم داشت. مادرم عاشقم بود.

_: خوبه. خیلی خوبه. حالا به روزهای خوش کودکیت فکر کن. قبل از سه سالگی. پدر و مادر در کنار هم. آروم میشی. آرومتر... مادر پدر کودک... شاید یه عروسکم داشتی هان؟

_: یه دختر کوچولوی مو طلایی. می گفتم خواهرمه. مامانم میگفت دختر سیاه و دختر سفیدم. من می دونستم مامان دختر سفیدشو بیشتر دوست داره. همون عروسک رو. یه روز فرید عروسک رو با ماژیک سیاه کرد که مامان منو بیشتر دوست داشته باشه. اما مامان دعوام کرد.

_: اشکالی نداره نازی. مامان تو رو دوست داشت. خیلی بیشتر از عروسک موطلایی. مادرها عاشق بچه هاشونن. حتی اگر بچه هاشون خیلی زشت باشن.

_: من زشت نیستم. سیاهم.

_: تو اصلاً زشت نیستی. مادرها بچه های سیاهشونم دوست دارن. خیلی دوست دارن. و حالا با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار.. سه... دو... یک.. بیدار شو نازی. حالت چطوره؟

نازی لبخندی زد و آرام گفت: خوبم. آرومم.

حسام لبخندی زد و گفت: خوبه. این خیلی خوبه. می دونی الان دقیقاً یک ماهه که مهمون مایی.

نازی با ملایمت گفت: بیست و نه روز.

حسام با تبسم تایید کرد و گفت: درسته. ما موفق شدیم بروز شخصیتهاتو کمتر کنیم. الان چند روزیه که هژیر و پونه اصلاً بروز نکردن. پانی و فریدم میان و میرن. ما باید برای آرامش بیشتر هدفی غیر از درمانت برات در نظر بگیریم. هدفی که توجهت به روند درمان رو کم کنه. در ضمن سرگرمت کنه و بهت امید بده. با تمام این احوال... هنوز حافظه ی منظمی نداری که بتونم پیشنهاد هر نوع درس خوندن رو بهت بدم. باید از کارای دستی شروع کنیم. چه جور کار دستی دوست داری؟

نازی سری تکان داد و گفت: من هیچ کاری بلد نیستم.

_: برنامه ی آموزشش رو هم برات فراهم می کنیم.

_: بهی خانم بافتنیای قشنگی می بافه. می تونه به منم یاد بده.

حسام لبخندی زد و گفت: خیلی خوبه...

ولی ناگهان فرید به میان حرفش پرید و گفت: چی چی رو خوبه دکی جون؟ زشت نیست من میل بافتنی بگیرم دستم؟ مسخره اس اصلاً! تو رو خدا دست وردار. بگو سفالگری بکنه، نجاری، آهنگری... یه کاری که به تیریپ منم بخوره!

_: سفالگری یه حرفی! ولی آخه این هیکل با کدوم قدرت می تونه نجاری و آهنگری بکنه؟

_: می تونه! باید بتونه! باید مرد بشه بالاخره.

_: نمیشه فرید. اصلاً امکانشو نداریم. فعلاً بذار بافتنی شو ببافه. نقاشیم دوست داره. سفالگریم اسبابش تو زیرزمین هست. چون کلاً کار بسیار آرامش بخشیه. خیلی از مریضا استفاده می کنن.

_: باشه. می خوام کوزه درست کنم.

_: خوبه. روزای شنبه و چهارشنبه صبح ساعت نه تا یازده مربی سفالگری میاد و با علاقمندان تمرین می کنه. تو هم می تونی بری یاد بگیری. ولی گاهی بذار نازیم از این کار لذت ببره. باشه؟

_: حالا ببینم.

_: فرید؟

_: خیلی خب دکی. بذار ببینم چه جوریه. اگه خوشم نیومد دربست میذارمش در اختیار نازی.

_: دست شما درد نکنه!

_: سر شما درد نکنه. من مرخصم؟

_: تو بله ولی نازی نه. نذاشتی صحبتمونو تموم کنیم.

_: باشه. بفرمایین. این شما و اینم نازی جون جونتون!

_: مزخرف نگو فرید.

_: مگه دروغ میگم؟

_: چرند میگی. برو.

_: باشه. شمام سر ما رو شیره بمال. سر دلتو که نمی تونی شیره بمالی. حتی نازیم با تمام خنگیش میفهمه چه مرگته.

حسام با عصبانیت گفت: فرید!

نازی با ترس عقب کشید و زمزمه کرد: من نازیم.

حسام آهی کشید و عقب نشست.

نازی با تردید پرسید: چی شده؟

حسام نفس عمیقی کشید و بعد گفت: هیچی. در مورد کار دستی صحبت می کردیم.

نازی با بدبینی پرسید: فرید چکار کرد؟

_: رو اعصاب من پیاده روی می کنه. ولش کن. نظرت در مورد سفالگری چیه؟

_: نمی دونم. به نظرم سخته.

_: ما اینجا هم مربی داریم هم وسیله. کار آرامش بخشیه.

_: هرجور صلاح می دونین.

_: تو این یه مورد باید حتماً خودت دوست داشته باشی. اگر دوست نداری می تونی همون بافتنی ببافی یا نقاشی بکشی.

_: نمی دونم.

_: در موردش فکر کن. وسایل لازم رو در اختیارت می ذاریم.

_: ممنونم.

_: خواهش می کنم. می تونی بری.


***************


هفت ماه از درمان نازی گذشت. در این مدت هم به سفالگری مشغول بود، هم نقاشی و بافتنی. هنوز اجازه نداشت از کلینیک خارج شود؛ امّا به خواهش حسام، هم خانواده ی پدری و هم خانواده ی مادری نازی مرتب به دیدن او می آمدند و سعی می کردند حس امنیت داشتن خانواده را در او تقویت کنند.

در کنار اینها تلاشهای بی وقفه ی حسام و سهراب خان ادامه داشت. حسام با هیپنوتیزم ها و مشاوره های مکرر، تمام ریشه های ترس و ناراحتی نازی را درمان کرده بود. سهراب خان هم موفق شده بود که هژیر و پونه را به بازگشت به درون نازی راضی کند. ولی فرید و پانی همچنان بر سر تصاحب جسم نازی دعوا داشتند و هیچ کدام حاضر نبودند کوتاه بیایند. آن روز سهراب خان مشغول بحث و جدل با فرید بود. حسام دلخور و پکر نگاهش می کرد. بالاخره هم غرغر کنان گفت: سرم رفت. فرید میشه محض تنوع بذاری پانی حرف بزنه؟ پنجاه دقیقه است که داری مخ ما رو می خوری!

پانی که انگار منتظر درخواست بود، شروع به صحبت کرد و گفت: هی حسام... بذار فرید هر غلطی می خواد بکنه. من دیگه دل و دماغ بازی رو ندارم.

حسام ابرویی بالا انداخت و پرسید: منظور؟

_: امروز خاله ی نازی به دیدنش اومده بود.

_: خب آره.

_: گفت مهرداد و سونیا رفتن سر خونه زندگیشون. این حرفو که داشت میزد، دلم بی صدا شکست و ریخت. دیگه برام مهم نیست که درون نازی، فنا بشم. چون به هر حال دلم میخواد خودکشی کنم. مهرداد منو دوست نداره. هیچ وقت دوست نداشته.

قبل از این که اشکهایش سرازیر شود، فرید با نفرت گفت: مهرداد یه کلّاش عوضیه که عشق منو قاپ زده. دلم می خواد اول اونو بکشم بعد خودمو.

حسام از جا برخاست و گفت: آروم باش فرید. من انتقامتو از مهرداد می گیرم.

سهراب خان دست حسام را گرفت و با لحنی مطمئن گفت: آره منم باهاشم. هر بلایی بخوای سر مهرداد میاریم.

حسام گفت: اصلاً چطوره بذاری نازی انتقام بگیره؟ اگر تو به درون نازی برگردی با قدرت افزوده ای که بهش میدی، میتونی هرکاری بکنی.

فرید با تردید پرسید: یعنی می تونم با دستای خودم مهرداد رو خفه کنم؟

_: البته. چرا که نه. فقط باید به درون نازی برگردی!

_: باشه. به هر حال باید نازی خوب بشه که من بتونم از اینجا برم بیرون.

_: درسته. این عاقلانه ترین تصمیمه.

_: منم از همه عاقلترم.

_: البته!

_: پس... کمکم کن.

_: حتماً! اجازه بده نازی بیاد. نازی؟

نازی روی مبل جابجا شد و گفت: سلام.

_: سلام نازی. همه راضین. می خوام شخصیتا رو به درونت برگردونیم.

نازی چشمهایش را بهم زد و زمزمه کرد: باورنکردنیه.

_: ولی حقیقت داره. خب... بهتره هرچه زودتر شروع کنیم. آماده ای؟ می خوام هیپنوتیزمت کنم.

سهراب خان گفت: سعی کن آروم باشی و به حسام کمک کنی.

حسام خندید و گفت: نازی دیگه حرفه ای شده! با شمارش من نازی... یک... دو... سه... چهار... پنج. و حالا تو خوابی. آرومِ آروم... فرید؟

_: بله؟

_: لطفاً به درون نازی برگرد. آروم، با احتیاط و برای همیشه...

مکثی کرد و بعد از چند لحظه پرسید: فرید؟

چون جوابی نیامد، دوباره شروع کرد. این بار پانی را صدا کرد.

_: پانی؟

_: من آماده ام حسام.

_: پس به درون نازی برمی گردی. جزئی از درون نازی میشی. همونطوری که قبلاً بودی. حالا برو.... .... پانی؟

نفسی کشید و دوباره ادامه داد: هژیر؟

_: بله آقای دکتر؟ بالاخره وقتش رسید؟

_: بله. حالا می تونی بری.

_: باشـــــه. خدافس.

_: به سلامت... .... هژیر؟ رفتی؟ خوبه. و آخرین نفر، پونه. پونه؟

_: بلی ای پزشک گرانقدر؟ زمان آن رسیده است که خویشتن خویش را وداع گویم . به درون نازی برگردم؟ آه که روزگار چه فانی و بی مایه است... خدانگهدار.

_: خدا نگهدار... پونه؟ هژیر؟ فرید؟ پانی؟ هیچ کس اینجا نیست؟

همگی را دوباره به درون نازی فرستاد و وقتی از کامل شدن کارش مطمئن شد، دوباره سراغ نازی رفت.

_: نازی؟

_: بله؟

_: خب... برنامه ی ما با موفقیت انجام شد. الان شخصیت واحدی داری. تنها خودت. وقتی بیدار شدی کم کم اغلب خاطراتت یادت میاد. تاکید می کنم خاطرات تلخت آزارت نمیدن. فقط به صورت تصاویر مبهمی دیده میشن. خاطرات جالب و مهمت یادت میاد. مثل دوستانت، دوران تحصیلت، کارِت، هرچیزی که یاد گرفتی و رمز حساب بانکیت.

_: بله.

_: با شمارش معکوس من بیدار میشی. پنج... چهار... سه... دو... یک... بیدار شو.


نازی نفسی کشید. بیدار شد و به فکر فرو رفت. سهراب خان پرسید: چطور بود؟

نازی لبخندی زد و گفت: نمی دونم. تو ذهنم یه عالمه تصویره که مثل پازل بهم ریخته ان. ولی احساس خوبی دارم.

سهراب خان ضربه ای پشت حسام زد و گفت: خسته نباشی پسر.

حسام که چشمهایش از شادی می درخشید، گفت: درمونده نباشی. با کمک تو خیلی سریعتر از انتظار پیش رفت.

سهراب خان سری تکان داد و گفت: هفت ماه! در نوع خودش یه رکورد محسوب میشه.

_: البته هنوز یه مدت مشاوره و درمان برای بازگشت به اجتماع لازم داره.

_: درسته. ولی قسمت اصلی کار انجام شده و واقعاً بهت تبریک میگم.

_: ممنونم.

نازی که هنوز به شدت درگیر افکارش بود، ناگهان به حسام که روبرویش ایستاده بود چشم دوخت و گفت: من شما رو قبلاً دیدم!

حسام ابرویی بالا انداخت و با لبخند پرسید: جدّاً ؟! کجا؟

_: تو فروشگاه. حدود دو سال و نیم پیش.

سهراب خان پوزخندی زد و گفت: هیپنوتیزمش کن. روز و ساعت دقیقشم یادش میاد!

حسام دستش را بالا برد و گفت: نه نه. از حالا نازی به زندگی عادی برمیگرده. با خاطرات عادی هرکسی.

بعد خطاب به نازی گفت: شاید اشتباه گرفتی. چون من غیر از اون روز که فرار کردی، یادم نمیاد دیگه به اون فروشگاه رفته باشم.

نازی با هیجان گفت: چرا خودتون بودین. مگه این که یه برادر دوقلو داشته باشین.

حسام با لبخند گفت: نه ندارم.

_: پس خودتون بودین. یه پاکت قهوه فرانسه و یه بسته شکلات تلخ خریدین.

_: اون موقع هنوز دانشجو بودم. اینا خوراکم بود برای بیدار موندن.

_: یه ساعت قشنگم پشت دستتون بود که از اول وارد فروشگاه شدین، توجه منو جلب کرد. یه ساعت رولکس ضد خش بود. البته اینا رو بعداً فهمیدم.

حسام با دلخوری گفت: پس اشتباه نگرفتی. خودم بودم.

سهراب خان خندید و گفت: اسم مارک که اومد به خود گرفت!

حسام اخم آلود گفت: نخیر. گذشته از ارزش مالیش، هدیه ی پدربزرگم بود. خیلی دوسش داشتم. اما گم شد...

نازی گفت: داشتین با بندش بازی می کردین. اون موقع که من داشتم خریدتونو حساب می کردم. بعد که رفتین دیدم کنار کانتر افتاده. مهرداد گفت که رولکس ضد خشه و خیلی گرانبهاست. دویدم بیرون، اما رفته بودین. مهرداد گفت حتماً برمی گردین دنبالش. رفت به مدیریت تحویلش داد.

حسام با هیجان پرسید: یعنی ممکنه هنوزم اونجا باشه؟

_: نمی دونم. من که هفت ماهه اینجام!

لحنش طوری بود که انگار حسام را به خاطر زندانی بودنش، با حالتی حق به جانب سرزنش می کرد.

حسام سری تکان داد و با ناراحتی گفت: حق با توئه. باید به مهرداد تلفن کنم.

سهراب خان از جا برخاست و گفت: بسیار خب. مبارکه باشه. منم برم که خیلی خسته ام.

نازی برخاست. با حسام تا دم در مطب سهراب خان را مشایعت کردند. اما سهراب خان به سرعت رفت و اجازه نداد بیش از آن همراهیش کنند. حسام پشت میزش برگشت و به مهرداد تلفن زد. نازی هم با بی قراری سر مبل نشست و چشم به دهان حسام دوخت.

حسام تندتند نشانی ساعتش را به مهرداد داد. بعد از چند لحظه با خوشحالی گفت: وای خدایا شکرت! یک دنیا ممنون. الان میام.

از جا برخاست و قبل از این که با عجله خارج شود، رو به نازی کرد. نازی هنوز مشغول کند و کاو در خاطراتش بود. حسام پرسید: مژدگونی چی می خوای؟

نازی برای چند لحظه متوجه ی منظورش نشد. بعد لبخندی زد و گفت: این چه حرفیه؟ من کلی به شما بدهکارم!

حسام با شادی خندید و گفت: چه بدهی ای داری؟ من کارمو کردم و مخارجشم هر ماه با عموت حساب کردم.

_: شما زندگی رو به من برگردوندین.

_: دست بردار نازی! من کاری رو کردم که باید می کردم.

نازی حرفش را تکمیل کرد: آخه قسم خوردین!

حسام باز خندید و گفت: آره قسم خوردم. اصلاً پاشو باهم بریم. هم هوایی می خوری، هم مژدگونی برات می خرم.

_: نه متشکرم.

_: زهرمار و نه متشکرم. بهت میگم پاشو.

هنوز داشت می خندید. نازی هم از فحش دادنش خنده اش گرفت. حسام دوباره ولی این بار با ملایمت گفت: پاشو دیگه.

_: نمی تونم. همه چی تو ذهنم بهم ریخته. یه عالمه تصویر مثل قطعات یه پازل چند هزار تکه تو ذهنم ریخته که می خوام مرتبشون کنم. من...

_: خیلی وقت داری که مرتبشون کنی. الان باهاش مواجه نشو. بیا بریم.

_: یعنی الان شما به عنوان پزشک، صلاح می دونین که من از کلینیک خارج بشم؟

_: البته. زندونی که نیستی. تا الانم نگران تو نبودم. نگران اون فرید و هژیر آماده ی حمله بودم. نمی خواستم به خودت یا دیگران آسیب بزنی.

_: پس اجازه بدین تنها برم. فقط چند دقیقه. همینقدر که ترسم بریزه. خیلی وقته نرفتم. عادت ندارم.

_: دقیقاً به همین دلیل دلم نمی خواد تنها بری.

_: آخه زشته با شما.

حسام نشست. دستی به موهایش کشید و با کلافگی گفت: نازی بعد از هفت ماه که هرروز باهم ساعتها بحث کردیم، الان باید به من شک کنی؟

نازی خنده اش گرفت. چند لحظه خندید، بعد گفت: شک کنم؟ به شما؟ میگم برای شما زشته. من حتی یه دست لباس درست حسابی ندارم. با لباس فرم اینجا بیام بیرون؟

_: کشت منو! مژدگونی برات لباس می خرم. پاشو دیگه تا مهرداد پشیمون نشده. اگه ساعتمو نده، قیمتشو با تو حساب می کنم!

_: واقعاً ناراحت نمیشین؟ مانتوی قدیمیم خیلی کهنه است.

حسام به سردی گفت: واقعاً ناراحت نمیشم.

نازی به سرعت آماده شد. مانتوی سورمه ایش خیلی رنگ و رو رفته بود. اما چاره ای نداشت. توی وسایلش کارت بانکش را پیدا کرد و توی جیبش گذاشت. رمزش را به خاطر آورد. لبخندی عمیق بر لبش نشست. پانی کلی پول پس انداز کرده بود. در واقع از ترس این که ناپدری آنها را از او بگیرد، نه خرج می کرد و نه پول را به خانه می آورد. همیشه آنها را برای آینده ای بهتر کنار می گذاشت. حاصل شش سال کار کردن پانی و تجارتهای کوچک گاه و بیگاه فرید، مبلغ قابل توجهی بود.


****************


حسام با ریموت قفلها را باز کرد. بعد همانطور که از کنار ماشین رد میشد، در کمک راننده را هم باز کرد و رفت تا پشت رل بنشیند. نازی با خجالت سوار شد. حسام در حالی که با سوت آهنگی را می نواخت نشست. این آهنگ را نازی زیاد شنیده بود. هروقت حسام سرحال بود سوت میزد.

ماشین را روشن کرد و پرسید: رانندگی بلدی؟

نازی خندید و گفت: نه. می ترسم.

_: یعنی چی می ترسم؟

_: دست بردارین دکتر. ماشینم کجا بوده که دنبال درمان ترس و آموزش رانندگی باشم؟

_: به هرحال ترسش منطقی نیست.

نازی جوابی نداد. چشمهایش را بست. تصاویر توی ذهنش به سرعت شکل می گرفتند و عوض می شدند. اینقدر که فرصت نمی کرد روی یکی تمرکز کند و آنها را بهم ربط بدهد. سعی کرد به روزی که حسام به فروشگاه آمده بود فکر کند.

حسام پرسید: به چی فکر می کنی؟

_: سعی داشتم اون روز که اومدین فروشگاه رو درست به خاطر بیارم.

_: خب... چی یادت میاد؟

_: حتماً زمستون بود. چون یه جلیقه ی بافتنی شکلاتی خوشرنگ رو پیراهنتون پوشیده بودین که لوزیای قرمز باریک داشت.

_: هدیه ی تولدم بود. خواهرم نسرین بهم داده بود.

_: کت شلوارتونم قهوه ای بود... یا نه رنگِ... رنگِ... کاپوچینو!

لحنش طوری بود که دوتایی خندیدند. حسام گفت: من تا حالا فکر می کردم کاپوچینو قهوه ایه!

_: نه یعنی یه ذره خاکستری توش داشت. رنگ پودر کاپوچینو که می خورین.

حسام خندید و سرش را تکان داد. گفت: بالاتر از دیپلم صوبت می کنی.

نازی لبخندی زد و گفت: نه بابا... همون دیپلمم به زور دارم.

_: خودمو میگم! من نمیفهمم ترکیب قهوه ای و خاکستری چیه.

_: خب شما تو رشته ی خودتون متخصصین. من فقط یه ذره نقاشی بلدم.

_: می تونی ادامه بدی.

_: وای راست میگین! یعنی از کی می تونم شروع کنم درس خوندن؟ الان که ذهنم خیلی بهم ریخته . چقدر طول می کشه تا همه چی عادی بشه؟

_: خیلی زود! تو همین حالاشم خیلی سریع پیش رفتی. من امیدی به قبل از یک سال نداشتم. البته کمک سهراب خان هم بود.

_: زحمت اصلی با خودتون بود.

_: زحمتی نبود. یا خدا! رسیدیم. پیاده شو. به عمرم به این سرعت رانندگی نکرده بودم!


نازی پیاده شد. سر برداشت و برای چند لحظه به تابلوی سردر فروشگاه نگاه کرد. تصاویر ذهنیش به سرعت پس و پیش می شدند. بدون این که تصویر واحدی پیدا کند به دنبال حسام وارد شد. بوی فروشگاه، فضای آشنا و کلی حس خوب، لبخندی بر لبش نشاند.

به جای قبلی نازی رسیدند. حالا زن جاافتاده ای آنجا نشسته بود. مهرداد با دیدنشان برخاست و به گرمی سلام و علیک کرد. نگاه نازی روی حلقه اش نشست. برای یک لحظه سوزشی در قلبش حس کرد. ولی بلافاصله آن را پس زد.

حسام با خوشحالی گفت: حال نازی خوب شده و فکر کردم حالا که دارم میام اینجا، بد نیست با خودم بیارمش.

مهرداد با خوشرویی گفت: خوبه. کارتون فوق العاده بود. تبریک میگم. به تو هم همینطور. امیدوارم زندگی خوبی رو شروع کنی.

_: ممنونم.

_: از این طرف بفرمایید آقای دکتر. ساعتتون تو دفتر مدیره.

حسام گفت: متشکرم. بریم. نازی بیا.

نازی دستی روی کانتر کشید و رو به مهرداد گفت: میشه تا برگردین سر جاتون بنشینم؟

مهرداد خندید و گفت: ممنون میشم.

نازی نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. به زنی که جایش را اشغال کرده بود لبخند زد. چند لحظه بعد یک مشتری خریدهایش را جلویش گذاشت. با اطمینان دسته ی بارکدخوان را برداشت و مشغول محاسبه ی قیمت اجناس شد.

مهرداد و حسام که برگشتند، مهرداد گفت: متاسفم که جات پر شده. ولی اگر می خوای به دوستام می سپرم اگه کاری مشابه این پیدا کردن بهت خبر بدم.

نازی برخاست و گفت: نه متشکرم. فقط می خواستم تجدید خاطره ای بشه. دلم می خواد یه کار تازه شروع کنم.

نگاهی به حسام انداخت که با سرخوشی داشت ساعت پشت دستش را نوازش می کرد و پرسید: خودشه؟

_: خودشه! من سر قولم هستم. فقط گفتی تجدید خاطره... چند لحظه بیا.

از گیت رد شدند و به طرف طبقه های مواد غذایی رفتند. حسام در حالی که به دنبال ردیف خاصی می گشت، گفت: آخر ولخرجی پانی خریدن پاستیل ترش بود! کجاست؟

_: وای آره! یادم نبود! اینجاست. آخ جون! مرسی!

با خوشحالی دو سه بسته برداشت. حسام پرسید: چیز دیگه نمی خوای؟

_: نه ممنون.

پاستیلها را به مهرداد داد. مهرداد صورتحساب را از دستگاه جدا کرد و گفت: مهمون من باشین.

نازی با هیجان گفت: نه متشکرم.

حسام کیف پولش را درآورد. اما نازی خودش بین او و مهرداد انداخت و گفت: کارت می کشم.

حسام گفت: بیخیال نازی. خودم میدم.

ولی نازی معطل نشد و کارتش را کشید و رمز را وارد کرد.

بعد بسته ی پاستیل را باز کرد و با خوشحالی گفت: هیچوقت از خریدن پاستیل اینقدر لذت نبرده بودم! یک دنیا ممنونم آقای دکتر.

بسته را اول جلوی حسام، بعد مهرداد گرفت. بعد هم به طرف زنی که به جای او کار می کرد و حالا با حیرت داشت سرخوشیهای او را تماشا می کرد، گرفت. زن با تعجب سری به نفی تکان داد.

نازی هم اصراری نکرد. دستش را عقب کشید و با ذوق مشغول خوردن شد. حسام گفت: بریم نازی.

نازی با خنده و دهان پر زمزمه کرد: آبرو واستون نذاشتم.

_: البته که نه! رسمت نبود!

باهم بیرون رفتند. نازی با خوشحالی گفت: پاستیل بخورین آقای دکتر.

_: این آقای دکترت از همه اش مسخره تره!

_: من که مثل فرید پررو نیستم بگم دکی!

_: نه. مثل پانی خیلی عادی بگو حسام. از حالا دیگه حالت خوبه. مریض من نیستی.

_: یعنی مرخصم؟!

_: از نظر من آره. فقط به چند تا جلسه ی مشاوره احتیاج داری تا بتونی یه زندگی عادی اجتماعی رو شروع کنی. فقط یه چند روزی بمون که هم تصمیم بگیری کجا می خوای بری و هم این که هرکدوم از پدربزرگات که تصمیم گرفتی باهاشون بمونی، خودشون رو برای ورودت آماده کنن. البته هردوشون اعلام آمادگی کردن.

_: بله... خیلی خوشحالم که اینقدر دوستم دارن. حتی عمو هم گفت می تونم باهاشون زندگی کنم. ولی خب... فکر می کنم مزاحم فخریم. با مادربزرگا راحتتر کنار میام. هرچی باشه مثل مادرن دیگه. ولی هیچ وقت نمی تونم حسرت یه خونواده ی واقعی رو از دلم بیرون کنم. دلم می خواست یه خونواده ی واقعی داشتم. با سه چهار تا خواهر برادر. دوست داشتم خواهر کوچیکه باشم. یه خونه پرشور و پر سروصدا.

_: تو حق داری ولی اوقاتتو تلخ نکن. همین موقعیت الانتم عالیه.

نظرات 28 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ http://bahari-kamiab.blogfa.com

میشه گفت این داستان فوق العاده بود. خیلی خوب و دقیق نوشته بودی.
راستی رشته تحصیلیت تو دبیرستان چی بوده؟

لطف داری. خیلی روش تحقیق کرده بودم و امیدوارم خوب از کار دراومده باشه.
رشته ی تحصیلیم؟ تو پروفایلم که نوشتم! خیلی! نه حقیقتش اینه که من وقتی دیدم که درسای مدرسه رضایت ذهن کنجکاوم رو جلب نمی کنه ترم اول دبیرستان ترک تحصیل کردم و به مطالعه ی آزاد رو آوردم. مطالعه ی اصلیم هم درباره ی نوشتن بود. اما از روانشناسی بگیر تا اجنه و خلبانی و نقشه کشی رو تا حدود قابل استفاده ای خوندم و دربارشون نوشتم.

فا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ق.ظ

بسم الله... ببین این شاذه و این سوسک سیاه چقدر تعارف تیکه پاره می کنن و از هم تعریف میکنن...

من که تعارف نکردم. همینا رو پشت سرشم میگم. تو که میدونی
اون هی تعارف میکنه من شرمنده میشم بهش بگو کوتاه بیاد اینطورام نیست!

شایا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:43 ق.ظ

شاعر که نیستم ولی خیلی دلم میخواد داستان نویسی یاد بگیرم فکرا و خیالات تو مغزم رو به صورت داستان بنویسم!


مرسییییییی عزیزم. اتفاقا چند وقته که چون کارام زیاد شده دنبال یه راه در رو هستم که گاهی که نیاز دارم مغزم استراحت کنه انجام بدم! دنبال داستان میگشتم که برام گذاشتی :دی

تو میتونی! فقط یه کمی وقت میخواد برای منظم کردن فکرات و نوشتنشون. حتی شعرگفتنم به همین سادگیه. فقط بیشتر باید حس بگیری.

خواهش میکنم. امیدوارم خوشت بیاد :)

سوسک سیاه! سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir

اهم اهم :)‌ سلام صبح شما بخیر.من افتخاری نصیبم شده داستان "من کیم" رو تا اینجا که نوشتین خوندم.اول درباره خود داستان حرفایی دارم بعدشم یه مشاوره میخوام باهاتون داشته باشم اگر ممکنه،
کل این خط داستانی به نظر گیرا میاد.نازی چند شخصیتیه و این اقای حسام درمانش میکنه.اما اگر داستان یه پیچ دیگه هم داشته باشه به نظرم جالب تر میشه.مثلا شخصیت ها دوباره تجزیه بشن یا حتی یه اتفاق کاملا بی ربط به این.مثلا نازی یه اتفاقات مهمی تو گذشتش یادش بیاد.هرجور که خودتون بهتر میدونین.انتقاد میکنیم :) شخصیت ها جای کار بیشتری داشتن جوری که "چند شخصیتی بودن" پررنگتر باشه مثلا شخصیت پانی خیلی کمرنگ بود یا حتی فرید با اینکه "عقل کل" همه بود  باز در کنار شخصیت نازی خیلی کمرنگ بود و نازی با همه چند شخصیتی بودنش باز هم واحد شناخته میشد.اوایل داستان به نظرم بهتر کار کردین و به تدریج نازی پررنگتر شد.نظر من اینه که قبل از درمان دکتر نازی حتی میتونست تا حدودی محو بشه و داستان روی شخصیت های فرید پانی و بقیه پیش بره تا دکتر درمان رو شروع کنه.دیگه اینکه... من از رابطه بین حسام و اون استادش خیلی خوشم اومد واقعا عالی بود.پیشناهاد میکنم استاد بهرام (اسمش همین بود؟) تو بقیه داستان هم حضور داشته باشه اما همینقدر نا محسوس ولی جالب.حسام رو هم کلا دوست میداریم (ایکون سوسک سیاه در حالت پروانه ای) جالب میشه اگر گذشته "بدون عشق" حسام بیشتر ذکر شه.دیگه اینا..خوبی بدی به بزرگواری خودتون ببخشین.
دوم اینکه منم از بچگیم دوس داشتم بنویسم یه چیزاییم مینوشتم که در کل یه داستان تموم شده،بلند و قابل تحمل تاحالا نوشتم.بقیش به صورت یادداشتهای پراکنده یا نا تمام یا غیر قابل پسند خودم بوده.حالا مشکل اینجاست که چندوقتیه ذوقم کور شده.خیلی روزا شده یه ایده ی جالب به ذهنم رسیده دوتا پاراگراف نوشتم و خط زدم چون به نظرم اونجور که باید در نمیومد.البته گوش شیطون کر دو سه روزی هست روی یه موضوعی دارم کار میکنم تا حالا خوب پیش رفته اما میترسم دوباره قاط بزنم خط خطیش کنم.به نظرتون چه جوری میتونم یه داستان رو بدون گیر و ریپ زدن ادامه بدم؟تاحالا اینجوری شدین شما؟! نظرتون چیه؟

اهم اهم :) علیک سلام
چوبکاری می فرمایید! لطف کردی خوندی.

این موشکافانه ترین انتقادی بود که تا بحال دریافت کردم! پیشنهاداتتم خیلی خوب بودن. کلی دربارشون فکر کردم. حتما استفاده می کنم.

بابا تو که با این دقت و با اون فضاسازی عالی که برای هر صحنه ی ساده طراحی می کنی یک پا نویسنده ای! شدید مشتاقم که داستانای کامل و نصفه ات رو کلا بخونم!

در مورد ذوق کور شدن... اگه چند تا قصه رو خونده بودی از من سوال نمی کردی :)) من کلا بعد از پنجاه صفحه باید دست و پای خودمو بگیرم که تو یه پاراگراف سر و ته همه چی رو هم نیارم :))
ولی نوعا با دفتر قلم خیلی زودتر کلافه میشم. وقتی تایپ می کنم همیشه منظم میمونه. یه پوشه ی کوچولو که هر وقت وقت کنم و حسش باشه میرم سراغش. رو کاغذ رو اعصابمه. ولی البته این برای همه نیست. شاید تو اینجوری نباشی.

اجبار هم گزینه ی دیگری هست. من وقتی قول میدم که هر شنبه آپ می کنم، به نوعی برای خودم تعهدی ایجاد می کنم که حتما ادامه بدم. با تشویقهای دوستان هم دلگرمتر میشم و دیگه به قول تو ریپ نمی زنم. ولی اگر قرار بود صرفا برای خودم بنویسم شاید اینقدر مشتاق نبودم.

گذشته از همه ی اینها می تونی با داستان کوتاه شروع کنی. تو که حتی تو یه پاراگراف یا یه پست وبلاگت هم می تونی یه مفهوم عمیق رو برسونی.

شایا سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

در تله پاتی داشتن که حرفی نیست
من کلا فکر کنم انرژیت رو میگیرم از جاهایی که خودت حس خوبی داری


اوه چه تفسیر شاعرانه ای!

دارم یه کتاب جالب مب خونم. فکر می کنم تو هم خوشت بیاد
http://www.forum.98ia.com/t148513.html

الهام سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://hotelganjineh.blogfa.com

سلام عزیزم
در جوار امام رضا ( ع ) در هتل آپارتمانی شیک و آرام با امکاناتی چون کافی شاپ و سفره خانه سنتی و پارکینگ و لابی شیک و.... با قیمت بسیار ارزان ( هر نفر 13000 تومان صبحانه - ناهار - شام ) منتظر شما هستیم.

سلام
آه خدایا... دلم که خیلی می خواد...

بامداد سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ب.ظ

مرسی شاذه جونمم لطف کردی

خواهش می کنم عزیزم

رها سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عالیه!
به سلامتی مثل اینکه نازی هم داره سلامتی شو بدست می آره دیگه

متشکرم!
بهله

سیلور دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ

شنام
یهنی داره تموم میشه؟
نمیخواااااااااام:(
شاذه جونم یه کاری کن تموم نشه:(

شنام
تموم تموم که نه... اصلا معلوم نیست این الهام بانو می خواد چه جوری ادامه بده! صد تا روایت برای قسمت بعدی پیشنهاد کرده که هیچ کدوم هنوز تثبیت نشده!

آزاده دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:44 ب.ظ

سلام شاذه جان می دونی...من می دونم فقط شنبه ها می نویسی اما فکر کنم معتاد وبلاگتم که روزی ۲۰ ۳۰ بار هی میام بازش می کنم

امیدوارم که خونه تکونی زود تموم شه راحت شین

سلام آزاده جونم
ناااازی... عزیییزم.... بس مهربونی

متشکرم گلم

antonio دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ق.ظ http://accuphoto.aminus3.com

سلااااااام . فینیشد ؟
اینام چه زود باور شدنا !!!!!!!! بعدیم متلکی باشه مثل قبلی . تا شنبه بعد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هی ویتییییییییییییییینگ !

سلااااااااااام
نه بابا! هنوز مونده
هوم :))
ببینم تصمیم الهام بانو بر چی قرار میگیره!
هوم :) تنکیو وری ماچ

مادر سفید برفی دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

منم دوست می دارم پاستیل نواری ترش...بیشتر بنویس زود تموم میشه...
من کلا این داستانت رو از بقیه بیشتر می دوستم

آی گفتی!!
هفته ای ده صفحه می نویسم. واقعا بیشتر از این در توانم نیست.
متشکرم دوست من

پرنیان یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هممم منم با فا موافقم.
بههه پاستیل ترش!!
چقدر سخته آدم قرار باشه با یه عالمه خاطره کنار بیاد.

منم موافقم :) ولی میخواستم اول نازی خوب شه. قانع کردن نازی بعدا خیلی سخت نیست.
اومممم میخوامممم
ها خیلی!

بامداد یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 06:55 ب.ظ

ای ول حساااااااام خوشمانننن آمد به به روزاااای شیرین زندگی

مرسی! بهله

لولو یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلام بر شاذه پرتوان...خدا قوت عزیزم
وااااااااااااااااااااااااااای خیلی خوشگل بود....شاذه جون زود یه خواستگاری از مدل حسامیش هم ببند تنگه داستانت حسابی مزه بده
دستت درد نکنه عزیزم

سلام بر لولوی درسخوان عزیزم
سلامت باشی
مرسیییییییییییییییی ... چشم. در برنامه ی بعدی سعی می کنیم به خواستگاری هم برسیم

ممنونم عزیزم

شایا یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:37 ب.ظ

خشنگ بود عزیزم. منتظر بقیه میمانیم
این قسمت رو اونجاش رو دوست داشتم که نشست جای خودش و یه سری هم خریدهای یه نفر رو حساب کرد.

ولی انتظار داشتم با حالت قشنگتری شخصیتها برن تو ولی بازم خوب بود گول زدن هم راهیه دیگه

راستی ما به شما رای دادیم

متشکرات فراوان

من میگم ما تله پاتی داریم! منم اونجا حس خوبی داشتم

اوه تازه کلی کشتی گرفتم اینجوری شد دفعه ی اول تو نصف خط همه رفتن و فرت تموم شد! بعدش هی پاک کردم هی نوشتم تا چند خط بشه. ولی خوب بلد نبودم که درست بنویسم!

آه تنکیو وری ماچ! قلبام دو تا شد! سورپریز شدم!

زی زی یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ

سلاممممم ! من برگشتم!
من خوفم.....آخه شاذه جونم من دخمل بدی شده بودم واسه همین آجیم اومد منو دهوا کرد...نزدم ها ! فقط بهم گفت نی نیه کارت بد بوده ! منم بشه مثبت گفتم چمش ! دیگه تکرار نمی شه ! اونم بوسم کرد !

خوف بریم سراغ انتقاداتم !
اول از همه ! تبریک می گم به دوستان ! نازی نازی شد !
آقا مارفتیم اون مقاله ی هیپنوتیزممو پیداش کردم خوندمش.....حتما باید قبل از هیپنوتیزم به بیمار مدیتیش و ریلکسیشن یاد بدن...بعدم روی تنمفس بیمار کار کنن...بعدا هیپنوتیزمش کنن....ولی حسام هویجوری بوهویی هیپنوتیزم می کنه نازی رو !
خوف....دیگه فهلا چیزی یادم نمیاد....برم یکمی فک کنم بازم میام ! منتظرم باشی ها !
راستی ! حسام خریدی؟ (اگه نخریدی رفتی بخری حواستو جمع کن ساعتش باشه ها ! )
بوس بوس
بای

سلاممممممممم! خوش برگشتی

آفرین دخمل خوب

مرسی

ما که خانومیم ولی تو راحتی بگی آقا حرفی نیس بهدشم ظاهرا در مورد همه اینطوری نیست! چون این کتاب سیبل که روانپزشک سیبل نوشته بود و همه ی جزئیات رو شرح داده بود اصلا اینطوری نبود و هویجوری فرتی هیپنوتیزمش کرد! بعد چند تا سایت و وبلاگ و اینام که خوندم، فقط یه توضیح ساده به مریض میدن و خوابش می کنن به اصطلاح. تو تی ویم باز در موردش دیدم همینجوریا بود. البته خب این مدیتیشین و ریلکسیشن و اینا میدن به نظر احتیاطهایی می رسه که بعضیا ترجیح میدن رعایت کنن. نه این که قانون باشه. تازه یکی از اقوام ما هم بودن که هیپنوتیزم می کردن. هویجوری هرکی می خواست میشد. موضوع اصلی رضایت طرف و تن دادن به تلقین هیپنوتیزوره!

اهه ساعتش مال من، حسامش مال تو

بوس بوس
بای

[ بدون نام ] یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ



شاذه جون این ایده های ناب چجوری به ذهنت میرسن؟

از این داستانت خیلی خیلی خوشم اومد. شاید به اندازه ی جن عزیز من!

این یکی مال یه داستان واقعی به اسم سیبل بود که دختره به هفده تا شخصیت تجزیه شده بود و روانپزشکش داستان رو نوشته بود. خیلی داستان جذابی بود. همیشه دلم می خواست مشابهش رو بنویسم.

تو لطف داری عزیزم

شرلی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

سلاااااااااااااااااام
خیلییییییییییییییی قشنگ بود
اینقدر خوشحال شدم که نازی خوب شد حسام خیلی با حال شده
منم از این پاستیل ترشا خیلیییی دوست دارم

سلااااااااااااااااااام

خیلی ممنون

متشکرم
هااا خیلی خوشمزه ان!!

غــــــــوغــــــــا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

آخییییییی نازیییییییییی
کاشکی پاستیل خرسی هم میخرید ( تدی )
خیلی خومشزست
ایـــــــــخـــــــــام

یه موقع مامان بزرگاش با هم دعوا نکنن سر بردن نازی!
طفلک دوباره افسرده میشه

مچکرمممم

وای این پاستیل نواری ترشا که خیلی خوشمزه ترن

نه بابا اینطوریام نیست. حسام تو این مدت حسابی پختتشون

آزاده شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:42 ب.ظ

خیلی باحال شد خیلی خوشحال شدم نازی داره خوب می شه

آخییش از داستان هایی که روند ملایم دارن و به خوشی ختم می شن خیلی خوشم میاد امیدوارم اینم آخرش شاد باشه خیلی

خوشحالم که خوشت میاد

اینم آخرش شاده. منم همینطوری دوست دارم

نگار شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

یه امروز بعد از ظهر رو رفتم خوابیدما ، ببین تا من خواب بودم آپ کردی
وااااااااااااااایییی عـــــــالی بود . من الان بیشتر از نازی و حسام ذوق زده ام.
ولی اصلا دلم نمیخواد یه هفته صبر کنم تا بقیه ش رو بخونم . تازه رسیدیم به جای "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم" و عروسی و بعله :دی

اصلا من هی منتظر بودم! صدای خروپفت که بلند شد آپ کردم

مرسیییییییییییی!!!
خیلیم آروم نیست. هنوز مونده... :)

مترسک شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااااام!!
خییییییلی دوس داشتم فقط اگه شخصیتا رفتن پس چه جوری کمک میکنن مهردادو بکشه؟!راستی دفه بعدی به مناسبت عید نامده ی نوروز من با یه اسم دیگه میام!!خدافس!!

سلااااااااااااااااااااااااااام!!
متشکرم عزیزم.
قرار نیست که واقعا مهرداد رو بکشه!!! حسام و سهراب خان اینجوری فرید رو گول زدن که راضی بشه برگرده به درون نازی.
همون تکشاخ خوشگل بودها!
خدافس!!

پروازه شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ

واااااااااای. ما بسی خوچحالیم از اینکه نازی دوباره نازی شد. نازییییییییییییییییییییییی.

فکر کنم کمکم باید فکر لباس باشم واسه عروسی

بسی متشکرم!

بهله. همچین باکلاس و مارکدار و اینا تهیه بفرمایین

زی زی شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:40 ب.ظ

سلام......
خوبی ؟ من خوب نیستم.....بشه ی بدی بودم....آجیم دهوام کرد !
امستو خهلی دوز دالم !
نخوندم......می خونم میام !
بوووووووس
فهلا

سلام...

خوبم. ممنون. تو چرا خوب نیستی؟ مگه چکار کرده بودی؟ تو خیلیم خوبی

مرسی عزیزم

مرسی

بووووووووووووس

فا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:34 ب.ظ

خانم محترم انتقاد می نماییم
اینکه به فرید امید داد که میتونه توی جود نازی مهرداد رو بکشه درست نیست.... فرید اینو واقعا میخواست و میتونست انجامش بده... حتی پانی و شاید یکم از هژیر هم میتونستن و اینکه سابقه قتل رو داشته... پس این امکان رو به نازی دادین که دوباره آدم بکشه... سه تا شخصیت سابق اینقدر قوی بودن که بتونن این احساس رو به نازی هم بدن... هوم؟

بقیه ش خیلی خوب بود.... تشکر

متشکرات. فرمایشتون متین. سعی می کنم تو هیپنوتیزم بعدی جبرانش کنم!

ممنونم

فا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:23 ب.ظ

هنوز نخوندمش... اول کامنت

تنکیو وری ماچ :)
سعی کردم از ننری نازی کمی کم کنم

پروازه شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:04 ب.ظ

اوووووووووووول شدم یا نه؟ از صببح تا حالا نشستم هی رفرش می کنم تا این صفحه آپ شه. برم بخونم بیام نظر بدم

بلهههه تبریک! مرسدس بنز این هفته مال تو

آخی ناااازی... ببخش دیر شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد