ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (14)

سلام به روی ماه دوستام
ساعت ده دقیقه به ده شبه و من از شرمندگی نمی دونم چه جوری به مانیتور نگاه کنم! خیلی تکراریه اگه بگم خیییییییییلی کار دارم و فردا شبم مهمون دارم؟! خب نمیگم. یه پست پنج صفحه ای داریم و اگه من دستم به الهام بانو برسه، تکه بزرگش گوششه!

دو روز گذشت. برخورد خانواده ی مرضیه با ثنا و سهیل خیلی خوب و راحت بود. البته همه غمگین و عزادار بودند، اما هیچکس برخورد بدی با آنها نکرد. ثنا سعی می کرد در همه حال به مرضیه کمک کند. سهیل هم با سما سرگرم بود. با هادی و هاشم هم روابطش بهتر شده بود و دیگر مقابلشان جبهه نمی گرفت.

آن شب بعد از این که شام را با خانواده ی مرضیه در خانه ی پدرش خوردند، به خانه برگشتند. بچه ها با سروصدا برای خواب آماده می شدند و مرضیه هم مشغول رسیدگی به آنها بود. حامی داشت به اتاقش می رفت که ثنا جلو رفت و با زمزمه گفت: حامی؟

_: جانم؟

وقتی برگشت زبانش قفل شد. هنوز هم طاقت دریای نگاهش را نداشت. دلش می خواست بنشیند و زارزار گریه کند. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت: درست نیست تو این موقعیت اینو بگم ولی... من باید برم.

حامی تبسمی کرد و گفت: تو که منو ترسوندی دختر! یعنی چی درست نیست تو این موقعیت اینو بگی؟ تا همینجا هم خیلی لطف کردی. اصلاً برنامت هم بیشتر از دو روز نبود. برای اولین پرواز بلیت می گیرم.

به دیوار تکیه داد و در حالی که متبسم نگاهش می کرد، افزود: هرچند برام سخته. هرچی پیشتر میره، سختتر میشه. من تا آخر هفته هستم. از همین حالا حاضرم به خاطر این چند روز ندیدنت زمین و زمان رو بهم بدوزم.

ثنا لبخندی زد. با ضعف کنار حامی به دیوار تکیه داد و در حالی که به سختی نگاهش را از او برمی گرفت، گفت: مامان راضی میشه. اگه راضی نبود منو باهات راهی نمی کرد.

_: کار و زندگی من قشمه.

ثنا با ناراحتی گفت: ولی من نمی تونم مامان رو ول کنم. بابا هم که نیست. سهیلم هنوز بچه اس.

_: چهار سال دیگه چی؟ ما فعلاً داریم اونجا درس می خونیم اگه خاطرت باشه.

ثنا خندید و پرسید: آخه الان وقت این حرفاس؟

_: نه واقعاً! برو بخواب. خسته ای. سر پا نگهت داشتم.

ثنا اخم کرد و رو گرداند. حامی خندید و پرسید: دیگه چیه؟

بابا وارد راهرو شد و پرسید: شماها چرا نمی خوابین؟

ثنا با بیحالی از دیوار جدا شد و گفت: داشتم می رفتم بخوابم. امدم بگم حامی برام بلیت بخره.

بابا با تعجب پرسید: به این زودی داری میری؟ هنوز کنار دریا هم نرفتی!

_: انشاالله سفر بعد. باید برم. هم دانشگاه دارم هم مامان تنهاست.

_: دفعه ی بعد زودتر بیا.

_: حتماً. مامان راضی باشه، چرا که نه...

بابا لبخندی زد و گفت: خونه ی خودته.

ثنا خندید. به آشپزخانه رفت. مرضیه مشغول مرتب کردن اطراف آشپزخانه بود. با دیدن او لبخندی زد و گفت: حسابی این دو روزی به زحمت افتادی.

_: نه بابا چه زحمتی؟ کاش میشد بیشتر بمونم. ولی باید برم.

_: محبت کردی که اومدی.

_: خواهش می کنم.

لیوانی آب خورد و خواست کمکی بدهد، اما مرضیه نگذاشت. حامی وارد آشپزخانه شد و دستگاه قهوه فرانسه را روشن کرد. مرضیه با اخم گفت: چه وقت قهوه خوردنه؟ خوابت نمی بره!

حامی با خونسردی گفت: من فقط وقتی عصبی باشم خواب نمی رم.

_: که اونم کم پیش میاد. بچه تو رو توپ تکون میده که میگی وقتی عصبی میشم؟

_: توپ قلقلی که نه... ولی بالاخره منم آدمم دیگه.

_: نه بابا!

از بالای فنجان نگاهی به ثنا که هنوز ایستاده بود، انداخت و گفت: یه آدم دلباخته.

_: اوهوی! مهمونه. چشماتو درویش کن! تازه خوبه خونه ی باباشه! هرچی از دهنت درمیاد میگی؟

_: مادر من تکلیف منو مشخص کن. آدم خونه ی باباش که مهمون نمیشه! خونه ی باباشه. منم که حرف بدی نزدم.

_: تو آدم بشو نیستی!

_: نه.

_: واسه حیوانات زن نمی گیرم. برو بگیر بخواب.

_: دهه مامان! می خوای ضایع کنی اقلاً بذار ثنا بره بعد!

مرضیه خندید و گفت: مگه تو از رو هم میری؟

حامی با چشمهای خندان الکی اخم کرد و گفت: بالاخره خوش ندارم بفهمه چه جونوری هستم!

ثنا غش غش خندید. بابا وارد آشپزخانه شد و پرسید: اینجا چه خبره؟ حامی چی شده که جونوری؟

مرضیه گفت: حاجی بفرما تحویل بگیر. خوبه خجالت نمی کشه. تو روی منِ عزادار وایساده خواستگاری می کنه.

حامی با تعجب پرسید: من خواستگاری کردم؟

_: پس چکار کردی؟ بذار کفن مامانم خشک بشه، چشم زنم برات می گیرم.

_: خانمت چی میگه حاجی؟

_: چی بگم؟ شما دو تا که بهم بیفتین دیگه معلوم نیست به چه زبونی صحبت می کنین.

جلو آمد. فنجان قهوه ی حامی را گرفت. جرعه ای نوشید و گفت: اَه این زهرماریا چیه تو می خوری؟

_: جسارته ها. ولی از آب حوضی که شما می خورین بهتره.

_: از اینا بخوری دختر بهت نمیدم ها!

حامی به سرعت فنجانش را توی ظرفشویی خالی کرد و پرسید: نخورم چی؟

بابا خندید و پرسید: حالا کی داره خواستگاری می کنه؟

بعد با محبت به ثنا که داشت از خجالت آب میشد نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت: روز قبل از این اتفاق با ثریا حرف زدم. راضی شده بود. تا حالا هم بیشتر نگرانیش این بود که تو رو چه جوری به خونوادش معرفی کنه. حالا که همه می شناسنت، مشکل اصلیش حل شده بود. میموند گرفت و گیر ته دلش که اونم تموم شده. اگه نشده بود محال بود راهیش کنه، اونم با تو... دیگه حالا می مونه نظر خود ثنا. بشینین باهم حرف بزنین. به قول معروف سنگاتونو وا بکنین تا ببینیم چی میشه.

حامی حیرت زده به پدر ثنا خیره شد. ماتش برده بود. مرضیه دستش را جلوی صورتش تکان داد و گفت: هی کجایی شاه داماد؟

حامی با تردید پرسید: مامان شنیدی؟

_: من قبلاً شنیده بودم.

_: پس چرا به من نگفتی؟

حاجی پیش آمد و گفت: فرصتش پیش نیومد...

_: حاجی من... حاجی...

به سختی نفس می کشید. بابا با ملایمت تبسم کرد و گفت: بشین.

صندلی آشپزخانه را برایش پس کشید. خودش هم نشست. با تبسم رو به ثنا کرد و گفت: تو هم بشین باباجون.

مکثی کرد تا ثنا و مرضیه بنشینند. بعد آرام شروع به صحبت کرد: یکی دو ماه باهم صحبت کنین. آشنا بشین. با عجله تصمیم نگیرین. همدیگه رو بشناسین. توقعاتتونو بهم بگین. زندگی مشترک الکی نیست. اشتباهی که من کردم گرون تموم شد...

حامی نفسی تازه کرد و سری به تایید تکان داد. حاجی ادامه داد: من برای ثنا پدری نکردم. حامی بهم قول بده اگه به توافق رسیدین، همسر و پشتیبان خوبی براش باشی.

_: بهتون قول میدم که همه ی سعیمو بکنم.

_: من به تو مثل چشمام اعتماد دارم. بزرگت کردم.

_: پدری کردین برام.

_: نقل این حرفا نیست. من کاری غیر از روال عادی زندگیم نکردم. هرچند زندگیم به خاطر اشتباهم غیرعادی بود. ولی حالا همه ی این حرفا گذشته. شما کاری نکنین که پشیمون بشین. با حوصله سنگاتونو وا بکنین. در مورد همه چی حرف بزنین. از چیزای درشت مثل مهریه و جای زندگی، تا ریز به ریز علایق و سلیقه هاتون.

حامی که اعتماد بنفسش را باز یافته بود و دوباره همان قیافه ی خونسرد جدی همیشگی را داشت، با آرامش گفت: در مورد محل زندگی که من بعد از درسم برمی گردم. مهریه هم درباره ی چیزی که ندارم، قول نمیدم. یه آپارتمان دارم همونو مهر می کنم.

بابا سری تکان داد و گفت: من حرفی ندارم. خودتون می دونین.

بعد دستهایش را روی میز گذاشت و در حالی که برمی خاست، گفت: فقط بازم میگم که عجله نکنین.

حامی گفت: چشم.

مرضیه هم برخاست. دستی روی شانه ی ثنا کشید، گونه اش را با محبت بوسید و به دنبال بابا از آشپزخانه خارج شد. حامی با نگاه بدرقه شان کرد. ثنا از خجالت داشت آب میشد. دلش می خواست اینقدر قدرت داشت که برخیزد و بگریزد؛ اما انگار به صندلی چسبیده بود. به سختی نفس می کشید و نمیتوانست حرکتی بکند.

حامی بالاخره نگاهش را از در برگرفت و به او نگاه کرد. نگاهش را تا روی میز سُر داد. دست برد و دست ثنا را که داشت لبه ی میز را می فشرد، آرام گرفت. ثنا به سرعت دستش را پس کشید.

حامی تبسمی کرد و گفت: آروم باش. چرا اینقدر بهم ریختی؟

ثنا عصبی گفت: نه که تو آروم بودی! داشتی پس میفتادی.

حامی کمی به جلو خم شد و آرنجهایش را روی میز گذاشت. با لبخند گفت: جا خوردم. خودمو برای مبارزه ی طولانیتری آماده کرده بودم.

ثنا پوزخندی زد و گفت: گمونم مامان از هیکلت ترسید.

حامی خندید و گفت: شاید... خب حالا چه حرف جدی ای بزنیم؟

_: نمی دونم. من که هنگ کردم. اصلاً نمی فهمم چی شد. مامان به خاطر این داستان سکته کرد؛ حالا رضایت داده؟

_: یه مجلس منو دیده خوشش اومده.

_: تو خوش اومدن داری آخه؟

_: دست شما درد نکنه.

نظرات 22 + ارسال نظر
زی زی سه‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:44 ب.ظ http://harfayedargooshi.blogfa.com/

سلام !
وقت نداری داستان بخونی وبلاگ می زنی ؟ آدم از من مریضتر ؟
لینکتان کردیم ! لینکمان کنید با نام حرفای در گوشی !

سلام زی زی گلم!
خوبی؟ به من چه که وقت نداری. هان؟ مگه چیه؟ لینکت میکنم خب! )با لحن پسرخاله بخون :دی (

moonshine دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:49 ب.ظ

میترسم این فنچک های من بزرگ بشن ازدواج کنن بچه دار بشن نوه دار بشن
حامی وثنا هنوز اندر خم یک کوچه باشن

همینو بگو

souraj دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:01 ق.ظ

سلام شاذه جونم، خوبی، خیلی ناز بود، فکر کنم از ثنا و حامی من بیشتر خوشحال شدم، اینقد خودم با مشکل مواجه شدم که حتی اگه تو قصه ها هم باشه بازم تو تغییر روحیه ام تأثیر داره، آرزوی بهترینها رو برات دارم، خیلیییییی دوست دارم و میبووووووسمت

سلام گلم
خوبم. امیدوارم تو هم خوب باشی
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت بردی. امیدوارم همه ی مشکلاتت به خوبی حل بشن. منم دوست دارم. بوووووووووووووس

آزاده دوشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 06:40 ق.ظ

شاذه جونم دوباره تنها شدم
همه امیدم به داستان های شماست باور کنین، هیچ شادی تو این کشور ندارم جز همین که شنبه ها قصه های شاد شما رو بخونم

متاسفم
امیدوارم شادی واقعی رو پیدا کنی و همیشه دلخوش باشی

یلدا یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:05 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

سلام شاذه ی عزیزم
خسته نباشی خانمم و مرسی از قسمت جدید با این که نسبت به گذشته کمتر بود اما بسی چسبید چون کلی هیجان توش بود

سلام یلدای مهربون
سلامت باشی. خوشحالم که لذت بردی

خاله یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://khoone-khale.blogfa.com

سلام عزیزم.5 صفحه نوشتی ولی خب،یکی از خوان های رستم رو رد کردی...مبارکه.انشالله به پای هم پیر شن.

سلام گلم. بله بالاخره موفق شدم

قصه گو یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 05:33 ب.ظ http://ghesego.blogsky.com/

خوب شاذه خانوم !
میخوای یکی دوماه رو درست و درمون توصیف کنی؟
خیلی سر به سر الهام بانو نزار بیشتر لج میکنه یهو !

نمی دونم
چشم

راز نیاز یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:54 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

سلام آجی خوفی این حامی چه اعتماد به نفسی داره ای خدا یه حامی هم به ما بدی چی میشه آخه هی

سلام عزیز. خوفم. تو خوفی؟
الهی آمین!

[ بدون نام ] یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:28 ب.ظ

سلام عزیزم. میگم این حامی و سما بهم دارن میرسن ولی هنوز خبری از بوس و بغل و....نیست .چرااونوقت؟

سلام گلم. فرصت نشد! حالا انشاالله قسمت بعدی!

پرنیان یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام خانم گل به سلامتی داره دیگه به جاهای خوب خوب می رسیم
خیلی خوشمان آمد امیدوارم همه به عشقشون برسن و زندگی شیرینی داشته باشن

سلام عزیزم. خوشحالم که لذت بردی. الهی آمین

رها یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

دیروز صبح 2 باری اومدم و از قسمت جدید خبری نبود . ولی دیگه وقت نشد. چقدرم متاسف بودم ! حالا که می بینم کی پست گذاشتین چقدر خوشحالم که دیروز وقتی نشد که بیام
می تونم تصورتون کنم که چه مرضیه خانمی شدین امروز برای خودتون

واقعاً چه خوب شد! اینجوری کمتر خجالت زده میشم

هنرمنددددد

خاله سوسکه یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
خوب خدا رو شکر این دو نو گل نو شکفته هم کم کم دارن به هم می رسن
خدا همه ی جوونا رو خوشبخت کنه
بگو الهـــــــــــــــــــــــــــــــی آمیـــــــــــــــــــــــــــن

موفق و پیروز باشی
دوستت دارم
بوس بوس

سلام گلم
بله بله الهـــــــــــــــــــــــــــــــی آمیـــــــــــــــــــــــــــن

سلامت باشی
منم دوستت دارم
بوس بوس

بهار یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم. امیدوارم خوب باشی.
شما هر وقت هم ننویسی ما فقط لحظه شماری میکنیم تا بنویسی دوستم.
دستت هم درد نکنه.

سلام گلم. سلامت باشی
خیلی ممنونم عزیزم

سما یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 08:28 ق.ظ




امیدوارم مهمونیت به خیر و خوشی بگذره و خستگی برات نمونه بعدش

خیلی ممنونم گلم

Enm یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ق.ظ

سلام
بالاخره قسمت جدید اومد مرسییییییی

سلام
شرمنده دیر شد

coral یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:11 ق.ظ http://cupoflife.blogfa.com/

خب خدا رو شکر این 2 تا جوونم کم کم میرن که سر و سامون بگیرن..
خسته نباشی...
من که اینترنتم قطع بود و فقط منتظر بودم بیاد و بعد از خواب بمیرم.البته میدونی که اگه بخوابم!!!!
مرسی واسه این همه خوش قولی

بله بالاخره...
سلامت باشی
آخ آخ نگو... من گاهی بالش رو گاز می گیرم از حرص
شرمنده می کنی

مامانی یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ

شاذه ی خوب ومهربون
بسیار عالی مثل همیشه!!!!!!!!!!
آخه چه زود مادره راضی شد نه که بیچاره بخودش امیدی نداره!
چه حامی خوش به حالش شد دیگه.
توی همین یه ذره که نوشتی چه صفایی بود .
همه این روزها گرفتارن پس ایرادی به شما نیست وهمش لطف ومهر شماست که به ما می رسه .
با یک دنیا آرزوهای خوب وامید سلامتی برای خودت وخانواده ی نازنینت بخدا میسپارمت.برای ارمغان شادی که به ما می دی دو دنیا شادی برایت خواهانم.

مامانی گلم لطف داری!
آره دیگه از همه چی دست شسته!
خیلی ممنونم عزیزم
شرمنده می کنی. همیشه سلامت و دلخوش باشی

زهرا۷۷۷ شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ

دیگه باید اونقدر درک کنیم که یه مامانو یه خانوم خونهای عزیزم...
همیشه صحنه خواستگاری باعث قیلی ویلی رفتن دلم میشه ... ههههههههههههه اشپزخونه همون جایی که مامان باباهای ما داشتن یواشکی حرف مارو میزدن
به الهام بانو بگو همینجوریشم مخلصیم

خیلی ممنونم عزیزم
منم همینطور...
تو کلا تو قصه های من حضور فعال داری
قربانت

ففر شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ب.ظ

من اولم؟ آره؟ هورااااا
شاذه جون دستت طلا. همه جوره قبولی حتی یه صفحه.
الهام بانو رو هم بی خیال شو. یه مدت می خواد بره مرخصی
گناه داره طفلی. کودک کار رو هم اینطوری نمی چزونن. دست دو تاتون درد نکنه. شب خوش

همین حدودا! مهمون داشتم نرسیدم تایید کنم.
خیلی لطف داری گلم
همچین کودکم نیست! یه لنگه در شده قدش! منم زورم بهش نمیرسه. خیالت راحت
خوش باشی

آهو شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:01 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلااام
ایووول این دفعه من اولین نفر شدم ولی من که داستانو نمی خونم. فقط چون دو هفته بود براتون کامنت نذاشته بودم اومدم زودی کامنت بذارم برم بخوابم من وبلاگ دخترتونم دیدم خیلی جالب بود ولی آخرش نتونستم داستانشو بخونم فکر کنم می خواد کله ی منو بکنه
آخی بازم مهمون دارین؟ ایشالا که موفق باشین

سلااااام
نایب قهرمان
عیبی نداره. خیلی ممنونم.
بعله سلامت باشی

مادر سفید برفی شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

آخی دلم کمی اروم گرفت ...

خب خدا رو شکر...

[ بدون نام ] شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام شاذه جونم
ما غرغر نمی کنیم نگران نباش


اوممممممممممممممممم چی می خواستم بگم؟
آها عرضم به حضورتون آدرسم و تغییر بدی ممنون می شم...هم آدرسم هم اسمش ...
http://lahzeham.blogsky.com/
تو پست قبلیم دربارش نوشتم...ببخشید که هر ساعت سر تغییر آدرس من اذیت می شی

سلام خواهری

بله چشم. در اولین فرصت انشاالله
خواهش می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد