ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (13)

سلام سلامممم

امیدوارم روزهای آخر تعطیلات حسابی بهتون خوش بگذره



نرگس جان تو پست آخرش ترجمه ی مصاحبه با یه نویسنده ی موفق رو گذاشته بود که عجیب وصف حال من بود! هرچند حجم اندک کار من با این شخص اصلاً قابل قیاس نیست ولی من تمام حرفهاشو تجربه کردم و کاملاً درک می کنم. از یأس بعد از موفقیت گرفته تا هجوم حس نوشتن که من براش اسم گذاشتم. همین جناب الهام بانو که معرف همگی هست داستانها داریم با این موجود و منت کشی سر قصه نوشتن. ولی آی مزه می ده وقتی حس نوشتن با وقت آزاد من همزمان میشه!! اونوقته که برای بار هزارم عاشق نوشتن میشم


این عشق هم ادامه داره. اینجا می تونین اولین قصه ی دخترم رو بخونین. 


چند وقته که دلم می خواد برای وبم فوآیکون بذارم. دوستان لطف کردن و همه جوره راهنماییم کردن. اما هرچه کردم هنوز موفق نشدم. ولی ناامید نیستم. انشاالله به زودی آیکون کنار آدرس یه ماه نو میشه


صبح روز بعد استاد وارد کلاس شد، اما حامی هنوز نیامده بود. آیدا نگاهی به صندلی خالیش انداخت و پرسید: ببینم دیشب با بچه ها دست جمعی سرشو کردین زیر آب؟

ثنا پوزخندی زد و گفت: نه آخر بار که ما رو رسوند زنده بود.

گوشیش را درآورد و نوشت: خواب موندی؟

این بار یادش مانده بود اول گوشی را در حالت سکوت بگذارد. حامی جواب داد: نه. مُردم. چه خبره؟ خیلی جام خالیه؟

_: نمی دونستم روحها هم پیام میدن. خبری نیست. به اندازه ی یه هیکل دو متری جات خالیه.

_: حاجی هیچوقت گفته خیلی بانمکی؟

_: حاجی هر تعریفی که فکرشو بکنی از دخترش می کنه.

_: اون که البته. شب بخیر. من هنوز خوابم میاد. دیشب این پسره تا صبح خرناس کشید نخوابیدم.

_: پسره اسم زنته؟

_: اوهوی من حامیم نه حاجی!

_: مؤدب باش!

_: چشم. معذرت می خوام. حالا میشه بخوابم؟

_: باشه. شب بخیر.

دیگر جوابی نیامد. ثنا آهی کشید و به گوشی خیره شد. صدای استاد او را از جا پراند: خانم میلادی اگر مسیج بازیتون تموم شده، میشه این سؤال رو جواب بدین؟

ثنا لب به دندان گزید و به تخته نگاه کرد. سؤالی نوشته نشده بود. ظاهراً استاد چیزی پرسیده بود که او نشنیده بود. به آرامی گفت: معذرت می خوام استاد. سؤالتونو متوجه نشدم.

_: منم جوابتونو متوجه نشدم. وقتی از نمره ی میدترمتون کسر شد، یاد می گیرین که سر کلاس جای تفریحات شخصی نیست.

یکی از پسرها پرسید: تفریحات گروهی چی؟

استاد به تندی گفت: از نمره ی شما هم کسر میشه.

_: من ولی استاد...

_: حرف نباشه.

بقیه ی درس به کندی گذشت. ساعت بعد هم حامی نیامد. آیدا راست می گفت. کلاس بدون حامی صفا نداشت. ثنا کم کم با دیدن جای خالیش بغض می کرد. ساعتها بدجوری کند و یک نواخت پیش می رفتند. ساعت دو و نیم بود که بالاخره درس تمام شد و نزدیک چهار بود که خسته و گرسنه به خانه رسید. نهار هم نخورده بود. دل و دماغش را نداشت.

وارد خانه که شد، از سکوت سنگین ترسید. نگاهی به اطراف کرد. خبری نبود. بی سروصدا وارد شد. مامان خواب بود. بقیه هم خانه نبودند. به حیاط برگشت و شماره ی حامی را گرفت.

حامی انگار از خواب پریده بود. خسته و پکر جواب داد: جانم؟ سلام.

_: سلام. ببخشید بیدارت کردم.

_: بیدارم. یه خورده ناخوشم.

_: ای وای چی شده؟ دیشب سرما خوردی؟

_: نه بابا چیزیم نیست. دارم وسایلمو جمع می کنم. یکی دو روزی میرم قشم. راستی مامان گفت از قول خودش و بچه ها ازت خداحافظی کنم. یهویی راه افتادن، نشد ازت خداحافظی کنن.

_: چی شده حامی؟ جون به لبم کردی!

_: مادربزرگم... گفته بودم مریضه... رفت...

_: وای خدا... تو که گفتی بهتره!

حامی با بغض گفت: نمی دونم. معذرت می خوام. نمی تونم حرف بزنم. فعلاً خداحافظ.

_: ولی من باید باهات حرف بزنم حامی! قبل از این که بری.

_: فرصتی نیست. هروقت تونستم زنگ می زنم.

_: می خوام ببینمت.

_: برمی گردم ثنا. اگه عمری بود.

_: برگرد. منتظرتم.

_: ممنون. میام. خداحافظ.

_: خداحافظ...

ثنا قطع کرد و با بغض به روبرو خیره شد. هوا سرد بود. لرز کرد. با شانه های فرو افتاده به اتاق برگشت و نگاهی به مامان انداخت. هنوز خواب بود. به اتاقش رفت. بابا یک یادداشت خداحافظی جلوی آینه اش برایش گذاشته بود. نگاهی به یادداشت انداخت. اشکش روی کاغذ فرو چکید. کاغذ را روی میز رها کرد و کلافه لب تخت نشست. معده اش چنگ شده بود و درد می کرد. یادش آمد که نهار نخورده است. بی حوصله لباس عوض کرد و دست و رویی شست. مامان بیدار شده بود. ثنا سلامی کرد و به آشپزخانه رفت. اما میلی به خوردن نداشت. کمی آب نوشید و برگشت.

مامان روی تخت نشسته بود. آهی کشید و گفت: مرضیه گفت ازت خداحافظی کنم.

ثنا روی مبل نشست و گفت: بله... حامی گفت.

_: بیچاره به خاطر من مادرشو ول کرد. خیلی عذاب وجدان دارم. کاش نیومده بود. دلم براش می سوزه. نتونست با مادرش خداحافظی کنه.

ثنا زانوهایش را در آغوش گرفت و اجازه داد اشکهایش بی صدا جاری شوند. مامان دوباره گفت: کاش اقلاً حالم خوب بود، می تونستم جبران کنم. برم یه کم کمکش باشم. بنده خدا این همه اینجا زحمت کشید. میگم ثنا... من میرم خونه ی مامان اینا... تو بیا یکی دو روز برو پیششون.

در باز شد و سهیل با اخمهای درهم وارد شد. سلامی کرد. کیف مدرسه اش را کناری انداخت و نشست. پرسید: چه خبر؟

_: دارم به ثنا میگم اگه بلیت پیدا کنه، پاشه بره یکی دوروزی پیششون باشه. من میرم خونه مامان اینا.

_: بلیت هواپیمام هست. منم میرم.

ثنا با تعجب پرسید: تو هم میای؟

_: خب آره. هم فاله هم تماشا. سمام خوشحال میشه.

ثنا با حرص نفسش را بیرون داد. سهیل از جا برخاست و پرسید: برم آژانس؟

مامان گفت: از تو کیف من پول بردار برو.

ثنا گفت: بذار یه تحقیقی بکنم ببینم حامی با چی داشت میرفت.

_: شماره بده خودم بهش زنگ می زنم.

ثنا پوزخندی زد و سرش را تکان داد. گوشی را به طرف او گرفت و شماره را نشانش داد. سهیل گوشی را گرفت و نگاهی کرد. بعد دکمه را فشار داد.

ثنا خندید و گفت: خسیس!

سهیل ابرویی بالا انداخت و گفت: نخیر. می خوام ببینم چه جوری جوابتو میده. میذارم رو بلندگو مامانم بشنوه.

_: دیگه داری شورشو در میاری سهیل.

صدای حامی به گوش رسید. رسمی و جدی گفت: بله؟

سهیل گفت: ثنا هستم آقاحامی.

_: سهیل جان من ده دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم.

این را گفت و قطع کرد. سهیل نگاهی به گوشی انداخت و گفت: اککهی! داشتیم حرف می زدیم. تازه باورش نشد من تو ام!

ثنا گوشی را از دست او گرفت و گفت: صدای من اینقدر قیس قیسی و مزخرف نیست.

_: صدای من قیس قیسیه؟

_: نه پس صدای من!

_: صدای اون پسره هادی از من خیلی بدتره!

_: سهیل چی رو با چی قاطی می کنی؟ تازه صدای هادی هنوز از تو بهتره. یه کم صافتر شده.

_: ولی اون یک سال از من کوچیکتره.

ثریاخانم گفت: تمومش کنین بچه ها. بسه دیگه. هی باید بهم بپرین؟ کی می خواین بزرگ بشین؟

هنوز داشتند برای هم خط و نشان می کشیدند که گوشی ثنا زنگ خورد. سهیل به تندی گفت: بذارش روی بلندگو.

ثنا با اخم گفت: آیدائه. ببین.

_: بگو زود قطع کنه. ما منتظر یه تلفنیم. بگو بعداً باهاش تماس می گیری.

_: اه سهیل! اذیت نکن.

دکمه ی سبز را زد و گفت: سلام آیدا.

_: سلام. خوبی؟ پوسیدی تو خونه. میای با مریم بریم خرید؟

_: نه راستش... الان خیلی کار دارم. باشه برای بعد.

_: لوس نشو ثنا. باید بیای.

_: الان نمی تونم بیام.

سهیل سرش را جلو آورد و گفت: آیداخانم لطفاً اصرار نکن.

ثنا او را پس زد و روی مبل نشست. هنوز داشت با آیدا حرف می زد که حامی به سهیل زنگ زد. سهیل برنامه ی سفرشان را برایش توضیح داد. گوشی را هم روی بلندگو گذاشته بود و نمی گذاشت ثنا صدای آیدا را به راحتی بشنود. پس ثنا قطع کرد و شنید که حامی می گفت: من تو فرودگاهم. تحقیق می کنم اگه بلیت بود براتون می گیرم. پرواز دو ساعت تاخیر داره. اگه زود بیاین می رسین.

ثنا با عجله مشغول جمع کردن وسایل خودش، مادرش و سهیل شد. سهیل هم چون از این سفر خوشحال بود، همکاری خوبی داشت و اتفاقاً داشت کمک می کرد. کمی بعد حامی زنگ زد و گفت برایشان بلیت گرفته است و باید هرچه زودتر خودشان را به فرودگاه برسانند.

سهیل آژانس گرفت. اول مامان را به خانه ی مامان بزرگ رساندند و بعد خودشان راهی فرودگاه شدند. تشریفات پرواز با عجله انجام شد و بالاخره وقتی توی هواپیما نشستند، سهیل آهی کشید و گفت: نزدیک بود به دمش آویزون بشیم ها!

ثنا با دلخوری گفت: تو هم عجب سرخوشی! یه نفر مرده! ما داریم برای تسلیت میریم. می فهمی؟

_: آره یه چیزایی می فهمم.

حامی پیش آمد و کنار سهیل نشست. سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: مگه تو زودتر کارت پرواز نگرفته بودی؟ اینجا چکار می کنی؟

_: جامو با کناریت عوض کردم. عیبی داره؟

_: البته. سر تاپاش عیبه.

ثنا عصبانی گفت: سهیل بس کن. تو که وسط نشستی. دیگه دعوات سر چیه؟

سهیل نگاهی به او انداخت و گفت: آخه اگه یه قول و قراری بود یه حرفی. الان چکارست دقیقاً؟

_: ناپسری بابا. میشه حرف نزنی دیگه؟

_: نخیر نمیشه.

_: سهیل!

حامی که از فوت مادربزرگش دمغ بود، با چهره ای درهم گفت: آروم باش ثنا. من باید ناراحت بشم که نمیشم. شاید اگه من جای سهیل بودم، برخوردم از این بدتر بود.

سهیل با اخم گفت: نخیر. شما دیپلمات تر از این حرفایی که مستقیم حرفتو بزنی. قشنگ طرفو دور می زدی و سرشو می کردی زیر آب، همچین که نفهمه از کجا خورده! فقط وقتی به خودش میومد که کاملاً از گود خارج شده بود. حیف که من بلد نیستم.

حامی گفت: خیلی منو دست بالا می گیری سهیل جان. واقعاً اینقدر قابلیت تو وجود من هست؟ بی صبرانه منتظرم یه خواستگار واسه سما پیدا بشه که ببینم چه جوری سرشو زیر آب می کنم!

سهیل مثل ترقه از جا پرید و گفت: بی غیرت عوضی! سما غلط می کنه قبل از بیست سالگی فکر شوهر باشه. یادت باشه که اون خواهر منم هست.  

حامی بالاخره از لفاف غم و غصه اش بیرون آمد و به قهقهه خندید. طوری که نمی توانست جوابی به سهیل بدهد. بالاخره سهیل حوصله اش سر رفت و با اخم گفت: من شوخی نکردم.

حامی دستی به پشت او زد و گفت: ولی من شوخی کردم. ضمن این که سما شکر خدا هم پدر داره هم مادر. من و تو کاره ای نیستیم.

_: ولی من خوشم نمیاد زود شوهرش بدن. مثل مامانت بدبخت میشه. اصلاً درست نیست. اون هنوز بچه است. باید از زندگیش لذت ببره. اون...

حامی گفت: یواش. پیاده شو باهم بریم سهیل جان. خواستگار کجا بود؟ کی خواست شوهرش بده؟ سما تازه نه سالشه. چه خبره گرد و خاک کردی؟

سهیل تهدید کرد: ثنا رو هم به تو نمیدم.

حامی سری تکان داد و گفت: من فعلاً قصد ازدواج ندارم.

سهیل که کم آورده بود با حرص رو گرداند. حامی هم پشتی صندلی اش را کمی عقب برد و در سکوت به سقف چشم دوخت. ثنا اینقدر عصبانی بود که فقط از پنجره به بیرون خیره شده بود که بحث تمام بشود. بعد از چند دقیقه سکوت رو گرداند. سهیل داشت با گوشیش بازی می کرد. حامی همچنان به سقف نگاه می کرد و یک قطره اشک گوشه ی چشمش را تر کرد. دل ثنا ریش شد. بغض کرد. حامی با سر انگشت اشکش را سترد و چشمهایش را بست.

بالاخره هواپیما در فرودگاه قشم به زمین نشست. پیاده شدند و بعد از گرفتن بارها، حامی تاکسی گرفت و نشانی را داد.

ثنا با نگرانی به مناظری که از پیش چشمش رد می شدند چشم دوخته بود. نمی دانست با چه استقبالی روبرو می شوند. پریشان بود. حتی فرصت نشده بود برای بچه ها سوغاتی بخرد. با نگرانی به حامی نگاه کرد و گفت: اینقدر با عجله اومدیم که هیچی برای بچه ها نخریدم. بگو یه جا نگه داره، من دست خالی نیام.

حامی اخمی کرد و گفت: هیچکس تو این موقعیت توقع سوغاتی نداره. لطف کردی که اومدی.

_: بچه ها که تقصیری ندارن. بذار یه چیز کوچیک براشون بگیرم.

_: وقت برای هدیه دادن بسیاره. من الان عجله دارم. تا همینجاشم دیر شده.

ثنا آهی کشید و دیگر چیزی نگفت. بالاخره رسیدند. توی یک کوچه ی خاکی پیاده شدند. بوی دریا هوا را پر کرده بود. حامی کلید انداخت و یک در گاراژی را باز کرد. رو به ثنا کرد و گفت: بفرمایید.

ثنا از فرط نگرانی زیر لب دعایی خواند و قدم توی حیاط کوچک گذاشت. نگاهی به اطراف انداخت. تک درخت نخلی توی باغچه بود. گوشه ی حیاط چند دوچرخه در اندازه های مختلف افتاده بودند.

سهیل هم وارد شد و با کنجکاوی نگاهی به اطراف انداخت. شانه ای بالا انداخت و گفت: لابد کسی خونه نیست، نه؟

اما همان موقع در باز شد و سما در حالی که به حیاط می دوید، داد زد: سهیل! تو اینجا چکار می کنی؟

و در آغو*شش پرید. حامی خنده اش را فرو خورد و گفت: سهیل کمال همدردیم رو باهات ابراز می کنم. هی کوچولو! یه سلام می کردی بعد اینطوری سهیل جونتو تحویل می گرفتی بد نبود ها! با تو ام. سلامت کو؟

سما سر بلند کرد و گفت: سلام. سلام ثنا! چه خوب کردین اومدین. بیاین تو. مامان خونه نیست. من و سها تنهاییم. نذاشتن من برم همراشون. یعنی گفتن باید پیش سها بمونم.

باهم وارد شدند. حامی به آشپزخانه رفت و ظرف میوه ای تدارک دید. ثنا به دنبالش رفت و گفت: تو این موقعیت لازم نیست پذیرایی کنی.

حامی بدون این که نگاهش کند، گفت: به اسیری که نیاوردم. مهمونین. یه گلویی تازه کنین. منم برم ببینم چه کاری از عهدم برمیاد.

_: منم باهات میام.

_: نه یه کم استراحت کن بعد بیا. راه دوری نیست. همین سر کوچه اس. از سما بپرس نشونت میده.

سها خواب آلود و با موهای پریشان وارد آشپزخانه شد و گفت: سلام کاکایی... کی اومدی؟

حامی سر پا نشست. در آغو*شش کشید و او را روی زانویش نشاند. با لبخند گفت: علیک سلام شکلات خوشمزه. ببین کی رو آوردم! بمون پیش ثناجون من باید برم بیرون؛ ولی زود برمی گردم.

_: برام شکلات می خری؟

_: برات شکلاتم می خرم.

موهایش را با دست بهم ریخت و او را زمین گذاشت. برخاست و آه کوتاهی کشید. سها لیوانی برداشت و گفت: آب می خوام.

حامی برایش آب ریخت.

در باز شد و صدای بابا توی خانه پیچید: سما؟ سمای بابا، کاکا رسید؟

حامی به هال رفت. اما ثنا خجالت کشید. نمی دانست چطور باید با پدرش روبرو بشود. حامی گفت: سلام.

_: سلام. راحت اومدین؟ مشکلی که پیش نیومد؟

_: نه خدا رو شکر. خوب بود.

_: همه دارن جمع میشن. باید بریم برای تشعیع.

_: الان میام.

_: گوشی ثنا خاموشه. خونه هم جواب نمیدن. نگرانم. خدا کنه حال ثریا بد نشده باشه. تو خبری نداری؟

_: بی خبر نیستم.

ثنا با تردید از آشپزخانه بیرون آمد و آرام گفت: سلام.

پدرش با تعجب گفت: سلام باباجون. اینجا چکار می کنی؟

_: مامان گفت بیام کمک مرضیه جون. سهیلم اومده. نمی دونم کجاست.

اما همان موقع سهیل در حالی که دستهایش را خشک می کرد، وارد اتاق شد و خیلی عادی گفت: سلام بابا.

سما از توی اتاقش صدا زد: سهیل بیا، بازیش لود شد. زدم دو نفره.

بابا با تعجب پرسید: مطمئنی مامانت شما رو فرستاد؟

ثنا سری به تایید تکان داد و گفت: ناراحت شده بود. گفت میره خونه مامان جون که ما بتونیم بیاییم. زیاد نمی مونیم. فوقش یکی دو روز.

_: من نگران موندنتون نیستم. خونه ی خودتونه. خوش اومدین. حامی یه زنگ به مامانت بزن، بگو ثنا پیش بچه ها هست، نگران نباشه.

_: با مامان از فرودگاه صحبت کردم. بریم.

ثنا با تردید پرسید: من نیام؟

بابا گفت: نه عزیزم. خونه باشی خیالم راحتتره. البته زحمتت میشه. ولی بچه ها تنها نباشن بهتره. مراسم که تموم شد، میگم حامی براتون شام بیاره.

_: نه بابا این چه حرفیه؟ من اومدم کمکتون باشم.

_: متشکرم عزیز دلم.

گونه اش را سریع بو*سید و با حامی بیرون رفتند. ثنا نگاهی به اطراف انداخت. اهل خانه همان روز صبح رسیده بودند. همه جا بهم ریخته و نامرتب بود. چمدانهای باز نشده، لباسهای کثیف، خانه ی شلوغ...

ثنا با وجود خستگی مشغول جمع و جور کردن شد. این قدرها را به مرضیه مدیون بود.

نظرات 27 + ارسال نظر
سوری جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

هه هه!من اون سری کامل نخونده بودمش که بخوام کامنت بزارم!
دست گلتون درد نکنه.وای که ازین پسره سهیل چقدر یاد صادق میفتم!!ولش کنیم الانم در مورد جعفر برام غیرتی بازی در میاره!

مشکلی نیست
سنشه! بزرگ بشه خوب میشه ایشالا!

سوری جمعه 18 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:38 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

منم کامنت گذاشته بودم مگه نه؟؟!

گمونم بود! هرچی بود تایید کردم.

رها چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

نازی!!!
ماه نو و نوس چه جالب ! مادر و دختر تو آسمونا سیر می کنین ها!!!
امیدوارم مثل مامانش وبلاگی تو وبلاگا در بیاره
این قسمت رو خونده بودم ولی سرسری. امروز نشستم دوباره سر فرصت خوندم .

مرسی! آخه اسمای واقعیمونم همین جوریاس! کلا رو زمین نیستیم
خیلی ممنونم گلم

نگین سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:39 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

با دخملتون هم دوست شدم الهی بگردم چه صادقانه و نمکی مینویسه

مرسی گلم. خوبی از خودته

آزاده سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ق.ظ

عالیههه

متشکرم

خاله سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ق.ظ

سلام شاذه جئن.خیلی واسه دخترت خوشحالم.ژن قشنگی رو بهش هدیه دادی.
ممنون ازین پستت.خسته نباشی.

سلام عزیزم
خیلی ممنونم خاله جان

پرنیان دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام شاذه جون
از مادری چنین هنرمند انتظار دیگه ای هم نمیره
داستان های دخملتم قشنگن
چقدر خوبه آدم تو سختی ها کنارش کسی رو داشته باشه
که از دل و جون دوسش داشته باشه
حامی باید به داشتن ثنا افتخار کنه
رفتیم تو جو داستان الانه که غرق بشیم
مرسی گلم لذت بردیم

سلام پرنیان جون
خیلی لطف داری گلم

آره والا! حامی افتخار کن! زوووود

خواهش می کنم عزیزم

سما دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام شاذه جونم. بازم سال نوت مبارک. ایشالا که سالی سراسر سلامتی و خوشی و برکت برای خودت و عزیزانت باشه امسال

داستان دخملکت رو هم خوندم. دقیقا الان چند سالشه؟ 11 سال؟! نسبت به سنش خیلی خوب نوشته بود. خدا برات حفظش کنه

زهرا۷۷۷ دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:59 ب.ظ

ای جانم دخترک هم مینویسه
ایشالا مثل مامانش موفق باشه

مرسی عزیزم

مهرشین دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:48 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااای چقدر این داستان جالب داره میشه

متشکرم مهرشین جان

moonshine دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام به خانوم خوش قول خسته نباشی عیدی خوش گذشت
داستانتو تو عید خوندم ولی نتونستم نظر بدم
هرچند نظری ندارم جز تشکرو خسته نباشید
موفق باشی خانومی منتظر قسمتهای بعدی هستم

سلام به مونشاین عزیزم
متشکرم از محبتت

بهار دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

به به میبینم دخترت هم نویسندست.
برم بخونمش.
دستت درد نکنه شاذه جونم

شروع کرده :)
ممنونم گلم

یلدا دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

دختر کو ندارد نشان از مادر...
میدونم چقده کیف داره مادر هنرهای بچه هاشو ببینه
ایشالا که موفق باشه تو همه مراحل زندگیش این خانم خانما


تو از همه بهتر درک می کنی
زنده باشی

گوگولی یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ما هم که یه فسقل آلمانی بلد بودیم!اینقدررر نشده دوره اینا کنم،همه ش پررررید!!!

بالاخره از من که بیشتر بلدی!

راز نیاز یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ http://razeeniaz.blokfa.com

عالی عالی
راستی سیزده تون هم بدر

متشکرم دوست من :)

گوگولی یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:46 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

چی شد،چی شد؟!!کانتمو دیدین؟!رفتین!!!خوندین؟!بابا چاکلتتونو فعال کنید پلیز،راحت تر بصحبتیم!
یعنی شما بفرمایید،بنده گوش جان بسپارم به رهنمودهایتان!

دیدم دیدم! امدم تو اکانتت کامل توضیح دادم. چاکلت من که هات و براهه شکر خدا. بفرما هرچه می خواهد دل تنگت بگو، هروقت چک کردم ویل انسر یو! (آلمانی بلد نیستم واست کلاس بیام :دی)

کوثر یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:17 ب.ظ

سلام شاذه جونم
سال نو یه میلیون بار مبارک
میگما میشه بعد از اینکه به سلامتی این حامی خان از عزا دراومد یه کم شلوغش کنی ؟ آخه هیجان خونمون بدجوری اومده پایین
دلم شلوغی و سروصدا و هیجان میخواد ... میشه لطفا ؟

سلام عزیزم

خیلی مبارکت باشه

الهی آمین! فعلاً که الهام جان افتادن رو دور روزانه نویسی! باید شونه هاشو بگیرم محکم تکونش بدم بلکه بیدار شه!

قصه گو یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://ghesego.blogsky.com/

مردم تازه میرن 13 به در ما هم برگشتیم هم بچه هامونو خوابوندیم ! هم راز نگاه 13 رو خندیم ! عجبا
نظرت در مورد دو زنه ها و شرایط بعضی هاشون برام جالب بود!
میدونی من هر دو پدر بزرگم چند همسره بودن و من کلی خاله دایی و عمه عموی به اصطلاح ناتنی دارم ولی در واقع واسه ماها نه الان نه در گذشته تنی نا تنی فرقی نداشته ...
البته درکش برا بعضی ها سخته ...

عجبا! هم زمان شدن اینا! ما هم که یازده رو بدر کردیم و سیزده رو رفتیم خونه مامانم اینا... جاده شلوغ دوست ندارم...

آره والا! قدیم این حرفا نبود. اصلا مردم اینقدر فکر نمی کردن که مسائل رو بیخودی پیچیده کنن! خیلی راحتتر به هم اعتماد و محبت می کردن و خیلی آسونتر باهم کنار میومدن... الان اگه کسی خودشم مشکلی نداشته باشه، بقیه با حرف و حدیثشون بدبختش می کنن...

coral یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:06 ق.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

واییییییییییییییی خدا!!!!!!!
دخترت هم دست به قلمه؟؟؟؟؟؟؟!!! من الان کلی ذوق کردم از آشنایی یه مادر و دختر نویسنده.راستش هنوز داستانش رو نخوندم ولی حتما میخونم و براش نظر میذارم...
مرسی واسه قسمت جدید.اصلا انتظار این یکی رو نداشتم که اینا برن قشم!!!!!!!!!!

کرال جون غش نکن عزیزم!!
خیلی ممنونم از محبتت

خواهش می کنم. آره خودمم نمی دونم چی شد اینا راه افتادن رفتن! الهام جان دید تو مصاحبه ای که لینکشو گذاشتم دربارش صحبت شده یهو جو گیر شد زد همه چی رو قاطی پاتی کرد! الانم اصلاً نمی دونم می خواد با بقیش چیکار کنه! خدا خودش بخیر بگذرونه

نگین یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

به به دخترتونم که نویسندس
الان تو بلاگشم

مصاحبه ای که نرگس گذاشت هم خوندم خیلی جالب بود

بلی بلی

مرسی

آره خیلی جالب بود! من که کیف کردم!

گوگولی شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:53 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سسسسسسلامممممم!!!
خوبین؟!خوشین!؟؟سلامتین انشاءالله؟!!
من دوبارهههه برگشتیدم!!!گودزیلا شدم رفت!!!!هی میرم،هی بازمیگردم!
البته اینبار دوبار برگشتیدم،هم به دنیای مجازی،هم از سفر!
نمیدونم شما هم بودین یا نه؟!خانباجیتون که ظاهرا"همینجا بوده،شما رو نمیدونم!؟؟
وایییی،کلییییی از داستان عقب مونده بودم،که دیروز تو جاده ی پر پیچ و خم!!!حسسسسابی جبران کردم!
و طبق معمول سنواتی،بسی ذوقیدم!!!!
امممم،یه فعالیت جدیدی هم آغازیدم از چند روز قبل از عید،که بسی به کمکتان محتاجیم!التماس دعا هم داریم!هر وقت فرصت داشتین،بفرمایید،خدمت برسیم،زحمت بدیم!
پ.ن:دخترتون،یعنی واقعا" دخترتون؟!اون لینکه و اینا؟!
البت،هنوز نرفتم،این پستم هنوز نخوندم!
وای که چقد حرفیدم مثثثثه همیشه!
منتظرتان هستونیم!
فهلا" گود بایز!

سسسسسسلاممممممم گوگولی خوشگلم! دلم برات تنگ شده بود!!
خوبم. خوشم الحمدالله. تو خوبی؟ خوش گذشته انشاالله؟

نخیر من و خانباجیا همینجا بودیم. سه طرف شهر رو قایم گرفتیم باد نبرتش

کجا بودی؟ مشهد بودین؟ زیارت قبول خوشحالم که لذت بردی

الان فضولیم گل کرده شدید!! چه فعالیتی؟! فردا که یکشنبه است و خونه مامان بزرگ جان، ولی احتمالاً دوشنبه برنامه ای ندارم.

دخترم یعنی دخترم بله خود خودش! ونوس دوازده ساله از کرمان

گود بای

آبجی خانم شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ب.ظ

سلام خسته نباشی واقعا. با این همه دید وبازدید و... بازم مینویسی و دختر گلت رو هم انگار خوب تشویق کردی . آفرین . به شما میشه گفت مادر نمونه.

سلام عزیزم. سلامت باشی. خواهش می کنم. قابل دوستای مهربونم رو نداره. شما لطف داری.

خاله سوسکه شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ق.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
مرسی
خدا رفتگان همه را بیامرزه
یقرا فاتحة مع الصلوات
دلم برا مرضیه خانم سوخت
ولی خوب شد ، ثنا و سهیل اومدن.
و
من نفهمیدم اونی که گفتی یعنی چی ؟ اون شعر "احمدک" !!!
موفق باشی

سلام گلم
خواهش میکنم
الهی آمین

غصه نخور. قصه اس
مرسی

فاطمه شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ

سلام مامانی خوبی؟ عیدت مبارک بوس از اینور بوس از اونور البته میدونم یکم دیر شده

چیز مسافرت بودم نتونستم بیام الان میارم سه هفته رو باهم بخونم اخخخخ ججججججونننننن

راستی مامانی عیدت نینیات هم مبارک از طرف منم اونارو ببوس

برم بخونم ببینم اینا چیکار کردن من نبودم

سلام عزیزم. عید تو هم مبارک. بوس بوس بوس
به سلامتی. امیدوارم خوش گذشته باشه
متشکرم گلم

الهه شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:57 ق.ظ http://98ia.com

سلام شاذه جونی .
سال نو با تاخیر مبارک .

میگم این حامی دیگه زیادی داره خودشو می گیره هااااااا.

یه جورایی حس می کنم ثنا داره خودشو کلی کوچیک می کنه و حامی هیچ قدمی بر نمی داره . یه نازی ادایی چیزی ...

یه دعوای مفصل بین اینا بنداز .
انگار زیدای مطمئنه که ثنا جایی نمیره .

سلام گلم
مبارکت باشه

عزاداره بنده خدا! یه کم حالش خوب شه دوباره عاشق میشه ولی چشم. یه خورده شلوغش میکنم

مامانی شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:08 ق.ظ

سلام شاذه ی عزیز ذوق کردم که نصف شبی سر زدم وقسمت جدید را دیدم مرسی که با این همه مشغله ی عید دیدنی ومهمانی باز هم زحمت کشیدی .از دیدن نوشته های دختر نازنینت هم خوشحال شدم بالاخره این استعداد مادر به دختر هم رسید .با تشکروتبریک به شما ودختر گلت وهمیشه مانا وبرقرار.

سلام مامانی مهربون
خوشحالم که لذت بردی. بله دیگه دخترک هم شروع کرد. زنده باشی. متشکرم.

الهه شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ق.ظ http://elahename.blogsky.com

سلام شاذه جونم
ووووییییییییییی دختری هم نویسنده ش کردی و رفت؟
ایشالا تو کارش موفق بشه...
در مورد فو آیکن هم من می تونم یه جور دیگه کمکت کنم....
یه قالب برات درست کنم مثل خودم فقط رنگش و عکسش فرق کنه(عکس هم بهم بگی چی می خوایی)...آیکن مورد نظرت هم واسم بفرستی آدرسش و تا برات بذارمش تو قالب...بعد قالب اماده رو بهت بدم...اگر خواستی قالبت هم تغییر کنه(یه جورایی عین مال خودم) بهم بگو...

سلام خواهری

آره میبینی؟ من کاری نکردم. خودش رفت دنبالش!
سلامت باشی
وای من همیشه مزاحمت بودم چشم اگه بازم نشد میگم. خیلیم ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد