ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (۵)

سلام سلام سلاممم

خوبین انشاالله؟ منم خوبم. از صبح تا حالا دارم با نت و آفیس کشتی می گیرم :)

البته ظهر خونه نبودم. الانم سرعت در حد مورچه سواریه. خدا کنه ارسال کنه.

دیگه کم کم داره داستان لو میره. دو نفرم حدس زدن که کامنتاشونو تایید نکردم :دی



پ.ن سرعت کمه. رنگ فونتام هم باز نمیشه!




در تمام طول مراسم و حتی روزهای بعد از آن نازی یک قطره اشک هم نریخت. کامیار خیلی نگران بود اما عموی نازی کم کم داشت از این همه نگرانی عصبانی میشد.

_: بسه دیگه کامیار... چی هی غرغر می کنی؟ برادرزاده ی من هیچیش نیست. حتماً به مادرش وابسته نبوده. برای همینه که گریه نمی کنه. اصلاً ما خانوادتاً اهل گریه و زاری نیستیم. پدر خدابیامرزشم هیچ‌وقت گریه نمی کرد.

_: من حرفم این نیست. فقط میگم این موضوع عادی نیست.

_: هی می خوای به برادرزاده ی من برچسب بزنی. خواهر مادر نداری؟ خوشت میاد من بهشون بگم دیوونه؟!!

کامیار عقب کشید و با ملایمت گفت: من جسارت نکردم. روح و روانم مثل جسم آدمه. آدم سرما می خوره میره دکتر، وقتیم بهش شوک عصبی وارد شده میره دکتر که بتونه راحت ازش بگذره.

_: به هر حال فعلاً ما میریم سپیدان. هوایی بخوره شوک عصبی و هر چرندی که تو میگی برطرف میشه.

_: این عالیه. فقط من دوشنبه عصر براش وقت گرفتم.

_: ببین پسر همین یه دفعه میذارم ببریش. اونم چون کمکش کردی و این ننگ رو نذاشتی برای اسم خونوادگی من بمونه که مردم بگن فامیل سپیدی رفته زندان. ولی همین یه بار. ما دوشنبه اینجاییم. بچه‌ها مدرسه دارن باید برگردیم.

_: خیلی از لطفتون ممنونم.

******************



نازی گیج و سرگشته از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. بالاخره گفت: من فکر می‌کردم شما سپیدان زندگی می کنین.

عمو به فخری اشاره‌ای کرد و گفت: از وقتی که شدیم غلام حلقه به گوش خانم، شهر نشین شدیم.

فخری خنده‌ای کرد و گفت: حرفا می زنه. خودشم دلش می‌خواست بیاد. به هر حال بازم کارش اونجاست.

نازی پرسید: یعنی چی؟

عمو گفت: خب ملک و املاک خونوادگیمون اونجاست. خونواده ی منم که هنوز اونجان. منم هفته‌ای یکی دو بار میرم سر می زنم. بعضی وقتا بچه هارم می برم. ولی نه همیشه. خونه زندگی و مدرسشون اینجاست. قوم و خویشای فخری هم اینجان. ولی تابستونا میریم.

فروغ دختر عموی نازی با هیجان گفت: ولی من زمستونا بیشتر دوست دارم. اونجا یه عالمه برف میاد.

نازی لبخندی زد و گفت: منم برف دوست دارم.


با رسیدن به مقصد همه با خوشرویی به استقبالش آمدند و از اینکه نتوانسته بودند در مراسم مادرش شرکت کنند عذرخواهی کردند. نازی درک می‌کرد که آن‌ها به خاطر کدورت قدیمی علاقه‌ای به شرکت در مراسم نداشتند. ولی دلگیر نبود. مهم این بود که آن‌ها او را از خود می‌دانستند و حاضر بودند تا هروقت که بخواهد نگهش دارند. آنجا پدربزرگ و مادربزرگ و دو تا عمه و یک عموی دیگر داشت. با مهربانترین خانواده‌هایی که به عمرش دیده بود. همه طوری رفتار می‌کردند که انگار نازی را به خوبی می‌شناسند و نازی هم باید آن‌ها را بشناسد! اما نازی هیچ چیز به خاطر نمی آورد. خسته‌تر از آن هم بود که خودش را به خاطر این موضوع اذیت کند.


بعد از سه روز که عمو قصد رفتن کرد نازی همراهش نرفت. خانه ی پدربزرگش ماند و کلی هم از این موضوع خوشحال بود. عمو هم از اینکه می‌توانست به کامیار بگوید نازی خودش نخواسته بیاید، راضی بود.


******************


ظهر دوشنبه بعد از نهار، نازی یک شال پشمی روی دوشش انداخت و سرخوش به طرف صحرا راه افتاد. اینجا داشت خیلی خوش می گذشت. بیشتر از تمام عمرش احساس در خانه بودن می کرد.

تازه چند قدم رفته بود که با دیدن ماشین آبی کمرنگ آشنایی ایستاد. جا خورده بود. کمی عقب کشید. ماشین جلوی پایش توقف کرد و راننده پیاده شد. قیافه‌اش نه مهربان بود نه خوشحال.

کامیار جدی و کمی نگران سلام کرد. نازی مثل بچه‌ای که کار بدی کرده باشد، چند لحظه نگاهش کرد، بعد سر بزیر انداخت و گفت: سلام.

کامیار قدمی جلو گذاشت و پرسید: چرا نیومدی؟

_: من... من چیزی یادم نمیاد.

_: مزخرف نگو! اگر یادت نمیومد الان اینقدر دستپاچه نبودی. مگه من علاف توام؟

_: خب اگه علاف من نیستین چرا راه افتادین اومدین دنبالم؟

کامیار عقب رفت. به کاپوت ماشینش تکیه داد و گفت: همینو بگو. این همه دیوونه تو دنیا، این یکی هم روش. منو سننه؟

چند لحظه فکر کرد، بعد گفت: ولی برام مهمه. تو باید خوب بشی.

_: چرا؟

_: خوشت میاد مریض باشی؟ همه چی رو فراموش کنی؟ پرت و پلا بگی؟ خوشت میاد بهت بگن دیوونه؟

_: نه آقای وکیل. هرچقدرم دیوونه باشم اینو می فهمم. می خوام بدونم چرا براتون مهمه؟

کامیار لبهایش را با زبان تر کرد. بعد گفت: هیچ وقت هیچ‌کس واقعاً به فکرت نبوده. من دلم برات می سوزه. این خانواده هرچقدرم دوستت داشته باشن، بازم براشون افت داره که به روانپزشک نشونت بدن.

_: می دونم.

_: بیا بریم. اگه عجله کنیم می رسیم. شانس آوردیم که من امروز صبح اتفاقاً عموتو دیدم. والا تا عصر نمی‌فهمیدم که نیومدی.

_: چه خوب میشد ها! اون وقت دیگه فایده‌ای نداشت بیاین دنبالم!

_: چرا مزخرف میگی؟ بیا بریم.

پدربزرگ نازی از دور جلو آمد. با دیدن کامیار سلام و علیک کرد. او را میشناخت. قوم و خویش فخری بود. می‌دانست وکیل نازی بوده است. پرسید: چه خبر آقا کامیار؟ چی شده؟

_: نازی خانم عصری وقت دکتر دارن. باید با من بیاد.

_: وقت دکتر؟ چرا؟ نازی که طوریش نیست!

_: انشاالله که اینطور باشه. ولی اینو دکتر باید تأیید کنه. اجازه بدین با من بیاد.

_: یعنی خطرناکه؟

_: می تونه باشه.

_: خیلی خب. برین به سلامت.

نازی چند لحظه نگاهش کرد. بعد رفت که حاضر بشود. وقتی سوار شد، کامیار به سرعت راه افتاد. تا نیم ساعت نازی سکوت کرده بود. بالاخره گفت: تو بهش نگفتی روانپزشک...

_: نه نگفتم. اگه گفته بودم که مثل عموت حاشا می‌کرد و نمیذاشت بیای.

_: بهش دروغ گفتی.

_: من هیچ دروغی نگفتم.

_: خب راستشم نگفتی.

_: گفتم اگه نری دکتر خطرناکه. خب این دروغ نیست. تو چرا دعوا داری؟ خودم دارم می برم، خودم خرجشو میدم، تو چرا مشکل داری؟

_: از من چی می خوای؟

_: یعنی چی، چی می خوام؟

_: در مقابل لطفت، چکار باید بکنم؟

_: نازی تمومش کن. بعضی وقتا دو با دو چهار نمیشه. اینقدر گیر نده. اصلاً خودمم نمی دونم چرا این همه راهو کوبیدم اومدم دنبالت.

_: یه روزی پسر خاله‌ام خیلی بهم مَحبت کرد. مهرداد... می شناسیش؟

_: گفته بودی.

_: هیچ وقت نفهمیدم چرا...

_: گفته بود جای خواهرش دوستت داره.

_: ولی من فکر می‌کنم از من خجالت می کشید. از داشتن دخترخاله ای مثل من... موادفروش، قاتل، حالام دیوونه...

_: دست بردار. اگه باعث خجالتش بودی بهت کمک نمی کرد.

_: همینه. می خوام بدونم چرا.

_: بعضیا به خاطر یه جو وجدان ته وجودشون به همنوعشون کمک می کنین. این کمیاب هست ولی عجیب نیست. مگه مادرت بهت مَحبت نمی کرد؟

_: چرا ولی مادرش بهش مَحبت نمی کرد. اونو از خونشون بیرون کردن. من فکر می‌کردم مهرداد دوستم داره.

_: مهرداد مثل خواهرش دوستت داره. در مقابلت احساس مسئولیت می کنه. سعی می کنه بهت کمک کنه و همین. تمام روابط نباید به ازدواج ختم بشه.

_: آره... آدم که نمی تونه با یه دیوونه عروسی کنه... بچه هاش دیوونه میشن. اصلاً دیوونه ها رو نباید گذاشت ول بگردن. اصلاً...

کامیار با ناراحتی نگاهش کرد. باز داشت پرت و پلا می گفت. حیف آن چشمان زیبا که اینقدر نگاه مات و ترسناکی داشت. نگاه وحشی یک دیوانه! پا روی گاز فشرد تا زودتر به شهر برسند.


وقتی رسیدند ده دقیقه‌ای از قرارشان با دکتر گذشته بود. ولی مطب اینقدر شلوغ بود که یک ساعت دیگر هم نشستند تا نوبت نازی رسید. تمام مدت نازی پرت و پلا می گفت. کامیار همراهش وارد مطب شد. دکتر پیرمردی جاافتاده و مطمئن بود. کامیار مشکل را برایش شرح داد و او مشغول صحبت با نازی شد. بعد از چند دقیقه در حالی که نسخه می‌نوشت گفت: شیزوفرنی. قابل درمان نیست. من فقط می تونم آرومش کنم که به کسی آسیب نرسونه.

کامیار خواست بگوید که او به کسی آسیب نمی رساند. ولی وقتی به یاد ناپدریش افتاد، لب گزید و چیزی نگفت. هنوز هم مطمئن نبود که نازی قاتل نباشد. هرچند او را مقصر نمی دانست. داروهایش را گرفت و او را به خانه ی عمویش رساند.

آقای سپیدی خانه نبود. کامیار داروها را به فخری داد و گفت: خواهش می‌کنم اینا رو سر موقع بهش بدین. حالش خوب نیست.

_: دکتر گفت دیوونه است؟

_: نه دقیقا... ولی خب... خواهش می کنم.

_: اگه اینا رو بخوره خوب میشه؟

کامیار به فخری نگاه کرد. بعد نگاهی به نازی انداخت. داشت توی آینه با سر و صورتش ور می رفت.

بدون جواب مستقیم به فخری، دوباره تأکید کرد: داروهاشو به‌موقع بدین. به آقای سپیدی هم بگو لازمه که دارو بخوره...

_: نگران نباش. راضی کردن اون با من.

_: اگه مشکلی هم بود به من بگین.

_: حتماً.


********************


فرید نگاهی به پانی کرد و با تمسخر گفت: شیزوفرنی! خوشم میاد این دکترا فکر می کنن خیلی حالیشونه.

هژیر نگاهی کرد و پرسید: حالا چی هست این شیزوفرنی؟

_: اختلال حواس. یه وقتی یه چیزایی راجع بهش خوندم.

_: خب یعنی چی؟

پانی گفت: یعنی این نازی خانم شما دیوونه است. گرفتی؟

_: خب حالا یعنی رفته دکتر خوب میشه؟

فرید گفت: نه بابا... فقط گیج و ملنگ میشه.

_: یه وقت نبرنش دیوونه خونه!

_: باید بعد از این بیشتر مواظبش باشیم. نباید مردم مطمئن بشن که دیوونه است.

_: هی بچه ها این دیگه کیه؟

همه به جهتی که هژیر اشاره کرده بود برگشتند. با دیدن دختری که از از فرط بوری شفاف به نظر می آمد، حیرت زده ماندند. هژیر جاهل مآبانه پرسید: خانم کی باشن؟

دخترک چند بار پلک زد. بعد با لحنی پراحساس گفت: سلام بر تو ای گران مقدار. من پونه هستم از دیار شعر...

هژیر از فرید پرسید: این چی گفت؟!

پانی چینی به بینی اش انداخت وگفت: تو دنیا که فقط یدونه دیوونه نیست.

پونه آهی کشید و گفت: چه حیف که سبک مغزهایی چون تو، چنین هنر را به سخره می گیرند!

فرید نگاهی به پانی و بعد به پونه انداخت. با خنده پرسید: جااان؟!

پونه رو به فرید کرد و گفت: شما شمایل زیبایی دارید. نمونه ی خوبی برای نقاشی های من خواهید بود. درست مثل خدایان یونانی. خوش تراش و زیبا.

_: اوه هو! تنک یو. اگه می دونستم می رفتم مانکن می شدم.

هژیر پرسید: مگه پسرام مانکن میشن؟

_: لباسای مردونه رو پسرای مانکن تبلیغ می کنن دیگه!

_: هان. یعنی همون مجسمه های جلوی مغازه ها؟

_: اخمخ جون به اونام میگن مانکن ولی من منظورم اونا بود که میشن مدل عکاسی شرکتا و براشون لباس و عطر تبلیغ می کنن.

_: بوی عطر تو عکس میفته؟

_: وایییی هژیر تمومش کن!


*******************


دو هفته از مصرف داروها گذشته بود، ولی نازی حالش هرروز بدتر میشد. خیلی کم پیش می آمد که هوش و حواسش سر جا باشد و پرت و پلا نگوید.

در طول دو هفته کامیار چند بار سر زده بود. یکی دو بار هم با دکتر تماس گرفته و گفته بود که داروها عوارض خوبی ندارند. اما دکتر به او اطمینان داده بود که به مرور بهتر خواهد شد. اما این اتفاق نیفتاد و عمو هرروز بیشتر از قبل عصبانی میشد. بالاخره هم سراغ کامیار رفت و با عصبانیت گفت: این دکتر لعنتی تو به هیچ دردی نمی خوره! من همه ی داروهاشو ریختم بیرون.

_: وای خدای من! خیلی خطرناکه! این داروها رو باید زیر نظر دکتر و به مرور قطع کرد. اینجوری خطرناکه!

_: دیگه کافیه. دیگه به حرفت گوش نمیدم. زدی بچه ی مردمو دیوونه اش کردی. کافی نیست؟

_: من...

_: حرف نزن کامیار.


بعد از رفتن آقای سپیدی، کامیار شماره ی یکی از دوستانش را گرفت. حسام روانپزشک بود و فوق تخصص هیپنوتیزم داشت. ولی چون تازه فارغ التحصیل شده و تجربه ی چندانی نداشت، استادش را به کامیار معرفی کرده بود.

_: سلام حسام.

_: به سلام آقا کامیار گل بلبل. کجایی پسر؟

_: همین دور وبرا.

_: خوبی؟

_: نه زیاد. یعنی خودم خوبم. اما این استاد تو نتونست کار چندانی برای ما بکنه. البته خونوادشم اصلا همکاری نمی کنن. ولی با داروها مشکل داشته و دکترم عوضشون نکرد و عموشم همه رو ریخته بیرون!

_: یکی یکی بگو ببینم چی شده. تشخیص استادم چی بود؟

_: شیزوفرنی.

_: اوه خدای من. اون وقت تو عاشق دختره شدی؟

_: وسط دعوا نرخ تعیین می کنی حسام؟ کی از عشق حرف زد؟

_: پس چرا داری خودتو تکه پاره می کنی؟

_: تو نمی تونی کاری براش بکنی؟

_: شیزوفرنی قابل درمان نیست. فقط میشه آرومش کرد.

_: می دونم. دکترم همینو گفت. فقط بهش آرامبخش داد. ولی براش بد بود.

_: خیلی خب. بیارش اینجا. شاید با هیپنوتیزم ریشه ی ناآرامیشو پیدا کنیم.

_: اون ناآرام نیست. فقط...

_: بیارش مطب.

_: باشه. کی بیام؟

_: من که هستم. هر وقت بیای می بینمش.

_: یک دنیا ممنونم.


کامیار قطع کرد و بعد به خانه ی آقای سپیدی زنگ زد. فخری گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیک گفت: کامیار یه کاری بکن. از وقتی که داروهاشو نخورده یه بند داره گریه می کنه! دیوونه ام کرده. عموشم وسط این هیری ویری ول کرده رفته سپیدان دنبال کاراش. هرچی بهش میگم میگه خودش خوب میشه.

_: الان که عموش پیش من بود!

_: آره گفت اول میاد حسابشو با تو صاف کنه. بعد میره سپیدان.

_: باشه نگران نباشین. میام دنبال نازی. دوستم دکتره. با چند تا از همکاراش یه کلینیک کوچیک روانپزشکی دارن. اگه لازم بشه همونجا بستریش می کنن.

_: خدا خیرت بده. زود بیا.


******************


فرید گفت: خاک عالم به سرمون شد. دارن میبرنش تیمارستان!

پانی گفت: همش تقصیر توئه.

_: ببخشین هژیر آدم کشته، تو دزدی کردی، اون وقت تقصیر منه؟!

هژیر کنار پونه نشسته بود. نگاهی روی دستش کرد و پرسید: تو داری شعر میگی یا نقاشی می کنی؟

_: شعری را که سروده ام را به نقش گلها زینت می دهم.

_: اوهوم. گرفتم.

فرید روی میز ضرب گرفت و بالاخره گفت: نمیشه. ما نباید بذاریم بره.



وقتی کامیار رسید، نازی هنوز گریه می کرد و در برابر او هم مقاومت می کرد. کامیار را نمی شناخت و حاضر نبود همراهش برود.

ولی کامیار و فخری به زور او را سوار ماشین کردند. توی ماشین هم نازی مدام گریه می کرد. وقتی رسیدند کامیار به دوستش زنگ زد. حسام با یک آرامبخش تا کنار ماشین آمد. اول آرامبخش را تزریق کرد، بعد مشغول حرف زدن با نازی شد. نازی یکباره آرام گرفت و به خواهش حسام مثل بره ای رام و مطیع از ماشین پیاده شد.

من کیم (۴)

سلام سلام سلاممممم


می بینم که با کامپیوتر خونه میشه فونت عوض کرد و قرمز نوشت و اینا!... دلم برای رنگی نوشتام تنگ شده بود!


آقای همسر لطف کردن و فایل این قصه رو از حلقوم ویندوز ترکیده بیرون کشیدن و یه اپن آفیس تپلم روی کامپیوتر گذاشتن و خلاصه زندگی بازم خوشمزه شد شکر خدا :)



آبی نوشت: از بلاهای دیگر ماه بلا این که دست دردم باز عود کرده. ولی دست از سر نوشتن بر نمی دارم کهههه!


سبز نوشت: دوستان نودهشتی، من هرکار می کنم پستای تو سایتم به بیست تا نمی رسن که بتونم براتون پیغام بذارم. اگر لطف کنین اینجا برام کامنت بذارین حتما جواب میدم.


بنفش نوشت: شنبه انشاالله برای قسمت بعدی خدمت می رسم. سر حال باشین و شاداب همیشه


نازی جلوی پنجره ی آی سی یو ایستاد و به مادرش که آنجا زیر سرم و اکسیژن بود، چشم دوخت. آب دهانش را به سختی فرو داد. اشکی نمانده بود که بریزد. احساس خستگی می کرد. چرخی زد و رفت که بنشیند. با دیدن وکیلش چند لحظه مکث کرد و سلام کرد.

کامیار جلو آمد و با عجله گفت: سلام. کجا بودی؟

نازی سری تکان داد و گفت: همینجا.

کامیار بدون عصباینت پرسید: یعنی چی همینجا؟ از صبح تا حالا سه بار اومدم بیمارستان، دو بار دم خونتون، اما نبودی.

نازی شل و خسته روی صندلی نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و تکرار کرد: من همینجا بودم.

_: این مرموزبازیا برای چیه؟ من وکیلتم. چرا نمی خوای بگی داری چکار می کنی؟ نکنه داری به مشتریای ناپدریت می رسی؟

_: منظورتونو نمی فهمم.

_: خیلی خب. واضح می گم. اون از دیشب که جلوی در رستوران ازم جدا شدی و حتی اجازه ندادی تا بیمارستان همراهیت کنم. نفهمیدم کجا رفتی. با خودم گفتم شاید دلت نخواد من بدونم. شاید یه مسأله ی شخصی باشه. ولی امروز دوباره اومدم که بقیه ی حرفاتو بشنوم و به یه جمع‌بندی برسم، اما نبودی. و حالا میگی از دیشب تا حالا اینجا بودی؟! البته پرستار میگه شب اینجا بودی و صبح زود رفتی. کجا رفتی؟

نازی چند لحظه نگاهش کرد. بالاخره گفت: نمی دونم.

_: یعنی چی؟

_: خب من گاهی فراموش می کنم. فکر می‌کنم به خاطر کتکایی باشه که تو سرم خورده. می تونه اینطور باشه؟

کامیار رو گرداند و گفت: من نمی دونم. من دکتر نیستم. ولی بهتره با من روراست باشی. اگه بخوای زیرآبی بری نمی تونم ازت دفاع کنم.

_: من نمی خوام زیر آبی برم. واقعاً یادم نیست.

_: یعنی می خوای باور کنم که از بیست و چهار ساعت گذشته هیچی خاطرت نیست؟! پس چطور منو یادت میاد؟

_: نمی دونم.

_: خیلی خب. من فرض رو بر این می ذارم که حرفتو باور کردم. در نتیجه اسمشو می ذارم یه مشکل روانی. همونطور که مادرت مشکل داره. راستی تو هم از کتک خوردن لذت می بری؟

نازی عصبی سر تکان داد و گفت: نه آقا نه.

_: فقط فراموشی...

_: فکر می‌کنم اینطوره.

_: از کی شروع شده؟

_: نمی دونم.

_: درس خوندی؟

_: خیلی به سختی. من زندگی راحتی نداشتم.

_: چقدر درس خوندی؟

_: خب دیپلممو گرفتم. ولی نمی دونم چطوری؟ از مدرسه چیزی به خاطر نمیارم. فقط کمی از دبستان یادمه.

_: پس از کجا می دونی که دیپلم داری؟

_: مادرم میگه. اسنادشم موجوده. به درد اون نامرد نمی‌خورد که از بینشون ببره. مادرم یه گوشه نگهشون داشته. تمام کارنامه هام هست. نمره هام خوب نیست. ولی بالاخره یه جوری قبول شدم.

_: ما می تونیم از این حربه هم تو دادگاه استفاده کنیم، ولی خیلی خوشم نمیاد.

_: یعنی خودم یادم نیست، زدم کشتم؟

_: نه... نه اتهام قتل کلاً برطرف شده. امروز صبحم که اومدم و تو نبودی، مادرت بهوش بود. با حضور دکتر و پرستار رفتم ازش اثر انگشت و امضا گرفتم و شهادت داد که تنها بوده. قبلاً به پلیسم گفته بود. ولی دیدم ضرری نداره. اگه یهو وسط دادگاه دادستان اینو بکشه وسط، مدرکی داشته باشم. دکتر و پرستارم امضا کردن و شهادت دادن که مادرت هوش و حواسش به جا بوده.

_: خب پس چی؟

_: مثلاً بگم موقع پخش مواد حواست نبوده، هرچند شهادت همسایه ها بر مبنای اجباری بودن کارت، خیلی محکمه پسندتره.

_: شهادت میدن؟

کامیار لب برچید. مکثی کرد و گفت: امروز تو محله تون با هرکس حرف زدم ماجرا رو می دونست. ولی وقتی ازشون می‌خواستم شهادت بدن، خب... می ترسیدن حضورشون تو دادگاه براشون بد باشه.

_: اونا که متهم نیستن.

_: نه متهم که نه.... ولی بالاخره تو فرهنگشون دادگاه جای خطرناکیه. باید بیشتر باهاشون حرف بزنم. بالاخره چار تا آدم منصف پیدا میشه که حاضر بشن نجاتت بدن. نگران نباش.

_: و اگر نشد؟

_: از یه روانپزشک کمک می گیریم.

_: که چی بگه؟

_: در مورد فراموشیت و اینا...

_: اوهوم.... بعد آزاد میشم؟

_: من تمام سعی خودمو می کنم.


کامیار با دیدن مردی که توی راهرو پیچید از جا برخاست و گفت: سلام آقای سپیدی!

نازی با دیدن مرد غریبه قلبش فشرده شد. یعنی این عمویش بود؟ کاش او را می شناخت.

آقای سپیدی قدم تند کرد و خود را به آن‌ها رساند. با وکیل دست داد و نازی را در آ غو ش گرفت. با ناراحتی گفت: سلام نازی جان. همش تقصیر منه. هیچ وقت خودمو نمی بخشم. تو امانت برادرم بودی.

نازی با ناراحتی عقب کشید و به زحمت گفت: این چه حرفیه؟

_: من باید تو رو می‌بردم خونه ی خودم. باید بهت اصرار می کردم. اما خودت نخواستی.

نازی سری به نفی تکان داد و گفت: من نمی تونم مادرمو تنها بذارم. نمیشه.

_: موندنت تو بیمارستان فایده نداره. امشب بیا خونه ی ما. راستش من تا حالا سپیدان بودم. تازه رسیدم. به محض اینکه وارد شهر شدم مستقیم اومدم اینجا.

_: خیلی متشکرم. ولی احتیاجی نیست. من همین جا می مونم.

_: اینجا که جایی برای خوابیدن نداری. نمی ذارن بری تو آی سی یو. بیا تعارف نکن. با فخری حرف زدم. ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکردم خودش بیاد دنبالت. قول دادم امشب می برمت خونه. بیاین بریم. کامیار تو هم بیا. فخری شام پخته. باید حسابی در مورد این موضوع حرف بزنیم.

کامیار گفت: من مزاحمتون نمیشم. فردا تو دفترتون خدمت می رسم.

_: نه بیای خونه بهتره. این یه موضوع شخصیه. نمی خوام با کارم قاطیش کنم.

_: هرطور میلتونه.


********************


فرید دست به سینه به دیوار تکیه داده بود. کف یک پایش را هم به دیوار زده بود. کنار کشیده بود و نمی‌خواست عمو او را ببیند. ا برویی بالا انداخت و به پانی گفت: چه شود! طفلک تنها بره خیلی بد میشه. هیچ‌کس رو اونجا نمی شناسه.

_: من که از زن عموی افاده ایش خوشم نمیاد. نمیرم.

_: افاده ای؟! کوتاه بیا پانی. این وصله ها به فخری نمی چسبه.

_: با اون لباس و آرایشش اگه افاده ای نیست چیه؟

_: بیچاره فخری! اعصاب نداری پانی. فخری خوش تیپ و اصیله. تو هم حسودیت میشه. همین.

_: نخیر!

هژیر خودش را قاطی کرد و گفت: اونجا شام میدن. من برم؟

پانی غرید: بچه شکمو، بشین سر جات حرف نزن. بهت گفتم خفه شو.

فرید گفت: کار خودمه. باید برم.

پانی سری تکان داد و گفت: نه نمی خواد. بیرون می مونیم. اگه خیلی لازم شد یکی یکی میریم تو.

_: خیلی خودتو گرفتی ها. خیال نکن همیشه تابعتم.

_: من همچی خیالی نکردم. ولی بذار این ماجرا آروم بگذره. بعدش خیلی کار داریم.

فرید آهی کشید و گفت: دست رو دلم نذار. قیافه ی این مهرداد لعنتی از پیش چشمم کنار نمیره.

_: اون لعنتی نیست! تقصیر سونیای حقه باز توئه که گرفتار شده! مهرداد دلش پیش منه.

فرید چند قدمی دور شد و گفت: به همین خیال باش.

_: حالا می‌بینیم فرید خان.

_: باشه. بذار بعد از دادگاه. راستی... این چند روز رو مرخصی بگیر. بهتره بیشتر حواسمون به نازی و این جوجه وکیله باشه.

_: مگه تو نگفتی بهش اطمینان داری؟

_: آره ولی به نازی اعتماد ندارم. یه کاری دستمون میده با این گیج بازیاش.

_: مهم پسره اس که خیلی از خودش مطمئنه.

فرید پوزخندی زد و گفت: خدا کنه نازی قاپشو ندزده!

هژیر گفت: من نازی رو به این یارو نمیدم. گفته باشم!

پانی با تمسخر گفت: بکش کنار بچه. نازی تحفه ای نیست که قاپ یارو رو بدزده. طرف مغز خر که نخورده عاشق یه دیوونه بشه!


*********************

عمو دم در بلند یاالله گفت. فخری با بلوز دامن سدری گلدار به استقبالشان آمد. یک روسری به همان رنگ سرش بود. از جلوی روسری کمی از موهای مش کرده ی خوش رنگش پیدا بود. با خوشرویی جلو آمد. نازی را بوسید و خوشامد گفت. گله می‌کرد که چرا دیشب نیامده است.

با کامیار هم حال و احوال گرمی کرد. نازی با خود فکر کرد جایی شنیده بود که آن‌ دو قوم و خویش هستند، ولی یادش نیامد کجا.

نازی با ناراحتی نگاهش کرد. از اینکه او را هم به خاطر نمی‌آورد کلافه بود. یعنی آن‌ها را می شناخت؟ نمی دانست.

توی اتاق پذیرایی نشستند. فخری می‌رفت و می‌آمد و پذیرایی می کرد. دیروقت بود. بچه هایش خوابیده بودند.

کامیار تمام توضیحاتش را برای آقای سپیدی داد. آقای سپیدی هم موافق بود و کاملاً کار را به او سپرده بود. بعد از شام کامیار رفت. فخری رختخواب تمیزی برای نازی انداخت و با مهربانی پرسید: عزیزم نمی خوای قبل از خواب یه دوش بگیری؟

_: خیلی دلم می خواد. ولی لباس همرام نیست.

یادش نمی‌آمد بعد از زندان لباسهایش را که توی کیسه ریخته بودند چکار کرده است. کیف را به عنوان مدرک جرم نگه داشته بودند.

_: بهت یه دست لباس خواب میدم.

نازی با خوشحالی تشکر کرد. توی حمام لباسهایش را شست و روی رادیاتور انداخت. بعد هم به اتاق برگشت. بعد از مدتها سبک و آرام خوابید.


********************


وقتی به خود آمد توی بیمارستان بود. مانتوی شیری رنگی تنش بود. آهی کشید و فکر کرد: این مانتو از کجا اومده؟ حتماً فخری خانم بهم داده. چقدر خوشگله!

دستی روی مانتوی تمیز کشید. اسپورت بود. لبخندی رو لبش نشست.

با صدای کامیار به خود آمد: سلام! مانتوی نو مبارک!

سر بلند کرد. خندید و گفت: سلام. ممنون.

_: هدیه ی فخری خانمه؟

_: هوم... نمی دونم. حتماً.

_: بازم یادت نمیاد؟

_: اصلاً یادم نمیاد. دیشب خوابیدم. ولی امروز اینجام. برای خودم عادیه. ولی تا حالا لباس به این خوشگلی نداشتم. حتماً کار فخری خانمه.

_: منو احمق فرض کردی یا عموتو؟

_: منظورتون چیه؟

_: اتفاقاً تو جیبای مانتو مقدار قابل توجهی پول نیست؟

_: نمی دونم. دست نزدم.

دست توی جیبش برد و یک دسته اسکناس بیرون کشید.



فرید که ناظر ماجرا بود، ضربه‌ای به سر پانی زد و گفت: خاک تو سر دزدت کنن! این چه غلطی بود وسط هیری ویری؟

پانی شانه ای بالا انداخت و گفت: بهت گفتم از این زنیکه خوشم نمیاد.

_: باید ازش دزدی می کردی؟ اونم اینقدر تابلو که بچه ی دوساله هم بفهمه؟

_: کم کم از گیج بازیای نازی داره حوصلم سر میره. اگه یه جو عقل تو سرش بود اینو نمی پوشید. گذاشته بودم یه گوشه برای خودم. این‌ام پررو پررو برداشت پوشید اومد بیرون.

_: بس کن پانی. خر خودتی!

_: اهه بذار گوش بدم ببینم یارو چی میگه.



نازی با ناباوری به پولها نگاه کرد. بعد سر برداشت و توی چشم کامیار نگاه کرد. با ناراحتی گفت: من دزد نیستم آقا.

_: تو یا دزدی یا دیوونه یا هردو. من پول گرفتم ازت دفاع کنم. ولی با این کارا عموتو پشیمون می کنی، منم میرم رد کارم. تو هم میفتی گوشه ی هلفدونی.

نازی پولها را رها کرد. دسته ی اسکناس روی زمین پخش شد. نازی عقب عقب رفت تا به صندلی رسید. نشست و با صدایی خش دار گفت: کار من نیست. قسم می‌خورم که کار من نیست. یادم نمیاد. ولی ذات من اینقدر پست نیست.

فرید جلو آمد. روی زمین زانو زد. پولها را جمع کرد. دسته کرد و به طرف کامیار گرفت. مودبانه گفت: این دختر هوش و حواسش سر جاش نیست. نفهمیده برداشته. این پول پیش شما باشه. کیسه ی لباساشم همین جاست. تو پرستاری گذاشته. الان میره عوض می کنه، مانتو رو میاره. شما نگران نباشین.

وکیل لبهایش را بهم فشرد و جوابی نداد.


نازی مانتو را عوض کرد. دکمه های مانتوی کهنه اش را بست و با بغض نگاهی به مانتوی زیبا انداخت. آن را برداشت و پیش کامیار برگشت. وقتی آن را تسلیم می کرد، صورتش از اشک خیس بود.

کامیار مانتو را گرفت، ولی با مهربانی گفت: من نه پلیسم نه صاحب مال که اینا رو تحویل من میدی. بهتر نیست خودت ببری و از فخری خانم عذرخواهی کنی؟

نازی سری تکان داد و گفت: نه. من نمکشونو خوردم و نمکدون شکستم. اون به من مَحبت کرد. من کی دزدی کردم؟ چرا کردم؟ واقعاً چرا؟

_: امروز با یه دکتر معتبر حرف می زنم. امیدوارم بتونم خیلی زود برات وقت بگیرم.

_: یعنی دکتر می تونه کاری کنه که من دزدی نکنم؟ مواد پخش نکنم؟ می تونه آدمم کنه؟ تو هیچ داروخونه ای وجدان پیدا میشه؟ به نظرتون چند بسته باید مصرف کنم؟ امیدی هست؟

_: آروم باش. اینجا بیمارستانه. اگه بیشتر از این سر و صدا کنی پرستارا میان بهت تذکر میدن. اینقدر نگران نباش. اگه تو بیمار باشی دکتر کمکت می کنه.

_: من نمی تونم تو صورت فخری خانم نگاه کنم.

_: باهم میریم. نگران نباش.

_: فکر کردم... دارین میرین.

_: کجا میرم؟

_: گفتین میرین و میذارین بیفتم زندون.

_: من هنوز نسبت به عموت تعهد دارم. اگر اون عذرمو بخواد میرم.

_: فکر نمی‌کردم وکیل صبح تا شب همراه موکلش باشه.

_: من این دو سه روز سرم کمی خلوته. همه ی کارامو گذاشتم برای بعد از دادگاه تو. فقط امیدوارم که دروغ نگی.

_: من دروغ نمیگم.

_: بذار دربارش بحث نکنیم.

نازی آهی کشید و سکوت کرد.


******************


فخری خانم با بزرگواری گذشت کرد. حتی مانتو را هم به نازی بخشید و گفت که اگر نازی خواهش کرده بود، حتماً به او می داد. ولی این نیمه شب و دزدانه برداشتنش عجیب بود.

با خوشرویی اضافه کرد: آدم از خونه ی خودش که دزدی نمی کنه.

نازی سری تکان داد و گفت: آدم از هیچ جا دزدی نمی کنه. من نمی دونم چرا این کارو کردم.

_: بیا فراموشش کنیم عزیزم.


کامیار رفت و نازی ناهار را در کنار عمو و خانواده اش خورد. بچه‌ها از مدرسه آمدند و با خوشحالی به نازی خوشامد گفتند. هیچ کدام از قضیه ی دزدی خبردار نشده بودند. بعد از ناهار دفتر و کتابشان را آورده بودند و درسها و نقاشیهایشان را به نازی نشان می دادند. نازی سعی می‌کرد لبخند بزند و در شادیشان سهیم شود، اما اینقدر ذهنش مشغول بود که نمی توانست.

بالاخره هم فخری خانم بچه‌ها را به اتاقشان فرستاد و به نازی گفت استراحت کند. نازی دراز کشید. باز وقتی به خود آمد توی بیمارستان بود. کامیار هم کنارش نشسته بود.

_: خلاصه هرکار کردم تا قبل از دوشنبه ی آینده وقت نداد. دکتر معروفیه. سرش خیلی شلوغه. البته خیلی مسأله ای نیست. من با چند نفر دیگه از اهالی محلتون حرف زدم. تا اینجا سه نفر رو پیدا کردم که حاضرن شهادت بدن. ولی موضوع وجدان منه. دلم می‌خواست مطمئن بشم که راست میگی. اگر تبرئه شدی دوشنبه همرات میام دکتر.

نازی سری تکان داد و گفت: با این زندگی گندی که من دارم زندان و آزادی فرقی نمی کنه.

_: ولی اگر راست بگی تو زندون حروم میشی. ته دلم روشنه. باور نمی‌کنم که واقعاً دروغ بگی. یا حداقل اون ته دلت اون وجدانی که ازش دم می‌زدی هنوز موجوده. تو زندان این یه قلم سریع حراج میشه.



پانی که عقب ایستاده بود و طبق معمول آن‌ها را می پایید، با تمسخر گفت: اوه هو! چه لفظ قلم صوبت می کنن آقای وکیل!

فرید با نفرت گفت: اونی که باید بره زندان تویی!

_: من یا این پسره ی عوضی که آدم کشته؟

هژیر با عصبانیت گفت: اون مرتیکه حقش بود که کشته بشه.

پانی گفت: خیلی خب تو ام. آروم بگیر. اون فخری هم حقش بود که مانتوی خوشگلشو از دست بده.

فرید با دلخوری گفت: اگه قرار باشه هر آدمی به این راحتی واسه بقیه نسخه بپیچه که دیگه سنگ رو سنگ بند نمیشه!

_: ادعای آدم خوب بودن نکن فرید. تو هیچ غلطی نمی‌کنی چون می ترسی. پسره ی تی تیش مامانی!

_: اگه معنی شجاعت اینه، ترجیح میدم ترسو باشم.


**********************


روز بعد نازی اصلاً وکیل را ندید. یا دیده بود و به خاطر نمی آورد. اصلاً نمی‌دانست روزش چطور گذشته است. ترسیده بود. امیدوار بود باز دزدی نکرده باشد. وقتی به خود آمد توی دادگاه بود. وکیلش زیر گوشش زمزمه کرد: یادت که نمیره چی گفتم؟

نازی نالید: من هیچی یادم نیست.

_: خیلی خب. تا میشه حرف نزن. خودم توضیح میدم.

_: باشه.


ولی نازی در حضور دادگاه خیلی خوب و قاطع صحبت کرد. حتی وکیلش هم از این همه حضور ذهن و آمادگی تعجب کرده بود. همسایه ها هم به نفعش شهادت دادند و بالاخره قاضی اعلام کرد: متهم بی‌گناه شناخته شد.


نازی نفس عمیقی کشید و با شگفتی به قاضی چشم دوخت. کامیار پشت صندلیش زد و گفت: آفرین! خیلی خوب بود! تو وکیل می‌خواستی چکار؟

_: چی خوب بود؟

_: عالی حرف زدی. بهتر از این نمیشد از خودت دفاع کنی.

_: من اصلاً یادم نمیاد چی گفتم.

_: واقعاً؟

_: باور کنین یادم نمیاد. من ترسیده بودم.

_: ولی تو چهره ات اصلاً نشون ندادی. فقط زندگی یه دختر زجر کشیده رو به خوبی ترسیم کردی. همه دلشون برات کباب شد.

_: سربسرم می ذارین؟ هان؟ شوخی می کنین؟

_: قاضی تبرئه ات کرده. شوخیم کجا بود؟


عمو جلو آمد و با خوشحالی گفت: بهت تبریک میگم عزیزم. دست تو هم‌درد نکنه.

کامیار سری تکان داد و گفت: همه ی موفقیتمون به خاطر تسلط خودش بود.

_: اون وقت بگو برادرزاده ی من مشکل داره! دیگه نبینم از این برچسبا بزنی. این دختر فقط تمام عمر سختی کشیده. من و فخری می خوایم همه ی تلاشمونو برای خوشبختیش بکنیم.

_: تلاش شما که قطعاً ستودنیست. منم قصد تهمت زدن ندارم. ولی به دلایل دیگه ای می خوام حتماً به دکتر مراجعه کنه. خودم دوشنبه میام دنبالش باهم بریم.

_: باشه. ولی بعد از تشعیع جنازه من می خوام نازی رو ببرم سپیدان. دوشنبه ظهر برش می گردونم.

نازی با حیرت پرسید: برای یارو تشعیع جنازه هم می گیرن؟ مگه هنوز دفنش نکردن؟

کامیار و عمو و فخری ناگهان به طرف او برگشتند و با تعجب نگاهش کردند. نازی جا خورد و دستپاچه پرسید: چی شده؟ حرف بدی زدم؟

کامیار با نگاهی گرفته به طرف عمو برگشت. فخری با مهربانی گفت: نه نازی جون حرف بدی نزدی.

_: پس...

عمو با ناباوری پرسید: تو واقعاً یادت نمیاد؟

_: بازم کار بدی کردم؟

برای جواب به چهره ی تک تک آن‌ها نگاه کرد. عمو سر بزیر انداخت. فخری دوباره گفت: نه نازی جون. نه.

عمو نگاهی به کامیار انداخت و پرسید: میشه تو براش توضیح بدی؟

کامیار سری به علامت قبول تکان داد. عمو راه افتاد و گفت: ما تو ماشین منتظر می مونیم.

کامیار لب گزید و جوابی نداد. عمو و فخری به طرف ماشینشان رفتند.


فرید گفت: لعنتی. همش تقصیر شماهاست. من گفتم باید بفهمه.

هژیر فین فین کنان گفت: دلم نیومد.

پانی گفت: تو هم با این دلسوزیای مسخرت! همیشه هم به ضرر نازی تموم میشه.

هژیر گفت: خب یه کم دیرتر بفهمه که بهتره.

فرید شانه ای بالا انداخت و گفت: به هر حال الان کامیار بهش میگه.

هژیر نالید: این مرتیکه که کارش تموم شد. چرا نمیره رد زندگیش؟

پانی غرید: اینقدر نگران نباش هژیر. یارو می دونه نازی دیوونه است. هیچ احمقی عاشق یه دیوونه نمیشه.

هژیر دوباره نالید: از کجا معلوم یارو خودش دیوونه نباشه؟

فرید ا برویی بالا انداخت و گفت: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!

هژیر با دلخوری گفت: تو دیگه رو زخمم نمک نپاش.


کامیار دستهایش را توی جیبهای شلوارش فرو برد و همراه نازی از پله های دادگاه پایین آمد. نازی گیج و سرگشته پرسید: میشه بگین چی شده؟ تو رو اگه باید توضیحی بدم، تنبیهی بشم زودتر... باید برم بیمارستان.

_: تو چرا اینقدر اصرار داری که کار بدی کردی؟ موضوع فقط ا ینه که دیگه لازم نیست بری بیمارستان.


فرید غرید: تف به این حرف زدنش! رک و پوست کنده گذاشت کف دستش! نمیگه نازی سنکوپ کنه؟

پانی گفت: نه بابا... بالاخره خودش میدید که حال مادرش بده. اه از دست این هژیر. همش گند می زنه.

هژیر گفت: من فقط می‌خواستم کمکش کنم.

پانی گفت: نمیشه قبل از کمک کردن از من اجازه بگیری؟ تو تا هممونو له نکنی دست برنمی داری؟

_: من نمی خوام کسی رو له کنم. مخصوصاً نازی رو.

فرید گفت: خفه شین بذارین ببینم چی میگن؟



نازی با تردید پرسید: چرا؟...

_: مادرت دیروز صبح... من متاسفم. تسلیت میگم.

ناز حیرت زده پرسید: برای چی سعی دارین قانعم کنین که اون دیگه نیست؟ مادرم اونجاست. امروز حتماً بهتر شده. ما باهم بر‌می‌گردیم خونه.

_: طبیعیه که انکار کنی. کم کم درست میشه.

_: چی درست میشه؟

کامیار به طرفش برگشت. چشمهایش تر بودند. نازی بریده بریده پرسید: شما دارین... گریه می کنین؟

_: نازی گریه کن! به جای انکار کردن سوگواری کن! تو نباید غمتو درونت خفه کنی.

نازی زمزمه کرد: من تا نبینم باور نمی کنی.

_: مراسم عصری برگزار میشه.


!

سلام دوستام

با عرض معذرت ویندوز لپ تاپ پیرم منهدم شده و به نوشته هام دسترسی ندارم. همین که درست شد قسمت بعدی رو می ذارم انشاالله.


خوش باشید و سلامت همیشه

من کیم؟ (۳)

سلام علیکم و رحمت الله و برکاته!


حال شما خوبه انشاالله؟ 


این هم قسمت بعدی داستان. می بینم که الهام بانو داره می تازه! امید که این روند پرشور تا به آخر داستان ادامه داشته باشه و چشم نخوره یه وقت! بگو ماشاالله :) 



بعدا نوشت: ماندگار عزیز من از هر سوژه ای استقبال می کنم. 





فرید یقه ی هژیر را گرفت و او را به دیوار کوبید. داد زد: یه جو مرام و مردانگی تو وجود تو نیست لعنتی؟!!! این چه غلطی بود کردی؟

_: من می‌خواستم نجاتش بدم. سالهاست که می خوام نجاتش بدم. این بهترین راه حل بود.

فرید با تمسخر گفت: بهترین راه حل! هوم! فکر کردم فقط می خوای یه گوش مالی بهش بدی. اگه می دونستم می کشیش محال بود بذارم.

_: منم نمی خواستم از تو اجازه بگیرم. من فقط می‌خواستم نازی رو نجات بدم. می‌خواستم بفهمه که من اونقدرام بچه نیستم.

_: آدم کشتن نشونه ی عقل و بلوغه؟!!

_: من فقط می خواستم...

_: خفه شو هژیر. بسه. هممون افتادیم تو دردسر.

_: درست میشه. مادرش که منو ندیده. ادعا کرده هیچ‌کس اونجا نبوده.

_: باید براش وکیل بگیریم.

_: وکیل کجا بوده؟

_: میگم عموش براش جور کنه. طرف اینقدرا پول داره که برای برادرزادش کاری بکنه.

_: فکر می‌کردم برادرزادشو قبول نداره.

_: البته که داره. یک ساله که دارم مخشو می‌زنم و مقدمه چینی می‌کنم که نازی بتونه بره اونجا. نازی از مادرش دل نمی کند. نمی خواستم تا خودش راضی نشده ببرمش.

_: بهت نمیاد این‌قدر دل‌رحم و نازک نارنجی باشی.

_: چیه؟ همه مثل تو قاتل بالفطره نیستن! من واقعاً نگرانشم.

_: تو نگران خودت هستی. اگر نازی خوشبخت بشه، تو می تونی بری دنبال زندگیت.

_: خب درسته. ولی عاقلانه اقدام می کنم. مثل تو دیوونه نیستم که از چاله درش بیارم، بندازمش تو چاه تازه دوقورت و نیمم باقی باشه که می خوام نجاتش بدم!! این چه نجاتی شد؟ پس فردا که دادگاه بر علیهش رأی بده، چند سال زندون براش می برن. بعدش می دونی چی میشه؟

هژیر روی زمین نشست. زانوهایش را بغل گرفت و گفت: به بعدش فکر نکردم. تو به اندازه ی من و نازی با این یارو دمخور نبودی. تو از ضرب کتکای اون شب تا صبح ناله نمی کردی. تو نمی فهمی فرید.

_: من می فهمم. ولی تو بچه ای. از بدوی ترین راه وارد شدی. ما آدمیم. می تونستی با عقل و منطق نجاتش بدی.

_: تو که عاقلی بگرد براش وکیل پیدا کن.

_: با عموش حرف می زنم. امیدوارم کمکش کنه.

_: نگفتی عموشو چه‌جوری پیدا کردی.

_: می شناختمش. وقتی نازی دو ساله بود، پدرش ما رو برد سپیدان. من اون موقع پنج سالم بود. همه چی رو خوب یادمه. همه ی خونوادش می گفتن زنتو طلاق بده با بچه بیا اینجا. ولی اون نمی خواست. زنشو دوست داشت.

_: نازی رو قبول داشتن؟

_: آره بابا خیلیم دوسش داشتن. ولی مادرشو نه. دیده بودنش. اومده بودن اینجا. ولی قبولش نداشتن. می گفتن یه جوریه. شیرین می زنه.

_: چی می زنه؟

_: شیرین می زنه. عقل درست حسابی نداره.

_: ولی اون لیسانس داره.

_: آره از نظر درسی مشکلی نداشته. ولی رفتاراش نامتعادل بوده. مثل همین که از کتک خوردن خوشش میاد.

_: دیوانگیه! تو میگی واقعاً لذت می بره؟!!

_: آره. اگه کتک نخوره حالش بده. احساس گناه می کنه.

_: چه گناهی؟

_: خدا می دونه. هیچی همینجوری... سادیسمه... مازوخیسمه... یه مرضی هست دیگه. اسمشو بلد نیستم.

_: یعنی پدر نازی هم کتکش می زده؟

_: آره. ولی بعدش میفتاد به گریه و عذرخواهی. چه می دونم. دست بردار.

_: بیچاره...


******************


نازی اینقدر پشت شیشه ی اتاق آی سی یو اشک ریخته که چشمانش می سوخت. خاله یک لیوان آب دستش داد و به زور او را نشاند. پانی نگاهی به او انداخت و زمزمه کرد: هرچی سرش میاد از سادگیشه.

مهرداد غرغر کنان گفت: عاقلی تو رو هم دیدیم.

_: تو خیلی بیشتر از اون که نگران من باشی نگران نازی هستی.

_: اون به کمک احتیاج داره. چرا نمی فهمی؟

_: تو دوسش داری. من می دونم. اعتراف کن که از من برات عزیزتره.

_: چرا چرند میگی؟ هردوی شما برای من دختر خاله هستین. جای خواهرای نداشته ام.

_: یعنی من خواهرتم؟ مهرداد؟ کی تو زندگیته؟

_: اوف پانی بس کن! الان وقت این مسخره بازیاس؟

_: نه نیست. ولی باور کن نازی برای منم عزیزه.

_: باورش سخته.

_: تو که می دونی چرا نمی تونم کمکش کنم. من نمی خوام خودمو فنا کنم.

مهرداد نگاهی به او انداخت. آهی کشید و رو گرداند.


*********************


نازی روی صندلی بیمارستان از خواب بیدار شد. بدنش درد می‌کرد و چشمهای خشکش هنوز می سوختند. کمی جابجا شد. صدای ملایم مردانه ای پرسید: خانم مهناز سپیدی؟

نازی جوابی نداد. به رد کبودی که دستبند روی مچهایش انداخته بود، نگاه کرد.

مرد دوباره پرسید: شما خانم مهناز سپیدی هستین؟

سر بلند کرد و نگاه خسته‌ای به مرد انداخت. چهره اش آرام و اطمینان بخش بود. دوباره سر به زیر انداخت و گفت: بله خودمم.

_: من کامیار پژوهش هستم. وکیل پایه یک دادگستری. از طرف عموتون مامور شدم که وکالت شما رو به عهده بگیرم.

نازی گیج و خواب آلود پرسید: از طرف عموم؟

_: بله آقای سپیدی از مشتریای من هستن که یکی دو تا پرونده هم تاحالا براشون کار کردم. چون نتیجه خوب بوده، این بارم با من تماس گرفتن. با وجود اینکه کارم زیاد بود، ولی نخواستم روشونو زمین بندازم.

نازی با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. خیلی دلش می‌خواست بپرسد: کی هست این آقای سپیدی؟ از کجا فهمیده من تو دردسر افتادم؟ چرا می خواد به من کمک کنه؟ مگر نه اینکه اصلاً منو نمی خوان؟


اما الان وقتش نبود. همین که یک نفر حاضر شده بود که برایش وکیلی استخدام کند، یک دنیا ارزش داشت. البته اگر این آقای وکیل راست می گفت! هرچند دلیلی نداشت دروغ بگوید. مثلاً چی گیرش می آمد؟ نازی که چیزی نداشت. مواد مخد/ی هم که توی کیفش بود که گرفته بودند.

متفکرانه گفت: ازشون متشکرم. همینطور از شما. شما می تونین حکم آزادی منو بگیرین؟

_: اول باید بدونم چه اتفاقی افتاده. تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.

نازی سری تکان داد و گفت: هوم. باشه. چی باید بگم؟

_: خب از اولش شروع کنین. اتهامی که بهتون زدن دقیقاً چیه؟

_: تو کیفم تریاک پیدا کردن. مقدارشم کم نبود. این قدری که تو آستر یه کیف دستی بزرگ جا بشه.

_: کار کی بوده؟

_: ناپدریم. اونم دیروز کشته شده. اول فکر کردن من کشتمش. مادرم بیهوش بود. حالا بهوش اومده گفته خودش این کارو کرده. برای دفاع از خودش. یارو داشته به قصد کشت می زدتش.

_: کار همیشگیش بود؟ منظورم آینه که دست بزن داشت؟

_: اوه بله آقا... همیشه میزد.

_: کارش چی بود؟

_: خرید و فروش مواد. منم مجبور می‌کرد براش جابجا کنم. دیروز از خونه فرار کردم. ولی تو راه گرفتنم.

_: کجا می رفتی؟

_: سپیدان. پیش خونواده ی پدریم.

_: پدرتم اونجاست؟

_: نه. وقتی من سه سالم بود فوت کرده.

_: متاسفم.

نازی به پنجره ی اتاق آی سی یو چشم دوخت. وکیل گفت: امیدوارم حال مادرتون هرچه زودتر خوب بشه.

نازی سری تکان داد و چیزی نگفت.

_: بازم تعریف کنین. از کار ناپدری و مشتریاش برام بگین. طرف حساباش کیا بودن؟ مقدار خرید و فروشش در چه حد بود؟ کی می تونه براتون شهادت بده و غیره...

نازی سر به زیر انداخت و آرام شروع به صحبت کرد. هرچه به خاطرش می‌رسید تعریف می کرد. وکیل هم با حوصله سؤال می‌کرد و هرچه به نظرش مهم می‌رسید را یادداشت می کرد.

بعد از یک ساعت حرف زدن نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: وقت شامه. اجازه میدین بقیه ی صحبتامون رو تو یه رستوران که همین نزدیکه ادامه بدیم؟ بعدش شما می تونین برگردین بیمارستان یا می رسونمتون خونه.

_: متشکرم. مزاحمتون نمیشم. من... من پولی ندارم که برای شام بپردازم.

_: پول شام با منه. نگران نباشین. با عموتون حساب می کنم.

_: شاید اون راضی نباشه.

_: خانم چرا بحث می کنین؟ من به خاطر کارم مجبورم که بقیه ی حرفاتونم بشنوم. والا نمی تونم اونطور که باید و شاید ازتون دفاع کنم.

نازی مثل بچه‌ای کتک خورده سر بزیر انداخت و آرام گفت: چشم.

به دنبال وکیل از بیمارستان خارج شد.

رستوران تر و تمیز و نسبتاً شیکی بود. نازی با ناراحتی روی صندلی نشست و به رومیزی دو لایه ی صورتی و سفید چشم دوخت. احساس کثیفی می کرد.

با پریشانی گفت: آقای... آقای وکیل...

_: عرض کردم. کامیار پژوهش هستم.

نازی سر بلند کرد و نگاهش کرد. سری تکان داد و گفت: می دونین آقای پژوهش من هرچی بگم فرقی نمی کنه. شما نمی فهمین. شما هیچ وقت محتاج یه لقمه نون نبودین.

ابروهای وکیل بالا رفت. با نگاهی خندان پرسید: از کجا می دونین؟

_: از اسمتون، از تحصیلاتتون... از انتخاب رستورانتون... شما تو یه خونواده ی درست و حسابی بزرگ شدین.

مرد خندید. بعد توضیح داد: در مورد اسمم مادرم این اسم رو خیلی دوست داشته. از اونجایی که وقت تولد من اوج ناکامی زندگیشون بوده، جنگ و بدبختی و گرسنگی، اسم منو گذاشته کامیار، بلکه بختم بلند باشه و ناکام نمونم. اون وضع هم تا پایان جنگ ادامه داشت. حتی بعد از اون. ما هیچ وقت خیلی پول‌دار نبودیم. هنوزم نیستیم. ولی خونواده ی شریفی دارم. و از این بابت بسیار خدا رو شاکرم. پدر و مادرم تمام تلاششون رو کردن که بچه هاشون درس بخونن و به جایی برسن. من دستشونو می بوسم. ولی همه ی اینا دلیل این نمیشه که من تو ناز و نعمت بزرگ شده باشم. تمام تابستونهای کودکیمو کار کردم. حتی گاهی بقیه ی سالم بعدازظهرا سر کار می رفتم. مکانیکی، شیشه بری، پادویی مغازه ها... هرکار شرافتمندانه ای... حالا خیالتون راحت شد؟ میشه غذاتونو انتخاب کنین و بقیه ی داستانو بگین؟

نازی برای اولین بار خنده ی کوتاهی کرد و پرسید: مگه داشتم قصه تعریف می کردم؟

_: شاید... نگفتی چی می خوری.

_: فرقی نمی کنه.

کامیار نگاهی روی منو انداخت و پرسید: چلو کباب با دوغ؟

_: خوبه. متشکرم.

غذا را سفارش داد. نازی برخاست و گفت: ببخشید. من میرم دستامو بشورم.

_: خواهش می کنم.


********************


پانی نگاهی به فرید انداخت و گفت: از این یارو خوشم نمیاد. به نظر قالتاق می رسه.

_: نه بابا. عموی نازی بهش اطمینان کامل داره. میگه چند سالی هست که می شناستش. یه آشنایی خونوادگی دور. قوم و خویش زنشه. آدم کار درستیه.

_: مطمئنی؟

_: آره بابا وکیل قابلیه!

_: یعنی نازی آزاد میشه؟

فرید قاطعانه گفت: باید بشه.

_: بعدش چی میشه؟

_: نمی دونم.

هژیر گفت: خوشم اومد یارو درد کشیده است. حرف نازی رو می فهمه.

پانی با تشر گفت: تو دیگه حرف نزن! می‌کوبم تو دهنت! هرچی بدبختی هست زیر سر توئه. باید دارت بزنن.

_: دارم بزنن؟ برای اینکه دنیا رو از وجود اون موجود کثیف پاک کردم؟ یه دستخوشم طلبکارم!

_: بابت این بدبختی ای که درست کردی؟

_: چند بار بگم؟ من می‌خواستم نازی رو نجات بدم. می‌خواستم خوشبخت بشه. می خواستم...

_: بسه دیگه.

هژیر درهم رفت و از گوشه ی چشم به چشمهای آتشین پانی نگاه کرد. زیر لب غرغر کرد: چه بداخلاق!

_: با این همه بدبختی باید خوش اخلاقم باشم؟

_: از این بدبخت ترم میشد باشیم.

_: فکر نمی کنم.

فرید ضربه ی ملایمی سر شانه ی پانی زد و گفت: آروم باش. بذار ببینیم آقای وکیل چه می کنه.

پانی آه بلندی کشید و از دور نگاهی به وکیل انداخت. با دندانهای بهم فشرده غرید: می خوام برم سر میزشون بشینم.

فرید اخمی کرد و گفت: ما توافق کردیم پانی. بذار نازی خودش حرف بزنه.

_: این دست و پا چلفتی همه چی رو خراب می کنه.

_: آروم باش پانی. بسپرش دست وکیل. اینجا دادگاه نیست. رستورانه. بذار نازی همه چی رو تعریف کنه.

_: چی رو تعریف کنه؟ اون نصف داستان رو نمی دونه. اصلاً نمی دونه این کار هژیر بوده!

_: بهتر. اینجوری طبیعی تر از خودش دفاع می کنه.

هژیر گفت: من برم سر میزشون؟ گشنمه!

فرید و پانی همزمان به طرف هژیر برگشتند. کم مانده بود لهش کنند!

هژیر دست و پایش را جمع کرد و گفت: خیلی خب... نمیرم.

پانی سری تکان داد: اینجوری بهتره.

رو به فرید کرد و پرسید: به نظرت بهتر نیست تا روز دادگاه یه جا زندونیش کنیم؟ می‌ترسم بره حرفی بزنه، اوضاع از اینی که هست خراب تر بشه.

فرید پوزخندی زد و پرسید: مثلاً کجا؟

_: چه فرقی می کنه؟ مهم آینه که دستش به نازی و وکیل و بقیه نرسه.

_: بد نیست.

هژیر التماس کنان گفت: نه خواهش می کنم. قول میدم کاری به کارش نداشته باشم. اصلاً هر حرفی بخوام بزنم اجازه می گیرم. قول میدم. خواهش می کنم.

فرید نگاهی به او کرد و گفت: باشه. قول دادیا.

پانی گفت: بدون اجازه ی من آبم نمی خوری!

_: چشم. دستشویی برم؟

_: بی مزه! حالا وقت نمک پرونیه؟!

_: نه جدی میگم. می خوام برم دستشویی. بس جوش به دل آدم میندازین، بندش میگیره.

فرید ا برویی بالا انداخت و پرسید: آدم؟!

پانی با چندش رو گرداند و گفت: اه! فرید برو همراش یه غلطی نکنه.

فرید دست از زیر چانه اش برداشت و گفت: چشم خانم رئیس. بزن بریم بچه.


********************


پانی پشت صندوق نشست و نیم نگاهی به جای خالی مهرداد انداخت. انتظارش زیاد طول نکشید. مهرداد هم رسید و سر جایش نشست. سلام سردی کرد و مشغول کارش شد.

پانی آرام پرسید: با من قهری؟

_: باید قهر باشم؟

_: تحویل نمی گیری.

_: من از خودم دلخورم. از اینکه به حرف تو گوش کردم. از اینکه خزعبلاتتو باور کردم. ولی مهم نیست. نازی در چه حاله؟

_: نازی نازی نازی... نازی توپ توپه! عموش براش وکیل گرفته. همین روزا تبرئه میشه و خلاص! اون وقت باز من می مونم و تو...

_: مزخرف نگو. بگو ببینم وکیل از کجا آورده؟

_: عموش براش استخدام کرده.

_: عموش؟ عموش کیه دیگه؟

_: ظاهراً یه عمو داشته. شایدم بیشتر. فرید باهاشون آشنائه. چند باری رفته سپیدان دیدتشون. یعنی از قدیم می شناخته. وقتی نازی بچه بوده باباش هردوشونو برده سپیدان.

_: چرا تا حالا رو نکرده بود؟

_: اونا مادرشو نمی خوان. فقط خودشو قبول دارن.

_: باز گلی به جمالشون که خودشو قبول دارن و حاضر شدن براش وکیل بگیرن. وکیلش چه جوریاس؟ آبی ازش گرم میشه یا نه؟

_: فرید میگه قابل اعتماده. یعنی آشنای عموشه. عموئه قبولش داره.

_: خوبه. خدا کنه تبرئه شه. اگه بتونه ثابت کنه که به میل خودش این کارو نکرده حله. خدا کنه خاله خوب شه. شهادتش تو دادگاه مهمه.

_: هوم. امیدوارم.


********************


فرید قدم به خیابان گذاشت. سوز سردی صورتش را شلاق زد. یقه ی کاپشنش را بالا کشید و به طرف اغذیه فروشی میلاد رفت. دلش برای دیدن سونیا پر می کشید. داشت فکر می‌کرد کاش میشد هدیه‌ای برایش بخرد. تا بحال به او هدیه نداده بود. یعنی چی می‌توانست بخرد؟ چی می‌توانست دخترک را خوشحال کند؟

غرق فکر به مغازه رسید. چراغهای نئون مغازه می درخشیدند. لبخندی لبریز از آرامش به صورتش نشست. در را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت. با دیدن دخترک خندان لبخندش عریض تر شد. اما چند لحظه بعد خنده بر لبش خشکید. سونیا سر یکی از میزها نشسته بود. روبرویش مهرداد بود که با لبخندی عاشقانه نگاهش می کرد. فرید ناباورانه خشکش زد. باور نمی کرد. حتماً اشتباهی شده بود. تَوَهّم بود. لااقل این مهرداد نبود. شاید یک نفر دیگر بود. یکی از برادران سونیا مثلاً...


همان موقع پانی هم وارد شد. با دیدن مهرداد انگار او را هم برق گرفت! فرید خواست قدمی بردارد، اما پانی او را پس زد و گفت: بذار من خدمتش برسم. توی نازک نارنجی بلد نیستی دعوا کنی.

فرید ناامیدانه گفت: نه پانی. بذار خودم درستش کنم. این مشکل منه.

پانی برگشت و نگاهی خشمناک به او انداخت. با عصبانیت گفت: مشکل تو؟ نخیر مشکل منه. سونیا به نظر تو فقط یه دختر خوشگله. ولی مهرداد برای من همه چیزه. من به زودی باهاش عروسی می کنم.

_: اینطور نیست. من عاشق سونیام.

_: می دونی که رسیدن به سونیا به این راحتی نیست. قبل از اینکه تو تکون بخوری من با مهرداد ازدواج کردم.

_: مزخرف نگو. مهرداد به تو هیچ قولی نداده. الانم با یکی دیگه اس.

_: بعله با سونیا جون تو! ما سر چی داریم دعوا می‌کنیم فرید؟! بذار برم اینا رو از هم جدا کنم. جان سونیا جلو نیا همه چی رو بهم بریزی.

_: پانی خرابش کردی میام ها!

_: وایسا ببین که الان مهرداد پا میشه و ازم عذرخواهی می کنه. من ازش قول می‌گیرم که دیگه به هیچ دختری نگاه چپ نکنه.

_: اونم میگه چشم. می دونی که عاشق نازی هم هست.

_: نخیر نیست!

_: هست!

_: میگم نیست! نازی فقط براش یه دختر خاله است!

_: تو هم همینطور. عوضش هر شب با یکی میره بیرون. بذار برم عشق پاکمو از دست این دیو سیرت نجات بدم.

_: دیو سیرت خودتی فرید! مهرداد با هیچ‌کس نیست. مهرداد عاشق منه!

_: به جای اینکه انرژی تو کنار من حروم کنی برو ببین چکار می تونی بکنی.

_: به تو هم میگن مرد؟!

_: خودت گفتی تو بهتر بلدی. از اون گذشته من از برادراش می ترسم.

_: ترسوی عوضی. معلومه که خودم میرم.


پانی رو گرداند و خشمناک جلو رفت.

مهرداد با دیدن او با تعجب پرسید: تو اینجا چکار می کنی؟

سونیا از جا برخاست و با تردید نگاهش کرد. پانی نگاهی عصبانی به سونیا انداخت و دوباره چشم به مهرداد دوخت. مهرداد با ناراحتی پرسید: چی شده؟

_: خانم کی باشن؟

_: سونیا نامزد منه.

_: چی چی شما؟ مهرداد یک بار دیگه تکرار کن.

_: نامزد من. منظورت چیه؟ صداتو بیار پایین.

_: نامزد تو فقط منم. من! درست نگاه کن.

_: پانی دیوونه بازی در نیار. من کی از تو خواستگاری کردم؟

سونیا با تردید پرسید: این چی میگه؟

مهرداد با پریشانی گفت: چیز مهمی نیست عزیزم. دختر خاله‌ام یکم مشکل داره.

_: یعنی چی؟

پانی داد زد: مهرداد مزخرف نگو. من حالم خوبه. اونی که حالش خوب نیست تویی!

_: پانی آبروریزی نکن.

برادرهای سونیا جلو آمدند. یکی از آن‌ها پرسید: موضوع چیه؟

فرید جلو آمد و آرام گفت: پانی بیا بریم. بذار برای بعد.

برادر بزرگ‌تر سونیا به طرف فرید برگشت و با عصبانیت گفت: تویی؟ دیگه از پاتو اینجا بذاری، جفت پاهاتو قلم می‌کنم. برو بیرون.

فرید بازوی پانی را کشید و گفت: بریم پانی.

پانی اصلاً دلش نمی‌خواست میدان را خالی کند. اما نگاه خشمناک برادرهای سونیا، اجازه ی ماندن را به او نمی داد. پس ناامیدانه به دنبال فرید از در خارج شد. کمی دورتر از مغازه، هر دو توی تاریکی ایستادند. از دور مهرداد و سونیا را که هنوز سر میز نشسته بودند، می دیدند. صدای مهرداد به گوششان نمی رسید، ولی معلوم بود که دارد توضیح می‌دهد و التماس می کند.

پانی پیروزمندانه گفت: از میدون بدرش کردم. دیگه نمی تونه به مهرداد اعتماد کنه. حالا مهرداد مال خودمه.

فرید سری تکان داد و گفت: سونیا هم مال منه.

_: به همین خیال باش. با اون برادرای غول تشنش عمراً دستت بهش برسه.

_: می رسه. من مطمئنم.

_: نمیشه.

_: بس کن پانی.

_: راستی هژیر کجاست؟

_: الان دیگه باید خوابیده باشه. این بچه نمی تونه تا دیروقت بیدار بمونه. خیالت راحت.

_: نازی چی؟

_: می مونه بیمارستان.

_: رو اون صندلی های سفت و ناراحت؟

_: چاره‌ای نداره.

_: می تونه بره خونه.

_: فکر نمی کنم. ترجیح میده پیش مادرش بمونه.

_: منم بودم دلم نمی‌خواست برم تو خونه ای که دیروز یه نفر توش کشته شده.

_: نگران نباش روحش اونجا نمونده.

_: کی تضمین می کنه؟

_: بس کن پانی. نمی خوای بگی که به این مزخرفات اعتقاد داری؟

_: من به اندازه ی تو خوشبین نیستم.

_: منم خوشبین نیستم. واقع بینم.

_: واقع‌بینی تو رو هم دارم می‌بینم فرید خان!

_: منظورت چیه؟

_: هیچی. فراموشش کن.