ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (3)

سلام دوستان
اربعین حسینی بر همگی عزاداران آن حضرت تسلیت باد.


اینم پنج صفحه نتیجه ی کشتی گرفتن من با قوه ی الهام فراری... نمی دونم چرا نمی خواد همکاری کنه. ظاهراً باز تشریف بردن تعطیلات! مگه گیرش نیارم...

اگه دنبال قصه ی خنده دار و پر از کل کل و دعوایین به سایت این دوستم سر بزنین.

با آیدا توی کتابفروشی بودند. از آن کتابفروشیها شلوغ بهم ریخته که کلی باید می گشتند تا کتابی که استاد گفته بود را پیدا می کردند. آیدا یکی پیدا کرد و بعد از مدتی ثنا هم یکی دیگر زیر دسته ی بلندی از کتاب یافت. پشت به آیدا روی زمین سر پا نشست و در حالی که سعی می کرد، کتاب را بیرون بکشد، گفت: آیدا؟ دلم می خواد اون یکی کتابم بخرم. استاد گفت واجب نیست، ولی یکی می خریم برای هر دو تامون. داشته باشیم بهتره مگه نه؟

احساسی می گفت آیدا دیگر پشت سرش نیست؛ ولی توجهی نکرد. به زحمت کتاب را بیرون کشید و گفت: ولی من الان پول ندارم. تو داری؟ قرض؟

دستی دسته ی کتابها را گرفت تا روی سر ثنا نریزند. و صدای آشنایی گفت: بله دارم.

ثنا چشمهایش را بست و فکر کرد: لعنتی! داشتم فکر می کردم بوی ادکلنش توهّمه!

از جا برخاست و با آشفتگی نگاهی به حامی انداخت. بعد چرخید و با نگاه آیدا را جُست. آیدا از آن طرف مغازه دستی تکان داد و با اشاره گفت: خوش بگذره. بای.

ثنا بی حوصله گفت: زهرمار!

اما آیدا بدون دیدن نگاه خشمگین او از مغازه بیرون رفت. ثنا هم از روی دسته ای کتاب رد شد تا به طرف صندوق برود.

حامی پرسید: چقدر می خوای؟

ثنا با حرص به دسته ی کتاب که بر اثر برخورد پایش روی زمین ریخته بودند، نگاه کرد و پرسید: چی چقدر می خوام؟

دوباره سر پا نشست، کتابی که می خواست بخرد را روی پایش گذاشت، کوله اش را عقب زد و مشغول دسته کردن کتابها شد. حامی هم جلویش نشست و در حالی که کمکش می کرد، گفت: پول، برای کتاب.

یک دسته مو از زیر مقنعه اش بیرون ریخت. آنها را زیر مقنعه راند و گفت: نمی خوام. می خواستم با آیدا شریکی بخریم.

حامی کتابهای دسته شده را از توی راه کنار زد و ایستاد. ثنا هم برخاست. حامی گفت: گفتی قرض می خوای. میدم بهت، بعد با حاجی حساب می کنم.

ثنا به دکمه ی پیراهنش نگاه کرد و فکر کرد: تو عمرم اینقدر احساس کوتولگی نکرده بودم.

بعد به آرامی گفت: نه متشکرم. عجله ای نیست.

بعد ادایش را درآورد و محکم گفت: خودم از حاجی می گیرم.

گوشی اش را بیرون کشید و در حالی که دوباره توی انبوه کتابها جستجو می کرد، شماره گرفت.

_: سلام بابا.

_: سلـــــــــــــام دختر بابا. خوبی؟ خوش می گذره خانم دانشجو؟

_: ممنون. شما خوبین؟

_: خدا رو شکر. خوبم.

_: این هفته میاین؟

_: معلوم نیست. چرا؟

_: یه خورده پول می خواستم. برای کتاب. کم آوردم.

_: از حامی بگیر. من باهاش حساب دارم.

_: نه خب پس باشه عجله ای نیست.

_: نه باباجون هروقت خواستی از حامی بگیر. مشکلی نیست. باهم حساب می کنیم.

_: ولی آخه...

_: آخه چی؟ نگران نباش. من بهش اعتماد دارم. کاری نداری؟ باید برم.

_: نه ممنون.

_: پس میگی به حامی.

_: چشم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

ثنا قطع کرد. کلافه نفسش را بیرون داد و به حامی نگاه کرد. حامی که دو قدم آن طرف داشت کتابی را ورق میزد، با لبخندی پیروزمندانه سر برداشت. از توی جیب بغلش یک چک پول در آورد و به طعنه انگشت زیر بینیش کشید. بعد چک پول را به طرف او گرفت.

ثنا با حرص پرسید: میشه به من بگین شما کی هستین؟

_: فکر می کردم قبلاً بهم معرفی شدیم.

_: نخیر. هنوز خیلی مونده که من شما رو بشناسم. پولم نمی خوام. ممنون. میشه اجازه بدین رد شم؟

حامی عقب رفت و گفت: بفرمایین.

ثنا عصبانی کتابی را که برداشته بود حساب کرد و بیرون رفت. حامی هم کمی بعد بیرون آمد. با قدمهای بلند خودش را به او رساند و کتاب دوم را به طرفش گرفت.

ثنا رو گرداند و گفت: نمی خوام.

_: صدقه که نمیدم. پولشو از بابات می گیرم.

_: تا ندونم چه رابطه ای بین شما و باباست هیچی ازتون نمی گیرم.

_: چرا شلوغش می کنی خانم میلادی؟ حاجی که توضیح داد.

_: حاجی گفتن بین من و ایشون یک همکاریهایی هست. شما بودین به این جمله شک نمی کردین؟

حامی خندید و گفت: چه شکی؟ شما به پدر خودتونم اعتماد ندارین؟

_: نمی دونم. نه. اینطوری نیست. ولی آخه من تا حالا اسم شما رو هم نشنیده بودم. بعد حالا یک دفعه اینقدر...

_: اینقدر چی؟

_: خیلی صمیمی هستین.

_: اشکالی داره؟

_: نه ولی... چه همکاریهایی؟

_: پدر شما تاجره. خب ما یه مقدار همکاریهای تجاری داشتیم.

_: یه کمی؟

_: خب بیشتر از یه کمی. اینقدر که به من اعتماد داشته باشن.

_: پس چرا اسمتونو نشنیده بودم تا حالا؟

_: چی بگم؟ لابد قابل ندونستن.

_: این که حرف مفته. بابا آدم کم حرفی نیست.

_: زنگ بزنین از خودشون بپرسین.

_: نمی خوام. اگه بابا نگفته بهم، حتماً دلیلی داشته.

_: قربون آدم چیز فهم.

ثنا در حالی که با ناراحتی پیش پایش را نگاه می کرد و مستقیم به جلو می رفت، گفت: تا وقتی که بتونم دلایل کاراشو بفهمم پیر شدم.

مکثی کرد. بعد به طرف حامی برگشت و با ناراحتی گفت: حتماً شما خیلی بهتر از من می شناسینش.

_: چی بگم.

_: بهم بگین اونجا چکار می کنه؟ با کی میره میاد؟ خونه اش چه جوریه؟ خورد و خوراکش مرتبه؟ البته می دونم آشپزیش خوبه ولی...

حامی آهی کشید و گفت: خیلی ببخشید. جسارته ولی... حاجی اگه به من اعتماد داره، به خاطر اینه که خیالش راحته که دهن من چفت و بست داره. از من نخواین که حرفی بزنم. اگه لازم بود چیزی بدونین خودش می گفت بهتون.

_: ولی آخه چرا؟ اونجا چه خبره؟ چرا ما رو هیچوقت نمی بره؟ نکنه داره یه کار غیر قانونی می کنه؟

حامی با لبخندی دلجویانه گفت: نه خانم این چه حرفیه؟ حاجی مرد شریفیه.

ثنا با تردید پرسید: اونجا... زن داره؟

حامی با بی حوصلگی پرسید: چرا اینا رو از خودش نمی پرسین؟

_: نمی تونم. ما... ما اینقدرا باهم صمیمی نیستیم. از وقتی یادم میاد همیشه قشم بوده. دو هفته یه بار گاهی میشه ماهی یه بار میاد اونم یکی دو روز. چی بشه که سه روز بمونه. فرصتی نبوده.

به سر خیابان رسیدند. حامی دوباره کتاب را به طرفش گرفت و گفت: متاسفم. من نمی تونم جوابی بهتون بدم. بفرمایید.

ثنا کتاب را گرفت و به جلدش چشم دوخت. آرام پرسید: با بابا حساب می کنین؟

_: بله. خیالتون راحت باشه.

_: ممنون.

_: خواهش می کنم.

ثنا سر بلند کرد و گفت: فقط یه چی رو بهم بگین. بابا اونجا خوشبخته؟

حامی ملتمسانه گفت: ثنا خانم... خواهش می کنم. من هرچی بدونم از دل حاجی خبر ندارم.

ثنا سری به تایید تکان داد و آرام خداحافظی کرد.

وقتی به خانه رسید، بلند سلام کرد. مامان توی آشپزخانه بود و با موزیک ملایمی آشپزی می کرد.

ثنا جلو رفت. توی درگاه ایستاد و سلام کرد. مامان رو گرداند و با لبخند گفت: سلام. بی سر و صدا میای.

_: شما سرتون گرم بود.

مامان لبخندی زد. گوجه های خرد شده را توی روغن داغ ریخت. صدای جلز ولز روغن بلند شد. ثنا آرام گفت: امروز با بابا حرف زدم.

مامان بدون عکس العمل به کارش ادامه داد. ثنا مکثی کرد تا تاثیری ببیند. بعد ادامه داد: پول می خواستم. برای کتاب.

_: مگه این روزا قراره بیاد؟

_: نه. برای همین گفت از همکلاسیم بگیرم. اسمش حامیه. حامی مشعوف. بابا رو میشناسه.

_: خب؟

_: عجیب نیست؟

_: چی؟ این که باباتو می شناسه یا این که گفته ازش پول بگیری؟

_: هر دوتاش. پسره سیاه پوسته.

_: خب لابد جنوبیه.

_: ولی آخه...

_: تو نمی خوای لباستو عوض کنی؟

_: تو چیزی می دونی مامان؟

_: من هیچی نمی دونم. و علاقه ای هم ندارم که بدونم.

_: همین بی توجهی ها رو می کنین دیگه...

_: برو دختر. برو لباستو عوض کن الان نهار حاضر میشه. من بی توجه نیستم، فقط مثل تو فضول نیستم. دماغتو از زندگی مردم بکش بیرون.

_: زندگی مردم؟ زندگی بابامه!

_: زندگی باباته یا این همکلاسی سیاه پوست؟ چرا شلوغش کردی؟ بابات با هزار نفر ارتباط داره. خب لابد یه حسابایی با این بنده خدا داشته که پولتو بهش حواله کرده. چرا شلوغش می کنی؟

_: چقدر شما باهم تفاهم دارین! اونم همش میگه چرا شلوغش می کنی؟

_: کی؟ بابات؟

_: نه همکلاسیم.

_: برو لباستو عوض کن.

_: چشم.

آیدا تلفن زد. ثنا در حالی دکمه های مانتویش را باز می کرد، گفت: سلام. معلوم هست کجا ول کردی رفتی یه دفعه؟

_: علیک سلام. بمونم چکار کنم؟ تو که چشم آبیتو دیده بودی و از دل و دین افتادی. دیگه آیدا کدوم خریه؟

_: می کشمت آیدا. یعنی چی این حرفا؟ بین من و اون هیچی نیست.

_: خب الان هیچی نیست. ولی باید بالاخره به جوونا کمک کرد. منم دارم برات موقعیت سازی می کنم دیگه! دستم درد نکنه.

_: ای نمیری آیدا. این مزخرفا چیه میگی؟

_: بالاخره تکلیف منو معلوم کن. می کشی منو؟ بمیرم؟ نمیرم؟ من یه لنگه پا موندم این وسط بالاخره وصیتنامه بنویسم یا نه؟

_: تو بنویس چیکار داری؟ یه بار دیگه منو با این غول ول کنی، کشتمت.

_: چیه؟ نکنه چشم آبیه اذیتت کرده؟

_: نه ولی آخری پسرخاله شد و بهم گفت ثناخانم. می خواستم بزنمش.

_: جااااان؟ پس خیلی خاطرتو می خواد. مبارکه.

_: چی چی رو مبارکه؟ همش تقصیر توئه. ضمناً اون یکی کتابه رو که استاد گفتم خریدم. نصف پولشو باید بدی. تنهایی جیبم درد می گیره.

_: خریدیش؟! با کدوم پول؟ تو نبودی داشتی فحش می دادی کتاب گرونه و برای همون اولی پول خردای ته جیبتو جمع و جور می کردی؟ از کجا پول آوردی؟

_: از غول چراغ جادو قرض کردم. چون تو رفتی گم شدی. اونم فهمید پول می خوام.

_: بهتر. چون من که پول نداشتم. از این غولت بپرس ببین می تونه برای من یه چارچرخه ی باکلاس گیر بیاره؟ همچین شاسی بلندم باشه بیشتر دوست دارم.

_: ای بنازم اشتهاتو! عزیزم چیز دیگه ای نمی خوای؟ خونه ای؟ ویلایی؟ گردش اروپایی؟

_: خب الان که وسط ترمه. برای تعطیلات میان ترم اگه یه تور دو هفته ای برم اروپا بدم نمیاد. می دونی؟ من آدم قانعی هستم.

_: ای جانم! فدای اون قناعتت بشم من. نری تو رویا نصف پول کتاب یادت بره! از تو حلقومت می کشم بیرون.

_: خسته نباشی. حالا نه که خودت پول دادی، از تو حلقوم منم می خواد بکشه بیرون. ببین به این پسر خالت بگو رفیقم حالشو نداره پول بده. شما خودت بقیشو با پول نهار حساب کن.

_: نه دیگه. اومدی نسازی. مامان داره صدام می کنه. باید برم. ولی یادت نره.

_: حالا بذار من رنگ اون کتاب رو ببینم. اگه ارزششو داشت، پولم میدم.

_: هوم. باشه. فعلاً.

عذرخواهی

سلام دوستان مهربانم
الان من نمی دونم چی بگم یا چه جوری عذرخواهی کنم. هیچوقت شده ذهنتون سفید سفید باشه؟ من تمام ساعتهایی که طول هفته ی گذشته وقتی برای نوشتن پیدا کردم اینجوری بودم. کلی وبلاگ و داستان خوندم بلکه ایده ای به ذهنم برسه اما دریغ! موضوع کلی رو می دونم. ولی خرده ریز هیچی تو ذهنم نیست. خیییییلی کار داشتم، کلی مهمونداری و برنامه که همچنان هم ادامه داره و ذهنم رو حسابی درگیر خودش کرده. دو سه صفحه هم نوشته بودم که امروز وقتی خوندم دیدم خیلی عصبی و درهم برهمه. معلوم بود که اصلاً وقت نوشتنش حواسی نداشتم. همه رو پاک کردم. به زحمت یکی دو صفحه نوشتم که همونو براتون میذارم. اگر تونستم و کارهای مهمونی بعدی اجازه داد، سعی می کنم تو این هفته یه قسمت بنویسم. اگر نه هم که خیلی معذرت می خوام.

با ناراحتی به طرف بوفه رفت. یک قوطی شیرکاکائو گرفت و در حالی که می نوشید، به کتابخانه پیش دوستانش رفت.

آیدا دستش را پیش کشید و جرعه ای از نی نوشید. مریم خندید. ثنا اخم کرد و غرغر کنان پرسید: حالا من شکموئم؟

_: ناخوشی ها! چیه؟ چشم آبیه تحویلت نگرفته؟

_: برو بابا...

_: کجا برم؟

ثنا با حرص سری تکان داد و پرسید: این چشم آبیه واقعاً کیه؟

یک نفر از میز کناری با اخم گفت: هیس! اینجا کتابخونه اس.

ثنا دستی توی هوا تکان داد و به فکر فرو رفت. آیدا پرسید: منظورت چیه؟

_: هیچی بابا. خودمم نمی دونم.

جزوه ای باز کرد و از روی جزوه ی مریم مشغول تکمیل کردن آن شد. آیدا گفت: مال منم هست.

_: مال تو؟ خط تو رو که نمیشه خوند.

_: خیلیم دلت بخواد.

_: حالا که نمی خواد.

آیدا رو به مریم زمزمه کرد: نه واقعاً حالش خوب نیست.

مریم آرام گفت: اذیتش نکن. خودش خوب میشه.

آیدا شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد.

کلاس بعدی شروع شد. استاد هنوز وارد نشده، مشغول جزوه گفتن شد و خیلی هم اصرار داشت که همه بنویسند و از بقیه کپی نگیرند.

ثنا داشت تند تند می نوشت که ناگهان خودکارش از دستش ول شد، غلتید و زیر صندلی اش گم شد. ثنا خم شد و با پریشانی نگاهی دور و بر انداخت.

استاد گفت: خانم زیر صندلی چکار می کنی؟

بی حوصله سر برداشت. قبل از این که توضیحی بدهد، حامی که مثل او اولین صندلی ردیف سوم، کنار راه عبور نشسته بود، یک خودکار روی میزش گذاشت. ثنا خودکار را گرفت و زیر لب تشکر کرد. حامی اما جدی نگاهش کرد و زمزمه کرد: بنویس.

ثنا به سرعت مشغول شد. در مکثی که استاد کرد تا دنبال جمله ی بعدی بگردد، خودکار را نزدیک بینیش برد. بوی ادکلن حامی عالی بود. لبخندی بر لبش نشست. آیدا که اصلاً متوجه ی ماجرا نشده بود، به پهلویش زد و پرسید: چته؟ خودکارت عطریه؟

ثنا جدی گفت: آره خیلی خوشبوئه.

دوباره به نوشتن ادامه داد. بالاخره بعد از سه ربع ساعت استاد دست برداشت و مشغول درس پرسیدن شد. از روی حروف الفبا می پرسید و باز اولین نفر آیدا بود که اینقدر دستپاچه شد که جواب نداد. نزدیک بود استاد سراغ نفر بعدی برود که بالاخره یادش آمد و با صدایی لرزان جواب صحیح را داد. استاد با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: درسته.

یکی یکی پرسید. ثنا با دقت به او خیره شده بود. با آن نگاه ترسناکش همه را عصبی می کرد. چشمهای گرد و ریز و سیاهش، چنان به مخاطب خیره میشد، انگار می تواند عمق وجود او را مثل کتابی باز بخواند.

نوبت به حامی رسید. راست نشست و با آرامش به استاد چشم دوخت. ثنا خنده اش گرفت. آن هیکل با ابهت که احساس قدرت را القاء می کرد و آن چشمهای آبی که انگار آتش هر نفرتی را خنک می کرد، آشکارا موضع قدرت استاد را کم کرد. در حالی که به سختی سعی می کرد حالتش را عوض نکند، دنبال سؤال سختی گشت. وقتی سؤال را پرسید، ثنا با ناراحتی آهی کشید و فکر کرد: بالاخره زهر خودشو ریخت.

اما حامی با خونسردی جواب را داد و ثنا لبخندی پیروزمندانه زد. استاد لب به دندان گزید و به دفتر نگاه کرد. با اخم گفت: ثنا میلادی.

_: بله؟

سر بلند کرد و به سرعت سؤالی پرسید. ثنا با نگرانی توی ذهنش دنبال جواب گشت، می دانست، ولی حضور ذهن نداشت. استاد با بی صبری گفت: یک کلمه است. بگو.

حامی دفترش را بالا گرفت و جواب را نوشت. بعد هم مشغول خط خطی کردن دورش شد. ثنا از گوشه ی چشم جواب را دید و بلند خواند. استاد سری تکان داد و گفت: نفر بعد.

ثنا زمزمه کرد: یکی طلبت.

حامی نیم نگاهی به او انداخت و گفت: دو تا.

ثنا بدون فکر گفت: خیلی رو داری.

ولی بلافاصله شرمنده شد. انگشت به دندان گزید و سر بزیر انداخت. حامی بی صدا خندید. خنده ی حامی باعث شد تمام توضیحی که می خواست به عنوان عذرخواهی ارائه کند را فراموش کند. دزدانه از گوشه ی چشم نگاهش کرد. اما او دید و به زحمت خنده اش را فرو خورد که استاد نبیند. ثنا هم سر بزیر انداخت و لب به دندان گزید که نخندد.

راز نگاه (2)

سلام سلام دوستام
باز شنبه رسید و باز من خیییییییلی سرم شلوغه. حداقل برای فردا که برنامه ام خیلی سنگینه. دعا کنین از عهده اش بربیام. با کلی تلاش باز فقط تونستم 5 صفحه رو حاضر کنم. هفته ی آینده هم باز کار دارم و قول نمیدم بشه ده صفحه. ولی به هرحال سعی می کنم حتماً آپ بشه. خیلی ممنونم از لطف و همراهی همیشگیتون

ثنا دوباره سر به زیر انداخت. بین شرمندگی و لجبازی گیر کرده بود. خیلی دلش می خواست این غول بی شاخ و دم را از رو ببرد. این نبردی بود که از صبح شروع کرده بود. حالا چرا؟ خدا می دانست. شاید فقط به خاطر قد و قیافه ی متفاوتش بود.

در ذهنش به دنبال جمله ای می گشت که بتواند بگوید. حالا هرچی. اگر می توانست حرف بزند، کم کم نقطه ضعفش را پیدا می کرد. یک بار زمین خوردنش کافی بود. ثنا به خودش قول داد، همین که یک بار او را از رو ببرد، دست بردارد. ندای وجدانش، آنهم با صدای آیدا، در ذهنش بدجوری آزارش می داد. تا به حال با هیچ پسر غریبه ای کل کل نکرده بود. ولی این یکی با این رنگ پوست تیره و چشمهای آبیش، بدجوری وسوسه انگیز بود.

نگاهش را دور چرخاند. حقیقت داشت. بقیه ی پسرها با قیافه های مختلف ولی معمولیشان، اصلاً قابل توجه نبودند. اما این یکی...

اینقدر سرش را بالا برد تا دوباره به چشمهای دریایی اش رسید. لبهایش را بهم فشرد و اولین سؤالی که به ذهنش رسید را بر زبان راند: قدتون دو متره؟

حامی یک ابرویش را بالا برد. پوست تیره اش چین کلفتی خورد. با لحنی جدی پرسید: دو متر؟ نه خانم این چه حرفیه؟ درسته قدم یه ذره بلنده. ولی خیلی باشم 199. باقیش هرچی هست زیر سر این دو سه سانت پاشنه ی کفشه، من بی تقصیرم.

ثنا خنده اش گرفت و گفت: دیدین خودتونم با قدتون شوخی می کنین!

حامی ملایم و جدی گفت: این فرق می کنه. نمی کنه؟ ممکنه شما یه بار به رفیقاتون بگین اوف چقدر خوردم! بعد بشنوین مثلاً من نوعی به دوستام بگم دیدین چقد شکموئه!

ثنا با بی حوصلگی رو گرداند. فکرش را نمی کرد که روز اول دانشگاه، یک همکلاسی درس اخلاق به او بدهد. این بازی را شوخی شوخی شروع کرده بود. اصلاً هم قصد نداشت طولانیش کند. اصلاً تقصیر خود این پسر بود که آنطور بهش خیره شده بود با آن چشمهای آبیش! هرچقدر قیافه و تیپش جدید و خاص بود، حرف زدنش عادی و آشنا بود. انگار سالها بود که او را می شناخت.

از پنجره به مناظری که با عجله از آنها می گذشتند، خیره شد. اتوبوس از یک دست انداز گذشت. دستش از میله رها شد و به طرف حامی پرتاب شد. تنها چیزی که در صدم ثانیه از ذهنش گذشت این بود که همین یکی را کم داشتم!

اما حامی دست برد و کوله پشتی اش را به عقب کشید، طوری که ثنا هم با آن به عقب کشیده شد و تا وقتی که توانست تعادلش را حفظ کند و دوباره میله را بگیرد، آن را نگه داشت. نفسش را به سختی تازه کرد و گفت: متشکرم.

_: خواهش می کنم.

خجالت زده شده بود و احساس بی قراری می کرد. دائم سر می کشید و خیابان را نگاه می کرد. بالاخره قبل از این اتوبوس توی ایستگاه توقف کند، از بین جمعیت به طرف در رفت. آیدا با تعجب پرسید: مگه نگفتی میای خونه ی ما؟

_: نه. معذرت می خوام. باید برم خونه. الان یادم اومد... کار دارم. مامان کارم داره.

_: طوری شده؟

_: نه. خداحافظ.

آیدا ابرویی بالا انداخت و با تردید گفت: خداحافظ.

همین که در باز شد، ثنا پایین رفت و نفس عمیقی کشید. دود گازوئیل شامه اش را پر کرد. ولی مهم نبود. احساس آزادی می کرد. فقط کمی ضعف داشت. به طرف بستنی فروشی نزدیک ایستگاه رفت و گفت: یه بستنی قیفی لطفاً.

بعد توی جیب کولی اش مشغول گشتن دنبال پول خرد شد. اما همان موقع دست بزرگی پول دو بستنی را روی پیشخان گذاشت و گفت: دو تا لطفاً.

ثنا با حرص به طرف او برگشت و گفت: این کارتون چه معنی میده؟

بعد هم پول مال خودش را روی پیشخان گذاشت و با عصبانیت گفت: مال منو جدا حساب کنین.

دوباره به طرف حامی برگشت و با خشم به چشمهای آبیش خیره شد. حامی با ملایمت به فروشنده که داشت بقیه ی پولش را پس می داد، گفت: دو تا برای خودم می خوام.

بعد به طرف ثنا برگشت و گفت: من با دو متر هیکل، یه دونه بستنی به کجام می رسه؟

ثنا وا رفت و با خجالت گفت: معذرت می خوام.

می خواست از خجالت آب شود و به زمین برود. با دست لرزان بستنی اش را از فروشنده گرفت و چرخید. مغازه فقط دو میز پشت سر هم داشت. به طرف میز دوم رفت و روی آخرین صندلی، رو به در نشست.

حامی هم دو بستنی اش را گرفت و روی اولین صندلی میز اول، پشت به در و رو به ثنا نشست. بدون این که به او نگاه کند، به سرعت هر دو را خورد. دستمالی از جعبه ی روی میز کشید. دستهایش را پاک کرد. دستمال را توی سطل مغازه پرت کرد و ضمن تشکر کوتاهی از فروشنده بیرون رفت.

ثنا به بستنی نیمه کاره اش که داشت آب میشد نگاه کرد. دیگر نه میلی داشت و توانی برای خوردن. از جا برخاست. بستنی نصفه را توی سطل انداخت. دستهایش را شست و سر بزیر و شرمگین از در بیرون رفت. چندان راهی تا خانه شان نبود. ولی حال رفتن نداشت. جلوی یک تاکسی دست بلند کرد و یک کورس را رفت. سر خیابانشان پیاده شد. نگاهی به خیابان صاف و دراز و یک طرفه انداخت و فکر کرد: کاش اقلاً یه مغازه ای چیزی اینجا بود و اینقدر منظره ها تکراری نبود.

کولی اش را روی دوشش جابجا کرد. هنوز دو قدم نرفته بود که منظره ی غیر تکراری هم از راه رسید. حامی از پیچ گذشت و به طرف او آمد. ثنا اینقدر جا خورد که قدمی عقب رفت و نزدیک بود تو جوی کنار خیابان بیفتد. حامی اما اینقدر تعجب نکرد. یا اقلاً نشان نداد. فقط به تندی اشاره ای به پشت سرش کرد و گفت: نیفتی.

ثنا پایی را که داشت می رفت توی جو بگذارد، دوباره برگرداند و به سختی نفسی تازه کرد. با ناراحتی پرسید: تعقیبم می کنین؟

_: نه. مسیرم از این طرفه.

نگاهی به اطراف انداخت. بعدازظهر گرمی بود و توی خیابان پرنده پر نمی زد. دوباره رو به حامی کرد و گفت: تا حالا شما رو اینجا ندیدم.

_: تا حالا مسیرم از این طرف نبود.

کلافه شده بود. نمی دانست چه کند یا چه بگوید. بدون حرف دیگری راه افتاد. حامی هم قدم به قدمش می آمد. کمی بعد هم از او پیش افتاد و قبل از ثنا توی کوچه شان پیچید. ثنا با نگرانی پشت سرش را نگاه کرد. حالا جرأت نمی کرد پا توی کوچه بگذارد. کاش لجبازی نکرده بود و با آیدا رفته بود.

قدمهایش سست شد. با تردید سر کوچه ایستاد. حامی تا ته کوچه رفته بود و جلوی در گاراژی سبز خانه شان ایستاده بود. ثنا مات ماند.

اینجا چه می خواست؟ چند لحظه ای با موبایلش حرف زد. در خانه باز شد و پدر ثنا بیرون آمد.

ثنا نفس عمیقی کشید. به پشت گرمی پدر می توانست برود. قدم سریع کرد تا قبل از بسته شدن در به انتهای کوچه برسد. وقتی رسید، نفس نفس زنان سلام کرد. پدر با مهربانی جوابش را داد. حامی هم زیر لب سلامی گفت.

بسته ای توی دستش بود. ثنا با تردید به بسته و بعد به پدرش نگاه کرد. خواست تو برود که پدرش از حامی پرسید: باهم دانشگاه بودین؟

ثنا سر جایش میخکوب شد. ظاهراً خیلی چیزها بود که او نمی دانست. حامی بسته را توی دستش زیر و بالا کرد و آرام گفت: بله.

پدر با لبخند پرسید: ثنا رو شناختی؟

_: بله. خیلی بهتون شباهت دارن.

همه همین را می گفتند و پدر هربار از شنیدنش خوشحال میشد. این بار هم با خوشی دست روی شانه ی دخترش گذاشت و گفت: گفته بودم می شناسیش.

حامی سری به تایید تکان داد و گفت: بله.

ثنا نگاهی پرسشگرانه به پدرش انداخت. پدر لبخندی زد و گفت: با حامی تو قشم همکاریهایی داریم. گفت همین دانشگاه تو قبول شده.

ثنا هم سری خم کرد و بدون جواب تایید کرد. نمی دانست برود یا بماند. زیاد معطل نشد. حامی خداحافظی کرد و با پدر به داخل خانه رفتند. اما هنوز به اتاق نرسیده بودند که شروع شد. باز دوباره جر و بحثهای بی پایان زن و شوهری. باز بابا قرار بود برود و این رفتن و نماندنش پایه ی دعوا بود. قشم کار می کرد. دو هفته می رفت، دو یا سه روز می آمد. تمام این دو سه روز به دعوا می گذشت. مگر مهمانی می آمد یا مهمانی می رفتند که آن هم فقط غر و لندها شکل مؤدبانه تری به خود می گرفتند. تمام نمی شدند. هر دو به همه کار هم حساس و ایرادگیر بودند. بابا به ظرف شستن مامان ایراد می گرفت، مامان به جوراب درآوردن شوهرش غر می زد. آن یکی حرف دیگری می زد، این یکی چیز دیگری می گفت.

ثنا هر دو را عاشقانه دوست داشت. ولی وقتی بابا نبود، جوّ خانه خیلی آرامتر بود. سهیل خیلی کمتر از او اهمیت می داد. شاید هم نشان نمیداد. باهم آنقدر صمیمی نبودند که حرفهایشان را برای هم بگویند.

در آن موقع هم که ثنا به دنبال پدر وارد اتاق شد، سهیل پشت کامپیوتر مشغول یک بازی اکشن بود و ظاهراً هیچ اهمیتی به بحثی که در اطرافش جریان داشت، نمی داد.

ثنا به اتاقش رفت و نشست. تمام سر و صدایی که می شنید یک طرف، هم کلاسی عجیبش یک طرف دیگر. یعنی چه جور آدمی بود؟ اینقدر با بابا صمیمی بود که از قبول شدنش بگوید و بابا برایش تعریف کند که با دخترش همکلاس می شود. یعنی قرار بود راپورت او را هم به بابا بدهد؟ شاید بابا تشویقش کرده بود که رشته و دانشکده ی او را انتخاب کند! آیا اینطور بود؟

اینقدر با خودش درگیر شد که سردرد گرفت. وقتی از اتاق بیرون آمد که بابا رفته بود. همینطور سهیل. مامان دراز کشیده بود و خانه در سکوت فرو رفته بود.

صبح روز بعد همین که وارد دانشگاه شد او را دید. پیدا کردنش بین جمعیت مختصری که توی محوطه در حال رفت و آمد بودند، کار سختی نبود. آن قد بلند و پوست تیره اش به راحتی از بقیه مجزّایش می کرد.

ثنا با ناراحتی رو گرداند. آیدا پرسید: چی شده؟ آقا خوش تیپه تحویلت نمی گیره؟

ثنا با حرص گفت: آقا خوش تیپه خیلی پرروئه.

بعد به طرف کلاسشان راه افتاد. این بار ردیف آخر نشست. آیدا گفت: ببین مریم ردیف سومه. بریم پیشش بشینیم.

_: اگه تو دوست داری برو پیشش بشین.

_: خب تو هم بیا.

_: نمیام.

_: از کجا معلوم اون باز بیاد ردیف سوم بشینه؟

_: معلومه که از اون ردیف خوشش میاد که از اول انتخابش کرده.

_: نخیر با تو لج کرده بود.

_: نخیر با من لج نکرده بود. فقط خیلی دلش می خواست ضایعم کنه.

_: این با لجبازی چه فرقی می کنه؟

_: نمی دونم. بشین آیدا. هرجا دلت می خواد.

حامی آرام وارد شد. انتهای ردیف سوم نشست و به روبرو چشم دوخت. آیدا نگاهی به او انداخت و شانه ای بالا انداخت. ثنا با حرص پرسید: نگفتم؟

آیدا سری تکان داد و نشست. مریم هم آمد و کنار آیدا نشست.

ثنا به پشت سر حامی نگاه کرد. نمی دانست از این که توجهی به او ندارد، خوشحال است یا نه؟ ولی می دانست که خیلی دلش می خواهد کم آوردنهای روز قبلش را تلافی کند. رو گرداند. ولی بیشتر از درس حواسش به او بود تا آتویی به دست بیاورد که نیاورد البته!

تا کلاس بعدی دو ساعت بی کار بودند. مریم پرسید: بریم کتابخونه؟

ثنا گفت: نه بریم بوفه.

آیدا با خنده گفت: تو که فقط به فکر شکم باش.

_: گشنمه خب. صبحونه نخوردم.

_: می خواستی بخوری.

_: حالا که نخوردم. سرم داره گیج میره.

_: خب برو بخور. ما میریم کتابخونه. بعدش بیا.

_: باشه.

قبل از رسیدن به بوفه سر کشید که آن اطراف نباشد. با خودش غرّید: نمی ذارم این دفعه این یه لقمه رو کوفتم کنی.

صدای آشنایی از پشت سرش پرسید: با منین؟

ثنا دو دست به صورتش کوبید. روی پاشنه چرخید. هنوز دستهایش را کامل پایین نیاورده بود که با ناراحتی پرسید: آقا شما جنّین؟!

برای اولین بار خنده ی بلند حامی را دید. ردیف دندانهای سفیدش بین آن لبهای تیره، جلوه ی قشنگی داشت. صدای خنده اش هم زنگدار و جالب بود. مات و متحیّر نگاهش کرد.

حامی پاکتی را به طرفش گرفت و گفت: این بار واقعاً داشتم تعقیبتون می کردم و منتظر بودم تنها بشین. حاج عبدالله گفتن دیروز با عجله رفتن و نشده این رو بهتون بدن. ریختن به حساب من و گفتم برسونم به دستتون که لازمش دارین.

ثنا آهی کشید و گفت: ممنون.

_: بااجازه.

البته بدون این که منتظر اجازه بشود، با قدمهای بلند دور شد. ثنا به پاکت چشم دوخت و آرام درش را باز کرد. همان مبلغی که خواسته بود. پاکت را توی کولی اش جا داد و به پدرش تلفن زد.

_: سلام بابا.

_: سلام عزیزم. زود بگو کار دارم.

_: خیلی ممنون. امانتی تون رسید.

_: خواهش می کنم.

_: نمیشه من خودم حساب بانکی داشته باشم؟

_: نه بابا هنوز زوده.

_: آخه چرا؟

_: کار دارم بعداً حرف می زنیم. خداحافظ.

_: خداحافظ...

با ناراحتی به طرف بوفه رفت. یک قوطی شیرکاکائو گرفت و در حالی که می نوشید، به کتابخانه پیش دوستانش رفت.

راز نگاه (1)

سلام سلام سلامممم
خووووب باشین انشاالله
این قسمت کوتاهه، فقط به این نیت که بدقول نشم. این هفته کلی کار دارم و فکرم مشغوله. انشاالله هفته ی بعدی ده صفحه ی معمول رو می ذارم.

راز نگاه

 

ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد و نگاهی توی کلاس انداخت. آیدا با نگرانی او را هل داد و گفت: خب برو تو. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ همینجاست.

ثنا نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و پرسید: چته تو؟ اعصاب نداری؟

_: مثل این که اصلاً دلت آشوب نیست! بابا روز اول دانشگاهه! من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر برسم.

_: میوه نشسته خوردی.

_: نخیر. برو تو دیگه!

ثنا به آرامی وارد کلاس شد. نگاه دقیقی به تک و توک صندلیهای پرشده انداخت و آرام سلام کرد. بعضیها جواب دادند. آیدا در حالی که پشت سرش می آمد و شانه اش را می فشرد، به جای سلام برای چند نفر سر خم کرد. از فرط اضطراب دیگر صدایش بالا نمی آمد.

ثنا ردیف اول و دوم را رد کرد و ردیف سوم نشست.

آیدا با نگرانی پرسید: مطمئنی همینجا خوبه؟ بیا بریم ردیف آخر.

ثنا با بی حوصلگی روی صندلی جابجا شد و گفت: بشین بابا کشتی منو!

آیدا در حالی که می نشست، زمزمه کرد: پسره رو! چقدر سیاهه!

ثنا از گوشه ی چشم پسری را که هم ردیفشان، با چهار صندلی فاصله نشسته بود، نگاه کرد و زمزمه کرد: black!  

_: میگم حتماً جنوبیه.

_: با این رنگ و رو شمالی که نیست!

_: عینهو افریقاییاس.

_: نه بابا اینطوریام نیست.

دوباره از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: مثل دو رگه های انگلیسی و افریقای جنوبیه.

خنده اش گرفت.

آیدا با کنجکاوی نگاهی به پسر انداخت و پرسید: منظورت چیه؟

_: دماغش کوفته ای نیست. لباشم زیاد کلفت نیست.

_: هوم... چشماشم کمرنگه. خیلی عجیبه!

_: گفتم که افریقا جنوبی! حتماً باباش انگلیسیه، مادرش سیاه پوست.

_: چرا برعکس نباشه؟

_: نمی دونم. به تیپش نمیاد که یه مامان تیتیش سفید داشته باشه. بیشتر بهش میخوره یه بابای سابقاً سفید داشته باشه که حالا از آفتاب سرخ شده با یه مامان سیاه مهربون با پیش بند سفید که دستپختشم حرف نداره.

آیدا خندید. ولی با ورود استاد خنده اش را فرو خورد و دوباره دستپاچه شد.

ثنا زمزمه کرد: آرووووم باش.

استاد خیلی جدی سلام و علیک کرد. بعد از معرفی خودش و شرایط سفت و سخت کلاسش، مشغول حضور غیاب شد. اولین اسم آیدا بود.

_: آیدا ابهری؟

آیدا دست لرزانش را بالا برد و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: حاضر.

استاد نیم نگاهی به او انداخت و برایش تو دفتر حاضری زد. چند نفری برگشتند و نگاهی به آیدا انداختند. همین که استاد سراغ نفر بعدی رفت، ثنا سرش را به طرف آیدا خم کرد و زیر گوشش گفت: خاک تو سرت کنن. آبرو برام نمیذاری با این دست و پا چلفتی بازیت!

_: استادش ترسناکه!

_: تو هم شلوغش کردی.

استاد سینه ای صاف کرد و چشم غره ای به ثنا رفت. ثنا چهره درهم کشید و سکوت کرد. اسمها یکی یکی خوانده میشد. ثنا به آرامی به هرکدام که در دایره ی دیدش بودند، نگاه می کرد و سعی می کرد اسامی را حفظ کند.

استاد گفت: حامی مشعوف.

پسر سیاه پوست دستش را بالا برد و با لحن بی تفاوتی گفت: حاضر.

ثنا ابرویی بالا انداخت و متفکر سری تکان داد. این اسم چندان به این پسر نمی خورد. بیشتر بهش می آمد که جورج یا جیم باشد!

استاد گفت: ثنا میلادی.

ثنا لبهایش را با زبان تر کرد. دست بالا برد و گفت: منم.

حامی مثل چند نفر دیگر کاملاً به طرف او چرخید و نگاهی به او انداخت. استاد سری تکان داد و توی دفتر تیک زد.

ثنا نگاهی دور کلاس که بعد از ورودشان کم کم پر شده بود، انداخت. نگاهش چرخید تا به حامی رسید. حامی هم به او چشم دوخته بود. ثنا لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند.

یک دختر وارد کلاس شد و با ناراحتی گفت: استاد با اجازه...

استاد با اخم پرسید: شما؟

_: مریم یعقوبی هستم.

_: بفرمایید. بار آخرتون باشه که دیر میاین.

ثنا زیر گوش آیدا گفت: اسمش آخر دفتر بود. شانس آورد که جلوی اسمش غیبت نخورده بود. مریم پیش آمد تا به ردیف سوم رسید. از ثنا پرسید: میشه اینجا بشینم؟

ثنا کولی اش را از روی صندلی کنارش برداشت و گفت: بفرمایید.

استاد شروع به درس دادن کرد. آیدا تند تند نت برمی داشت. مریم هم با خط خرچنگ قورباغه ای هرچه می شنید، یادداشت می کرد. ثنا اما آرام گوش میداد و هر نکته ای که به نظرش خاص می رسید را می نوشت.

آیدا در حالی که با عجله می نوشت، غرید: ای راحت طلب عوضی!

ثنا پوزخندی زد و دوباره به استاد چشم دوخت. استاد داشت روی تخته مسئله ای را می نوشت. ثنا آرام رو گرداند. حامی هم همان موقع به طرف او چرخید. نگاهشان برای چند ثانیه بهم قفل شد. سرد و جدی. انگار مسابقه گذاشته بودند که کی زودتر از رو می رود! استاد تک سرفه ای زد و هر دو به طرفش برگشتند.

درس ادامه داشت. بالاخره وقتی استاد دست کشید و اعلام پایان کرد، همه نفسی به راحتی کشیدند. ثنا با حوصله مشغول گذاشتن وسایلش توی کولی اش بود که مریم گفت: من مریم هستم. از آشنایی تون خوشوقتم.

ثنا سر برداشت و نگاهی به او انداخت. قبل از این که حرفی بزند، آیدا گفت: منم آیدام. اینم ثنا. ما از وقتی راهنمایی می رفتیم باهم همکلاس بودیم. خوشحال میشیم با تو هم دوست باشیم.

و دستش را به طرف دوست جدیدش دراز کرد. مریم با خوشحالی دست او را فشرد. ثنا هم کولی اش را روی دوشش انداخت و در حالی که برمی خاست با او دست داد.

حامی هم همان موقع برخاست و بازهم نگاهی به ثنا انداخت. بعد رو گرداند و به طرف در کلاس رفت. ثنا با تظاهر به ضعف سر جایش نشست و گفت: وای آیدا بیگی منو!

_: چته؟

_: دو متر قدش بود! دیدی؟

_: بی جنبه! پاشو دیگه. آبرو برامون نذاشتی.

مریم با تردید پرسید: پسره سیاه پوست بود؟

ثنا دوباره برخاست و با لحنی جدی گفت: آره بابا کاکاسیاهه. زمون برده داری تو خونه ی ما کار می کرد!

آیدا مشتی به شانه ی او زد و گفت: دختره پاک خل شده! حالا همچین تو دل برو هم نبود. اون پسره کاظمی خیلی خوش تیپ تر از این بود.

ثنا با لحن شیفته واری گفت: قدش که به این بلندی نبود!

_: اه برو بابا تو هم! عوضش هیکل ورزشکاری، قدشم آدمیزادی. نه مثل غول چراغ جادو!

_: آی گفتی. غول چراغ جادو خوبه. کاش برم ازش بپرسم چند تا آرزو می تونه برآورده کنه.

مریم که نمی دانست این حرفها را جدی بگیرد یا بخندد، با خنده ای فرو خورده به آنها خیره شده بود. بالاخره در حالی که مطمئن نبود که وسط گفتگویشان جایی دارد، پرسید: چراغش کجا بود؟

ثنا با اطمینان گفت: تو کیفش. نمیشه که یه چراغ رو بشونن رو صندلی دانشگاه! مجبور بود خودش بیاد.

مریم از خنده ترکید.

در کلاس بعدی، بازهم ثنا پیش رفت و با اطمینان روی صندلی اول ردیف سوم نشست. آیدا و مریم از جلوی پایش رد شدند و کنارش نشستند. حامی کمی بعد وارد شد. ثنا با لجبازی به او خیره شد. او هم نگاهی طولانی به ثنا انداخت. پیش آمد و هم ردیف او با چند صندلی فاصله نشست و کیفش را که مثل کیفهای لپ تاپ بود روی پشتی صندلی جلویش آویخت. ثنا هم کوله پشتی اش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشت و با حالی از خودراضی رو گرداند. از بین دندانهای بهم فشرده، غرغرکنان گفت: پسره از رو نمیره.

آیدا با اخم گفت: تحویلش نگیر پررو میشه.

_: این خودش پررو هست!

_: بیشین بابا تو هم.

ثنا راست نشست و به روبرو چشم دوخت. استاد هنوز نیامده بود. کم کم دانشجوها می آمدند و ثنا در ذهنش برای هرکدام قصه ای می ساخت. مریم و آیدا گرم گرفته بودند، ولی ثنا بی حوصله به در چشم دوخته بود. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف حامی چرخید. حامی که ظاهراً بی تفاوت به روبرو نگاه می کرد، سرش را گرداند و نگاهش را پاسخ گفت. ثنا لب برچید و دوباره رو گرداند.

عصر با آیدا دوان دوان خودشان را به اتوبوس رساندند. اتوبوس پر بود. ثنا اولین میله را گرفت و آیدا کمی عقبتر رفت. ثنا تازه جا گرفته بود که چشمش به دست سیاهی که میله ی بعدی را گرفته بود، افتاد. سر برداشت. اینقدر سرش را بالا برد تا نگاهش به نگاه روشن حامی رسید.

یاد شوخی ای که با مریم کرده بود و گفته بود که حامی برده شان بوده است، افتاد. خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت.

حامی پرسید: قیافه ی کاکاسیاها خنده داره؟

ثنا با تعجب سر برداشت. ولی خودش را نباخت و با اخم پرسید: منظور؟

_: خوب میدونی منظورم چیه. مسخره کردن اصلاً کار قشنگی نیست.

ثنا یخ کرد. نگاهی به اطرافش انداخت. اما کسی به آنها توجهی نداشت. حامی هم خیلی یواش، طوری که فقط او بشنود حرف می زد. بعد از چند لحظه دوباره سر برداشت، اما نگاهش را به زیر انداخت و با محکمترین لحنی که صدای لرزانش اجازه میداد، گفت: معذرت می خوام.

بعد با حرص اضافه کرد: البته گوش وایسادن هم اصلاً کار خوبی نیست.

_: داشتین درباره ی من حرف می زدین. اگر این نبود، دلیلی نداشت گوش وایسم.