ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

خاطرات علیا مخدره (1)

سلام دوستام

اینم از قسمت اول قصه ی خاله جان. اونقدری که فکر می کردم کوتاه نبود. یه قسمت دیگه هم داره که انشاالله تا سه شنبه برسم تایپش کنم. امیدوارم لذت ببرین


خاطرات علیا مخدره

 

با آقاجانم داشتیم درباره ی بچه هایم صحبت می کردیم، ایشان فرمودند: چه بسر این جوانها آمده؟ دخترک عوض این که به فکر خانه و شوهر و بچه باشد، دائم سرش توی کتاب است و یا با یک جعبه ای که چراغ دارد بازی می کند.

من هم دیده بودم، ولی به فکرم نرسیده بود که از موضوع سر در بیاورم. خدمت ایشان عرض کردم: کاش میشد بروم احوالی بپرسم.

گفتند جدیداً شنیده اند که می شود رفت و آمد کرد اما باید مجوز باشد. خواهش کردم که مجوزی برایم بگیرند اگر زحمتی نباشد. آقاجان خندیدند و گفتند: اینجا که دنیای قبلی نیست. هرچه که بخواهی فوری فراهم می شود.

خانم جان هم گفتند: مادرجان برو احوالی بپرس، خیالت راحت می شود و اگر میسر شد ما هم میاییم بعد از عید.

از میرزاایوب هم استمزاجی کردم، مخالفتی نداشت. این بود که امروز صبح آمد و مجوز را که نشان دادم، فوراً خودم را در این اتاق یافتم. همه چیز اینجا هست. اول دوار سر گرفتم بعد کمی یخ کردم و هنوز روی کرسی جابجا نشده بودم که دخترکی وارد شد. مقنعه ی کوچکی سرش بود که فوراً آن را کنده و به کناری افکند. پیراهن تنگ بدرنگی را هم از تنش بیرون آورد و با یک زیر جامه و شلوار که به نظر می آمد کهنه و مال چند سال پیشش بود آمد وسط اتاق و ناگهان با دیدن من که داشتم مچ دستهایم را می مالیدم تا گرم شوند، جیغی کشید و عقب عقب تا در اتاق رفت و مثل فرنگی ها چند بار گفت: مامان مامان..

بعد زن میانه بالایی که شبیه خانم جانم بود، در را باز کرد و گفت: چرا داد می زنی؟

دخترک با انگشت به من اشاره کرد و ناگهان زن هم شروع به فریاد کشیدن کرد. من سعی کردم آرامشان کنم ولی انگار بی فایده بود. دو تایی مثل این که جن دیده باشند با دهان باز به من نگاه می کردند. اگر آقاجانم بودند حتماً می فرستادند دنبال میرزا نجیب که عزیمه شان کند.

من سعی کردم حرف بزنم. گفتم: عزیز مادر تو نتیجه ی پسری من هستی یا دختری؟ می دانی من حوریه بانو هستم، دختر کاتب الدوله، عیال میرزا ایوب لواسانی. دلم برای نوه نتیجه هایم پر میزد. آقاجانم پادرمیانی کردند تا توانستم به اینجا بیایم. اگر از من می ترسید بروم. ولی خوف مکنید. من دلتنگ شما بودم. به دیدن آمده ام.

دخترک کم کم آرام شد و یک قدم پیش آمد. مادرش هراسان از پشت او را گرفت. دختر گفت: نترس مامان. من عکس این خانم را در جعبه شمشاد مامان بزرگ دیدم. خیلی قشنگ بود. آوردم اینجا و بزرگش کردم. شاید این یک ارتباط بود.

بعد به طرف میزی رفت که رویش یک جعبه نورانی بود. شاید همان که آقاجان دیده بودند. با انگشت به آن زد و من ناگهان خودم را دیدم چند سال جوانتر، روی ایوان خانه ی لواسان با چارقد توری که عموجان معین الدوله برایم آورده بودند.

از خوشحالی فریادی زدم و دستهایم را بهم زدم. زن میانه بالا نزدیک بود قالب تهی کند، ولی دخترک برگشت و خندید. معاینه شمس الضحی بود ولی در قالب مقبول تری که به خانواده ی خودمان می کشید!

از زن پرسیدم که شمس الضحی را می شناسد؟ با لکنت زبان گفت: این... این اسم مادربزرگ پدرم بود به نظرم!

عجب اولادی ما داریم! حتی اسامی بزرگترهایشان را هم نمی دانند!

دخترک دوباره به جعبه انگشت زد. ناگهان عکسی دیگر آمد. پرسید اینها را می شناسید؟ و با مکثی عجیب ادامه داد: مادربزرگ؟

کمی به من نزدیک شد و با احتیاط سعی کرد کنار من بنشیند. مادرش فریاد زد: سولماز!

من از دختر پرسیدم: اسم تو را از کجا پیدا کردند؟

جواب داد: از توی شجره نامه.

و دوباره به عکس نگاه کرد. من به عکس اشاره کردم و به دختری که پایین پای من روی زمین کنار حوض نشسته بود. گفتم این سولماز است، دختر من.

دخترک از خوشحالی دستهایش را بهم زد و گفت: پس شما مامانِ مامانِ مامانِ مامانِ من هستید!

و ناگهان دستهایش را در گردن من حلقه کرد و مرا بوسید. بعد گفت: مامان بیا مادربزرگ حتی کمی هم جسم دارد. من او را حس می کنم.

مادرش که حالا می دانستم نتیجه ی دختری منست، آمد و جلوی پاهای من نشست و با احتیاط دستش را روی زانوی من گذاشت و گفت: آه من هم حس می کنم. هرچند که کاملاً شفاف هستند.

هر دویشان را در آغوش گرفتم و نوازش کردم. دلم برای دخترها و نوه های قبلی ام تنگ شد. کاش برای همه مجوز گرفته بودند.

هوا کمی گرم بود و ما به هیجان آمده بودیم. از سولماز پرسیدم آیا کسی را دارند بفرستند ببیند حمام مناسب رفتن ما هست یا نه؟

با حیرت گفت: کسی را بفرستم؟ حمام که همین جاست.

بلند شد و رفت دری را که کنار اتاق بود گشود. چیزی بسیار کوچکتر از آن چه که لازم می بود، در منتهای نظافت، بدون خزینه و گرمخانه و سربینه. همینطورمی بایست داخل شویم و شستشو کنیم.

گفتم کاش منیژه باجی بود و سر و تن ما را می شست.

سولماز با خنده گفت: من که هستم. میایم کمک می دهم.

گفتم نور چشمم، هرکاری در شأن کسی است، تو را چه به دلاکی؟

وقتی گفت همیشه خودش، خودش را به حمام می برد، هم حیرت کردم هم خنده ام گرفت.

گفتم تو می توانی پشتت را بشویی؟!

گفت: ای...

نفهمیدم مقصودش چه بود. خسته بودم. می خواستم بخوابم...

در ارسی بزرگ خانه اشیایی دیدم که کم و بیش برایم آشنا بود. اما بیشتر وسایل بسیار عجیب هستند. هروقت آب خنک بخواهید نه کوزه است و نه زیرزمینی. فقط یک اشکاف بزرگ سفید دارند که آب در آن خنک می شود و میوه جات هم خنک می شوند و هم سالم می مانند.

اگر در زمان ما همچه وسایلی بود، میوه های باغ خیلی خوشمزه تر می شدند. اما اینها باغ ندارند و میوه را از دکانهایی می خرند و چقدر هم گران! برای یک خربوزه آنقدر پول می دهند که میشد با آن سفر مکه رفت و برگشت و سوقاتی آورد!

عصر دلگیری بود. خیال کردم برویم در حیاط خانه تفرجی بکنیم. شربتی... انگوری... آجیلی و حتی آشی ببریم و روی تخت بنشینیم.

سولماز با خجالت گفت حیاطی جز پارکینگ زیر خانه ندارند. اگر دوست داریم باهم برویم پارک؟

ناچاراً قبول کردم و گفتم اگر راه دور است کالسکه را حاضر کنند.

قبول کرد ولی گفت: مادربزرگ کالسکه ها آنقدر تغییر کرده اند که شما حتماً نمی شناسیدشان، الان می رویم.

باهم از اتاق بیرون رفتیم و در اتاقک آینه داری وارد شدیم و در بسته شد. من فریاد زدم: اینجا کجاست؟ کی در را بست؟ نکند خانه ی شما روح دارد؟

سولماز آنقدر خندید که اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: البته که دارد! شما!

در اتاقک باز شد و من دیدم خانه ناپدید شده و در عوض یک حیاط خشک و بی رنگ و گل و زیبایی آنجاست. سولماز مرا به طرف یک دستگاه عجیب برد و درش را باز کرد و مرا سوار نمود و در را بست و خودش از در دیگر وارد شد و پشت یک دایره قرار گرفت.

گفتم مادر این همان کالسکه است؟ کی قرار است ما را ببرد؟

زیر لب و انگار که تنهاست گفت: من می برم. وحشت نکنید. اینجا نمی توانم بلند و راحت حرف بزنم.

گفتم: خدا مرگم دهد! آقاجانم اگر می دانستند نوه شان سورچی می شود چه حالی می شدند! حالا همه مردم ترا می بینند.

سولماز خندید و گفت: می بینند ولی اهمیت نمی دهند. چیز غیر عادی ای نیست. چه جالب! مادربزرگ اگر مردم مرا ببینند فکر می کنند دارم با هندزفری حرف می زنم. ببخشید که رویم را به طرف شما نمی کنم. آخه کسی شما را نمی بیند، فکر می کنند دارم با خودم حرف می زنم.

اگر می توانستم چشمانم را باز کنم حتماً مناظر عجیبه ی زیادی می دیدم. ولی از شدت وحشت تقریباً همه ی راه چشمهایم را بستم و خودم را به پشتی صندلی چسباندم. هرچند که ظاهراً به هیچ جا نمی چسبم.

سولماز غربیلک کالسکه اش را تکان می داد و می چرخاند و ما به جلو می رفتیم. آنقدر جمعیت بود که از عزاداری تکیه سردار هم بیشتر می نمود. بالاخره ایستادیم و صدای کالسکه که سولماز به آن می گفت ماشین، تمام شد. پیاده شدیم و به آرامی به طوریکه با هیچ کس و هیچ چیز برخورد نکنیم از در پارک به داخل رفتیم. اینجا مثل باغ است ولی چیزهایی در آن است که در هیچ باغی ندیده بودم. بچه ها با چیزهایی بازی می کردند که نفس در سینه ی من حبس میشد. دکه های رنگانگی چیزهایی می فروختند. من هرچه می خواستم به سولماز می گفتم و او برایم برمی داشت. یک بار که خودم یک عروسک عجیب پشمالو را برداشتم، سولماز با عجله دستش را به آن زد که زن فروشنده سکته نکند که عروسک خودش بلند شده است. عجیب است که کسی مرا نمی بیند. هم برایم حیرت انگیز است هم آزاردهنده. ده بار می خواستم از مردم سؤالاتی بپرسم، نمی فهمیدند و سولماز بدون این که به طرف من نگاه کند، می گفت: خدا رو شکر که نشنید! مادربزرگ بدبخت بیچاره سرش را های لایت کرده.

+: چکار کرده؟

_: رنگ کرده. یک جور رنگ.

+: این یک جور نبود. چند جور بود!

_: حالا اگر بخواهند سرشان را ده رنگ هم بزنند، می زنند.

+: خیال می کنند وجیهه هم می شوند؟!

_: البته! فقط وجاهت به طرز حیرت انگیزی تغییر مسیر داده است.

 

یک چیز خوردنی خوشمزه که به چوبی بسته بودند، دستم داد. فقط خیلی سرد بود و در آن هوای گرم مثل میوه ی بهشتی می نمود. اما مرتب جلوی من را می گرفت که مردم آن را نبینند.

گفتم مادر بگذار ببینند. هرچند که ما عادت نداشتیم جلوی رعایا چیزی بخوریم. ولی تو که داری می خوری.

سولماز گفت: آخه مادرجون مردم ببیند بستنی تو هوا دارد حرکت می کند و تمام می شود، می ترسم سکته کنند.

زیر درختی روی صندلی چوبی ناراحتی نشستیم. سولماز طوری نشست که کسی نتواند کنارش بنشیند. کتابی هم روی پای من روی کیفش گذاشت. با وجود این یک نفر با وحشت نگاهی به کتاب کرد و گفت: روی هواست؟!

سولماز دستش را بیرون آورد و گفت: به اضافه دست من.

مدتی که مردم را تماشا می کردم، حیرت زده به تغییرهای زیادی که در رفتار و لباس و ظاهر و حتی باطن مردم پیش آمده بود فکر می کردم. تغییراتی در عرض صدوپنجاه... دویست سال.

سولماز پرسید: مادربزرگ شما شهر فرنگ داشتید؟

ما نداشتیم. نمی دانستم چیست. گفت می خواهم شما را یک جایی ببرم که برایتان هم قصه می گوید و هم تمام قصه اش را نمایش می دهد.

+: یعنی چه؟

_: یعنی نشانتان می دهد.

آه که چقدر دلم می خواست قصه هایی که شنیده بود و تصور کرده بودم را به چشم ببینم. مخصوصاً حرفهای دائیجان را از فرنگ و جاهایی که دیده بودند.

سولماز گفت: الان اینجا می توانید اینطور چیزها ببینید. ولی نمی دانم حرفهای دائیجانتان را بتوانیم یک جایی پیدا کنیم یا نه؟

فکر کردم دیوانه شده. مگر حرفی که دویست سال پیش زده شده را می توان پیدا کرد؟ ظاهراً هیچ چیز غیرممکن نیست.

قدری توی باغ قدم زدیم تا به ماشین رسیدیم. سوار شدیم. این دفعه سعی کردم چشمهایم را کمی باز نگه دارم. دیدم داریم عقب عقب می رویم. نفسم حبس شد. ولی سولماز با راحتی داشت پشت سرش را نگاه می کرد و بالاخره ما را چرخاند و وارد راهی شدیم که خیلی سربالا بود، ولی بی هیچ سنگلاخی و رفتیم بالا و رسیدیم به راههای دیگر. دیگر حوصله ام بسر رسید و دوباره چشمهایم را بستم. طاقت دنیای به این بزرگی و شلوغی را ندارم. به یاد کوچه باغهای طرشت و هوا و صفای آنجا افتادم و خود را سرگرم کردم. جایی ایستادیم. بوهای غریبه به مشامم می خورد. سولماز گفت مال ماشینهاست.

با غریبه ای حرف می زد؛ عاقبت برگشت و چیزی به دستش بود که من نفهمیدم چیست. بهرجان کندنی به خانه رسیدیم. دوباره با اتاقک آینه خانه به اتاقمان رسیدیم. چقدر حیف که اینها از آن باغچه ها و باغها ندارند. آدم دلش می گیرد.

دوباره جعبه اش را روشن کرد و با انگشت به آن زد، تا ناگهان من عمارتی آشنا دیدم و اشخاصی که در آن رفت و آمد می کردند، مثل تخته حوضی و شاه وزیر بازی! نمی دانم چرا به نظرم درست نمی آمد! حرف زدنها جور دیگر، لباسها شبیه همان مال ما بود. ولی انگار راحت نبودند. گفتم مادر اینها از فرنگ آمده اند؟

سولماز پرسید: چرا؟

گفتم: به نظر می رسد سر جایشان نیستند. انگار دارند ادا در میاورند.

خندید و گفت: آره ادا در میاورند و چقدر هم از خودشان می آیند! بخیالشان خیلی خوب ادا در میاورند!

گفتم ادا، اداست، چه خوب و چه بدش.

سولماز دست به گردنم انداخت و مرا بوسید. چقدر دوستش دارم. اگر میرزا ایوب اینجا بود چی میشد...

 

 

 

چند روز گذشته نمی دانم. بس که همه اتفاقات عجیبند. امروز گفتند به عروسی دعوت دارند. پرسیدم آیا رقعه ای هم برای ما آورده اند یا نه؟

سولماز از خنده غش کرد و بعد غفلتاً جدی شد و پرسید: می آئید؟

گفتم چرا نیایم؟ مگر از اقوام نیستند؟

گفت شاید. می دانم که نسبتی با ما دارند. ولی دقیقاً نه. حالا بیائید برویم.

مادرش با خوف و وحشت نگاهمان می کرد. چقدر شباهت ضحی می دهد. سولماز گفت: مامان نترس. کسی که مامان بزرگ را نمی بیند. فقط ممکنه بنشینند روی پایش. راستی مامان بزرگ دردتان می آید؟

هرچند فکر کردم یادم نیامد که چطور دردم می آمده.

گفتم نور دیده من که لباس مهمانی ندارم. خندید و گفت خدا را شکر که مثل خانمها ی همین حالا فکر می کنید! بعد رفت ویک پارچه تور فرنگی آورد و گفت دوست دارید اینرا سرتان بیاندازید؟ مال عروسی مامانه. اگر چه استقامت چادرقد خودم را نداشت ولی ما که نمیخواستیم دندان اسب پیشکشی را بشماریم. آنرا روی سرم انداختم. گفتم سوزن برای زیر گلویم می خواهم. یک چیز قشنگی آورد و گقت مال باباست، بهش می گوییم سنجاق کراوات.

یا چیزی شبیه به این گفت.

پدرش مسافرت است. هنوز ندیدمش ولی عکسهای خوبی ازش دیده ام. شباهت پسر کوچکم می دهد.

سه نفری رفتیم به عروسی. نه دایه ای، نه بقچه داری، نه سورچی، همینطور مثل یتیمهای بی کس و کار سوار شدیم و رفتیم. من عقب نشستم. بچه ها خجالت می کشیدند، اما برای این که کسی نفهمد لازم بود.

سولماز دستی به سروروی من هم کشیده بود. با آن چارقد تور معاینه ملکه ی زمان شده بودم. افسوس که میرزا ایوب نبود.

راز نگاه (پایان)

سلام سلامممم



اینم یه نیمچه پست جهت تکمیل پست قبلی و در واقع جمع و جور کردن قصه. یکی دو هفته میرم مرخصی ولی نگران نباشین. شنبه اینجا به روز خواهد شد انشاالله، با قصه ی خاله ی عزیزم (بالاخره معلوم بشه من به کی رفتم دیگه!) یه قصه ی کوتاه تخیلی از زبان بانویی که از دویست سال پیش به دنیای مدرن امده. خیلی بانمکه. پیشنهاد می کنم حتما بخونین. منم برم سوژه هامو بررسی کنم ببینم الهام جان کدوم یکی رو هل میده جلو! می دونین که رأی، رأی ایشونه!!!


ثنا بی حال به پشتی صندلی تکیه داد و نالید: اصلاً نمی فهمم.

حامی با تردید پرسید: ببینم... تو ناراحتی؟

ثنا به تندی نگاهش کرد و گفت: ناراحت؟ نه ناراحت نیستم. گیج شدم. نمی فهمم.

_: چی رو نمی فهمی؟

_: نمی دونم. کاش میشد برم کنار دریا...

_: الان برو بخواب. طلوع صبح می برمت.

_: واقعاً؟

_: به نظر میاد دارم شوخی می کنم؟

_: ممنونم.

_: خواهش می کنم. پاشو خواب نمونی.

_: تو اگه خوابت میاد برو. من فکر نمی کنم امشب بتونم بخوابم.

_: پس حرف می زنیم.

_: باشه. بگو...

حامی به پشتی صندلیش تکیه داد. دستهایش را روی میز بهم گره زد و گفت: همونطور که گفتم بعد از درسم برمی گردم اینجا. کارم اینجاست و یه آپارتمانم دارم که اگه خدا بخواد سر عقد به نامت می کنم.

ثنا خیلی نمی شنید که او چه می گوید. به دستهای بزرگش خیره شده بود و فکر می کرد چقدر خوب است که از حمایت صاحب این دستها برخوردار است. حامی با آرامش شرایطش را شرح می داد و ثنا همانطور به دستهایش نگاه می کرد. تا این که حامی پرسید: ثنا می شنوی چی دارم میگم؟

ثنا با کمی دست پاچگی نگاهش را از دستهایش برگرفت و گفت: آ ... آره می شنوم. داشتی درباره ی کارت حرف می زدی.

بعد با حالتی پوزش خواهانه دستش را روی دستهای حامی گذاشت. حامی تبسمی کرد و هر دو دست او را بین دستهایش گرفت و گفت: چرا می ترسی؟ بازخواستت که نکردم!

ثنا لبخندی زد و بعد بغض کرد. خودش هم نفهمید چرا ناگهان اشکهایش جاری شدند. سرش را روی دستهای خودش و حامی گذاشت و اجازه داد اشکهایش بی صدا بریزند. حامی یکی از دستهایش را آزاد کرد و کمی صورت او را بالا گرفت. با نگرانی پرسید: چی شد؟

ثنا با بغض گفت: نمی دونم.

_: من حرف بدی زدم؟!

_: نه من اصلاً نمی شنیدم تو چی میگی.

_: به چی فکر می کردی؟

_: به این که چقدر دستاتو دوست دارم.

حامی آهی از سر آسودگی کشید و پرسید: حالا این گریه کردن داره؟

_: هنوز باورم نمیشه.

_: جفت دستای من مال تو. حالا میشه درباره ی آینده صحبت کنیم؟

_: کلی وقت داریم که حرف بزنیم.

_: می خوای بری بخوابی؟

_: نه.

_: پس حرف می زنیم. خب حالا تو بگو. برنامت چیه؟

ثنا که گریه کردن را فراموش کرده بود، با بی حوصلگی گفت: من برنامه ای ندارم.

_: ثنا خواهش می کنم. من به حاجی قول دادم. باید حرفامونو بزنیم. تو بعد از درست می خوای چکار کنی؟

_: خب لابد برم سر کار.

دست حامی را محکم فشرد. حامی لبخندی زد و گفت: بسیار خب. ولی باید درباره ی محیط کارتم باهم صحبت کنیم. نگران نباش. زیاد سخت نمی گیرم.

_: نگران نیستم. خودم با محیطی که توش احساس امنیت نکنم مشکل دارم. خیالت راحت. به این راحتی انتخاب نمی کنم.

.

.

.

.

.

تا خود صبح حرف زدند. هربار که ثنا حوصله اش از بحث جدی سر می رفت و به شوخی می زد، حامی با صبوری گوش میداد و باز به حالت رسمی برمی گشت. حتی وقتی با ماشین تا کنار دریا رفتند و طلوع را تماشا کردند، هنوز حامی داشت شرایط مختلفی که ممکن بود باعث بحثهای زندگی مشترک بشود را مطرح و حل می کرد. ثنا همانطور که غرق شگفتی زیبایی طلوع خورشید از ورای آبها بود، بی حوصله پرسید: حامی نمی خوای تمومش کنی؟ تا سی سال آینده رو شرح دادی. دیگه هیچ نکته ی نگفته ای نمونده.

حامی بالاخره به شوخی گرفت و پرسید: به نظرت سی امین سالگرد ازدواجمونو جشن خانوادگی بگیریم یا یه مهمونی دوستانه ی بزرگ؟!

ثنا پوزخندی زد. سرش را روی شانه ی حامی گذاشت و گفت: به نظرم مردم فکر کنن چقدر اینا خودشیفته ان هی واسه خودشون جشن می گیرن و نوشابه باز می کنن.

حامی او را به خود فشرد و گفت: چرا که نه؟! شایدم یه سفر دو نفره ی عالی بریم. هوم؟

_: آره سفر بهتره. مهمونی رو بعدش می دیم. ظرفاشم تو میشوری.

حامی بوسه ی نرمی روی موهای او گذاشت و گفت: گفتم که ماشین ظرفشویی می خرم.

_: خب خودت بذار تو ماشین.

_: به نظرت سی سال دیگه ماشین ظرفشوییا چه شکلین؟

_: به نظرت سی سال دیگه من زنده ام؟

_: اه نفوس بد نزن! البته که زنده ای! شاید ظرفا رو بدیم ربات بذاره تو ماشین.

_: باید برام یه ربات آخرین سیستم بخری. گردگیری و جارو هم بکنه.

_: باشه...

 

 

تمام شد.

شاذّه

21 /1 / 1391

راز نگاه (14)

سلام به روی ماه دوستام
ساعت ده دقیقه به ده شبه و من از شرمندگی نمی دونم چه جوری به مانیتور نگاه کنم! خیلی تکراریه اگه بگم خیییییییییلی کار دارم و فردا شبم مهمون دارم؟! خب نمیگم. یه پست پنج صفحه ای داریم و اگه من دستم به الهام بانو برسه، تکه بزرگش گوششه!

دو روز گذشت. برخورد خانواده ی مرضیه با ثنا و سهیل خیلی خوب و راحت بود. البته همه غمگین و عزادار بودند، اما هیچکس برخورد بدی با آنها نکرد. ثنا سعی می کرد در همه حال به مرضیه کمک کند. سهیل هم با سما سرگرم بود. با هادی و هاشم هم روابطش بهتر شده بود و دیگر مقابلشان جبهه نمی گرفت.

آن شب بعد از این که شام را با خانواده ی مرضیه در خانه ی پدرش خوردند، به خانه برگشتند. بچه ها با سروصدا برای خواب آماده می شدند و مرضیه هم مشغول رسیدگی به آنها بود. حامی داشت به اتاقش می رفت که ثنا جلو رفت و با زمزمه گفت: حامی؟

_: جانم؟

وقتی برگشت زبانش قفل شد. هنوز هم طاقت دریای نگاهش را نداشت. دلش می خواست بنشیند و زارزار گریه کند. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت: درست نیست تو این موقعیت اینو بگم ولی... من باید برم.

حامی تبسمی کرد و گفت: تو که منو ترسوندی دختر! یعنی چی درست نیست تو این موقعیت اینو بگی؟ تا همینجا هم خیلی لطف کردی. اصلاً برنامت هم بیشتر از دو روز نبود. برای اولین پرواز بلیت می گیرم.

به دیوار تکیه داد و در حالی که متبسم نگاهش می کرد، افزود: هرچند برام سخته. هرچی پیشتر میره، سختتر میشه. من تا آخر هفته هستم. از همین حالا حاضرم به خاطر این چند روز ندیدنت زمین و زمان رو بهم بدوزم.

ثنا لبخندی زد. با ضعف کنار حامی به دیوار تکیه داد و در حالی که به سختی نگاهش را از او برمی گرفت، گفت: مامان راضی میشه. اگه راضی نبود منو باهات راهی نمی کرد.

_: کار و زندگی من قشمه.

ثنا با ناراحتی گفت: ولی من نمی تونم مامان رو ول کنم. بابا هم که نیست. سهیلم هنوز بچه اس.

_: چهار سال دیگه چی؟ ما فعلاً داریم اونجا درس می خونیم اگه خاطرت باشه.

ثنا خندید و پرسید: آخه الان وقت این حرفاس؟

_: نه واقعاً! برو بخواب. خسته ای. سر پا نگهت داشتم.

ثنا اخم کرد و رو گرداند. حامی خندید و پرسید: دیگه چیه؟

بابا وارد راهرو شد و پرسید: شماها چرا نمی خوابین؟

ثنا با بیحالی از دیوار جدا شد و گفت: داشتم می رفتم بخوابم. امدم بگم حامی برام بلیت بخره.

بابا با تعجب پرسید: به این زودی داری میری؟ هنوز کنار دریا هم نرفتی!

_: انشاالله سفر بعد. باید برم. هم دانشگاه دارم هم مامان تنهاست.

_: دفعه ی بعد زودتر بیا.

_: حتماً. مامان راضی باشه، چرا که نه...

بابا لبخندی زد و گفت: خونه ی خودته.

ثنا خندید. به آشپزخانه رفت. مرضیه مشغول مرتب کردن اطراف آشپزخانه بود. با دیدن او لبخندی زد و گفت: حسابی این دو روزی به زحمت افتادی.

_: نه بابا چه زحمتی؟ کاش میشد بیشتر بمونم. ولی باید برم.

_: محبت کردی که اومدی.

_: خواهش می کنم.

لیوانی آب خورد و خواست کمکی بدهد، اما مرضیه نگذاشت. حامی وارد آشپزخانه شد و دستگاه قهوه فرانسه را روشن کرد. مرضیه با اخم گفت: چه وقت قهوه خوردنه؟ خوابت نمی بره!

حامی با خونسردی گفت: من فقط وقتی عصبی باشم خواب نمی رم.

_: که اونم کم پیش میاد. بچه تو رو توپ تکون میده که میگی وقتی عصبی میشم؟

_: توپ قلقلی که نه... ولی بالاخره منم آدمم دیگه.

_: نه بابا!

از بالای فنجان نگاهی به ثنا که هنوز ایستاده بود، انداخت و گفت: یه آدم دلباخته.

_: اوهوی! مهمونه. چشماتو درویش کن! تازه خوبه خونه ی باباشه! هرچی از دهنت درمیاد میگی؟

_: مادر من تکلیف منو مشخص کن. آدم خونه ی باباش که مهمون نمیشه! خونه ی باباشه. منم که حرف بدی نزدم.

_: تو آدم بشو نیستی!

_: نه.

_: واسه حیوانات زن نمی گیرم. برو بگیر بخواب.

_: دهه مامان! می خوای ضایع کنی اقلاً بذار ثنا بره بعد!

مرضیه خندید و گفت: مگه تو از رو هم میری؟

حامی با چشمهای خندان الکی اخم کرد و گفت: بالاخره خوش ندارم بفهمه چه جونوری هستم!

ثنا غش غش خندید. بابا وارد آشپزخانه شد و پرسید: اینجا چه خبره؟ حامی چی شده که جونوری؟

مرضیه گفت: حاجی بفرما تحویل بگیر. خوبه خجالت نمی کشه. تو روی منِ عزادار وایساده خواستگاری می کنه.

حامی با تعجب پرسید: من خواستگاری کردم؟

_: پس چکار کردی؟ بذار کفن مامانم خشک بشه، چشم زنم برات می گیرم.

_: خانمت چی میگه حاجی؟

_: چی بگم؟ شما دو تا که بهم بیفتین دیگه معلوم نیست به چه زبونی صحبت می کنین.

جلو آمد. فنجان قهوه ی حامی را گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: اَه این زهرماریا چیه تو می خوری؟

_: جسارته ها. ولی از آب حوضی که شما می خورین بهتره.

_: از اینا بخوری دختر بهت نمیدم ها!

حامی به سرعت فنجانش را توی ظرفشویی خالی کرد و پرسید: نخورم چی؟

بابا خندید و پرسید: حالا کی داره خواستگاری می کنه؟

بعد با محبت به ثنا که داشت از خجالت آب میشد نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت: روز قبل از این اتفاق با ثریا حرف زدم. راضی شده بود. تا حالا هم بیشتر نگرانیش این بود که تو رو چه جوری به خونوادش معرفی کنه. حالا که همه می شناسنت، مشکل اصلیش حل شده بود. میموند گرفت و گیر ته دلش که اونم تموم شده. اگه نشده بود محال بود راهیش کنه، اونم با تو... دیگه حالا می مونه نظر خود ثنا. بشینین باهم حرف بزنین. به قول معروف سنگاتونو وا بکنین تا ببینیم چی میشه.

حامی حیرت زده به پدر ثنا خیره شد. ماتش برده بود. مرضیه دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت: هی کجایی شاه داماد؟

حامی با تردید پرسید: مامان شنیدی؟

_: من قبلاً شنیده بودم.

_: پس چرا به من نگفتی؟

حاجی پیش آمد و گفت: فرصتش پیش نیومد...

_: حاجی من... حاجی...

به سختی نفس می کشید. بابا با ملایمت تبسم کرد و گفت: بشین.

صندلی آشپزخانه را برایش پس کشید. خودش هم نشست. با تبسم رو به ثنا کرد و گفت: تو هم بشین باباجون.

مکثی کرد تا ثنا و مرضیه بنشینند. بعد آرام شروع به صحبت کرد: یکی دو ماه باهم صحبت کنین. آشنا بشین. با عجله تصمیم نگیرین. همدیگه رو بشناسین. توقعاتتونو بهم بگین. زندگی مشترک الکی نیست. اشتباهی که من کردم گرون تموم شد...

حامی نفسی تازه کرد و سری به تایید تکان داد. حاجی ادامه داد: من برای ثنا پدری نکردم. حامی بهم قول بده اگه به توافق رسیدین، همسر و پشتیبان خوبی براش باشی.

_: بهتون قول میدم که همه ی سعیمو بکنم.

_: من به تو مثل چشمام اعتماد دارم. بزرگت کردم.

_: پدری کردین برام.

_: نقل این حرفا نیست. من کاری غیر از روال عادی زندگیم نکردم. هرچند زندگیم به خاطر اشتباهم غیرعادی بود. ولی حالا همه ی این حرفا گذشته. شما کاری نکنین که پشیمون بشین. با حوصله سنگاتونو وا بکنین. در مورد همه چی حرف بزنین. از چیزای درشت مثل مهریه و جای زندگی، تا ریز به ریز علایق و سلیقه هاتون.

حامی که اعتماد بنفسش را باز یافته بود و دوباره همان قیافه ی خونسرد جدی همیشگی را داشت، با آرامش گفت: در مورد محل زندگی که من بعد از درسم برمی گردم. مهریه هم درباره ی چیزی که ندارم، قول نمیدم. یه آپارتمان دارم همونو مهر می کنم.

بابا سری تکان داد و گفت: من حرفی ندارم. خودتون می دونین.

بعد دستهایش را روی میز گذاشت و در حالی که برمی خاست، گفت: فقط بازم میگم که عجله نکنین.

حامی گفت: چشم.

مرضیه هم برخاست. دستی روی شانه ی ثنا کشید، گونه اش را با محبت بوسید و به دنبال بابا از آشپزخانه خارج شد. حامی با نگاه بدرقه شان کرد. ثنا از خجالت داشت آب میشد. دلش می خواست اینقدر قدرت داشت که برخیزد و بگریزد؛ اما انگار به صندلی چسبیده بود. به سختی نفس می کشید و نمیتوانست حرکتی بکند.

حامی بالاخره نگاهش را از در برگرفت و به او نگاه کرد. نگاهش را تا روی میز سُر داد. دست برد و دست ثنا را که داشت لبه ی میز را می فشرد، آرام گرفت. ثنا به سرعت دستش را پس کشید.

حامی تبسمی کرد و گفت: آروم باش. چرا اینقدر بهم ریختی؟

ثنا عصبی گفت: نه که تو آروم بودی! داشتی پس میفتادی.

حامی کمی به جلو خم شد و آرنجهایش را روی میز گذاشت. با لبخند گفت: جا خوردم. خودمو برای مبارزه ی طولانیتری آماده کرده بودم.

ثنا پوزخندی زد و گفت: گمونم مامان از هیکلت ترسید.

حامی خندید و گفت: شاید... خب حالا چه حرف جدی ای بزنیم؟

_: نمی دونم. من که هنگ کردم. اصلاً نمی فهمم چی شد. مامان به خاطر این داستان سکته کرد؛ حالا رضایت داده؟

_: یه مجلس منو دیده خوشش اومده.

_: تو خوش اومدن داری آخه؟

_: دست شما درد نکنه.

راز نگاه (13)

سلام سلامممم

امیدوارم روزهای آخر تعطیلات حسابی بهتون خوش بگذره



نرگس جان تو پست آخرش ترجمه ی مصاحبه با یه نویسنده ی موفق رو گذاشته بود که عجیب وصف حال من بود! هرچند حجم اندک کار من با این شخص اصلاً قابل قیاس نیست ولی من تمام حرفهاشو تجربه کردم و کاملاً درک می کنم. از یأس بعد از موفقیت گرفته تا هجوم حس نوشتن که من براش اسم گذاشتم. همین جناب الهام بانو که معرف همگی هست داستانها داریم با این موجود و منت کشی سر قصه نوشتن. ولی آی مزه می ده وقتی حس نوشتن با وقت آزاد من همزمان میشه!! اونوقته که برای بار هزارم عاشق نوشتن میشم


این عشق هم ادامه داره. اینجا می تونین اولین قصه ی دخترم رو بخونین. 


چند وقته که دلم می خواد برای وبم فوآیکون بذارم. دوستان لطف کردن و همه جوره راهنماییم کردن. اما هرچه کردم هنوز موفق نشدم. ولی ناامید نیستم. انشاالله به زودی آیکون کنار آدرس یه ماه نو میشه


صبح روز بعد استاد وارد کلاس شد، اما حامی هنوز نیامده بود. آیدا نگاهی به صندلی خالیش انداخت و پرسید: ببینم دیشب با بچه ها دست جمعی سرشو کردین زیر آب؟

ثنا پوزخندی زد و گفت: نه آخر بار که ما رو رسوند زنده بود.

گوشیش را درآورد و نوشت: خواب موندی؟

این بار یادش مانده بود اول گوشی را در حالت سکوت بگذارد. حامی جواب داد: نه. مُردم. چه خبره؟ خیلی جام خالیه؟

_: نمی دونستم روحها هم پیام میدن. خبری نیست. به اندازه ی یه هیکل دو متری جات خالیه.

_: حاجی هیچوقت گفته خیلی بانمکی؟

_: حاجی هر تعریفی که فکرشو بکنی از دخترش می کنه.

_: اون که البته. شب بخیر. من هنوز خوابم میاد. دیشب این پسره تا صبح خرناس کشید نخوابیدم.

_: پسره اسم زنته؟

_: اوهوی من حامیم نه حاجی!

_: مؤدب باش!

_: چشم. معذرت می خوام. حالا میشه بخوابم؟

_: باشه. شب بخیر.

دیگر جوابی نیامد. ثنا آهی کشید و به گوشی خیره شد. صدای استاد او را از جا پراند: خانم میلادی اگر مسیج بازیتون تموم شده، میشه این سؤال رو جواب بدین؟

ثنا لب به دندان گزید و به تخته نگاه کرد. سؤالی نوشته نشده بود. ظاهراً استاد چیزی پرسیده بود که او نشنیده بود. به آرامی گفت: معذرت می خوام استاد. سؤالتونو متوجه نشدم.

_: منم جوابتونو متوجه نشدم. وقتی از نمره ی میدترمتون کسر شد، یاد می گیرین که سر کلاس جای تفریحات شخصی نیست.

یکی از پسرها پرسید: تفریحات گروهی چی؟

استاد به تندی گفت: از نمره ی شما هم کسر میشه.

_: من ولی استاد...

_: حرف نباشه.

بقیه ی درس به کندی گذشت. ساعت بعد هم حامی نیامد. آیدا راست می گفت. کلاس بدون حامی صفا نداشت. ثنا کم کم با دیدن جای خالیش بغض می کرد. ساعتها بدجوری کند و یک نواخت پیش می رفتند. ساعت دو و نیم بود که بالاخره درس تمام شد و نزدیک چهار بود که خسته و گرسنه به خانه رسید. نهار هم نخورده بود. دل و دماغش را نداشت.

وارد خانه که شد، از سکوت سنگین ترسید. نگاهی به اطراف کرد. خبری نبود. بی سروصدا وارد شد. مامان خواب بود. بقیه هم خانه نبودند. به حیاط برگشت و شماره ی حامی را گرفت.

حامی انگار از خواب پریده بود. خسته و پکر جواب داد: جانم؟ سلام.

_: سلام. ببخشید بیدارت کردم.

_: بیدارم. یه خورده ناخوشم.

_: ای وای چی شده؟ دیشب سرما خوردی؟

_: نه بابا چیزیم نیست. دارم وسایلمو جمع می کنم. یکی دو روزی میرم قشم. راستی مامان گفت از قول خودش و بچه ها ازت خداحافظی کنم. یهویی راه افتادن، نشد ازت خداحافظی کنن.

_: چی شده حامی؟ جون به لبم کردی!

_: مادربزرگم... گفته بودم مریضه... رفت...

_: وای خدا... تو که گفتی بهتره!

حامی با بغض گفت: نمی دونم. معذرت می خوام. نمی تونم حرف بزنم. فعلاً خداحافظ.

_: ولی من باید باهات حرف بزنم حامی! قبل از این که بری.

_: فرصتی نیست. هروقت تونستم زنگ می زنم.

_: می خوام ببینمت.

_: برمی گردم ثنا. اگه عمری بود.

_: برگرد. منتظرتم.

_: ممنون. میام. خداحافظ.

_: خداحافظ...

ثنا قطع کرد و با بغض به روبرو خیره شد. هوا سرد بود. لرز کرد. با شانه های فرو افتاده به اتاق برگشت و نگاهی به مامان انداخت. هنوز خواب بود. به اتاقش رفت. بابا یک یادداشت خداحافظی جلوی آینه اش برایش گذاشته بود. نگاهی به یادداشت انداخت. اشکش روی کاغذ فرو چکید. کاغذ را روی میز رها کرد و کلافه لب تخت نشست. معده اش چنگ شده بود و درد می کرد. یادش آمد که نهار نخورده است. بی حوصله لباس عوض کرد و دست و رویی شست. مامان بیدار شده بود. ثنا سلامی کرد و به آشپزخانه رفت. اما میلی به خوردن نداشت. کمی آب نوشید و برگشت.

مامان روی تخت نشسته بود. آهی کشید و گفت: مرضیه گفت ازت خداحافظی کنم.

ثنا روی مبل نشست و گفت: بله... حامی گفت.

_: بیچاره به خاطر من مادرشو ول کرد. خیلی عذاب وجدان دارم. کاش نیومده بود. دلم براش می سوزه. نتونست با مادرش خداحافظی کنه.

ثنا زانوهایش را در آغوش گرفت و اجازه داد اشکهایش بی صدا جاری شوند. مامان دوباره گفت: کاش اقلاً حالم خوب بود، می تونستم جبران کنم. برم یه کم کمکش باشم. بنده خدا این همه اینجا زحمت کشید. میگم ثنا... من میرم خونه ی مامان اینا... تو بیا یکی دو روز برو پیششون.

در باز شد و سهیل با اخمهای درهم وارد شد. سلامی کرد. کیف مدرسه اش را کناری انداخت و نشست. پرسید: چه خبر؟

_: دارم به ثنا میگم اگه بلیت پیدا کنه، پاشه بره یکی دوروزی پیششون باشه. من میرم خونه مامان اینا.

_: بلیت هواپیمام هست. منم میرم.

ثنا با تعجب پرسید: تو هم میای؟

_: خب آره. هم فاله هم تماشا. سمام خوشحال میشه.

ثنا با حرص نفسش را بیرون داد. سهیل از جا برخاست و پرسید: برم آژانس؟

مامان گفت: از تو کیف من پول بردار برو.

ثنا گفت: بذار یه تحقیقی بکنم ببینم حامی با چی داشت میرفت.

_: شماره بده خودم بهش زنگ می زنم.

ثنا پوزخندی زد و سرش را تکان داد. گوشی را به طرف او گرفت و شماره را نشانش داد. سهیل گوشی را گرفت و نگاهی کرد. بعد دکمه را فشار داد.

ثنا خندید و گفت: خسیس!

سهیل ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیر. می خوام ببینم چه جوری جوابتو میده. میذارم رو بلندگو مامانم بشنوه.

_: دیگه داری شورشو در میاری سهیل.

صدای حامی به گوش رسید. رسمی و جدی گفت: بله؟

سهیل گفت: ثنا هستم آقاحامی.

_: سهیل جان من ده دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم.

این را گفت و قطع کرد. سهیل نگاهی به گوشی انداخت و گفت: اککهی! داشتیم حرف می زدیم. تازه باورش نشد من تو ام!

ثنا گوشی را از دست او گرفت و گفت: صدای من اینقدر قیس قیسی و مزخرف نیست.

_: صدای من قیس قیسیه؟

_: نه پس صدای من!

_: صدای اون پسره هادی از من خیلی بدتره!

_: سهیل چی رو با چی قاطی می کنی؟ تازه صدای هادی هنوز از تو بهتره. یه کم صافتر شده.

_: ولی اون یک سال از من کوچیکتره.

ثریاخانم گفت: تمومش کنین بچه ها. بسه دیگه. هی باید بهم بپرین؟ کی می خواین بزرگ بشین؟

هنوز داشتند برای هم خط و نشان می کشیدند که گوشی ثنا زنگ خورد. سهیل به تندی گفت: بذارش روی بلندگو.

ثنا با اخم گفت: آیدائه. ببین.

_: بگو زود قطع کنه. ما منتظر یه تلفنیم. بگو بعداً باهاش تماس می گیری.

_: اه سهیل! اذیت نکن.

دکمه ی سبز را زد و گفت: سلام آیدا.

_: سلام. خوبی؟ پوسیدی تو خونه. میای با مریم بریم خرید؟

_: نه راستش... الان خیلی کار دارم. باشه برای بعد.

_: لوس نشو ثنا. باید بیای.

_: الان نمی تونم بیام.

سهیل سرش را جلو آورد و گفت: آیداخانم لطفاً اصرار نکن.

ثنا او را پس زد و روی مبل نشست. هنوز داشت با آیدا حرف می زد که حامی به سهیل زنگ زد. سهیل برنامه ی سفرشان را برایش توضیح داد. گوشی را هم روی بلندگو گذاشته بود و نمی گذاشت ثنا صدای آیدا را به راحتی بشنود. پس ثنا قطع کرد و شنید که حامی می گفت: من تو فرودگاهم. تحقیق می کنم اگه بلیت بود براتون می گیرم. پرواز دو ساعت تاخیر داره. اگه زود بیاین می رسین.

ثنا با عجله مشغول جمع کردن وسایل خودش، مادرش و سهیل شد. سهیل هم چون از این سفر خوشحال بود، همکاری خوبی داشت و اتفاقاً داشت کمک می کرد. کمی بعد حامی زنگ زد و گفت برایشان بلیت گرفته است و باید هرچه زودتر خودشان را به فرودگاه برسانند.

سهیل آژانس گرفت. اول مامان را به خانه ی مامان بزرگ رساندند و بعد خودشان راهی فرودگاه شدند. تشریفات پرواز با عجله انجام شد و بالاخره وقتی توی هواپیما نشستند، سهیل آهی کشید و گفت: نزدیک بود به دمش آویزون بشیم ها!

ثنا با دلخوری گفت: تو هم عجب سرخوشی! یه نفر مرده! ما داریم برای تسلیت میریم. می فهمی؟

_: آره یه چیزایی می فهمم.

حامی پیش آمد و کنار سهیل نشست. سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: مگه تو زودتر کارت پرواز نگرفته بودی؟ اینجا چکار می کنی؟

_: جامو با کناریت عوض کردم. عیبی داره؟

_: البته. سر تاپاش عیبه.

ثنا عصبانی گفت: سهیل بس کن. تو که وسط نشستی. دیگه دعوات سر چیه؟

سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: آخه اگه یه قول و قراری بود یه حرفی. الان چکارست دقیقاً؟

_: ناپسری بابا. میشه حرف نزنی دیگه؟

_: نخیر نمیشه.

_: سهیل!

حامی که از فوت مادربزرگش دمغ بود، با چهره ای درهم گفت: آروم باش ثنا. من باید ناراحت بشم که نمیشم. شاید اگه من جای سهیل بودم، برخوردم از این بدتر بود.

سهیل با اخم گفت: نخیر. شما دیپلمات تر از این حرفایی که مستقیم حرفتو بزنی. قشنگ طرفو دور می زدی و سرشو می کردی زیر آب، همچین که نفهمه از کجا خورده! فقط وقتی به خودش میومد که کاملاً از گود خارج شده بود. حیف که من بلد نیستم.

حامی گفت: خیلی منو دست بالا می گیری سهیل جان. واقعاً اینقدر قابلیت تو وجود من هست؟ بی صبرانه منتظرم یه خواستگار واسه سما پیدا بشه که ببینم چه جوری سرشو زیر آب می کنم!

سهیل مثل ترقه از جا پرید و گفت: بی غیرت عوضی! سما غلط می کنه قبل از بیست سالگی فکر شوهر باشه. یادت باشه که اون خواهر منم هست.  

حامی بالاخره از لفاف غم و غصه اش بیرون آمد و به قهقهه خندید. طوری که نمی توانست جوابی به سهیل بدهد. بالاخره سهیل حوصله اش سر رفت و با اخم گفت: من شوخی نکردم.

حامی دستی به پشت او زد و گفت: ولی من شوخی کردم. ضمن این که سما شکر خدا هم پدر داره هم مادر. من و تو کاره ای نیستیم.

_: ولی من خوشم نمیاد زود شوهرش بدن. مثل مامانت بدبخت میشه. اصلاً درست نیست. اون هنوز بچه است. باید از زندگیش لذت ببره. اون...

حامی گفت: یواش. پیاده شو باهم بریم سهیل جان. خواستگار کجا بود؟ کی خواست شوهرش بده؟ سما تازه نه سالشه. چه خبره گرد و خاک کردی؟

سهیل تهدید کرد: ثنا رو هم به تو نمیدم.

حامی سری تکان داد و گفت: من فعلاً قصد ازدواج ندارم.

سهیل که کم آورده بود با حرص رو گرداند. حامی هم پشتی صندلی اش را کمی عقب برد و در سکوت به سقف چشم دوخت. ثنا اینقدر عصبانی بود که فقط از پنجره به بیرون خیره شده بود که بحث تمام بشود. بعد از چند دقیقه سکوت رو گرداند. سهیل داشت با گوشیش بازی می کرد. حامی همچنان به سقف نگاه می کرد و یک قطره اشک گوشه ی چشمش را تر کرد. دل ثنا ریش شد. بغض کرد. حامی با سر انگشت اشکش را سترد و چشمهایش را بست.

بالاخره هواپیما در فرودگاه قشم به زمین نشست. پیاده شدند و بعد از گرفتن بارها، حامی تاکسی گرفت و نشانی را داد.

ثنا با نگرانی به مناظری که از پیش چشمش رد می شدند چشم دوخته بود. نمی دانست با چه استقبالی روبرو می شوند. پریشان بود. حتی فرصت نشده بود برای بچه ها سوغاتی بخرد. با نگرانی به حامی نگاه کرد و گفت: اینقدر با عجله اومدیم که هیچی برای بچه ها نخریدم. بگو یه جا نگه داره، من دست خالی نیام.

حامی اخمی کرد و گفت: هیچکس تو این موقعیت توقع سوغاتی نداره. لطف کردی که اومدی.

_: بچه ها که تقصیری ندارن. بذار یه چیز کوچیک براشون بگیرم.

_: وقت برای هدیه دادن بسیاره. من الان عجله دارم. تا همینجاشم دیر شده.

ثنا آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. بالاخره رسیدند. توی یک کوچه ی خاکی پیاده شدند. بوی دریا هوا را پر کرده بود. حامی کلید انداخت و یک در گاراژی را باز کرد. رو به ثنا کرد و گفت: بفرمایید.

ثنا از فرط نگرانی زیر لب دعایی خواند و قدم توی حیاط کوچک گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. تک درخت نخلی توی باغچه بود. گوشه ی حیاط چند دوچرخه در اندازه های مختلف افتاده بودند.

سهیل هم وارد شد و با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: لابد کسی خونه نیست، نه؟

اما همان موقع در باز شد و سما در حالی که به حیاط می دوید، داد زد: سهیل! تو اینجا چکار می کنی؟

و در آغو*شش پرید. حامی خنده اش را فرو خورد و گفت: سهیل کمال همدردیم رو باهات ابراز می کنم. هی کوچولو! یه سلام می کردی بعد اینطوری سهیل جونتو تحویل می گرفتی بد نبود ها! با تو ام. سلامت کو؟

سما سر بلند کرد و گفت: سلام. سلام ثنا! چه خوب کردین اومدین. بیاین تو. مامان خونه نیست. من و سها تنهاییم. نذاشتن من برم همراشون. یعنی گفتن باید پیش سها بمونم.

باهم وارد شدند. حامی به آشپزخانه رفت و ظرف میوه ای تدارک دید. ثنا به دنبالش رفت و گفت: تو این موقعیت لازم نیست پذیرایی کنی.

حامی بدون این که نگاهش کند، گفت: به اسیری که نیاوردم. مهمونین. یه گلویی تازه کنین. منم برم ببینم چه کاری از عهدم برمیاد.

_: منم باهات میام.

_: نه یه کم استراحت کن بعد بیا. راه دوری نیست. همین سر کوچه اس. از سما بپرس نشونت میده.

سها خواب آلود و با موهای پریشان وارد آشپزخانه شد و گفت: سلام کاکایی... کی اومدی؟

حامی سر پا نشست. در آغو*شش کشید و او را روی زانویش نشاند. با لبخند گفت: علیک سلام شکلات خوشمزه. ببین کی رو آوردم! بمون پیش ثناجون من باید برم بیرون؛ ولی زود برمی گردم.

_: برام شکلات می خری؟

_: برات شکلاتم می خرم.

موهایش را با دست بهم ریخت و او را زمین گذاشت. برخاست و آه کوتاهی کشید. سها لیوانی برداشت و گفت: آب می خوام.

حامی برایش آب ریخت.

در باز شد و صدای بابا توی خانه پیچید: سما؟ سمای بابا، کاکا رسید؟

حامی به هال رفت. اما ثنا خجالت کشید. نمی دانست چطور باید با پدرش روبرو بشود. حامی گفت: سلام.

_: سلام. راحت اومدین؟ مشکلی که پیش نیومد؟

_: نه خدا رو شکر. خوب بود.

_: همه دارن جمع میشن. باید بریم برای تشعیع.

_: الان میام.

_: گوشی ثنا خاموشه. خونه هم جواب نمیدن. نگرانم. خدا کنه حال ثریا بد نشده باشه. تو خبری نداری؟

_: بی خبر نیستم.

ثنا با تردید از آشپزخانه بیرون آمد و آرام گفت: سلام.

پدرش با تعجب گفت: سلام باباجون. اینجا چکار می کنی؟

_: مامان گفت بیام کمک مرضیه جون. سهیلم اومده. نمی دونم کجاست.

اما همان موقع سهیل در حالی که دستهایش را خشک می کرد، وارد اتاق شد و خیلی عادی گفت: سلام بابا.

سما از توی اتاقش صدا زد: سهیل بیا، بازیش لود شد. زدم دو نفره.

بابا با تعجب پرسید: مطمئنی مامانت شما رو فرستاد؟

ثنا سری به تایید تکان داد و گفت: ناراحت شده بود. گفت میره خونه مامان جون که ما بتونیم بیاییم. زیاد نمی مونیم. فوقش یکی دو روز.

_: من نگران موندنتون نیستم. خونه ی خودتونه. خوش اومدین. حامی یه زنگ به مامانت بزن، بگو ثنا پیش بچه ها هست، نگران نباشه.

_: با مامان از فرودگاه صحبت کردم. بریم.

ثنا با تردید پرسید: من نیام؟

بابا گفت: نه عزیزم. خونه باشی خیالم راحتتره. البته زحمتت میشه. ولی بچه ها تنها نباشن بهتره. مراسم که تموم شد، میگم حامی براتون شام بیاره.

_: نه بابا این چه حرفیه؟ من اومدم کمکتون باشم.

_: متشکرم عزیز دلم.

گونه اش را سریع بو*سید و با حامی بیرون رفتند. ثنا نگاهی به اطراف انداخت. اهل خانه همان روز صبح رسیده بودند. همه جا بهم ریخته و نامرتب بود. چمدانهای باز نشده، لباسهای کثیف، خانه ی شلوغ...

ثنا با وجود خستگی مشغول جمع و جور کردن شد. این قدرها را به مرضیه مدیون بود.