ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

بگذار تا بگویم (8)

سلام بر همه ی دوستای خوبم
اینم از قسمت بعدی.  امیدوارم خوشتون بیاد.

مائده گفت: اینجا نگه دار. لوازم کیک رو باید بخریم.

_: تو پیاده شو. منم یه جای پارک پیدا می کنم میام.

_: باشه.

 

مواد اولیه ی کیک هم خریداری شد. مائده با خوشحالی نگاهی به صندوق پر از مواد غذایی انداخت و گفت: فکر کنم تموم شد. بریم خونه. راستی نهار چی می خوری؟

فؤاد که زیر آفتاب تند، چهره درهم کشیده بود و سؤییچ ماشین دستش بود که در را باز کند، متفکرانه گفت: نمی دونم. وقت که نداری. یه چیزی آماده می خریم.

مائده در صندوق را بست و با لحنی شاد گفت: داری بهم توهین می کنی.

فؤاد اخم آلود گفت: جداً؟

و سوار ماشین شد. مائده بعد از این که با دقت اطراف را پائید، در جلو را باز کرد و سوار شد. با ناراحتی گفت: فؤاد همه چی رو باهم قاطی نکن. باشه دندم نرم، لواشکم درست می کنم. نمی تونم که اون همه میوه رو بریزم بیرون! ولی این ربطی به نهار نداره. چی می خوری؟

_: نهار نمی خواد. خریدات که تموم شد. می رسونمت خونتون. به بابات قول دادم مراقب باشم خسته نشی. تو فقط بگو چه جوری لواشک درست کنم، خودم می کنم.

 _: هنوزم قهری.

_: نه قهر نیستم. تو فرض کن متنبه شدم و الان می خوام اشتباهمو جبران کنم.

_: ولی احساست این نیست.

فؤاد با ملایمت گفت: هرچی هست قهر نیستم.

_: این همه خرید رو که نمی تونی تنهایی جا بدی و مرتب کنی. باید خودم باشم. ساعت داره دوازده میشه. یه نهار می خوریم، همه چی رو مرتب می کنیم، بعدش میرم خونه.

فؤاد چند لحظه بدون جواب نگاهش کرد. بعد رو گرداند و دوباره به روبرویش چشم دوخت و گفت: باشه.

_: خب چی می خوری؟

_: فرقی نمی کنه.

_: فؤاد خواهش می کنم. من الان مغزم نمی کشه. یه چیزی انتخاب کن، اگه موادشو نداریم بخریم الان.

_: چیپس پنیر.

_: به خاطر سادگیش میگی؟ حالا... لازم نیست اینقدر...

_: نه بخاطر این که مامانم به قول خودش از این آشغالا هیچوقت نمی پزه گفتم.  البته شاید نظر تو هم همین باشه.

_: من چیپس پنیر دوست دارم. جلوی یه سوپرمارکت نگه دار.

وقتی رسیدند و همه ی مواد را به آشپزخانه منتقل کردند، هر دو از گرما و خستگی هلاک بودند. فؤاد کولر را روشن کرد و سرش را زیر شیر آب سرد ظرفشویی گرفت. وقتی سر بلند کرد نگاهی به مائده انداخت و پرسید: الان می خوای سر به تنم نباشه که تو ظرفشویی این کارو کردم؟

_: نه فقط دارم به این فکر می کنم جلوی کولر سرما نخوری.

فؤاد لپش را کشید و گفت: نگران نباش خانم بزرگ!

بعد کفش و جورابش را درآورد و روی گبه، جلوی کولر دراز کشید. مائده هم چادرش را برداشت، دست و رویی صفا داد و به آشپزخانه برگشت.

فؤاد با چشم بسته نالید: مائده یه دقه بشین. نهار دیر نمیشه.

مائده کنارش نشست  گفت: پاشو یه شربت بخور.

فؤاد با لودگی یک چشمش را باز کرد، بعد ناباورانه چشم دیگرش را باز کرد و نیم خیز شد. روی آرنجش تکیه کرد. نگاهی به سینی که دو لیوان بلور، محتوی شربتی خوشرنگ با یک برگ نعناع تازه و یک برش لیمو ترش بود نگاه کرد.

دوباره خودش را رها کرد و گفت: من یا مردم یا دارم خواب می بینم.

_: خیلی لوسی! پاشو بخور.

_: یخ از کجا آوردی؟

_: دیشب آقاهه که اومده بود برای گارانتی گذاشت که فریزر رو امتحان کنه.

_: چه خوب!

لیوان را برداشت و در حالی که آرام توی دستش می چرخاند، گفت: من این شیش ماهه عادت کنم به تزئینات تو، دیگه عمراً به غذای تزئین نشده لب نمی زنم!

مائده همانطور که سر بزیر با برگ نعناع بازی می کرد، گفت: نمی خوام به بعدش فکر کنم.

فؤاد گفت: بیخیال...

و در همان حال برش لیمو را که به شکل گل درآمده بود برداشت و با پوست توی دهنش گذاشت. دهانش از ترشی و تلخی جمع شد. لیوان شربت را به لب برد و بعد از جرعه ای گفت: ترجیح میدم وارد معقولات نشم. اصلاً ما رو چه به عاقل بودن؟

بقیه ی لیوان را لاجرعه سر کشید و پرسید: من برم سوسیسا رو خورد کنم؟

مائده هم برخاست و گفت: نه فقط پوستشون بگیر. خودم خورد می کنم.

فؤاد گوشی اش را روی اپن آشپزخانه گذاشت و سلکشن محبوبش را گذاشت تا پشت سر هم بخواند. بسته ی سوسیسها را باز کرد. مائده لیوانهای شربت را شست و ماهیتابه را حاضر کرد. قوطی رب گوجه را بیرون آورد. نگاهی به در آن انداخت. فؤاد گرفت و گفت: من بازش می کنم.

نهار را با موزیک شاد و بلند که گهگاه فؤاد هم آن را همراهی می کرد، آماده کردند. فؤاد مهلت نداد بنشینند. همانطور که جلوی اپن ایستاده بود، داغ داغ مشغول خوردن شد. مائده ظرف را به طرف خودش کشید و جیغ جیغ کنان گفت: منم می خوام!

_: عمراً بهت بدم!

ولی خندید و ظرف را به طرفش هل داد. مائده پنیر کش آمده را مثل اسپاگتی دور چنگال پیچید و گفت: وقتایی مامان بابا خونه نباشن، گاهی با عالیه چیپس و پنیر می خوریم.

_: پس تو خونه ی شمام خلافه!

_: خلاف که نه... بابام از شوریش فشارش بالا میره، مامانم چربیش معده شو اذیت می کنه. بدشانسی من این که عالیه هم خیلی دوست نداره. یعنی می خوره. ولی مخصوصاً اگه شام باشه، ترجیح میده مراقب رژیمش باشه و یه غذای سبک می خواد. تنهاییم که مزه نمیده اصلاً.

_: چه آدمای خوبی! عوضش حاضرم هر شب به جای شام شیر با شیرینی یا چیپس و پنیر بخورم!

_:  چه خوب! پس برای شام امشبت شیرینی میذارم که با شیر بخوری.

_: اوه مرسی!

اینقدر با عجله و مسخره بازی خوردند که هنوز دو دقیقه نگذشته، ظرف خالی شد. فؤاد ظرف را زیر شیر گذاشت و آب را باز کرد. با صابون فومی که مائده که کنار شیر گذاشته بود، دستهایش را شست و پرسید: هسته گیر آلبالو داری؟

_: آره. چرا؟

_: برای لواشکا می خوام.

_: هسته گیر نمی خواد.

_: چون باید تنبیه بشم، محکومم که با هسته بخورم؟!

_: آره!

خندید و نگاهش کرد. فؤاد هم متبسّم به او چشم دوخت. از کنارش رد شد و از توی کابینت دو سینی بزرگ و دو تشت پلاستیکی برداشت.

یک سری را به فؤاد داد و گفت: هسته نه، ولی چوب و برگ و آشغالاشونو بگیر. تمیزا رو بریز تو تشت.

فؤاد روی گبّه نشست و با قیافه ی نزاری مشغول پاک کردن شد. مائده هم خندان کنارش نشست و گفت: هرکه طاووس خواهد...

_: من که طاووس نمی خوام. لواشک می خوام.

_: کمتر می خریدی.

_: می خوام زیاد باشه یه مدت داشته باشم.

_: هرجور میلته.

_: خودم درست می کنم یه ذره شم به تو نمیدم!

_: کی خواست؟!

 

در طول مدتی که او به میوه ها می رسید، مائده سبزیهای دلمه اش را پاک کرد.

سلکشن فؤاد تمام شده بود و مائده گوشی خودش را روشن کرد و صدایش را تا آخرین حد بالا برد.

بعد از تمیز شدن میوه ها و سبزیها برای شستنشان به حیاط خلوت پشت آشپزخانه رفتند. فؤاد داشت روی میوه ها آب میریخت که مائده جیغ زد: اینجوری نریز خیسم کردی!!!

فؤاد مشتی آب به طرفش پاشید و پرسید: چه جوری؟

مائده با خنده تلافی کرد. نیم ساعت بعد که میوه ها و سبزیها بالاخره شسته شدند، هر دو سر تا پا خیس بودند! مائده که از بس خندیده بود، نفسش به سختی بالا می آمد، نفس نفس زنان گفت: خدا بگم چکارت کنه فؤاد!!! من چه جوری برم خونه؟ خیییییییس شدم!

فؤاد خندید و گفت: تو که خوبی. هم مانتو داری هم چادر! من چی بگم؟

_: تقصیر خودته.

_: ولی خوش گذشت.

مائده خندید. به اتاق برگشت. زیر باد کولر لرز کرد. دوان دوان از اتاق گذشت و به حیاط جلوی خانه که آفتابگیرتر از حیاط پشتی بود، رفت. فؤاد هم دنبالش دوید. بالاخره وسط حیاط از پشت او را گرفت و با خنده گفت: گرفتمت!

لحظه ای او را به خود فشرد، بعد رهایش کرد. از سه تا پله ی ایوان کم عرض حیاط پایین پرید و توپ بسکت بالی که گوشه ی حیاط بود، برداشت. در حالی که دریبل میزد، پرسید: بسکت بازی می کنی؟

مائده نگاهی به توری که به دیوار حیاط نصب شده بود، انداخت و گفت: آره. اووه تورم داری! اینو دیروز ندیدم.

نگاهی به توپ که بالا و پایین می رفت، انداخت و گفت: بریم بازی.

از پله ها پایین رفت. جلوی سبد ایستاد و سعی کرد توپ را توی تور بیندازد. اما موفق نشد. دوید، توپ را از زیر سبد برداشت و دوباره ایستاد. فؤاد پشت سرش ایستاد. توپ را با ملایمت بین دستهای او میزان کرد و گفت: اینجوری.

توپ بازهم توی سبد نرفت. هردو خندیدند. فؤاد دوید و توپ را برداشت. مائده سعی کرد آن را بگیرد. بازی داغ و پر سر و صدایشان تا یک ساعت ادامه داشت. هر دو کاملاً خشک شده بودند و از بس جیغ زده و خندیده بودند، صدایشان گرفته بود.

مائده نفس نفس زنان خودش را روی پله رها کرد و گفت: وای دیگه نمی تونم.

فؤاد در حالی که پله ها را بالا می رفت، پرسید: موبایل توئه؟

_: وای آره.

به سختی برخاست و تا جلوی اپن دوید. گوشی را برداشت، کمی آب ریخت و در حالی که می نوشید، گفت: مامان سلام.

_: سلام. کجایی تو؟ معلوم هست؟

_: من تو حیاط بودم نشنیدم.

_: ما داریم میریم خونه ی خانم فلاحی استخر. می خوایم وسایل تو رو هم برداریم بیایم دنبالت؟

_: وای نه مامان. به حدّ مرگ دویدم. نمی تونم.

_: چرا اینقدر خودتو خسته می کنی؟ مگه به بابات قول ندادی زیادی کار نکنی؟

_: نه مامان کار نکردم. بسکت بال بازی کردم. الانم خوبم. فقط یه کم خسته ام. همین.

_: رفتی اونجا آشپزی کنی یا بسکت بال؟

_: من خوبم مامان. برنج و لپه رو پاک می کنم میرم خونه.

_: دیر نشه ها.

_: نه.

کلافه به فؤاد نگاه کرد. فؤاد آرام گفت: هستم. می رسونمت.

مامان خداحافظی و قطع کرد. مائده گوشی را روی اپن رها کرد و خواب آلوده گفت: کی حال داره برنج پاک کنه؟

_: بذار فردا. راستی این سبزی و میوه ها دارن حسابی خشک میشن.

_: وای ها. بیارشون تو.

خودش سبزی ها را برداشت و فؤاد میوه ها را آورد. سبزی ها را توی پارچه و کیسه پیچید و توی یخچال گذاشت. فؤاد پرسید: اینا رو چکار کنم؟

مائده بزرگترین قابلمه اش را برداشت و گفت: باید بذاریم بپزن.

فؤاد سبد را توی قابلمه خالی کرد و پرسید: چقدر آب بریزم؟

_: نه آب نریز! والا تا قیام قیامت باید صبر کنی که خشک بشن.

_: یعنی واقعاً تا قیامت طول میکشه؟

مائده خندید و در حالی که گاز را روشن می کرد، گفت: آره.

قابلمه را روی گاز گذاشت. فؤاد گفت: اینجوری که می سوزه.

_: نه زیرش کمه. یواش یواش می پزه و آب میندازه.

_: بعدش چکار کنم؟

_: هیچی خاموشش کن. سرد که شد صافش می کنی.

فؤاد شانه ای بالا انداخت و گفت: باشه. هرچی تو بگی. من می خوام یه سر برم خونه بابا دوش بگیرم و بعدم یه خورده خرت و پرت بخرم. کامپیوترم سفارش دادم، تحویلش بگیرم. تو چکار می کنی؟ میای یا واقعاً می خوای برنج پاک کنی؟

_: برنج رو که باید پاک کنم. میوه هام رو گازن. تا دو ساعت دیگه می تونی بیای دنبالم؟

_: همینقدرا طول می کشه. میام. چیزی نمی خوای بیرون بخرم؟

_: یه ساعت دیواری می خوام.

_: باشه. دیگه؟

_: یادم نمیاد.

_: اگه کاری داشتی زنگ بزن.

_: من شمارتو ندارم.

هر دو خندیدند. فؤاد گفت: من از اونا نیستم که شماره بدم.

_: منم از اونا نیستم که شماره بگیرم!

_: پس بیخیال... کاری نداری؟ خداحافظ.

مائده از خستگی روی گبّه دراز کشید و گفت: ببین کاری داشتم خودت به خودت زنگ بزن.

_: باشه. میگم به نظرم ما فرش و تخت خواب و تشک نمی خوایم. همین گبّه ات کار همه رو می کنه.

_: می دونم. برای همین گفتم کامپیوتر می خوایم! روز اولم برای همین گبّه رو خریدم. چون نرم و پرز بلنده خوشم میاد. با اولین پولی که از آشپزی در آوردم به اضافه کادو تولدام که گفتم همه نقدی بدن خریدم.

_: چو خوب.

گوشی مائده را از روی اپن برداشت. در حالی که شماره ی خودش را میگرفت، غرغر کنان گفت: یه رمز درست حسابیم نداری.

_: اینو که خیلی وقت پیش فهمیدی. می تونستی عَلَمش کنی بگی این دختره نه موبایلش رمز درست حسابی داره نه مدیریت وبلاگش. خوشم نمیاد.

فؤاد خندید. شماره اش را سیو کرد و گفت: نه این که با دلیلهای محکمترمون قانع شدن، مونده بود فقط همینو بگم. بیا عکس خودمو بلوتوث کردم، گذاشتم بک گراند گوشیت تا میرم و برمیگردم دلت تنگ نشه.

_: من عمراً دلم برات تنگ نمیشه.

_: می دونم. ولی بذار تو توهمش بمونم.

بالاخره رفت. مائده هم بعد از رفع خستگی کم کم برخاست. برنج و لپه و کشمش را پاک کرد. برای شام فؤاد شیرینی درست کرد. کمی دور و بر را مرتب کرد تا بالاخره فؤاد برگشت.

ماشین را توی حیاط آورد. علاوه بر کامپیوتر و دم و دستگاهش، ساعت دیواری، یک میز کوچک ساده با دو صندلی هم خریده بود. علاوه بر آن دو بالش و یک ست ملحفه.

میز را کنار هال گذاشت و مشغول باز کردن جعبه ی مانیتور شد. مائده هم کیسه ی بالش ها و ملحفه ها را باز کرد و رو بالشی ها را کشید. فؤاد با شوق و ذوق مشغول راه اندازی کامپیوتر بود.

_: گفته بودم بهش برام ویندوز و چند تا برنامه نصب کنه، رفتم اونجا یه مشت سی دی داده دستم میگه بیا بگیر خودت برو نصب کن، سی دیا رو فردا برام بیار! پسره تنبل! من اگه می خواستم خودم بذارم که این همه سفارش نمی دادم! عوضش حالا تمام برنامه ها شو زیر و رو کردم. بیا ببین چی می خوای برات بذارم.

مائده دسته ی سی دی ها را گرفت و مشغول بررسی شد. فؤاد همان طور که سیمها را سر جایشان وصل می کرد، گفت: برای ای دی اس الم تقاضا دادم. تا چند روز دیگه راه میفته. فعلاً کارت گرفتم.

مائده چند تا از سی دی ها را کنار دست فؤاد گذاشت و گفت: اینا رو می خوام. ضمناً دیگه باید برم. برای شامتم شیرینی گذاشتم.

_: آوو مرسی! پس میام سر راه یه قوطی شیرم بگیرم، حلّه دیگه. راستی این دسته کلید زاپاس خونه است. باشه پیش تو.

_: مرسی.

_: ساعت رو کجا بزنم؟

_: رو ستون اپن، که هم از آشپزخونه دید داشته باشه، هم هال.

_: باشه.

 

فؤاد او را به خانه رساند. مائده از زور خستگی دوشی گرفت و بلافاصله خوابید. صبح روز بعد پدرش که سر کار می رفت، او را به خانه ی فؤاد رساند. مائده در را باز کرد و بی سر و صدا وارد شد. فؤاد وسط هال خواب بود. ولی وقتی مائده از کنارش رد شد، نیم خیز شد و خواب آلود گفت: سلام! زود اومدی.

_: سلام. ساعت هفت و نیمه. منم اومدم سر کارم. ببخشین که مزاحمت شدم.

فؤاد برخاست و گفت: دیشب تا نزدیک صبح مشغول نصب برنامه ها بودم. ترجمه ها رو هم برای خودم ایمیل کرده بودم، دانلود کردم که ادامه شون بدم. سرعت این یکی خیلی خوبه. از مال بابا که خیلی بیشتره.

_: چقدر خوب! املت می خوری؟

_: نیکی و پرسش؟

به طرف دستشویی رفت. زیرپوش رکابی و شلوار جین تنش بود.

مائده به سرعت مشغول شد. صبحانه را حاضر کرد و برنج را خیس کرد. خودش هم صبحانه نخورده بود. این بار سفره انداخت و روی زمین نشستند. فؤاد خواب آلوده گفت: شوخی شوخی انداختنمون تو زندگی. فعلاً که بد نمی گذره.

_: تا وقتی شوخیه نه. چرا بد بگذره؟

فؤاد چند لحظه نگاهش کرد، اما بدون جواب به خوردن ادامه داد. مائده هم چند لقمه ای خورد و برخاست تا به کارهایش برسد. تند تند طول و عرض آشپزخانه را می رفت و برمی گشت و کارهایش را انجام میداد. لپه هایی که شب خیس کرده بود بار گذاشت و آبکش و قابلمه ای برای لواشکها آماده کرد. فؤاد که خورد، سفره را جمع کرد و همه را روی اپن گذاشت. مائده میوه های پخته را توی صافی ریخت و گفت: آقای لواشک پز، بی زحمت اینا رو اینقدر ورز بدین که فقط هسته ها بمونه تو صافی.

فؤاد صافی و قابلمه را جلویش گذاشت و مشغول شد. در حالی که گاهی ناخنکی هم میزد، گفت: این کار که مثل بازی می مونه. کجاش سخته؟

_: صاف کردن این همه میوه زور و بازوی مردونه می خواد. من ندارم.

فؤاد عضلات بازویش را با ژست منقبض کرد. اما بازوی لاغرش آنهم با دستهای لواشکی، بیشتر خنده دار بود تا عضلانی!

مائده خندید و گفت: باشگات به درد نمی خوره. عوضش کن.

فؤاد نگاهی ناامید به بازویش انداخت و پرسید: واقعاً؟!

مائده خندید و به کارهایش ادامه داد.

بالاخره میوه ها صاف شدند و فؤاد قابلمه را آورد. مائده آن را روی گاز گذاشت. داشت نمک و شکر اضافه می کرد، که فؤاد داد زد: نههه! شکر نزن! می خوام ترش باشه.

مائده در حالی که بازهم شکر می ریخت گفت: شیرینش نمی کنم. فقط اینقدر که زهر ترشیش رو بگیره و خوشمزه بشه. خیالت راحت. هنوزم ترشه ترشه!

_: زهر؟ من که توش زهر نریختم. مگه خودت ریخته باشی!

_: آشپز که دو تا شد، لواشک یا شور میشه یا مسموم!

فؤاد خندید. مائده مایه را هم زد و گذاشت تا بجوشد. چند بار چشید و باز نمک و شکر افزود. فؤاد هم با بدبینی کمی چشید. بالاخره تایید کرد: نه واقعاً ترشه!

مائده خندید و گفت: گفتم که!

بعد گردن کج کرد و پرسید: فؤاد میشه این برنج رو صاف کنی؟

فؤاد لپش را کشید و گفت: بدون عشوه که نه!

مائده سرخ شد و سر بزیر انداخت. فؤاد هم دیگ را برداشت و برنج را صاف کرد. مائده زیر لواشک را خاموش کرد و گفت: برای این همه لواشک گمونم باید بری چند متر نایلون بخری پهن کنیم تو پذیرایی و پنکه سقفی رو روشن کنیم روش!

_: فکر خوبیه. چند متر بخرم؟

_: اوووم... بذار ببینم.

_: کم و کسر دیگه ای هم داری بگو.

_: راستی ماشین نبود.

_: نه دیشب که رسوندمت، بردم دادم بابا.

 

فؤاد بعد از گرفتن سفارش خرید بیرون رفت و مائده به کارهایش ادامه داد. تمام دور اجاق گاز لواشک پاشیده بود. غرغرکنان تمیزش کرد. بعد هم سبزیها را خورد کرد. و بالاخره سراغ کامپیوتر رفت. عالی بود! فؤاد همه ی برنامه ها مرتب کرده بود و ویندوز مثل قرقی بالا آمد. تازه رمز هم نداشت. حتی رمز کارت اینترنت را هم سیو کرده بود و مشکلی نبود. مائده لبخندی زد و صفحه ی مدیریت وبلاگش را باز کرد.

نوشت: سلام بر دوستان گرام!

این روزا کم خدمت رسیدیم. یه عالمه کار داشتم. ولی خوش می گذره. آخه وقتی اون همه کار با همکاری دو جانبه و یه عالمه شوخی و بازی و خنده باشه، انرژی آدم ده برابر میشه. همکار محترم رفته خرید و کامپیوتر رو برای من بدون رمز رها کرده! اگر به خودش بود شیش هفت تا رمز می ذاشت که گربه سیاه سر دیوار عمراً به اطلاعات مهمش دسترسی پیدا نکنه! اینجوریه دیگه... برم یه دل سیر وبلاگ بخونم. هوراااا!!!

 

وقتی فؤاد رسید نایلون را باهم شستند و خشک کردند و کف اتاق پذیرایی را هم تمیز کردند و بالاخره لواشکها را روی نایلون ریختند. کمی از مایه به صورت مائده پاشید. فؤاد با انگشت آن را پخش کرد. بعد دستش را لواشکی کرد و روی صورت مائده را آرایش کرد. برایش رژ گونه و رژ لب مالید. مائده با خنده پرسید: معلوم هست چکار داری می کنی؟

_: اصلاً ناراحت نباش. الان تمیزش می کنم.

تا بطرفش خم شد، مائده به سرعت لبهایش را لیسید و گفت: نمی خواد.

فؤاد با خونسردی دوباره روی لبش را لواشک زد و گفت: اینا رو نخور. گفته بودم مال خودمه و بهت نمیدم.

بعد چانه اش را نگه داشت و لواشکهای روی گونه هایش خورد و گونه هایش را بوسید.

_: خیلی خلی فؤاد!

_: اه اه تو که دوباره سهم منو خوردی!!! چند بار بهت بگم اینا مال منن!!

بعد بدون آن که خم به ابرو بیاورد، دوباره سعی کرد که لبهایش را سرخ کند؛ اما مائده به سرعت از دستش فرار کرد. فؤاد انگشتش را لیسید و بلند گفت: بیا بابا. این دفعه بخشیدمت. ولی همیشه اینقدر مهربون نیستم ها!

مائده توی دستشویی در حالی که شتابزده صورتش را می شست، توی آینه نگاه کرد. ضربانش بالا رفته و صورتش گر گرفته بود. دستهایش را لبه ی کابینت دستشویی، ستون بدن کرد و سر به زیر انداخت. نفسش به سختی بالا می آمد. ناراحت نبود. ولی انتظار نداشت. جا خورده بود.

فؤاد در زد و با لحنی عادی پرسید: مائده خوبی؟ بیا بیرون نمی خورمت.

با تردید در را باز کرد. سر به زیر انداخته بود. از یک طرف خجالت می کشید، از یک طرف عذاب وجدان رهایش نمی کرد. با ناراحتی به خود گفت: دیوونه اون شوهرته!

فؤاد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، به آشپزخانه رفت و پرسید: اینا رو با چی پخش کنم؟

مائده بدون حرف به آشپزخانه رفت و لیسک را دستش داد. خودش هم مشغول تمیز کردن دور و بر شد. فؤاد در حالی که سوت میزد و آواز می خواند، مایه را صاف و یکدست کرد.

وقتی با قابلمه ی خالی به آشپزخانه برگشت، مائده نالید: وای فؤاد، بلوزت!!!

_: یا خدا!!! چه همه! اینو چکارش کنم حالا؟!

توی حیاط خلوت سر پا نشست و مشغول شستن لکه ها شد. اما فقط توانست لواشکها را بزداید. با ناراحتی وارد شد و گفت: بلوزم از بین رفت.

مائده که داشت کتری را روی گاز می گذاشت، گفت: درش بیار با آب جوش می شورمش.

_: با آب جوش نمی پزه رنگش ثابت بشه؟

_: خون که نیست، میوه است.

_: تو مطمئنی؟

_: اگه اینقدر دست دست نکنی تا فردا صبح، آره! پاک میشه.

فؤاد دوباره لکه ها را بازرسی کرد و بالاخره گفت: کاش لباس اضافه آورده بودم.

_: فقط روی لکه رو خیس می کنم. از دیروز که بهتره که سر تا خیس بودی.

فؤاد خندید و گفت: باشه. بعدشم بریم بسکت.

_: باشه.

مائده لباس را توی تشت گذاشت و از بالا مستقیم روی لکه آب جوش ریخت. لکه آرام آرام محو شد. فؤاد با ناباوری پرسید: دختر تو جادوگری؟

مائده خندید و گفت: نه فقط کتاب زیاد می خونم.

_: آهان! خیالم راحت شد. نگران بودم دفعه ی بعد که از دستم دلخور بشی به قورباغه تبدیلم کنی!

مائده بلند خندید.

بگذار تا بگویم (7)

سلام سلام سلاممممم


بعد از ظهر شنبه تون به خیر و شادی. خوب هستین؟ منم خوبم!


آبی نوشت: یه توضیح بدم بعد بریم سر قصه. دوستان قدیم که آشنا هستن. خطابم به دوستانیه که تازه آشنا شدیم و خیلیم لطف دارن. داستان رو دوست دارین و دائم می خواین که بیشتر بنویسم و هفته ای دو بار آپ کنم و غیره... شما محبت دارین. اما باور کنین امکانش نیست. من در درجه ی اول یه همسر و یه مادرم. رسیدگی به خونه و زندگی و سه تا بچه اینقدر وقتگیر هست که باور کنید نمی تونم بیشتر از این بنویسم. قصه نوشتن که فقط تایپ کردن نیست. باید ذهن آزادی باشه که قصه رو اول بپردازم و بعد هم فرصتی که بنویسم. حتی اگر برای یه ساعت یه بچه رو نگه داشته باشین می تونین تصور کنین یه مادر چقدر وقت و ذهن آزاد داره تا به سرگرمیهای مورد علاقه اش برسه!


بنفش نوشت: این لواشکای آخر پست هم داستان دارن. اگه غرغرامو در قالب مائده و فؤاد، سر آنتونیو (خواهرزادم) خالی نمی کردم خفه می شدم. امسال با بچه هام مجبورم کردن لواشک بپزم! منم که مادر و خاله ی مهربااااااان!!! نمیشد لواشک بپزم غر نزنم کهههه! نه میشد واقعاً؟؟؟


روز بعد فائزه هم آمد و یکی دو ساعتی بود. البته کاری نداشتند. نشستند سه تایی با عالیه و مائده گپ زدند و چای و شیرینی خوردند.

بعد فروغ جون تلفن زد. مائده گوشی را برداشت. فروغ جون بعد از سلام علیک و حال احوال گرمش پرسید: فائزه اونجاست؟

_: بله گوشی رو بدم بهش؟

_: نه می خواستم خیاطش زنگ زده، گفت اگر وقت داره بره برای پرو. چون بهش گفتم فائزه امروز کار داره. حالا در چه حالین؟

مائده خنده ای کرد و گفت: نه کاری نداریم. همه چی مرتبه. الان بهش میگم.

_: باشه. اون وقت ببین... خودتم وقت داری باهاش بری؟

_: من برم؟ برای چی؟

_: با خیاط حرف زدم. قرار شد برای تو هم لباس بدوزه. بهتره زودتر بری مدل رو انتخاب کنی.

_: برای من؟!

_: خب آره. برای عروسی فائزه. هرچی دوست داری انتخاب کن. خرجش با من.

_: ولی آخه...

_: ولی و اما نداریم. امروز می تونی بری؟

_: الان که کاری ندارم.

_: پس من زنگ می زنم بهش میگم هر دوتون میرین.

_: ممنون.

_: خواهش می کنم.

 

مائده گوشی را گذاشت و حیرتزده به روبرو خیره شد. عالیه پرسید: چی شد؟ چه خبره؟

_: فروغ جون میگه با فائزه برم پیش خیاطش.

فائزه گفت: آخ جووون! الان زنگ می زنم فؤاد ماشین بابا رو برداره بیاد دنبالمون باهم بریم.

_: مامانت گفت منم لباس سفارش بدم.

_: این که عالیه!

_: آره... ولی مثلاً قراره کسی ندونه که من عروستونم. چه اهمیتی داره چی بپوشم؟

_: خنگ!!! خودمون که می دونیم. پاشو تنبلی نکن.

مائده پوزخندی زد و برخاست. از عالیه پرسید: عالیه تو هم میای؟ من واقعاً هیچ ایده ای ندارم. می خواستم همون کت دامن پسته ایم رو بپوشم.

_: کت دامن چلّه ی تابستون؟؟؟ حال داری به خدا! باشه خودم میام یه مدل شیک برات پیدا می کنم.

فؤاد بعد از نیم ساعت رسید. وقتی از در بیرون آمدند، فائزه گفت: مائده تو جلو بشین.

مائده با دلخوری لب برچید و گفت: قرار بود مخفی باشه مثلاً!

بعد هم تند ماشین را دور زد و پشت سر فؤاد سوار شد. همانطور اخم آلود سلام کرد. فؤاد توی آینه نگاهش کرد. ادایش را درآورد؛ لب برچید و طلبکار جواب سلامش را داد.

مائده خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت. فائزه و عالیه در حال حرف زدن سوار شدند و سلام و علیکی عادی با فؤاد کردند. فؤاد راه افتاد و پرسید: خونه ی سمیراخانم؟

فائزه گفت: آره.

بعد رو به عقب کرد و به مائده گفت: مدل انتخاب کن، بعد باهم میریم پارچه می خریم.

_: باشه.

فؤاد پرسید: همه چی جمع شد؟

فائزه گفت: آره بابا. تا من برسم تموم شده بود.

توی آینه به مائده نگاه کرد و پرسید: تو در چه حالی؟

مائده لبخندی زد و گفت: هنوز باورم نمیشه.

فؤاد هم لبخندی زد و دوباره به روبرویش چشم دوخت.

فائزه از مائده پرسید: معمولاً چه جور مدلایی می پسندی؟ تور و یراق دوست داری؟ سنگ دوزی یا حریر و ابریشم؟

مائده سری تکان داد و گفت: نمی دونم. الان هیچ تصوری ندارم.

فؤاد گفت: الان فقط می تونه به این فکر کنه که ترجیح میده کفگیر ملاقه ها به دیوار آویزون باشن یا تو کشو؟ بنشن روی کابینت باشه یا توی کابینت و از این دست مسائل!

توی آینه به مائده نگاه کرد و پرسید: اشتباه می کنم؟

مائده با تبسمی لطیف گفت: نه.

عالیه گفت: ولی بهرحال الان باید به لباست فکر کنی. فروغ جون دارن زحمت می کشن، یه مدل خوب انتخاب کن.

_: خب حالا بذار برسیم. چشم. انتخاب می کنم.

 

فؤاد توی کوچه طویلی پیچید. بعد از گذشتن از چند کوچه پس کوچه، به کوچه ی بن بست پردرختی پیچید و جلوی آخرین خانه نگه داشت.

فائزه پرسید: صبر می کنی تا برگردیم؟

فؤاد نفسش را بیرون داد و پرسید: تا کی؟

_: زیاد طول نمیکشه.

_: باشه. بیشتر از نیم ساعت بشه میرم ها!

_: نه بابا یه پرو داریم و یه انتخاب مدل. چه خبره مگه؟

_: هیچی. بفرمایین.

دخترها پیاده شدند. فائزه زنگ خانه را زد. در کوچک باز شد و مائده نگاهی به راه پله ی کنار حیط انداخت که به طبقه ی بالای خانه ی خیاط می رفت. فائزه و عالیه وارد شدند و مائده هم آهی کشید و بی حوصله به دنبالشان وارد شد. خیلی دلش می خواست به جای خانه ی خیاط، می توانست خانه ی فؤاد را ببیند و برای آشپزخانه نقشه بکشد.

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که مائده پله ها را دو تا یکی پایین آمد. شنگول و سر حال در کنار راننده را باز کرد و نشست. فؤاد که آرنجش را توی قاب پنجره تکیه داده و مچ راستش را روی فرمان گذاشته بود و داشت با موبایلش بازی می کرد، متعجب سر برداشت و نگاهش کرد. مائده نگاهی به عقب انداخت و پرسید: کسی نباشه...

فؤاد پوزخندی زد و گفت: نه بابا این کوچه اینقدر خلوته که همیشه قرارگاه عشّاقه! امروز نمی دونم چرا هیچکس نیست.

مائده خندید و گفت: قرارگاه عشّاق؟!!

بعد مانتویش را تکان داد و گفت: آی پختم! کولرشون خراب بود. اتاقم همچین بزرگ نبود. یه عالمه وسیله و ده پونزده نفر خیس عرق! اوفففف افتضاح بود!

_: ده پونزده نفر؟ معمولاً اینقدر سرش شلوغ نیست.

_: یه ایل اومده بودن برای یه دختر خانم مشنگ لباس نامزدی سفارش بدن. اوضاعی بود! مادرشوهره کنار من وایساده بود. یه شیشه عطر بوگندو هم رو خودش خالی کرده بود. داشتم خفه می شدم.

فؤاد که هنوز مشغول بازی با موبایلش بود، پرسید: بالاخره مدل پیدا کردی یا نه؟

مائده یک کاتالوگ تبلیغاتی پیدا کرد و در حالی که با آن خودش را باد میزد، خندان گفت: بعله! شاگرد خیاطم اندازهامو گرفت و سه سوت زدم بیرون. عالیه داشت گریه میشد.

_: چرا؟ نپسندید؟

_: چرا! خیلیم قشنگ بود. فائزه هم خوشش اومد.

_: پس مشکلش چی بود؟

_: یه مسئله ی کوچولو! مدل انتخابیم تو دومین صفحه ی اولین ژورنالی بود که برداشتم! خیلی باعث آبروریزی بود که همه ی ژورنالاشو نگشتم! خب داشتم خفه میشدم. هیچ تمرکزی هم نداشتم. تمام اون مانکنای بدبخت رو دیگ و ملاقه و تخم مرغ زنی میدیدم!

فؤاد بالاخره موبایل را رها کرد و غش غش خندید. مائده لب برچید و پرسید: مگه چیه خب؟

_: خیلی مضحکی مائده! خیلی!

_: خودتی مضحک!

فؤاد خندان نگاهش کرد. مائده دلخور به چشمهای س.بز تیره ی خندانش که با مژه های پر و مشکی احاطه شده بودند، خیره شد. اما کمی بعد خنده اش گرفت و سر بزیر انداخت.

فؤاد انگشت اشاره اش را زیر چانه ی او برد و در حالی که صورتش را بالا می آورد، پرسید: چرا من نباید خندتو ببینم؟

مائده سرخ شد و لرزید. فؤاد رهایش کرد. از پنجره به بیرون چشم دوخت و غرق فکر انگشتش را به دندان گزید.

چند لحظه بعد نفس عمیقی کشید؛ تصمیم گرفت فضا را عوض کند. کمی روی صندلی ماشین جابجا شد و پرسید: بالاخره چه مدلی انتخاب کردی؟ بلوز شکل پارچ، پایینشم یه کاسه وارونه؟

مائده خندید و گفت: نهههه! بلوزش شکل پارچ نیست که! شکل یه کاسه لبه پهنه! این لبه رو یقه و یه ذره آستین فرض کن. دامنشم که همون کاسه وارونه!

فؤاد به قهقهه خندید و گفت: فوق العاده است!

مائده عکسی را که با موبایلش گرفته بود، نشانش داد و گفت: اینه. عکس گرفتم نشون مامانم بدم.

فؤاد نگاهی به عکس انداخت و گفت: اگر طراح لباس می فهمید ما به لباسش می گیم کاسه، خودشو حلق آویز می کرد!

مائده چشمکی زد و گفت: بهش نمیگیم.

فؤاد خندان سری به تایید تکان داد و پرسید: حالا این دو تا باز دارن دنبال مدل می گردن که نمیان؟

_: نه بابا منتظرن نوبتشون بشه، لباس فائزه رو پرو کنن. وووووی فؤاد کیک!

دستهایش را درهم گره زد و با شوق به فؤاد چشم دوخت. فؤاد لبخندی زد و گفت: عصری باید همه چی رو آماده کنیم. بابات به فروشنده زنگ زد که مامورشونو بفرستن؟

_: آره دیشب زنگ زد. اونم گفت همون فردا عصر زنگ بزنین. آدرسم بابا دقیق نداشت، قرار شد دیگه عصری زنگ بزنه دوباره بگه. خدا کنه زود بیاد.

_: اوهوم.

_: فؤاد خونت کجاست؟

_: تو باغچه!

_: چند تا بچه داری؟

_: بتو چه!

دو تایی غش غش خندیدند. مائده وسط خنده گفت: باید اول می پرسیدم چند تا زن داری؟

_: اینقدرا دیگه از مخ خلاص نیستم! ما همین یکی از سرمون زیادیه.

مائده با سرخوشی گفت: فقط شیش ماهه.

فؤاد که داشت توی داشبورد دنبال چیزی می گشت، جوابی نداد. مائده نفس عمیقی کشید و گفت: ادوکلنت خیلی خوشبوئه.

فؤاد کاغذ مدادی پیدا کرد و گفت: کلاً رو بو حساسی.

_: آره خب... برای آشپزی لازمه.

فؤاد در حالی که کروکی می کشید، تایید کرد: آره خب. لازمه.

بعد مشغول توضیح دادن آدرس شد.  مائده روی کاغذ سر کشید و با خوشحالی گفت: خیلیم راش دور نیست.

_: نه. تاکسی خورشم خوبه.

_: خووووبه! وای چرا اینا نمیان؟ من می خوام برم آشپزخونه رو تماشا کنم.

_: خیال کردی دست از سرت برمیدارن؟ تازه باید بریم پارچه بخریم.

_: وااای... من از خرید رفتن بدممم میاد. نمیشه به جای پارچه فروشی بریم بازار روز اقلکم؟! سیب زمینی پیاز انتخاب کردن خیلی آسونتره.

_: سیب زمینی پیاز تنت می کنی؟ مثل خاله سوسکه نازنازی، کفش و لباس پوست پیازی؟

مائده خندید و گفت: آره. دقیقاً مثل همون. من برم ببینم اینا چرا نمیان.

پیاده شد. کمی بعد برگشت و گفت: واااای مثل فرشته ها شده بود! خیلی لباسش خوشگله!!

_: خب بالاخره میان یا نه؟

_: هنوز داشت پرو می کرد. هنوزم اونجا خیلی گرم بود.

_: اون گروهان لباس نامزدی اومدن بیرون با آژانس رفتن.

_: آره. فائزه بیاااا...

این بار عقب نشست و فکر کرد: از این پسرک موفرفری خوشم میاد.

فؤاد باز لبهایش را جمع کرد و توی آینه ادایش را درآورد. مائده به جلو خم شد و معترضانه گفت: تقصیر من نیست که قیافم مثل دختربچه های دو ساله ی لوسه!

فؤاد دست او را که روی پشتی صندلیش بود، گرفت و گفت: دخترک دو ساله ی لوس، منظوری نداشتم.

مائده نگاهی به دستش انداخت و آرام گفت: برم ببینم اینا چرا نمیان.

فؤاد بو سه ی ملایمی به دستش زد. بعد آن را رها کرد و گفت: برو.

مائده به سرعت از ماشین پیاده شد و چند دقیقه بعد با عالیه و فائزه برگشت. همگی راه افتادند. بازهم توی اولین پارچه فروشی، مائده پارچه را انتخاب کرد. دوباره به طرف خانه ی خیّاط برگشتند. مائده پارچه را تحویل داد و برگشت.

فائزه گفت: ظهر شد. بریم رستورانی جایی نهار بخوریم.

مائده گفت: بریم خونه ی ما. نهارم تقریباً آماده است.

فؤاد گفت: این تعارفم که کلاً اومد نیومد داره. فائزه تو اگه می خوای نهار رستوران رو بخوری می تونی بری بخوری. ولی من حاضرم پول نهار رو بدم ولی مهمون مائده باشم.

فائزه خندید و گفت: بر منکرش لعنت. من گفتم خسته است، مزاحم نشیم.

مائده گفت: نه بابا تقریباً حاضره. زحمتی نیست.

 

باهم وارد شدند. فؤاد نگاهی به جعبه های بسته جلوی در انداخت و پرسید: اسباب کشی دارین به سلامتی؟

مائده با نیش باز گفت: بعله به لطف شما!

عالیه اخمی کرد و اشاره کرد: سنگین باش!

مائده لبهایش را جمع کرد ولی بلافاصله چشمش به فؤاد افتاد و خنده اش گرفت. برای این که عالیه نبیند، به سرعت رد شد و به طرف آشپزخانه رفت. همانطور که می رفت، چادرش را هم برداشت و تا زد.

توی آشپزخانه زیر قابلمه هایش را روشن کرد و روسری اش را باز کرد. دستهایش را شست. از توی یخچال وسایل سالاد را بیرون آورد. مانتویش را درآورد و با روسری و چادر برداشت. بدو به اتاقش رفت و آنها را روی تخت گذاشت؛ نگاه سریعی توی آینه انداخت و موهایش را کمی مرتب کرد و برگشت. یک تیشرت قرمز سفید راه راه با شلوار جین تنش بود.

فؤاد از دم در آشپزخانه پرسید: کمک می خوای؟

با سردرگمی نگاهش کرد. چند لحظه طول کشید تا منظورش را بفهمد. خم شد و در حالی که زیر قابلمه ها را کم می کرد، گفت: نه متشکرم.

اما فؤاد همانطور با بلاتکلیفی ایستاده بود. مائده از توی جایخی یخچال یک ظرف شیرینی بیرون آورد. فائزه آمد و گفت: یه لیوان آب به من میدی؟

بطری آب را از یخچال درآورد و گفت: می خواستم شربت درست کنم.

_: وای نه من رژیم دارم! هیچی نمیخوام.

آب را نوشید و بیرون رفت. فؤاد بطری آب را از روی میز برداشت و لیوانی برای خودش پر کرد. مائده ظرف شیرینی را باز کرد و گفت: تو که رژیم نداری. شیرینی بخور. شربت می خوری برات درست کنم؟

_: نه مرسی همین خوبه.

یک شیرینی برداشت و خورد. مائده مشغول خرد کردن سالاد شد. کاهوها را ریز کف بشقاب ریخت. بعد خیارها را حلقه کرد و به شکل برگ درآورد و با ترتیب خاصی روی کاهوها گذاشت. بعد نوبت به گوجه ها رسید که مثل گل درستشان کرد و بین خیارها گذاشت. بعد از آن هم نوبت به ذرتهای شیرین رسید که به جای پرچم وسط گوجه ها جا می گرفتند. با چنان عشق و دقتی کار می کرد که انگار دارد نقاشی می کند.

فؤاد هم در سکوت به دستهای او و شاهکاری که آماده می کرد چشم دوخته بود. مائده سر بلند کرد و پرسید: به چی فکر می کنی؟

_: به این که اون آشپزخونه حق مسلم توئه!

_: اوه مرسی!

نگاهی به ساعت انداخت. بشقابهای غذا را آماده کرد. فؤاد گفت: بده من می برم.

مائده چند لحظه نگاهش کرد. واقعاً نمی توانست احساسش را بیان کند. فؤاد یک دوست خیلی صمیمی بود. دوستی که هیچ وقت نداشت. حتی با نیلو هم اینقدر احساس راحتی نمی کرد. اما این که فؤاد عشقش و همسرش باشد.... نمی دانست. تصورش برایش مشکل بود.

فؤاد چند لحظه نگاهش را با مهر پاسخ گفت. بعد بشقابها را برداشت و بیرون رفت. عالیه گفت: اوای چرا شما؟ بده من بچینم.

فؤاد برگشت. مائده داشت مربا ظرف می کرد. پرهای به را مثل گل زیبایی توی بشقاب چید و دانه های هل را وسطش گذاشت. بعد هم شیشه ی شور را گذاشت و توی بشقاب دیگری هویج و گل کلم و کرفس شور شده را شکل داد و مرتب کرد.

فؤاد چنگالی توی شیشه فرو برد و یک تکه گل کلم برداشت. درحالی که می خورد پرسید: اینا رو میذاری چهل روز برسن و اینا؟ مامان من یه بار گذاشت خوب شد، ولی یه بار دیگه کپک زد.

_: نه اونجوری احتمال کپک زدنش زیاده کلاً. مثل کنسرو درست می کنم. همه ی موادشو می ریزم تو شیشه، بعد در شیشه ها رو نیم بسته میذارم. بعد شیشه را میذارم تو یه قابلمه و تا گردن شیشه ها رو آب می کنم. خیار یا نخود سبز باشه بیست دقه، ولی هویج و اینا گاهی تا نیم ساعت بجوشه و بعد در شیشه ها رو داغ داغ محکم می کنم که پلمپ بشه و کپک نزنه. فقط بعد از باز شدن میذارم تو یخچال.

فؤاد سری به تایید تکان داد و گفت: خوبه. منم تو قسمت خوردنش مشارکت می کنم.

مائده خندید و مشغول چیدن لیوانها روی میز شد. فؤاد هم بشقاب شور و مربا را سر سفره برد.

مامان و بابا هم رسیدند. مائده مشغول کشیدن نهار شد. سیب زمینی ها سرخ شده ی ته دیگ را با چنان عشقی دور چلو میچید که فؤاد گفت: ای کاش منم یک سیب زمینی بودم!

مائده متعجب ابرویی بالا برد و پرسید: منظور؟

فؤاد یکی از سیبها را برداشت و گفت: اگه به اندازه ی این سیب زمینی به من علاقمند بودی، الان خیلی خوشبخت بودم.

گازی به آن زد و با نگاهی خندان به مائده چشم دوخت. مائده متفکر سر بزیر انداخت و گفت: از ابراز علاقه هایی که هیچی جز لوس بازی پشتشون نیست، متنفرم.

فؤاد جدی گفت: می دونم. ولی علاقه ی تو به آشپزی لوس بازی نیست.

مائده لحظه ای به او خیره شد. بعد دوباره سر بزیر انداخت و به کارش ادامه داد.

 

عصر راننده ی وانت با کاگر رسید. وسایل را بار کردند و به خانه ی فؤاد بردند. فروغ جون و آقای ثقفی و رضا هم آمدند. فروغ جون آینه قرآن آورده بود و اسفند دود می کرد و دعا می خواند.

مائده از شوق سر پا بند نبود. وسایل سنگین را کارگرها سر جایشان گذاشتند و مائده با کمک بقیه خورده ریزها را سر جایشان گذاشت. لیلی خانم هنوز نگران بود که مائده جهازش کامل نیست و حتی یک سرویس چینی برای پذیرایی از مهمان ندارد!

مائده با خنده گفت: ولی مامان جان اینجا محل کار منه.

یک کفگیر تفلون را باز کرد. نگاهی به آن انداخت. فؤاد داشت با دریل دیوار را سوراخ می کرد که آویز کفگیر ملاقه ها را پیچ کند. مائده با خوشی کفگیر را کنار بقیه گذاشت تا کار فؤاد تمام شود.

یکی دو ساعت بعد مامور گارانتی هم آمد و وسایل را باز کرد و از سالم بودنشان مطمئن شد.

بالاخره مامور گارانتی هم رفت. مائده گبه ی یک و نیم در دو متر اتاقش را که به جای فرش آورده بود باز کرد. لیلی خانم با خجالت توضیح داد: مال اتاقشه. هنوز فرصت نکردیم براش فرش بخریم.

فروغ جون با مهربانی دست روی شانه ی او گذاشت و گفت: اینقدر نگران نباش. کمک می کنیم خودشون میرن می خرن. باهم انتخاب کنن بیشتر لذت می برن.

لیلی خانم با پریشانی تایید کرد. آقای ثقفی که گفتگویشان را شنیده بود، گفت: اصلاً هدیه ی نامزدیشونو همینجا نقدی میدیم.

بعد کیف پولش را درآورد و چند چک پول بیرون کشید. آقای نمازی هم گفت: فکر خوبیه.

او هم هدیه را داد. فائزه هم برای این که از قافله عقب نماند، به حمید که تازه رسیده بود اشاره ای کرد. حمید هم با خنده سری تکان داد و کیف پولش را در آورد.

بعد پرسید: پول پیش کیک رو هم بدم؟

فؤاد با اخم گفت: قرار شد هدیه ی عروسیتون باشه. مگه نه مائده؟

مائده با خوشحالی گفت: البته!

حمید گفت: متشکرم. ولی رو که نیست سنگ پای قزوینه. من یه خواهش دیگه هم دارم.

فائزه با ناراحتی گفت: حمید!

حمید لب برچید و گفت: سؤال کردنش که ایراد نداره!

مائده پرسید: چی شده؟

حمید گفت: شما دلمه هم بلدین بپزین؟ دلمه ی بادمجون و گوجه و فلفل؟

مائده شانه ای بالا انداخت و گفت: بله چطور مگه؟

_: آخه من خیلی دوست دارم. بعد با آشپز این سالنی که قراره عروسی رو توش بگیریم صحبت کردیم، گفت دلمه نمی پزه. گفت اگه خواستین خودتون بیارین. بعد فکر کردم به شما سفارش بدم. البته حسابشو تکمیل بکنین.

فائزه تاکید کرد: مائده جون اصلاً اصراری نیست ها! همون کیک به قدر کافی وقتتو می گیره.

مائده سری تکان داد و گفت: مگه نمیگین هنوز دو هفته مونده؟ وسایل من که مرتب شد. دلمه هم می پزم. چقدر می خواین؟

فؤاد گفت: ناقابل! دویست و پنجاه نفر مهمون دارن!

حمید گفت: حالا به قدر مجلس مردونه هم باشه من قبول دارم!

فائزه گفت: اه؟ نه بابا!!

مائده خندید و گفت: حالا مگه کُلّش چقدره؟ غذاهای دیگه هم که هست. حداکثر دویست و پنجاه تا دلمه می خواین.

فؤاد گفت: یه جوری میگه انگار داره در باره ی دویست و پنجاه تا دکمه صحبت می کنه!

_: نه. ولی دست بالا بگیرم، چهار پنج روز برای کیک وقت می خوام، چهار پنج روزم دلمه. موادشم که فردا پس فردا می خرم. دلمه ها رو آماده می کنم میذارم فریزر، دم آخر میذارم تو فر. یا اگه بشه تو خود سالن بذارن تو فر خیلی راحتتره.

حمید با خوشحالی گفت: شمارشو دارم. الان بهش زنگ می زنم.

چند لحظه بعد با شوق گفت: اینم حل شد. گفت بیارین. مشکلی نیست.

کیف پولش را بیرون کشید و گفت: پیش قسطش چقدره تقدیم کنم؟

مائده کاغذ و مداد یادداشتی را که روی اپن گذاشته بود، برداشت و مشغول حساب کردن قیمت مواد اولیه شد.

بقیه دور خانه می چرخیدند. کم کم همه بالا رفتند، تا اتاق خوابها را هم ببینند. برخلاف طبقه ی پایین که سرامیک بودند، اتاقهای بالا با موکت پرز بلند نرمی پوشانده شده بود. همه از خدا خواسته کف یکی از اتاقها نشستند و گرم صحبت درباره ی اتاقها و زندگی و بچه های آینده ی فؤاد و مائده شدند.

مائده چند دقیقه با ناراحتی گوش کرد. بالاخره بی سروصدا بیرون آمد و از پله ها پایین آمد. تو آشپزخانه ایستاده بود و از عصبانیت می لرزید.

فؤاد به دنبالش پایین آمد و وارد آشپزخانه شد. پرسید: چی شده؟

مائده با ناراحتی گفت: هنوز هیچی به هیچی نیست، اتاق دختر کوچیکه رو هم دکور کردن!

کم مانده بود اشکهایش بریزند.

فؤاد با لبخندی امیدبخش جلو آمد و گفت: بیخیال... فقط شیش ماهه.

نگاهی به تراولها که کنار ماکروفر رویهم دسته شده بود، انداخت و گفت: بیا در مورد یه چیز جالبتر فکر کن. مهمترین وسیله ای که ما الان برای خونه احتیاج داریم چیه که با این پولا بخریم؟

مائده نگاهی به پولها و بعد به فؤاد انداخت. عصبانیتش کم کم فرو می نشست و تبسمی شیطنت آمیز جای آن را می گرفت. با صدایی نامطمئن گفت: پی سی پرسرعت... مانیتور بزرگ فلت... کیبورد نرم و خوش دست... مودم... ای دی اس ال!

فؤاد بلند خندید. دستش را بالا آورد و گفت: قربون آدم چیز فهم!

مائده هم با سرخوشی کف دستش را به کف دست او کوبید. فؤاد دستش را محکم گرفت و چند لحظه نگه داشت. بعد گفت: خیلی وقته دنبالشم. کامپیوتر خونه مال همه است. نمیشه بیارمش اینجا. می خواستم بخرم، ولی پولم کم بود. همین الان زنگ می زنم به دوستم برامون جورش کنه.

مائده با ناباوری پرسید: واقعاً؟

_: واقعاً! تو مشخصات خاصی رو در نظر داری؟

دستش را رها کرد. مائده سری به نفی تکان داد و گفت: نه... نمی دونم. هرچقدر پولمون برسه. یعنی خب صفحه ی بزرگ و سرعت خوب و ... برای کامپیوترش همینا... ای دل اس الم که...

_: میگیرم!

مائده با خوشی خندید. فؤاد لپش را کشید و گفت: دیگه قهر نکن کوچولوی دو ساله. باشه؟

_: باشه.

گوشی اش را درآورد و به دوستش زنگ زد. مائده هم خودش را با خورده ریز های زیاد آمده سرگرم کرد و آخرین چیزها را مرتب کرد. آشغالهای وسایل باز شده را یکجا کرد و از در پشتی بیرون گذاشت. جعبه های سالم را هم توی انباری زیر راه پله برد.

 

صبح روز بعد طبق قرار قبلی، فؤاد اول وقت پدرش را سر کارش رساند و دنبال مائده آمد تا برای خرید مواد اولیه بروند. وقتی رسیدند، فؤاد گفت: اینم بازار روز. کاش دیروز چیز بهتری از خدا خواسته بودی!

مائده خندید و گفت: همینم خوبه. فکر می کنم دارم خواب می بینم! خدا کنه آشنایی ما رو باهم نبینه.

_: اگه از آشنا منظورت منیرخانمه که اون الان سر کاره. اگه می خوای زنگ می زنم از مامان می پرسم.

_: نه مهم نیست. بریم.

باهم وارد شدند. مائده با وسواس و دقت مشغول انتخاب مواد اولیه شد. بیشتر خریدش را کرد. محتویات دلمه را هم اعم از گوشت چرخ کرده و برنج و لپه و سبزی و کشمش را خرید. هر بار که دستش سنگین میشد، فؤاد کیسه ها به ماشین می برد و برمیگشت. خیالش از بقیه خرید که راحت شد سراغ بسته های فلفل های رنگی رفت و با شوق و ذوق مشغول شمردن شد. اما ناگهان لبخند بر لبش خشکید. زمزمه کرد: فؤاد، نیلو!!

فؤاد با خونسردی گفت: برو باهاش سلام علیک کن. منم میرم اونطرف تا وقتی که دست به سرش کنی.

مائده آهی کشید. پول فلفلها را حساب کرد و در حالی که چشمش به میوه ها و سبزیجات بود به طرف نیلو و نامزدش راه افتاد. وقتی به آنها رسید، نیلو ناگهان گفت: به! سلام! تو هم که اینجایی!

مائده دستپاچه جواب سلامش را داد. می ترسید نیلوفر ناگهان بگوید که او را با فؤاد دیده است. با نگرانی چشم گرداند. فؤاد با فاصله ی نسبتاً زیادی، در دیدرسش قرار داشت. دوباره رو به نیلو کرد و با بیمیلی جواب کوتاهی به سلام و علیک گرم اشکان داد. هرچی فکر می کرد که نیلو چی در وجود او دیده است که اینطور عاشقش شده است، نمی فهمید!

نیلوفر نگاهی به لیستش انداخت و گفت: اشکان جون تو برو مرغ بگیر تا ما سلام و علیکی بکنم و بیام.

اشکان شانه ای بالا انداخت و به طرف مرغ فروشی رفت. نیلوفر ضربه ی محکمی سر شانه ی او زد و گفت: کجایی دختر؟ معلوم هست؟

_: شما سرتون گرمه. من که همین دوروبرام.

دوباره با نگرانی نگاهی به فؤاد انداخت. داشت چیزی می خرید که مائده از راه دور تشخیص نمی داد که چیست. اهمیتی نداد.

دوباره رو به نیلو کرد که با دلخوری داشت می گفت: اوه اگه بدونی! شب و روز که نداریم. بعد صد سال یه امروز هردومون سرمون خلوت شد، گفتیم یه قراری بذاریم همو ببینیم، اما مامان جونش مثل اجل معلق نازل شده و گفته "دارین میرین بیرون برای منم خرید کنین شب مهمون دارم" ایشششش بدم میاد از بازار روزززز! مامان جونشم فرمودن "فقط بازار روز که تازه باشه"

جمله هایی را که از مادرشوهرش نقل قول می کرد با لحنی پر از نفرت تقلید صدای او را می کرد. مائده با ناراحتی نگاهی به اطراف انداخت و گفت: عوضش همه چی هست. خریدتون زود تموم میشه.

_: نخیر نیست! هرچی می گردم گل کلم ندارن. مامانش بفهمه کلمون کنده است! فکر می کنه بوده و ما نخریدیم. آخخخخ اگه بدونی مائده چی میکشیم!!! هی نگاه کن. بحث شیرین مادرشوهر شد، خواستگار سابقتم که اینجاست.

مائده جا خورد. نگاهی به اطراف انداخت و فؤاد را که کمی نزدیکتر شده بود، دید. فؤاد داشت آلبالو می خرید و یک کیسه ی بزرگ آلو سیاه هم دستش بود. مائده با چشم تخمین زد و نالید: اقلاً پنج کیلو خریده!!!

نیلوفر پرسید: چطور مگه؟ خب حتماً لازم داره.

مائده به سرعت دست و پایش را جمع کرد و گفت: آره لابد لازم داره. نمی دونم. به ما چه. تو خوبی؟ هی ببین شوهرت اومد.

_: آره. به ما سر بزن. می دونی چند وقته نیومدی خونمون؟

_: باشه. حتماً. به عمو اینا سلام برسون.

_: تو هم همینطور.

گویا خریدشان تمام شده بود. مائده اینقدر ایستاد تا دید که از بازار بیرون رفتند. بعد برگشت و به دنبال فؤاد گشت. فؤاد از پشت سرش گفت: خسته نباشین!

مائده تکانی خورد. با ناراحتی چرخید و گفت: ترسیدم!

فؤاد خندید و گفت: ببخشید.

_: چی خریدی تو؟

_: آلو و آلبالو.

_: مامانت سفارش داده؟

_: نه بابا برای لواشک خریدم. من عاشق لواشک خونگیم!

_: فؤاد تو دیوونه شدی؟!!! من کِی لواشک بپزم؟!!!

فؤاد که آشکارا جا خورده بود، گفت: خب... خودم کمک می کنم. اگه نمی تونی میدم مامان بپزه. یه بار بچگیام پخت مزه اش هنوز زیر دندونمه.

_: فکر نکردی چرا دیگه نپخته؟

_: نه چرا؟

مائده که کم مانده بود اشکش بریزد، گفت: آخه لواشک پختن خیلی سخته! نامردیم نکردی! اقلاً ده کیلو میوه خریدی! وای فؤاد!!!

فؤاد با شرمندگی نگاهی به کیسه ها کرد و گفت: خب میدم مامان....

_: مامانت مگه بیکاره؟ ای خدا!! بریم تا تو بقیه بازار رو خالی نکردی تو ماشین.

باهم به طرف ماشین رفتند. قیافه ی مائده اینقدر درهم بود که فؤاد جرأت نمی کرد حرف بزند. ولی وقتی که بالاخره سوار شدند و کمربندش را بست، با لب و لوچه ی آویزان گفت: فقط من بَدَم؟ حمید جان که تا کیک خواستن، بله می پزم. دلمه می خواین؟ چشششم! امری باشه؟ کاری نداره که! به ما که رسید، آسمون تپید. هان؟

مائده که کمی شرمنده شده بود، گفت: خودتم می دونی که به خاطر فائزه قبول کردم.

_: فائزه که خودش گفت نمی خواد دلمه بپزی.

_: من از دلمه پختن خوشم میاد. کار خوشگلیه!

_: بعد لواشک پختن زشته؟

_: میذاشتی بعد از عروسی! اون وقت با میل و رغبت هرچقدر می خواستی برات درست می کردم.

فؤاد با اخم گفت: من نمی دونستم اینقدر سخته. حالام که نمی تونم برم میوه رو پس بدم! گفتم کمک می کنم، خب می کنم. اینقدر دعوا نداره.

مائده سر بزیر انداخت و گفت: معذرت می خوام.

فؤاد آهی کشید و گفت: منم معذرت می خوام.