ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عذرخواهی

سلام دوستان مهربانم
الان من نمی دونم چی بگم یا چه جوری عذرخواهی کنم. هیچوقت شده ذهنتون سفید سفید باشه؟ من تمام ساعتهایی که طول هفته ی گذشته وقتی برای نوشتن پیدا کردم اینجوری بودم. کلی وبلاگ و داستان خوندم بلکه ایده ای به ذهنم برسه اما دریغ! موضوع کلی رو می دونم. ولی خرده ریز هیچی تو ذهنم نیست. خیییییلی کار داشتم، کلی مهمونداری و برنامه که همچنان هم ادامه داره و ذهنم رو حسابی درگیر خودش کرده. دو سه صفحه هم نوشته بودم که امروز وقتی خوندم دیدم خیلی عصبی و درهم برهمه. معلوم بود که اصلاً وقت نوشتنش حواسی نداشتم. همه رو پاک کردم. به زحمت یکی دو صفحه نوشتم که همونو براتون میذارم. اگر تونستم و کارهای مهمونی بعدی اجازه داد، سعی می کنم تو این هفته یه قسمت بنویسم. اگر نه هم که خیلی معذرت می خوام.

با ناراحتی به طرف بوفه رفت. یک قوطی شیرکاکائو گرفت و در حالی که می نوشید، به کتابخانه پیش دوستانش رفت.

آیدا دستش را پیش کشید و جرعه ای از نی نوشید. مریم خندید. ثنا اخم کرد و غرغر کنان پرسید: حالا من شکموئم؟

_: ناخوشی ها! چیه؟ چشم آبیه تحویلت نگرفته؟

_: برو بابا...

_: کجا برم؟

ثنا با حرص سری تکان داد و پرسید: این چشم آبیه واقعاً کیه؟

یک نفر از میز کناری با اخم گفت: هیس! اینجا کتابخونه اس.

ثنا دستی توی هوا تکان داد و به فکر فرو رفت. آیدا پرسید: منظورت چیه؟

_: هیچی بابا. خودمم نمی دونم.

جزوه ای باز کرد و از روی جزوه ی مریم مشغول تکمیل کردن آن شد. آیدا گفت: مال منم هست.

_: مال تو؟ خط تو رو که نمیشه خوند.

_: خیلیم دلت بخواد.

_: حالا که نمی خواد.

آیدا رو به مریم زمزمه کرد: نه واقعاً حالش خوب نیست.

مریم آرام گفت: اذیتش نکن. خودش خوب میشه.

آیدا شانه ای بالا انداخت و حرفی نزد.

کلاس بعدی شروع شد. استاد هنوز وارد نشده، مشغول جزوه گفتن شد و خیلی هم اصرار داشت که همه بنویسند و از بقیه کپی نگیرند.

ثنا داشت تند تند می نوشت که ناگهان خودکارش از دستش ول شد، غلتید و زیر صندلی اش گم شد. ثنا خم شد و با پریشانی نگاهی دور و بر انداخت.

استاد گفت: خانم زیر صندلی چکار می کنی؟

بی حوصله سر برداشت. قبل از این که توضیحی بدهد، حامی که مثل او اولین صندلی ردیف سوم، کنار راه عبور نشسته بود، یک خودکار روی میزش گذاشت. ثنا خودکار را گرفت و زیر لب تشکر کرد. حامی اما جدی نگاهش کرد و زمزمه کرد: بنویس.

ثنا به سرعت مشغول شد. در مکثی که استاد کرد تا دنبال جمله ی بعدی بگردد، خودکار را نزدیک بینیش برد. بوی ادکلن حامی عالی بود. لبخندی بر لبش نشست. آیدا که اصلاً متوجه ی ماجرا نشده بود، به پهلویش زد و پرسید: چته؟ خودکارت عطریه؟

ثنا جدی گفت: آره خیلی خوشبوئه.

دوباره به نوشتن ادامه داد. بالاخره بعد از سه ربع ساعت استاد دست برداشت و مشغول درس پرسیدن شد. از روی حروف الفبا می پرسید و باز اولین نفر آیدا بود که اینقدر دستپاچه شد که جواب نداد. نزدیک بود استاد سراغ نفر بعدی برود که بالاخره یادش آمد و با صدایی لرزان جواب صحیح را داد. استاد با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: درسته.

یکی یکی پرسید. ثنا با دقت به او خیره شده بود. با آن نگاه ترسناکش همه را عصبی می کرد. چشمهای گرد و ریز و سیاهش، چنان به مخاطب خیره میشد، انگار می تواند عمق وجود او را مثل کتابی باز بخواند.

نوبت به حامی رسید. راست نشست و با آرامش به استاد چشم دوخت. ثنا خنده اش گرفت. آن هیکل با ابهت که احساس قدرت را القاء می کرد و آن چشمهای آبی که انگار آتش هر نفرتی را خنک می کرد، آشکارا موضع قدرت استاد را کم کرد. در حالی که به سختی سعی می کرد حالتش را عوض نکند، دنبال سؤال سختی گشت. وقتی سؤال را پرسید، ثنا با ناراحتی آهی کشید و فکر کرد: بالاخره زهر خودشو ریخت.

اما حامی با خونسردی جواب را داد و ثنا لبخندی پیروزمندانه زد. استاد لب به دندان گزید و به دفتر نگاه کرد. با اخم گفت: ثنا میلادی.

_: بله؟

سر بلند کرد و به سرعت سؤالی پرسید. ثنا با نگرانی توی ذهنش دنبال جواب گشت، می دانست، ولی حضور ذهن نداشت. استاد با بی صبری گفت: یک کلمه است. بگو.

حامی دفترش را بالا گرفت و جواب را نوشت. بعد هم مشغول خط خطی کردن دورش شد. ثنا از گوشه ی چشم جواب را دید و بلند خواند. استاد سری تکان داد و گفت: نفر بعد.

ثنا زمزمه کرد: یکی طلبت.

حامی نیم نگاهی به او انداخت و گفت: دو تا.

ثنا بدون فکر گفت: خیلی رو داری.

ولی بلافاصله شرمنده شد. انگشت به دندان گزید و سر بزیر انداخت. حامی بی صدا خندید. خنده ی حامی باعث شد تمام توضیحی که می خواست به عنوان عذرخواهی ارائه کند را فراموش کند. دزدانه از گوشه ی چشم نگاهش کرد. اما او دید و به زحمت خنده اش را فرو خورد که استاد نبیند. ثنا هم سر بزیر انداخت و لب به دندان گزید که نخندد.

نظرات 42 + ارسال نظر
مهرشین پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:03 ب.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

یعنی این حامی داداشیه ثنا خانمه؟؟؟؟
تندی بیا بگو مردم از فضولی

نوچ!
انشاالله شنبه آپ می کنم

پرنیان یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com/

سلام شاذه جون من خیلی وقته خواننده نوشته های خوشگلت هستم با همشون هم حال میکنم نوشته هات ساده است به دل من که خیلی میشینه ولی تا حالا برات کامنت نذاشتم اینم بزار پای تنبلی من بازم مرسی عزیزم به خاطر نوشته های زیبات

سلام عزیزم
خیلی ممنون از لطف و مهربونیت

الهه جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:12 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

خواهری فردا رو توپ بنویسی ها

چشم. سعی خودمو می کنم

پرواز جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:17 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

دوزاریم کج بوده تا الان الهام بانو رو نشناختم
باشه امس بچه هاتو نگفتی امس بچه ها مو بهت نمیگم

شاذه جون دیگه چه خبرا؟؟؟حالا چقدر نوشتی ؟؟نوشتی اصلا
نوهشتیا رو باز نکردن عوضش یه جای خوب پیدا کردم بیام بحرفم ها
چه قد باد میاد اینجا...الان یه کوچولو بارون گرفته اونجا چه جوریاس به قول لهجه ما شلخته گرفته؟؟؟

نه بابا اینجا نبودی که بشناسیش. معمولا وقتی گیر کنم یا وقتی برعکس شدید بیفتم رو دور نوشتن اون بالا یه سلامی به روح و روان این دوست عزیزم می فرستم

عزیزم من همه ی اسرار زندگیمو که نمیریزم رو دایره ولی فقط به خاطر تو دخترم دوازده سالشه، پسرامم 9 ساله و پنج و نیم ساله. مادرشونم که تو پروفایلش هست 31 رو رد کرده تقریبا... پیرزنیه واسه خودش

هی دو سه صفحه نوشتم. برم ببینم چه بلایی می تونم سرشون بیارم

خوب کردی. همیشه بیا
اینجا هنوزم داره نم نم می باره؟ تو اهل یزد بودی گمونم. نه؟
ما به کسی که شلوغ و نامرتب باشه میگیم شلخته

پرواز جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:47 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام مجدد...ممنون
راستی الهام بانو کی می باشد؟؟؟دخمل؟؟؟
اسم بچه هاتو با سنشونم بگو لفطاٌ
منم اسم بچه هامو میگم

علیک سلام عزیزم
معلومه این همه سال تو نودهشتیا خوندی و با الهام جان ما آشنا نیستی. الهام کسی نیست. قوه ی الهاممه
نه بابا دخملم چیکار به نوشتن من داره؟

نرگس۲! جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:14 ب.ظ

سلاااااام.!
وا!خاک به سرم!
یعنی بعضیا میا تو وب خودتون و به شما توهین میکنن؟!!!
چه یه هویی بی مقدمه حرف زدم!
من نرگس هستم!از اون وبلاگ قبلیه همیشه پیگیر داستانای قشنگتونم
اون نرگسه نه ها!اون یکی!!
مغسییییییییییییی!
تروخدا واسم دعا کنید.امسال کنکور دارم!در واقع سال دوممه
انتظاراتم که از آدم زیییییاد
واسم دعا کنیییید
بایییییییییی

سلاااااام عزیزم
حرص نخور. آره خیلیا میان. اشتباهم این بود که مثل بقیه شون نخونده حذف نکردم. وقتی حذف کردم دیگه رفت.
آهان! حالا بگو کدوم نرگس؟ یه نرگس بود که الان اسمش عوض شده. بعد دومی رو هم حافظه ی قشنگم قد نمیده. یه راهنمایی بکن!

انشاالله که موفق بشی

پرواز جمعه 23 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:28 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام بر عزیز من...خوبی ؟؟؟کجاهایی؟؟؟خبری ازت نیست!!!
احتمالا سرت خیلی شلوغه..موفق باشی خانوم گل...در پناه حق باشی..

کاروان می آید از شهر دمشق
برسرخاک شه سلطان عشق
کاروان با خود رباب آورده است
بهر اصغر شیر وآب آورده است
کاروان آمد ولی اکبرنداشت
ام لیلا شبه پیغمبر نداشت
کاروان آمدولی شاهی نبود
بربنی هاشم دگر ماهی نبود
اربعین حسینی رو بهت تسلیت میگم...شب و روز اربعین التماس دعا

سلام بر پرواز مهربان
خیلی ممنونم از شعر قشنگت
منم تسلیت میگم و التماس دعا دارم

بهار پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

ایندفعه دیگه منو میزنین انقدر پیشنهاد بیخود دادم. ولی یه چیزی بگم ناراخت نمیشین؟دوباره با هم و افسون کوهستان بهترین سوژه و بدترین پایانو داشتن ولی همونطور که قبلا گفتم بگذار نا بگویم و دوستت دارم باور کن خیلییییییییییییی قشنگ بودن

نه بابا!! وقتی کسی اینقدر ملایم و با لطف انتقاد می کنه کلی هم خوشحال میشم. همونطور که کنار صفحه نوشتم از انتقاد به جا و شارنده خیلی هم لذت می برم و به پیشرفتم کمک می کنه. من فقط با توهین مشکل دارم
خیلی ممنونم. خوشحالم که لذت می بری.

بهار پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:07 ب.ظ

امروز کتاب بگذار تا بگویم شما رو خوندم. خیلی لذت بردم. واقعا قشنگ بود اما یه ایراد خیلی خیلی کوچولو داشت. هیجان داستان کم بود. یعنی خیلی همه چی بر وفق مراد بود. البته من اصلا از این داستانا که یکی نمیذاره دختر پسر بهم برسن خوشم نمیاد. کلیشه به تمام معناس ولی ذهن خلاق شما میتونه یه نوع هیجان جدید تو داستاناش استفاده کنه

خیلی ممنون. توضیح به جا و خوبی بود. سعی می کنم بیشتر بهش بپردازم.

سوسک سیاه پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir

خب چرا هیچی نمیشهههه! یه اتفاقی بیوفته

چه اتفاقی رفیق عزیز؟ مثلا یک پست جدید؟ سعی خودم رو دارم می کنم. انشاالله به شنبه می رسانمش...

مژگان چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ

سلام کاش همیشه نبودنا و کم رنگ شدنا دلیلشون شادی و مهمونی باشه مرسی که برای خواننده هات این قدر ارزش قائلی که توضیح میدی و مرسی از داستانهای شادت که بهمون انرژی و عشق زندگی میدن و یادآوری میکنن که دنیا همیشه تلخ نیست!

سلام
کاش همیشه همینطور باشه. خیلی ممنونم از لطفت مژگان جون

پرواز چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:55 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

یه ستاره ۵تا انتها داره. یه مربع ۴تا انتها داره. یه مثلث ۳تا. یه خط ۲تا. دلم میخواد دوستی من و تو مثل دایره باشه که هیچ انتهایی نداشته باشه!
دلم تنگیده بود برات...اعلام حضور کردمداستان عشقولانه گذاشته بودم دوست داشتی بیااااااااااااااا

مرسی عزیزمممم. خوش اومدی. الان میام :)

بهار چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ

دوست عزیز سلام. من کتاب جدیدتونو نخوندم اما با خوندن کتابای قبلیتون خواستم دوستانه پیشنهادی بدم. سبک نگارشی و موضوعاتتون عالیه اما من فکر میکنم برای اتمام داستان عجله دارین. این کتابایی که من از شما خوندم مثل روز های آلبالویی و ... در جایی که آدم تازه فکر میکنه شروع یه داستانه جدیده یه پایان غیرمنتظره ی عجولانه رقم میخوره.روون مینویسید و نه زیاد به جزییات توجه میکنین و نه بی توجه هستین فقط این پیشنهادو خواستم بهتون بدم تا خیلی بیشتر از اینا از نوشته های قشنگتون استفاده کنم.

سلام دوست من
خیلی ممنونم از توضیح و پیشنهادتون. فرمایشتون متین. این بزرگترین ایراد کار منه و به شدت سعی در اصلاحش دارم. کمی پیشرفت کردم. اما هنوز موفق نشدم. امیدوارم از عهده اش بربیام.
متشکرم

مهرشین چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام خانمی خوبی؟؟؟
من اومدم بگم که طلسمم شکسته شد و آآآآآپیدم

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
چه خووووب!

سوری سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اصلا خودتو ناراحت نکن.پیش میاد دیگه.این قسمتم با اینکه کوتاه بود ولی قشنگ بود دست شما درد نکنه :)

متشکرم سوری جونم :)

نیلا... سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ب.ظ http://sahelarezo.mihanblog.com/

سلام به روی ماهت...
عاشق نوشته هاتم شاذه جون....هر هفته شنبه ها اول از همه باید به وبلاگت سر بزنم ....ببنیم اپ کردی یا نه...
خوشحال می شم منو لینک کنی
اگر اشکالی نداره منو به اسم : ساحل آرزو*•.نیلا...*•.
لینک کن ....
بی صبرانه منتظر شنبه هستم
قربونت نیلا

سلام نیلا جان
خیلی ممنونم. لطف داری
چشم. لینک می کنم
زنده باشی :)

بهار سه‌شنبه 20 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ق.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

سلام عزیزم
من دو تا بچه دارم ۱۶ و ۱۸ ساله
ممنونم بابت آدرس. آیا شما از این سی دی ها استفاده کردید؟ یا کسی که بشناسید؟اگه تونستید برام بنویسید لطفاْ

سلام خانمی
زنده باشن
خواهش می کنم. بله استفاده کردم و راضی بودم.

پرواز دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلاممممممممممممم...ممنون خوبممممممممممم....
به سلامتی ..خوش بگذره
وای ممنونمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممبه چه سرعتی هم برام گذاشتی
برم تو کار ساخت و سازش
دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممم زیاد
بووووووووووووووووس

پرواز دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام شاذه جون..
خوبی ؟؟خوشی؟؟؟از مهمونات چه خبر هنوزم مهمون داری؟؟؟؟
راستی خانم اجازه ؟؟؟منم از این نون و پنیرایی که گفتی و عکسشو گذاشتی می خوام...به منم طزر تهیه شو یاد میدی

سلام عزیزم
خوبم. خوشم. ممنون. تو خوبی گلم؟ مهمون که هنوز دارم. یه مهمونیش عقب افتاد ولی یه مختصرترش تو این هفته هست انشاالله.

طرز تهیه نون پنیر رولتی
آرد گندم ترجیحاً سبوس دار 3 پیمانه
تخم مرغ 4 عدد
آب گرم 2 پیمانه
روغن نیم پیمانه
نمک 1 قاشق چایخوری
شکر 1 ق چ
شنبلیله خشک 1 ق چ
بیکینگ پودر 1 ق م
کنجد 3 ق م
اول سفیده ها رو جدا خوب می زنیم تا پفکی بشه و از پره ی تخم مرغ زنی نریزه. خوب که سفت شد، میذاریمش تو یخچال میریم سراغ بقیه ی مواد. زرده ها رو با نمک و شکر می زنیم. بعد بقیه ی مواد رو اضافه می کنیم و خوب مخلوط می کنیم. آرد رو قبل از اضافه کردن یا با الک درشت الک می کنیم، یا تو یه کاسه ی خشک همینطوری خالی با چنگال یا همزن دستی می زنیم که پوک بشه. خوب که همه ی مواد مخلوط و خمیر شدن، سفیده ها رو میریزیم و با قاشق چوبی یا لیسک یواش مخلوط می کنیم. طوری که آخر بار تکه های کوچیک سفیده توش مونده باشه.
اگه بخوای رول کنی ترجیحا تو سینی تفلون، اگر نبود هم سینی فر رو اول کار چرب کن، آرد بپاش بذار فریزر. وقتی مواد رو می ریزی یخ باشه. تو فر متوسط که از ده دقیقه قبل گرم شده میذاری بپزه تا دورش طلایی بشه. باید نازک باشه که بشه رولش کرد. از فر که در آوردی یه سینی بذار روش عرق کنه نرم بشه برای رول کردن.
من تو فر برقی درست کردم که اینطوری کنگره دار شد. از این فر برقیهای قدیمی که مثل ساندویچ میکرهای امروزی هستن ولی صفحه شون فقط راه راهه. ولی صفحه راه راه ساندویچ میکرهای فعلی فاصله اش زیاده خیلی کلفت میشه رول کردنش مشکله.
برای اینقدر مواد، یه قالب 400 گرمی پنیر صبحانه رو با یه قوطی خامه و نصف لیوان ماست با میکسر خوب نرم می کنی. بعد می مالی روی نون خنک شده و رول می کنی. میذاری فریزر که یخ بزنه. وقتی یخ زد قشنگ برش می خوره و ظرف می کنی.
اون دفعه آرد سبوس دار نداشتم. به جاش یه مقدار از آرد رو کم کردم و یه بسته بیسکوییت سبوس دار گرجی رو پودر کردم اضافه کردم، شکرم دیگه نریختم. رنگ و طعم نون رو گرفت.
یه نسخه ی مشابه همینم دارم ولی شیرینی که میشه لاش انواع خامه و مربا یا خرمای چرخ شده مالید و رولت کرد.
یه رولت دیگه هم هست که پایش کوکوسبزیه و روش یا مغز پخته نرم شده و یا مرغ پخته ی نرم شده با پنیر میمالن. اونم خیلی خوشمزه اس. البته رول کردنش مشکلتره ولی خیلی خوب میشه.
رولت دوست دارممم

متینا وبهاره دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام خانمی
خوبی؟
سخت نگیر این فضا خیلی وقت ها پیش می آد.اما یک دفعه هم تمام آ« چه که دوست دارای بنویسی از چ÷ و راست فوران می کنه و نمی دونی چطور باید بنویسی.
راستی خسته نباشی وهمیشه به مهمانی .البیته مهمانی رفتن بهتر از مهمان امدنه.
ضمنا قضیه هفتصدتا نون وپنیر پختن چیه؟

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
آره. خدا از بونت بشنوه.
سلامت باشی. من مهمان آمدن رو بیشتر دوست دارم. اینقدر برای بیرون رفتن از خونه تنبلم که حد نداره.
والا دو هفته پیش مهمون داشتم و براشون این نون و پنیرای رولتی رو درست کرده بودم.
http://s2.picofile.com/file/7223670856/IMG0073A.jpg
صحبتش با کرال شده بود و عکسشو براش فرستاده بودم. بعد هفته ی پیش یه مراسم روضه خوانی داشتم باز با کمک دوستام از اینا درست کردم حدود هفتصد حلقه. ولی جمعیت کم بود و خیییییییلی زیاد اومد. منم همه رو بین آشناها قسمت کردم.

آهو دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:01 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

سلام خسته نباشین بازم مهمونی دارین!! ایشالا مهمونی هاتون به خوبی و خوشی تموم بشن

سلام عزیزم
سلامت باشی. خیلی ممنونم

صدف دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

عزیزم هر وقت فرصت شد بنویس لازم نیست خودتو بکشی که ما هم گرچه سخته ولی منتظر می مونیم

خیلی ممنونم از لطف و مهربونیت

خاله سوسکه دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ق.ظ http://khalesoske.blogfa.com

سلام عزیزم
خیلی هم ممنون
یه دستی می زنی شرمندمون کنی !
انشاالله که همیشه ذهن پویات پر از سوژه های داغ و قشنگ باشه
قربانت
موفق باشی

سلام گلم
خواهش می کنم
نه بابا. دست پیش میگیرم پس نخورم
سلامت باشی خانمی

بهار دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم
با اینکه کوتاه بود اما خیلی خوب بود عزیزم
دستت درد نکنه
میخواهی برات مرخصی رد کنم.
شما ۲ هفته اجازه داری داستان ننویسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم عزیزم

وای مرسی بهار جون
ولی نه دارم سعی خودمو می کنم. من می تونم. یعنی باید بتونم

مامانی یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ب.ظ

همیشه به شادی ومهمونداری!!!!!!!!!!!!عزیزم .بسی کار سختیست خدا قوت.از بابت همین چند صفحه بسیاررررررررررررررممنون دستت پراز گل .

سلامت باشی دوست عزیز!!!! بله سخت ولی دوست داشتنی!
خواهش می کنم عزیزمممم

زهورا یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام من یک ایده برای خورده ریزهای داستان دارم:
چشم ثنا برای اولین بار به کفش های حامی افتاد و در کمال شگفتی متوجه 15_20 سانت پاشنه آن شد!
از فرداش هم یک کفش بی پاشنه بکنین پاش قدش بشه متوسط که من این قدر از بی قوارگی این حرص نخورم

چه قدر خوب که هی مهمون دارین،موفق باشین

علیک سلام نوه عمه جان

حرص نخور جانم برای قلبت خوب نیست. بعضیا ذاتا بی قواره ان ولی عوضش خیییلی خوب و ماه و اینا هستن

ها الحمدالله. دو تا یکشنبه ی گذشته جاتون خیلی خالی بود

نیکا یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://nikavasina.persianblog.ir

اوه عزیزم ما باید ازت تشکر کنیم که بازم برامون وقت گذاشتی و نوشتی..من که خودم از صبح شنبه داشتم سر میزدم که ببینم کی به روز میکنی برای ادامه ی داستان..امیدوارم که بتونی از پس مهمون داری که واقعا سخت ترین کار دنیاست برای من .. به خوبی بربیای..
کلی کلی کلی انرژی مثبت..

خواهش می کنم نیکای عزیزم
خیلی لطف داری با این همه مشغله باز سر می زدی.
خیلی سخته ولی دوست دارم. مخصوصا که چند ماه به علت تعمیرات خونه کلا مهمون نداشتم و تمام این مدت داشتم نقشه می کشیدم برای مهمونیهای مختلفم.
خیییییییییییلی ممنونم

خاله یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:17 ب.ظ

سلام شاذه نازنین.هوس کردم بیام مهمونی خونتون ..معلومه کلی مهمون نوازی ها...
پس این الهام خانومت کجاست؟رفته مرخصی؟!

سلام خاله ی مهربان
شما لطف دارین. خوشحال میشم.

آره گمونم باز از جزایر قناری سر درآورده! الهام جان علاقه ی خاصی به مدیترانه و جزایر قناری داره

خانم گل یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:39 ق.ظ http://shadi.zanblogger.com

کاش بیشتر بنویسین!
از موضوع داستان خوشم میاد

اگر در توانم بود که کوتاهی نمیکردم!

یلدا یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه جان چرا عذر خواهی عزیزم ما ممنونتیم که با این همه مشغله بازم برامون می نویسی

خیلی لطف داری یلدای مهربونم

coral یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

دختر تو چقدر مهمون داری.مصداق بارز این جمله ای که میگن فلانی در خونشون به روی مهمون همیشه بازه.راستی براشون نون و پنیر هم درست میکنی؟؟!!میشه منم بیام؟؟!!
خلاصه این که خسته نباشی حسابی و مرسی که به ماها اهمیت میدی و با وجود بچه کوچیک و این همه کار و مهمون داری بازم برامون میرسی.
شاذه جدی میگما.خیلی برام این حرکتت با ارزشه و قابل تحسین.این که خودت رو مسئول میدونی و برای ماها احترام قائلی خیلی قشنگه.
مرسی و خسته نباشی.

:) راستش خیلی دوست دارم همیشه مهمون نواز باشم. یه مدت طولانی تعمیرات داشتیم و نشد هیشکی بیاد. الان که بالاخره تقریبا تموم شده و یه کمی خونه مرتب شده، دارم جبران می کنم. این دفعه هم مهمونی دخترمه که صد سال بود دلش می خواست چند تا از دوستاشو باهم دعوت کنه.
نه خیال ندارم نون و پنیر درست کنم این چند وقت به اندازه ی هزار سال پختم از اون نون و پنیرا. هفته ی پیش ناقابل حدود هفتصد تا درست کردم البته با کمک دوستام. ولی خییییییییلی زیاد اومد و همه رو قسمت کردم بین آشناها. ولی اگه قرار باشه تو بیای خونمون برات می پزم :*
تو خیلی لطف داری عزیزم. خیلی ممنونم. سلامت باشی :*

الهه شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

آخی نازی...
خب گاهی وقتا پیش میاد دیگه

مرسی...
بله پیش میاد...

آزاده شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:22 ب.ظ

شاذه جون انشا... همیشه شاد و خوش باشی اینکه این همه به فکر خواننده های وبلاگتی خیلی ارزشمنده خدایی

سلامت باشی آزاده جونم لطف داری عزیزم

کیانادخترشهریوری شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:55 ب.ظ

سخت نگیر شاذه.ما همه جوره دوستت داریم.با ذهن سفید یا رنگی...
راستی از مادر بچه ها چه خبر؟نیستش خیلی وقته.

متشکرم عزیزم. منم دوستتون دارم
خوبه خدا رو شکر. هفته ی پیش دیدمش. مشغول بچه هاشه و ترک وب کرده دوباره.

پرواز شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ http://gharibeye.blogfa.com

سلام شاذه جون پیام قبلیم بدون اسم و ایمیل و ...فرستاده شد حواسم نبود......بازم میگم انشالله موفق باشی..دوستت دارم یه عالمه بوووووووووووووووووووووووووس

سلام عزیزم
خواهش می کنم. اشکال نداره. منم دوستت دارم
بووووووووووووووووووووووووووووووس

Enm شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ

ببخشید قبلی رو اسم ننوشتم

خواهش می کنم

[ بدون نام ] شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام
عالی بود مرسیییییی
راسش من این رمانتو از چند تای أخیر بیشتر دوس دارم شخصیتاش جالبن بی صبرانه منتظر بقیش هستم
بازم مرسی

سلام عزیزم
خیلی ممنونم
خوشحالم که لذت می بری

[ بدون نام ] شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:33 ب.ظ

سلام شاذه جونم...اشکال نداره خانوم گل...همه درکت می کنن ممنون بابت همین چند صفحه ای که گذاشتی...انشالله که کارات و مهمونداری هات به خوبی پیش بره...موفق باشی..

سلام پرواز جونم
خواهش می کنم. خیلی ممنون از درک و لطفت
سلامت باشی

مریم شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ب.ظ

سلام شاذه جون
برای من که همین کمم عالی بود
مخصوصا که از کلاس زبان برگشته بودم (اونم تو این سرما ... پیاده) واقعا خستگیم در رفت.
دست گلت درد نکنه خانومی

سلام عزیزم
خیلی لطف داری
وای خدا سرما! پس با یه نوشیدنی داغ می می چسبید
زنده باشی

خاتون شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ب.ظ

این چه حرفیه شاذه جونم . ما اصلا راضی نیستیم شما اینقدر اذیت شین .

من که پیرزالوی وب هستم از شما تقاضا می کنم در محضور قرار نگیرید و راحت باشین

سلامت باشین خاتون عزیزم. خیلی ممنون

رها شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:25 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

آه ، ای دختر شعر
خبری نیست تو را
نه کلامی نه نشانی ، نه ز حالت خبری
گر زحالم پرسی
حال من هم خوب است
چشمم که به این شعر افتاد گفتم براتون بذارم . اومدم که بذارم می بینم بله!!! هم نشان هست و هم خبری ...

خیلی ممنون. خدا رو شکر که حالت خوبه و از شما هم نشان و خبری پیدا شد. نبودی چند روز...

نگین شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:13 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام شاذه جون
ایشالا زودتر مهمونی ها تموم شه و زودتر خستگی در کنی
فداتون

سلام عزیزم
متشکرم عزیزم. زنده باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد