ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دوباره باهم (پایان)

سلامممم


خوب و خوش و سلامتین انشاالله؟ منم خوبم خدا رو شکر. 

عزاداریاتون قبول باشه. التماس دعا...



این قصه رو بیشتر از این نتونستم ادامه بدم. در واقع فقط توصیف یه حس بود. یه داستان کوتاه. فعلا می خوام رو داستان بعدی کار کنم. یه داستان خیلی متفاوت! خدا کنه خوب در بیاد. 




راه افتاد. بخاری ماشین را زیاد کرد و پرسید: کدوم آدم عاقلی تو شب به این سردی خونه ی گرمشو ول می کنه میاد بیرون شام بخوره؟!

_: آدمی که با خاطره هاش اینقدر درگیر شده باشه که نتونه تو خونه بمونه.

مرد متفکرانه گفت: همینطوره.

سها سرش را به عقب تکیه داد و چشمانش را بست. به آرامی گفت: خوشحالم که باهم کنار اومدیم.

_: با من؟

_: نه خاطره ها. می خوام از حالا زندگی کنم. شاید... شاید برم یه کلاس ورزش ثبت نام کنم.

_: خوبه. چیزی می خوری؟ یه قهوه ی داغ یا...

_: یه بستنی یخ!

_: این یکی اصلاً عوض نشده! تو سرمای منهای ده هم بستنی می خوای!

_: مزه اش به همینه! والا تابستون که همه بستنی می خورن!

_: خوبه. خوشحالم. اشتباه نگرفتم. خودتی!

_: انتظار داشتی کی باشه؟

_: با اون توصیفی که از زندگیت می کنی، انتظار یه آدم کسل و بی حوصله رو داشتم.

_: تقریباً همینطورم.

_: نه بابا اینطوری نیست.


از جلوی یک لباس فروشی رد شدند. سها لبخندی زد و گفت: اینجا بستنی فروشی بود.

_: یادته؟ حتماً اون بستنی ای که روی شلوار جین نوی منم ریخت یادت میاد.

_: وای آره... لکه اش هم پاک نشد. ای خدا...

_: یه کم جلوتر یه بستنی فروشیه. بشین میگیرم میارم.


مرد یقه ی کتش را بالا کشید و به سرعت به طرف بستنی فروشی دوید. سها آرام نشسته بود و رفتنش را نظاره می کرد. به شور و حالش، به دلتنگیش به تمام خوشیها و ناخوشیهای قدیم فکر می کرد. خاطراتی که خیلی وقت بود که مرورشان عذابش می‌داد اما الان لبخندی از مهر بر لبش می نشاند.

در ماشین باز شد. مرد در حالی که نفسش یخ می زد، یک بستنی به طرف همسر سابقش گرفت و گفت: یک بستنی دوبل با قیف بیسکوییتی مخصوص عیال مربوطه!

با دو کلمه ی آخرش دست سها روی بستنی ثابت ماند و متحیر چشم به مرد دوخت. مرد هم بلافاصله متوجه ی اشتباه لفظیش شد. چند لحظه چشم در چشم سها دوخت. بعد بستنی را که سها گرفته بود، رها کرد؛ با حرکتی سریع سر به زیر انداخت، سوار شد و در حالی که در ماشین را می بست، زمزمه کرد: معذرت می خوام.

سها با ناآرامی بستنی را به لب زد. اما حتی متوجه ی سردیش هم نشد. حواسش به مرد بود که از بروز بی هوای حرف دلش، ناگهان پریشان شده بود و در حالی که چشم به خیابان دوخته بود، به شدت سعی می‌کرد حواسش را متمرکز کند. سها می‌دانست در چه حالست، حالت چشمانش را می شناخت. به دنبال کلامی می‌گشت که آرامش کند و به نوعی مقرون به حیا هم باشد.

سر به زیر انداخت و کمی بستنی خورد. از سرمایش لرزید. بعد از چند لحظه پرسید: ملوس هنوزم پیشته؟

مرد بدون اینکه چشم از روبرویش برگیرد، جواب داد: آره. می خوایش؟

_: شاید...

مرد نیم نگاهی به او انداخت و پرسید: شاید؟! منظورت چیه؟

_: نمی دونم.

لقمه‌ای بزرگ از بستنی را بلعید تا التهابش را کم کند.

مرد دوباره چشم به روبرو دوخت. برف ملایمی می بارید. دقایق در سکوت به کندی طی می شدند. مرد بدون مقصد رانندگی می کرد. دلش نمی‌خواست این راه پایان یابد.

سها قیف بیسکوییتی را با تانی خورد. بعد آرام گفت: باید برم خونه.

مرد سریع و با نفرت تأیید کرد: هوم. باید بریم خونه.

سها نگاهش کرد و لبخند زد.

مرد به تندی پرسید: به چی می خندی؟

_: نمی دونم.

مرد عصبی پرسید: چرا حرفتو نمی زنی؟ چرا نمیگی چی تو ذهنت می گذره؟ بگو. تعارف نکن. خوشحالی؟ خوشحالی از اینکه با من روبرو شدی و فهمیدی که من یه دیو دو سر نیستم؟ حتی یک شاهزاده ی رویایی هم نیستم؟ حالا با خیال راحت می تونی بری دنبال زندگیت! بگو آخرین حرفم بزن. گاهی دلسوزی بیجا ضربه رو سخت‌تر می کنه.

سها با خنده پرسید: تو از چی داری حرف می زنی؟ زیادی تو سرما موندی تب کردی گمونم!

_: من دارم هذیون میگم؟ پس چرا روشنم نمی کنی؟

_: چی بگم؟ حرفی ندارم بزنم!

_: بگو چی فکر می کنی؟ تو نخوای حرف بزنی آدمو دیوونه می کنی!

_: باشه. هر جور تو بخوای... درسته، تو نه دیو دو سری نه شاهزاده ی رویایی. ولی تنها مردی هستی که من کنارش احساس آرامش می کنم. حتی وقتی عصبی میشی، نگرانم نمی کنی. می دونم زود فروکش می کنه و دوباره آفتاب درمیاد. پسرک دوست‌داشتنی ای که من ازش جدا شدم، هنوز معنی مسئولیت رو نمی فهمید. منم نمی فهمیدم. منی که تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم، از کجا می دونستم که چه‌جوری میشه آتیش یه دعوا رو خاموش کرد و دوباره به آرامش رسید؟ من می جنگیدم، تو هم می جنگیدی و این وسط مَحبت فراموش میشد. ولی الان هر دومون قدرشناسیم. اینقدر کشیدیم که می دونیم اون مَحبت و آرامش همه ی زندگیه.

مرد آهی از سر آسودگی کشید. پرسید: برمی گردی؟

_: برمی گردم.

سر به زیر انداخت. اشکهایش جاری شدند. پشت دستش را محکم به دهانش فشرد تا بغضش نترکد. مرد خندید و پرسید: ممکنه نشونی خونتونو بدین؟ می خوام در اولین فرصت برای امر خیر مزاحم بشم.


آن شب تا صبح سها از شوق نخوابید. صد بار برخاست و نشست و راه رفت و دوباره خوابید اما خوابش نبرد. عجیب آنکه صبح روز بعد سر حال تر از همیشه برخاست و با وجود سردی هوا پیاده سر کارش رفت.

وقتی رسید، مردی را دید که پشت به در، رو به میز او ایستاده بود. با ورودش مرضیه سلامی کرد و گفت: آقا منتظر شما هستن.

مرد هم به طرف او برگشت و سلام گفت. سها با خوشرویی جواب هر دو را داد و پرسید: با من امری داشتین؟

_: من نیما احمدی هستم.

_: امرتون؟

_: برادرزاده ی همکارتون، خانم احمدی.

مرضیه داشت با چشم و ا برو و اشاره از پشت سر نیما احمدی، خودش را هلاک می کرد.

سها که از حرکات او خنده‌اش گرفته بود، نیم نگاهی به او انداخت. دوباره رو به مخاطبش کرد، پوزخندی زد و پرسید: خانم احمدی در مورد شرایط من به شما گفتن؟

_: بله. من روش خیلی فکر کردم. گرچه به نظر عمه و بقیه ی اطرافیانم این موضوع تموم شده است، اما من فکر می‌کنم چیزی که مهمه رضایت و تفاهم طرفینه.

_: و من فکر می‌کنم رضایت خانواده‌ها هم در این امر، وزنه ی سنگینیه. به هر حال از لطفتون متشکرم. ولی من قصد دارم با همسر سابقم ازدواج کنم.

_: ولی... شما... من رضایتشونو جلب می کنم...

_: احتیاجی نیست. من تصمیمم قطعیه.

_: ولی... دیروز حرفی از ازدواج قریب الوقوعتون نبود...

_: دیشب با همسرم صحبت کردم. من هنوزم به هم علاقمندیم.

_: هان... بله...

چند لحظه به سها نگاه کرد. بالاخره سر به زیر انداخت و گفت: براتون آرزوی خوشبختی می کنم.

_: متشکرم. امیدوارم شما هم در کنار کسی بهتر از من خوشبخت بشین.

مرد با زمزمه ای نامفهوم تشکر کرد و بیرون رفت. سها پیروز و خوشحال سر میزش نشست.

مرضیه با ابروهایی بالا رفته نگاهش کرد و گفت: مبارکه. کبکت خروس می خونه. این یه بهانه بود برای پروندن خواستگار سمج، یا یه حقیقت انکار ناپذیر که سور دادنش واجبه؟

_: یه حقیقت انکار ناپذیر! اگه شام عروسی داشتیم تو هم توش شریک.

_: مگه آدم بار دومم عروسی می گیره؟

_: چرا که نه؟ کار که از محکم کاری عیب نمی کنه!

خندید. مرضیه هم خندید و سر تکان داد.


همسر سابق سر قولش ماند. همان روز عصر با خواهرها و پدر و زن پدرش برای خواستگاری آمدند. مادرش شش سال پیش فوت کرده بود و دو ماهی میشد که پدرش زن دیگری اختیار کرده بود تا مونس تنهایی اش باشد.

دیدارها تازه شد، حرفهای معمول زده شد و قول و قرارها گذاشته شد. یک مجلس کوچک عقد توی محضر و یک شام نسبتاً مفصل در رستوران.

پیشنهاد اجاره ی خانه را هم داماد داد. سوئیت کوچک خانه ی پدری اش برای یک زندگی رسمی کوچک و ناخوشایند به نظر می رسید. دفعه ی قبل هر دو نوجوانانی بودند که احتیاج به حمایت بزرگترها داشتند، ولی حالا می توانستند مستقل بشوند.


بعد از تمام حرفها و برنامه ریزیها، پدر داماد گفت: حالا اگه اجازه بدین عروس داماد باهم کمی صحبت کنن. شاید حرفی باشه که نخوان پیش ما مطرح کنن.

پدر سها لبخندی از سر رضایت زد و گفت: باشه. بفرمایین.

سها برخاست و داماد را به اتاقش راهنمایی کرد. در این ده سال سه چهار بار پیش آمده بود که خواستگارهایی داشت که به صحبت کردن رسیدند. همیشه گوشه ی هال را انتخاب می کرد، پیش چشم بزرگترها. حتی یکی از آن‌ها پررویی کرده بود و در خواست جایی خلوتتر داده بود که همین هم باعث شد بلافاصله رد شود.

اما این بار فرق می کرد. سها با خشنودی در اتاقش را گشود و گفت: بفرمایید.

انگار مرد چیزی حس کرد. نیم نگاهی به او انداخت و با لحنی بین شوخی و جدی پرسید: همه ی خواستگاراتو با همین روی باز به اتاقت راهنمایی می کنی؟

_: فقط یکیشون، فقط یک بار، اونم یازده سال پیش بود. تازه اون موقع روز خواستگاری نبود. گمونم روز نامزدیمون بود.

مرد با شوق گفت: روز قبلش! اومدم لباسی رو که خریده بودی ببینم.

سها خندید و گفت: چقدر مامان دعوام کرد. قرار بود برات سورپریز باشه.

_: اگر مامانت خوشحال میشه حاضرم الان هرچند با یازده سال تأخیر براش توضیح بدم که لباسی که من روی چوب لباسی دیدم با فرشته‌ای که فردا شبش دیدم و هوش از سرم ربود خیلی فرق می کرد. من کاملاً سورپریز شدم!

_: عجب فرشته ی آفتاب مهتاب ندیده ای! می خوای بگی تا روز نامزدی منو ندیده بودی!

_: با آرایش و لباس شب ندیده بودم.

_: طفلکی! نود و نه درصد قرارهای عاشقانه ی ما با بلوزشلوار خونه ی گل گلی و موهای به زور شونه زده سر دیوار بود.

_: به همونم راضی بودیم. اون وقتا دعوامون نمیشد. یادته؟

_: کم بود. قدر می دونستیم.

_: آره...

_: مثلاً اومدیم حرفامونو بزنیم، غرق شدیم تو خاطرات.

_: والا من فقط یه بار دیگه خواستگاری رفتم که اونم بچه بودم و حرفی نزدیم. بلد نیستم چی باید بگم.

سها شانه ای بالا انداخت و گفت: منم نمی دونم. مردم در مورد معیارها و توقعاتشون حرف می زنن.

_: فکر می‌کنم این در مورد کسائیه که روز خواستگاری باهم آشنا میشن. ولی اگه لازمه بپرسم، می پرسم، خانم ببخشید معیار شما برای ازدواج چیه؟

_: معیار... نمی دونم. شاید باید بپرسی کیه، اون وقت می تونم بگم یه مرد سرد و گرم چشیده ی مهربان که با شقیقه های جوگندمیش از بچگیشم خوش تیپ تر شده.

مرد بلند خندید و گفت: تعارف نکن. بگو خیلی پیر شده.

_: هنوزم عاشق خنده هاتم.

ابروهای مرد بالا رفت. با نگاهی خندان گفت: جدی؟ رو نکرده بودی تا حالا.

_: واقعاً بهت نگفته بودم؟ چه بد!

_: خیلی بد! بعد از این جبران کن.

_: قول میدم.

_: متشکرم. این از توقعات من، توقعات شما چیه؟

_: خودت باشی. پشت و پناهم.

_: قول میدم.

بعد با خوشحالی افزود: فردا میام دنبالت بریم دنبال خونه.

_: باورم نمیشه. انگار خواب می بینم. کاش بیدار نشم.

_: راحت باش. بگیر بخواب. فردا کلی کار داریم. راستی مرخصی که می تونی بگیری؟

_: هرطوری باشه جورش می کنم.



سها سر بلند کرد و به نمای استیل آپارتمان نوساز روبرویش نگاه کرد. به نظرش روبات بزرگی رسید که مقابلش قد علم کرده بود. سخت بود اسم این روبات را خانه گذاشت. محل کار شاید، اما قطعاً خانه‌ای گرم و دوست‌داشتنی نبود.

به خود نهیب زد: از روی نما قضاوت نکن. از اون گذشته مگه چقدر می خوای بمونی؟ حداکثر یک ساله اجاره میدن.

مرد با لبخندی پرسید: چطوره؟

سری تکان داد، لبخندش را پاسخ داد و گفت: خوبه.

_: بیا تو.


کارمند معاملات املاک توضیح داد: فقط طبقات اول و دوم کامل شدن. این شانس خوبیه اگر دوست داشته باشین پایین باشین. وگرنه یکی دو ماه صبر کنین. هرکدوم از واحدهای بالایی رو که بخواین براتون آماده می کنن. آسانسورم آماده است. بفرمایین.

در آسانسور و تزئینات ورودی ساختمان هم استیل و مرمر بود. سها احساس سرما کرد.

کارمند در اولین واحد طبقه ی اول را باز کرد. وارد راهرویی کوچک با دیوارهای زرشکی تیره شدند. پذیرایی باریک و بلند بود و آشپزخانه ی اپن با کابینتهای زرشکی تیره، سمت چپ راهرو و رو به پذیرایی قرار داشت. ساختمان رو به شمال بود و در آن روز سرد و ابری خیلی تاریک و دلگیر می نمود.

سها احساس خفقان کرد.

کارمند معاملات ملکی داشت از طراحی منحصر بفرد خانه و دکورش داد سخن می داد. سها آرام به طرف در رفت و گفت: نه متشکرم.

کارمند با تعجب گفت: خانم اتاق خوابها رو ندیدین. اینجا نوسازه، صاحبخونه لطف می کنه که داره اجاره میده. باید می فروخت! واقعاً ارزش داره.

اما مرد مهربان لبخندی زد و گفت: نه. ما دنبال یه جایی هستیم که به «خونه» شبیه تر باشه. می دونین چی میگم؟

کارمند معاملات ملکی با حیرت سرش را تکان داد و گفت: نه نمی دونم. خب اینجام خونه است. یه خونه ی خیلی شیک.

_: نه نه. منظور من یه چیز دیگه است.

سها پوزخندی زد. از اینکه او نگفته منظورش را درک کرده بود، احساس لذتی عمیق می کرد. نگاهش کرد. ده سال گذشته بود! چطور هنوز درکش می کرد؟!

کارمند معاملات ملکی بازهم سعی کرد قانعشان کند. می‌خواست واحدهای آماده شده ی دیگر را نشان بدهد که زوج جوان مخالفت کردند. بیرون آمدند. باهم به دو سه مورد دیگری هم که معاملات ملکی سراغ داشت، سر زدند. اما هیچ کدام چنگی به دلشان نزد.

تا ظهر به دو سه معاملات ملکی دیگر هم سر زدند که نتیجه‌ای عایدشان نشد. برای ناهار به یک رستوران رفتند.

مرد با خنده گفت: من اینقدر با عجله دنبال خونه بودم که حتی ازت نپرسیدم تو دلت می خواد چه شرایطی داشته باشه؟

سها متفکرانه جمله ی او را تکرار کرد: دلم می خواد شبیه خونه باشه.

_: و خونه چی هست؟

سها دستهایش را زیر چانه زد. در حالی که به نقطه‌ای نامعلوم چشم دوخته بود، گفت: خونه جاییه که آدم توش احساس آرامش می کنه. جایی که وقتی از یه روز کاری خسته برمی گرده، هواش خستگی آدمو برطرف کنه. خونه قطعاً فضای دلنشینی داره. حس داره. حس زنده بودن. جایی که وقتی اول صبح آدم پرده ها رو باز می کنه روح زندگی توش جاری میشه، و وقتی که غروب پرده ها رو میبنده، احساس گرما و امنیت به آدم هدیه می کنه. قطعاً آشپزخونه ی دنج و باصفایی داره. جایی که صبحانه ی اول صبح به راحتی صرف میشه، نه یه حالت عصبی که انگار همیشه دیر شده. حتی بیرونشم حالت دعوت کننده داره. از دم درش مهربونه.

_: رؤیای قشنگیه و دلم نمی خواد بیدارت کنم. ولی مجبورم! غذاتو بخور سرد نشه. از همه ی اینا گذشته ما داریم دنبال یه خونه ی معمولی می‌گردیم برای اجاره. فکر نمی‌کنم پول من این روزا به خرید برسه.

_: ولی من خونمونو پیدا می کنم.

_: بسیار خب. اگه پیداش کردی حتماً بهم بگو.


باهم بیرون آمدند. هوای ظهر زمستانی سرمای قابل تحملی داشت. مرد پیشنهاد کمی قدم زدن داد. باهم راه افتادند. کمی جلوتر دو کودک با نرمه برفی که از دو شب قبل باقی‌مانده بود، برف بازی می کردند.

قدم زنان از جلوی یک مغازه ی لوازم التحریر گذشتند و به گل فروشی رسیدند. مرد با خوشرویی گفت: بیا...

باهم وارد شدند. سها دو سه شاخه رز رنگی برداشت. او حساب کرد و باهم بیرون آمدند. مغازه ی بعدی نانوایی بود. مرد با خنده پرسید: نون می خوری؟

سها ا برویی بالا انداخت و گفت: الان که خیلی سیرم. ولی خیلی دوست دارم سر کوچمون نونوایی باشه. بیا...

_: کجا داری میری؟

سها بدون جواب توی کوچه پیچید. تا آخر کوچه رفت و خانه‌ها را یکی یکی نگاه کرد. بالاخره هم ناامیدانه آهی کشید و گفت: بریم.

_: چی فکر کردی؟ فکر می‌کنی خونمون وایساده و صاحبخونه ی قبلی درو به رومون باز می کنه میگه بفرمایین؟!

_: مسخره کن. ولی من پیداش می کنم.


روزهای بعد هم به دنبال خانه بودند. همینطور بقیه ی مقدمات عروسی. با محضر قرار گذاشته بودند و ساعت سعدی را برای عقد انتخاب کرده بودند. سالن یک رستوران را هم برای شب عروسی رزرو کرده بودند. لباس خریدند و با آرایشگری که سها مشتریش بود صحبت کردند. سفارش گل و شیرینی و کیک دادند...

همه ی مقدمات آماده شده بود، اما هنوز خانه نداشتند. سها اصراری نداشت که با عجله انتخاب کند. حاضر بود مدتها به دنبال خانه ی دلخواهش بگردد.

_: فوقش یه مدت میریم تو سوئیت تو! اتفاقی نمیفته. خب جاش کوچیکه. عوضش می‌گردیم تا خونمونو پیدا کنیم.

_: اون آپارتمان تو خیابون سپه هم بد نبود ها. قیمتشم مناسب بود.

_: همه چیزش خوب بود، ولی بالکن نداشت. تازه اون حس رو هم نداشت.

_: این حسّت منو کشته! میشه زودتر بگردی پیداش کنی؟ من می خوام داماد شم!

_: گفتم که. می تونیم یه مدت بریم تو سوئیتت.

_: بالاخره اش که چی؟ الان که پیدا کنیم خیلی بهتره. یه اسباب کشی کم میشه.

_: چه فرقی می کنه؟ اجاره هم یک ساله است. زود باید اسباب کشی کنیم.

_: خب شاید بتونیم یه جا رو پنج ساله رهن کنیم مثلاًَ. هوم؟ اینجوری خیلی بهتره.

_: آره بهتره. بیا بریم بازم بگردیم.

_: بعدازظهر روز تعطیل کجا رو بگردیم؟ حداقل بذار عصر.

_: نه دیگه بیا. عصر باید بریم دیدن خاله ات. مگه یادت رفته؟

_: اوه آره. یادم نبود. ولی الان گشتن هم بی‌فایده است. تو یه کمی کوتاه بیا، فردا بعدازظهر پیدا می کنیم.

_: الان که کاری نداریم. بیا بریم. اصلاً می خوایم بریم پیک نیک. شاید این وسط خونه هم پیدا کردیم.

_: پیک نیک تو شهر؟

_: آره. وقت نداریم بریم بیرون شهر. باید تا عصر برگردیم.

_: هی... باشه.


سوار ماشین شدند. کمی دور شهر چرخیدند. معاملات ملکی ها بسته بودند. توی کوچه پس کوچه‌ها زدند. تا اینکه به یک نانوایی رسیدند.

مرد با خنده گفت: هنوزم قراره سر کوچمون نونوائی باشه؟ ازش بپرس خونه ی ما رو ندیده؟

_: یه لحظه وایسا...

_: می خوای چکار کنی؟

_: می خوام بپرسم.

_: حالت خوبه؟ این نونوائه نه معاملات ملکی.

_: فقط سؤال می کنم.

مرد خندید. سها پیاده شد و از نانوا سراغ خانه‌ای در آن نزدیکی گرفت. یکی از مشتریها که توی صف بود، به سرعت گفت: شما حتماً دنبال آپارتمانهای آقای رضایی هستین؟ منظورتون همون ساختمون آجرقرمزه، نه؟

سها نگاهی به ساختمان مذکور انداخت. بی‌اختیار لبخندی بر لبش نشست و پرسید: اجاره میدن؟

_: نه گذاشته برای فروش. ولی شرایطش عالیه. بنده خدا کفگیرش خورده به ته دیگ، خیلی آسون گرفته. منم اصلاً امیدی نداشتم که بتونم بخرم، ولی الان قرارداد بستم. هفته ی پیشم اسباب کشی کردیم. درسته حالا حالاها باید قسط بدم، ولی سند به اسم خودمه. بذارین الان نونمو می‌گیرم میام خونمو نشونتون میدم. بعد اگه خواستین شماره میدم به خودش تلفن کنین.

سها با لبخند تشکر کرد. می‌دانست این خانه را می پسندد. باهم خانه را دیدند. نوساز بود و دلنشین. رنگ دیوارها زرد روشن بود که گرمای مطبوعی را تداعی می کرد. آپارتمان کوچک ولی جادار و دوست‌داشتنی بود.

به جای رهن و اجاره، خانه را خریدند. همانطور که همسایه ی جدیدشان گفته بود، سالها باید قسط می دادند، ولی بالاخره مال خودشان میشد. خیالشان راحت بود که سر سال کسی بیرونشان نمی کند.

روز بعد در محضر ثبت اسناد، مرد قرارداد را امضا کرد. نیمی از خانه را به نام همسرش کرد.

سها با حیرت پرسید: ولی آخه چرا؟

_: به عنوان مهریه ی پیش پرداخت شده از من قبولش کن.

_: ولی این خیلی بیشتر از مبلغیه که توافق کرده بودیم.

_: می خوام این زندگی کاملاً مشترک باشه!

سها خندید و گفت: ولی چیزی که من و تو رو کنار هم نگه می داره این سند نیست.

_: می دونم. ولی دلم می خواد غیر از سند ازدواج و شناسنامه، این سندم گواهی باشه بر باهم بودن ما برای همیشه.


تمام شد.

شاذّه

18 آذر 1389



نظرات 49 + ارسال نظر
لولو چهارشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:33 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

واااااااااااااااااااااااااااااااای چه خِـــشگل تموم شددستت درد نکنه شاذه جون.....دلمان آقا خواست

مرسی عسیسم
می خخخخخخرم برات

یه کرمونی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ق.ظ

ای بابا چرا دعوا داری

من دعوا ندارم. ولی از این بحث تکراری که هرکدوم از همشهریها به وبلاگم میرسه باهام می کنه خسته شدم. والا بلا من ماهی دو سه بار به بازار سر می زنم. اینا اصطلاحات کوچه و بازاره. ادعای غیر اینم ندارم.
اگر جسارتی کردم معذرت می خوام.

silver جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ق.ظ

شناام عسیسم..
مرسی لطف داری:)
دیروز آخرین امتحان میدترمو یعنی ریاضی دادم..
دیگه تا 27 که ترم شروع شه بیکارم زود آپ کن دیگه:دی:دی

منم دوست دارم
بوس بوس
تاتا

شنااام گلم...
هیچ لطفی در کار نیست حقیقت محضه با خشونت کامل :))
چه خوووووب...
باشه الان آپ می کنم.


می تو
بوس بوس
تاتا

بهاره شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:21 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

قالب نو مبارک
چه خوشگل شده اینجا دوستم

متشکرم عزیزم

yasna شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

خوشگل شده اینجا!

متشکرم یسنا جون

فا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ق.ظ

کجایید بانو؟ ما دچار پیش هیجان زدگی شدیم

اوه اگه بدونی از صبح چقدر کار داشتم!! هنوزم یه عالمه مونده. زنگ تفریح زدم اومدم آپ کنم...

نینا پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ

سامبولی بلیکم
میگمااا فردا اپ میکنین؟ خیلی سخت بود نوشتنش؟ الان به فکر فرو رفتممم

ساملیک
بله انشاالله. نه سخت نبود. فقط داره به طرز فجیعی کوتاه میشه! تمام اون صحبتایی که کردیم تو سه صفحه نوشته شده و دارم فکر می کنم مقداری کش تنبان از کجا بیارم! مثلا قرار بود داستان مهیج بشه ها!

اهنگ پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ب.ظ http://doktoorhaa.blogfa.com

سلام عزیزم...
این داستانت هم مثل بقیه داستانهات عالی بود...
راستش موضوعی که باعث میشه من رمانهاتو خیلی دوست داشته باشم و دنبالشون باشم اینه که رمانهات عجیب و غریب نیستن.....
با واقعیتها بیشتر تطبیق دارن و اینکه پایانهای قشنگو بدون جنجالی دارن
همه چیزو توی رمانهات دوست دارم ولی به عنوان یه نظر دوستانه میخواستم بگم اگه لطف کنی و توی رمانهای ایندت یکم هیجانو بیشتر کنی خیلی جذابتر میشه....
از جناب باقری هم تشکرمیکنم که فرمت موبایل داستانهاتو میذارن چون من همه داستانهاتو توی گوشیم میریزم و میخونم....
ببخشید خیلی پرحرفی کردم

سلام دوست عزیز...
متشکرم از لطفت..
خوشحالم که دوست داری
برای قصه ی بعدیم سعی دارم هیجانشو بیشتر کنم. امیدوارم موفق بشم.
لطف می کنن
خواهش می کنم

nazli چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:41 ب.ظ

بازم سلام .ببخش که ووقتت رو میگیرم .من چون با موبایل میرم تو نت نمیتونم این داستان ها رو پیدا کنم.ولی الان که با لپ تاپ اومدم دیدمشون. ممنونم و سعی می کنم که بتونم با مرورگر موبایل هم پیداشون کنم. خیلی وشحالم که تونستم با وبلاگت آشنا بشم.

سلام
خواهش می کنم. خوشحالم که پیدا شدن.
منم خوشحالم دوست من

nazli چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ب.ظ

سلام .ممنون به خاطر داستان های قشنگت.واقعا عالیند.برات آرزوی تندرستی و شادابی دارم تا باز هم به نوشتن ادامه بدی. یه سوال داشتم:من داستان های آقای رییس و شاید روزی عشق رو نمی تونم پیدا کنم.توی این وبلاگ هستن؟ ممنون میشم اگه راهنماییم کنی. باز هم یه دنیا ممنون.

سلام
خواهش می کنم عزیزم. نظر لطفته
همینجا هستن. بین بقیه ی داستانها

مهستی چهارشنبه 24 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ق.ظ

انشالله رمان جدیدتو کی مزاری؟؟!منتظرم خانومی

من شنبه ها آپ میکنم عزیزم

زهرا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ

یادمه قرار بود من خاطراتمو بگم برات ... حتما بعد امتحانام مینویسمشون ...شما ذوق داری مثل من هی با غم نگاشون نمیکنی که!
وای اولین بوسه!

آره قبلیا رو همه رو یه جا کپی کردم و نگه داشتم. ممنون از زحمتت عزیزم

زهرا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:37 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

مرسی که گفتی.والا من هنوز تو فاز اینترنت نفتیم و یادم میره اینترنتمون خوشگله!برا همینم فراموش میکنم جزییاتو نگاه کنم ! بابت کتاب هم ممنون یادم باشه بخونمش ...
خداییش شوهر من هنوزم بش نمیخوره ۳۴ سالش باشه از بس کارای عجیب میکنه اونموقع که ۲۵ سالش بود! ولی راس میگی گلم...
منم وقتی گفتی میری کربلا فکر کردم از اینجا رد میشی گفتم خوبه حداقل شهرمنو میبینی

خواهش میکنم عزیزم. کم کم عادت میکنی :)
حتما خوشت میاد
:) خوش باشین کنار هم
بله دیدم. خیلیم قشنگ بود

زهرا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://777rosesorkh.blogfa.com

وای من شنبه اونقدر شوکه شدم که تموم شد که نتونستم کامنت بذارم!ولی قشنگ بود ...
من نمیدونستم کرمونی هستییییی وای یه دوست نازنین اونجا دارم ...البته شما هم دومیش ...

اینا یعنی فقط به خاطر بچگیشون جدا شدن؟ فکر کن من و شما هم سنمون کم بوده ها ولی خداییش خانومی بودیم برا خودمون

آخی... چرا شوکه شدی؟ اگر از این تیپ خوشت اومده، کتاب چراغها را من خاموش می کنم نوشته ی زویا پیرزاد رو بخون. این داستان برداشت آزادی بود از حسی که اون کتاب به من داد.

هم تو پروفایلم نوشتم هم کنار وبلاگم فرهنگ لغت کرمونی دارم! ندیدی؟
منم خوشحالم که دوستی به خوبی تو دارم. این سفر کربلا که از کرمانشاه می گذشتیم همه اش به یادت بودم. کاش میشد ببینمت. ولی برناممون خیلی فشرده بود.


آره :) من و تو که اصلا قابل قیاس نیستیم با اینا ولی گذشته از شوخی تفاوت اصلی ما با اینا سن بیشتر شوهرامون بوده که لجبازی بچگونه نداشتن.

مهتاب(شب) سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.night94.blogfa.com

سلام.من اگه بخوام کارهاتون رو دانلود کنم,باید صفحه رو با فایرفاکس باز کنم یا اکسپلورر؟

سلام
فرقی نمی کنه. با هر بروزری که خودت راحتتری

آنیتا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ب.ظ

مثل همیشه عالی بود!
با این که کم بود ولی به دل مینشست!
آرامش قشنگی داشت!
موفق باشی گلم

متشکرم آنیتا جون
سلامت باشی

بلوط سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ق.ظ

سلام خانوم...
عزاداری های شما هم قبول باشه
روضه میری ما رو هم دعا کن

سلام بلوط عزیز
متشکرم.
حتما.شما هم حرم میرین در بزنین. خیلی دلم تنگ شده...

khatoon سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ق.ظ

salam shazze jun
man 10 dafe in nazarkhahiro bala paeenesh kardam ta bebinam comment gozashtam ya na !!! kheili ajibe ke yadam mire :(
garche kheiliam ajib nist. pirio 1000 eibe sharee
mikhastam begam kheeeeeeeeeeeeeeeeili ghashang bud in ghese . midooni una ke mota-ahelan behtar hal o havaye in ghesaro dark mikonan. man kheili khosham umad az in dastan. daste shoma dard nakone khanom.
az yek hese latif o bi ria gofti v in kheili jaleb bud ke soha be eshghesh v ehsase vagheeish eteraf kard.
bazam mamnoon

سلام خاتون عزیز
اختیار دارین. شما که هنوز سنی ندارین. این روزا کمبود حافظه پیر و جوون نمی شناسه. این سندروم گرفتاری که شما هم صحبتشو می کردین، حواسی برای کسی نذاشته :(

خیییییییییلی از لطفتون ممنونم. خیلی دلم می خواست این حس رو خوب منتقل کنم. مثل کتاب چراغها را من خاموش می کنم. اون البته یه داستان بلند بود و خیلی ملایمتر حس رو منتقل می کرد، ولی در نهایت یه لبخند رو لبم نشونده بود که دوست داشتم مشابهش رو بنویسم.

متشکرم از محبتتون

مهستی سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:41 ق.ظ

عالی بود
ایول داری شاذه جون
موفق باشی عزیزم

متشکرم دوست عزیزم. نظر لطفته

شایا سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 ق.ظ

اول از همه اینو بگم که متاسفانه این ترم 4 تا درس داشتم و ترم دیگه 5 تا!! یعنی ترم دیگه وضعیت بدتره ولی چاره ای ندارم چون اگر 5 تا برندارم نمیتونم تابستون برم ایران

دوما چرا نمیاد شما شاعر باشی؟! خوبم میاد!

بقیه ی حرفهامم توی خصوصی مینویسم

اوووووه! چه شودددد! موفق باشی :*)
وای نه حتما بیا! کاش بشه ببینمت

مرسی عزیزم

متشکرم. تو خصوصیت جواب دادم.

یه کرمونی سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ق.ظ

سلام این لغت نامه که کنار وبت گذاشتی بیشترش مال داهات کرمونه و اصطلاحات ننو های بیسواد مثل کرمیت من از ننوم شنیده بودم لااقل اون اصلی هارو بذار که دیگه آبرو کرمونیها نره .حالا ناراحت نشی من همشنو نگفتم بعضی هاش اصطلاحات داهاتی ها بیسواده

سلام همشهری
شما حتما تا حالا سری به کوچه و بازار این شهر زدین، مثلا بازار مظفری یا شهرداری... مثلا یه مقوا زده روی کرفس و نوشته کرزم! حالا بماند که هم فروشنده دهاتی و بیسواده و هم خریدار. (ضمنا صحیح دهاتی هست نه داهاتی که کلمه ای غلط و لهجه ی تهرانیه!)
اشکالی هم در این نیست. اگر آبروی من و همشهریام به این تلفظ بنده، همون بهتر که نباشه. من اینجا قصد آبروریزی نداشتم. فقط می خواستم اول این که به خودم و دوستان همشهریم یادآوری کنم که قدیم همشهریامون چه جوری حرف می زدن و دیگه این که به دوستان غیر همشهری توضیح کوتاهی بدم که اگر روزی روزگاری گذارشون به این شهر افتاد و خواستند به عنوان بازدید از آثار باستانی سری به بازار شهر بزنن، بفهمن اون پیرمرد مهربان چی داره میگه...

ندا دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

کوتاه و جالب بود:)) خیلی شیرین بود :*
دستت درد نکنه:) یه دونه داستان کوتاه دیگه هم داشتی که مث همین خیلی دوسش داشتم..الان ذهنم یاری نمیکنه اسمشو یادم بیاره..به هر حال..داستانایه کوتاهت هم بینظیرن.. مرسی.
بووووس.....

متشکرم ندا جونم :*
داستان پنجره ی دایره. متشکرم عزیزم. تو لطف داری
بوووووووووووووس...

رها دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

salam
ghashng bod azizam . in vasat dastane arad be del peygham vey ro ham khondam . onam ghashng bod az noe negaresheton khosham omade . very goooooooooooodeeeeeeee
dar akhar bebakhshid ba horofe latin type kardam ba lap top pm gozashtam faghat tonestam hosele konam horofe esmam ro peyda konam
montazere dastani zibatar
رها
kiss kiss

سلام
متشکرم دوست من. خوشحالم که خوشت اومده

خواهش می کنم. همینقدر که زحمت کشیدی و نظر دادی ممنونم

بوس بووووس :)

جودی آبوت دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:17 ب.ظ http://sudi-s.blogsky.com

آپ هستم

شایا دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ق.ظ

خیلی قشنگ بود شاذه جونم. مخصوصا این چند خط آخرش. کاش همه ی مردا اینجوری بودن!

خط آخر مثل شعر شده بود قافیه داشت

دلم برای کامنت گذاشتن برات یه ذرررهه شده بود. دیروز داشتم به دوستم راجع بهت میگفتم، بعد دلم یهو خیلی برات تنگ شد.

متشکرم عزیزم. کاشکی!

:)) یعنی به من نمیاد شاعر باشم؟ منو دست کم گرفتی رفیق!

منم دلم برات تنگ شده بود! خیلی خودتو گرفتار کردی. این ترم که گذشت ولی ترم دیگه تا خود کانادا میام نمیذارم اینقدر واحد برداری

yasna یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:39 ب.ظ

ا؟ کاربریت چیه؟
تاپیک رو باز کنی
همون پاسخ به موضوع رو بزنی میاد که سوالتو بنویسی


کاربریم همین شاذه است. منتها اینقدر عضو فعالی هستم که هیچ کاری بلد نیستم
مرسییی... اوممم حالا چی بپرسم. بیشتر سوال و جوابا رو خوندم. باید بگم خیلی ازت خوشم اومد. بچه ی مهربون و بانمکی هستی.
راستی وبت چی شد؟!!!

باران یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام
اینیکی نسبت به قبلی به نظرم حال و هواش داشت بیشتر میرفت تو مایه های داستانهای قبلیت
اسم آقاهه هم به نظر من باید امیر بوده باشه
اخلاقاش شبیه امیرها بود

سلام
جدی؟ شاید اینطور باشه
:)) باشه تو بهش بگو امیر

سمیرا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ

سلام آجی جووووووووووون
صبح بخیر.هنوز نخوندمولی خب طبق نظر دوستان بسیار خوب بوده مثل همییییییشهدست گلت درد نکنه
میگم که چرا اینجا آیکون بوووووووووووس نداره
یه سوال دیگه هفت رنگ نگار که گفته بودی تغییراتی توش دادی رو این گوشه نذاشتی؟یعنی این همون قدیمیه اس؟
سلامت باشیو عزاداریاتون قبول باشه.بچه ها رو از قول من ببوس و بگو اونام تو رو ببوسن.
خدانگهدار

سلام عزیزممممم
روز تو هم بخیر و شادی
ممنونم. سلامت باشی
نیدونم. تنها اشکال بلاگ سکای همینه :)) یا دو نقطه ستاره بذار یا بنویس بوس حله! میرسه :)) :******

نه این جدیده اس. تغییر عمده ای نبود. دایالوگهاش بعضی جاها مشکل داشت اصلاحش کردم. مثلا اینطوری بود:
فربد: من میرم بیرون
نگین: منم میام
مروارید: منم ببرین.

بعد دوباره نوشتمشون و مثل بقیه ی قصه هام شد.

متشکرم عزیزم سلامت باشی
خدانگهدار

جودی آبوت یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ق.ظ http://sudi-s.blogsky.com

زیبا بود

متشکرم :)

مادر سفیدبرفی(خانم بزرگ سابق) یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://www.majera.blogsky.com

در انتظار داستانی بس طولانی می مانیم......خدا رو شکر اینام سر و سامون گرفتن البته قبول دارم دعواهای ۲-۳ سال اول بچه گانه س اگه ازشون بگذری زندگی قشنگی خواهی داشت وگرنه...

ممنونم...
بله :) آره. ولی گاهیم الکی بالا میگیره. تا وقتی که طرفین یاد بگیرن گاهی هم نیم من بشن.

الهه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ

برا من که بامزه بود . البته سر خونه پیدا کردنشون یکم برام کسل کننده شد ولی در کل دست خاله شاذه قصه گوی خودم درد نکنه

متشکرم عزیزم. تو خوبی؟

yasna شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

سلام...چه زود تموم شد..تو دوتا پست
نخوندمش هنوز..
چرا اینجه نمیشه نظر خصوصی فرستاد؟

سلام... آره :)
دارم صندلی داغتو می خونم :))) بلد نیستم سوال کنم. چه جوریاس؟ من فقط عضوم. تو این فوروما وارد نیستم.


عزیزم اینجا همه جوره میشه خصوصی فرستاد. اولا که کامنتا تاییدیه داری. بنویسی خصوصیه یا تایید نکن نمی کنم. ولی اگه دیگه خیلی خصوصی باشه و بترسی که یهو اشتباهی تایید کنم، می تونی بری تو شناسنامه ی من و روی تماس با من کلیک کنی و من نامه تو تو مدیریت دریافت کنم و جوابتو ایمیل می زنم.

پرنیان شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ب.ظ http://missthinker1992.blogf.com

با این که کوتاه بود ولی به دلم نشست.دوسش داشتم.

ممنونم. خوشحالم که دوست داشتی

مونت شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ب.ظ

چه زود تمومید.

یس!

نگار شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://negar.bloghaa.com

وای چقدر دلم تنگ شده بود واسه ت .

داستانت با این که کوتاه بود ولی خیلی قشنگ بود

:**

مرسی نگار جونم. منم دلم تنگ شده بود. کجایی تو؟


متشکرم :****

آزاده شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ب.ظ

آدم بافکریه که خونه رو به اسم هر دو زد از اینجور آدما کم پیدا می شه!!

بهله! موافقم :)

لادن شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 07:07 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

خیلی قشنگ بود... حتی همین کوتاه بودنش هم یه جورایی به دل نشست... آفرین

متشکرم از لطفت دوست من...

silver شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:26 ب.ظ

دیدی داستان تو رو خوندم به جای زمین:دی
من و سها چه تفاهمی داریما منم عاشق بستنی خوردن تو زمستون و سرمام..
اتفاقا امروز همین کارو کردم تو بلاگم نوشتم:دی

دومین رکورد.. اولین داستانی که اقاهه از اول تا آخرش اسم نداشت:دی:دی
دیگه حسابی تنبل شدی حتی زحمت اسم گذاشتنم رو آقاهه نکشیدی:دی

خب همینو امتحان بده :دی

وای من تو تابستونم به زور می خورم!
میگم قبلا هم گفته بودی ها! مثلا پارسال یا دو سال پیش... آخه یادم میاد که یکی میگفت عاشق بستنی خوردن تو سرمام. وقتی داشتم می نوشتم هرچی فکر کردم اینو کدوم یکی از دوستام می گفت یادم نیومد!

چی میگن به این سبک؟ سورئالیسم یا چیزی تو این مایه ها! خلاصه درک کن جانم تنبلی منو قاطی سبک فرهنگی نکن :دی

silver شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ

هاه !!
من الان شوکه شدم..:دی
هنوز نخوندما چون تا اون پایانه بالا رو دیدم شوکه شدم:دی
رکورد شکوندی شاذه کوتاه ترین داستانت بودا:دی
من الان دستم کتاب زمین شناسی مهندسیه چشمم به پیج تو 2 شنبه هم امتحان دارم به نظرت کدومو بخونم ؟؟:دی:دی
راستی شنام:)
اوکی فهلا:دی:دی

شنااااام :دی

نه نترس آروم باش عجیجم برات خوب نیست :دی
نه این ۲۰ صفحه شد. یه بار دیگه دو سال پیش یه قصه گذاشتم اسمش بود پنجره ی دایره. اون فقط ۳ صفحه بود. الان نذاشتمش کنار صفحه.

میگم پیج منو امتحان بده! از استادت بپرس بیشتر دلش می خواد راجع به این یکی داستان کنفرانس بدی یا مثلا جن عزیز من و یا هفت رنگ نگار رو ترجیح میده؟!! :دی :دی

نینا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:50 ب.ظ

نوچ ظهر نیومدن. فقط کف پوش ها رو اوردن. الان که من رسیدم خونه یه اقاهه یی اومده میخواد شروع کنه چسبوندن دعا کنین تا اخر شب تموم شهه که بشه جمع و جور کنیمممم

انشاالله درست میشه. یه صدقه بذار حله...
منم دارم میرم روضه دعا می کنم.

هوووووم شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:09 ب.ظ

خیلی هم خوب

متشکرات!

بهاره شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جان
خوبی؟
دوست جون من خیلی خوشم اومد از این داستان... درست کم و مختصر بود ولی پخته و تاثیرگذار بود
منم قسمت دوم داستان رو گذاشتم اگه دوست داشتی بیا بخونش.
مواظب خودت باش عزیزم

سلام دوست جونم

خوبم. تو خوبی؟
خوشحالم که به دلت نشسته

مرسییی. اومدم
تو هم همینطور دوستم

فا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:18 ب.ظ

اکسکیوز می... پلیز سند می دِ ستوری فور آپلود....

با عرض تنکیو الان ارسال می کنم

نرگس شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:17 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

خدا بده از این آقایون مهربون
خاله شما با داستاناتون فقط دل ما رو آب میکنین و توقعاتمون رو میبرین بالا :))

می خخخخرم برات نرگس جون

شهرزاد نوه مظفر الدین شاه شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ب.ظ

عمو زاده عزیز از حالا به بعد اینجا هستم
www.rozeabii.blogfa.com

ممنون. مبارک باشد

بامداد شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:35 ب.ظ

ووووووووووای شاذه عشق من بود این داستتتتان پر از حس خوووووووووووووووب خسته نباشی عزیزززم

نمیگی آدم از فضولی می ترکه؟؟؟؟؟ خب بیا تعریف کن ببینم جریان چیهههه؟ زووووووووود

سلامت باشی دوست من

ملودی شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:33 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

شاذه جون گلم چون میدونستم به هم میرسن برای همین این قسمتو نخوندم.ببین دیگه من چقدر قوی شدم رواین حس فوووضولیم سرپوش میذارما اومدم یه بوووووس بعل برای تو مهربونم بذارم برم سه تا خوشگلا رو ببوس منتظر داستان بعدیت هستم بوووووووس

بابااااا صد باریکلا به این همه اراده! آفرین!

مرسییییییییییی بووووووووووس بغللللللل متشکرمممممم

فا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ

اوه مای گاه.... گود جاب....
آی نو دِ نِکست ستوری ویل بی اکسایتینگ.... ریللللی....
آی تینک یو لوک لایک یو وانت تو هیت می :دی

تنک یو وری ماچ...
آی هوپ سو!
آی تینک نات... جاست دیس تایم!

نینا شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:09 ق.ظ

اول نشدم نه؟ حواسم رف به داستان خوب بوووووود حسشم خوب بود
فک کنم اقایون چسبی دارن میان هورااا (منظورم هموناس که قراره بیان بچسبونن اسمشونو نمیدونم)

چرااا! اوه تنکیو! مرسیییی

مگر مصالحشون رسیده بود؟ میان چی رو بچسبونن؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد