ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (10)

سلام سلام دوستان عزیزم

عیدتون مبارک
ببخشید این قسمت کوتاهه از دیشب تا حالا دچار این ویروس تابستانه شدم و گلاب به روتون حالم خوش نیست. اینا رو از قبل نوشته بودم میذارم. انشاالله وسط هفته بهتر که شدم بقیشو میذارم.

روزهای بعد به کار و کار می گذشت. مائده هیچ وقت سفارش به این سنگینی را قبول نکرده بود و حالا مجبور بود بی وقفه کار کند. البته فؤاد هروقت کلاس نداشت، تا می توانست کمکش می کرد. مائده هم در مقابل ترجمه هایش را ویرایش می کرد و کمک می کرد تا هرچه بیشتر کارش پیش برود. البته از بسکت بال اول صبح هم غافل نمیشدند. فؤاد خیلی ورزشکار بود و مائده را هم مجبور به همراهی می کرد. هرچند نیاز به اجبار هم نبود. خوش می گذشت.

روز عروسی تا آخرین ساعتها مشغول تزئین کیک بود. خیاط هم چون دیر سفارش داده بودند تا ظهر همان روز لباس را تحویل نداد.

فائزه نگران بود و مدام تلفن میزد. بالاخره سر ظهر بود که فؤاد تا لباس را تحویل بگیرد. مائده هم آخرین تزئینات کیک را کرد و آخرین کیک را توی یخچال گذاشت. می دانست که فرصتی ندارد که به خانه برود. لباس اضافه و حوله آورده بود. رفت بالا دوش گرفت و برگشت. فؤاد هم با لباسش رسید.

فائزه بازهم تلفن زد و پرسید: می تونی با من بیای آرایشگاه؟

_: تنها هستی؟

_: نه دو تا از دوستام هستن. ولی می خواستم تو هم باشی.

_: میشه نیام؟ خیلی خسته ام. اگه بشه می خوام نیم ساعت دراز بکشم.

_: وای عزیزم! خیلی اذیتت کردم. برو بخواب من دیگه زنگ نمی زنم.

_: متشکرم.

خسته قطع کرد. فؤاد پرسید: چی شده؟

_: میگه بیا باهامون آرایشگاه، ولی نمی تونم.

_: پس برای آرایش خودت چکار می کنی؟

_: خودم یه کاریش می کنم. ولی الان باید بخوابم.

_: بخواب. منم به این ترجمه برسم، بلکه چند صفحه ی آخرش رو تموم کنم.

 

بالش و ملحفه را از وسط هال برداشت و بالا رفت. توی یکی از اتاقها دراز کشید. اینقدر خسته بود که بلافاصله خوابش برد. ولی نیم ساعت بعد از جا پرید. موهای نمدارش را با بیگودی پیچید و تند تند مشغول آرایش کردن و آماده شدن شد. لباسش مثل پرنسس های تو کارتونهای کودکی اش بود. لبخندی بر لبش نشست. صورتش هم مخصوصاً با رژ لب سرخی که زده بود، به آنها شبیه بود. گوشواره هایش را به زحمت آویخت. بیگودیها را یکی یکی باز کرد و موهایش را با سشوار حالت داد. کمی از قسمت جلوی موهایش را که توی صورتش می ریخت، عقب برد و با کلیپس بست. بقیه را حلقه حلقه دورش ریخت، به اضافه یک حلقه که کنار صورتش رها کرد. بالاخره با رضایت توی آینه نگاه کرد. خوب شده بود.

لباس عوض کرد و خرامان از پله ها پایین رفت. فؤاد عصبانی با آخرین صفحاتش کشتی می گرفت. به موهایش چنگ زده بود و با حرص به دنبال معنی یک لغت می گشت. زیر لب می غرید: دیر شد دیر شد. زود باش!

ناگهان سر برداشت و حیرتزده به مائده نگاه کرد. لغت و ترجمه و اینکاها به کلی فراموشش شد.

مائده با لبخندی رضایتمند از پله ها پایین آمد و پرسید: تو نمی خوای حاضر شی؟

فؤاد چند لحظه ای به دنبال کلمات گشت. بالاخره گفت: چرا... باید برم. این صفحه ی آخرشه...

نیم نگاهی به مانیتور انداخت و دوباره چشم به مائده دوخت. مائده دامن تافته ی بلندش را جمع کرد و نگاهی توی آشپزخانه انداخت. پرسید: بالاخره چی شد؟ کیک و دلمه ها رو باید خودمون ببریم؟

فؤاد برخاست ولی جواب نداد.

_: فؤاد خوبی؟

_: هان؟ آره. تو چی گفتی؟

_: پرسیدم کیک و دلمه ها رو کی می بره؟

_: پسرخاله ی حمید با دوستش میان با وانت می برن.

_: سفارشایی که گفتم به آشپز کردی؟

_: آره باهاش حرف زدم. خودمم میرم تو آشپزخونه.

بعد در حالی که به طرف راه پله می رفت، گفت: میرم حاضر شم.

پشت کامپیوتر نشست. فؤاد کلمه ای را توی دیکشنری آنلاین سرچ کرده و رفته بود. مائده کتاب را باز کرد. این روزها زبانش هم بهتر شده بود. با کمک دیکشنری آخرین خطها را هم ترجمه کرد.

صدای زنگ در بلند شد. فؤاد در حالی که دستپاچه دکمه های پیراهنش را می بست از پله ها پایین دوید و گفت: تو برو بالا.

مائده دامن کشان پله ها را بالا رفت. فؤاد کیک و دلمه ها را تحویل داد و برگشت بالا. مائده توی پاگرد لب نرده نشست و گفت: ترجمه ات تموم شد. ویرایشم کردم. می مونه یه ویرایش نهایی که فردا پس فردا می کنم.

فؤاد که با عجله می رفت، مکثی کرد. لحظه ای ایستاد و لبخند زد. دست زیر موهای مائده برد و خم شد گردنش را بوسید. آرام گفت: متشکرم.

بعد به سرعت بالا رفت و در همان حال پرسید: تو دیگه کاری نداری؟ بریم؟

_: من نه. ولی تو که حاضر نشدی.

_: دو دقه دیگه آماده ام. کراوات بلدی گره بزنی؟

_: آره. بچگیم خوشم میومد گره بزنم. بابام یادم داد.

بعد هم برخاست و آرام بالا رفت. فؤاد هنوز داشت پیراهنش را مرتب می کرد. مائده یقه اش را صاف کرد و گفت: تو چه جور پسری هستی که بلد نیستی کراوات گره بزنی؟

_: بلدم. ولی یک پسر لوس هستم که خوشم میاد تو برام گره بزنی!

مائده خندید و با دقت مشغول شد. فؤاد هم ساعدهایش را روی شانه های او گذاشت و با تفریح به او چشم دوخت.

_: اه نکن فؤاد. میزنم خرابش می کنم. چروک بشه اتو نداریم.

_: یعنی که چی رو جهازت اتو نبوده؟ میرم میذارمت خونه ی بابات. تا اتو نخری حق نداری برگردی.

_: اه؟ اینجوریه؟ من اصلاً نمی خوام برگردم. زود باش. کتتو می پوشی یا باید تنت کنم؟

_: لوس هستم. ولی نه دیگه اینقدر!

کتش را پوشید. دستی به موهای ژل زده ی کوتاه و مجعدش زد. پرسید: خوبم؟

_: عالی! اگه تو خیابون می دیدم عاشقت می شدم.

_: حالا چی؟

_: نه حالا میدونم چه هیولایی زیر این چهره ی موجهه!

فؤاد غش غش خندید و گفت: تو واقعاً اعتماد بنفس منو بالا می بری!

مائده خندید. یک شنل روی لباسش پوشید و روسری و چادر به سر کرد. پرسید: آژانس می گیری؟

_: بابا گفت میاد دنبالمون. تا بریم پایین رسیده.

بالاخره به سالن رسیدند. مائده با تردید وارد شد. هیچ کس را نمی شناخت. عده ی کمی آمده بودند. خوشبختانه فروغ جون به دادش رسید و با سلام و علیک گرمی او را به اتاق رختکن هدایت کرد. وقتی به سالن برگشت مامان و عالیه هم رسیدند. عالیه همان بدو ورود با یکی از همکلاسیهایش برخورد کرد و با خوشحالی کنارش نشست. مامان هم یک گوشه نشست. مائده هم پیش او نشست و به غریبه هایی که می آمدند و می نشستند چشم دوخت. با بی حوصلگی گفت: کاش نمیومدم. خوابم میاد.

مامان با اخم گفت: یعنی چی کاش نمیومدم؟ عروسی خواهرشوهرته!!

_: می دونم. ولی من که اینا رو نمی شناسم. خیلی هم خسته ام.

_: نباید دلمه ها رو قبول می کردی.

_: تجربه شد. دفعه ی بعد قبول نمی کنم.

صورتش را پوشاند و خمیازه کشید. مامان چپ چپ نگاهش کرد.

یک زن جلو آمد و به مامان گفت: وای لیلی خودتی؟ سلام!

مامان از جا برخاست. با تردید به او نگاه کرد و ناگهان گفت: اوه ففر تویی؟!!! سلام عزیزم!

همدیگر را در آغوش کشیدند. مائده با بی علاقگی به آن دو چشم دوخته بود. خیلی خسته و خواب آلوده بود.

مامان دوست قدیمی اش را معرفی کرد. ففر کلی از زیبایی مائده تعریف کرد ولی مائده اینقدر خسته بود که لبهایش کش نمی آمد که اقلاً لبخندی برای تشکر بزند. هرچه مامان چشم غره می رفت فایده نداشت.

بالاخره هم برخاست و به اتاق رختکن رفت. کنار اتاق یک مبل دو نفره بود که با لباس و مانتو پر شده بود. مائده چند تا از لباسها را کنار زد و نشست. هنوز سرش به پشتی نرسیده بود که خوابش برد. نفهمید چند نفر آمدند و رفتند.

با صدای زنگ اس ام اسش بیدار شد. فؤاد بود. می پرسید درجه ی فر باید چقدر باشد؟

راست نشست و مدتی به گوشی چشم دوخت تا بیدار شد و توانست جواب بدهد. برخاست. آبی به صورتش زد و آرایشش را تجدید کرد. دوباره به سالن برگشت. حالا حسابی شلوغ شده بود. صدای موزیک سالن را پر کرده بود. یک گروه وسط می ر*قصیدند.

مامان همچنان گرم صحبت با دوست قدیمیش بود. عالیه هم با کمک همکلاسیش که از اقوام داماد بود، چند دوست جدید پیدا کرده بود. مائده کمی دور چرخید. فائزه صدایش زد و باهم عکس گرفتند. چند دقیقه کنار فائزه نشست. فائزه در فرصت کمی تند تند فامیلهایش را معرفی می کرد. دخترخاله ها، دختر عمه ها و بقیه...

عده ای هم از اقوام شوهرش را معرفی کرد. مائده سعی می کرد به خاطر بسپرد، ولی واقعاً سخت بود که آن همه اسم و سِمَت را حفظ کند. از قبل فقط خاله فرشته که کوچکترین خاله ی فؤاد بود و او را یک بار خانه ی فروغ جون دیده بود، می شناخت. چند نفری را هم همین خاله فرشته معرفی کرد.

وقت شام فؤاد چندین بار زنگ زد تا بالاخره دلمه ها به سلامت سر میزها رسیدند و همه ی علاقمندان هم کلی تعریف کردند ولی مائده کلی از فروغ جون خواهش کرد که او را معرفی نکنند! وقت کیک بریدن هم همین درخواست را کرد. خیلی خسته بود و دلش می خواست مدتی استراحت کند.

نظرات 46 + ارسال نظر
بادام چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

خاله جون خوب شدین ایشالله ؟
من منتظر ادامه هستما :( دیگه فکر کنم رفت واسه شنبه نه ؟!
وسط هفته که تموم شد ! رسیدیم به آخرش :دی

متشکرم عزیزم. بله خوبم.
دارم می نویسم. ولی این چند روز فکری و جسمی خیلی درگیر بودم و نشد که قسمت بعدی کامل بشه. شاید امروز تمومش کنم بذارم.

رها چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام
منکر این نمی شم که داستاناتون باعث می شه که به وبلاگتون سر می زنم و در واقع نوشته هاتون .
ولی اگه فکر کنین آخرین نظر رو به خاطر نذاشتن بقیه داستان گذاشتم خیلی بدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
می خواستم فقط حالتونو بپرسم . مطمئنم بقیه دوستان هم اول حالتون براشون مهمه

سلام عزیزم
متشکرم از لطفت. نه این فکر رو نکردم. حتی اگر بعضیها هم فقط به خاطر داستان بیان، به طور قطع می دونم که شما جزو اون دسته نیستی و از دوستان صمیمیم محسوب میشی. این جمله رو هم که نوشتم فوری از ذهنم گذشت که منظورت این نبود و نباید اینطور جواب می دادم. ولی چون کامنتای قبلی هرچند صمیمانه، ولی با این مضمون بودن، مال شما رو هم رو روال قبلیا همینطور جواب دادم و رفتم. شرمنده خواب آلود بودم و فکر نمی کردم به جوابا. والا شما که جای خود داری دوست من

مادر سفید برفی چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ق.ظ

خوب بود از حس مائده هم تو اون لحظه می نوشتی خوب کرد فواد بینوا خب دل داره دیگه زنشه

بله. بهتر بود. این چند روز هم از نظر جسمی هم روحی قر و قاطی بودم و قسمت آخر خیلی کم و عجولانه شد. خدا بخواد الان بهترم و می تونم بیشتر رو داستان وقت بذارم.

سوری سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ب.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

اهم اهم مثینکه قرار بود وسط هفته بقیه شو بزاری هااا..
چطوری؟خوب شدی ایشالا؟

خوبم الحمدالله. متشکرم
یه کم این چند روز کارام قاطی پاتی بود حالا دارم می نویسم.

آزاده سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:47 ب.ظ http://azadeh24.blogfa.com/

سلام شاذه جون
خوبه بذار همش دعوا کنن
بفرست برام من دختر خوبی ام فحشت نمیدم
منم لینکت کردم

سلام عزیزم
نه خیلی دیگه!

جدی؟ باش :) آپ که کردم سرم خلوت شد می فرستم
مرسی

رها سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:46 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام !!!
چطورین دوست جون ؟ حالتون خوبه؟
[گل]

سلام رهای عزیزم
متشکرم دوست من. حالم خوب شده. سرم یه کم شلوغ بود. حالا دارم می نویسم.

نسیم سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ

آخ یادم رفت بگم سلام سلام ستاره یه اصطلاح بین دوستام هستش!! که هر وقت به هم می رسیم اینجوری سلام وعلیک میکنیم

چه بامزه!!!

دختر پایتخت سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:52 ب.ظ

ما منتظر بقیش هستیم هیچ جا نمیریم همینجا هستیم
بهتر شدین انشاا...؟میگن علاج این ویروسا بال کبابهپس بقیه داستان رو بدین

تشریف داشته باشین دارم می نویسم!
ممنون. خدا رو شکر خوبم
جدی؟ اون روز اینقدر حالم بد بود که از باقیمونده ی بال کبابا هم حالم بهم می خورد!!!

المیرا سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام
شما از لادن خبر ندارین؟
چرا وب لاگش را حذف کرده؟

سلام
نه متاسفانه هیچ خبری ندارم.

سما سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ

بهتری شاذه جون؟

بله عزیزم. متشکرم. خوبم. تو خوبی؟

منا مامان فینگیل سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://mosaferkocholo.niniweblog.com/

سلام خانمی
خوبی شما
مرسی که به خونه فینگیلی من اومدی
اول فکر کردم باید یه آقا باشی اما خوندم که مادری .چه خوب که با اینجا آشنا شدم حتما سر فرصت میام و داستانهاتون را میخونم

سلام عزیزم
ممنون. شما خوبی؟
خواهش می کنم
آره این اسم ظاهراً شبیه اسامی آقایونه. ولی یه های تانیث داره!
متشکرم دوست من

آزاده سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:39 ق.ظ http://azadeh24.blogfa.com/

سلام
من هر چی به خودم گفتم بذار داستان تموم شه بعد بخون که گوش ندادم الانم باید حرص بخورم که کی تموم میشه
یه مشکلی که داستانت داره (البته به نظر من)اینه که عکس العمل مائده رو بعد از اینکه فواد اونو میبوسه نمینویسی و خیلی عادی ازش میگذری اخه اینا که مثلا همو نمیخوان مثل همه که نیستن بعد هم یکم بذار دعوا کنن چیه انقدر خوبن با هم
میگم داستان دیگه ای نداری که تو لیستت نباشه برا من بفرستی من بخونم

سلام :)

حرص نخور! هوا گرمه. یه بستنی بزن به بدن

متشکرم از توضیحت. سعی می کنم بعد از این بیشتر بهش بپردازم.
این قسمت تا دلت بخواد دعوا داره

یکی دو تا هست چون اصلاً خوب در نیومدن نذاشتم. بفرستم برات فحش میدی بهم

نگین سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:49 ق.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام عزیزم

خواهش میشه

حتما دانلود میکنم و میخونم عزیزمالبته الان که نمیرسمولی حتما و با کمال میل

چرا کتاباتون رو چاپ نمیکنید؟

سلام نگین جون

متشکرم عزیزم

اینجا برای دلم می نویسم. برای دوستام و دنیای دوستانه و دلپذیری که کنار هم داریم. دردسر چاپ و درگیریهاش و فکر پول این خلوص رو خدشه دار می کنه.

سمانه دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام خانوم ، عید شما هم مبارک ، امیدوارم که حالتون زودتر خوب بشه ، خیلی ممنون از این که با این همه مشغله و حال نا مساعد ادامه داستان رو گذاشتین . من همیشه از خوندن داستانهاتون لذت می برم . این یکی هم اینقدر خوشمزه است که مامان خونه رو همش به دردسر می اندازه.

سلام سمانه جان
متشکرم دوست من. سلامت باشی. خدا رو شکر بهترم
خواهش می کنم. لطف و محبت شماست که اشتیاقم رو به نوشتن بیشتر می کنه.
خوشحالم که دوست داری

ملودی دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://melody-writes.persianblog.ir/

سلام به شاذه جون گلم عیدتون هم با تاخیر مبارک بوس بوس بوس بوس .میبینم که مائده هم جینگیلی مستون کرد بالاخره رفت عروسی ولی بیچاره خسته و مونده شد با اون همه کار .فواد هم که بد نگذره یه وقت دیگه وای اینو نوشتی که مامانا دوستاشونو پیدا میکنن معلومه تجربه ی واقعیشو داشتی ها امان از اون روی که مامانا یه دوست قدیمی رو پیدا کنن. من که یه موقع میگم مامانا اینطور مامانا اونطور مامان من لجش میگیره میگه حالا نه که تو خودت دختر چهار ده ساله ای مامان نیستی ولی خداییش هنوز اخلاقم اون مدل مامانم اینا نشده بوسای ابدار برای خودت و فرشته کوچولوها

سلاااااام بر ملودی گلم
متشکرم. بوووووووووووووووووس

بله بالاخره رفت...
نه به فؤادجان اصلاً بد نمی گذره

آی گفتی!! ولی من دارم شبیه مامانا میشم وقتی تو یه مجلس به دخترم میگم ببین این خانم دوست قدیمی منه و به دوستم میگم این دخترمه، خودم خنده ام می گیره! از این که به نظرم خیلی وقت پیش نبوده که مامان من، منو به دوستاشون معرفی می کردن و من فکر می کردم یعنی چه خاطرات مشترکی باهم داشتن؟ چقدر صمیمی بودن؟
حالا می بینم منم و دختر و خاطرات پونزده بیست سال پیش من و هی...

متشکرم عزیزم

لولو دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:28 ق.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااام بر شاذه عزیز..
وای بالاخره "جن عزیز من" تموم شد...خیلی قشنگ بود...
منم یه فردین میخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
این داستان رو وقتی نوشتید که من دانشجوی ترم یک کاردانی بودم! هووووووووووووووووووو...پاییز 83.....جالبه!..

سلاااااااااااااااام بر لیلای مهربون
نوووووووووش جونت

اگه پیدا کردی به منم بده خیلی کارش دارم

چه جالب! این اولین داستانیم هست که تایپ و پی دی اف شد. تازه خودم تایپ نکردم. هنوز دستم روون نبود. رو کاغذ نوشتم و دخترداییم ویرایش و تایپ کرد برام.

miana.bala دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:25 ق.ظ

فدا مدا شاذه جونم، عسیسکم قربونه مرامه داش مشتیو خوش قولت بشم که حتی با این حاله بدت گذاشتی
امیدوارم زودترتر خوب بشی
اینم یه بوسه اوشل که زود خوب بشیو انرژی بگیری و زیاد زیاد بذاری بببببببببببببببببببببببببوووووووووووووووووووسسسسسسس
داسانتم اوشل بود جیگملی ، بابا اینارو میذاری نمیگی دله ما هم آب میشه از این همه عشق؟

سلامت باشی عسیسم

متشکرم بهترم

بوسسسسسسسسسسسسسسسس

میسی عسیسم. ایشالا که قسمت شوما هم بشه

مهستی دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ق.ظ

سلام عزیزم
ایشالله مه خوب میشی
مرسی عزیزم

سلام گلم
متشکرم. بهترم

کیانادخترشهریوری دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ق.ظ http://12shahrivary.persianblog.ir/

الان بهتری عزیزم؟میگم کاش مائده کیک عروسی منم درست کنه

بله خدا رو شکر خوبم. ممنونم
باشه بهش میگم درست کنه

آزاده دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ق.ظ

انشا... که زودی خوب بشین و همیشه سالم باشین

سلامت باشی عزیزم. ممنونم. بهترم.

مادر بچا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:06 ق.ظ http://maleke.blogsky.com/

خیلی بامزه شده ... قلقلک میده

نوش جونتون...
دیروز جات خالی بود خونه مامان اینا...

لولو یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com/

سلااااااااااااااااااااااااام بر شاذه عزیزم
خوبی خانومی؟ ایشالا که خیلی خیلی زود خوب و روبراه شی...هیچ چیزی بالاتر از سلامتی نیست،ایشالا که همیشه تندرست باشی..
دستتون بابت این پست درد نکنه...کم بود ولی قشنگ..مثل همیشه..
راستی راستی راستی...
ولک یه "فردین" نداری به ما بدی آیا؟...جن عزیزم رو بالاخره خوندم..البته هنوز تموم نشده..ولی شاید 10صفحه یش مونده باشه....
خیلی خیلی قشنگه خدائیش...کلی میخندم...
مخصوصا چون از همدان و بهار هم توش نوشتید کلی خاطرات همدان برام مرور میشه...خیلی خیلی ممنون...پاینده باشی عزیزم

سلاااااااااااااااااااااام بر لیلای مهربونم
خوبم. متشکرم. بهتر شدم عزیزم. انشاالله تو هم همیشه سلامت و سر حال باشی گلم

متشکرم عزیزم

هااان (این هان رو با لحن معلمی که عینکشو داره میزون می کنه بخون ) جونم برات بگه لیلاجون که ما اگه فردین مردین تو بساطمون بود که قصه و افسانه نمیشد! خودمون داشتیمش حالشو می بردیم روزا!


خوشحالم که لذت می بری عزیزم

فا یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ

من مطمئن بودم کامنت گذاشتم ولی ظاهرا ثبت نشده
ایشالا تا الان دیگه خوب شدین
من به نظرم میاد لباسش شکل لباسیه که موشا برای سیندرلا دوختن

نه ظاهراً ثبت نشده
بله خدا رو شکر بهترم
ها تقریباً شبیه همونه

مهدیس یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام، مثل همیشه قشنگ بود
ممنون،
امیدوارم حالتون هر چه زودتر خوب بشه...

سلام
متشکرم از لطفت عزیزم
بهترم ممنونم

مهرشین یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

خیلی کم بووووووووووووووددددددددددددد,من بیشتر میخواااااااااااااام

شرمنده. انشاالله دوباره میذارم

نسیم یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:14 ق.ظ

سلام سلام ستاره...!! من هفته قبل مسافرت بودم برای همین الان هر دو قسمت آخر رو باهم خوندم...ببخشین
وای خیلی بامزه داره روابطشون جلو میره.راستی از این به بعد باید یادم باشه با شیکم خالی اینجاها آفتابی نشماز بس که،استاد داستاناتون خوشمزه میباشید(بابا شاه)

سلام سلام عزیزم (من ماهم نه ستاره )

خواهش می کنم عزیزم. همیشه به سیر و گشت...

خیلی ممنونم
خوش باشی همیشه

دختر پایتخت یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

وای ما توقع نداشتیم با این حالتون!!آخی!انشاا... بهتر باشین

سلامت باشی عزیزم. متشکرم. بهترم.

سوری یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://missthinker1992.blogfa.com

ایشالا زود زود خوب شی.اگه شاتوت نخورده بودی و میزاشتی من فداکاری کنم و همه رو خودم بخورم اینجوری نمیشد!
اخییی من خیییلی فواد رو دوست دارم!!(امیدوارم اقای نامزد از این ورا رد نشه!!)

سلامت باشی عزیزم. بهترم خدا رو شکر
ها... دیدی؟ چکاااار بکنم که منم خیلی فداکارم و اصلاً چشم نداشتم ببینم تو همه رو تنهایی بخوری و خدای نکرده دلدرد بشی

چشم آقای حکیم روشن

antonio شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

نه نمیشین فقط گرما میخورین یک کم که من مشکلی نداشتم در این اوقات گرما آنچنان اذیتم نکرده

سرما نخوردم که. تهوع دارم. با گرما بدتر میشه.

یلدا شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ب.ظ http://yaldapaeez.blogsky.com/

عیدت مبارک عزیزم
ایشالا که بهتری عزیزم
مرسی بابت قسمت جدید

بوس بوس ایشالا که زود زود خوب شی

متشکرم عزیزم
سلامت باشی
خواهش می کنم عزیزم

بوس بوس ممنونم

دی ماهـ.ـی خـ.ـانـ.ـوم شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:35 ب.ظ http://deymahi.mihanblog.com

سلام خانومی عیدت مبارک ایشالا به تو و بچه های گلت خوش بگذره

سلام عزیزم. متشکرم از لطفت

آوین شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:38 ب.ظ http://deltange-you.blogfa.com

سلام شاذه جون
عید شما مبارک!!!
امیدوارم زودتر حالتون خوب شه.منتظر ادامه داستان وسط هفته هستیم البته اگه لطف کنی و بذاری

میگم اگه تو عروسی اتفاق های باحال تری می افتاد که مائده و فواد بیشتر با هم برخورد داشتن جالب تر میشد البته از نظر من(شما نویسنده ای من یهو یه خودم گرفتم
)

راستی شاذه جون من وب شما رو به اسم ماه نو توی وبم لینکیدم اشکالی نداره؟؟؟
حتما الان میگی: تو که کار خودتو کردی دیگه پرسیدن داره؟؟؟؟
دیگه مزاحم نشم بای تا های

سلام آوین جون
متشکرم عزیزم. سلامت باشی.
انشاالله میذارم.

بله جالبتر بود. ولی این چند خط رو امروز نوشتم و حالشو نداشتم که بهش بپردازم.

مرسی از لینک. لطف کردی. منم وقتی بتونم دوباره بنشینم پای پی سی لینکت میکنم. با آیپاد نمیتونم.

خواهش میکنم. بای تا های

enm شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ

سلام
مثل همیشه عالی بود
امیدوارم حالت خوب شه
مرسییییییییییییییییییییی

سلام عزیزم
متشکرم دوست من

نگین شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:50 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

عیدتون مبارک شاذه جون
کاش میشد داستانتون رو تا اینجا که پیش رفته داخل یه فایل پی دی اف یا ورد بذارید و بذارید تو وبلاگتون واسه دانلود ...
چون مثلا من که از اول نبودم و نمیتونم زیاد آنلاین بمونم بتونم بخونم

متشکرم نگین جون
داستانا وقتی کامل میشن برای دلنلود میذارم. میتونی از کنار صفحه داستانای قبلی رو دانلود کنی. طبق آراء دوستان آقای رییس و جن عزیز من از بقیه جالبترن.

می تی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:19 ب.ظ http://miti.persianblog.ir

یدونه از این مایده ها به کاش خدا به ما میداد،من هرچی عاشق آشپزی ام ،از شیرنی پزی بدم میاااااد
ایشالا حالتونم زود زود خوب شه
:))))

الهی آمین
سلامت باشی عزیزم

شرلی شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ http://eghlimeyakh.blogfa.com

سلام
عید تون مبارک
انشا... زودتر خوب میشین
من فکر می کردم فواد داره تاریخ آزتک هارو ترجمه می کنه من تاریخ اینکاهارو خیلی دوست دارم کاش می گفت منم یکم کمکش می کردم

سلام شرلی جونم
متشکرم
نه اینکاها بودن. باشه میگم بیاد ازت بپرسه

بامداد شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:19 ب.ظ

عیدددد شما هم مبارک شاذه جونننننن عزیززززم ایشالا زوددددی بهتر شیییییی، انقدر اسم دلمه اومد تو داستان من همش هوس دلمه کردم

متشکرم بامداد جوووونمممم
سلامت باشی
خدا قسمتت کنه

antonio شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:40 ب.ظ http://accuphoto.aminus3.com

سلام اولم ؟؟
برای حالتون یک کار رو من تجربه کردم خوبه ! موقع خواب یک پتویی چیزی بپیچین دور سرتون راه هواهای به دهن و دماغتونو ببندین بهتر میشین انشاءالله !
جالب بود منتظر بقیش در میان هفته هستم! آخرای داستانه به نظرم درسته ؟؟؟

سلام
گمونم نهم باشی
جااان؟ یعنی چی اونوقت؟ خفه شم؟
هیچ اطلاعی ندارم!

لبخند شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:34 ب.ظ http://myhome.loxblog.com

سلاااااااااام شاذه جونم
ایشالا زود خوب میشی، فقط خوب استراحت کن عزیزم

خیلییییییی قشنگ بود، مخصوصا اون قسمتی که مائده کلی خوشگل کرد و فواد اون و دید!( حس قشنگی داشت!)...

( هوراااا، این هفته هم پست وسط هفته داریم!)

مرسیییی شاذه جونم، با اینکه حالت خیلی خوب نبود، ولی داستان و گذاشتی

سلاااااام لبخندجونم

متشکرم عزیزم

ممنون. خوشحالم که دوست داشتی

غوغا شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:53 ب.ظ http://naughty1369.blogsky.com

وای شاذه جونم
ایشالله که زودتر خوب خوب بشی
اگر هم نشد وسط هفته بقیه داستان رو بزاری عیبی نداره خانمی
سلامتیت مهم تره شااااااااااذه جونمممممممممم

سلامت باشی عزیزم
لطف داری گلم

شیوا شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ب.ظ

سلام
دیدی گفتم منتظرم دروغ نگفتم دوست داشتم ادامه ی داستانتو بخونم فقط ای کاش وقت داشتی زودتر آپ می کردی خیلی دوست دارم بدونم ادامش چی میشه!
فکرکنم شیش ماهه به دنیا اومدم از انتظار به شدت بدم میاد ولی از سبک نوشتنت شدید خوشم میاد چیه بیشتررمانارو کتابی مینویسن آدم حالش بدمیشه تااون داستان تموم شه زیادی حرف زدم .تا شنبه!!!

سلام
نگفتم دروغ میگی! متاسفانه حالم خوب نبود بیشتر بذارم
کتابای کامل شده ی کنار وبلاگ همه رو خوندی؟
من یه تئوری دارم که بهش پایبندم. برای قشنگ و سلیس شدن داستان روایت باید کتابی و صحیح باشه و دایالوگها عامیانه.

بادام شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ

آخی خیلی کم بود ! :( تازه داشت بهم میچسبید !
شما هم مریض شدین خاله جون ؟! منم پریروز یهو معده درد و تب و لرز گرفتم، 2 روز نتونستم لب به غذا بزنم ! تو همین فاصله هم 2 کیلو کم کردم ! :دی
ایشالله زودتر خوب شین :*
راستی شما از وبلاگ آسمان آبی (لادن) خبری ندارین ؟! یهو وبلاگش حذف شده !!

شرمنده. اصلا نمیتونستم بشینم. الانم با آیپاد خوابیده دارم جواب میدم.
آخی تو هم؟! منم از دیشب چیزی نخوردم. اگه دو کیلو کم کنم که خوبه


سلامت باشی گلم :*

نه متاسفانه هیچ خبری ندارم

رها شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

عید شما هم مبارک!!
آخی نازی !!!!!
چه خوشگل شده !!! فواد چطور قورتش نداد؟!! بیچاره پسر مردم
خسته نباشی. انشاله زودتر خوب می شی. کمپوت و آبمیوه هم خوب نیست براتون ملاقات میایم بیاریم .
یک سبد زنبق بنفش و نرگس شیراز که وسطش پرنده بهشتی با دست خودم جا سازی کردم تقدیم شاذه جونی

متشکرم رهاجونم

بله خیلی طفلکی فؤاد چه زجری کشید!!!

آخی ناااازی! حتی تصورشم دوست داشتنی و روح بخشه! متشکرم عزیزم

ninna شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:06 ب.ظ

ای وای سلام خوبین؟ شماهم؟ مطمئن شدم تو عروسی همه یه چیز نشسته خوردین :(
(خونه ماکه نبود :پی)

این چقدر میخوابهههه حوابالوووو :دی هوس عروسی کردم. :(( کاش هنوز عروسی دختر عمو بود حداقل :((

سلام!
با آیپاد به حالت افقی بدنیستم. تو خوبی؟
بله هم من هم دختر!
نه من ایده ی بهتری دارم ؛)
 
فعلا امشب برو چراغونی تا بعد...

غزال شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:53 ب.ظ

انشالله حالت بهتر می شه شاذه جون...
ممنون بابت قسمت جدید

سلامت باشی دوست من
خواهش میکنم

سما شنبه 25 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:48 ب.ظ

آخییییی شاذه جون امیدوارم زودتر خوب بشی بتونی امشب تو جشنها شرکت کنی و حسابی خوش بگذرونی

حرکتهای رمانتیک فواد رو دوست دارم این مائده مگه میتونه عاشق این پسر نشه آخه؟

سلامت باشی سما جونم. امیدوارم به تو هم خیلی خوش بگذره

خوشحالم که خوشت میاد. نه بابا نمیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد