ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (3)

سلام دوستان
اربعین حسینی بر همگی عزاداران آن حضرت تسلیت باد.


اینم پنج صفحه نتیجه ی کشتی گرفتن من با قوه ی الهام فراری... نمی دونم چرا نمی خواد همکاری کنه. ظاهراً باز تشریف بردن تعطیلات! مگه گیرش نیارم...

اگه دنبال قصه ی خنده دار و پر از کل کل و دعوایین به سایت این دوستم سر بزنین.

با آیدا توی کتابفروشی بودند. از آن کتابفروشیها شلوغ بهم ریخته که کلی باید می گشتند تا کتابی که استاد گفته بود را پیدا می کردند. آیدا یکی پیدا کرد و بعد از مدتی ثنا هم یکی دیگر زیر دسته ی بلندی از کتاب یافت. پشت به آیدا روی زمین سر پا نشست و در حالی که سعی می کرد، کتاب را بیرون بکشد، گفت: آیدا؟ دلم می خواد اون یکی کتابم بخرم. استاد گفت واجب نیست، ولی یکی می خریم برای هر دو تامون. داشته باشیم بهتره مگه نه؟

احساسی می گفت آیدا دیگر پشت سرش نیست؛ ولی توجهی نکرد. به زحمت کتاب را بیرون کشید و گفت: ولی من الان پول ندارم. تو داری؟ قرض؟

دستی دسته ی کتابها را گرفت تا روی سر ثنا نریزند. و صدای آشنایی گفت: بله دارم.

ثنا چشمهایش را بست و فکر کرد: لعنتی! داشتم فکر می کردم بوی ادکلنش توهّمه!

از جا برخاست و با آشفتگی نگاهی به حامی انداخت. بعد چرخید و با نگاه آیدا را جُست. آیدا از آن طرف مغازه دستی تکان داد و با اشاره گفت: خوش بگذره. بای.

ثنا بی حوصله گفت: زهرمار!

اما آیدا بدون دیدن نگاه خشمگین او از مغازه بیرون رفت. ثنا هم از روی دسته ای کتاب رد شد تا به طرف صندوق برود.

حامی پرسید: چقدر می خوای؟

ثنا با حرص به دسته ی کتاب که بر اثر برخورد پایش روی زمین ریخته بودند، نگاه کرد و پرسید: چی چقدر می خوام؟

دوباره سر پا نشست، کتابی که می خواست بخرد را روی پایش گذاشت، کوله اش را عقب زد و مشغول دسته کردن کتابها شد. حامی هم جلویش نشست و در حالی که کمکش می کرد، گفت: پول، برای کتاب.

یک دسته مو از زیر مقنعه اش بیرون ریخت. آنها را زیر مقنعه راند و گفت: نمی خوام. می خواستم با آیدا شریکی بخریم.

حامی کتابهای دسته شده را از توی راه کنار زد و ایستاد. ثنا هم برخاست. حامی گفت: گفتی قرض می خوای. میدم بهت، بعد با حاجی حساب می کنم.

ثنا به دکمه ی پیراهنش نگاه کرد و فکر کرد: تو عمرم اینقدر احساس کوتولگی نکرده بودم.

بعد به آرامی گفت: نه متشکرم. عجله ای نیست.

بعد ادایش را درآورد و محکم گفت: خودم از حاجی می گیرم.

گوشی اش را بیرون کشید و در حالی که دوباره توی انبوه کتابها جستجو می کرد، شماره گرفت.

_: سلام بابا.

_: سلـــــــــــــام دختر بابا. خوبی؟ خوش می گذره خانم دانشجو؟

_: ممنون. شما خوبین؟

_: خدا رو شکر. خوبم.

_: این هفته میاین؟

_: معلوم نیست. چرا؟

_: یه خورده پول می خواستم. برای کتاب. کم آوردم.

_: از حامی بگیر. من باهاش حساب دارم.

_: نه خب پس باشه عجله ای نیست.

_: نه باباجون هروقت خواستی از حامی بگیر. مشکلی نیست. باهم حساب می کنیم.

_: ولی آخه...

_: آخه چی؟ نگران نباش. من بهش اعتماد دارم. کاری نداری؟ باید برم.

_: نه ممنون.

_: پس میگی به حامی.

_: چشم.

_: خداحافظ.

_: خداحافظ.

ثنا قطع کرد. کلافه نفسش را بیرون داد و به حامی نگاه کرد. حامی که دو قدم آن طرف داشت کتابی را ورق میزد، با لبخندی پیروزمندانه سر برداشت. از توی جیب بغلش یک چک پول در آورد و به طعنه انگشت زیر بینیش کشید. بعد چک پول را به طرف او گرفت.

ثنا با حرص پرسید: میشه به من بگین شما کی هستین؟

_: فکر می کردم قبلاً بهم معرفی شدیم.

_: نخیر. هنوز خیلی مونده که من شما رو بشناسم. پولم نمی خوام. ممنون. میشه اجازه بدین رد شم؟

حامی عقب رفت و گفت: بفرمایین.

ثنا عصبانی کتابی را که برداشته بود حساب کرد و بیرون رفت. حامی هم کمی بعد بیرون آمد. با قدمهای بلند خودش را به او رساند و کتاب دوم را به طرفش گرفت.

ثنا رو گرداند و گفت: نمی خوام.

_: صدقه که نمیدم. پولشو از بابات می گیرم.

_: تا ندونم چه رابطه ای بین شما و باباست هیچی ازتون نمی گیرم.

_: چرا شلوغش می کنی خانم میلادی؟ حاجی که توضیح داد.

_: حاجی گفتن بین من و ایشون یک همکاریهایی هست. شما بودین به این جمله شک نمی کردین؟

حامی خندید و گفت: چه شکی؟ شما به پدر خودتونم اعتماد ندارین؟

_: نمی دونم. نه. اینطوری نیست. ولی آخه من تا حالا اسم شما رو هم نشنیده بودم. بعد حالا یک دفعه اینقدر...

_: اینقدر چی؟

_: خیلی صمیمی هستین.

_: اشکالی داره؟

_: نه ولی... چه همکاریهایی؟

_: پدر شما تاجره. خب ما یه مقدار همکاریهای تجاری داشتیم.

_: یه کمی؟

_: خب بیشتر از یه کمی. اینقدر که به من اعتماد داشته باشن.

_: پس چرا اسمتونو نشنیده بودم تا حالا؟

_: چی بگم؟ لابد قابل ندونستن.

_: این که حرف مفته. بابا آدم کم حرفی نیست.

_: زنگ بزنین از خودشون بپرسین.

_: نمی خوام. اگه بابا نگفته بهم، حتماً دلیلی داشته.

_: قربون آدم چیز فهم.

ثنا در حالی که با ناراحتی پیش پایش را نگاه می کرد و مستقیم به جلو می رفت، گفت: تا وقتی که بتونم دلایل کاراشو بفهمم پیر شدم.

مکثی کرد. بعد به طرف حامی برگشت و با ناراحتی گفت: حتماً شما خیلی بهتر از من می شناسینش.

_: چی بگم.

_: بهم بگین اونجا چکار می کنه؟ با کی میره میاد؟ خونه اش چه جوریه؟ خورد و خوراکش مرتبه؟ البته می دونم آشپزیش خوبه ولی...

حامی آهی کشید و گفت: خیلی ببخشید. جسارته ولی... حاجی اگه به من اعتماد داره، به خاطر اینه که خیالش راحته که دهن من چفت و بست داره. از من نخواین که حرفی بزنم. اگه لازم بود چیزی بدونین خودش می گفت بهتون.

_: ولی آخه چرا؟ اونجا چه خبره؟ چرا ما رو هیچوقت نمی بره؟ نکنه داره یه کار غیر قانونی می کنه؟

حامی با لبخندی دلجویانه گفت: نه خانم این چه حرفیه؟ حاجی مرد شریفیه.

ثنا با تردید پرسید: اونجا... زن داره؟

حامی با بی حوصلگی پرسید: چرا اینا رو از خودش نمی پرسین؟

_: نمی تونم. ما... ما اینقدرا باهم صمیمی نیستیم. از وقتی یادم میاد همیشه قشم بوده. دو هفته یه بار گاهی میشه ماهی یه بار میاد اونم یکی دو روز. چی بشه که سه روز بمونه. فرصتی نبوده.

به سر خیابان رسیدند. حامی دوباره کتاب را به طرفش گرفت و گفت: متاسفم. من نمی تونم جوابی بهتون بدم. بفرمایید.

ثنا کتاب را گرفت و به جلدش چشم دوخت. آرام پرسید: با بابا حساب می کنین؟

_: بله. خیالتون راحت باشه.

_: ممنون.

_: خواهش می کنم.

ثنا سر بلند کرد و گفت: فقط یه چی رو بهم بگین. بابا اونجا خوشبخته؟

حامی ملتمسانه گفت: ثنا خانم... خواهش می کنم. من هرچی بدونم از دل حاجی خبر ندارم.

ثنا سری به تایید تکان داد و آرام خداحافظی کرد.

وقتی به خانه رسید، بلند سلام کرد. مامان توی آشپزخانه بود و با موزیک ملایمی آشپزی می کرد.

ثنا جلو رفت. توی درگاه ایستاد و سلام کرد. مامان رو گرداند و با لبخند گفت: سلام. بی سر و صدا میای.

_: شما سرتون گرم بود.

مامان لبخندی زد. گوجه های خرد شده را توی روغن داغ ریخت. صدای جلز ولز روغن بلند شد. ثنا آرام گفت: امروز با بابا حرف زدم.

مامان بدون عکس العمل به کارش ادامه داد. ثنا مکثی کرد تا تاثیری ببیند. بعد ادامه داد: پول می خواستم. برای کتاب.

_: مگه این روزا قراره بیاد؟

_: نه. برای همین گفت از همکلاسیم بگیرم. اسمش حامیه. حامی مشعوف. بابا رو میشناسه.

_: خب؟

_: عجیب نیست؟

_: چی؟ این که باباتو می شناسه یا این که گفته ازش پول بگیری؟

_: هر دوتاش. پسره سیاه پوسته.

_: خب لابد جنوبیه.

_: ولی آخه...

_: تو نمی خوای لباستو عوض کنی؟

_: تو چیزی می دونی مامان؟

_: من هیچی نمی دونم. و علاقه ای هم ندارم که بدونم.

_: همین بی توجهی ها رو می کنین دیگه...

_: برو دختر. برو لباستو عوض کن الان نهار حاضر میشه. من بی توجه نیستم، فقط مثل تو فضول نیستم. دماغتو از زندگی مردم بکش بیرون.

_: زندگی مردم؟ زندگی بابامه!

_: زندگی باباته یا این همکلاسی سیاه پوست؟ چرا شلوغش کردی؟ بابات با هزار نفر ارتباط داره. خب لابد یه حسابایی با این بنده خدا داشته که پولتو بهش حواله کرده. چرا شلوغش می کنی؟

_: چقدر شما باهم تفاهم دارین! اونم همش میگه چرا شلوغش می کنی؟

_: کی؟ بابات؟

_: نه همکلاسیم.

_: برو لباستو عوض کن.

_: چشم.

آیدا تلفن زد. ثنا در حالی دکمه های مانتویش را باز می کرد، گفت: سلام. معلوم هست کجا ول کردی رفتی یه دفعه؟

_: علیک سلام. بمونم چکار کنم؟ تو که چشم آبیتو دیده بودی و از دل و دین افتادی. دیگه آیدا کدوم خریه؟

_: می کشمت آیدا. یعنی چی این حرفا؟ بین من و اون هیچی نیست.

_: خب الان هیچی نیست. ولی باید بالاخره به جوونا کمک کرد. منم دارم برات موقعیت سازی می کنم دیگه! دستم درد نکنه.

_: ای نمیری آیدا. این مزخرفا چیه میگی؟

_: بالاخره تکلیف منو معلوم کن. می کشی منو؟ بمیرم؟ نمیرم؟ من یه لنگه پا موندم این وسط بالاخره وصیتنامه بنویسم یا نه؟

_: تو بنویس چیکار داری؟ یه بار دیگه منو با این غول ول کنی، کشتمت.

_: چیه؟ نکنه چشم آبیه اذیتت کرده؟

_: نه ولی آخری پسرخاله شد و بهم گفت ثناخانم. می خواستم بزنمش.

_: جااااان؟ پس خیلی خاطرتو می خواد. مبارکه.

_: چی چی رو مبارکه؟ همش تقصیر توئه. ضمناً اون یکی کتابه رو که استاد گفتم خریدم. نصف پولشو باید بدی. تنهایی جیبم درد می گیره.

_: خریدیش؟! با کدوم پول؟ تو نبودی داشتی فحش می دادی کتاب گرونه و برای همون اولی پول خردای ته جیبتو جمع و جور می کردی؟ از کجا پول آوردی؟

_: از غول چراغ جادو قرض کردم. چون تو رفتی گم شدی. اونم فهمید پول می خوام.

_: بهتر. چون من که پول نداشتم. از این غولت بپرس ببین می تونه برای من یه چارچرخه ی باکلاس گیر بیاره؟ همچین شاسی بلندم باشه بیشتر دوست دارم.

_: ای بنازم اشتهاتو! عزیزم چیز دیگه ای نمی خوای؟ خونه ای؟ ویلایی؟ گردش اروپایی؟

_: خب الان که وسط ترمه. برای تعطیلات میان ترم اگه یه تور دو هفته ای برم اروپا بدم نمیاد. می دونی؟ من آدم قانعی هستم.

_: ای جانم! فدای اون قناعتت بشم من. نری تو رویا نصف پول کتاب یادت بره! از تو حلقومت می کشم بیرون.

_: خسته نباشی. حالا نه که خودت پول دادی، از تو حلقوم منم می خواد بکشه بیرون. ببین به این پسر خالت بگو رفیقم حالشو نداره پول بده. شما خودت بقیشو با پول نهار حساب کن.

_: نه دیگه. اومدی نسازی. مامان داره صدام می کنه. باید برم. ولی یادت نره.

_: حالا بذار من رنگ اون کتاب رو ببینم. اگه ارزششو داشت، پولم میدم.

_: هوم. باشه. فعلاً.

نظرات 44 + ارسال نظر
سمیرا چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ب.ظ

سلام شاذه جون
آخی چه باحال ثنا جون عاشق کاکا سیا شده
مرسی بازم عالی بود

سلام عزیزم
بله کار دل حساب کتاب نداره :)
خواهش می کنم گلم

moonshine شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام خسته نباشید .
کمه خیلی کمه برای منی که تا کتابو تموم نکنم کنار نمی زارم خیلییییییییییییی کمه ولی بازم دستت دردنکنه که باوجود سه تا بجه بازم برای دل ماهم که شده میزاری .
این سری کتابت خیلی طولانی شده هرچند که خیلی کم میزاری ولی بازم بعداز گذشتن این همه وقت تازه فهمیدیم پدر ومادر ثنا از همجدازندگی میکنن ولی بازهم خوبه که تواین قسمت به یه جاهایی رسیدیم که جای بسی خرسندیست برای ما شاذه دوستان .ازت ممنونم که وقت میذاری و با حجم کاری زیادی که داری بازم برای ما مینویسی .نمیدونم شناختی یا نه همونیم که دوتا بچه کوچیک دارم ولی خدا وکیلی امروز سر ظهر که یکم سرم خلوتتر شد جنگی اومدم وبه سایتت سر زدم که اونموقع چیزی نذاشته بودی کلی دماغ سوخته شدم ولی عصری وقت کردم واز دیدن قسمت جدیدت کلی زوق کردم .بازهم از ت ممنونم
امیدوارم خدا پشت وپناه خودت وخونواده گلت باشه

سلام
سلامت باشید
خیلی لطف داری دوست من. واقعاً ممنون این همه محبت و همراهی شما هستم و شرمنده که بیش از این نمی رسم.
شرمنده صبح نبودم. نشد زودتر بذارم.
نشناختم متاسفانه. چند تا دوست دارم که دو تا بچه ی کوچیک دارن. اگه لطف کنی بهم بگی ممنون میشم.
به همچنین شما دوست عزیزم

فاطمه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:04 ق.ظ

عرض و طول ارادت

تنکس

نیکا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:21 ب.ظ http://nikavasina.persianblog.ir

این حامی چقدر مرموزه..واقعا منم کنجکاو شدم که بدونم چه رابطه ای بین پدر ثنا و حامی هست..ما هم کنجکاااااااااااو..شما هم هی حس کنجکااااااااااوی ما رو تحریک کن

بلی بلی

مهندس بیسکویت خور پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://rainy-girl.persianblog.ir

سلام

سلام عزیزم

بهار پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:09 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم.
دلم برات تنگ شده بود. ببخش دیر اومدم چون امتحانای آخر فشرده بود.
داستانت خیلی باحاله. دوسش دارم

سلام عزیزم
منم همینطور. خواهش می کنم. موفق باشی
خیلی ممنونم

ملودی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:58 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون خوبی عزیزم ؟ هییییی واییی الان نوشتم بعد گفت کد درست نیست همه ش دود شد خواهر جان میگم نشستم یه نفس همه ی عقب موندگیهامو خوندم عجب جریانی شده جریان این حامی منم اینجا فوووضولیم گرفت چه برسه به ثنا . من جاش بودم میرفتم قشم ببینم بابام چیکار میکنه بووووسای ابدار برای خودت و خوشگلات

سلام ملودی جونم
خوبم. تو خوبی گلم؟
نه بابا. یه بک سپیس بزنی برمیگرده همون جایی که بود.
خیلی ممنونم. خسته نباشی
آره باید بره دیگه
مرسی عزیزم

گوگولی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

فداتون،مررررسی!صبح شما م به خیر،و علیکم السلام!!!

زنده باشی! خواهش می کنم.

گوگولی سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

ایول سرشب!!!اوکی،خییییلی ممنون!!!

آره بعد عمری گفتم یه شب زود بخوابم بلکه کمبود هفته ام جبران شه

گوگولی سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلاممممم،بازم من!!!!
اهم،میبینم کهههه،ما رو به رفیق قدیمیمون رساندید!!!!!ایییییول!!!
فقط،نفهمیدم،خودش بلاگره؟!چه جوریاس؟!آدرس مادرسی نداده،من شیجوری جوابشو بدم؟!!!؟

سلاممممممم. بازم خوش اومدی

بله بله. قدیما همشهری بودین و اینا...
نه بابا ما کلی زحمت کشیدیم تازه شده وبلاگ خون ایمیل و شماره تلفنشو دارم. ولی الان چون مختصر موج خوابی به سویمان در جریان است و اگر نقاپیم عقب نشینی می کند!، شرمنده. فردا صبح میام برات خصوصی میذارم انشاالله :*

زهورا سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ

به روی چشم،میخوشم از این به بعد
خیلتون تخت اگر اهل تحویل گرفتن افسردگی بودم که تا حالا هفت تا کفن عوض کرده بودمیه دپ کوچوله گذراست انشاا...
راستی من گوگولی نمیشناسم؟!ولی دعوت کنین به کله میامدلم پر کشید.

ممنون.دوستت دارررررررم

آفرین
آره بابا ما خودمون این کاره ایم
الان بهت اس می زنم معرفیش می کنم

قربانت

پرواز سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 ب.ظ http://desertgirl1367.blogfa.com

سلام شاذه جون خوبی؟؟؟آدرس وبم عوض شده با اسمش بی زحمت تغییرش میدی؟؟؟http://desertgirl1367.blogfa.com آدرسمه....اسمم دختر کویر...

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
چشم :)

زهورا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ

منم خوبم الحمدلله ممنون
یه خورده کسلم،کاش میشد منم با نینا اینا بیام پیشتون قصه برام بگین،نینا هم شوخی کنه یکم بخندیم،نمیدونم خنده هامو کجا گم کردم؟!!! به یابنده،یک خودرو لندکروز مژدگانی میدهیم

ای بابا نینا کجا بود؟ خیالت تخت. همونقدر که تو راهت دوره، ما هم از هم دوریم. همه اینقدر گرفتارن که اصلا یادم نیست دفعه ی آخر کی بود که نینا اینجا بود...

جان خودت به افسردگی میدون نده. به پر و پاش بپیچ فیتیله پیچش کن! می خواستم بگم فکرای خوب کن، یاد اون شعر اشکها و لبخندها افتادم. یادته که؟ یک ظرف پر میوه...

مخصوصا تکه ی آخرش خوراکمه! نه که استعداد دپرسی هم دارم، شدیداً سعی می کنم مبارزه کنم. تو هم سعی کن. ضرر نداره. مشکلات همیشه هست.

به نظرم آورم
آنچه خواهد از جهان دلم
یاد آنها
کند شادان مرا
دل شود رها
از درد و غم...

خوش باشی عزیزم. اتفاقا امروز داشتم فکر می کردم کاش یه روز یه مهمونی بدم تو و نینا و فا و گوگولی و سوسک سیاه و آهو و ... انشاالله که بشه به زودی

گوگولی دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:40 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

اوووا،زحمتتون شد که اینجوری!فک کردم مثه بلاگفا میشه!!!
اوه،ایول انشاءالله،جتما"،کامینگ سون!!
ا،چه خوووووبب،انشاءالله ک جور بشه،اینجوری ارتباطات،بسییییی ساده تر خواهد شد!!!ایول،فک کنم قابلیتشو داره

نه بابا چه زحمتی!! از ویرایش کردن آسونتر بود یعنی ویرایش نمیشد. باید همش رو بازنویسی می کردم. منم که تنبلللل

انشاالله. آی ام ویتینگ تو!

الهی آمین. آیپاد یکه. گفتم اول آپگریدش کنن بلکه قوی شه.

متینا وبهاره دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:54 ب.ظ

سلام بر بانو علیا مخدره ملکه بزرگ خانه
راستش چند تا نکته رو در روند داستان بهش برخوردم یکی فضا سازی داستان رو داری از دست می دی.مثلا قیافه کلی از ثنا.خونه لباس وحتی فضای ماه آغاز سال تحصیلی گاهی پرداختن به این فضاها به درک وگرفتن داستان بیشتر کمک می کنه.ضمنا در نوشتن ها دچار کمی فرا فکنی شدی فضای هر قسمت با فضای قبلی متفاوته درحالیکه فضای قسمت قبلی هنوز جای کار داره وبه اتمام نرسیده به نظرم باید به ادامه فضای قبلی می پرداختی مثل قسمت دوم وسوم.
درنهایت نویسنده تو هستی وتصمیم گیرنده خودت.
موفق باشی.

علیک سلام بر دوست گرامی
بله قبول دارم. این روزها ذهنم خیلی درگیره و اصلا تمرکز ندارم. حتی لحن هر پاراگراف هم متفاوته و داستان یکدست نیست. با شخصیتها هم اخت نشدم. هرروز هم یه اتفاق تازه میفته و ذهنم بیشتر از قبل مشغول میشه. امیدوارم کم کم رو روال بیفتم و اصلاحش کنم.

پرواز دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااام...خبررررررررررررررررررررررررررر 98ia بازززززززززززززز شده ذوق مرگ شدم

سلااااااااااااااااام
مرسیییییییییییییی
خوش خبر باشی

نگین دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

منم تسلیت میگم با کمی تاخیر

متشکرم آلبالوجون

رها دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
عزاداری هاتون قبول !
مرسی . عالی بود .
از وقتی این قسمت رو خوندم بیت : گر بامن نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی ، همه اش تو ذهنم تکرار می شه .

سلام
متشکرم. شما هم به همچنین
خواهش می کنم
بله بله. اصل مطلب همینه

لی لا دوشنبه 26 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلام شاذه جون
خوبی عزیزم؟
اوضاع روبراهه انشالله؟
دستت درد نکنه
این پسره چرا اینهمه تو کاره دختره سرک میکشه...واااااااااای که چقدر من ازین کار نفرت دارم...سرک تو کار کسی بکشم یا سرک تو کارم بکشن...اوخ اوخ اوخ....
میبینم که آقای پدرشونم متاهله 2جانبه هستن

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خدا رو شکر.
خواهش می کنم

آره خییییلی فضوله می زنم می ترکونمش آخر
بله یحتمل که اینجوریه

سوری یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

بچم حامی!!واسه چی همش مسخرش میکنه این دختره؟!ایییییش!!!

ها طفلک! هی این هیچی نمیگه! اگه یه بار صداشو بلند می کرد ثنا مجبور بود چهار دست و پا دنبال سوراخ موش بگرده

سما یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:26 ب.ظ

خوش باشی سماجون

لیلا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ http://sayta58.blogfa.com

سلام عشقم تو وبلاگ نامزدی ما(مریم)کامنتت رو دیدم و اسمت به نظرم اشنا اومد
عزیز دلم بیشتر کتابات رو تو سایت نودهشتیا خوندم وتا الان فک کردم که یه دخمل بلندپروازه نویسنده کتابا نگو خانوم نی نی هم داره
خیلی خوشحالم از اینکه وبلاگت رو پیدا کردم از این به بعد دیگه ول کنت نیستم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. نی نی که چه عرض کنم؟ سومی پنج سالشه. از نی نی بودنشون گذشته خیلی خوش اومدی

coral یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:30 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

میدونی من از جمعه که پست گذاشتی چند بار رفتم و اومدم که کامنت بذارم و نشد.الان دیدم باز شد،از خوشحالی یه جیغ بلند کشیدم
من این داستان رو خیلی دوس دارم.داستان هایی از این دست،کاملا عشقه منه.خوندن روابط دو تا جوون(بله،تلحویا قبول کردم که پیر شدم) و مسایلشون همیشه برام جالبه...
مرسی شاذه جونم...
راستی اگه ما یه سوژه بدیم،شما با الهام خانوم روش کار میکنین؟؟!!یا حتما باید سوژه رو الهام خانوم بدن؟؟؟!!

شرمنده این کامنت دونیا گاهی گیر می کنن و باز نمیشن. خودتو ناراحت نکن :)
الان باید یادآوری کنم بگم منم همینطور؟!
خواهش می کنم گلم
شما سوژه هاتونو بدین. خیلیم ممنون میشم. بسته به الهام جان داره که عشقش بکشه چطور استفاده کنه. یا میزنه تنگ یه سوژه ی دیگه، یا یه داستان مستقل از توش درمیاره. بالاخره مفیده. خیلیم ممنون

زهورا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام خوبین؟ممنون از داستان
اگر هی فامیلش تکرار نمیکردین میگفتم داداش ناتنیشه و بابا جون زیرآبی تشریف میبرن ولی الان نمیدونم چه حدسی بزنم؟!

موفق باشین با این همه مهمون داری

سلام
خوبم. تو خوبی؟
خواهش می کنم. نه داداش ناتنیش نیست

سلامت باشی عزیزم

نیلا... یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام شاذه جونم..حال و احوال
این قسمت هم مثل همیشه عالی بود ...
دست پنجولت طلا
راستی فدات ....کلی این کلبه حقیرو رو نق بخشیدی
ممنون گلم

سلام عزیزم
الهی شکر. تو خوبی؟
خواهش می کنم
سلامت باشی. قابلی نداشت

آهو یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:25 ق.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام منم اربعین رو تسلیت مبگم. اگر چه دیروز اربعین بود.
اه بالاخره الهام خانوم تشریف آوردن ولی بازم من این یکی داستانتون رو هم نشد بخوندم فکر کنم باید صبر کنم این یکی رم بذارین برای دانلود. بعدش بخونمش چون این چند روز فعلا پسر دایی داری داریم
منم دلم مثل نینا برای دور هم نشستن داستان تعریف کردن خیلی تنگ شده

سلام
متشکرم
نه بابا همچین درست حسابیم تشریف نیاورده! از راه دور یه خط یه خط مسیج میزنه انگار! تازه می ترسه خرجش زیاد شه یا من پررو شم، یه دفعه نمیگه
بعله ما هم پسردایی داری داریم. خدا همشون حفظ کنه. طفلکیا...
هی... اگه تونستی گوش نینا رو بگیری ورش داری بیار اینجا دور هم گپ بزنیم و قصه بگیم.

شمیلا یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ق.ظ

سلام،
خسته نباشی مرسی مرسی از mailet با همه مشغله هات برام فرستادی . ممنون ، دیگه کلی شرمنده شدم . داره از حامی خوشم میاد ، یه جورائی
مثه همون غول چراغ جادو میمونه ، همه جا هست. بازم مرسی ..... موچ

سلام
سلامت باشی.
خواهش می کنم عزیزم. قابلی نداشت.
بله همون غول چراغه! دم به ساعتم همه جا ظاهر میشه مال اونه

آزاده شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

کاش محرم دیگه اربعین دیگه خونه باشم

حتما هستی! ناامید نباش. همین الان از حضرت سیدالشهداء بخواه. کریمتر از اون حضرت کجا پیدا میکنی؟ بخواه و مطمئن باش به لطف و کرم ایشون

گوگولی شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:50 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

قهوه و این داستانا رو ک بد جووور پایه م!!!!
مرسیییی از تبریک،امروز توجه کردین چ بزرگ شدم!!!!
دخملتونم میگم ک،دورادو دیدمش،ولی خیلی ماهه ماشاءالله!!!
نفهمیدم چی اشتب شده،ولی هر چی بوده،فدای سرتون!!!

خووووبه! هستم
خواهش می کنم. بله بله اصلا از چند روز پیش تا حالا کللللی اومده روت

خیلی لطف داری عزیزم

درستش کردم. حق با تو بود. توجه نکرده بودم.

یلدا شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

آخیش بعد از چند روز دوری از نت چسبید داستانت دختر

نوش جانت عزیزم

پرواز شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:39 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام بر شاذه جونم...هر دفعه پیام میفرستم نمی دونم میرسه یانه آخه وسطاش میاد اشکال در بارگیری...

حالا دوباره می فرستم..عرض به حضور عزیزت که بابا جان من کارگر روز مزده به خاطر همین هی اینور و اونور در ترددیم...ولی الان دیگه یه ده سالی میشه این شهری که الان هستیم موندگار شدیم...
ولی من باز مسافرت و مهاجرت می خواممممممممممم... شاید این دفعه خودم در جستجوی کار برم یزد تنوع بشه برام

قربونت برم واستانتم خوندم و لذت بردم و منتظر ادامه اش

سلام بر پرواز مهربان
والا نیدونم مشکل چیه.

الهی سایه اش همیشه بالای سرتون باشه.
به سلامتی....

وووی! برای تو خوب و جالبه. ولی به پدر و مادرت رحم کن. چقدر اثاث کشی

یزد دوست دارم. شبیه کرمانه. احساس خودمونی بودن می کنم.

زنده باشی مرسی

الهه شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

ایی نکنه پسر باباش باشه؟
اونوقت میشن خواهر برادر
چه شود...اگر اینجوری باشه ضد حاله رو خوردیم

ای وای من! اونوقت که خیلی اوضاع خیلی قاراشمیش میشه

nina شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:01 ب.ظ

salam khubin? Sharmande fingilishe ba mobilaaam :( migama biain beshinim ye fekri bokonim delam vase dastan goftan tangideeeeee:D

سلام
خوبم. تو خوبی؟ موبایلت مگه فارسی نداره؟!
ای بابا... خانم محصل تو کجا ما کجا؟ اگه وقت کردی بیا رودررو بشینیم قصه هم میگیم. چند وقته رو مود چت نیستم اصلاً. نمی دونم چرا. از فکرش اذیت می شم.

گوگولی شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.googooli2006.blogfa.com

سلام سلام سلاممم!!!آخیشششش،بالاخره نه امتحانی،نه چیزی،کلاسامم ک فرستادم تعطیلات میان ترم!!!!
دیگه آدم اینقدر فراغت داشته باشه،تازههههه،تااااازه،تفلدشم باشههههه،درسته ک اربعین بودو امسال دیگه مثه هر سال از ی هفته قبل،همه رو کچل نکرده بودم با یادآوریه امروز!!!ولی میتونستم ک بیام با خیال ب نسبت،راححححت،داستان اوشگل و جدید بخونم کهههه!!!ای جان!!!
پ.ن:میگما،باو ی فن میتینگ بذارین،ی جا خوبو خوش آب و هوایی،لب جوبی،زیر درختی،جایی!!!!این جور جاها ک نمیشه خیلی صحبتید!
خلاصه ک انشاءالله ب جمع خوانندگان بازگشتیم،این آقا غوله هم تیلی باحاله ظاهرا"!!!؛))
انشاءالله ب زودی تو بلاگ خودمم اکتیو پیشم دوباره،میبینیمتان!!!؛*
راستی نوشت:من هی یادم میره بگم!ماشاءالله دخترتون خیلی ماهه،من همینجوری دورادور عاشخش شدم!!!؛*دوباره من بعده عمری اومدم،کلی حرفیدم!فعلنی بابای!!!؛*

سلام سلام سلامممممم
آخ جوووووووووون. خوش برگشتی
به به تفلدت خییییییییییلی مبارک
آره بابا این میتینگای این دو روزی که خیلی دردناک بودن. یه میتینگ درست حسابی بذاریم قهوه ای گپی شوخی... چه وضعشه آخه؟
از خصوصیتم ممنون. میرم ببینم چی بوده اصلاحش می کنم.
بلی بلی خیلی خیلی
انشاالله. منتظرم.
کی دختر منو دیدی؟ ما که هرجا باهم بودیم مراسم ختم بود و اینا...
خیلی خوش اومدی. مرسی :* :* :*
راستی ببخشید جوابت جا موند اشتباهاً تایید کردم بعد جواب دادم.

بهار شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ب.ظ

واااای بقیشو خوندم فهمیدم مرسیییییییی خیلی باحاله

خدا رو شکر. داشتم فکر می کردم چه جوری توضیح بدم که مفهوم باشه

بهار شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:05 ب.ظ

من کیم عاااااااااااالی بود. فقط یه چیزی رو متوجه نشدم مگه پانی و اینا شخصیتای خیالی نبودن؟پس مهرداد چطوری می دیدشون؟مثلا وقتی پانی و فرید رفته بودن رستورام سونیا و مهرداد و دیدن دعواشون شد.

خیییییلی ممنونم. خوشحالم که لذت بردی

متینا وبهاره شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام خانمی
اربیعین حسینی بر تو خانواده گرامی تسلیت می گم.
اوضاع واحوال خوبه ان شاءالله؟
احوال الهام خانم چه طوره بهش بگو از صفا سیتی برگرده وبذاره ما با خیال راحت به ادامه داستان برسیم.
آقا یک سوال این حامی چه کاره است آیا؟بعد هم چه مراوده ای با این حاج آگا دارد؟
شد دوتا اما شما یکی حساب کن.

سلام عزیزم
متشکرم. منهم به تو و خانواده ی محترمت تسلیت میگم
الهی شکر. خوبه. شما خوبین؟
الهام جان که انگار داره خیلی بهشون خوش می گذره. هرچی صداش می کنم به زوووور یه خط میگه میره. منم که به قول تو در نقش ملکه ی آشپزخانه شدید مشغول فعالیت میباشم و فرصت نوشتن وقتی پیش میاد که اساسا خسته ام.
حامی تاجره. حاج آقام تاجره. لباس و ظرف و اینا خرید و فروش می کنن.
من سه تا جمله جواب دادم :)))

پرواز شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

────(♥)(♥)(♥)────(♥)(♥)(♥) _
──(♥)██████(♥)(♥)██████(♥)
─(♥)████████(♥)████████(♥)
─(♥)██████████████████(♥)
──(♥)█████LOVE.███████(♥)
────(♥)████████████(♥) __
──────(♥)████████(♥)
────────(♥)████(♥) __
─────────(♥)██(♥)
───────────(♥)

پرواز شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:48 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام شاذه جونم..آخ جون تازه اومدم وبت دیدم وای چقدرم نوشتی ذوق زده شدم الان خواهری من بود بهم میگفت بچه نیشتو ببندممنون..زحمت کشیدی...

خدا بچه هاتو برات حفظ کنه و تورو هم برای اونا حفظ کنه و آقا رو هم برای هم شما و هم بچه هاحفظ کنه(چی گفتم اصلا)

اولا که شناسنامتاٌ یزدی میباشم ولی تاحالا یزد نرفتم ها....بعدشم ماهم به همون فردی که گفتی می گیم شلخته ولی چون من از بچه گیم تا الان حدودده بار شهر و روستا عوض کردم یعنی خونمون هی از این روستا به اون روستا از این شهر به اون شهر بوده همه لهجه ها رو قاطی کردم این بارون شلخته رو هم یکی از همین روستاها یاد گرفتم

بعدشم تو کی هنو خیلی جووونی(جوان) و به قول یزدی ها جووون(زیبا و خوشگل )

دوستت دارم فراوووووون
ازایجا تا سر اون خیابون(خیابونشم خودت انتخاب کن)

بوووووووووووووووس

سلام عزیزم. خوش اومدی. امیدوارم لذت ببری

سلامت باشی گلم

چه جالب! مگه شغل پدرت چیه که اینقدر جابجایی داشتی؟

خیلی ممنونم گلم. جوونی و خوشگلی از خودته

منم خیلی دوستت دارممممم
بوووووووووووووووووووس

خاتون شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ق.ظ

سلام
التماس دعا . در این اربعین ما رو از دعا فراموش نکنید .

دست شما هم درد نکنه با وجود اینهمه گرفتاری باز تونستین یقه ی الهام بانوی فراری رو بگیرین و ما رو بی نصیب نذارین

سلام خاتون عزیز

محتاجیم به دعا

خواهش می کنم دوست گرامی

[ بدون نام ] شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ق.ظ

اممممممم نه که شوهرو زنه بچه داریم
اصنی وقت حنون رفتم نمیکنیم

چیزه صبا که میرم سرکار بعدازظهرام میام میخابم شبام درس میخونم دیدی چقد کار دارم

جدی حالا ... صبا سرکارم بعدازظهرام با درس مشغولم یا هم کارای که میمونه رو میکنم شبم نشده غش میکنم

موندم تو چطور میرسونی این همه رو من نه بچه دارم نه شوهر کله پا میشم

برم برم کلی حرف زدم الانه که مامانی اینجوری بشه بگه این دختره یا نیس یاهم هس کلی حرف میزنه!!

هم شوهر داره هم زن
اوه اوه چه وضعی

اوووه خب راست میگی. سخته.
من خب سر کار نمیرم. ولی بالاخره نگهداری خونه و سه تا بچه هم آسون نیست. اما بعد از سیزده سال خونه داری دیگه آدم ناچاری یاد میگیره مدیریت کنه....

خوبه اقلا حرفاتو بزن ذخیره بشه واسه وقتی که نیستی

فاطمه شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:05 ق.ظ

اااااا اولللللللللل بودما

بده کلید بنزو مامانیییییییییییییییی

گفتم تا الان شونصد نفر نظر دادن من برا چی کلاس بیام نگ. باید میومدم

بله بله! الان کلید بنز براتون ارسال شد مبارکت باشه

آرررره خانم باکلاس

فاطمه شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:01 ق.ظ

میگم چیزه مامانی خوبی؟؟!!

این سایت رفتم کلی هم دعات کردم خوشبخت شی ننه

حالا شدی؟؟

مامانی بعد یه داستان عاشقانه از اینا که اینجورن بنویس ما که بلت نیستیم نه داستانشو نه واقعیشو یکم اینجوری بشیم

نزن خوووووووووب میدونم پرروهام خووووووب

فاطمه شنبه 24 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ق.ظ

سلام مامانی صبح بخیر

اربعینم تسلیت میگم امسال با این همه کار اصلن هیچی از محرم نفهمیدم

راستی مامانی کارا که ایشالا خوب بوده دیگه اره

نی نی ات چیکار میکنن؟(میدونم دیر پرسیدم ولی یادم هستن بخدا) امتحانارو دادین به سلامتی دیگه اره؟

کلی حرفم میادا دم صبی مامانی برم بخونم تا پرتم نکردی بیرون

فعلنی مامانییی بوسسسسسس

سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر

خیلی ممنونم. چه کاری؟

آره خدا رو شکر. یکی از مهمونیا فعلا افتاده به چهارشنبه آینده بعد از ماه صفر. بقیشم خوبه. الانم دو تا مهمون کوچولو داریم

نی نی ها هم خوبن. مشغول بازی با نینی های دایی. خدا همشونو حفظ کنه...

می دونم یادته. عذرخواهی نمی خواد گلم

آره. خدا رو شکر تموم شد.

چرا؟ خب حرف بزن.

بووووووووووووووس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد