ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

من کیم (۵)

سلام سلام سلاممم

خوبین انشاالله؟ منم خوبم. از صبح تا حالا دارم با نت و آفیس کشتی می گیرم :)

البته ظهر خونه نبودم. الانم سرعت در حد مورچه سواریه. خدا کنه ارسال کنه.

دیگه کم کم داره داستان لو میره. دو نفرم حدس زدن که کامنتاشونو تایید نکردم :دی



پ.ن سرعت کمه. رنگ فونتام هم باز نمیشه!




در تمام طول مراسم و حتی روزهای بعد از آن نازی یک قطره اشک هم نریخت. کامیار خیلی نگران بود اما عموی نازی کم کم داشت از این همه نگرانی عصبانی میشد.

_: بسه دیگه کامیار... چی هی غرغر می کنی؟ برادرزاده ی من هیچیش نیست. حتماً به مادرش وابسته نبوده. برای همینه که گریه نمی کنه. اصلاً ما خانوادتاً اهل گریه و زاری نیستیم. پدر خدابیامرزشم هیچ‌وقت گریه نمی کرد.

_: من حرفم این نیست. فقط میگم این موضوع عادی نیست.

_: هی می خوای به برادرزاده ی من برچسب بزنی. خواهر مادر نداری؟ خوشت میاد من بهشون بگم دیوونه؟!!

کامیار عقب کشید و با ملایمت گفت: من جسارت نکردم. روح و روانم مثل جسم آدمه. آدم سرما می خوره میره دکتر، وقتیم بهش شوک عصبی وارد شده میره دکتر که بتونه راحت ازش بگذره.

_: به هر حال فعلاً ما میریم سپیدان. هوایی بخوره شوک عصبی و هر چرندی که تو میگی برطرف میشه.

_: این عالیه. فقط من دوشنبه عصر براش وقت گرفتم.

_: ببین پسر همین یه دفعه میذارم ببریش. اونم چون کمکش کردی و این ننگ رو نذاشتی برای اسم خونوادگی من بمونه که مردم بگن فامیل سپیدی رفته زندان. ولی همین یه بار. ما دوشنبه اینجاییم. بچه‌ها مدرسه دارن باید برگردیم.

_: خیلی از لطفتون ممنونم.

******************



نازی گیج و سرگشته از پنجره ی ماشین به بیرون نگاه می کرد. بالاخره گفت: من فکر می‌کردم شما سپیدان زندگی می کنین.

عمو به فخری اشاره‌ای کرد و گفت: از وقتی که شدیم غلام حلقه به گوش خانم، شهر نشین شدیم.

فخری خنده‌ای کرد و گفت: حرفا می زنه. خودشم دلش می‌خواست بیاد. به هر حال بازم کارش اونجاست.

نازی پرسید: یعنی چی؟

عمو گفت: خب ملک و املاک خونوادگیمون اونجاست. خونواده ی منم که هنوز اونجان. منم هفته‌ای یکی دو بار میرم سر می زنم. بعضی وقتا بچه هارم می برم. ولی نه همیشه. خونه زندگی و مدرسشون اینجاست. قوم و خویشای فخری هم اینجان. ولی تابستونا میریم.

فروغ دختر عموی نازی با هیجان گفت: ولی من زمستونا بیشتر دوست دارم. اونجا یه عالمه برف میاد.

نازی لبخندی زد و گفت: منم برف دوست دارم.


با رسیدن به مقصد همه با خوشرویی به استقبالش آمدند و از اینکه نتوانسته بودند در مراسم مادرش شرکت کنند عذرخواهی کردند. نازی درک می‌کرد که آن‌ها به خاطر کدورت قدیمی علاقه‌ای به شرکت در مراسم نداشتند. ولی دلگیر نبود. مهم این بود که آن‌ها او را از خود می‌دانستند و حاضر بودند تا هروقت که بخواهد نگهش دارند. آنجا پدربزرگ و مادربزرگ و دو تا عمه و یک عموی دیگر داشت. با مهربانترین خانواده‌هایی که به عمرش دیده بود. همه طوری رفتار می‌کردند که انگار نازی را به خوبی می‌شناسند و نازی هم باید آن‌ها را بشناسد! اما نازی هیچ چیز به خاطر نمی آورد. خسته‌تر از آن هم بود که خودش را به خاطر این موضوع اذیت کند.


بعد از سه روز که عمو قصد رفتن کرد نازی همراهش نرفت. خانه ی پدربزرگش ماند و کلی هم از این موضوع خوشحال بود. عمو هم از اینکه می‌توانست به کامیار بگوید نازی خودش نخواسته بیاید، راضی بود.


******************


ظهر دوشنبه بعد از نهار، نازی یک شال پشمی روی دوشش انداخت و سرخوش به طرف صحرا راه افتاد. اینجا داشت خیلی خوش می گذشت. بیشتر از تمام عمرش احساس در خانه بودن می کرد.

تازه چند قدم رفته بود که با دیدن ماشین آبی کمرنگ آشنایی ایستاد. جا خورده بود. کمی عقب کشید. ماشین جلوی پایش توقف کرد و راننده پیاده شد. قیافه‌اش نه مهربان بود نه خوشحال.

کامیار جدی و کمی نگران سلام کرد. نازی مثل بچه‌ای که کار بدی کرده باشد، چند لحظه نگاهش کرد، بعد سر بزیر انداخت و گفت: سلام.

کامیار قدمی جلو گذاشت و پرسید: چرا نیومدی؟

_: من... من چیزی یادم نمیاد.

_: مزخرف نگو! اگر یادت نمیومد الان اینقدر دستپاچه نبودی. مگه من علاف توام؟

_: خب اگه علاف من نیستین چرا راه افتادین اومدین دنبالم؟

کامیار عقب رفت. به کاپوت ماشینش تکیه داد و گفت: همینو بگو. این همه دیوونه تو دنیا، این یکی هم روش. منو سننه؟

چند لحظه فکر کرد، بعد گفت: ولی برام مهمه. تو باید خوب بشی.

_: چرا؟

_: خوشت میاد مریض باشی؟ همه چی رو فراموش کنی؟ پرت و پلا بگی؟ خوشت میاد بهت بگن دیوونه؟

_: نه آقای وکیل. هرچقدرم دیوونه باشم اینو می فهمم. می خوام بدونم چرا براتون مهمه؟

کامیار لبهایش را با زبان تر کرد. بعد گفت: هیچ وقت هیچ‌کس واقعاً به فکرت نبوده. من دلم برات می سوزه. این خانواده هرچقدرم دوستت داشته باشن، بازم براشون افت داره که به روانپزشک نشونت بدن.

_: می دونم.

_: بیا بریم. اگه عجله کنیم می رسیم. شانس آوردیم که من امروز صبح اتفاقاً عموتو دیدم. والا تا عصر نمی‌فهمیدم که نیومدی.

_: چه خوب میشد ها! اون وقت دیگه فایده‌ای نداشت بیاین دنبالم!

_: چرا مزخرف میگی؟ بیا بریم.

پدربزرگ نازی از دور جلو آمد. با دیدن کامیار سلام و علیک کرد. او را میشناخت. قوم و خویش فخری بود. می‌دانست وکیل نازی بوده است. پرسید: چه خبر آقا کامیار؟ چی شده؟

_: نازی خانم عصری وقت دکتر دارن. باید با من بیاد.

_: وقت دکتر؟ چرا؟ نازی که طوریش نیست!

_: انشاالله که اینطور باشه. ولی اینو دکتر باید تأیید کنه. اجازه بدین با من بیاد.

_: یعنی خطرناکه؟

_: می تونه باشه.

_: خیلی خب. برین به سلامت.

نازی چند لحظه نگاهش کرد. بعد رفت که حاضر بشود. وقتی سوار شد، کامیار به سرعت راه افتاد. تا نیم ساعت نازی سکوت کرده بود. بالاخره گفت: تو بهش نگفتی روانپزشک...

_: نه نگفتم. اگه گفته بودم که مثل عموت حاشا می‌کرد و نمیذاشت بیای.

_: بهش دروغ گفتی.

_: من هیچ دروغی نگفتم.

_: خب راستشم نگفتی.

_: گفتم اگه نری دکتر خطرناکه. خب این دروغ نیست. تو چرا دعوا داری؟ خودم دارم می برم، خودم خرجشو میدم، تو چرا مشکل داری؟

_: از من چی می خوای؟

_: یعنی چی، چی می خوام؟

_: در مقابل لطفت، چکار باید بکنم؟

_: نازی تمومش کن. بعضی وقتا دو با دو چهار نمیشه. اینقدر گیر نده. اصلاً خودمم نمی دونم چرا این همه راهو کوبیدم اومدم دنبالت.

_: یه روزی پسر خاله‌ام خیلی بهم مَحبت کرد. مهرداد... می شناسیش؟

_: گفته بودی.

_: هیچ وقت نفهمیدم چرا...

_: گفته بود جای خواهرش دوستت داره.

_: ولی من فکر می‌کنم از من خجالت می کشید. از داشتن دخترخاله ای مثل من... موادفروش، قاتل، حالام دیوونه...

_: دست بردار. اگه باعث خجالتش بودی بهت کمک نمی کرد.

_: همینه. می خوام بدونم چرا.

_: بعضیا به خاطر یه جو وجدان ته وجودشون به همنوعشون کمک می کنین. این کمیاب هست ولی عجیب نیست. مگه مادرت بهت مَحبت نمی کرد؟

_: چرا ولی مادرش بهش مَحبت نمی کرد. اونو از خونشون بیرون کردن. من فکر می‌کردم مهرداد دوستم داره.

_: مهرداد مثل خواهرش دوستت داره. در مقابلت احساس مسئولیت می کنه. سعی می کنه بهت کمک کنه و همین. تمام روابط نباید به ازدواج ختم بشه.

_: آره... آدم که نمی تونه با یه دیوونه عروسی کنه... بچه هاش دیوونه میشن. اصلاً دیوونه ها رو نباید گذاشت ول بگردن. اصلاً...

کامیار با ناراحتی نگاهش کرد. باز داشت پرت و پلا می گفت. حیف آن چشمان زیبا که اینقدر نگاه مات و ترسناکی داشت. نگاه وحشی یک دیوانه! پا روی گاز فشرد تا زودتر به شهر برسند.


وقتی رسیدند ده دقیقه‌ای از قرارشان با دکتر گذشته بود. ولی مطب اینقدر شلوغ بود که یک ساعت دیگر هم نشستند تا نوبت نازی رسید. تمام مدت نازی پرت و پلا می گفت. کامیار همراهش وارد مطب شد. دکتر پیرمردی جاافتاده و مطمئن بود. کامیار مشکل را برایش شرح داد و او مشغول صحبت با نازی شد. بعد از چند دقیقه در حالی که نسخه می‌نوشت گفت: شیزوفرنی. قابل درمان نیست. من فقط می تونم آرومش کنم که به کسی آسیب نرسونه.

کامیار خواست بگوید که او به کسی آسیب نمی رساند. ولی وقتی به یاد ناپدریش افتاد، لب گزید و چیزی نگفت. هنوز هم مطمئن نبود که نازی قاتل نباشد. هرچند او را مقصر نمی دانست. داروهایش را گرفت و او را به خانه ی عمویش رساند.

آقای سپیدی خانه نبود. کامیار داروها را به فخری داد و گفت: خواهش می‌کنم اینا رو سر موقع بهش بدین. حالش خوب نیست.

_: دکتر گفت دیوونه است؟

_: نه دقیقا... ولی خب... خواهش می کنم.

_: اگه اینا رو بخوره خوب میشه؟

کامیار به فخری نگاه کرد. بعد نگاهی به نازی انداخت. داشت توی آینه با سر و صورتش ور می رفت.

بدون جواب مستقیم به فخری، دوباره تأکید کرد: داروهاشو به‌موقع بدین. به آقای سپیدی هم بگو لازمه که دارو بخوره...

_: نگران نباش. راضی کردن اون با من.

_: اگه مشکلی هم بود به من بگین.

_: حتماً.


********************


فرید نگاهی به پانی کرد و با تمسخر گفت: شیزوفرنی! خوشم میاد این دکترا فکر می کنن خیلی حالیشونه.

هژیر نگاهی کرد و پرسید: حالا چی هست این شیزوفرنی؟

_: اختلال حواس. یه وقتی یه چیزایی راجع بهش خوندم.

_: خب یعنی چی؟

پانی گفت: یعنی این نازی خانم شما دیوونه است. گرفتی؟

_: خب حالا یعنی رفته دکتر خوب میشه؟

فرید گفت: نه بابا... فقط گیج و ملنگ میشه.

_: یه وقت نبرنش دیوونه خونه!

_: باید بعد از این بیشتر مواظبش باشیم. نباید مردم مطمئن بشن که دیوونه است.

_: هی بچه ها این دیگه کیه؟

همه به جهتی که هژیر اشاره کرده بود برگشتند. با دیدن دختری که از از فرط بوری شفاف به نظر می آمد، حیرت زده ماندند. هژیر جاهل مآبانه پرسید: خانم کی باشن؟

دخترک چند بار پلک زد. بعد با لحنی پراحساس گفت: سلام بر تو ای گران مقدار. من پونه هستم از دیار شعر...

هژیر از فرید پرسید: این چی گفت؟!

پانی چینی به بینی اش انداخت وگفت: تو دنیا که فقط یدونه دیوونه نیست.

پونه آهی کشید و گفت: چه حیف که سبک مغزهایی چون تو، چنین هنر را به سخره می گیرند!

فرید نگاهی به پانی و بعد به پونه انداخت. با خنده پرسید: جااان؟!

پونه رو به فرید کرد و گفت: شما شمایل زیبایی دارید. نمونه ی خوبی برای نقاشی های من خواهید بود. درست مثل خدایان یونانی. خوش تراش و زیبا.

_: اوه هو! تنک یو. اگه می دونستم می رفتم مانکن می شدم.

هژیر پرسید: مگه پسرام مانکن میشن؟

_: لباسای مردونه رو پسرای مانکن تبلیغ می کنن دیگه!

_: هان. یعنی همون مجسمه های جلوی مغازه ها؟

_: اخمخ جون به اونام میگن مانکن ولی من منظورم اونا بود که میشن مدل عکاسی شرکتا و براشون لباس و عطر تبلیغ می کنن.

_: بوی عطر تو عکس میفته؟

_: وایییی هژیر تمومش کن!


*******************


دو هفته از مصرف داروها گذشته بود، ولی نازی حالش هرروز بدتر میشد. خیلی کم پیش می آمد که هوش و حواسش سر جا باشد و پرت و پلا نگوید.

در طول دو هفته کامیار چند بار سر زده بود. یکی دو بار هم با دکتر تماس گرفته و گفته بود که داروها عوارض خوبی ندارند. اما دکتر به او اطمینان داده بود که به مرور بهتر خواهد شد. اما این اتفاق نیفتاد و عمو هرروز بیشتر از قبل عصبانی میشد. بالاخره هم سراغ کامیار رفت و با عصبانیت گفت: این دکتر لعنتی تو به هیچ دردی نمی خوره! من همه ی داروهاشو ریختم بیرون.

_: وای خدای من! خیلی خطرناکه! این داروها رو باید زیر نظر دکتر و به مرور قطع کرد. اینجوری خطرناکه!

_: دیگه کافیه. دیگه به حرفت گوش نمیدم. زدی بچه ی مردمو دیوونه اش کردی. کافی نیست؟

_: من...

_: حرف نزن کامیار.


بعد از رفتن آقای سپیدی، کامیار شماره ی یکی از دوستانش را گرفت. حسام روانپزشک بود و فوق تخصص هیپنوتیزم داشت. ولی چون تازه فارغ التحصیل شده و تجربه ی چندانی نداشت، استادش را به کامیار معرفی کرده بود.

_: سلام حسام.

_: به سلام آقا کامیار گل بلبل. کجایی پسر؟

_: همین دور وبرا.

_: خوبی؟

_: نه زیاد. یعنی خودم خوبم. اما این استاد تو نتونست کار چندانی برای ما بکنه. البته خونوادشم اصلا همکاری نمی کنن. ولی با داروها مشکل داشته و دکترم عوضشون نکرد و عموشم همه رو ریخته بیرون!

_: یکی یکی بگو ببینم چی شده. تشخیص استادم چی بود؟

_: شیزوفرنی.

_: اوه خدای من. اون وقت تو عاشق دختره شدی؟

_: وسط دعوا نرخ تعیین می کنی حسام؟ کی از عشق حرف زد؟

_: پس چرا داری خودتو تکه پاره می کنی؟

_: تو نمی تونی کاری براش بکنی؟

_: شیزوفرنی قابل درمان نیست. فقط میشه آرومش کرد.

_: می دونم. دکترم همینو گفت. فقط بهش آرامبخش داد. ولی براش بد بود.

_: خیلی خب. بیارش اینجا. شاید با هیپنوتیزم ریشه ی ناآرامیشو پیدا کنیم.

_: اون ناآرام نیست. فقط...

_: بیارش مطب.

_: باشه. کی بیام؟

_: من که هستم. هر وقت بیای می بینمش.

_: یک دنیا ممنونم.


کامیار قطع کرد و بعد به خانه ی آقای سپیدی زنگ زد. فخری گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیک گفت: کامیار یه کاری بکن. از وقتی که داروهاشو نخورده یه بند داره گریه می کنه! دیوونه ام کرده. عموشم وسط این هیری ویری ول کرده رفته سپیدان دنبال کاراش. هرچی بهش میگم میگه خودش خوب میشه.

_: الان که عموش پیش من بود!

_: آره گفت اول میاد حسابشو با تو صاف کنه. بعد میره سپیدان.

_: باشه نگران نباشین. میام دنبال نازی. دوستم دکتره. با چند تا از همکاراش یه کلینیک کوچیک روانپزشکی دارن. اگه لازم بشه همونجا بستریش می کنن.

_: خدا خیرت بده. زود بیا.


******************


فرید گفت: خاک عالم به سرمون شد. دارن میبرنش تیمارستان!

پانی گفت: همش تقصیر توئه.

_: ببخشین هژیر آدم کشته، تو دزدی کردی، اون وقت تقصیر منه؟!

هژیر کنار پونه نشسته بود. نگاهی روی دستش کرد و پرسید: تو داری شعر میگی یا نقاشی می کنی؟

_: شعری را که سروده ام را به نقش گلها زینت می دهم.

_: اوهوم. گرفتم.

فرید روی میز ضرب گرفت و بالاخره گفت: نمیشه. ما نباید بذاریم بره.



وقتی کامیار رسید، نازی هنوز گریه می کرد و در برابر او هم مقاومت می کرد. کامیار را نمی شناخت و حاضر نبود همراهش برود.

ولی کامیار و فخری به زور او را سوار ماشین کردند. توی ماشین هم نازی مدام گریه می کرد. وقتی رسیدند کامیار به دوستش زنگ زد. حسام با یک آرامبخش تا کنار ماشین آمد. اول آرامبخش را تزریق کرد، بعد مشغول حرف زدن با نازی شد. نازی یکباره آرام گرفت و به خواهش حسام مثل بره ای رام و مطیع از ماشین پیاده شد.

نظرات 30 + ارسال نظر
لولو دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:18 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

ووی
این پانی و فرید و هژیر دوربین مداربسته کار گذاشتن؟
من گیجی ویجی شدم!نکنه شیزوفرنی گرفتم!بگو همون تیروئید بسه واستمیریم قسمت ششم،هوراااااااااااا

نههه :)) دوربین کجا بود؟
دور از جووووونت! شیزوفرنی وحشتناکه! فیلم ذهن زیبا رو دیدی؟
آره بابا این تیروئید واسه هفتاد پشتمون بسه :))

ل پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ق.ظ

ولی شیزوفرنی با چند شخصیتی فرق می کنه
شیزوفرنی مثل ذهن زیبا ست که یارو یه سری آدما رو می بینه که بقیه نمی بینن
ولی تو چند شخصیتی یارو چند تا شخصیت داره و وقتی تو یکی از اونا می ره کارایی که بقیه شخصیتاش کردن یادش نمیاد مث سیبل
بهش می گن
MPD
multi personal disorder
اگه اشتباه نکنم
البته من هیچ تحصیلات روانشانسی ندارم0 صرفا از رو دیده ها و شنیده هام دارم می گم
فک کنم اگه یارو شیزوفرن باشه باید یادش باشه که هژیر بهش گفته که باباشو بکشه مثلا

دوست عزیز تمام این صحبتهای شما رو دکترحسام توی داستان توضیح داد! منم نگفتم این دو تا بیماری یکین. فقط بر اساس تحقیقاتم گفتم که این بیماری در وهله اول به اشتباه شیزوفرنی تشخیص داده میشه. مگر این که بیمار هیپنوتیزم بشه یا این که مدت طولانی تحت روان درمانی باشه که مشخص بشه بیمار دچار MPD هست نه شیزوفرنی.
اسم کاملش هم هست Multiple personality disorder

البته اصلا ادعا نمی کنم که اطلاعاتم کامل و بی نقصه. در واقع اگر یه روان شناس یا روانپزشک لطف می کرد و در این مورد راهنماییم می کرد واقعا ممنون میشدم.

بامداد سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ق.ظ

آپ نمیکنی شاذه جون؟

شنبه انشاالله :)

سحر جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://sahar-shah.blogfa.com

خوشحال میشم بیای پیشم دوست قدیمی[لبخند]

متشکرم :)

silver جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:42 ق.ظ

intresting & wise enough..

dastan are lo raft dge vali vaghean bahal bud shaze eyval be elham juno khodet.. ye modat khub 2 kaf budim..:D

sry dir miam chon examse dge mduni ke..:)

duset daram..

bus bus
fehlan

اوه تنکیو وری ماچ!

متشکرم عزیز! خوشحالم که خوشت اومده

می دونم سرت شلوغه. موفق باشی دوست من

منم دوستت دارم
بوس بوس

دنا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 ب.ظ

واووووووووووو!!چه شخصیت دوست داشتنی ای داره نازی!!

دوست داشتنی؟؟؟ خیلی!

ملودی پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:02 ب.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام به شاذه جون گل و ماه و دوست داشتنی من که یه عالمه دلم برات تنگ شده بود خوبی؟؟؟ سه تا فرشته ها خوبن ؟جهار تا بوس برای چهار تاییتون. الان یه نفسسسسس ۵ قسمتو خوندم وای خیلی هیجان انگیز بود این داستانت خیلی خوشم اومد هم عشقی هم پلیسی هم احساسی و هم اجتماعی . راستی این نازی وضعش از منم خراب تر ه ها منو بگو خیال میکردم مخ خودم فقط تعطیله ولی خوب موقعی خوندم تا شنبه چیزی نمونده میتونم بقیه شو بخونم این چند شخصیتی بودنا رو بفهمم جریانش چی بوده بازم یه عالمه بووووس

سلام ملودی جونممممم
خوبم عزیم تو خوبی؟ بهتری ایشالا؟. مرسییییی... دو تا بوووووس گنده هم برای تو و اردوان گوگولییییی :********
مرسیییییی... نه بابا تو که خوبی کنار این نازی! این بیچاره پاک خرابه!
آره خوبه. منم الان از این کامنتت کلی انرژی گرفتم برم یه عالمه بنویسم برای شنبه :)
بوووووووووس

باران سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ب.ظ

هااااااااااااااااا
این امتحانای منم امروز بلاخره به رحمت ایزدی پیوست آخیش
اومدم خوندم واقعا سبکت تغییرات زیادی کرده شاذه جون
قشنگ بودا اما به قسمت اول یه کم بی ربط شده یعنی جزئیات اصلا نداره دیگه یه کم ارتباط کم میشه مثلا راجع به شخصیت ها چهر ه ها فضا هاو...
ببخشیدا فضولی کردم
دست شما هم مرسی

خدایا شکرت... انشاالله نتایجش عالی باشه

گمونم منظورت ابهام و گره داستانه. تا قسمت بعدی صبر کن. اگر اشکالت همچنان سرجاش بود بازم برام توضیح بده.

خواهش می کنم

زی زی سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:38 ب.ظ

آخ آخ ! سلام ! الان یه سوال کاملا فندی ! الهام بانو کیه ؟ برا منم میگی ؟

چی شد؟ علیک سلام :)
الهام بانو قوه ی الهام بنده می باشد که گاهی موجوده گاهیم میره مرخصی :)

بهاره سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

سلام شاذه جونم
خوبی؟
موضوع داره جالب و جالبتر میشه هی...
من فقط مردم از فضولی که این فرید کیه بالاخره
بیصبرانه منتظر ادامه داستان هستم.
مواظب خودت باش دوست جون

سلام عزیزم
خوبم. تو خوبی؟
متشکرم دوست جون...

:) معلوم میشه کامنتا رو نخوندی. تو قسمت بعد دیگه کامل توضیح میدم.

تو هم همینطور

پروازه سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ http://parvazeh.persianblog.ir

سلام گلم. خسته نباشی. عجب داستان پیچیده ای شده ها. من عاشق قصه هاییم که نمی شه حدسشون زد. مثل کتابای سیدنی شلدون. الهام بانو چه کرده ایندفعه
پاینده باشی

سلام عزیزم
سلامت باشی. متشکرم. منم شاید وقتی همسن تو بودم تمام کتاباشو دوره کردم :)
خوش باشی

رها دوشنبه 27 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

چه دنیای بیرحمی!
حیف دختر به این نازی نبود ؟!

نگران نباش. پایان داستانهای من همیشه خوشه :)

شیوانا یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:02 ب.ظ

کامیار عاشق نازی می شه دیگه‌!!!

عالی بود
منتظر ادامشم ....

شده دیگه :)

متشکرم :)

توت فرنگی روی خامه یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ http://lalekhanoomi.blogfa.com/

عزیزم هنوز وقت نکردم کامل داستان هات رو بخونم ولی از اشنایی با شما خوشحال شدم.بازم بهتون سر می زنم.

متشکرم. لطف می کنید

الهه یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:42 ب.ظ

dishab bad az inke comment gozashtam comente bacheha ro negah kardam ke bebinam yani chi dastan lo radte
man aslan motevajeh nashode bodam . az comentamam moshakhase ke hanoz mang bodam
dishab az tars khabam nemibord . hey sahnehaii ke pani & farid & hazhir harf mizadan yadam miyomad & cheshmaye maate nazi ro

وای ببخش بدخوابت کردم. نمیخواستم لو بدم ولی فکر کردم دیگه همه فهمیدن. به هر حال هنوز نکته هایی داره که قسمت بعد روشن میشه

شایا یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:50 ب.ظ

اووه من الان متوجه شدم! پس اگر این شخصیتها همشون موهوماتن پس واقعا نازی ناپدریش رو کشته اوووه خیلی قضایا پیچیده شد! باید یه دور برم از اول بخونم داستان رو

آره واقعا :)
نه بابا خسته میشی هرجاشو نفهمیدی بگو دوباره بگم برات :)

نینا یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:27 ب.ظ http://ninna.blogsky.com

سلاممم
منم حدس بزنم؟ حدس نداره دیگه من قسمت اخرم میدونم فقط کاش این الهام بانو حس عروس دومادیش باز بگیره هاا (البته این قسمت فک کنم یکم میگرفت ول میکرد)


منم امروز میخواستم بیاااااام :( دلم راه رفتن میخواااااد :(( میگم شبی میاین اون طرف؟ مو ۵.۵ - ۶ میام

سلامممم
دیدی مال تو هم بدون جواب مونده بود!!!
دارم به زور مجبورش می کنم :) البته دلیل بهتری برای این همه فداکاری کامیار پیدا نمیشه ؛)

با آبجی رفتیم. جات خالی... نم نم باروووون
الان یه ربع به شیشه. شاید اومدم

زی زی یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:24 ب.ظ

سلااااااام ! خوفی ؟ من خوفم...
میگم شاذه ! تو دوز دالی آدمو پیچ بدی ؟
من دیده نمی کشم...نمی خونم تا تموم بشه...طلفکی نازی !

سلاااااام!
خوفم! خوشحالم که خوفی :)
هااا همچین خوشوم میا
:)

بلوط یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://balooot.bloghaa.com/

سلام خانوم!
خوبی؟
من متاسفانه این داستانتو نخوندم...ولی از کامنتهای بچه ها حس می کنم باید جالب باشه با یک سوژه ی جدید...درسته؟
ایشالا فرصت کنم حتما می خونمش

سلام بلوط جان!
خوبم. تو خوبی؟
بعله. این بار جنایی روان پریشی می نویسیم!
مرسی

بامداد یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:29 ق.ظ

ووووی شاذه
من اینو خیلی دوستش دارم میشه طولانی تر بشه ؟ حیفه زود تموم شه

خیلی ممنون. خیال ندارم با عجله تمومش کنم. امیدوارم بتونم طاقت بیارم :دی

شایا یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ق.ظ

ها من که از اول گفتم که این چندشخصیتی است
این فرید اینا همشون موهومات بیدن؟ یعنی اصلا همچین آدمایی وجود ندارن؟
حالا چجوری تا شنبه ی دیگه صبر کنیم؟!

شوما از بچگی باهوش بیدین
بهله :)
:)

آزاده یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ق.ظ

قشنگه خیلی هیجان انگیزه

خیلی ممنونم آزاده جون

الهه یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

hoselam nashod ta farda sab konam
kheyli khosh bod . makhsosan in ke scizoferni dashte kheyli bamaze bod . in ke kamyar dosesh dare ke az hame behtar
rabete farido pani ro nemifahmidam . pone ham omad rosh
ba raz alood bodanesh kheyli hal mikonam

ببخش من یادم رفت به این کامنتت جواب بدم!

خوشحالم که دوس داشتی :)

الهه یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ق.ظ

lala daram farda mikhonam . merc ke be harfat amal mikoni & shanbe be roz kardi

خوب بخوابی :)

لادن شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:17 ب.ظ http://ladan3.persianblog.ir

وای خدا!!! شیزوفرنی؟؟؟ حیف نبود؟؟؟؟

تو قسمت بعد مفصل توضیح میدم

پرنیان شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:34 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com/

وایسا ببینم.یعنی این دو سه نفر همشون شخصیتای همین دختره ن؟
وای خدا منم کم کم دارم دیوونه میشم!!

سلامت باشی عزیزم :)
ها بل!

رعنا شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:12 ب.ظ

سلام شاذه جوون
خیلی وقت بودم کامنت نذاشته بودم
ولی این داستان دیگه نذاشت
اومدم حدس بزنم، میشه اگه درست بود بگین درسته؟
از فضولی مردم آخه
فکر کنم نازی چند شخصیتی باشه، نه؟
آخه یادمه یه داستان خونده بودم، یادم نیست اسمشو ، خارجی بود، دختره 17 تا شخصیت داشت، موضوعش واقعی بود
اینم انگار یه جورایی شبیه اونه
خوب بگین دیگه مردم از کنجکاوی

دوستتون دارم
بوس بوس

سلام عزیزممم
آره! کجایی تو؟ خوبی؟

دقیقا از همون داستان ایده گرفتم! اسمش سیبل بود. دنبال کتابش می گشتم که دوباره دقیقتر بخونمش. بچگیم چندین بار خوندمش. مال برادرم بود. ولی الان گم شده.

منم دوستت دارم
بوس بوس

نرگس شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ب.ظ http://nargesb.blogsky.com

هان پس این هژیر و پانی و فرید ابعاد شخصیتی عروس خانوم هستن !! :دی
چی گفتم من ؟! :دی

بعله همینجوریاس.
گفتی بیماری چند شخصیتی داره :دی

شادی شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:50 ب.ظ

خسته نباشی عالی بود.

متشکرم شادی جون :)

فا شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:16 ب.ظ

آی لاود ایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت تنکیووووووووووووو

مرسیییییییییی عزییییزمممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد