ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم؟ (۱)

 سلام علیکم و رحمت الله!


ساعت 6 عصره و بنده قول دادم که حتما شنبه آپ کنم، پس هستم در خدمتتون هرچند با تاخیر و کمی کمتر از معمول...



عرض به حضور انورتون که امروز صبح سری به بازار روز زدم و خانمهای خانه دار می توانند بخوانند حدیث مفصل از این مجمل! اگر خانم خانه دار هم نیستین براتون توضیح میدم که از صبح تا حالا مشغول پاک کردن و شستن و خورد کردن انواع سبزیجات بودم و هنوز نصفش مونده که انشاالله تا فردا ظهر تموم بشن! ضمنا ناگهان بهم الهام شده بود کمی تغییر دکوریشن بدم که بسیار برای روحیه ام لازم می باشد که این کار هم به شکر خدا انجام شد و الان یه گوشه ی دوست داشتنی برای خودم و لپ تاپم درست کردم. 

خلاصه حالا وسط کارها زنگ تفریح زدم و امدم به سراغ آپ دیتیگ وبلاگ. این داستان همانطور که عرض کردم هیچ ربطی به داستانهای قبلیم نداره. از الان هم نمیشه هیچ نتیجه ای گرفت. امیدوارم از کل داستان لذت ببرین.

خیلی حرف زدم ببخشید. شما برین سراغ داستان، منم برم سراغ بادمجانها.


با تشکر 


من کیم؟



نازی نگاهی توی آینه ی ترک خورده ی روی دیوار انداخت و مشغول برس زدن موهایش شد. توی آینه دختر سبزه روی زیبایی با بی حالی نگاهش می کرد. چشمهایش به سیاهی شب، موهایش نرم و خوش حالت، بینی قلمی و لبهای قلوه ای و گونه های برجسته و چانه ای گرد و مهربان داشت.

صدای ناپدریش لرزه بر اندامش انداخت: پس این دختره کجا رفت؟

مادرش به سرعت گفت: همینجاست. نازی؟ بیا دیگه.

روسری اش را زیر چانه گره زد و از اتاق بیرون آمد. با بیزاری نگاهی به ناپدریش انداخت.

ناپدری بسته ای را به طرفش گرفت و گفت: اینو می‌بری میدی شاهین دراز، پولو میگیری تیز برمی‌گردی ها! کسی نبیندت. حواستو جمع کن. پولو کامل بگیر. بدو.

سری به تأیید تکان داد و از در بیرون رفت. با نفرت نگاهی به بسته انداخت. به خودش غرید: تا کی می خوای به این ننگ ادامه بدی؟ کاش مامان حاضر بود بیاد. کاش میومد و باهم برای همیشه از این جهنم می رفتیم.

تازه سر کوچه رسیده بود که هژیر پسر همسایه، راهش را گرفت. با مهربانی گفت: بسته رو بده به من.

_: خودم می برم.

_: میگم بدش من. اگه مثل دفعه ی قبل چاقو بکشه، نمی خوام تو آسیبی ببینی. بدش.

_: تو خیلی مهربونی ولی...

_: تو هم خواهر بزرگه ی بداخلاقی هستی. بده دیگه. الان یارو پیداش میشه.

بسته را به او داد و به دیوار تکیه داد. در دل او را دعا می کرد. از همه ی مشتریهای ناپدری اش می ترسید. می‌دانست که از هیچ جرمی ابا ندارند.

هژیر لاغر و سبزه رو بود. خیلی پررنگتر از نازی. برادرش نبود، ولی دوست داشت او را خواهر بزرگه خطاب کند. دو سال از او کوچکتر بود و خیلی دوستش داشت. هر فداکاری ای را با جان و دل برای خواهرش می کرد.

بسته را در دست فشرد و در پناه دیوار راه افتاد. دورش را می پایید. با دیدن یکی از همسایه بیخ دیوار خزید و به موهای فرفری پریشانش چنگ زد. خوشبختانه همسایه او را ندید. دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد نزدیک خانه ی شاهین دراز بود. با دیدن ماشین پلیس، قلبش فرو ریخت. عقب کشید و زیر تاقی در یک خانه پنهان شد. پلیس چند لحظه با شاهین دراز حرف زد. بعد به دستهایش دستبند زد و او را با خود برد.

ماشین پلیس زوزه کشان از کوچه بیرون رفت. هژیر آهی کشید. او را ندیده بودند؛ یا دیده بودند و مشکوک نشده بودند. نگاهی به در بسته ی خانه ی شاهین دراز انداخت. درخت چناری روی در سایه انداخته بود. نگاهش روی گره‌های تنه ی درخت ثابت ماند. به زندگی پر گره نازی فکر کرد. حالا باید چه می کرد؟ اگر بدون پول برمی گشت، ناپدری نازی او را کتک می زد. دست توی جیبش برد و بسته را لمس کرد. هنوز آنجا بود. سری تکان داد و راه افتاد.


نازی بسته را گرفت. هژیر از خجالت رو گرداند. نازی آهی کشید و گفت: حداقل مواد هست که بهش برگردونم.

_: دیگه کتکت نمی زنه؟

نازی آهی کشید و گفت: امیدوارم نزنه.

_: اون لعنتی باید بره زندان! باید بره بالای دار!

_: حرص نخور. دنیا دار مکافاته. حتماً یه روز جواب پس میده.

_: تو می خوای بشینی به انتظار یه روز؟

_: نه می خوام از اینجا برم.

_: رو کمک من حساب کن.

_: ممنون.

_: ولی این تن بمیره این یارو رو لو بده. می خوای برات از اهل محل استشهاد جمع کنم؟

_: نه هروقت خواستم بهت میگم.

_: آخه کی می خوای ازش شکایت کنی؟ می خوای من لوش بدم؟

_: نه هژیر نه. مامانم ناراحت میشه. حاضره صبح تا شب ازش کتک بخوره، ولی از پیش چشمش دور نشه.

_: ولی اینکه نشد زندگی!

_: یه روز فرار می کنم.

_: به کجا؟

_: نمی دونم. کاش خونواده ی پدریمو می شناختم.

_: خونواده ی مادریتو که می شناسی، برو سراغشون.

_: نه. اونام از من خوششون نمیاد. ممکنه بتونم یه نصف روز خونشون بمونم. اونم نه همشون. فقط خواهر کوچیکه ی مامانم. اون کمتر باهاش مشکل داره. حاضره جواب سلاممو بده، ولی سرپرستی مو به عهده نمی گیره. میگه مسئولیت داره. حقم داره. تازه اگه بقیه بفهمن منو نگه داشته، از چشمشون میفته، اذیتش می کنن. نمی خوام اینطوری بشه.

هژیر به تیر چراغ برق تکیه داد و پرسید: چرا اینطوری شد؟ چرا دوستت ندارن؟

_: مامان میگه خیلی دیر به فکر ازدواج افتاد. اون وقتا کار می کرده. اصلاً هم دلش نمی خواسته شوهر کنه. ولی وقتی بیست و نه و سی سال رو رد کرد، حتی بقال سر کوچه هم براش لقمه می گرفته. خواستگارم داشته ها، فراوون. اما نمی خواسته. عاشق بوده. عاشق بابام، ولی باباش مخالف بوده. آخه بابام یه دهاتی آس و پاس و بی‌سواد بوده. راننده ی آژانس سر کوچشون بوده. چند وقت که مامانمو این طرف و اون طرف برده بود، عاشقش شده بود. سر جمع چار کلاسم درس نخونده بود، ولی مامانم لیسانس داشته. تازه خونوادشم همه تحصیلکرده و واسه خودشون کسی بودن، اما خونواده ی بابام، همه تو ده خودشون کشاورز و اینا بودن. حتی نمی دونم کدوم ده! بابام اومده بود شهر که مثلاً کار کنه پول‌دار شه.

بالاخره مامانم باباشو راضی می کنه. راضی راضی که نه... ولی دیگه مجبور میشه رضایت بده. دخترش داشت پیر میشد و دست برنمی داشت. بالاخره شوهرش میدن و میره پی زندگیش. من تو یه زیرزمین اجاره ای به دنیا اومدم. سه ساله که شدم بابام تصادف کرد و درجا کشته شد. هیچی از بابام یادم نیست. حتی یه عکسم ازش ندارم.

دربدریمون از اون موقع شروع شد. مامانم از وقتی که ازدواج کرده بود دیگه سر کار نرفته بود. بابام خوشش نمیومد. حالام هرچی میگشت کاری پیدا نمی کرد. هرچی بود نیمه وقت بود و موقت. به زور اینجا و اونجا کار می کرد. روش نشد برگرده خونه ی باباش. هرجوری بود منو از اینجا به اونجا به دندون کشید تا وقت مدرسه ام. نفهمیدم سر و کله ی این بابا از کجا پیدا شد؛ مامان چرا عاشقش شد و بالاخره چرا از چاله به چاه افتادیم؟ خونواده ی مادرم از وقتی فهمیدن چه شوهری کرده بیشتر از قبل تف و لعنش کردن، غیر از خاله کوچیکه که اگر از اطرفیانش نترسه، حاضره هنوز جواب سلاممونو بده. گاهی یه کمی پول برامون می فرسته. البته خیلی وقته دیگه نفرستاده. حتماً اونم دستش تنگه. چه می دونم.

هژیر آهی کشید و گفت: کاش جایی داشتم هردوتونو میاوردم پیش خودم.

_: مامان که نمیاد. کتک می خوره و باز دست از سر یارو برنمی داره. شایدم از تنهایی می ترسه. نمی دونم. منم دیگه نمی خوام این طرفا باشم. شاید برم دنبال خونواده ی پدریم. شاید تو دهشون بالاخره یه گوشه‌ای برای من جا باشه.

_: رو کمک من حساب کن. هرکار بتونم می کنم.

_: خیلی ممنون. همین که به فکرمی یه دنیا ارزش داره.

_: ولی برای من ارزش نداره. دیگه تحمل زجر کشیدنتو ندارم. به منم میگن مرد؟!

نازی لبخندی زد و گفت: به تو میگن یه پسرک مهربون احساساتی. فعلاً خداحافظ.

_: میری خونه؟

_: نه الان نه. وقتی اون دیو دو سر خوابید میرم.

_: خوبه. مواظب خودت باش. خداحافظ.

_: تو هم همینطور. خداحافظ.


*******************


اتوبوس توقف کرد. پانته آ در بین مسافران پیاده شد. روسری اش را مرتب کرد و به طرف فروشگاه رفت. در اصلی هنوز بسته بود. به کوچه ی کنار فروشگاه رفت و از در پشتی وارد شد. با همکاران سلام و علیک گرمی کرد و سر جایش پشت صندوق نشست. نگاهی آرزومند به صندلی خالی پشت صندوق کناری انداخت و لبخند زد.

در کیفش را باز کرد. آینه ی کوچکی بیرون کشید و نگاهی دقیق به خود انداخت. چشمهایش گاهی سبز و گاهی آبی بودند. پوست روشن و لبهای ظریفی داشت. فقط دماغش کمی بزرگ بود. دلش می‌خواست پولهایش را جمع کند و از آن بینی، یک بینی ظریف سربالا بسازد تا صورتش جذاب‌تر شود.

خط چشمش را برداشت و مشغول آرایش کردن شد.

صدای خندانی از پشت سرش گفت: سلام پانی.

پانته آ نفس عمیقی کشید. تمام چهره اش به شادی شکفت. با وجود آنکه فقط چند ساعت از آخرین دیدارشان می گذشت، ولی دلتنگش بود. با وجود این نمی‌خواست تحویل بگیرد. بدون آنکه برگردد، از توی آینه ی کوچکش نگاهی به او انداخت و آرام گفت: سلام.

مهرداد سبزه رو بود. اما هرکه از روبرو میدید، می‌گفت خیلی به پانی شباهت دارد. سر حال و قبراق سر جایش نشست و پرسید: حالت خوبه دخترخاله؟

پانته آ، آینه‌اش را توی کیفش گذاشت و تأکید کرد: آقا مهرداد، صد بار بهت گفتم به من نگو دختر خاله.

_: آدم به دختر خاله‌اش چی باید بگه؟

_: من دختر خاله‌ات نیستم.

_: من نمی‌فهمم چه اصراری داری؟ چه فرقی می کنه مردم بدونن من پسر خالتم؟

_: به من بگو پانی. فقط پانی.

_: چشششم...

خندید. پانته آ هم خنده‌اش گرفت. مهرداد پیروزمندانه گفت: بالاخره خندیدی!

_: امان از دست تو.

_: چه امانی؟ اگه من نباشم که تو تمام روز مثل رُبوت کار می‌کنی و یه ذره لبخندم نمی زنی. بخند جانم. خنده بر هر درد بی درمان دواست!

پانته آ نگاهش کرد و نیشخندی زد. بعد مشغول مرتب کردن میزش شد. در فروشگاه باز شده بود و یکی دو تا مشتری مشغول خرید کردن بودند. رفته‌رفته تعداد مشتریها بیشتر میشد. یک مرد جوان خریدهایش را جلوی پانته آ گذاشت. مهرداد با نارضایتی نگاهش کرد. پانته آ از قیافه ی مهرداد خنده‌اش گرفته بود. بسته ی دستمال کاغذی را برداشت و خندان جلوی بارکدخوان گرفت. مهرداد غرشی کرد و رو گرداند. پانته آ بسته ها را یکی یکی برداشت و قیمتها را وارد کرد. کاغذ فاکتور را جدا کرد و گفت: ده هزار و پونصد تومن.

مرد کارت بانکش را به او داد. پانته آ کارت بانک را به طرف مهرداد گرفت و گفت: کارتخون من کار نمی کنه.

مهرداد چهره درهم کشید و صورت حساب مشتری را از حسابش برداشت کرد. مشتری تشکری کرد و رفت. پانته آ خندید و گفت: بدت نمیومد تمام حساب بانکی شو خالی کنی!

_: بعدشم یقه شو بگیرم پرتش کنم بیرون. یارو داشت با چشمهاش قورتت می داد. تو هم نیشت تا بناگوش باز...

_: آخه قیافه ی تو خنده‌دار بود!

_: من که داشتم از عصبانیت میترکیدم کجاش خنده‌دار بود؟

پانته آ خندید و با اشاره به مشتری بعدی گفت: جواب ایشونو بده.

مهرداد لبهایش را بهم فشرد و مشغول کارش شد.


********************


فرید قدم به خیابان گذاشت. نگاهی به اطرافش انداخت و خونسرد و مطمئن راه افتاد. نزدیک اغذیه فروشی میلاد که رسید، قلبش به تپش افتاد. جلوی ویترین یک مغازه که آن وقت شب دیگر بسته بود، ایستاد و خودش را نگاه کرد. موهای کمرنگ و کوتاهش را مرتب کرد. یقه ی لباسش را هم میزان کرد و دوباره راه افتاد. وارد اغذیه فروشی شد. لبخند مکش مرگمایی تحویل سونیا داد و نشست. سونیا هم لبخندی زد و جلو آمد.

فرید با لحنی که می‌دانست می‌تواند دل هر دختری را ببرد، گفت: سلام خانوم!

سونیا با خنده گفت: سلام. امشب دیر کردی.

_: آخی... دلت تنگ شده بود؟

_: نه بابا داشتم فکر می‌کردم کدوم گوری موندی!

_: دست شما درد نکنه. همون گوری که بودم. کارم طول کشید.

_: امشب چی میل دارین؟

_: امشب... اممم...

_: زودباش. داداشم داره چشم غره میره.

_: داداشت از خداشم باشه تو با من حرف می زنی.

_: فعلاً که نیست. بگو.

_: بذار وضعم بهتر بشه... درست میشه. فعلاً یه ساندویچ مغز بده ببینم دنیا دست کیه.

_: تو صد تا ساندویچ مغزم بخوری، بازم نمی فهمی دنیا دست کیه. خیالت راحت.

_: برو دیگه. نمی خوام اذیتت کنه.

سونیا رفت و فرید آرزومندانه به او خیره شد. سونیای خوشگل چشم سیاه. چه نگاه گیرایی داشت!

سری تکان داد. به برادرهای سونیا حق می‌داد که چهار چشمی مراقب خواهرشان باشند. دخترک زیبا و مهربان بود. فرید به خودش قول داد: درست میشه. یه روز بهم می رسیم.



*******************


دوباره باهم (پایان)

سلامممم


خوب و خوش و سلامتین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر. 

عزاداریاتون قبول باشه. التماس دعا...



این قصه رو بیشتر از این نتونستم ادامه بدم. در واقع فقط توصیف یه حس بود. یه داستان کوتاه. فعلا می خوام رو داستان بعدی کار کنم. یه داستان خیلی متفاوت! خدا کنه خوب در بیاد. 




راه افتاد. بخاری ماشین را زیاد کرد و پرسید: کدوم آدم عاقلی تو شب به این سردی خونه ی گرمشو ول می کنه میاد بیرون شام بخوره؟!

_: آدمی که با خاطره هاش اینقدر درگیر شده باشه که نتونه تو خونه بمونه.

مرد متفکرانه گفت: همینطوره.

سها سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. به آرامی گفت: خوشحالم که باهم کنار اومدیم.

_: با من؟

_: نه خاطره ها. می خوام از حالا زندگی کنم. شاید... شاید برم یه کلاس ورزش ثبت نام کنم.

_: خوبه. چیزی می خوری؟ یه قهوه ی داغ یا...

_: یه بستنی یخ!

_: این یکی اصلاً عوض نشده! تو سرمای منهای ده هم بستنی می خوای!

_: مزه اش به همینه! والا تابستون که همه بستنی می خورن!

_: خوبه. خوشحالم. اشتباه نگرفتم. خودتی!

_: انتظار داشتی کی باشه؟

_: با اون توصیفی که از زندگیت می کنی، انتظار یه آدم کسل و بی حوصله رو داشتم.

_: تقریباً همینطورم.

_: نه بابا اینطوری نیست.


از جلوی یک لباس فروشی رد شدند. سها لبخندی زد و گفت: اینجا بستنی فروشی بود.

_: یادته؟ حتماً اون بستنی ای که روی شلوار جین نوی منم ریخت یادت میاد.

_: وای آره... لکه اش هم پاک نشد. ای خدا...

_: یه کم جلوتر یه بستنی فروشیه. بشین میگیرم میارم.


مرد یقه ی کتش را بالا کشید و به سرعت به طرف بستنی فروشی دوید. سها آرام نشسته بود و رفتنش را نظاره می کرد. به شور و حالش، به دلتنگیش به تمام خوشیها و ناخوشیهای قدیم فکر می کرد. خاطراتی که خیلی وقت بود که مرورشان عذابش می‌داد اما الان لبخندی از مهر بر لبش می نشاند.

در ماشین باز شد. مرد در حالی که نفسش یخ می زد، یک بستنی به طرف همسر سابقش گرفت و گفت: یک بستنی دوبل با قیف بیسکوییتی مخصوص عیال مربوطه!

با دو کلمه ی آخرش دست سها روی بستنی ثابت ماند و متحیر چشم به مرد دوخت. مرد هم بلافاصله متوجه ی اشتباه لفظیش شد. چند لحظه چشم در چشم سها دوخت. بعد بستنی را که سها گرفته بود، رها کرد؛ با حرکتی سریع سر به زیر انداخت، سوار شد و در حالی که در ماشین را می بست، زمزمه کرد: معذرت می خوام.

سها با ناآرامی بستنی را به لب زد. اما حتی متوجه ی سردیش هم نشد. حواسش به مرد بود که از بروز بی هوای حرف دلش، ناگهان پریشان شده بود و در حالی که چشم به خیابان دوخته بود، به شدت سعی می‌کرد حواسش را متمرکز کند. سها می‌دانست در چه حالست، حالت چشمانش را می شناخت. به دنبال کلامی می‌گشت که آرامش کند و به نوعی مقرون به حیا هم باشد.

سر به زیر انداخت و کمی بستنی خورد. از سرمایش لرزید. بعد از چند لحظه پرسید: ملوس هنوزم پیشته؟

مرد بدون اینکه چشم از روبرویش برگیرد، جواب داد: آره. می خوایش؟

_: شاید...

مرد نیم نگاهی به او انداخت و پرسید: شاید؟! منظورت چیه؟

_: نمی دونم.

لقمه‌ای بزرگ از بستنی را بلعید تا التهابش را کم کند.

مرد دوباره چشم به روبرو دوخت. برف ملایمی می بارید. دقایق در سکوت به کندی طی می شدند. مرد بدون مقصد رانندگی می کرد. دلش نمی‌خواست این راه پایان یابد.

سها قیف بیسکوییتی را با تانی خورد. بعد آرام گفت: باید برم خونه.

مرد سریع و با نفرت تأیید کرد: هوم. باید بریم خونه.

سها نگاهش کرد و لبخند زد.

مرد به تندی پرسید: به چی می خندی؟

_: نمی دونم.

مرد عصبی پرسید: چرا حرفتو نمی زنی؟ چرا نمیگی چی تو ذهنت می گذره؟ بگو. تعارف نکن. خوشحالی؟ خوشحالی از اینکه با من روبرو شدی و فهمیدی که من یه دیو دو سر نیستم؟ حتی یک شاهزاده ی رویایی هم نیستم؟ حالا با خیال راحت می تونی بری دنبال زندگیت! بگو آخرین حرفم بزن. گاهی دلسوزی بیجا ضربه رو سخت‌تر می کنه.

سها با خنده پرسید: تو از چی داری حرف می زنی؟ زیادی تو سرما موندی تب کردی گمونم!

_: من دارم هذیون میگم؟ پس چرا روشنم نمی کنی؟

_: چی بگم؟ حرفی ندارم بزنم!

_: بگو چی فکر می کنی؟ تو نخوای حرف بزنی آدمو دیوونه می کنی!

_: باشه. هر جور تو بخوای... درسته، تو نه دیو دو سری نه شاهزاده ی رویایی. ولی تنها مردی هستی که من کنارش احساس آرامش می کنم. حتی وقتی عصبی میشی، نگرانم نمی کنی. می دونم زود فروکش می کنه و دوباره آفتاب درمیاد. پسرک دوست‌داشتنی ای که من ازش جدا شدم، هنوز معنی مسئولیت رو نمی فهمید. منم نمی فهمیدم. منی که تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم، از کجا می دونستم که چه‌جوری میشه آتیش یه دعوا رو خاموش کرد و دوباره به آرامش رسید؟ من می جنگیدم، تو هم می جنگیدی و این وسط مَحبت فراموش میشد. ولی الان هر دومون قدرشناسیم. اینقدر کشیدیم که می دونیم اون مَحبت و آرامش همه ی زندگیه.

مرد آهی از سر آسودگی کشید. پرسید: برمی گردی؟

_: برمی گردم.

سر به زیر انداخت. اشکهایش جاری شدند. پشت دستش را محکم به دهانش فشرد تا بغضش نترکد. مرد خندید و پرسید: ممکنه نشونی خونتونو بدین؟ می خوام در اولین فرصت برای امر خیر مزاحم بشم.


آن شب تا صبح سها از شوق نخوابید. صد بار برخاست و نشست و راه رفت و دوباره خوابید اما خوابش نبرد. عجیب آنکه صبح روز بعد سر حال تر از همیشه برخاست و با وجود سردی هوا پیاده سر کارش رفت.

وقتی رسید، مردی را دید که پشت به در، رو به میز او ایستاده بود. با ورودش مرضیه سلامی کرد و گفت: آقا منتظر شما هستن.

مرد هم به طرف او برگشت و سلام گفت. سها با خوشرویی جواب هر دو را داد و پرسید: با من امری داشتین؟

_: من نیما احمدی هستم.

_: امرتون؟

_: برادرزاده ی همکارتون، خانم احمدی.

مرضیه داشت با چشم و ا برو و اشاره از پشت سر نیما احمدی، خودش را هلاک می کرد.

سها که از حرکات او خنده‌اش گرفته بود، نیم نگاهی به او انداخت. دوباره رو به مخاطبش کرد، پوزخندی زد و پرسید: خانم احمدی در مورد شرایط من به شما گفتن؟

_: بله. من روش خیلی فکر کردم. گرچه به نظر عمه و بقیه ی اطرافیانم این موضوع تموم شده است، اما من فکر می‌کنم چیزی که مهمه رضایت و تفاهم طرفینه.

_: و من فکر می‌کنم رضایت خانواده‌ها هم در این امر، وزنه ی سنگینیه. به هر حال از لطفتون متشکرم. ولی من قصد دارم با همسر سابقم ازدواج کنم.

_: ولی... شما... من رضایتشونو جلب می کنم...

_: احتیاجی نیست. من تصمیمم قطعیه.

_: ولی... دیروز حرفی از ازدواج قریب الوقوعتون نبود...

_: دیشب با همسرم صحبت کردم. من هنوزم به هم علاقمندیم.

_: هان... بله...

چند لحظه به سها نگاه کرد. بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: براتون آرزوی خوشبختی می کنم.

_: متشکرم. امیدوارم شما هم در کنار کسی بهتر از من خوشبخت بشین.

مرد با زمزمه ای نامفهوم تشکر کرد و بیرون رفت. سها پیروز و خوشحال سر میزش نشست.

مرضیه با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد و گفت: مبارکه. کبکت خروس می خونه. این یه بهانه بود برای پروندن خواستگار سمج، یا یه حقیقت انکار ناپذیر که سور دادنش واجبه؟

_: یه حقیقت انکار ناپذیر! اگه شام عروسی داشتیم تو هم توش شریک.

_: مگه آدم بار دومم عروسی می گیره؟

_: چرا که نه؟ کار که از محکم کاری عیب نمی کنه!

خندید. مرضیه هم خندید و سر تکان داد.


همسر سابق سر قولش ماند. همان روز عصر با خواهرها و پدر و زن پدرش برای خواستگاری آمدند. مادرش شش سال پیش فوت کرده بود و دو ماهی میشد که پدرش زن دیگری اختیار کرده بود تا مونس تنهایی اش باشد.

دیدارها تازه شد، حرفهای معمول زده شد و قول و قرارها گذاشته شد. یک مجلس کوچک عقد توی محضر و یک شام نسبتاً مفصل در رستوران.

پیشنهاد اجاره ی خانه را هم داماد داد. سوئیت کوچک خانه ی پدری اش برای یک زندگی رسمی کوچک و ناخوشایند به نظر می رسید. دفعه ی قبل هر دو نوجوانانی بودند که احتیاج به حمایت بزرگترها داشتند، ولی حالا می توانستند مستقل بشوند.


بعد از تمام حرفها و برنامه ریزیها، پدر داماد گفت: حالا اگه اجازه بدین عروس داماد باهم کمی صحبت کنن. شاید حرفی باشه که نخوان پیش ما مطرح کنن.

پدر سها لبخندی از سر رضایت زد و گفت: باشه. بفرمایین.

سها برخاست و داماد را به اتاقش راهنمایی کرد. در این ده سال سه چهار بار پیش آمده بود که خواستگارهایی داشت که به صحبت کردن رسیدند. همیشه گوشه ی هال را انتخاب می کرد، پیش چشم بزرگترها. حتی یکی از آن‌ها پررویی کرده بود و در خواست جایی خلوتتر داده بود که همین هم باعث شد بلافاصله رد شود.

اما این بار فرق می کرد. سها با خشنودی در اتاقش را گشود و گفت: بفرمایید.

انگار مرد چیزی حس کرد. نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی بین شوخی و جدی پرسید: همه ی خواستگاراتو با همین روی باز به اتاقت راهنمایی می کنی؟

_: فقط یکیشون، فقط یک بار، اونم یازده سال پیش بود. تازه اون موقع روز خواستگاری نبود. گمونم روز نامزدیمون بود.

مرد با شوق گفت: روز قبلش! اومدم لباسی رو که خریده بودی ببینم.

سها خندید و گفت: چقدر مامان دعوام کرد. قرار بود برات سورپریز باشه.

_: اگر مامانت خوشحال میشه حاضرم الان هرچند با یازده سال تأخیر براش توضیح بدم که لباسی که من روی چوب لباسی دیدم با فرشته‌ای که فردا شبش دیدم و هوش از سرم ربود خیلی فرق می کرد. من کاملاً سورپریز شدم!

_: عجب فرشته ی آفتاب مهتاب ندیده ای! می خوای بگی تا روز نامزدی منو ندیده بودی!

_: با آرایش و لباس شب ندیده بودم.

_: طفلکی! نود و نه درصد قرارهای عاشقانه ی ما با بلوزشلوار خونه ی گل گلی و موهای به زور شونه زده سر دیوار بود.

_: به همونم راضی بودیم. اون وقتا دعوامون نمیشد. یادته؟

_: کم بود. قدر می دونستیم.

_: آره...

_: مثلاً اومدیم حرفامونو بزنیم، غرق شدیم تو خاطرات.

_: والا من فقط یه بار دیگه خواستگاری رفتم که اونم بچه بودم و حرفی نزدیم. بلد نیستم چی باید بگم.

سها شانه ای بالا انداخت و گفت: منم نمی دونم. مردم در مورد معیارها و توقعاتشون حرف می زنن.

_: فکر می‌کنم این در مورد کسائیه که روز خواستگاری باهم آشنا میشن. ولی اگه لازمه بپرسم، می پرسم، خانم ببخشید معیار شما برای ازدواج چیه؟

_: معیار... نمی دونم. شاید باید بپرسی کیه، اون وقت می تونم بگم یه مرد سرد و گرم چشیده ی مهربان که با شقیقه های جوگندمیش از بچگیشم خوش تیپ تر شده.

مرد بلند خندید و گفت: تعارف نکن. بگو خیلی پیر شده.

_: هنوزم عاشق خنده هاتم.

ابروهای مرد بالا رفت. با نگاهی خندان گفت: جدی؟ رو نکرده بودی تا حالا.

_: واقعاً بهت نگفته بودم؟ چه بد!

_: خیلی بد! بعد از این جبران کن.

_: قول میدم.

_: متشکرم. این از توقعات من، توقعات شما چیه؟

_: خودت باشی. پشت و پناهم.

_: قول میدم.

بعد با خوشحالی افزود: فردا میام دنبالت بریم دنبال خونه.

_: باورم نمیشه. انگار خواب می بینم. کاش بیدار نشم.

_: راحت باش. بگیر بخواب. فردا کلی کار داریم. راستی مرخصی که می تونی بگیری؟

_: هرطوری باشه جورش می کنم.



سها سر بلند کرد و به نمای استیل آپارتمان نوساز روبرویش نگاه کرد. به نظرش روبات بزرگی رسید که مقابلش قد علم کرده بود. سخت بود اسم این روبات را خانه گذاشت. محل کار شاید، اما قطعاً خانه‌ای گرم و دوست‌داشتنی نبود.

به خود نهیب زد: از روی نما قضاوت نکن. از اون گذشته مگه چقدر می خوای بمونی؟ حداکثر یک ساله اجاره میدن.

مرد با لبخندی پرسید: چطوره؟

سری تکان داد، لبخندش را پاسخ داد و گفت: خوبه.

_: بیا تو.


کارمند معاملات املاک توضیح داد: فقط طبقات اول و دوم کامل شدن. این شانس خوبیه اگر دوست داشته باشین پایین باشین. وگرنه یکی دو ماه صبر کنین. هرکدوم از واحدهای بالایی رو که بخواین براتون آماده می کنن. آسانسورم آماده است. بفرمایین.

در آسانسور و تزئینات ورودی ساختمان هم استیل و مرمر بود. سها احساس سرما کرد.

کارمند در اولین واحد طبقه ی اول را باز کرد. وارد راهرویی کوچک با دیوارهای زرشکی تیره شدند. پذیرایی باریک و بلند بود و آشپزخانه ی اپن با کابینتهای زرشکی تیره، سمت چپ راهرو و رو به پذیرایی قرار داشت. ساختمان رو به شمال بود و در آن روز سرد و ابری خیلی تاریک و دلگیر می نمود.

سها احساس خفقان کرد.

کارمند معاملات ملکی داشت از طراحی منحصر بفرد خانه و دکورش داد سخن می داد. سها آرام به طرف در رفت و گفت: نه متشکرم.

کارمند با تعجب گفت: خانم اتاق خوابها رو ندیدین. اینجا نوسازه، صاحبخونه لطف می کنه که داره اجاره میده. باید می فروخت! واقعاً ارزش داره.

اما مرد مهربان لبخندی زد و گفت: نه. ما دنبال یه جایی هستیم که به «خونه» شبیه تر باشه. می دونین چی میگم؟

کارمند معاملات ملکی با حیرت سرش را تکان داد و گفت: نه نمی دونم. خب اینجام خونه است. یه خونه ی خیلی شیک.

_: نه نه. منظور من یه چیز دیگه است.

سها پوزخندی زد. از اینکه او نگفته منظورش را درک کرده بود، احساس لذتی عمیق می کرد. نگاهش کرد. ده سال گذشته بود! چطور هنوز درکش می کرد؟!

کارمند معاملات ملکی بازهم سعی کرد قانعشان کند. می‌خواست واحدهای آماده شده ی دیگر را نشان بدهد که زوج جوان مخالفت کردند. بیرون آمدند. باهم به دو سه مورد دیگری هم که معاملات ملکی سراغ داشت، سر زدند. اما هیچ کدام چنگی به دلشان نزد.

تا ظهر به دو سه معاملات ملکی دیگر هم سر زدند که نتیجه‌ای عایدشان نشد. برای ناهار به یک رستوران رفتند.

مرد با خنده گفت: من اینقدر با عجله دنبال خونه بودم که حتی ازت نپرسیدم تو دلت می خواد چه شرایطی داشته باشه؟

سها متفکرانه جمله ی او را تکرار کرد: دلم می خواد شبیه خونه باشه.

_: و خونه چی هست؟

سها دستهایش را زیر چانه زد. در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته بود، گفت: خونه جاییه که آدم توش احساس آرامش می کنه. جایی که وقتی از یه روز کاری خسته برمی گرده، هواش خستگی آدمو برطرف کنه. خونه قطعاً فضای دلنشینی داره. حس داره. حس زنده بودن. جایی که وقتی اول صبح آدم پرده ها رو باز می کنه روح زندگی توش جاری میشه، و وقتی که غروب پرده ها رو میبنده، احساس گرما و امنیت به آدم هدیه می کنه. قطعاً آشپزخونه ی دنج و باصفایی داره. جایی که صبحانه ی اول صبح به راحتی صرف میشه، نه یه حالت عصبی که انگار همیشه دیر شده. حتی بیرونشم حالت دعوت کننده داره. از دم درش مهربونه.

_: رؤیای قشنگیه و دلم نمی خواد بیدارت کنم. ولی مجبورم! غذاتو بخور سرد نشه. از همه ی اینا گذشته ما داریم دنبال یه خونه ی معمولی می‌گردیم برای اجاره. فکر نمی‌کنم پول من این روزا به خرید برسه.

_: ولی من خونمونو پیدا می کنم.

_: بسیار خب. اگه پیداش کردی حتماً بهم بگو.


باهم بیرون آمدند. هوای ظهر زمستانی سرمای قابل تحملی داشت. مرد پیشنهاد کمی قدم زدن داد. باهم راه افتادند. کمی جلوتر دو کودک با نرمه برفی که از دو شب قبل باقی‌مانده بود، برف بازی می کردند.

قدم زنان از جلوی یک مغازه ی لوازم التحریر گذشتند و به گل فروشی رسیدند. مرد با خوشرویی گفت: بیا...

باهم وارد شدند. سها دو سه شاخه رز رنگی برداشت. او حساب کرد و باهم بیرون آمدند. مغازه ی بعدی نانوایی بود. مرد با خنده پرسید: نون می خوری؟

سها ا برویی بالا انداخت و گفت: الان که خیلی سیرم. ولی خیلی دوست دارم سر کوچمون نونوایی باشه. بیا...

_: کجا داری میری؟

سها بدون جواب توی کوچه پیچید. تا آخر کوچه رفت و خانه‌ها را یکی یکی نگاه کرد. بالاخره هم ناامیدانه آهی کشید و گفت: بریم.

_: چی فکر کردی؟ فکر می‌کنی خونمون وایساده و صاحبخونه ی قبلی درو به رومون باز می کنه میگه بفرمایین؟!

_: مسخره کن. ولی من پیداش می کنم.


روزهای بعد هم به دنبال خانه بودند. همینطور بقیه ی مقدمات عروسی. با محضر قرار گذاشته بودند و ساعت سعدی را برای عقد انتخاب کرده بودند. سالن یک رستوران را هم برای شب عروسی رزرو کرده بودند. لباس خریدند و با آرایشگری که سها مشتریش بود صحبت کردند. سفارش گل و شیرینی و کیک دادند...

همه ی مقدمات آماده شده بود، اما هنوز خانه نداشتند. سها اصراری نداشت که با عجله انتخاب کند. حاضر بود مدتها به دنبال خانه ی دلخواهش بگردد.

_: فوقش یه مدت میریم تو سوئیت تو! اتفاقی نمیفته. خب جاش کوچیکه. عوضش می‌گردیم تا خونمونو پیدا کنیم.

_: اون آپارتمان تو خیابون سپه هم بد نبود ها. قیمتشم مناسب بود.

_: همه چیزش خوب بود، ولی بالکن نداشت. تازه اون حس رو هم نداشت.

_: این حسّت منو کشته! میشه زودتر بگردی پیداش کنی؟ من می خوام داماد شم!

_: گفتم که. می تونیم یه مدت بریم تو سوئیتت.

_: بالاخره اش که چی؟ الان که پیدا کنیم خیلی بهتره. یه اسباب کشی کم میشه.

_: چه فرقی می کنه؟ اجاره هم یک ساله است. زود باید اسباب کشی کنیم.

_: خب شاید بتونیم یه جا رو پنج ساله رهن کنیم مثلاًَ. هوم؟ اینجوری خیلی بهتره.

_: آره بهتره. بیا بریم بازم بگردیم.

_: بعدازظهر روز تعطیل کجا رو بگردیم؟ حداقل بذار عصر.

_: نه دیگه بیا. عصر باید بریم دیدن خاله ات. مگه یادت رفته؟

_: اوه آره. یادم نبود. ولی الان گشتن هم بی‌فایده است. تو یه کمی کوتاه بیا، فردا بعدازظهر پیدا می کنیم.

_: الان که کاری نداریم. بیا بریم. اصلاً می خوایم بریم پیک نیک. شاید این وسط خونه هم پیدا کردیم.

_: پیک نیک تو شهر؟

_: آره. وقت نداریم بریم بیرون شهر. باید تا عصر برگردیم.

_: هی... باشه.


سوار ماشین شدند. کمی دور شهر چرخیدند. معاملات ملکی ها بسته بودند. توی کوچه پس کوچه‌ها زدند. تا اینکه به یک نانوایی رسیدند.

مرد با خنده گفت: هنوزم قراره سر کوچمون نونوائی باشه؟ ازش بپرس خونه ی ما رو ندیده؟

_: یه لحظه وایسا...

_: می خوای چکار کنی؟

_: می خوام بپرسم.

_: حالت خوبه؟ این نونوائه نه معاملات ملکی.

_: فقط سؤال می کنم.

مرد خندید. سها پیاده شد و از نانوا سراغ خانه‌ای در آن نزدیکی گرفت. یکی از مشتریها که توی صف بود، به سرعت گفت: شما حتماً دنبال آپارتمانهای آقای رضایی هستین؟ منظورتون همون ساختمون آجرقرمزه، نه؟

سها نگاهی به ساختمان مذکور انداخت. بی‌اختیار لبخندی بر لبش نشست و پرسید: اجاره میدن؟

_: نه گذاشته برای فروش. ولی شرایطش عالیه. بنده خدا کفگیرش خورده به ته دیگ، خیلی آسون گرفته. منم اصلاً امیدی نداشتم که بتونم بخرم، ولی الان قرارداد بستم. هفته ی پیشم اسباب کشی کردیم. درسته حالا حالاها باید قسط بدم، ولی سند به اسم خودمه. بذارین الان نونمو می‌گیرم میام خونمو نشونتون میدم. بعد اگه خواستین شماره میدم به خودش تلفن کنین.

سها با لبخند تشکر کرد. می‌دانست این خانه را می پسندد. باهم خانه را دیدند. نوساز بود و دلنشین. رنگ دیوارها زرد روشن بود که گرمای مطبوعی را تداعی می کرد. آپارتمان کوچک ولی جادار و دوست‌داشتنی بود.

به جای رهن و اجاره، خانه را خریدند. همانطور که همسایه ی جدیدشان گفته بود، سالها باید قسط می دادند، ولی بالاخره مال خودشان میشد. خیالشان راحت بود که سر سال کسی بیرونشان نمی کند.

روز بعد در محضر ثبت اسناد، مرد قرارداد را امضا کرد. نیمی از خانه را به نام همسرش کرد.

سها با حیرت پرسید: ولی آخه چرا؟

_: به عنوان مهریه ی پیش پرداخت شده از من قبولش کن.

_: ولی این خیلی بیشتر از مبلغیه که توافق کرده بودیم.

_: می خوام این زندگی کاملاً مشترک باشه!

سها خندید و گفت: ولی چیزی که من و تو رو کنار هم نگه می داره این سند نیست.

_: می دونم. ولی دلم می خواد غیر از سند ازدواج و شناسنامه، این سندم گواهی باشه بر باهم بودن ما برای همیشه.


تمام شد.

شاذّه

18 آذر 1389



دوباره باهم (1)

سلام دوستام :)

خوبین انشاالله؟ صبح شنبه تون به خیر و شادی! 

منم خوبم. خدا رو شکر.


این داستانم کمی سنگین و مبهم شده. نوشتن اینجوری برای اغلب نویسنده ها آسونتره. در واقع برای خودم زنگ تفریح زدم و به خودم اجازه دادم کمی بیشتر حس بگیرم و بذارم الهام جان هرچی دل تنگش می خواد بنویسه. اما سعی می کنم طولانی نشه و حداکثر تا دو سه قسمت دیگه جمعش می کنم. البته برنامه های این الهام بانوی ما اصلا قابل پیش بینی نیست. ولی خودم ترجیح میدم رو داستان بعدی کار کنم.


پ.ن- یک عدد کتاب به اسم سی بل گم شده است. اگر کتاب یا پی دی افش رو سراغ دارین ممنون میشم یه خبری بدین. 




دوباره باهم


سُها گرفته و پکر خودکار را روی میز رها کرد. دستی به صورتش کشید و بدون اینکه چیزی جز نور مانیتور درک کند، به صفحه ی آن چشم دوخت. مرضیه که پشت میز کناریش می‌نشست، نگاهی به او انداخت و پرسید: چطوری؟

_: چه می دونم. اعصاب ندارم.

_: چی شده؟

_: هیچی... دیشب خواب یه نفرو دیدم که ده ساله ندیدمش. پریشونم کرده.

_: خیره انشاالله. به دلت بد راه نده.


در اتاق باز بود. یکی از همکاران که زنی میانسال بود، ضربه‌ای به در زد و پرسید: خانم سلامی، می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟

سها با بی حوصلگی دستش را از زیر چانه اش برداشت و گفت: خواهش می کنم.

_: خوبی عزیزم؟

_: به لطف شما... بد نیستم.

_: خدا رو شکر...

_: امرتون؟

_: والا چی بگم؟ من مقدمه چینی بلد نیستم. یه برادرزاده دارم، پسر خوبیه. بیست و پنج سالشه؛ لیسانس اقتصاد داره و وضعشم بد نیست. چند باری اینجااومده تو رو دیده، پسندیده. خلاصه منو قاصد کرده که نظرتو بپرسم.

_: به ایشون بگین من بیست و هفت سالمه و مطلّقه هستم. اگر بازم مشکلی نیست می تونیم در موردش صحبت کنیم.

_: منظورت چیه؟

_: منظورم همینه که عرض کردم. اگر باور نمی کنین فردا شناس‌نامه میارم خدمتتون.

_: نه نه خواهش می کنم. باشه بهش میگم. ممنون.

زن از جا برخاست و با دستپاچگی عذرخواهی کرد و از اتاق بیرون رفت.

مرضیه رو به سها کرد و به تندی گفت: اعصاب نداری قبول، ولی این مزخرفا چیه که میگی؟ بگو نمی خوام. یک کلام. الان میره پشت سرت کلی حرف در میاره.

_: چه حرفی؟ می‌خواست حقیقتو بدونه. منم بهش گفتم.

_:اون فقط می‌خواست نظرتو بدونه. چرا الکی گفتی مطلّقه هستی؟

_: الکی نگفتم. حقیقت داره.

_: یعنی چی؟

_: یه مدت شوهر داشتم بعد از هم جدا شدیم. این یه مسأله ی ساده است، اینقدر توضیح نمی خواد!

_: ولی تا حالا هیچی نگفته بودی!

_: خاطره ی خوشی نیست که دلم بخواد در موردش صحبت کنم.

_: تو امروز اصلاً حالت خوب نیست.

_: نه نیست.

_: نمی خوای زودتر بری خونه؟

_: چرا. ولی با این همه کار مگه میشه؟

_: نه... نمی دونم. امروز خیلی سرمون شلوغه.

_: هوم.


بعدازظهر از شرکت بیرون آمد. همین که قدم به خیابان گذاشت، سوز سردی به صورتش شلاق زد. دستهایش را توی جیبهای پالتویش فرو برد و سر به زیر راه افتاد.

غرق فکر بود. چرا بین این همه روز خدا امروز یادش افتاده بود؟ دیشب خوابش را دیده بود. فقط یک تصویر... یک لحظه... همان هم پریشانش کرده بود. و حالا آن خواستگار... می‌توانست به سادگی ابراز مخالفت کند، یا پای یک نامزد خیالی را وسط بکشد. اما نه گذاشته و نه برداشته گفته بود که طلاق گرفته است! حرفی که سالها توی شرکت مخفی اش کرده بود، تا حرف و حدیثی برایش نسازند. شاید چون از صبح به فکر او بود از دهانش پریده بود. دوباره یاد عصبانیتش از آن اتفاق و تلخیهای آن دوران افتاده بود. انگار با این اعتراف جلوی همکارانش انتقامی از او می گرفت. شاید می‌خواست ثابت کند که دیگر سایه ی نحس گذشته برایش مهم نیست و می‌تواند با اقتدار به پیش برود.

این روزها او چه می کرد؟ ده سال گذشته بود. شنیده بود برای ادامه ی تحصیل به تبریز رفته است. برگشته بود؟ ازدواج کرده بود؟ خوشبخت بود؟ چه می کرد؟ زنش چی؟ خوش قیافه بود؟ مهربان؟ جوان و دوست داشتنی؟ دوستش داشت؟ بیشتر از آن روزها که عاشق سها بود؟


سها بدون توجه به مسیرش پیش می‌رفت و فکر می کرد. سردش بود. خودش را بیشتر درهم کشید و قدم تند کرد. با صدای خنده ی آشنایی دلش فرو ریخت! واقعاً آشنا بود یا فقط رنگی از خاطره هایش داشت؟

از گوشه ی چشم، آستین خاکستری یک پالتوی مردانه را دید. ولی راهش را کج نکرد. قبل از اینکه بفهمد چه می کند، به مرد تنه ی محکمی زده بود.

خنده ی مرد قطع شد. سها سر بلند کرد تا دستپاچه عذرخواهی کند. نگاهش در نگاه مرد گره خورد. هردو جا خوردند. بعد چند لحظه که به اندازه ی یک قرن گذشت، نگاه سها به طرف زن همراه او برگشت. خوش قیافه و جوان بود. آرایش ملایمی داشت. خنده روی صورتش ماسیده بود. فکر سها سریع به کار افتاد: زنشه... دوستش داره... آشنایی نده...

به سرعت گفت: خیلی معذرت می خوام.

راهش را کج کرد و به تندی از کنار او گذشت. برف نم نم می بارید و هوا سردتر شده بود. زمین خیس و لغزنده بود. مرد به طرفش برگشت و صدایش زد: سها؟ وایسا... خانم سلامی... چند لحظه...

ایستاد. با خود فکر کرد: زنش ناراحت نشه! حتماً منو شناخته. اسم منم تو شناس‌نامه ی شوهرشه.

مرد خود را بهاو رساند و سلام کرد.

سها بدون اینکه سر بلند کند و به طرف او برگردد جواب گفت. جوابی به سردی برفهایی که به زمین نرسیده آب می شدند.

_: قصد مزاحمت ندارم. یه امانتی پیش من داری. آدرسی ازت ندارم. به کجا بفرستمش؟

_: چی هست؟

_: ملوس. پس دادنش بعد از ده سال یک کمی مسخره به نظر می رسه. ولی فکر کردم شاید هنوز برات عزیز باشه.

سها بلافاصله در ذهنش خاطره گربه ی پشمالویش زنده شد. آن عروسک نرم خوشبوی دوست‌داشتنی که بهترین همدم شبهایش بود. قبل از طلاقش او آن را برداشته بود. گفته بود آن عروسک مسخره را هرگز پس نمی دهد.

و حالا... شایداو هم می‌خواست از حلقه ی تنگ خاطره ها بیرون بیاید.

مرد چون جوابی نشنید، پرسید: چکار کنم؟

نگاه سها روی دست چپ او لغزید. دستکش داشت. آیا به انگشتش حلقه بود؟ چه اهمیتی داشت؟

جرأت نداشت دوباره به چشمانش نگاه کند. نگاهش روی دکمه ی بزرگ پالتویش ثابت ماند. به آرامی گفت: نه دیگه نمی خوامش. هرجور خواستی از شرش خلاص شو.

_: باشه. معذرت می خوام که تو این هوای سرد وقتتو گرفتم. خداحافظ.

_: خداحافظ.


سها دوباره راه افتاد.او هم با زن همراهش در جهت مخالف سها به راهشان ادامه دادند.

تمام مدتی که در ایستگاه اتوبوس به انتظار نشسته بود، یا وقتی که به خانه رسید، فکر او زندگیش لحظه‌ای رهایش نکرد. سرش از فرط فکر کردن به دَوَران افتاده بود.

وارد خانه شد. سلام کرد. مادرش مشغول بافتنی بافتن بود. با ورود او سر برداشت و گفت: سلام. خوبی؟ سرما که نخوردی؟

_: بد نیستم. یه کم سرم درد می کنه. میرم بخوابم.

_: هی میگم بیشتر بپوش، گوش نمی کنی. آخرم خودتو سرما میدی.

_: چشم. سعی می‌کنم بیشتر بپوشم.

_: چیزی می‌خوری برات بیارم؟

_: نه فقط می خوام بخوابم.

_: یه کم ناهار بخور بتونی مسکّن بخوری.

_: نه. متشکرم. استراحت کنم خوب میشه.

مادر با نگاهی نگران بدرقه اش کرد. سهابه آرامی در اتاق را پشت سرش بست. لباس عوض کرد و روی تخت دراز کشید. آرام و قرار نداشت. چند لحظه بعد برخاست و پایین تخت روی زمین نشست و به تخت تکیه داد. خاطرات آن روزها مثل فیلم پیش چشمش رژه می رفت. روزهای عاشقی... پسر همسایه... نامه پرانی از روی دیوار... آه های عاشقانه... گریه ها قهرها جنگ و جدال با خانواده اش.

هرچند زیاد طول نکشید. سها تک فرزند خانواده بود که بعد از سالها انتظار خدا او را به پدر و مادرش داده بود. به معنای واقعی کلمه عزیز دردانه بود. وقتی که دو سه روز به جای خواب و خوراک فقط گریه کرد، خانواده اش رضایت دادند.

او هم تک پسر بعد از چهار دختر بود. همه ی خانواده همیشه تلاش کرده بودند که راضی و خوشحال باشد، حالا هم که دختر همسایه را می خواست، مانعی نبود؛ هرطور میلش است.

جشن را چند ماه بعد در یک تالار آبرومندانه گرفتند. بعد از عروسی هم ساکن سوئیت او بالای خانه ی پدری داماد شدند. اوائل همه چیز رؤیایی و زیبا بود. آن موقع دختر شانزده سال داشت و پسر بیست سالش تمام شده بود. کمی قبل از تولد هفده سالگی نوعروس جدالشان جدی شد و از هم جدا شدند.

خانواده ی سها به خاطر دخترشان خانه را فروختند و گوشه ی دیگری از شهر ساکن شدند تا دختر با آن همه نفرتی که وجودش را پر کرده بود، با همسر سابقش رودررو نشود؛ و عجیب آنکه در این ده سال حتی یک بار هم باهم روبرو نشده بودند.


از جا برخاست. با بی‌قراری دور اتاق کوچکش چرخید. نگاهی توی آینه انداخت. چقدر بهم ریخته و پریشان بود. نشست. موهایش را شانه زد. دست و صورت سرما زده اش را کرم مالید. کمی آرایش کرد. اما فایده نداشت. نگاهش همانطور گیج و عصبی مانده بود. برخاست. چند لحظه کنار پنجره نشست. دوباره دراز کشید.

غرق فکر بود و متوجه ی گذر زمان نشد. وقتی به خود آمد مدتی بود که هوا تاریک شده بود. از جا برخاست. خسته و گرفته از اتاق بیرون رفت. نگاهش روی ساعت دیواری هال ثابت ماند. ساعت هفت شب را نشان می داد. تصویری پیش چشمش جان گرفت. او... جوان و سرحال با موهای مشکی براق، با نگاهی لبریز از شور و شیطنت، روبرویش ایستاده بود. پشت سرش ساعت دیواری هفت شب را نشان می داد.

سها با عشوه و نازی دخترانه می گفت: بریم بیرون شام بخوریم؟

_: الان؟!

_: من گشنمه!

_: ولی من سیرم. الان که وقت شام نیست. ساعت نه، نه و نیم میریم.

_: که ساعت ده شامی بخوریم و بعدم برگردیم تازه بشینی فیلم تماشا کنی تا دو سه ی صبح؟! نخیر آقا! من فردا مدرسه دارم.

_: تو عین مرغ می مونی! سر شب باید بری تو لونه!

_: مرغ قناری یا هرچی که تو بگی. من گشنمه!

_: به یه شرط حاضرم. بعد از شام میریم سینما.

_: وای من از این فیلمه خوشم نمیاد.

_: پس نه و نیم میریم شام می خوریم.

_: نه الان بریم!

_: میای سینما؟

_: آره میام.


آن شب هم رفتند همان پیتزافروشی مورد علاقه شان و سر میز محبوبشان نشستند. آن شب اولین بار نبود، ولی آخرین بار بود. بعد از آن هروقت سها گذارش از جلوی پیتزافروشی کذایی می افتاد، طوری رو می گرداند که انگار از هجوم خاطراتش می ترسید.

اما الان آنجا هم نبود. فقط ساعت هفت بود.

مادرش پرسید: حالت بهتره؟

به آرامی لب مبل نشست و گفت: بله خوبم. می خوام برم سری به نوشین بزنم.

_: این وقت شب؟!

_: چند شبه تنهاست. شوهرش مسافرته. چند بار گفته برم پیشش، نرفتم. امشب میرم. شاید شب هم موندم.

_: لباس گرم بپوش.

_: چشم.


به اتاقش رفت و آماده شد. چند دقیقه بعد بیرون آمد. به آژانس تلفن زد و به انتظار نشست.

مادرش گفت: اگر خواستی برگردی به بابات زنگ بزن. بگو از مغازه که میاد، بیاد دنبالت.

_: چشم.

_: مطمئنی که حالت خوبه؟

_: بله مامان خوبم.

_: سرما نخوری.

_: نه لباسم گرمه.

_: به نوشین سلام برسون.

_: چشم. خداحافظ.

_: به سلامت.


به راننده ی آژانس آدرس پیتزافروشی را داد. قصد پیاده شدن نداشت. فقط می‌خواست نگاهی به آن مغازه که هنوز کیفیت ده سال پیشش را حفظ کرده بود، بیندازد. انگار می‌خواست به خودش و او ثابت کند که می‌تواند خیلی عادی از جلوی آن مغازه بگذرد.

راننده نزدیک مغازه توقف کرد و پرسید: همینجا خانم؟

_: بله لطفاً چند لحظه نگه دارین.


برای چند دقیقه از پشت شیشه ی ماشین به آن چراغهای نئون که آن اسم آشنا را به نمایش گذاشته بودند، نگاه کرد.

راننده پرسید: پیاده نمیشین؟

نگاهی به نیم رخ او انداخت. در را باز کرد و گفت: چرا پیاده میشم. حساب من چقدر شد؟


هوا سوز صبح را نداشت، ولی سردتر شده بود. زمین نم دار، جابجا یخ زده بود. پا که می گذاشت یخها با صدای ملایمی زیر پایش می شکستند. صدای خنده ی خودش از عمق خاطره هایش توی گوشش پیچید.

_: بیا یخها رو بشکنیم. مثل بچگیام.

_: چیکار می‌کنی بچه؟ الان می‌خوری زمین! بیا بریم. مگه تو شام نمی خواستی؟

_: الان میام. تو برو سفارش بده میام.

_: ولت کنم کنار خیابون؟ دیوونه شدی؟ بیا بریم یخ زدیم.

_: خوشم میاد ها کنم یخ بزنه!

_: بعله. تفریح و بازیش مال توئه، تب و سرماخوردگی و مریض داری شب تا صبحش مال من!

_: حالا یه دفعه من تب کردم! مگه تو مریض نمیشی؟

_: بیا دیگه.


جلوی مغازه رسیده بود. دست روی دستگیره گذاشت و سر به زیر انداخت. آیا می‌توانست وارد شود؟

به خود نهیب زد: کار بدی که نمی کنی! یه دونه پیتزا سفارش میدی، فوقش از گلوت پایین نمیره، نخورده میای بیرون.

واقعاً به همین راحتی بود؟ فشاری به دستگیره وارد کرد. در باز شد. زنگوله ی بالای در ورودش را خوشامد گفت. فروشنده از پشت دخل نگاهی به او انداخت و گفت: سلام. خوش اومدین.

زیر لب سلامش را پاسخ گفت. در را رها کرد تا درحالی که بار دیگر به زنگوله می خورد، بسته شود. نگاهش دور مغازه چرخید تا به میزی که آخرین بار پشتش نشسته بودند، رسید. همه ی میزها غیر از این یکی خالی بودند. احساس کرد ضربانش بالا می رود.

آنجا یک مرد نشسته بود. نیم رخش رو به در بود. آرنجهایش را روی میز گذاشته و صورتش را روی دستهایش نهاده بود. خودش بود؟ سها حاضر بود سر زندگیش شرط ببندد که خودش است.

آیا در این ده سال مرتب به اینجا آمده بود؟ اگر آمده بود چرا؟ این همه غذاخوری خوب توی شهر پیدا میشد. چرا فقط اینجا؟ آیا به دلیل خاصی می آمد؟ باید می فهمید.

با گامهایی لرزان پیش رفت. پشت صندلی خالی کنارش ایستاد و در حالی که می کوشید صدایش از زمزمه بلندتر شود، سلام کرد.

مرد سر برداشت. ناباورانه نگاهش کرد. بعد از چند لحظه زمزمه کرد: سلام. اومدی؟

سها صندلی را عقب کشید و نشست. پیش خدمت جلو آمد و پرسید: خانم شما چی می خورین؟

_: هیچی.

_: هیچی؟

_: فقط آب.

پیش خدمت چند لحظه ناباورانه نگاهش کرد، بعد رفت. چند لحظه بعد با یک بطری آب و یک بطری نوشابه و یک پاکت سیب زمینی سرخ کرده برگشت. سیب زمینی و نوشابه را جلوی مرد گذاشت. سها چند لحظه صبر کرد تا پیش خدمت رفت.

تصمیم گرفت محکم باشد و دست پیش بگیرد. پرسید: تو این سالها... مرتب میومدی اینجا؟

مرد چند لحظه فکر کرد. بعد سری تکان داد و گفت: نه. تحمل فضاشو نداشتم. امروز که دیدمت... نمی دونم...

_: زنت چی شد؟ نیاوردیش؟

_: زنم؟!

نگاهش نمی کرد. هنوز داشت فکر می کرد. گیج بود.

سها با توضیحش کمکش کرد: همون خانمی که صبح همرات بود.

خنده ی کوتاهی برای دمی صورت مرد را روشن کرد. جواب داد: مهسا بود. خواهرزاده ام. می‌خواست پیش یکی از دوستام مشغول به کار بشه، باهاش رفتم معرفیش کنم.

_: مهسا اینقدر بزرگ شده؟!

_: نوزده سالشه. دیپلم کامپیوتر داره. به اندازه‌ای که دوستم احتیاج داشت بلده.

سها احساس کرد دیوار مقاومتی که عَلَم کرده بود، آرام فرو می ریزد. با ملایمت اظهار کرد: خوشگله.

مرد هم کم کم عادی میشد. با تبسم کمرنگی گفت: نوش جان شوهرش.

_: مگه ازدواج کرده؟!

_: عقد کرده.

_: بچه بود...

_: ده سال گذشته. توقع نداشتی که همون قدی بمونه.

_: نه...

مرد پاکت سیب زمینی را جلویش هل داد و گفت: بفرمایید.

سها بدون توجه یک سیب زمینی برداشت. داشت به موهای جوگندمی شقیقه های او نگاه می کرد. چند سالش بود؟ آه! امشب تولدش بود! سی و یک سالش تمام میشد.

پاکت سس را برداشت و سعی کرد بازش کند. نتوانست. مرد دست پیش آورد و گفت: بدش من.

پاکت را به طرفش گرفت و آرام گفت: تولدت مبارک.

مرد در حالی که به سس نگاه می کرد، خندید. پاکت را باز کرد، به طرف سها گرفت و گفت: تولد تو هم مبارک.

_: من جدی گفتم. تولدته. الان یادم آمد. لابد ناخواسته به یادت بودم که خوابتو دیدم.

ابروهای مرد بالا رفت. با نیشخندی آشنا پرسید: راستی؟ خوابمو دیدی؟

_: فقط یه لحظه... یه تصویر... تمام روز پریشون بودم. بعدم که خودتو دیدم. فکر کردم اگر بیام اینجا، می تونم با این کابوس ده ساله خداحافظی کنم. روانشناسا میگن، مشکلتو خط نزن. باهاش روبرو شو.

_: قدیما روانشناس نبودی.

_: هنوزم نیستم. فقط یه روایت بود.

_: ازدواج کردی؟

_: نه.

_: به خاطر همین کابوس؟

_: شاید.

_: از چی می ترسیدی؟ می‌ترسیدی بیام زندگیتو بهم بریزم؟ به چه حقی؟ تو منو اینجوری شناختی؟

_: نه... نه... خودمم نمی دونم. از همه چی فرار می کردم. از هرچی که به خاطره هام مربوط میشد. ولی دیگه خسته شدم. می خوام تمومش کنم. می خوام زندگی کنم.

_: تو آزادی. اینو ده سال پیش هم بهت گفته بودم. دلیلی نداشت که اینطور خودتو آزار بدی.

_: تو چی؟ چرا به زندگیت سر و سامون ندادی؟

مرد خندید. جرعه ای نوشابه نوشید و گفت: خر که مکرر نمیشه!

سها در حالی که بغض ده ساله‌اش را به سختی پس میزد، پرسید: یعنی تنهایی خیلی بهت خوش می گذشت؟

_: من یه ایده آلیستم. فقط یه بار تو زندگی دلم لرزیده. به کمترش راضی نمیشم.

سها سر به زیر انداخت. بطر آبش را پیش کشید و با نی جرعه ای نوشید. آب را با بغضش فرو داد و سعی کرد التهاب درونش را کم کند.

_: هنوزم آب با نی دوست داری؟

سها لبش را به نی زد و بدون اینکه سر بلند کند، پرسید: هنوزم به آب خوردن من گیر میدی؟ چه فرقی می کنه برات؟

_: هنوزم برام سواله، چه‌جوری با نی سیراب میشی؟

_: امتحان کن. غیرممکن نیست.

_: لذت نداره.

_: این یه قانون نیست. سلیقه است.

_: باشه. هرجور دوست داری.

_: چه عجب!

مرد خندید. یک سیب زمینی سس زده برداشت و خورد.

سها سر بلند کرد. نگاهشان برای چند لحظه درهم گره خورد. سها شرمسار لبخندی زد و سر به زیر انداخت. مرد آرام گفت: دلم برات تنگ شده بود.

_: نه به اندازه ی من.

_: حتماً بیشتر از تو! من آدرسی ازت نداشتم. ولی خونه ی ما نه جابجا شده، نه شماره تلفنش عوض شده. اگر اراده می‌کردی راحت پیدام می کردی.

_: تو گشتی و پیدا نکردی؟

مرد سر به زیر انداخت. بعد از چند لحظه گفت: همیشه موکولش می‌کردم به بعد. از ترس اینکه چیزی بشنوم که برای همیشه ناامیدم کنه.

_: شاید منم می ترسیدم.

_: نه بابا... من از این عرضه ها ندارم.

این بار بلند خندید.

سها هم خندید و گفت: بیست سالگیت شجاعتر بودی!

_: جاهلی کردم خانم. کوتاه بیا.


پیش خدمت یک بشقاب پیتزا جلوی مرد گذاشت. مرد هم آن را هل داد و وسط گذاشت. با خوشرویی پرسید: حالا چرا شام سفارش ندادی؟

_: میل ندارم.

مرد نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت و گفت: خیلی دیر نیست ها! به خاطر تو ساعت هفت از خونه زدم بیرون.

_: ممنون. ولی من دیگه آدم سابق نیستم. معمولاً شبا شام نمی خورم.

_: حالا یه برش بخور، روم بشه بخورم!

یک برش را به طرفش گرفت. سها خندید و آن را گرفت. پرسید: هنوزم به اندازه ی سابق فیلم تماشا می کنی؟

_: نه بابا... کو فرصت؟ وقتی باید صبح کله ی سحر از خونه بیرون بزنم، مثل بچه ی آدم ساعت ده یا حداکثر یازده می خوابم.

_: چکار می کنی؟

_: تو کارخونه ی … مدیر داخلیم.

_: بابا پیشرفته! من بعد از شیش سال کار هنوز یه کارمند ساده ام.

_: تو؟! کار؟ کجا کار می کنی؟

_: تو شرکت …

_: بهت نمیاد پشت میز طاقت بیاری بشینی.

_: دنیا رو می بینی؟! روزی شیش ساعت پشت میز می نشینم.

_: کلاس ورزش... تحرکی کاری...

_: نه بابا. بعدش برمیگردم خونه میشینم ور دل مامانم بافتنی می‌بافم و گلدوزی می کنم.

مرد بلند قهقهه زد. بین خنده پرسید: اینا رو که جدی نمیگی؟

چشمان خندانش می درخشید. سها جدی نگاهش کرد. بعد از چند لحظه که خنده ی مرد فرو نشست، گفت: اگه می خوای بخندی اشکال نداره. ولی واقعاً اینطوره.

_: می خوای باور کنم که صبح تا صبح مثل بچه مثبتا صبحانه می‌خوری و میری سر کار، ساعت دو بعدازظهرم برمی‌گردی خونه و بعد از ناهار و خواب نیمروزی، تمام ساعتهای فراغتت رو با گلدوزی و بافتنی پر می کنی؟!!

گلدوزی و بافتنی را با تأکید خنده داری بیان کرد. دوباره خندید. سها هم خنده‌اش گرفت.

_: هرجور راحتی. می خوای باور کن، می خوای نکن.

مرد جدی شد و پرسید: و غیر از اینا؟

_: هیچ.

_: بابا تو که از منم بدتری! مطمئنی حالت خوبه؟

_: اگه تو هم تنها مصاحبین توی خونه ات پدر و مادری بالای هفتاد سال بودن، بهتر از این نبودی.

_: سر کارت چی؟ خوشحالی؟

_: خوشحال؟ از چی؟

_: از کارت لذت می بری؟

_: یه کار روزمره است. تنوعی نداره که لذت بخش باشه. چه گیری دادی به زندگی من! به خدا من بچه ی خوبیم.

مرد لبخندی زد و گفت: من تهمتی نزدم.

شامش را خورده بود. پرسید: مطمئنی چیزی نمی خوری؟

سها خندید و گفت: من که دو تا برش خوردم. نه دیگه واقعاً نمی خورم.

مرد ا برویی بالا انداخت و گفت: خرجم زیاد شد. خدا کنه ورشکست نشم.

_: والا بلا من شام نمی خورم.

_: باشه! تسلیم.

پول شام را حساب کرد و باهم بیرون آمدند. پرسید: ماشین داری؟

_: نه. بابا می ترسه من رانندگی کنم.

_: خب ترسم داره!

_: خیلی بدجنسی!

_: آره. این تازه خوبشه.

_: می دونم.

_: سوار شو.

تو دوست داری... (قسمت آخر)

سلامممم

ببخشین امروز خیلی دیر شد. این روزا سرم خیلی شلوغه. حالا فعلا این قصه رو تموم کردم تا توی این شلوغ پلوغی از آب گل آلود ماهی بگیرم و یه سوژه ی دبش دست و پا کنم! دعا کنین موفق بشم! 


سلامت باشین و خوشحال 



در اتاق باز شد. سیما بی حوصله سر بلند کرد. ارسلان بود. با لحنی جدی گفت: می خوام اون گوشه رو گِل بگیرم.

سیما با تعجب پرسید: چرا؟

_: آخه از وقتی یادم میاد تو یک و دو ماتم می گرفتی می‌رفتی اون گوشه! نمی خوام گوشه ی ماتم داشته باشی.

سیما پوزخندی زد و پرسید: یعنی اگه این گوشه نباشه، من کلاً خوشحال میشم؟

_: نمی دونم. ولی از وقتی که موهاتو مامانت خرگوشی می بست و تو هم دم به دقه قهر می‌کردی و لب برمی چیدی و میومدی این گوشه، فکر می‌کردم کاش این گوشه نبود.

_: تو هم شورش کردی. من این قدرا قهرو نبودم.

ارسلان دمر روی تخت خوابید و به سیما که پشت تخت نشسته بود، رو کرد: آره بعضی وقتام ادا بود که حرفتو به کرسی بنشونی. اون وقتایی که دلم می‌خواست درسته قورتت بدم!

سیما لبخندی زد و آرام گفت: از اون عکسم با اون لب و لوچه ی آویزون که کنار تختته معلومه که از اون قیافه خوشت میومد!

_: عاشق اون عکسم.

_: من بعد از آخرین دعوای جدی مون، اون موقع که دوازده سالم بود، همه ی عکسای تو رو از تو اتاقم جمع کردم.

_: عجب کینه ی شتری ای ها! چهار سال گذشته، هنوز اون عکسا رو برنگردوندی.

_: نه به خاطر کینه نبود. اصلاً همون موقع که عکسا رو برداشتم بخشیدمت. دلم خنک شد! ولی بعد دیگه به فکرم نرسید دوباره بذارمشون. عکس خونوادگی کم دارم. بیشتر پوستر و ایناست دور و برم.

_: حالا چی؟ میذاری؟

_: عکس جدید می ذارم. بعدازظهر میریم تو حیاط با ژستهای مختلف ازت عکس بگیرم. تازه باید روی فیروزه رو کم کنم.

_: یعنی اگر نامزد اون خوش تیپ تر از من باشه دعواتون میشه؟!

_: نه بابا... فقط یه جورایی از توصیفی که قیافه ی تو کردم خنده‌اش گرفت. حالا بهش نشون میدم دوستم خیلی خوش تیپه!

_: دوستت؟!!

_: اون موقع دوستم بودی!

ارسلان با لبخند پرسید: راستی چی شده بود که قهر کردی اومدی اینجا؟

_: هیچی.

_: یعنی چی هیچی؟

_: مدی شعر و ور میگه.

_: حسابشو می رسیم.

_: ولش کن. این درست بشو نیست. مثل زانوی دردناک مامان بزرگ سر پیری می مونه. همینه که هست. بالاخره دختر عمه اس. نمیشه قطع رابطه کنم که.

_: خوشم میاد که تو مرام تو کلاً بنی آدم اعضای پیکرند! من که دستتم، حمیده هم زانوی مامان بزرگ!

_: این نشانه ی ذات پاک منه!

_: آره؟! اینجوریاس؟

_: بعله!


عمه ساناز در را باز کرد. بعد ضربه‌ای روی در زد و گفت: مامان میگه بیاین بیرون. دایی جان اومدن.

ارسلان تنبلانه هیکلش را از روی تخت بلند کرد و گفت: قربان این در زدنتان گردم عمه خانم! اول چهار تاق باز می‌کنی بعد در می زنی؟!

_: من هنوز با تو خورده حساب دارم پسر! بالاخره این‌ام یه جور چزوندنه!

_: آخه عمه جان با من خورده حساب داری، تقصیر این سیما طفلکی چیه؟

_: آخی ناااازی! تو از کی اینقدر مهربون شدی؟

_: من همیشه مهربون بودم. رو نمی کنم. نه اینکه به چشم نزدیکم و چشم شمام شور و اینا... از اون لحاظ!

عمه ساناز ضربه‌ای پس کله ی او زد و گفت: برو ببینم بچه! زبون درازی بسه.

_: آخخخخ!

_: زهرمار! داد زدنت چیه هرکول؟

_: منو مظلوم گیر آوردی میزنی؟ خیلی نامردی عمه.

_: آخه این ضرب دست من از نیش پشه هم ناراحتیش برای تو کمتره! این ننه من غریبم بازی رو تمومش کن.

_: آخه خب غریبم دیگه!!! ننهههه بیا عمه‌ام منو کشت!

سیما گفت: هیسسس... دایی جان می شنون زشته!

باهم وارد مهمانخانه شدند و مؤدب سلام کردند و برای دست بوسی جلو رفتند. دایی جان با خوشرویی جواب داد و پذیرایشان شد. بعد به شوخی پرسید: عروس داماد فراری شما بودین؟ خانم باجی میگن ارسلان و سیما نامزد شدن. میگم خب کجان؟ کسی نمی دونه!

همه خندیدند. ارسلان و سیما پایین اتاق روی صندلی های کنار در نشستند. عمه ساناز که دوباره بیرون رفته بود، در حالی که از جلویشان رد میشد، زیر لب گفت: چه قیافه های غلط اندازی! هرکی ندونه فکر می کنه عجب بچه‌های مؤدب و ناااازی!

ارسلان پرسید: مگه غیر از اینه؟!

_: نهههه! ابداً! مخصوصاً تو!

پدر سیما چند تا برگه جلویش بود که داشت می‌خواند و مرتب می کرد. سر بلند کرد و گفت: سیما بابا یه منگنه بیار اینا رو منگنه کنیم پراکنده نشن.

سیما بیرون رفت و چند لحظه بعد با منگنه برگشت. کاغذهای پدرش را منگنه کرد و برگشت بین ارسلان و عمه ساناز نشست. همانطور که نشسته بود با منگنه بازی می کرد.

دایی جان از پدرش پرسید: خب خطبه ای هم خوندین؟

_: نه. اگه خدا بخواد تابستون می خوایم مجلسی بگیریم و عقد کنن.

_: خب خطبه ی عقد رو الان بخونین که راحت باشن، بعد تابستون رسمیش کنین. اینا که همدیگه رو می شناسن. لزومی نداره که صبر کنین ببینین باهم کنار میان یا نه.

_: فرمایشتون متین. هرچه شما بفرمایید.

_: پس اجازه میدی؟

_: اجازه ی ماهم دست شماست.

_: تو چی امیر جان؟

_: اختیار دارین دایی.

_: خانم باجی نظر شما چیه؟

_: بخونین خطبه رو خان داداش. از کجا معلوم که من تابستون باشم و عروسیشونو ببینم.

_: این چه حرفیه؟ زنده باشین. شاه دوماد نظر خودت چیه؟

_: هرجور صلاح بدونین.

دایی جان خندید و گفت: روش نمیشه بگه دایی تو تا حالا کجا بودی؟ دیرم شده!

همه خندیدند. سیما خیلی گوش نمی داد که چه می گویند. به شدت مشغول بازی با منگنه بود! فکر می‌کرد در مورد مجلس عقدشان در تابستان حرف می زنند. لحظه‌ای سر بلند کرد و نگاهش با حمیده تلاقی کرد. حمیده چنان نگاه خشمگینی به او انداخت که سیما با ناراحتی سر به زیر انداخت و فکر کرد: خب چیه؟ تو هم تابستون عقد کن. اصلاً برو خونه ی بخت!

کمی دامن گلدار عمه ساناز از زیر دسته ی صندلی اش بیرون بود. سیما به آرامی کمی هم از پارچه ی دامن را از روی دسته گرفت و به قسمت زیر دسته منگنه کرد. بعد دو سه دانه را هم طوری در پارچه ی صندلی فرو کرد که اگر عمه کمی جابجا میشد به پایش نیش می زدند!

در همان حال دایی جان پرسید: عروس خانم وکیلم؟

ارسلان آرنجش را توی پهلوی سیما زد و گفت: با تو ان!

بعد با خنده بلند گفت: عروس رفته منگنه بچینه!

سیما سر بلند کرد و متعجب نگاهی به ارسلان و بعد به دایی جان انداخت. بدون اینکه درست متوجه باشد چه می گوید، دستپاچه گفت: بله خواهش می کنم. اختیار دارین.

دایی جان خندید و بعد از اینکه بار دیگر در مورد مهریه با پدر سیما صحبت کرد و رضایت ارسلان را هم گرفت، خطبه را جاری کرد.

سیما گیج و منگ دستی به صورتش کشید و زیر لب از ارسلان پرسید: چی شد حالا؟

_: هیچی بابا. تو با منگنه ات بازی کن!

_: ای زهرمار! می‌خواستم سر عقد دعا کنم. میگن دعای عروس وقت عقد مستجابه!

_: حالا چی می‌خواستی دعا کنی؟

_: می‌خواستم به جون تو دعا کنم که از ترشیدگی نجاتم دادی!

دایی جان جلو آمد تا دست سیما را در دست ارسلان بگذارد. حامد دوربینش را آماده کرد و به سرعت مشغول عکاسی شد.

عمه ساناز خواست به احترام دایی جان بلند شود، اما دامنش به صندلی گیر کرده بود. سیما با خنده گفت: عمه نکش پاره میشه!

عمه ساناز که تازه متوجه ی سوزن منگنه شده بود، با حرص غرید: سیما چکار کردی تو؟!

بالاخره با کمک سیما دو نفری سوزن منگنه را باز کردند و عمه ساناز توانست راست بایستد. دایی جان هم با شوخی و خنده دست عروس و داماد را در دست هم گذاشت. همه جلو آمدند و تبریک گفتند. عمه ساناز در حالی که سیما را می بو سید، غرید: سیما من می دونم و تو!

سیما خندید. دایی جان جای عمه ساناز نشست و سوزنهایی که سیما توی صندلی فرو کرده بود، به پایش نیش زدند. با خنده و شوخی مشغول در آوردن سوزنها شد. مادربزرگ با خشمی بی سابقه به ارسلان و سیما چشم غره می رفت! سیما از ترس می‌خواست فرار کند!

بالاخره بازدید عید دایی جان به آخر رسید و ضمن خداحافظی از همه از اتاق بیرون رفت. سیما به سرعت برخاست تا برای بدرقه برود. پایش به میز عسلی خورد و منگنه ی کذایی روی پای ارسلان افتاد!

_: آخخخخ!

_: معذرت می خوام. داد نزن تو رو خدا!

_: باشه ولی حواست کجاست؟ له شد!

عمه ساناز جلو آمد و گفت: سیما وایسا خدمتت برسم.

سیما شروع به دویدن کرد. عمه هم دنبالش می دوید. سیما جیغ جیغ کنان گفت: عمه یواشتر! برای بچه‌ات خوب نیست! ندو عمه!

ارسلان هم با خنده گفت: سیما بدو! تو می تونی! آفرین!

سیما از روی مبل پرید و بالاخره از اتاق بیرون رفت. دایی جان رفته بود و مادربزرگ داشت از دم در برمی گشت. نگاهی به سیما انداخت و با اخمهای درهم گفت: آبرو برای آدم نمی ذارین! اگه بلایی سرش میومد چی؟!

عمه ساناز جلو آمد و گفت: نگران نباش مامان جون. آخه یه سر سوزن منگه که تازه به اندازه ی سوزن معمولی هم تیز نیست، چکار می تونه بکنه؟

سیما آهی کشید و از اتاق بیرون رفت. توی راهرو حمیده داشت با عمه سولماز دعوا می‌کرد که چرا سیما به این راحتی نامزد شده و عقد کرده است، ولی او حتی اجازه نداشته جواب مثبتش را اعلام کند!

سیما خواست برگردد که با ارسلان مواجه شد. ارسلان اشاره‌ای به عمه سولماز و حمیده توی راهرو کرد و پرسید: باز چی شده؟

_: ما یه خبطی کردیم، قبل از اینکه ایشون حتی جواب مثبتشونو به اطلاع خانواده ی داماد برسونن، سریع نامزد شدیم و عقد کردیم! دایی جان یادشون رفت از حمیده اجازه بگیرن!

_: یعنی لنگ یه جواب مثبته؟

_: بعله! موضوع از این مهمتر؟ پوفففف... حوصلمو سر برده.

_: الان درستش می کنم.

ارسلان به حیاط رفت و با فرزین که با خانواده اش در راه مسافرت بودند، تماس گرفت. سیما با نگرانی از پشت شیشه او را می پایید. بالاخره هم ارسلان بدون آنکه حالت چهره اش عوض شده باشد، به اتاق برگشت و گفت: یه لیوان چایی به من بده.

_: چی شد؟

_: هیچی.

_: یعنی نتونستی قانعش کنی؟

_: چه می دونم. چایی میدی؟

سیما با ناراحتی به آشپزخانه رفت. یک لیوان چای ریخت و برای ارسلان آورد. ارسلان با آرامش مشغول نوشیدن چای شد. تلفن خانه زنگ زد. مادربزرگ جواب داد. بعد از چند دقیقه گوشی را به عمه سولماز داد.

سیما با نگرانی پرسید: کی بود مامان بزرگ؟

_: با تو کاری نداشتن. مادر فرزین بود. جواب می خواست. شور به دلشون افتاده بود که یه وقت حمیده خواستگار دیگه ای پیدا نکنه! معلوم نیست کی همچین حرفی رو به دلشون انداخته.

سیما خنده‌اش را فرو خورد و گفت: بله. خدا می دونه.

دوباره کنار ارسلان نشست و پرسید: خواستگار کجا بود آخه؟!

_: بالاخره شاید یه روزی پیدا میشد.

وقتی عمه سولماز جواب مثبتشان را به خانواده ی داماد اعلام کرد، اخلاق حمیده 180 درجه عوض شد! با خوشرویی جلو آمد و ضمن روبوسی به سیما عقدش را تبریک گفت. سیما هم متقابلاً نامزدی او را از ته دل تبریک گفت.

وقت ناهار رسیده بود. حمیده هم پا بپای بقیه در پهن کردن سفره کمک کرد. ولی ارسلان از جایش تکان نخورد. سیما هم می‌رفت و می آمد. وجدانش اجازه نمی داد مثل ارسلان راحت بنشیند. همه دور سفره نشستند.

بحث سر دایی جان و علاقه اش به عقد بستن بود. سیما کنار ارسلان نشسته بود و آرام غذایش را می خورد. عمه ساناز رو به او کرد و گفت: عروس، دامادو ببوس یالا...

_: چیکار کنم؟! خیلی ازش خوشم میاد؟!

ارسلان گفت: نه خواهش می کنم. این با دهن چرب و چیلیش منو ببوسه؟! اه اه خدا به دور!

عموامیر، پدر ارسلان، با خنده گفت: از خداتم باشه!

_: جدی؟ اینجوریه؟ سیما زود باش!

لپش را باد کرد و به طرف سیما گرفت. سیما با پشت دست به صورتش زد. ارسلان باد لپش را با سروصدا خارج کرد. عمه ساناز گفت: اه ارسلان داریم غذا می خوریم!

ارسلان خندید و گفت: معذرت می خوام.

عمه ساناز دست برنداشت و گفت: ارسلان سیما خجالت می کشه، تو ببوسش.

ارسلان سر بلند کرد و متعجب پرسید: خجالت میکشه؟ این؟! عمه خانم یه چیزی بگو بگنجه!

مادربزرگ که دلخوریش از سیما را فراموش کرده بود، با مهربانی گفت: بچه‌ام سیما خیلی هم شرم و حیا داره.

ارسلان مودبانه گفت: البته شما صحیح می فرمایید.

عمه ساناز با سماجت گفت: ببوسش دیگه!

_: من بلد نیستم!

_: آخی نااازی...

حامد گفت: ببین ارسلان. اینجوری.

کف دست خودش را بوسید تا ارسلان ببیند. ارسلان هم به تبعیت از او کف دست خودش را بوسید و ابلهانه پرسید: حالا اینو چکارش کنم؟ بزنم تو صورت سیما؟

عمه ساناز در حالی که غش غش می‌خندید، گفت: سیما راهنماییش کن!

سیما با دلخوری گفت: گیر سه پیچ دادیا عمه! اصلاً چرا به حمیده هیچی نمیگی؟ اونم تازه نامزد شده.

ارسلان گفت: حمیده پاشو. زود برو گوشی تلفنو ببوس!

حامد اعتراض کرد: دهه ارسلان!

ارسلان با خونسردی گفت: حامد جان گوشی تلفن به عنوان یه شئی بی‌جان به آدم محرمه، مخصوصاً وقتی کسی اون طرف خط نباشه!

همه از فتوای قطعی ارسلان خندیدند. بعد از چند لحظه عمه ساناز گفت: خیلی بدجنسی ارسلان. آرزو به دلم موند ها!

حامد گفت: ارسلان زود باش. خاله جان ویار کرده. چشمای بچه‌اش چپ شد!

_: نمیشه. من این یه دفعه رو می خوام تست کنم ببینم واقعاً چشمای بچه‌اش چپ میشه یا نه؟

اصرار بقیه هم به جایی نرسید و ارسلان رضایت نداد.

بعد از ناهار عمه ساناز که داشت آماده میشد، که برود، با لبخندی پیروزمندانه گفت: ارسلان اعتراف کن که برای اولین بار در زندگیت خجالت کشیدی!

_: از کی؟ از شما؟

حامد گفت: نه از من!

سامان گفت: اگه مشکل منم میرم بیرون!

ارسلان غرید: ای بابا! چه گیری افتادیم ها! سیما کجایی؟

سیما گفت: بیخیال بابا...

اما ارسلان او را پیش کشید و گونه اش را بوسید. صدای هلهله ی عمه ساناز و حمیده اتاق را پر کرد.



تمام شد

شنبه 1389/9/6

شاذّه