ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (11)

سلام سلام سلامممممم


خوب و خوش و سلامتین انشاالله؟ منم خوبم. متشکرم. خیلی ممنون از این همه لطف و مهربونیتون


اینم نیمه ی دوم قسمت قبلی. انشاالله شنبه با یه قسمت پر و پیمون میام.


خوشحال باشین و سلامت همیشه


بعد از شام مائده داشت آماده میشد که با مامان و عالیه به خانه برگردند که فؤاد اس ام اس زد: یادت میاد ماشین بابا کجاست؟

مائده با تعجب نوشت: گم شده؟!

_: نه سر جاشه. کارت دارم. میای کنار ماشین؟

_: باشه. الان میام.

 

عالیه پرسید: کجا میری؟

_: فؤاد کارم داره. زود برمی گردم.

_: باشه.

از بین جمعیت خروشان که بعضی می خواستند بروند و بعضی فقط سر راه ایستاده بودند، به زحمت گذشت، بعد از راه باریک و نسبتاً خلوت سنگفرش گذشت و به انتهای محوطه که ماشینها پارک شده بودند، رسید.

چشم گرداند و سعی کرد به خاطر بیاورد که کجا پیاده شده است. بالاخره ماشین آقای ثقفی را شناخت و به گوشه ی محل پارک ماشینها رفت. نگاهی توی ماشین کرد. فؤاد نبود.

فؤاد از پشت سرش آرام دست روی شانه اش گذاشت و گفت: سلام!

مائده از جا پرید. فؤاد با لبخند گفت: ببخشین. نمی خواستم بترسونمت.

مائده توی تاریکی زیر درخت خزید و پرسید: چی شده؟

_: از بابات اجازه گرفتم باهم بریم عروس کشون.

_: دست شما درد نکنه. دیگه چی؟

_: منظورت چیه؟

_: فؤاد فامیلت ما رو باهم ببینن چی میگن؟

_: چی میگن؟ بذار هرچی دلشون می خواد بگن.

_: من رفیق تو نیستم که آخر شب بیام باهات گردش!

_: تو زن منی و باید باهام بیای.

_: ما باهم توافق کرده بودیم.

_: من با تو هیچ توافقی نکرده بودم. شرطی بود که با پدر مادرا گذاشته بودی.

مائده که کم مانده بود اشکهایش جاری شوند، با بغض پرسید: چی داری می گی فؤاد؟

_: داره از این بازی حوصلم سر میره. تا کی باید موش و گربه بازی کنیم؟

_: چه موش و گربه بازی ای؟ یه مهمونی اومدی خونه عموم، که اونم مجبور نبودی بیای. کاری باهم نداریم.

_: خب تو فقط همینشو دیدی. به در و دیوار آویزون شدنای منو ندیدی که! همه ی دوستام می دونن یه خونه ی مجردی دارم و نباید پاشونو بذارن توش. در حالی که تا وقتی که تموم نشده بود خیلی میومدن. خاله ی بزرگم که دائم منتظره خونه ام تموم بشه، این سفر اومده و اصرار داره که باید خونتو ببینم. خدا می دونه چقدر زبون ریختم تا بپیچونمش. به اینجام رسیده.

به زیر چانه اش اشاه کرد و مائده سر بزیر انداخت. بعد از چند لحظه سر برداشت و با صدایی سرد گفت: خیلی معذرت می خوام که مزاحم اوقات خوشت تو خونه ی مجردیت شدم. فردا اول وقت میام وسایلمو جمع می کنم. تو هم حرص نخور. این اعصاب خوردیا به قیمت تموم شدن ترجمه هاتو و آماده شدن کیک و دلمه های عروسی خواهرت بود.

خواست برود که فؤاد بازویش را گرفت و گفت: وایسا مائده. منظور من این نبود.

_: منظورت این بود که نامزدیمونو اعلام کنیم. ولی ما هنوز هیچ تصمیمی نگرفتیم که اعلامش کنیم و به نظر نمیاد که بخوایم ادامه بدیم.

فؤاد که هنوز داشت بازوی او را می فشرد، با غیظ گفت: این چرت و پرتا چیه که میگی؟ مگه با یه ذره اختلاف سلیقه، آدم می زنه زیر همه چی؟

_: دستمو ول کن. دردم میاد.

فؤاد بازویش را رها کرد و با دلخوری گفت: همین جا می مونی تا حلش کنیم.

_: چیزی برای بحث کردن وجود نداره. تو می خوای به همه بگی و من نمی خوام. اصلاً معلوم نیست بعد از شیش ماه چی بشه.

_: خیلیا بعد از شیش ماه نامزدیشونو بهم می زنن. چه ایرادی داره که بقیه بدونن؟ به هر حال که نمی تونی قایمش کنی. زبونم لال، یه روز که زدی زیر همه چی و رفتی سراغ نفر بعدی، نمی تونی که منو انکار کنی. باید بگی.

_: آقا اگه من نخوام شوهر کنم کی رو باید ببینم؟

_: نمی دونم. ولی الان زن منی و من دوست دارم اینو به عالم و آدم بگم.

مائده جوابی نداد. بیشتر توی تاریکی خزید. لب جدول باغچه نشست.

فؤاد غرید: لباست کثیف میشه.

_: چادرمه. مهم هم نیست.

فؤاد آهی کشید و کنارش نشست. مائده زیر لب گفت: لباست کثیف میشه.

فؤاد پوزخند تلخی زد و گفت: آره کثیف میشه، مثل دلم، مثل زبونم.

دستهایش را روی زانوهایش گذاشت و به روبرویش چشم دوخت.  

مائده از گوشه ی چشم نگاهش کرد. نور چراغ پارکینگ اندکی از صورتش را روشن کرده بود. یک نیمرخ کلاسیک مردانه ی بی نقص! لحنش، حالت نشستنش و کلامش مثل هنرپیشه های دهه ی پنجاه هالیوود شده بود.

مائده با تمام دلخوریش خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت که فؤاد نبیند. اما فؤاد برگشت و چند لحظه با ملایمت نگاهش کرد. بعد آرام دست دور بازوهایش حلقه کرد و گفت: خب نمیریم عروس کشون. ولی می تونیم که چرخی دور شهر بزنیم بعد برسونمت خونه ی بابات.

تمام خشم مائده مثل برف توی آفتاب آب شد و به زمین رفت. سرش را روی شانه ی فؤاد گذاشت و آرام گرفت.

فؤاد او را به خود فشرد و با خنده ای عصبی زمزمه کرد: دیوونه! نصف جونم کردی!

گردش آخر شب دو سه ساعت طول کشید. از چرخیدن دور شهر و با صدای بلند آهنگ گوش کردن، و گشتن توی جنگل قائم و به علت ترسهای موهوم فرار کردن!

مائده در حالی که به طرف ماشین می دوید، پرسید: فؤاد مطمئنی صدایی شنیدی؟

فؤاد در حالی که در طرف مائده را با عجله باز می کرد، گفت: نه. ولی سوار شو.

خودش هم ماشین را دور زد و سوار شد.

مائده نشست و پرسید: پس چی شد؟

_: هیچ آدم عاقلی ساعت یک بعد از نصف شب تو همچین جای خلوتی گردش نمیاد.

_: خودتم داری میگی آدم عاقل! آخه به قیافه ی ما میاد عاقل باشیم؟ با لباس شب و قیافه ی از عروسی برگشته اومدیم اینجا داریم می گردیم. خب چی میشد نیم ساعت بمونیم؟

_: همینو بگو! ولی به هر حال نمیشد.

_: پس چرا نمی رسونیم خونه؟

_: این پرسیدن داره؟

_: ولی... باید برم خونه.

فؤاد با حرص زمزمه کرد: می دونم باید بری خونه.

بعد از چند لحظه افزود: منم باید برم. فردا صبح باید برم تهران.

_: تهران؟ نگفته بودی!

_: دیشب بابا بهم گفت. امروزم سرمون شلوغ بود نشد بگم. امشبم... چه میدونم. صبح میرم شب برمیگردم. قرار نیست بمونم که!

عصبانی بود. مائده با ناراحتی گفت: من قصدم بازخواست نبود که اینطوری عصبانی میشی. تعجب کردم. همین. معذرت می خوام. نباید تعجب می کردم. به من که ربطی نداشت.

با حرص رو گرداند. فؤاد ناگهان ترمز کرد. مائده از جا پرید و پرسید: چی شد؟

_: تو می فهمی چی داری میگی؟ کی گفته از دست تو دلخورم؟ چرا حق نداری بپرسی؟ البته که حق داری. خودم می خواستم بهت بگم ولی نشد. دارم میگم که!

_: خب چرا داد می زنی؟

_: آخه تو نمی فهمی.

_: چی رو نمی فهمم؟

_: مائده میشه تمومش کنیم؟ از اول شروع می کنیم اصلاً. فردا دارم میرم تهران. اگه چیزی لازم داری بگو، بتونم حتماً برات می گیرم. شش صبح بلیت رفتمه و نه شب برگشتم.

مائده با ناراحتی رو گرداند و گفت: من که نمی فهمم تو چته. می خوام برم خونه.

فؤاد آهی کشید و بدون حرف به طرف خانه ی آقای نمازی راند.

مائده غرق فکر بود. نمی فهمید چه اشتباهی کرده است. تا قبل از این که بحث آخرشان شروع شود، داشت خیلی خوش می گذشت. غش غش می خندیدند و همراه با ترانه می خواندند و شوخی می کردند و ترانه را عوض می کردند و تو سر و کله ی هم می زدند. اما ناگهان بدون هیچ حرف خاصی یکهو فؤاد بهم ریخت. حالا هم که سکوت کرده بود.

جلوی در خانه ی آقای نمازی توقف کرد. مائده نگاهش را به زیر دوخته بود. اما سرش را به زحمت راست نگه داشت و پرسید: نمی خوای بگی چی شده؟

_: چیزی نشده.

_: عصبانی هستی.

_: با خودم مشکل دارم. ربطی به تو نداره.

_: این چه مشکلیه که یه دفعه پیدا شد؟ اصلاً تهران چکار داری؟

_: مشکلش یه دفعه پیدا نشد. در واقع اینقدر تدریجی بود که حسش نکردم. ربطی هم به سفرم نداره. برای کارای بابام باید برم.

_: مطمئنی که از من دلخور نیستی؟

_: مطمئنم که از تو دلخور نیستم.

_: نمی خوای بگی چی شده؟

_: نه.

_: باشه.

رو به او کرد و نگاهش کرد. فؤاد اما نگاهش نمی کرد. به نقطه ی نامعلومی چشم دوخته بود.

مائده نیم خیز شد، دست روی شانه اش گذاشت و گونه اش را بوسید. فؤاد هیچ عکس العملی نشان نداد.

مائده زیر لب گفت: سفر به سلامت. خوش بگذره.

بعد در ماشین را باز کرد. باز مکث کرد. اما فؤاد نه حرفی زد و نه حرکتی کرد. مائده پیاده شد و آرام به خانه رفت.

مائده هرکار کرد خوابش نبرد. صبح ساعت هشت بود که به خانه ی فؤاد رفت. همه جا بهم ریخته بود. دور و بر را مرتب کرد. یک عالمه ظرف کثیف که از آثار کیک و دلمه ها مانده بود، شست و کابینتها را دستمال کشید. تمام خانه تی کشید و جارو کرد و تمیز کرد. کارش تا عصر طول کشید.

خانه بدون فؤاد خیلی خالی و سرد بود. خواست تلفنی احوالی ازش بپرسد، اما دستش پیش نرفت. هیچ وقت زنگ نزده بود و الان هم نمی دانست به چه بهانه ای زنگ بزند. بالاخره اس ام اس زد: برات شام بذارم؟

فؤاد بلافاصله جواب داد: نه. تو هواپیما می خورم. شبم میرم خونه بابام.

همین. مائده دلگیر به صفحه ی گوشیش خیره شد و نالید: لعنتی دلم برات تنگ شده.

بگذار تا بگویم (10)

سلام سلام دوستان عزیزم

عیدتون مبارک
ببخشید این قسمت کوتاهه از دیشب تا حالا دچار این ویروس تابستانه شدم و گلاب به روتون حالم خوش نیست. اینا رو از قبل نوشته بودم میذارم. انشاالله وسط هفته بهتر که شدم بقیشو میذارم.

روزهای بعد به کار و کار می گذشت. مائده هیچ وقت سفارش به این سنگینی را قبول نکرده بود و حالا مجبور بود بی وقفه کار کند. البته فؤاد هروقت کلاس نداشت، تا می توانست کمکش می کرد. مائده هم در مقابل ترجمه هایش را ویرایش می کرد و کمک می کرد تا هرچه بیشتر کارش پیش برود. البته از بسکت بال اول صبح هم غافل نمیشدند. فؤاد خیلی ورزشکار بود و مائده را هم مجبور به همراهی می کرد. هرچند نیاز به اجبار هم نبود. خوش می گذشت.

روز عروسی تا آخرین ساعتها مشغول تزئین کیک بود. خیاط هم چون دیر سفارش داده بودند تا ظهر همان روز لباس را تحویل نداد.

فائزه نگران بود و مدام تلفن میزد. بالاخره سر ظهر بود که فؤاد تا لباس را تحویل بگیرد. مائده هم آخرین تزئینات کیک را کرد و آخرین کیک را توی یخچال گذاشت. می دانست که فرصتی ندارد که به خانه برود. لباس اضافه و حوله آورده بود. رفت بالا دوش گرفت و برگشت. فؤاد هم با لباسش رسید.

فائزه بازهم تلفن زد و پرسید: می تونی با من بیای آرایشگاه؟

_: تنها هستی؟

_: نه دو تا از دوستام هستن. ولی می خواستم تو هم باشی.

_: میشه نیام؟ خیلی خسته ام. اگه بشه می خوام نیم ساعت دراز بکشم.

_: وای عزیزم! خیلی اذیتت کردم. برو بخواب من دیگه زنگ نمی زنم.

_: متشکرم.

خسته قطع کرد. فؤاد پرسید: چی شده؟

_: میگه بیا باهامون آرایشگاه، ولی نمی تونم.

_: پس برای آرایش خودت چکار می کنی؟

_: خودم یه کاریش می کنم. ولی الان باید بخوابم.

_: بخواب. منم به این ترجمه برسم، بلکه چند صفحه ی آخرش رو تموم کنم.

 

بالش و ملحفه را از وسط هال برداشت و بالا رفت. توی یکی از اتاقها دراز کشید. اینقدر خسته بود که بلافاصله خوابش برد. ولی نیم ساعت بعد از جا پرید. موهای نمدارش را با بیگودی پیچید و تند تند مشغول آرایش کردن و آماده شدن شد. لباسش مثل پرنسس های تو کارتونهای کودکی اش بود. لبخندی بر لبش نشست. صورتش هم مخصوصاً با رژ لب سرخی که زده بود، به آنها شبیه بود. گوشواره هایش را به زحمت آویخت. بیگودیها را یکی یکی باز کرد و موهایش را با سشوار حالت داد. کمی از قسمت جلوی موهایش را که توی صورتش می ریخت، عقب برد و با کلیپس بست. بقیه را حلقه حلقه دورش ریخت، به اضافه یک حلقه که کنار صورتش رها کرد. بالاخره با رضایت توی آینه نگاه کرد. خوب شده بود.

لباس عوض کرد و خرامان از پله ها پایین رفت. فؤاد عصبانی با آخرین صفحاتش کشتی می گرفت. به موهایش چنگ زده بود و با حرص به دنبال معنی یک لغت می گشت. زیر لب می غرید: دیر شد دیر شد. زود باش!

ناگهان سر برداشت و حیرتزده به مائده نگاه کرد. لغت و ترجمه و اینکاها به کلی فراموشش شد.

مائده با لبخندی رضایتمند از پله ها پایین آمد و پرسید: تو نمی خوای حاضر شی؟

فؤاد چند لحظه ای به دنبال کلمات گشت. بالاخره گفت: چرا... باید برم. این صفحه ی آخرشه...

نیم نگاهی به مانیتور انداخت و دوباره چشم به مائده دوخت. مائده دامن تافته ی بلندش را جمع کرد و نگاهی توی آشپزخانه انداخت. پرسید: بالاخره چی شد؟ کیک و دلمه ها رو باید خودمون ببریم؟

فؤاد برخاست ولی جواب نداد.

_: فؤاد خوبی؟

_: هان؟ آره. تو چی گفتی؟

_: پرسیدم کیک و دلمه ها رو کی می بره؟

_: پسرخاله ی حمید با دوستش میان با وانت می برن.

_: سفارشایی که گفتم به آشپز کردی؟

_: آره باهاش حرف زدم. خودمم میرم تو آشپزخونه.

بعد در حالی که به طرف راه پله می رفت، گفت: میرم حاضر شم.

پشت کامپیوتر نشست. فؤاد کلمه ای را توی دیکشنری آنلاین سرچ کرده و رفته بود. مائده کتاب را باز کرد. این روزها زبانش هم بهتر شده بود. با کمک دیکشنری آخرین خطها را هم ترجمه کرد.

صدای زنگ در بلند شد. فؤاد در حالی که دستپاچه دکمه های پیراهنش را می بست از پله ها پایین دوید و گفت: تو برو بالا.

مائده دامن کشان پله ها را بالا رفت. فؤاد کیک و دلمه ها را تحویل داد و برگشت بالا. مائده توی پاگرد لب نرده نشست و گفت: ترجمه ات تموم شد. ویرایشم کردم. می مونه یه ویرایش نهایی که فردا پس فردا می کنم.

فؤاد که با عجله می رفت، مکثی کرد. لحظه ای ایستاد و لبخند زد. دست زیر موهای مائده برد و خم شد گردنش را بوسید. آرام گفت: متشکرم.

بعد به سرعت بالا رفت و در همان حال پرسید: تو دیگه کاری نداری؟ بریم؟

_: من نه. ولی تو که حاضر نشدی.

_: دو دقه دیگه آماده ام. کراوات بلدی گره بزنی؟

_: آره. بچگیم خوشم میومد گره بزنم. بابام یادم داد.

بعد هم برخاست و آرام بالا رفت. فؤاد هنوز داشت پیراهنش را مرتب می کرد. مائده یقه اش را صاف کرد و گفت: تو چه جور پسری هستی که بلد نیستی کراوات گره بزنی؟

_: بلدم. ولی یک پسر لوس هستم که خوشم میاد تو برام گره بزنی!

مائده خندید و با دقت مشغول شد. فؤاد هم ساعدهایش را روی شانه های او گذاشت و با تفریح به او چشم دوخت.

_: اه نکن فؤاد. میزنم خرابش می کنم. چروک بشه اتو نداریم.

_: یعنی که چی رو جهازت اتو نبوده؟ میرم میذارمت خونه ی بابات. تا اتو نخری حق نداری برگردی.

_: اه؟ اینجوریه؟ من اصلاً نمی خوام برگردم. زود باش. کتتو می پوشی یا باید تنت کنم؟

_: لوس هستم. ولی نه دیگه اینقدر!

کتش را پوشید. دستی به موهای ژل زده ی کوتاه و مجعدش زد. پرسید: خوبم؟

_: عالی! اگه تو خیابون می دیدم عاشقت می شدم.

_: حالا چی؟

_: نه حالا میدونم چه هیولایی زیر این چهره ی موجهه!

فؤاد غش غش خندید و گفت: تو واقعاً اعتماد بنفس منو بالا می بری!

مائده خندید. یک شنل روی لباسش پوشید و روسری و چادر به سر کرد. پرسید: آژانس می گیری؟

_: بابا گفت میاد دنبالمون. تا بریم پایین رسیده.

بالاخره به سالن رسیدند. مائده با تردید وارد شد. هیچ کس را نمی شناخت. عده ی کمی آمده بودند. خوشبختانه فروغ جون به دادش رسید و با سلام و علیک گرمی او را به اتاق رختکن هدایت کرد. وقتی به سالن برگشت مامان و عالیه هم رسیدند. عالیه همان بدو ورود با یکی از همکلاسیهایش برخورد کرد و با خوشحالی کنارش نشست. مامان هم یک گوشه نشست. مائده هم پیش او نشست و به غریبه هایی که می آمدند و می نشستند چشم دوخت. با بی حوصلگی گفت: کاش نمیومدم. خوابم میاد.

مامان با اخم گفت: یعنی چی کاش نمیومدم؟ عروسی خواهرشوهرته!!

_: می دونم. ولی من که اینا رو نمی شناسم. خیلی هم خسته ام.

_: نباید دلمه ها رو قبول می کردی.

_: تجربه شد. دفعه ی بعد قبول نمی کنم.

صورتش را پوشاند و خمیازه کشید. مامان چپ چپ نگاهش کرد.

یک زن جلو آمد و به مامان گفت: وای لیلی خودتی؟ سلام!

مامان از جا برخاست. با تردید به او نگاه کرد و ناگهان گفت: اوه ففر تویی؟!!! سلام عزیزم!

همدیگر را در آغوش کشیدند. مائده با بی علاقگی به آن دو چشم دوخته بود. خیلی خسته و خواب آلوده بود.

مامان دوست قدیمی اش را معرفی کرد. ففر کلی از زیبایی مائده تعریف کرد ولی مائده اینقدر خسته بود که لبهایش کش نمی آمد که اقلاً لبخندی برای تشکر بزند. هرچه مامان چشم غره می رفت فایده نداشت.

بالاخره هم برخاست و به اتاق رختکن رفت. کنار اتاق یک مبل دو نفره بود که با لباس و مانتو پر شده بود. مائده چند تا از لباسها را کنار زد و نشست. هنوز سرش به پشتی نرسیده بود که خوابش برد. نفهمید چند نفر آمدند و رفتند.

با صدای زنگ اس ام اسش بیدار شد. فؤاد بود. می پرسید درجه ی فر باید چقدر باشد؟

راست نشست و مدتی به گوشی چشم دوخت تا بیدار شد و توانست جواب بدهد. برخاست. آبی به صورتش زد و آرایشش را تجدید کرد. دوباره به سالن برگشت. حالا حسابی شلوغ شده بود. صدای موزیک سالن را پر کرده بود. یک گروه وسط می ر*قصیدند.

مامان همچنان گرم صحبت با دوست قدیمیش بود. عالیه هم با کمک همکلاسیش که از اقوام داماد بود، چند دوست جدید پیدا کرده بود. مائده کمی دور چرخید. فائزه صدایش زد و باهم عکس گرفتند. چند دقیقه کنار فائزه نشست. فائزه در فرصت کمی تند تند فامیلهایش را معرفی می کرد. دخترخاله ها، دختر عمه ها و بقیه...

عده ای هم از اقوام شوهرش را معرفی کرد. مائده سعی می کرد به خاطر بسپرد، ولی واقعاً سخت بود که آن همه اسم و سِمَت را حفظ کند. از قبل فقط خاله فرشته که کوچکترین خاله ی فؤاد بود و او را یک بار خانه ی فروغ جون دیده بود، می شناخت. چند نفری را هم همین خاله فرشته معرفی کرد.

وقت شام فؤاد چندین بار زنگ زد تا بالاخره دلمه ها به سلامت سر میزها رسیدند و همه ی علاقمندان هم کلی تعریف کردند ولی مائده کلی از فروغ جون خواهش کرد که او را معرفی نکنند! وقت کیک بریدن هم همین درخواست را کرد. خیلی خسته بود و دلش می خواست مدتی استراحت کند.

بگذار تا بگویم (9)

سلام دوستام

ببخشین دیر شد. عوضش طولانیه...

این نت هی قطع و وصل میشه خدا کنه راحت ارسال کنه.

مائده بلوز شسته شده را روی نرده ی راه پله صاف کرد و گفت: طناب نداریم. اگه بیرون پهن می کردیم یه ساعته خشک میشد.

_: بگیرم؟ گیره هم میخوای؟

_: اوم... آره. سر ظهر گرما می خوای بری خرید؟

_: سر ظهر و گرما رو بیخیال... با زیرپوش رکابی برم؟!

مائده خندید و گفت: یادم نبود!

_: قربون چشم و چارت برم من!

مائده خندان به آشپزخانه برگشت و پرسید: نهار چی بخوریم؟

_: دلمه.

_: دلمه؟

_: نه منظورم اینه که به دلمه هات برس. نیمرو می خوریم.

مائده مشغول آماده کردن مواد داخل دلمه ها شد. یک تشت بزرگ روی اپن گذاشت و همه ی مواد را که آماده کرده بود توی آن ریخت. با یک دنیا دقت و علاقه ذره ذره چاشنی ها را افزود.

فؤاد توی هال ایستاده بود و با لبخندی متفکرانه کار کردن مائده را تماشا می کرد.

مائده بدون این که سر بلند کند، پرسید: چیه؟

_: هیچی... خوشم میاد اینقدر عاشق کارتی.

_: امروز دلت می خواد دلمه باشی؟

فؤاد خندید و گفت: بدم نیست. همچین ترش و شیرین. کمک نمی خوای؟

_: بهم می زنی؟

_: باشه.

دو قاشق بزرگ برداشت و مشغول بهم زدن مواد شد. مائده هم می رفت و می آمد بقیه ی چاشنیها را اضافه می کرد. گاهی کمی برمیداشت و متفکرانه مزه می کرد. بالاخره کارش تمام شد و فؤاد تشت سنگین را توی یخچال گذاشت.

بعد نگاهی به او انداخت و پرسید: حالا می خوای چکار کنی؟

_: باید فلفل ها و بادمجونا و گوجه ها رو بشورم.

_: میشه من بشورم تو بری چند صفحه ای دیشب ترجمه کردم ویرایش کنی؟

_: چرا که نه! این که خیلی آسونتره!

فؤاد با کمی شرمندگی خندید. مائده در حالی که از کنارش رد میشد، از شانه اش گاز کوچکی گرفت. فؤاد جیغ کوتاهی کشید. مائده از ترس قدمی به عقب برداشت و پرسید: خیلی درد گرفت؟

فؤاد خندید و گفت: نه.

مائده با دلخوری لب برچید و گفت: زهرمار! ترسیدم.

بعد هم پاکشان از آشپزخانه بیرون رفت و پشت کامپیوتر نشست. فایل را پیدا کرد و مشغول ویرایش شد. فؤاد هم در حالی که آهنگی را زمزمه می کرد، سبزیجات را می شست.

مائده کارش که تمام شد، سری به اینترنت زد. وبلاگ فؤاد را باز کرد. شب قبل آپ کرده بود. نوشته بود:

خب اینم از این! پی سی بالاخره مرتب شد. ایشون اولین محصول زندگی مشترک ما می باشند که حضورش بسی مایه ی دلگرمیست!

قدمت مبارک خوشگل بابا :*

پ.ن تمام خونه رو بوی لواشک ورداشته! اومممم دل همه آب!

 

مائده خندید. نظراتش را باز کرد و نوشت: عجب کوچولوی تند و تیزیم هست! از اون اَبَر باهوشا! خوشم میاد ازش :*

لواشکم نوش جونت J

 

فؤاد کنارش نشست. موس را از زیر دستش بیرون کشید و مدیریت وبلاگش را باز کرد. جواب کامنتش را با چند تا سمایلی داد و سری به وبلاگ مائده زد. از شوخی مائده راجع به قفل و رمزهایش لبخندی زد و برایش نوشت: حقّته ده تا قفل و رمز بذارم اینجا که دیگه نتونی بدون اجازه استفاده کنی!

مائده هم خندان برایش نوشت: نصفش مال منه. حق نداری قفلش کنی!

فؤاد خندید و گفت: مردم از چهار گوشه ی دنیا برای همدیگه کامنت میذارن، من و تو هم از فاصله دو تا صندلی کنار هم!

_: خدا نکنه آدم رو جوّ بگیره!

فؤاد سری تکان داد و با لبخند میل باکسش را باز کرد.  اضافیها را دیلیت کرد و مشغول چک کردن ایمیلهای فورواردی شد.

مائده نیم خیز شد و پرسید: میخوای پاشم برم؟

فؤاد بدون این که چشم از مانیتور برگیرد، دست دور شانه های او انداخت و با فشار ملایمی او را نشاند. گفت: نه کجا بری؟

_: خب شاید بخوای ایمیلای شخصیتو باز کنی. من خوشم نمیاد ایمیلام چک بشه و دوست ندارم ایمیلاتو چک کنم.

_: فعلاً که دارم فورواردیا رو باز می کنم. این عکسا رو ببین. به نظرت ماه عسل بریم هونولولو؟

_: نه این یکی خوشگلتره. من می خوام برم ونیز.

_: تنهایی برو. ونیز خیلی زیباست، ولی من ترجیح میدم عکسا و فیلماشو ببینم. شهری که اینقدر خیسه و تمام فاضلابش زیر خونه هاش جاریه، جای نفس کشیدن نداره.

_: آوو! تا حالا به اینش فکر نکرده بودم! منم که حساس! شروع می کنم بالا آوردن.

_: نه پس ولش کن. این یکی چطوره؟ کجاست؟ دارالبیضاء.

_: نه. این که کازابلانکاست.

_: اه نه بابا! کازابلانکا یا دارالبیضاء به فارسی میشه شهر سفید. خاک این شهر سفیده. اسمش شده شهر سفید.

_: چه جالب! فیلمشم قشنگ بود.

_: نه نمیریم. یه وقت میری تو حس فیلم، عاشق یکی دیگه میشی.

_: لازمه من برم کازابلانکا و جوگیر بشم.

_: گفتم بالاخره مراقب باش.

_: بیخیال. اصلاً بریم گرانادا. خوشگله ها. من اسپانیا دوست دارم.

_: منم دوست دارم.

_: پس تصویب شد. میریم اسپانیا.

فؤاد با خنده او را محکم به خود فشرد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه.

مائده با ادا و عشوه گفت: گهی لف لف خورد گه دانه دانه!

بعد در حالی که سعی می کرد خود را آزاد کند، جیغ جیغ کنان گفت: دلمه هام!

_: من شستمشون.

_: می دونم. باید برم توی فلفلا رو خالی کنم.

_: حالا دیر نمیشه.

_: چرا میشه.

 گوشه ی دیوار بین میز و دیوار و فؤاد گیر کرده بود و راه فرار نداشت. بالاخره به زور از روی پای فؤاد رد شد و به آشپزخانه رفت. فؤاد هم خندان دیس کانکت کرد و کتابی که داشت ترجمه می کرد را باز کرد.

مائده یک سینی و کارد و سبد فلفلها را به اتاق آورد. روی گبه نشست و با کارد مشغول درست کردن فلفلها به شکل ظرفهای در دار شد.

فؤاد جمله ی انگلیسی را خواند و متفکرانه پرسید: معادل تقاضا چی بنویسم؟

_: درخواست.

_: هوم... بهتره. نمی دونم.

بعد در حالی که هنوز داشت زمزمه می کرد، مشغول تایپ شد.

مائده هم برای خودش آهنگی را زیر زبانی می نواخت و دانه های فلفلها را خالی می کرد. بعد از یک ساعت فؤاد خسته برخاست. کش و قوسی رفت. کنار او نشست و پرسید: چکار می کنی؟

_: خالیشون می کنم که با مواد دلمه پرشون کنم.

_: چه کار سختی!

_: فلفل خیلی سخت نیست. بادمجون و گوجه سخت تره.

_: بده یکی رو من خالی کنم ببینم چه جوریه.

مائده کارد و فلفل را به طرف او گرفت. فؤاد با احتیاط یکی را خالی کرد و پرسید: خوبه؟

_: آره. خوبه.

فؤاد با نیشخند گفت: پس بپر برو ویرایش کن!

مائده خندید. پشت کامپیوتر نشست و معترضانه گفت: این که همش شیش صفحه اس!

_: می خواستی یه ساعته کوه کنده باشم؟ چقدر باشه؟

_: چی بگم؟

ظرف چند دقیقه کارش را تمام کرد. برگشت و گفت: تموم شد. برو بشین.

_: حوصله ندارم. مخم داره سوت می کشه. بذار فعلاً اینا رو خالی کنم. داره از این کار خوشم میاد.

_: بهتر!

به آشپزخانه رفت و با یک کارد دیگر برگشت. موبایلش را روشن کرد که بخواند. خودش هم نشست و مشغول بریدن سر فلفلها شد.

فؤاد گفت: قاتل! بی رحم!

مائده خندید و گفت: مواظب سر خودت باش به بادش ندی!

_: من بچه ی خوبیم! رحم کن بهم!

_: حالا ببینیم میشه یا نه.

_: هرچی دوست داشته باشی برای نهار برات میگیرم.

_: میگم میشه چند تا از بادمجونا رو خالی کنم میرزاقاسمی درست کنم.

_: وای جدی؟!

_: چه ذوقیم کرد گشنه ی ندید بدید!

_: میرزاقاسمی خیلی دوست دارم.

بعد با کمی عذاب وجدان اضافه کرد: مطمئنی غذای بیرون نمیخوای؟

_: نگهش دار برای وقتی که واقعاً وقت نداشتم یا هوس کردم برم بیرون.

_: باشه.

_: پس سبد بادمجونا رو بیار بی زحمت!

_: یس یور مجستیک!

_: اینی که گفتین یعنی چی؟

_: خیلی تعارفت کردم. یور مجستیک خطاب به ملکه اس.

_: آووو! متشکرم!

سبد بادمجانها را روی زمین گذاشت. نشست و پرسید: اینا چه جوریه؟

مائده با دقت و ظرافت یک بادمجان را برید و داخلش را خالی کرد. فؤاد گفت: نه دیگه این کار من نیست! خودت بکن.

_: نه ببین کاری نداره. یه کم دقت می خواد.

فؤاد با احتیاط شروع کرد. اما تازه کمی خالی کرده بود که تنه ی بادمجان را سوراخ کرد. با ناراحتی به نوک کارد که بیرون آمده بود نگاه کرد و گفت: نمی تونم.

مائده خندید و گفت: خیلی خب. تو همون به فلفلا برس.

فؤاد با خوشحالی قبول کرد و به کار قبلی ادامه داد. مائده هم یک ماهیتابه پر از مغز بادمجان حاضر کرد و آنها را بیرون روی گاز مخصوص جوشاندن برنج گذاشت تا دودی بشوند. دوباره برگشت و یک فلفل برداشت.

فؤاد معترضانه گفت: نه تو به همون بادمجونات برس. اینا رو من درست می کنم. بعدش می خوام یقه ی حمید رو بگیرم چار تا لیچار بارش کنم با این همه زحمتی که انداخته گردنم!

_: تو دلت از جای دیگه پره سر دلمه ها خالی می کنی. جرم حمید اینه که داره خواهرتو می بره، نه این که سفارش دلمه داده.

_: قربون آدم چیزفهم. بالاخره باید بفهمه که عروس برادر داره این هوا!

_: با اون بازوهای پرورده، واقعاً ترسناکم هستی!

فؤاد بازوی لاغرش را منقبض کرد و گفت: مگه چیه؟ خیلیم دلش بخواد. من نوک انگشتمو بزنم بهش پهن شده زمین. جرأت داره به خواهر من بگه بالای چشت ابرو!

مائده خندید و گفت: غلط نکنم زور رضا از تو بیشتره!

_: اون نیم وجبی زور و بازوش کجا بوده؟! مائده تو باید از من حمایت کنی. دل تو دلم بدی، بگی آره تو می تونی! حمید نصف توئه! کاری نداره که!

_: حالا چه نصف تو چه دو برابر تو، هنوز که به خواهرت نگفته بالای چشش ابرو.

_: باید یه چشمه ببینه حساب کار دستش بیاد.

مائده خندید. برخاست و سری به بادمجانهای توی حیاط خلوت زد. کمی بهمشان زد و دوباره برگشت.

نیم ساعتی بعد، میرزاقاسمی بالاخره آماده شد. فؤاد هنوز داشت به فلفلها می رسید. مائده غذا را توی بشقاب کشید و با گوجه و پیاز تزئین کرد. فؤاد برخاست. با کم صبری به بشقاب چشم دوخت و پرسید: این همه ایده رو از کجا میاری؟

مائده با ظرافت یک برش پیاز را گذاشت و گفت: اینترنت. خیالت تخت. من نه اینقدر ذوق دارم نه سلیقه. فقط حوصله دارم و علاقه.

_: به علاوه ذوق و سلیقه.

_: چوبکاری می فرمایید.

_: نه بابا.

لحظه نگاهشان باهم تلاقی کرد. اما مائده به سرعت سربزیر انداخت و به کارش ادامه داد. فؤاد نفس عمیقی کشید و مشغول آماده کردن سفره شد.

باهم نهار خوردند و ظرفها را شستند. فؤاد با کفها بازی می کرد و حباب درست می کرد. مائده می خندید و میگفت: یه عالمه کار دارم، وقت بازی نیست.

_: قرار شد خودتو خسته نکنی.

_: بذار حداقل فلفلا تموم بشن.

بالاخره ظرفها شسته و فلفلها هم تمام شد.

فؤاد پرسید: حالا بریم بسکت؟

_: الان؟ ساعت سه بعدازظهره! دیروز خیس بودیم.

_: الانم می تونیم بریم آب بازی!

_: فؤاد بیا بریم ترجمه کنیم. این پونصد صفحه تموم شه زودتر.

_: اه اه بچه مثبت! هیچ خوشم نمیاد!

_: نیاد. خودت برو بسکت. من نمی تونم ظل آفتاب بیام بیرون.

پشت کامپیوتر نشست و کتاب را باز کرد. فؤاد کنارش نشست و با بیحوصلگی مشغول ترجمه کردن شد. مائده تایپ و ویرایش می کرد.

_: بیدار شو فؤاد. نوشتم.

_: هوم؟ هان؟ خب.. تا کجا نوشتی؟

_: بیخیال... بده ببینم خودم چقدر بلدم. نمی خوای بری چایی درست کنی؟

_: چایی رو خانم خونه باید درست کنه. اونم با شیرینی.

_: مگه شیرینیا تموم شد؟

_: تو گرگ رو با گوسفند تو خونه تنها میذاری، انتظار داری شیرینیا تو یخچال بمونن؟! خیلی توقع زیادی داری.

_: حالا برای شام باز شیرینی می خوای یا غذا؟

_: سؤال کردن داره؟ برای شام کیک شکلاتی می خوام اگه ممکنه!

_: به شرطی که تا من کیک بپزم، ده تا صفحه ترجمه کنی.

_: ده تا؟؟!! چه خبره؟ مگه ماشینم؟

_: گوگل ترنسلیت هست. بده ترجمه کنه. بعد بی زحمت خودت ویرایش کن تا من کیک بپزم.

_: هی هی هی مائده تو نه قلب داری نه احساسات!

_: نه ندارم. حالا پاشو می خوام برم.

_: هی خدا... شانس بود حالا؟ داشتیم معقول زندگیمونو می کردیم!

مائده وسط راه توقف کرد و گفت: خب برو زندگیتو بکن. منم میرم به دلمه ها می رسم.

_: نه ببین من شوخی کردم. قربون کیکای شکلاتیت برم!

_: خیلی خلی فؤاد!

_: میدونم.

 

مائده مشغول کیک پختن شد. فؤاد هر صفحه که ترجمه می کرد، سری به آشپزخانه میزد. چرخی دور و بر مائده میزد. از مایه ی کیک می چشید و نظر میداد و حرفی میزد و دوباره با تشر مائده برمیگشت پشت کامپیوتر. ولی بالاخره کیک توی فر رفت و کرمش هم آماده شد. ده صفحه ی فؤاد هم ترجمه شد. هوا هم خنک شد.

مائده جفت پا پرید وسط اتاق و گفت: حالا بریم بسکت بال.

اما همان موقع گوشیش زنگ زد. مامان بود.

_: مائده چرا نمیای؟

_: من... خب میام. یعنی کیک تو فر دارم.

_: فؤاد نیست؟

_: چرا.

_: بگو مراقب کیک باشه. بابات میاد دنبالت. باید بریم خونه ی عموت. خاله منیر برای آش دعوت کرده.

مائده با ناراحتی آهی کشید، ولی گفت: باشه. کی میاد؟

_: الان راه افتاده. تا ده دقیقه دیگه اونجاست. حاضر باش. معطل نکن.

مائده چشمهایش را بست و آرام گفت: چشم. خداحافظ.

فؤاد با ناراحتی پرسید: چی شد؟

_: باید بریم خونه ی عمو.

بعد لب برچید و اضافه کرد: می خواستم بسکت بال بازی کنیم.

_: فردا صبح زود بازی می کنیم.

مائده با لبخند کمرنگی موافقت کرد و مشغول پوشیدن مانتو و چادرش شد. پدرش کمتر از ده دقیقه بعد رسید. مائده تند تند توضیحاتی درباره ی کیک داد و بیرون رفت.

توی خانه هم به سرعت آماده شد و با خانواده به خانه ی عمو رفتند. توی حیاط فرش انداخته بودند و بساط آش به راه بود. خاله منیر با خوشرویی خوشامد گفت و گله کرد که چرا دیر آمده اند. مامان نگاهی سرزنش آمیز به مائده انداخت، اما چیزی نگفت و با ملایمت از خاله منیر عذرخواهی کرد.

بعد از مدتها همه ی خانواده دور هم جمع بودند. عمه ها و مادربزرگ و همه ی بچه ها. مائده نگاهی به نیلوفر انداخت که هروقت فرصتی می کرد، پیش اشکان می نشست و با نگاههای عاشقانه نوازشش می داد. سهیل، پسر عمه ی بزرگش هم که تازه ازدواج کرده بود کنار همسرش نشسته بود. مائده آهی از ته دل کشید. سیمین خواهر سهیل به شانه اش زد و گفت: هی با تو ام.

_: هان؟ چی گفتی؟

_: میگم کجایی این روزا... پیدات نیست.

_: سفارش کیک دارم. سرم شلوغه.

_: چقدر کار می کنی دختر؟

_: من کارمو دوست دارم.

_: باشه قبول. ولی حواست کجاست؟ دنبال چی می گردی؟

_: من؟ من دنبال چیزی نمی گردم.

_: کسی باید بیاد که منتظری؟

_: من منتظر نیستم.

_: پس چته؟ چرا اینجا نیستی؟

_: هستم.

ولی سر بزیر انداخت و در خود فرو رفت. نیلوفر بشقاب آش را جلویش گذاشت و پرسید: خوبی مائده؟

_: خوبم. تو خوبی؟ خوش می گذره؟

_: هی آره... ببین یه روز میخوام بیام پیشت باهم بگردیم یه مدل جدید کیک انتخاب کنیم. می خوام کیک عروسیم تک و خاص باشه.

_: مگه عروسیت نزدیکه؟

_: نه ولی می خوام زودتر انتخاب کنم. کی بیام؟ فردا صبح خوبه؟

_: نه. این دو هفته کار دارم. بعدش بهت میگم.

_: از سر بازم می کنی؟

_: نه نیلو این چه حرفیه؟ واقعاً کار دارم. سفارش کیک دارم.

_: انگار قهری...

_: نه قهر نیستم. باور کن کار دارم.

نیلوفر شانه ای بالا انداخت. برگشت و به پذیرایی اش ادامه داد.  

مائده نگاهی به جمع انداخت. چقدر دلش تنگ بود. نگاهی به ساعت پشت دستش انداخت. هنوز یک ساعت نبود که از فؤاد جدا شده بود. بدجوری عقده ی آن بازی بسکت بال روی دلش مانده بود. خودش را سرزنش می کرد که فؤاد را مجبور کرده است که بازی را برای عصر بگذارد.

ضربه ای به در حیاط خورد. نوید دمپایی را سر پایش انداخت و به طرف در رفت. مائده نگاهی به سهیل انداخت. داشت با زنش شوخی می کرد. هر دو یواشکی خندیدند. مائده سر بزیر انداخت و به زور یک قاشق آش خورد. اما لقمه توی دهانش مانده بود و نمی توانست فرو بدهد.

صدای فؤاد را از پشت سرش شنید. اینقدر جا خورد که لقمه را فرو داد. فؤاد داشت با خاله منیر حرف میزد: ببخشین مزاحم شدم. نمی خواستم بیام تو. اومدم سی دی نوید رو بدم و برم.

_: این چه حرفیه؟ سفره پهنه بیا تو. آش که دوست داری.

_: بله متشکرم.  سلام... سلام.. ببخشین مزاحم جمعتون شدم.

نوید گفت: چقدر تعارف می کنی پسر! بشین دیگه.

فؤاد فرش را دور زد و نقطه ی مقابل مائده نشست. سلام و علیک گرمی با جمع کرد و نگاهش لحظه ای روی مائده ثابت ماند. مائده به سختی نگاهش را از او برگرفت و سربزیر انداخت. نزدیک بود از شوق اشکهایش جاری شوند. حالا مهمانی هیچ کم و کسری نداشت!

نیلوفر کنار مائده و سیمین نشست و گفت: طفلکی مائده. حتماً آش زهرت شد.

مائده با شوق آخرین لقمه را هم خورد و پرسید: زهر؟ چرا؟

سیمین پرسید: منظورت چیه؟

نیلوفر با گوشه ی چشم به فؤاد اشاره کرد و زمزمه کرد: بین خودمون باشه، دوست نوید، خواستگار مائده بوده.

سیمین با چشمهای گشاد شده پرسید: قبول کردی؟

مائده خندید و گفت: نه بابا از پنجره فرار کردم.

_: چکار کردی دیوونه؟

نیلوفر گفت: از طبقه ی سوم فرار کرده! شانس نداریم که! هنوز سر و مر و گنده اینجا نشسته!

_: چرا؟؟؟؟

مائده خوشحال پرسید: چی چرا؟ چرا زنده موندم؟ ببخشید دفعه ی بعدی میمیرم!

_: خب می گفتی نمی خوام!

مائده نگاهی به فؤاد انداخت. چقدر خوشحال بود که آنجاست. دوباره رو به سیمین کرد و گفت: نذاشتن که بگم. هی گفتن شاید ببینیش نظرت عوض شه.

_: تو هم فرار کردی!!

_: آره. عوضش خواستگاری بهم خورد دیگه.

_: زهرمار... پسر به این خوشگلی چه عیبی داشت که بهم زدی؟

مائده دوباره سر برداشت. نگاهش با فؤاد تلاقی کرد. فؤاد لبخند نامحسوسی زد و رو گرداند.

مائده به آرامی سربزیر انداخت و گفت: آره خوشگله... خیلی خوشگله.

_: حالا خیلیم نه... منظورم اینه که ایرادی نداره که ردش کردی.

_: نه ایرادی نداره. من قصد ازدواج ندارم. همین.

سیمین یک پس کله ای به او زد و گفت: خدا عقلیت بده تو این قحطی شوهر، یکی هم که پا پیش میذاره تو رد می کنی.

_: سیمین من فقط هیفده سالمه.

_: پس پاسش کن تو زمین من.

مائده به زحمت لبخندی زد و جوابی نداد.

ظاهراً نظر منیرخانم هم همین بود. یکریز داشت برای عمه از فؤاد تعریف می کرد. حتی گفت که خواستگار مائده هم بوده و قسمت نشده. با تاکید گفت: مائده نپسندید!

انگار این نپسندیدن جزو عیوب برجسته ی مائده بود!

مائده با ناراحتی سربزیر انداختم. صدای زنگ اس ام اسش باعث شد سر بردارد و موبایلش را از توی کیف کوچکش بیرون بکشد.

فؤاد نوشته بود: بیخیال...

سر بلند کرد. سیمین روی صفحه ی موبایل سر کشید و پرسید: دل کیه؟

نیلوفر گفت: حتماً دلبر همکلاسی پارسالش.

مائده نگاهی تشکرآمیز به نیلوفر انداخت و زیر لب گفت: آره...

اس ام اس فؤاد مثل آب سردی خشمش را فرو نشاند. لبخندی زد و گرم صحبت با جمع شد. دیگر مهم نبود که خاله منیر هر لحظه بحث را به طرف فؤاد می گرداند و تبلیغ او را برای عمه، و تبلیغ سیمین را برای فؤاد می کند. سیمین هم که مشخص بود بدش نیامده است.

بالاخره وقتی اشاره هایش مستقیم تر شدند، فؤاد صدایش درآمد و گفت: شمام شلوغش کردین منیرخانم. من قصد ازدواج ندارم. فعلاً می خوام برای فوق بخونم و خونه رو هم دادم اجاره.

مائده خندید و سر بزیر انداخت. قیافه ی مادر و پدر و عالیه که به شدت سعی داشتند، بی تفاوت باشند، دیدنی بود.

هوا کم کم تاریک شد. مهمانی تا ده شب ادامه داشت. مادربزرگ که رفت، بقیه هم کم کم راه افتادند. فؤاد هم رفت. مائده هم سوار ماشین شد. خداحافظی و تعارف و تشکرهای مامان و خاله منیر تمام نمیشد. بالاخره بابا راه افتاد. سر خیابان توقف کرد. بوقی زد و به فؤاد گفت: بیا بالا.

فؤاد با خوشحالی در طرف مائده را باز کرد. چنان سوار شد که مائده تقریباً له شد! مائده هم برای تلافی نیشگون محکمی از پای او گرفت.

فؤاد لبخند دردآلودی زد و به آقای نمازی گفت: مزاحمتون شدم.

_: خواهش می کنم.

مامان با ناراحتی گفت: مائده آبرو برامون نموند. حیف که قول داده بودم حرفی نزنم! میبینی مخفی کاریت چه اوضاع درهم برهمی درست کرد؟ عمه ات پاک باورش شده بود!

مائده با نیش باز گفت: سیمینم همینطور!

عالیه با ناراحتی گفت: هیچ کدوم باور نکردن که بهانه های فؤاد جدی باشه.

فؤاد خندید و گفت: چرا. داشتن نصیحتم می کردن که برای اجاره دادن خونه عجله کردم و نباید خونه ی نو رو اجاره می دادم.

مائده هم با سرخوشی گفت: بعدم که گفتی رهن و اجاره است و قرارداد پنج ساله! وای مرده بودم از خنده!

مامان با ناراحتی گفت: فکر نمی کنم اینقدر بامزه باشه. دلم می خواست بهشون بگم. درست نبود این جوری برای فؤاد لقمه بگیرن! تو چی هستی؟ یه ذره برات مهم نیست؟

فؤاد جدی شد و پرسید: چه لقمه ای لیلی خانم؟ یعنی من اینقدر احمقم که سر دو روز بزنم زیر همه چی؟

مائده لب برچید و گفت: تازه خودتونم می دونین که اگه الان راستشو می گفتین چه قشقرقی میشد! تا صد سال باید جواب میدادین که چرا زودتر بهشون نگفتین. من هنوز می خوام فکر کنم!

فؤاد گفت: منم هنوز تصمیم نگرفتم.

مائده لبخند تفاهم آمیزی به او زد و گفت: تازه کلی بهمون خوش گذشت!

فؤاد تبسمی کرد، اما از ترس لیلی خانم تایید نکرد!

آقای نمازی سری تکان داد و گفت: خودشونم نمی فهمن حرف حسابشون چیه!

 

 

مائده لباس عوض کرد و آماده شد بخوابد، اما خوابش نمیبرد. جلوی کامپیوتر نشست. سری به وبلاگهای دوستانش زد. مسنجر را باز کرد. فؤاد آنلاین بود.

مائده نوشت: سلام

_: به سلاملیکم! چه عجب شما آنلاینین؟ کوچولو دیروقته برو بگیر بخواب!

_: خوابم نمیبره.

_: قصه بگم برات؟

_: می دونی فؤاد می خوام یه اعترافی بکنم.

_: اهم اهم... بنده کشیش محلی سراپا گوش، نخیر چشم، آماده ی خواندن اعترافات شما هستم!

_: خیلی لوسی!

_: این اعترافت بود حالا؟

_: نه... امشب خیلی بهم خوش گذشت.

_: به منم خوش گذشت.

_: چی شد که اومدی؟

_: قبل از سین جیم بگو اعترافت چی بود؟

_: تا نیومده بودی خیلی جات خالی بود. به سهیل و زنش غبطه می خوردم.

_: آخی نکشی منو! نه این که وقتی اومدم دائم سرمون تو گوش هم بود و داشتیم گپ می زدیم، از اون لحاظ!

_: زهرمار! تو لیاقت ابراز محبت نداری!

_: ببین یه پست تو وبلاگت هست لازمه که الان برات کپیش کنم!

_: لازم نیست. خودم یادمه چی نوشتم. حالا نگفتی چرا اومدی؟

_: اومدم ببینم دختر عمه ات چه شکلیه!

_: تو واقعاً محبت داری!

_: می دونم!

_: راستی کیک رو چکار کردی؟ اگه سوزنده باشیش، پوست از سرت می کنم!

_: نخیر. وقتی شماطه ی فر زنگ زد درش آوردم. نیم ساعت بعدش یادم اومد که باید توش کارد فرو می کردم ببینم پخته یا نه. ولی دیگه امکانش نبود. چون رسیدم دم خونه ی نوید اینا.

_: کرم هم روش دادی؟

_: نه. شام که آش خوردم . کیک رو گذاشتم تو یخچال. الانم دارم بیهوش میشم. دیشب هیچی نخوابیدم. فردا صبحم کلاس دارم. مرخصیم تموم شده.

_: برو بخواب. شب بخیر.

_: شب بخیر. تو هم خیلی بیدار نمون. صبح نمیکشی این همه کار کنی.

_: باشه...

معرفی کتاب + بازی

سلاممممم

خوبین؟ با یه پست وسط هفته اومدم. چون ربطی به قصه نداشت، گفتم جدا بذارم.

اول اولش که اعیاد شعبانیه پیشاپیش بسیار مبارک باشه براتون 


بعدم این روزا کتاب ملیونر زاغه نشین نوشته ی ویکاس سوارپ رو خوندم. شاید خیلیا خونده باشن یا فیلمشو دیده باشن. این کتاب کلی جایزه گرفته. فیلمشم هشت تا اسکار گرفته. ولی طبق معمول به نظر منتقدان کتابش از فیلمش جالبتره. منم که مشخصه کلاً کتاب دوست دارم و اصلاً دنبال فیلمش نگشتم.

کتاب من ترجمه ی مهدی غبرائی و مصطفی اسلامیه است که بسیار ترجمه ی روون و خوبی بود. 

خلاصه ی داستان اینه: رام محمد توماس که پسر هجده ساله ی یتیم فقیرو درس نخوانده ایست، در یک مسابقه ی تلویزیونی به هر دوازده سؤال پاسخ صحیح میده و یک میلیارد روپیه برنده میشه.

چطور ممکنه؟ آیا تقلّب کرده؟

خودش می گوید فقط شانس آورده.

و برای توضیح این که هر جواب را کی و کجا یاد گرفته، مجبور میشه که تمام زندگیش را برای وکیلش تعریف کند.


داستان به طرز غریبی دردناکه. روایت از زندگی زیر خط فقر هندیهایی که به معنای واقعی هیچ ندارن.

ولی بسیار شیرین و منسجم روایت شده و سعی نکرده بی دلیل اشک خواننده رو دربیاره. من که واقعاً تا نخوندم زمین نذاشتم! یه شب تا صبح طول کشید.

کتاب 348 صفحه است. انتشارات کتابسرای نیک. چاپ 1388 و قیمت هفت هزار تومن.

البته هرکسی سلیقه ای داره. امیدوارم اگر خریدین از خوندنش لذت ببرین.


و اما بازی... چند جا دیدم خوشم اومد. سوسک سیاه و مادر بچه ها هم بازی کردن دیگه تصمیم جدی گرفتم منم بازی کنم. شما هم بازی کنین. جالبه! می تونین شخصیت بنده رو از روی عکس دسکتاپم تفسیر کنین! عکس دسکتاپ اینجاست. از آنجایی که بنده خیلی باسواد میباشم هرچی کشتی گرفتم نتونستم مثل دوستان عکس رو این وسط راست و ریست کنم و بذارم. خلاصه روش کلیک کنین باز بشه. این عکس رو تو نت پیدا کردم و به خودم گفتم این عکس منه وقتی یه روزی به سلامتی اینقدر لاغر شدم

بگو الهی آمین! همچین از ته دل!


خوشحال باشین و سلامت. انشاالله شنبه با قسمت بعدی قصه میام. دارم می نویسم.


بعداً نوشت: چرا گودر با من قهر کرده آیا؟ هیچ جا آپ کردن منو نشون نمیده.

بعدتر بعداً نوشت: رو فال حافظ تو لینکای روزانه کلیک کردین؟ اسپیکرتون رو روشن کنین اینقدر قشنگ شعر می خونه براتون!