ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

راز نگاه (1)

سلام سلام سلامممم
خووووب باشین انشاالله
این قسمت کوتاهه، فقط به این نیت که بدقول نشم. این هفته کلی کار دارم و فکرم مشغوله. انشاالله هفته ی بعدی ده صفحه ی معمول رو می ذارم.

راز نگاه

 

ثنا کولی بنفشش را روی شانه اش جابجا کرد و نگاهی توی کلاس انداخت. آیدا با نگرانی او را هل داد و گفت: خب برو تو. وایسادی چی رو نگاه می کنی؟ همینجاست.

ثنا نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداخت و پرسید: چته تو؟ اعصاب نداری؟

_: مثل این که اصلاً دلت آشوب نیست! بابا روز اول دانشگاهه! من که از بس از کله سحر رفتم دستشویی نزدیک بود دیر برسم.

_: میوه نشسته خوردی.

_: نخیر. برو تو دیگه!

ثنا به آرامی وارد کلاس شد. نگاه دقیقی به تک و توک صندلیهای پرشده انداخت و آرام سلام کرد. بعضیها جواب دادند. آیدا در حالی که پشت سرش می آمد و شانه اش را می فشرد، به جای سلام برای چند نفر سر خم کرد. از فرط اضطراب دیگر صدایش بالا نمی آمد.

ثنا ردیف اول و دوم را رد کرد و ردیف سوم نشست.

آیدا با نگرانی پرسید: مطمئنی همینجا خوبه؟ بیا بریم ردیف آخر.

ثنا با بی حوصلگی روی صندلی جابجا شد و گفت: بشین بابا کشتی منو!

آیدا در حالی که می نشست، زمزمه کرد: پسره رو! چقدر سیاهه!

ثنا از گوشه ی چشم پسری را که هم ردیفشان، با چهار صندلی فاصله نشسته بود، نگاه کرد و زمزمه کرد: black!  

_: میگم حتماً جنوبیه.

_: با این رنگ و رو شمالی که نیست!

_: عینهو افریقاییاس.

_: نه بابا اینطوریام نیست.

دوباره از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: مثل دو رگه های انگلیسی و افریقای جنوبیه.

خنده اش گرفت.

آیدا با کنجکاوی نگاهی به پسر انداخت و پرسید: منظورت چیه؟

_: دماغش کوفته ای نیست. لباشم زیاد کلفت نیست.

_: هوم... چشماشم کمرنگه. خیلی عجیبه!

_: گفتم که افریقا جنوبی! حتماً باباش انگلیسیه، مادرش سیاه پوست.

_: چرا برعکس نباشه؟

_: نمی دونم. به تیپش نمیاد که یه مامان تیتیش سفید داشته باشه. بیشتر بهش میخوره یه بابای سابقاً سفید داشته باشه که حالا از آفتاب سرخ شده با یه مامان سیاه مهربون با پیش بند سفید که دستپختشم حرف نداره.

آیدا خندید. ولی با ورود استاد خنده اش را فرو خورد و دوباره دستپاچه شد.

ثنا زمزمه کرد: آرووووم باش.

استاد خیلی جدی سلام و علیک کرد. بعد از معرفی خودش و شرایط سفت و سخت کلاسش، مشغول حضور غیاب شد. اولین اسم آیدا بود.

_: آیدا ابهری؟

آیدا دست لرزانش را بالا برد و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، گفت: حاضر.

استاد نیم نگاهی به او انداخت و برایش تو دفتر حاضری زد. چند نفری برگشتند و نگاهی به آیدا انداختند. همین که استاد سراغ نفر بعدی رفت، ثنا سرش را به طرف آیدا خم کرد و زیر گوشش گفت: خاک تو سرت کنن. آبرو برام نمیذاری با این دست و پا چلفتی بازیت!

_: استادش ترسناکه!

_: تو هم شلوغش کردی.

استاد سینه ای صاف کرد و چشم غره ای به ثنا رفت. ثنا چهره درهم کشید و سکوت کرد. اسمها یکی یکی خوانده میشد. ثنا به آرامی به هرکدام که در دایره ی دیدش بودند، نگاه می کرد و سعی می کرد اسامی را حفظ کند.

استاد گفت: حامی مشعوف.

پسر سیاه پوست دستش را بالا برد و با لحن بی تفاوتی گفت: حاضر.

ثنا ابرویی بالا انداخت و متفکر سری تکان داد. این اسم چندان به این پسر نمی خورد. بیشتر بهش می آمد که جورج یا جیم باشد!

استاد گفت: ثنا میلادی.

ثنا لبهایش را با زبان تر کرد. دست بالا برد و گفت: منم.

حامی مثل چند نفر دیگر کاملاً به طرف او چرخید و نگاهی به او انداخت. استاد سری تکان داد و توی دفتر تیک زد.

ثنا نگاهی دور کلاس که بعد از ورودشان کم کم پر شده بود، انداخت. نگاهش چرخید تا به حامی رسید. حامی هم به او چشم دوخته بود. ثنا لبهایش را بهم فشرد و رو گرداند.

یک دختر وارد کلاس شد و با ناراحتی گفت: استاد با اجازه...

استاد با اخم پرسید: شما؟

_: مریم یعقوبی هستم.

_: بفرمایید. بار آخرتون باشه که دیر میاین.

ثنا زیر گوش آیدا گفت: اسمش آخر دفتر بود. شانس آورد که جلوی اسمش غیبت نخورده بود. مریم پیش آمد تا به ردیف سوم رسید. از ثنا پرسید: میشه اینجا بشینم؟

ثنا کولی اش را از روی صندلی کنارش برداشت و گفت: بفرمایید.

استاد شروع به درس دادن کرد. آیدا تند تند نت برمی داشت. مریم هم با خط خرچنگ قورباغه ای هرچه می شنید، یادداشت می کرد. ثنا اما آرام گوش میداد و هر نکته ای که به نظرش خاص می رسید را می نوشت.

آیدا در حالی که با عجله می نوشت، غرید: ای راحت طلب عوضی!

ثنا پوزخندی زد و دوباره به استاد چشم دوخت. استاد داشت روی تخته مسئله ای را می نوشت. ثنا آرام رو گرداند. حامی هم همان موقع به طرف او چرخید. نگاهشان برای چند ثانیه بهم قفل شد. سرد و جدی. انگار مسابقه گذاشته بودند که کی زودتر از رو می رود! استاد تک سرفه ای زد و هر دو به طرفش برگشتند.

درس ادامه داشت. بالاخره وقتی استاد دست کشید و اعلام پایان کرد، همه نفسی به راحتی کشیدند. ثنا با حوصله مشغول گذاشتن وسایلش توی کولی اش بود که مریم گفت: من مریم هستم. از آشنایی تون خوشوقتم.

ثنا سر برداشت و نگاهی به او انداخت. قبل از این که حرفی بزند، آیدا گفت: منم آیدام. اینم ثنا. ما از وقتی راهنمایی می رفتیم باهم همکلاس بودیم. خوشحال میشیم با تو هم دوست باشیم.

و دستش را به طرف دوست جدیدش دراز کرد. مریم با خوشحالی دست او را فشرد. ثنا هم کولی اش را روی دوشش انداخت و در حالی که برمی خاست با او دست داد.

حامی هم همان موقع برخاست و بازهم نگاهی به ثنا انداخت. بعد رو گرداند و به طرف در کلاس رفت. ثنا با تظاهر به ضعف سر جایش نشست و گفت: وای آیدا بیگی منو!

_: چته؟

_: دو متر قدش بود! دیدی؟

_: بی جنبه! پاشو دیگه. آبرو برامون نذاشتی.

مریم با تردید پرسید: پسره سیاه پوست بود؟

ثنا دوباره برخاست و با لحنی جدی گفت: آره بابا کاکاسیاهه. زمون برده داری تو خونه ی ما کار می کرد!

آیدا مشتی به شانه ی او زد و گفت: دختره پاک خل شده! حالا همچین تو دل برو هم نبود. اون پسره کاظمی خیلی خوش تیپ تر از این بود.

ثنا با لحن شیفته واری گفت: قدش که به این بلندی نبود!

_: اه برو بابا تو هم! عوضش هیکل ورزشکاری، قدشم آدمیزادی. نه مثل غول چراغ جادو!

_: آی گفتی. غول چراغ جادو خوبه. کاش برم ازش بپرسم چند تا آرزو می تونه برآورده کنه.

مریم که نمی دانست این حرفها را جدی بگیرد یا بخندد، با خنده ای فرو خورده به آنها خیره شده بود. بالاخره در حالی که مطمئن نبود که وسط گفتگویشان جایی دارد، پرسید: چراغش کجا بود؟

ثنا با اطمینان گفت: تو کیفش. نمیشه که یه چراغ رو بشونن رو صندلی دانشگاه! مجبور بود خودش بیاد.

مریم از خنده ترکید.

در کلاس بعدی، بازهم ثنا پیش رفت و با اطمینان روی صندلی اول ردیف سوم نشست. آیدا و مریم از جلوی پایش رد شدند و کنارش نشستند. حامی کمی بعد وارد شد. ثنا با لجبازی به او خیره شد. او هم نگاهی طولانی به ثنا انداخت. پیش آمد و هم ردیف او با چند صندلی فاصله نشست و کیفش را که مثل کیفهای لپ تاپ بود روی پشتی صندلی جلویش آویخت. ثنا هم کوله پشتی اش را روی پشتی صندلی جلویش گذاشت و با حالی از خودراضی رو گرداند. از بین دندانهای بهم فشرده، غرغرکنان گفت: پسره از رو نمیره.

آیدا با اخم گفت: تحویلش نگیر پررو میشه.

_: این خودش پررو هست!

_: بیشین بابا تو هم.

ثنا راست نشست و به روبرو چشم دوخت. استاد هنوز نیامده بود. کم کم دانشجوها می آمدند و ثنا در ذهنش برای هرکدام قصه ای می ساخت. مریم و آیدا گرم گرفته بودند، ولی ثنا بی حوصله به در چشم دوخته بود. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف حامی چرخید. حامی که ظاهراً بی تفاوت به روبرو نگاه می کرد، سرش را گرداند و نگاهش را پاسخ گفت. ثنا لب برچید و دوباره رو گرداند.

عصر با آیدا دوان دوان خودشان را به اتوبوس رساندند. اتوبوس پر بود. ثنا اولین میله را گرفت و آیدا کمی عقبتر رفت. ثنا تازه جا گرفته بود که چشمش به دست سیاهی که میله ی بعدی را گرفته بود، افتاد. سر برداشت. اینقدر سرش را بالا برد تا نگاهش به نگاه روشن حامی رسید.

یاد شوخی ای که با مریم کرده بود و گفته بود که حامی برده شان بوده است، افتاد. خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت.

حامی پرسید: قیافه ی کاکاسیاها خنده داره؟

ثنا با تعجب سر برداشت. ولی خودش را نباخت و با اخم پرسید: منظور؟

_: خوب میدونی منظورم چیه. مسخره کردن اصلاً کار قشنگی نیست.

ثنا یخ کرد. نگاهی به اطرافش انداخت. اما کسی به آنها توجهی نداشت. حامی هم خیلی یواش، طوری که فقط او بشنود حرف می زد. بعد از چند لحظه دوباره سر برداشت، اما نگاهش را به زیر انداخت و با محکمترین لحنی که صدای لرزانش اجازه میداد، گفت: معذرت می خوام.

بعد با حرص اضافه کرد: البته گوش وایسادن هم اصلاً کار خوبی نیست.

_: داشتین درباره ی من حرف می زدین. اگر این نبود، دلیلی نداشت گوش وایسم.

نظرات 40 + ارسال نظر
بهار شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ http://mahbobam46.blogfa.com

سلام دوست من.
امروز دو هفته از رژیم گرفتنم میگذره. دو کیلو کم کردم. وقتی میرم رو وزنه و اون سر تعظیم فرود میاره آی خوشحال می شم.
سی دی ها رو گرفتم و خیلی عالی بود.
ممنون که راهنماییم کردی.
اگه خدا بخواد و همین طور پیش بره خیلی عالیه. طرز غذا خوردنم اساساْ‌تغییر کرده دیگه از دست اضافه وزن کلافه شده بودم. الان خیلی راضیم .
بازم ممنون...

سلام عزیزم
اوه خدای من! چه خبر خوبی! خوشحالم که موفق بودی و امیدوارم خیلی زود به نتیجه ی دلخواهت برسی.
خواهش می کنم.

شرلی یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:42 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

واااااااااااااااااایییییییی داستان جدییییییییییید
سلام خوبین؟
این داستان چقدر قشنگهاز اولشم معلومه
چه خوووب! بازم داستان شاد و ملایم! نمی دونم چرا هر وقت داستان قبلی تونو می خوندم ناراحت می شدم. تمومش هم نکردم
ولی کلللللی ذوق مرگ شدم دیدم داستان جدید دارین
راز نگاه... اسمشم زیباست
تا حالا شخصیت سیاه پوست نداشتین
ببخشید من اینقدر حرف زدم فعلا خداحافظ

سلااااااام شرلی جون
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنونم
اشکال نداره همین جوری می خواستم خودمو امتحان کنم. خوندنش اجباری نبود.
مرسی
نه شخصیت سیاه پوست جدیده
خواهش می کنم. خوش اومدی. خداحافظ

بهار شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

سلام شاذه جونم
دستت درد نکنه

سلام بهارجونم
خواهش می کنم

لی لا شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ب.ظ

سلام شاذه جون..خوبی عزیزم؟ شرمنده دیر اومدم...بابا این کامپیوتره بامبول درآورده سرمون حسابی!
شاذه جووووووووووووونه خودم جنوبیا همشون سیاه نیستنااااا! میخوای عکس خودمو برادرامو بفرستمالبته بندرعباسیا چرا تا حدودی ولی بوشهریا نه!بوشهریا تک و توک بینشون ازون سیاه پررنگا پیدا میشه!
دستت درد نکنه عزیزم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم. تو خوبی؟ خواهش می کنم. عیب نداره
می دونم گلم. اینم مال قشمه نه بوشهر. تازه نگفتم که همشون! گفتم عموما پوست جنوبیا از شمالیا تیره تره. اشتباه می کنم؟
خواهش می کنم گلم

مادر سفید برفی شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:54 ق.ظ

چه بامزه ... بلند مشکی چشم آبی...

راز نیاز پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ب.ظ http://razeeniaz.blogfa.com

سلام خواهری آخرین باری که اومدم یادمه گفتی میخای یه مدت دور از نت باشی ما هم به خیال اینکه یه چند صباحی دور میمونی نیمودم سر بزن حالا که اومدم دیدم وای ددم چقدر پست گذاشتی که من نخونم بابا اومدی لااقل یه ندا به ماهم میدادی این رسم خواهر بودن نیست به خدا
حالام ناناحنم ازت

سلام عزیزم
ای خواهر من از این حرفا پُر می زنم. ولی نه دل خودم میذاره برم نه لطف دوستان. به هر مشقتی هست چار تا خط ردیف می کنم و دوباره شنبه که میشه برمی گردم اینجا.
این روزا که دیگه هرکسی یه اکانت ناقابل گوگل ریدر تو جیب بغلش داره برای چک کردن وبلاگهای آپ شده ی دوستاش. حالا حتی اگه نخوای کدشم بذاری گوشه ی وبلاگت برای خودت که می تونی داشته باشی.
قصد کم لطفی نداشتم. شرمنده...

سوری پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

نمیدونی چه لذتی داره بعده یه هفته شارژر لپ تاپ درست شه و آدم بتونه بیاد نت!!
بیچاره دختره چقدر ضایع شد!!!
چه خوب دیگه تا شنبه خیلی نمونده!!

اه درست شد؟ خدا رو شکر!
هاااا خیلی!
:)

صدف پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:42 ب.ظ http://anzhela.persianblog.ir

وای خیلی با حال بود این اولش سریع تر بنویس تو رو خدا من که خیلی پرو ام خودمم می دونم لازم نیست یاداوری کنی!!

خیلی ممنونم. نه بابا این چه حرفیه؟ بتونم که می نویسم. ولی متاسفانه واقعا مقدورم نیست بیشتر از هفته ای یه بار...

خانم گل پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:17 ق.ظ http://shadi.zanblogger.com

سلام شاذه جون ببخش نیومدم چند وقتیه
دلم برات تنگ شده بود
داستان جدیدتو عشــــــــــــــــــق است!

سلام عزیزم
خواهش می کنم. خوش اومدی
لطف داری

خاله پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ق.ظ http://khoone-khale

شاذه جون.سلام.ازون قصه قشنگاست که من دوس دارم.
مانا باشی گلم..

سلام عزیزم
متشکرم
سلامت باشی

مینا چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:51 ب.ظ

سلام شاذه جونم خوبی؟ خوشی؟
داستان جدیدت جالبه فقط یک نقصی داره اونم برای من که تازه ترم اول دانشگاهم اینو خوب درک می کنم اونم اینه
ما هنوز بعد از 1 ترم کامل هنوز نمی تونیم با پسرامون حرف بزنیم اونوقت اینا روز اول سر صحبتو وا کردن؟

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
خیلی ممنون. اینا یه کمی زیادی پررو بودن

مبارزگر چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ http://stargirl1391.blogsky.com/

سلام شاذه جون
امیدوارم خوب باشی.....
اومدم ادرس جدیدمو بهت بدم....
وممنون که مارو از داستانات دریغ نکردی عزیزم.....

سلام عزیزم
سلامت باشی
متشکرم
خواهش می کنم گلم

خاتون سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:39 ب.ظ

سلاااااااااااااام ،خسته نباشین

چه داستان بانمکی ،آروم و بی دغدغه

ممنون

سلااااااااااااام خاتون عزیز

خیلی ممنونم. خوش باشین

نگین سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلااام شاذه جون
ای بابا به خاطر این امتحانا و اینا نه میرسم بیام پیش دوستم نه اینکه داستانای قشنگتون رو بخونم

خوبید؟

سلااااام نگین جونم
اشکال نداره گلم. موفق باشی.
متشکرم. خدا رو شکر خوبم. تو خوبی؟

مامانی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ

آخه یکی هم به داد من مادر مرده برسه آخه این بچه یتیم راچقدر اذیت می کنی پس نظر من کجا می ره ببینم شورش را در بیارم دیگه نظرم نوشته میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

معذرت می خوام. من شرمنده ام

مامانی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ

سلام شاذه عزیز نمی دانم چرا بعد از نوشتن نظر وارسال آن در نظرات درج نمی شه .به هر حال برای عرض خسته نباشی واحوال پرسی خدمت رسیدیم.خدا کنه که ببینید .عاشق نوشته هات هستم وهمیشه از خواندن آنها لذت می برم همین طور جذاب وعشقولانه بنویس .هرکس هم دوست نداشت خودش می دونه!!!!!!!!!!!!دستت طلا.

نظرها تاییدی هست دوست من. از شرم کم لطفی بعضی نظرگذاران، اول خودم می خوانم و جواب می دهم، بعد آنها را عمومی می کنم.
متشکرم

مامانی سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

سلام شاذه عزیز مرسی از اینکه آنچه را از دستت بر می آید برای شاد کردن دل آدمها بکار می گیری.همه می دانیم امروزه زندگیهاپر از کم لطفی,نا مهربانی,خود خواهی ,استرس وگاهی مریضی است.ودیدن درد اطرافیان از ما انسانهایی با ظاهری فریبنده ودلی پر از غصه ساخته .کاش همه ایثار تو را می دیدند.با همه ی مشغله که زنان وبخصوص مادران دارند از فرصتی که داری برای فراموش کردن روزگار ,ما را به یاد خوشی های از یاد رفته می بری .عزیز من همین طور شیرین وجذاب بنویس عاشق نوشته هایت هستم اگر نظر نمی نویسم بابت بی مهری نیست مریضی دارم که ساعتها یم را پر می کند وتوانی باقی نمی ماند که با نوشتن تمامی مهربانیم کمی شادی برایت به ارمغان داشته باشد که خود محتاج همه ی مهربانی های دنیایم.التماس دعا.

سلام دوست من
خیلی ممنون از لطف و مهربانیت. خداوند به مریض شما و همه ی مریضها شفای عاجل و کامل بدهد انشاالله.

آهو دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:11 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

نه بابا من که کاری نکردم:) خیلی ممنون
خواهششش می کنم

قربان تو

pastili دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:30 ب.ظ

salam manam az in dastana doos daram:d

rastiiii az sobi nemitoonam dastana ghabli ro download konam.
aya site tori shode?!!!!

سلام
مرسییی!
بله. این سایتی که توش آپلود کردم پیش پاتون به فنا رفت! تا دیروزم طوریش نبود. خود بلاگ سکای همه ی اعضاشو، توش عضو کرده بود و خیلی خوب بود، ولی دود شد رفت هوا :(

ازاده دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:00 ب.ظ http://edokhtar.blogfa.com/

هی داستان عشقولانه
بابا پسر رو جزغاله نذار یکم سیا باشه
ایم اسمهای پشت سر هم هم عالمی داره تحقیق مشترک و ...

یس
نه دیگه. بلک هست
بله بله

فاطمه دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

مامانی نامرد
منکه وقت کنم میام می بینی که سالی یبار وبلاگمم می نویسم

قشنگه ها الان دارم به این فک میکنم که چقد شبیه بلک داستان ما میشه!!!

ای جااااان
چکار داری که اینقدر وقت نداری؟ از وقتی برگشتی حسابی مرموز شدی. غمگین تودار... چطوری؟ خوبی؟
نمی دونم والا چقدر شبیه بشه

ملودی یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:01 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام شاذه جون گلم خوبی عزیزم مرسی از نوشتن داستان جدید وای از اون نوشته های دانشجویی که من دوست دارم مرسی مرسی یه عالمه بووووس برای خودت و خوشگلا

سلام ملودی جونم
خوبم. ممنون
خواهش می کنم عزیزم
ممنون از محبت همیشگیت

فاطمه یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ

مامانی

چیزه اول سلام

مامانی شاذه این داستان انقد برام آشناس که نمیدونی
مام تو دانشگاه یه پسر داشتیم بچه تهران بود ولی سیاه بود
بهش میگفتیم بلک.. اسمش حامی نبود ولی اسمش دوستش حامی بود

نمیدونم این مشابهت معنی چیو میده ولی واقعن تعجب کردم

عجب زندگیی داریم ما آدما


بوس بوسسسسسس

علیک سلام
راه گم کردی فاطمه؟ از این طرفا؟ خوش اومدی

اینقدر از این اتفاقات برای قصه هام افتاده که نمی دونی. قصه ی شاید روزی عشق رو که می نوشتم، یه دختر مشهدی از خواننده هام بود. نوشتم بابابزرگه یه خونه داشت تو خیابون دانشگاه و اینا هم دانشگاه فردوسی قبول شدن و از این حرفا...
این دوستم که اسمش مهسا بود نوشت:من تو همین دانشگاه درس مس خونم. همین دانشکده. خونمونم تو خیابون دانشگاهه! همه ی نشونی ها رو که دادی. بفرما تو!

دوتایی غش کرده بودیم از خنده. من این نشونی ها رو فقط به خاطر خاطره هایی که از خیابون دانشگاه داشتم و اطلاعاتی که درباره ی دانشگاه فردوسی از نت گرفته بودم نوشتم. کامل با مهسا یکی شد.

از این دست زیاد بوده. مثل داستان اولین بوسه که خیلی شبیه خاطرات زهرا گل سرخ بود و غیره....

بوس بوووووووووووووووس

اراگون یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام جالب بود منتظر بعدیا....

سلام. مرسی!

آهو یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ http://ahoo-khanom.blogfa.com

به به سلام خسته نباشید زن عمو جون
وااای بازم یه داستان جدید! ایشالا این یکی رم صبر می کنم تا وقتی که بزارینش برای دانلود. چون الان دارم یک کتابی مال سایت 98یا رو می خونم

به به سلااام. تو هم خسته نباشی عزیزم. خیلی زحمت دادم بهت
خیلی ممنونم. هرجور دوست داری.

مائده یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ق.ظ

سلام
منم حسابی این روزا مشغولم الانم ساعت از ۱ شب گذشته گفتم داستانتو بخونم و بخوابم معتادمون کردی دیگه
منتظر قسمت بعدی هستم
مرسی خسته نباشید

سلام
آخی خسته نباشی عزیزم
ممنون

رها یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

جون!!! داستان صورتیه !
وای چقدر آدم شرمنده می شه وقتی شوخی ها از حد می گذره و سبکسرانه جلوه می کنه!!!

مرسییییی
آره والا

خاله سوسکه شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:55 ب.ظ http://khalesoske.blogfa.com

به به شاذه جون خودم
سلام علیکم خواهر
خدا قوت
بسیار بسیار زیبا شروع کردی
منتظر ادامش هستیم
بوس بوس
موفق باشی عزیزم

به به علیک سلام خاله خانم
زنده باشی
بوس بوس
سلامت باشی گلم

یلدا شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

شاذه جون من دستور اون خوشگلای خوشمزه رو می خوام

لطف داری! همونجا که عکسشو دیدی نسخه ی مفصلشو گذاشتم. اگه خوشت امد نسخه ی شیرینیشم میدم بهت.

سوسک سیاه شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ http://sooksesia.persianblog.ir

ولک بچه ابادانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خالی هم میبنده؟؟؟
نظرم اینکه:
قسمت بعدیییییییییی کو!!!!!!!!!!

نه مال جزیره اس. قشم یا هنگام اینا...

بذار من مهمونی امروز رو بدم. (مشخصه یه ساعت دیگه مهمونام میان و من الان اینجام؟ )

آزاده شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ

آخجون داستان قشنگ خسته نباشین و مرسییی خدایی تنها امیدم که امروز از خواب پا شدم همین قصه شما بود

خیلی ممنون
زنده باشی

بادام شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:52 ب.ظ

آخه چشاش روشن بود لبش هم کلفت نبود دماغش هم کوفته نبود گفتم حتما موهاش هم یکم روشنه اما فرفری بودنش رو انتظار داشتم :دی
اسمش شبیه اسم عربا بود! قراره عرب باشه ؟! :دی

هان از اون لحاظ. نه پوستش خیلی تیره اس. بهش نمیاد :دی
نه. جنوبیه.

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:33 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

ای بابا! تا این دوتا به حرف اومدن قصه تموم شد!
شاذه میای می نویسی ها!
وگرنه میشم سگ ماهی! عنایت داری که!!
مرسی عزیزم

ها والا بلا
مهمونی فردای منو تو میدی؟
دور از جونت!
خواهش می کنم گلم

الهه شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://elahename.blogsky.com

سلام خواهری....
وایی من که قبلی رو نرسیدم بخونم....ایشالا یه فرصت دیگه...به نظرم قسمت به قسمت بخونم بهتره....به هوای ادامه اش حتما بقیه اش و دنبال می کنم....از الان منتظر هفته آینده ام.....

سلام عزیزم
اشکال نداره
متشکرم خواهر جون

شوکا شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ

به به از این داستانهای عشق و عاشقی

خیلی ممنونم
تو خوبی شوکا جان؟ چرا وبتو بستی آخه؟!!!

coral شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://letters2mylove.persianblog.ir

اینقدر این 2 تا بهم زل زدن که فکر کنم تا داستان بخواد به جایی برسه یا چشاشون آسیب ببینه یا از چرخش زیاد و پی در پی آرتوروز گردن بگیرن
دلمان برای دانشگاه تنگ شد...
خوشم می یاد هر دفه داستان رو تو یه فضای جدیدی شروع میکنی...
مرسی

همینو بگو خواهر! خوبه نمی ترسن! آخه چه وضعی شد

متشکرات

یلدا شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ق.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

آخ جون از او.ن عشقولانه هایی که من دوست دارم

خسته نباشی خانمی و مرسی

خوشحالم که خوشت میاد

سلامت باشی عزیزم

بهار شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

ایول به این میگن مچ گیری که من عاشقه این کارم
شاذه جونم انقدر صبر کردم تا داستانت رو بگذاری بعد برم سر درسم خدا میدونه.
دستت درد نکنه دوستم

بله بله
خیلی ممنونم عزیزم

بادام شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:27 ق.ظ http://www.almond.blogsky.com

چقدر راحت نگاه بازی میکنن اینا!! :دی
من عمرا اگه بتونم :))
پسره موهاش چه رنگیه؟ موهاش هم باید روشن باشه :دی

همینو بگو! بچه پرروها!! :دی
منم همینطور
نه بابا سیاه پوسته با موهای فرفری کوتاه

souraj شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ق.ظ

سلام شاذه جون، خوبی عزیزم، شروعش خیلی ناز بود مثل همیشه، مرسی مرسی مرسییییییییی، تا هفته بعد چه جوری سر کنم آخه؟؟؟؟؟؟؟ دوست دارم هوارتا

سلام عزیزم
خیلی ممنون. تو خوبی؟
خیییییلی متشکرم
منم دوست دارمممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد