ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلتنگی (3)

سلام به روی ماه دوستام

اینم یه پست تکمیل. اتفاقاً الهام جان داشت از این طرفا رد میشد. حالا امیدوارم گیرش بندازم فرار نکنه!

با اجازه ی دوستان می خوام برنامه ی نوشتنم رو عوض کنم و بذارم سه شنبه ها. شنبه ها یک کمی سخته. هم اول هفته است و کلی برنامه و هم روز بعد از تعطیلی. روزای تعطیل اصلاً فرصت ندارم بنویسم.

خلاصه این که از این به بعد سه شنبه ها منتظر ادامه ی داستان باشید


ساعت هنوز هشت نشده بود که مریم خانم شروع کرد! اینقدر گفت که هشت و ربع شبنم با مانتو و روسری و کفش، کیف و چادر به دست روی اولین مبل دم در راهرو به انتظار نشسته بود و موبایل بازی می کرد. آقامجید به خاطر خواب آورهایی که دکتر تجویز کرده بود، همان موقع خواب رفت و خانه در سکوت کسالت باری فرو رفته بود. ساعت هشت و بیست دقیقه بود که مریم خانم به امیرعلی تلفن زد که زودتر بیاید. بعد هم یک تلفن دیگر و بالاخره رأس ساعت نه شب امیرعلی وارد شد.

اخم آلود سلامی کرد و یک لیوان آب برای خودش ریخت. مریم خانم گفت: امیرعلی قربونت برم زودتر. شبنم طفلکی یه ساعته آمادست. زیر پاش علف سبز شد تا بیای.

امیرعلی بدون این که به شبنم نگاه کند، گفت: من گفتم ساعت نه میام. حالام خونه ام. میرم یه دوش می گیرم میریم.

+: حالا دوش نگیری نمیشه؟

_: نه مامان نمیشه.

قبل از هر بحث دیگری به حمام رفت. مریم خانم آه بلندی کشید و نشست. با ناراحتی گفت: خیلی معذرت می خوام شبنم جون.

شبنم سرش را از روی گوشی اش برداشت و گفت: خواهش می کنم. عیبی نداره. من که گفتم نمی خوام برم جایی.

+: نه دیگه دلت پوسید تو خونه. تقصیر نداری با یه مشت آدم مریض و بیحال سر کنی.

_: این چه حرفیه؟

بعد هم سرش را پایین انداخت و به بازیش ادامه داد. مریم خانم هم خودش را مشغول کرد تا امیرعلی بالاخره دوش گرفته و اصلاح کرده و لباس پوشیده از حمام آمد.

مریم خانم در حالی که شیفته ی قد و بالای پسرش شده بود، گفت: قربونت برم شب دامادیته این همه سر و پز درست کردی؟

امیرعلی تبسمی کرد و گفت: نه مادر من. اولین شب اسارته. شب شما بخیر.

بعد رو به شبنم گفت: بریم.

شبنم با غیظ نگاهش کرد. پره های بینیش از خشم می لرزید و سرخ شده بود. با ناراحتی گفت: من با شما جایی نمیام. آزاد باشید.

این را گفت و به طرف اتاقش رفت.

مریم خانم در حالی که کم مانده بود اشکش سرازیر شود، گفت: امیرعلی این چه طرز حرف زدنه؟! برو از دلش دربیار. برو دیگه!

امیرعلی ضربه ای به در اتاق زد، اما جوابی نیامد. بی صدا در را باز کرد و قدمی تو گذاشت. شبنم روی تخت نشسته بود و خشمناک به دیوار روبرویش نگاه می کرد. امیرعلی لحظه ای در او دقیق شد. بیشتر ناامید به نظر می آمد تا عصبانی! شبنم آهی کشید ولی هنوز به او نگاه نمی کرد.

امیرعلی نفسی تازه کرد و آرام گفت: معذرت می خوام.

شبنم که به سختی با بغضش مبارزه می کرد، گفت: برو بیرون.

امیرعلی اما جلو آمد. لب تخت، پشت به شبنم نشست و گفت: از این که مجبورم کنن کاری رو انجام بدن و دائم بخوان بهم تفهیم کنن کار درست اینه، متنفرم. اگه مامان فقط بهم گفته بود لطف کن و شبنم رو امشب ببر بیرون، من نه بحثی می کردم نه حرفی داشتم. می رفتیم. ولی این همه اصرار، این همه تکرار، این همه تلفن، دست و پامو می بنده و باعث میشه افسار پاره کنم.

+: ولی من نمی خوام جایی برم. از اولشم گفتم.

_: اگه امشب نریم، یه شب دیگه هم باید این شو اجرا بشه.

+: به مریم خانم میگم که نمی خوام جایی برم.

_: نمی تونی راضیش کنی.

شبنم به پشت سر او نگاه کرد. امیرعلی هم همان موقع برگشت و نگاهش کرد. ته لبخندی در نگاهش نشست. آرام گفت: پاشو بریم. همین یه شب. بعدش یه بهانه جور می کنیم دیگه نمیریم.

+: اگه می تونی یه بهانه جور کنی، خب همین الان این کارو بکن.

_: لج نکن شبنم. من خیلی خسته ام.

گوشیش زنگ کوتاهی زد. آن را از جیب پیراهن آستین کوتاهش درآورد. نگاهی روی صفحه انداخت. چهره درهم کشید و با ناراحتی جواب پیام را نوشت. بعد آهی کشید و گفت: پاشو.

شبنم نمی فهمید در آن صدای خسته چه جاذبه ای نهفته بود که مثل هیپنوتیزم شده ها از جا برخاست و به دنبالش رفت. مریم خانم با شوق بدرقه شان کرد و برایشان شبی خوش را آرزو کرد.

توی ماشین بازهم سکوت بود. بعد از چند دقیقه شبنم با نگرانی پرسید: اگه پلیس بهمون گیر بده چی؟ هیچ مدرکی نداریم که چه نسبتی داریم.

امیرعلی بدون جواب در داشبورد را باز کرد. یک جعبه ی کوچک مقوایی جواهر بیرون آورد. پشت چراغ قرمز چسبش را باز کرد. یک حلقه ی ساده ی نقره بیرون آورد و در انگشت چپش کرد. بعد جعبه را به طرف او گرفت. در حالی که راه میفتاد بدون این که چشم از خیابان برگیرد، گفت: با ظاهر موجه تو، کسی بهمون شک نمی کنه. ولی اینو بکنی دستت بهتره. بدلیه ولی ظاهرش بد نیست.

شبنم نگاهی به انگشتر نگین دار توی جعبه انداخت. خیلی زیبا و خیلی شبیه اصل بود. اگر امیرعلی نگفته بود بدلی است، فکر می کرد اصل است. انگشتر را بیرون آورد و با احتیاط در انگشتش انداخت. نگاهش کرد. تجسم این که واقعی باشد برای لحظاتی نفسش را بند آورد. بعد مثل غریقی که به هوا رسیده باشد، ناگهان نفسی کشید و گفت: قشنگه، ولی خیلی بزرگه. می ترسم بیفته.

_: بهتره دستت باشه. یه جوری نگهش دار. فقط یه ساعت. دستتم بیرون باشه که دیده بشه.

+: سعی می کنم.

و با انگشت شستش زیر انگشتر را ثابت نگه داشت.

بعد دوباره سکوت بود و سکوت. امیرعلی به شدت توی فکر بود و معلوم بود درگیری ذهنی شدیدی دارد و شبنم مدام خود را در دل ملامت می کرد که اینطور مجبور به همراهی او شده است. هم از این که ناراحتش کرده بود، ناراحت بود و هم به شدت احساس تحقیر شدن می کرد.

خیابانها کم کم ناآشنا می شدند. نزدیک یک رستوران خیلی شیک و خیلی سرد و ساکت توقف کرد و پیاده شد. شبنم چند لحظه به آن ویترین بزرگ که با نواری مشکی قاب گرفته بود و دیوارهای سنگ تزئینی خاکستری تیره نگاه کرد. بعد با تردید پیاده شد و به دنبال امیرعلی رفت.

در که باز شد زنگوله ی بالای در ملودی کوتاهی نواخت. شبنم سر بلند کرد و نگاهی به آن انداخت. دلنشین ترین وسیله ی این رستوران شیک به نظرش همان زنگوله بود. علاقه ای به آن صندلی های ناراحت سیاه و میزهای شیشه ای و پایه های نقره ای و سیاه نداشت. هنوز قدمی تو نگذاشته بودند که صدایی گفت: اومد. خودشه. امیرعلی.

امیرعلی دست دور شانه های او انداخت و از بین دندانهای بهم فشرده گفت: می خوام یه فیلم بازی کنم. خواهش می کنم همکاری کن. موضوع حیاتیه.

شبنم با نگاهی نگران زمزمه کرد: باشه.

امیرعلی لبخند عریضی زد و در حالی که او را به طرف میز دوستانش هدایت می کرد: سلام. جمعتونم که جمعه.

سر میز سه دختر و دو پسر با قیافه های فشن و آرایشهای عجیب بودند که برای شبنم چادری با آن صورت شسته رفته، خیلی غیرعادی بودند.

با نگرانی لبهایش را بهم فشرد. نمی دانست باید چه عکس العملی نشان بدهد. امیرعلی حلقه ی دستش به دور شانه ی او را محکمتر کرد و گفت: همسرم شبنم. هم دوره ایهای دانشگاهم اشکان و آرمان که دوقلوئن، نادیا و تینا و شقایق.

شبنم به زحمت تبسمی کرد و سری خم کرد. سعی کرد بگوید "خوشوقتم" اما مطمئن نبود که صدایی از دهانش خارج شده باشد. جمع با خوشرویی او را تحویل گرفتند. اشکان برخاست و خواست با اضافه کردن میزی، آنها را در جمع خود بنشاند. اما امیرعلی گفت: معذرت می خوام. ترجیح میدم دو نفره باشیم.

بعد یک میز گوشه ی سالن انتخاب کرد و پشت به جمع دوستانش نشست. شبنم کنارش نشست و از روی شانه اش با نگرانی نگاهی به آن میز انداخت. امیرعلی گفت: دستتو بیار بالا حلقه ات دیده بشه. می خوام مطمئن بشن.

شبنم دستش را زیر چانه اش زد. طرف چپش رو به جمع بود و حلقه دیده میشد. با ناراحتی گفت: تو برای امشب نقشه کشیده بودی.

_: مجبور بودم. خیلی تحت فشارم. بعداً برات توضیح میدم. خواهش می کنم کمی مهربانتر و خوشحالتر باش.

شبنم چهره درهم کشید و نگاهش را به زیر دوخت. حوصله ی این سیاه بازی را نداشت. امیرعلی با لبخند منو را جلویش گذاشت و بلند پرسید: چی می خوری عزیزم؟

شبنم نگاه گرفته ای به منو انداخت و زمزمه کرد: من از این اسمای عجیب هیچی سر در نمیارم. هرچی می خوای سفارش بده.

امیرعلی باز لبخند زد. هنوز داشت منو را می خواند که نادیا از جا برخاست و به طرف آنها آمد. شبنم سر بلند کرد. نادیا گریه کرده بود! چشمانش سرخ بود و کمی از ریملش ریخته بود. دست شبنم روی میز بود. با نزدیک شدن نادیا، امیرعلی دست شبنم را گرفت و فشرد.

نادیا پیش آمد و گفت: امیرعلی بگو که این یا بازیه.

امیرعلی همانطور که به دست شبنم توی دستش چشم دوخته و با حلقه ی شبنم بازی می کرد، گفت: ولی این یه حقیقته. ما ازدواج کردیم و خیلی هم دوستش دارم.

نادیا با بغض گفت: ولی هیچکس نمی تونه به اندازه ی من دوستت داشته باشه.

دست شبنم توی دست امیرعلی جمع شد. صورتش هم منقبض شده بود. صدایی گوشه ی ذهنش می گفت: حرف بزن. یه چیزی بگو. فکر کن. فکر کن! الان وقت انتقام نیست. نباید ضایعش کنی. همراهش شو. زود باش یه چیزی بگو.

دست امیرعلی را دو دستی گرفت. کلمات از ذهنش می گریختند. لحظات به سرعت می گذشتند. بالاخره از جا برخاست. نفس عمیقی کشید و در حالی که از عصبانیت سرخ شده بود، گفت: مگه شما از دل من خبر داری خانم؟ تحمل رقیب برای هرکسی سخته. اگه یه بار دیگه دور و بر امیرعلی پیدات شد، دودمانتو به باد میدم!

بعد هم دست امیرعلی را کشید و به طرف در رفت. امیرعلی هم در حالی که به دنبالش می رفت، گفت: این یه حقیقته. به نفعته که با خانم من درنیفتی. می تونه پاتو به دادگاه بکشه.

بعد دست در دست هم خارج شدند. توی ماشین که نشستند، امیرعلی با خوشحالی گفت: عالی بود شبنم! ممنونم!

شبنم هم که عصبی شده بود غش غش می خندید و نمی توانست خود را کنترل کند.

امیرعلی به تاریکی کوچه ای که در آن پارک کرده بود، خیره شد و پرسید: نمی خوای آروم بگیری؟

شبنم در حال خنده گفت: می خوام ولی نمی تونم.

کم کم داشت نفس کم می آورد. امیرعلی دست دور شانه هایش انداخت. او را کمی به طرف خود کشید. با دست آزادش سیلی ملایمی به صورت او زد و گفت: هی آروم باش.

شبنم در حال خنده کم کم آرام گرفت و سرش را پایین انداخت. امیرعلی رهایش کرد. کمربندش را بست و راه افتاد. شبنم هم آرام کمربندش را بست و پرسید: چرا می خواستی از سر بازش کنی؟

_: سریش شده بود ناجور. اعصابمو بهم ریخته. شب و روز بهم زنگ می زنه. خدا کنه دست برداره.

+: این دفعه زنگ زد من جواب میدم.

_: کار دنیا عوض شده. به جای این که من ازت حمایت کنم، تو باید مواظب من باشی.

شبنم پوزخندی زد و گفت: من همین تو رو تحمل کنم، از صد تا مزاحم بدتر!

امیرعلی خندید و گفت: دست شما درد نکنه.

شبنم هم خندید و از گوشه ی چشم نگاهش کرد. پلنگ سیاه خشمگینش، هنوز لبخند میزد.

چند لحظه در سکوت گذشت. امیرعلی پرسید: حالا شام چی می خوری؟

+: فرقی نمی کنه. خیلی گشنمه.

_: یه ساندویچی دنج و کوچیک اینجاها سراغ دارم خوراک شام خوردن بدون مزاحمه. بریم که منم خیلی گشنمه.

جایی که میگفت واقعاً دلپذیر و کوچک بود. جلوی مغازه باغچه ی سبز و پر گلی بود، بین باغچه و مغازه هم دو سه تا میز قرار داشت. ساندویچهایشان را سفارش دادند و پشت آخرین میز کنار باغچه نشستند. هوا دلپذیر، باغچه آب خورده و خوشبو و همه چیز عالی بود. شبنم با خود فکر کرد: اینقدر همه چی عالیه که حتی می تونم عاشقش بشم!

امیرعلی نفس عمیقی کشید و لبخند زد. فکر کرد: چقدر چادر بهش میاد!

ولی هر دو در سکوت به اطراف چشم دوختند تا این که ساندویچهایشان آماده شد. شبنم با آرامش کاغذ ساندویچش را عقب زد و خواست گاز بزرگی بزند؛ اما قبل از این که دندان در نان فرو کند، آن را از دهانش بیرون کشید و ناباورانه به خانواده ای که داشتند جلو می آمدند تا پشت میز کناری بنشینند، خیره شد. نفسش بند آمده بود. بعد از چند ثانیه به زحمت گفت: امیرعلی جاتو با من عوض کن.

امیرعلی جرعه ای نوشابه نوشید و چون هیچ خبری از پشت سرش نداشت، پرسید: چرا؟ چی شده؟

شبنم اما سر به زیر انداخت. از جا برخاست. پشت به جمع کنار صندلی امیرعلی ایستاد و آمرانه گفت: برو اون طرف بشین.

امیرعلی نیم نگاهی به او انداخت. با آرامش برخاست و سر جای او نشست. ساندویچش را به دهان برد و با کنجکاوی به خانواده ی نسبتاً پرجمعیتی که هر دو میز بعدی را اشغال کرده بودند چشم دوخت. شبنم با نگرانی گفت: نگاشون نکن.

امیرعلی به شبنم نگاه کرد و گفت: باشه. نمی خوای بگی چی شده؟ آشنان؟

شبنم سری به تأیید پایین آورد. امیرعلی به ساندویچ دست نخورده ی او اشاره کرد و گفت: خب شامتو بخور. تو که خلافی نکردی. فوقش بهشون راستشو میگیم.

شبنم وحشتزده گفت: نه!

_: خیلی خب نمیگیم. شامتو بخور.

شبنم ساندویچ را برداشت؛ ولی باز با نگرانی گفت: منو دیدن. غلط نکنم فهمیدن.

_: چی رو فهمیدن؟ مگه رو پیشونیمون نوشته؟ خیلی ناراحتی حلقه رو دربیار.

شبنم که حلقه را به کلی فراموش کرده بود، با دستپاچگی آن را درآورد و درکیفش گذاشت. امیرعلی هم مال خودش را توی جیب پیراهنش گذاشت و پرسید: خب؟

شبنم گازی به ساندویچش زد و از گوشه ی چشم، پشت سرش را پایید.

امیرعلی با اطمینان گفت: حواسشون به ما نیست. ولی اگر بود هم چه ایرادی داره راستشو بگیم؟ مگه نمیگی آشناتونن؟ مگه نمی دونن تو نرفتی؟ اصلاً می خوای بگیم نامزدیم؟

شبنم وحشتزده گفت: نه هیچی نمیگیم.

امیرعلی به پشتی صندلی تکیه داد. جرعه ی بزرگی نوشابه نوشید و متفکرانه به میز کناری نگاه کرد. شبنم دوباره ملتمسانه گفت: نگاشون نکن.

امیرعلی با بی حوصلگی نگاهش را از آنها گرفت و به شبنم چشم دوخت. پرسید: چرا نمیگی چه خبره؟

شبنم عصبی زمزمه کرد: الان که نمیشه.

بعد گاز بزرگی به ساندویچش زد و سعی کرد به زحمت آن را فرو بدهد. امیرعلی که ساندویچش را تمام کرده بود، آرنجهایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. شبنم هم تا حد امکان از میز پشت سرش فاصله گرفته بود و جلو آمده بود. اینطوری صورتهایشان فقط بیست سانتیمتر فاصله داشت. امیرعلی مستقیم توی چشمهای او نگاه کرد و گفت: هیچ اتفاقی نمیفته. هرکار بگی می کنم. یکی بهت بدهکارم. فقط بگو چی بگم؟

شبنم التماس کرد: هیچی نگو.

امیرعلی نفسش را با حرص بیرون داد و دوباره از روی شانه ی شبنم نگاهی به میز کناری انداخت. یک مادر و پدر و دو دختر و دو پسر و یک بچه ی کوچک و احتمالاً آخری هم دامادشان بود.

باز به شبنم چشم دوخت و گفت: شامتو بخور میریم. به نظر نمیاد تو رو دیده باشن. به روی خودت نیار.

+: نمیشه بریم. باید از جلوشون رد شیم.

_: می تونیم از این طرف بریم تو کوچه کناری دور بزنیم، بیاییم اون طرف سوار ماشین بشیم.

+: اگه این کوچه به خیابون راه نداشته باشه چی؟

_: راه داره. ولی یه کمی طولانیه. اهل پیاده روی هستی؟

+: من الان از هر راه گریزی استقبال می کنم.

_: پس بخور انرژی داشته باشی.

شبنم به سختی خندید و کمی دیگر از ساندویچ و نوشابه اش را خورد. بعد از جا برخاست و گفت: من دیگه سیر شدم بریم.

امیرعلی برخاست و آرام به طرف کوچه ی کناری راه افتادند؛ هرچند که شبنم خیلی دلش می خواست بدود! هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودند که بچه ی کوچک خانواده ی کناری داد زد: مامان شبنم اینا رفتن!

شبنم با دو دست صورتش را پوشاند و با قدمهای سریع به طرف کوچه رفت. امیرعلی هم خودش را به او رساند و گفت: خب چیزی که نگفتن. ولشون کن.

+: نه می خواستی یه چیزیم بگن!!

_: آخه بگو چته؟

+: دنبالمون نیومدن؟

_: نه واسه چی بیان؟ می خوان تو کوچه خلوت گیرمون بیارن خفتمون کنن؟!

+: نهههه اونا خانواده ی محترمین!

_: خوب شد گفتی و اِلا نمی فهمیدم! باهوش جان منم از ظاهرشون فهمیدم محترمن، فقط نمی فهمم تو برای چی نگرانی که تعقیبمون کرده باشن؟

شبنم عصبی نگاهی به پشت سرش انداخت. از سر کوچه دور شده بودند و کوچه همچنان خلوت و زیر درختهایی که آنها پیش می رفتند، کاملاً تاریک بود. وحشتزده گفت: الکی ترسیدم. نه واقعاً برای چی باید تعقیبمون کرده باشن؟ ولی امیر تو اینجاها رو می شناسی؟ اگه یه دزد واقعاً بخواد یقه مونو بگیره چی؟

امیرعلی آه بلندی کشید و گفت: اینجا همش خونه ی مسکونیه. یه داد بزنی ده تا در باز میشه.

+: ولی من وقتی بترسم نمی تونم داد بزنم. نفسم بند میاد.

_: خیلی خب من داد می زنم. چون تویی!

+: بیا برگردیم. شاید تا الان رفته باشن.

_: نصف راه رو امدیم. فرقی نمی کنه بریم عقب یا ادامه بدیم.

+: پس ادامه بدیم. ولی من می ترسم.

امیرعلی دست دور شانه های او انداخت. شاخه درختی را از جلوی چشمشان کنار زد و گفت: نترس الان می رسیم. همین مونده امشبمون با دزد تکمیل بشه.

شبنم که کم مانده بود بزند زیر گریه، خودش را بیشتر در پناه او گرفت و ملتمسانه گفت: وای نگو!

امیرعلی هم حلقه ی دستش را محکمتر کرد و گفت: باشه نمیگم. ولی تو بگو اینا کین و چرا اینقدر ازشون می ترسی؟

شبنم لبش را گاز گرفت و بالاخره تسلیم شد. آرام گفت: خونواده ی آقای صباحین. دوست خانوادگیمون، همکار بابا. سالی دو سه بار باهم معاشرت خانوادگی داریم.

_: خب؟

+: خب همین دیگه.

_: چی میشد بهشون بگی من نامزدتم؟

شبنم به صورت خودش کوبید و گفت: وای یعنی چی؟ برم جلو و الکی بگم این نامزدمه؟

امیرعلی نفسش را با حرص بیرون داد و گفت: نه بهشون بگو مهمونشونم، برای این که مشکلی نباشه، یه خطبه ی دو هفته ای خوندیم.

شبنم با صدایی لرزان نالید: امیر!

نزدیک ماشین رسیدند. امیرعلی با نگاهش به مغازه اشاره کرد و گفت: هنوز اونجان.

+: زود باش درا رو باز کن بریم تا ندیدنمون.

امیرعلی در را باز کرد. شبنم با عجله سوار شد و کمربندش را بست. امیرعلی هم سوار شد و بالاخره راه افتادند. شبنم با نگرانی نگاهی به مغازه ی ساندویچی انداخت و گفت: هی میگم نمی خوام برم بیرون!

_: من هنوزم نمی فهمم. آخه چی میشد بهشون بگی؟

شبنم با بغض گفت: نمیشد.

_: چرا؟

+: چون ازم خواستگاری کرده بودن. واسه همون پسر بزرگه. بوره.

امیرعلی دنده را جابجا کرد و با غیظ گفت: خوش تیپم بود!

شبنم با ناراحتی سر به زیر انداخت و گفت: بابا خیلی دوسش داره. گفت فکرامونو می کنیم بعد از مکه بهتون جواب میدیم. آبروم رفت.

_: تو الان بیشتر نگران اینی که خواستگارت پرید یا اتفاق بدتری افتاده؟

شبنم گریه کنان پرسید: منظورت از اتفاق بدتر چیه؟ اونا منو به عنوان یه دختر خوب میشناختن. اینقدر که بیان خواستگاریم. بعد الان دربارم چی فکر می کنن؟

امیرعلی نفس عمیقی کشید و نگفت منظورش از اتفاق بدتر، علاقه ی احتمالی شبنم به پسر موبور است.

شبنم به پشتی تکیه داد و چشمهایش را بست. اجازه داد اشکهایش بی صدا روی گونه هایش جاری شوند. امیرعلی نگفته بود ولی شبنم به یاد تمام امیدهای دخترانه ای افتاد که دو سه سال گذشته در سر پرورانده بود. سیمین خانم، همسر مهندس صباحی، همیشه او را عروس گلم خطاب می کرد و شبنم هم همیشه در ذهنش خود را کنار سپهر میدید. همیشه سپهر به نظرش خوش تیپ و جذاب بود. تا چند روز پیش که آنها رسماً خواستگاری کرده بودند و مامان حسابی برآشفته بود. شبنم نمی دانست که مامان بیشتر از این ناراحت است که دم سفر اینطور حواسش را پرت کرده اند یا این که واقعاً سپهر را قبول ندارد. هرچه بود به بابا اطمینان داشت و مطمئن بود که مامان را راضی می کند. در مورد عقد موقتش با امیرعلی هم اینقدر همه چیز ناگهانی پیش آمده بود و مامان مرتب در گوشش خوانده بود که این فقط یک راه گشا برای این است که در خانه شان معذب نباشد، که اصلاً آن را جدی نگرفته بود. ولی با تمام اینها این دو سه روز به سپهر فکر نکرده بود. شاید هم ذهن ناخودآگاهش او را پس زده بود.

چشمهایش را باز کرد و از پشت پرده ی اشک، نگاهی به امیرعلی انداخت. امیرعلی در سکوت ولی خشمگین رانندگی می کرد. طوری که نگاه جدی اش به خیابان شبنم را می ترساند و دچار عذاب وجدان می کرد. حرفی نزد. ولی شبنم حس می کرد مختصر علاقه ی سابقش به سپهر، خیانت در حق امیرعلی است. با ناراحتی رو گرداند و فکر کرد: فقط ده روز دیگه. همه چی تموم میشه. من که واقعاً دوسش ندارم. ده روز دیگه میرم خونمون، نه سپهر نه امیرعلی...

صدایی گوشه ی سرش می گفت این غلط است. ولی نمی خواست گوش بدهد. پلکهایش را بهم فشرد و گفت: این دفعه اگه مامانت التماسم بکنه، باهات نمیام بیرون.

_: نگران نباش. دیگه محاله بریم.

سردی صدایش مو به تن شبنم راست کرد.

دلتنگی (2)

سلام سلام سلاممممم

امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه

خب خدا رو شکر برنامه های متنوع و فشرده ی این چند وقت ما هم به سلامتی تموم شدن و از امروز به روزمرگی برگشتم! اگه بدونین چقدر دلم لک زده بود برای یک روز آرام بدون برنامه!!! از صبح هی نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم. الحمد للله رب العالمین!


اینم قسمت بعدی. بازم پنج صفحه است. چون هفته ی گذشته وقتم خیلی محدود بود. ولی انشاءالله جبران می کنم و سه شنبه یه پنج صفحه ی دیگه می ذارم و اگه خدا بخواد از شنبه ی آینده برمی گردیم به همون هر شنبه ده صفحه.



آبی نوشت: این پست رو تقدیم می کنم به خانم ش ص دوست عزیزی که این چند روز با تعریفها و تقدیرهای پرمهرشون حسابی شرمنده ام کردن. امید که همیشه از نوشته هام لذت ببرین


وقتی سوار ماشین شدند، شبنم آفتابگیر را پایین زد و با دقت توی آینه نگاه کرد. امیرعلی پوزخندی زد و گفت: نه الان قد کدو حلوایی نیست.

شبنم تکانی خورد. با ضربه ای آفتابگیر را بالا زد و گفت: خیلی بدجنسی!

امیرعلی ابرویی بالا برد و پرسید: جداً؟

شبنم با حرص رو گرداند و تا خانه ساکت ماند. امیرعلی هم حرفی نزد. فضای ماشین گرم و سنگین بود. حتی موزیکی هم نگذاشته بود تا کمی جوّ را تلطیف کند.

به خانه که رسیدند، شبنم در را باز کرد و به سنگینی پیاده شد. چنان به آن در گاراژی چشم دوخت که انگار تا به حال این خانه را ندیده است. امیرعلی پیاده شد. در را بهم کوبید. شبنم از جا پرید. برگشت و نگاهش کرد. امیرعلی ماشین را دور زد و چمدان شبنم را از توی صندوق برداشت.

شبنم با بغض به چمدانش نگاه کرد. امیرعلی آن را روی زمین کنار پای شبنم گذاشت و گفت: خیلی خب، این یکی رو قبول دارم. آدم کلی خوش خوشانش شده باشه که داره میره زیارت خونه ی خدا، بعد یهو بگن نمیشه، منم بودم به تمام باعث و بانیاش فحش میدادم.

کلید را از توی جیبش در آورد و مشغول باز کردن در شد. شبنم از پشت نگاهش کرد و فکر کرد خدا کنه نره تو کار ورزش و عضله سازی، الان خیلی خوش هیکله!

در باز شد و امیرعلی ناگهان برگشت. طوری که شبنم ترسید که پی به افکارش برده باشد.

چمدان را برداشت و با اخم گفت: جلوی بابا یه قطره اشک بریزی کشتمت ها! حواست باشه. فقط لبخند! خیلی مهمه که اعصابش آروم باشه.

شبنم سری به تأیید تکان داد و گفت: باشه.

امیرعلی دوباره تأکید کرد: باشه نداریم. الکی نیست. نمی خوام یه ذرّه ناراحتی تو قیافت ببینه. خودت می دونی که...

شبنم به دنبالش وارد شد و پرسید: که چی؟

امیرعلی پشت به او گفت: که دوستت داره. دردونه ی ننر از خودراضی!

شبنم برای اولین بار در طول آن روز خنده اش گرفت و با خوشرویی گفت: حسودیت میشه!

امیرعلی برگشت و با خشم گفت: نه موضوع حسودی نیست. فقط یه عمر دارم فکر می کنم که چه برتری ای نسبت به بقیه داری که اینجوری خاطرتو می خواد!

شبنم این بار بیشتر خندید و گفت: پیر شدی از بس بهش فکر کردی.

امیرعلی جلوی در ایستاد و رو به او جدی پرسید: بابا رو این چند روز دیدی؟

+: نه. چطور مگه؟

_: صورتش کج شده. خیلیم نمی تونه حرف بزنه. جا نخوری. قیافتم عوض نشه. خیلی عادی سلام و علیک کن.

شبنم که با وجود این که درباره ی بیماری او شنیده بود، ولی انتظار این حرف را نداشت ناباورانه گفت: نمی تونم عادی باشم.

_: پس بمون همینجا تا وقتی که بتونی! میگم رفتی از خونتون یه چیزی بیاری.

در اتاق را باز کرد و با چمدان شبنم وارد شد. شبنم همان جا لب پله نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.

آقامجید صاحب دو دهنه سوپرمارکت سر کوچه بود. همیشه از وقتی که شبنم کوچک بود به او لطف خاصی داشت. هربار شبنم خرید می کرد، یک خوراکی کوچک هم روی کیسه ی خریدش می گذاشت و به او هدیه میداد. شبنم هم او را خیلی دوست داشت و همیشه وقتی میرفت مدرسه یا برمی گشت، سلام و علیک گرمی با او می کرد. معاشرت خانوادگی نداشتند. ولی مادرش با مریم خانم خیلی رفت و آمد داشت.

امیرعلی لیسانس حسابداری داشت، کارهای حسابداری چند تا شرکت را انجام می داد. ولی این روزها نه تنها کارهای خودش، بلکه مسئولیت رسیدگی به مغازه و همینطور پرستاری از پدرش را به عهده داشت. با وجود این که شاگرد داشتند، نمی توانست مغازه را به او بسپارد.

در اتاق پشت سر شبنم باز شد. شبنم که می ترسید کسی مچش را بگیرد، وحشتزده از جا پرید. امیرعلی بود که داشت از خانه بیرون می رفت. پرسید: هنوز نمی خوای بیای تو؟

+: چرا.. چرا الان میام. فقط... خیلی ناجوره؟

امیرعلی با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: نه. برو تو.

و خودش به طرف در خانه رفت. در را که باز کرد، شبنم با ناامیدی پرسید: تنهایی برم؟

امیرعلی ابرویی بالا برد و پرسید: باید بیام زیر بغلتو بگیرم؟! خب برو دیگه!

بعد دست توی جیبش برد و گفت: کلیدام جا موند!

به سرعت به طرف اتاق برگشت. شبنم هم به دنبالش وارد شد. دم در اتاق امیرعلی مکثی کرد و رو به پدرش گفت: بفرمایین. اینم مهمون شما.

کنار رفت تا شبنم وارد شود. شبنم با تردید قدم پیش گذاشت. همانطور که امیرعلی گفته بود، صورت آقامجید کج شده بود و حالت طبیعی نداشت. ولی آنقدری که شبنم فکر می کرد بد نبود. نفسی کشید. به زحمت لبخندی زد و گفت: سلام.

آقامجید دست سالمش را بالا آورد و به سختی سلامش را جواب گفت. شبنم بغض کرد. اما به شدت آن را فرو داد و به طرف آقامجید رفت. کنار تخت روی زمین نشست و دست او را گرفت. سرش را خم کرد و بوسه ای بر دستش نشاند و به این بهانه دوباره بغضش را فرو داد.

امیرعلی از دم در آهی کشید و خداحافظی کرد. مریم خانم به دنبالش رفت و کمی با او حرف زد. بعد برگشت و گفت: عزیزم راحت باش. چادرتو بردار.

و خودش جلو آمد و چادر او را برداشت. شبنم با تردید نگاهی به در انداخت. امیرعلی رفته بود. شبنم برخاست و چادرش را گرفت. بعد گفت: اجازه بدین روسریم سرم بمونه.

مریم خانم لبخندی زد و گفت: هرجور راحتی.

آقامجید هم با مهربانی لبخند زد. شبنم نگاهی به او انداخت. بعد با شرم چرخید و مشغول تا زدن چادرش شد.

مریم خانم گفت: بذارش اونجا تو اتاق سابق نرگس. چمدونتم همونجاست. اگه می خوای برو وسایلتو باز کن.

وارد اتاق شد. اتاق کوچکی بود با یک تخت و کمد دیواری و یک تاقچه روی دیوار که دو سه تا کتاب رمان و شعر روی آن بودند.

شبنم نگاهی به پنجره انداخت. آرام جلو رفت و پرده را کنار زد. پنجره رو به حیاط باز میشد. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: خوش اومدی شبنم خانم. سعی کن با زندگی جدیدت کنار بیای. خودمونیم، همیشه دلت می خواست به آقامجید محرم باشی. کی باور می کرد اینجوری بشه؟

پرده را رها کرد و برگشت. لب تخت نشست و فکر کرد: حالا چی میشه؟

بعد آهی کشید و به سختی از جا برخاست. وسایلش را باز کرد و توی کمد و کشوهای زیر آن جا داد. چمدان را زیر تخت هل داد. لباس راحتتری پوشید. یک تونیک گشاد و خنک تابستانی با شلوار و شالش را هم دوباره پیچید و از اتاق بیرون رفت.

مریم خانم برای آقامجید آبمیوه گرفته بود و سعی داشت به او بخوراند. شبنم جلو رفت و خواهش کرد که او این کار را بکند. کنار تخت نشست و سعی کرد کم کم عادی شود. در حالی که نی را توی دهان آقامجید نگه می داشت، از شیطنتهای کودکیش تعریف می کرد. برای مثال وقتی که توی راه مدرسه می خواست از دست دوستانش قایم شود، پشت دخل آقامجید پناه می گرفت. ضمناً یک آبنبات چوبی هم برمی داشت و می مکید. همیشه هم قصد داشت وقتی پول هفتگی اش را گرفت، آن را حساب کند. ولی این اول هفته ی کذایی هیچوقت نمی رسید و او به نسیه خوردن گاه بگاه خرده خوراکی هایش ادامه می داد.

آقامجید لبخند می زد و گاهی سعی می کرد اظهار نظری بکند که شبنم به سختی حرفهایش را درک می کرد. ولی تمام سعی خود را برای همراهی با او می کرد.

وقت شام هم کنارش نشست و غذایش را لقمه لقمه در دهانش گذاشت. گاهی هم دور و بر مریم خانم می چرخید و سعی می کرد کمکش کند.

دیروقت بود که امیرعلی خسته و گرفته از مغازه برگشت. مریم خانم شامش را آماده کرد و روی میز آشپزخانه چید. خودش هم کنارش نشست تا تنها نباشد. شبنم هم پیش آقامجید نشسته بود.

آقامجید به زحمت پرسید: نمی خوای بری پیش امیرعلی؟

شبنم با خنده گفت: مادر و پسر خلوت کردن، چکارشون دارین؟

_: ازش خوشت نمیاد؟

شبنم با همان خوشرویی گفت: خیلی بداخلاقه.

و خندید. آقامجید هم خندید و در حالی که برای هر کلمه کلی تلاش می کرد، گفت: اگر تونستی پلنگ منو رام کنی یه آبنبات پیش من داری.

+: اوه نه! من از گربه هم می ترسم چه برسه پلنگ. عمراً بتونم رامش کنم. من آبنبات رو خشکه حساب می کنم کش میرم.

امیرعلی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: تو هنوزم آبنبات کش میری؟ کی می خوای بزرگ بشی؟

شبنم دستش را به دهانش کوبید و با ترس به آقامجید نگاه کرد. می ترسید بقیه ی حرفهایشان را هم شنیده باشد. آقامجید خندید و گفت: دختر من بزرگ نمیشه.

امیرعلی روی مبل یله شد و گفت: مشخصه.

و بعد گفت: امروز بالاخره بار رسید. هرچی بهش میگم بابا این سفارش ما باید یک هفته پیش می رسید، چرا الان رسیده؟ جواب درست و حسابی نداد. خدا کنه به موقع فروش برن تاریخشون نگذره. معلومه که همون موقع فرستاده. ولی این مدت کجا گیر کرده بودن، خدا می دونه.

آقامجید سری به تایید تکان داد و گفت: همیشه بدقوله.

امیرعلی با اخم گفت: من که دیگه بهش سفارش نمیدم. مجبور که نیستیم از این بگیریم. این همه شرکت پخش.

شبنم برخاست و گفت: ببخشین با اجازتون من برم بخوابم.

مریم خانم گفت: آره عزیزم دیروقته. شبت بخیر.

شبنم روی تختش دراز کشید. به سقف چشم دوخت و زمزمه کرد: پلنگ سیاه خشمگین...

به پهلو چرخید و رو به دیوار خوابش برد.

در طی دو سه روز بعد روابطش با آقامجید و مریم خانم بهتر از همیشه شده بود. تا وقتی که امیرعلی خانه نبود خیلی بهش خوش می گذشت. هرچند که دلتنگی برای خانواده اش همیشه آزارش می داد، ولی جدا از این موضوع آنقدرها هم بد نبود. خانه ی نرگس دخترشان هم طبقه ی بالایشان بود. گاهی مریم خانم غذای او را میداد که شبنم ببرد. نرگس با وجود ضعف و ناراحتیش، با خوشرویی پذیرای او میشد و گاهی بعدازظهر را باهم می گذراندند. فیلمی می دیدند و خوش می گذشت. به این بهانه هم که شده، از روبرو شدن با امیرعلی که برای نهار به خانه برمی گشت، اجتناب می کرد. یک بار هم نهار را پیش معصومه دوست صمیمیش که همسایه شان بود، خورد.

روز چهارم باز پیش نرگس بود. عصر وقتی برگشت امیرعلی پدرش را از فیزیوتراپی برگردانده بود و خودش داشت به مغازه می رفت.

مریم خانم با دیدن شبنم گفت: امیرعلی میشه امروز نری مغازه؟ عباس که هست. خودش به مشتریها می رسه.

امیرعلی متفکرانه برگشت و گفت: مغازه بزرگه، بهتره دو نفر باشیم. حالا چی شده؟ اگر کار واجبی هست نرم.

مریم خانم نگاهی به شبنم انداخت و گفت: این دختر تو خونه ی ما مهمونه. دلش پوسید بس مریض داری کرده. یا به بابات رسیده یا به نرگس. ببرش بیرون یه هوایی بخوره. ببین اگه چیزی می خواد براش بخر. باهم شامی بخورین و بیاین.

شبنم با عجله گفت: نه من خوبم. جایی نمی خوام برم.

حتی از فکر تنها شدن با امیرعلی هم دوری می کرد. حوصله ی اخم و بی اعتنایی او را نداشت.

ولی مریم خانم با اصرار گفت: شاید بخوای بری خرید.

+: نه من هیچی نمی خوام متشکرم.

_: خب هیچی نخر، برین یه گشتی بزنین. سینما برین. بعدم شام بخورین بیاین خونه.

امیرعلی گفت: فیلم بدرد بخوری رو پرده نیست. اگه کار دیگه ای ندارین من برم.

مریم خانم با دلخوری گفت: چرا اینجوری می کنی امیرعلی؟ گناه داره! حداقل شام ببرش بیرون.

_: کو تا شام مادر من؟ ساعت تازه چهار و نیمه.

+: خب الان برو مغازه، هشت بیا برین بیرون.

شبنم گفت: نه متشکرم. من خوبم. جایی نمی خوام برم.

امیرعلی گفت: هشت که خیلی زوده. ولی 9 میام خونه.

نیم نگاهی به شبنم انداخت و از در بیرون رفت.

دلتنگی (1)

سلام

من گفتم دیگه نمی نویسم. ولی اگه ننویسم مریض میشم! قصه ی قبلی رو هرکار کردم نشد ادامه بدم.

دیشب خواهر کوچیکه برگشت و جای دخترکش خیلی خالیه. این شد که این ایده به ذهنم رسید. خیلی تکراریه. حوصله نداشتین نخونین. فقط می نویسم که اعصابم بکشه که این چند روز به کارام برسم. حتی نمی دونم چقدر ادامه پیدا کنه. ببخشین که وقت ندارم کامنتای پرمهرتون رو جواب بدم.


بعداً نوشت: کامنتا رو جواب دادم.



دلتنگی

_: مامان مامان آخه این چه کاری بود که شما کردین؟ این دختره رو کجای دلمون بذاریم؟ چه وقت مهمون دعوت کردن بود آخه؟ کم مصیبت داریم؟

+: صداتو بیار پایین بابات بیدار میشه.

امیرعلی با بی حوصلگی لب تخت پدر و مادرش نشست و با لحنی خسته گفت: صدام بلند نبود. بابا هم با این آرامبخشا به این راحتی بیدار نمیشه.

لبش را گزید و به گوشه ی هال، جایی که تختی برای پدر بیمارش گذاشته بودند، نگاه کرد. بعد دوباره به مامان نگاه کرد و ملتمسانه گفت: خواهش می کنم بگو یه شوخی بیمزه بود. سعی می کنم بهش بخندم.

مادر اما جدی نگاهش کرد و دوباره گفت: فقط دو هفته است. یعنی کمتر... سیزده روز. نمیشد که یه دختر تنها تو خونه ی حیاط دار خالی بمونه. خطر داره. گفتم که طفلک قرار بود مسافر باشه. دم آخری یهو بهشون گفتن پاسپورتش مشکل داره نمی تونه بره. بیشتر فامیلشون دارن میرن.

امیرعلی انگشت روی روتختی کشید و گفت: خب بره خونه ی همون اقلیت فامیلشون که نمیرن.

مامان آه بلندی کشید و گفت: شوهرخاله اش با سه تا پسر... شوهرعمه اش که به خاطر مادر پیرش نمیره و میره خونه ی مادرش... آقامراد که اصلاً ماتم حج رو نداره و چندان قابل اعتمادم نیست... شکوه خانم با دو تا بچه ی کوچیک که از اول اتمام حجت کرده که با شوهر و دوتا بچه تو دو وجب آپارتمانش جا برای مهمون نداره و... بازم بگم؟ بقیشونم هرکدوم یه جوری. ما همسایه ایم. دوستیم. ملیحه خیلی وقتا به داد من رسیده. کم تو این چند وقت برامون غذای گرم فرستاده و محبت کرده؟ بهش مدیونم.

_: خب من کجا برم؟ نمیشه که برای نفس کشیدنم یاالله بگم!

مامان کف دستهایش را با پریشانی بهم مالید و گفت: نه نمیشه که تو جایی بری. باید دم دست بابات باشی. گفتم اگه راضی بشی یه خطبه برای این دو هفته بخونیم که اون طفلکم معذب نباشه. بنده خدا ملیحه اینقدر پریشون بود که فوری رضایت داد.

امیرعلی چشمهایش را بست و به سختی نفس کشید. بعد چشمهایش را باز کرد و گفت: مامان به خدا بیخوابی و نگرانی این چند وقت خیلی اذیتت کرده. پاشو یه دو روز برو سفر، هوایی بخور. من قول میدم مواظب بابا باشم.

مادرش با بی حوصلگی سری تکان داد و گفت: همین مونده بود که پسرم مسخرم کنه. یعنی همه ی عالم دیوونه ان فقط تو عاقلی.

_: من غلط بکنم مادر من. من فقط گفتم تو خسته ای. آخه شما مهمون نوازی درست، دلت برای هر غریب سر راه مونده ای میسوزه درست، اصلاً خیلی مهربونی درست، ولی آخه فکر توان بدنی خودتم بکن! الان چه جوری می خوای مهمون داری بکنی؟

+: شبنم مهمون نیست. قراره بیاد دو هفته اینجا بمونه. بچه کوچیک که نیست که قرار باشه وعده به وعده لقمه دهنش بذارم. کاری به ما نداره. تو اتاق نرگس می خوابه. روزام همین دور و بر هست تا مادر و پدرش بیان. برای منم خوبه. تنوعی هست. چند ساله دختر ندارم تو خونه. خواهش می کنم. قول میدم هیچ زحمتی برات نداشته باشه.

_: فقط به یه شرط قبول می کنم. این مثل اون دفعه نباشه که به اسم مهمونی به زور منو بردی که دختر مردمو ببینم. من از این دختره خوشم نمیاد. نه این دو هفته نه هیچ وقت دیگه اسمشو نمیارم. نیای بگی اسمت روش مونده، مجبوری بگیریش و این چرندیات. تو این محله حرف زود پخش میشه. خوشم نمیاد به بهانه ی حفظ آبرو به زور برام زن بگیرین. اونم این بچه ی ننر از خودراضی.

مادر با ناراحتی به گونه اش زد و نالید: این چه طرز حرف زدنه امیرعلی؟ دختر به این عزیزی.

امیرعلی از جا برخاست و در حالی که به طرف در می رفت گفت: این حرف آخر منه. این دو هفته رو حاضرم دندون سر جگر بذارم به شرطی که هیچ دنباله ای نداشته باشه.

از هال که رد میشد زهرخندی روی لبش نشسته بود. با خودش گفت: شرط نشدنی گذاشتی! هالو گیر آوردن. اگه این آخر دختر روی زمین باشه، ترجیح میدم تا آخر عمرم مجرد بمونم.

لپ تاپش را از توی اتاقش آورد. توی هال نشست و گوشیها را توی گوشش گذاشت. در حالی که یک آهنگ ترکی تند گوش میداد مشغول گشتن دنبال جدیدترین گوشیها شد.

مامان به آرامی پیش آمد و کنارش نشست. یکی از گوشیها را از روی گوشش برداشت و گفت: هرچی تو بگی. قول میدم هرچی اهل محل گفتن جلوشون وایسم. اصلاً مجبور نیستی باهاش عروسی کنی.

امیرعلی ابرویی بالا برد و آرام گفت: ازت امضاء میگیرم مامان ها! من از این دختره خوشم نمیاد. گفته باشم.

+: باشه. من که مجبورت نمی کنم. اگه برای این دو هفته هم راه دیگه ای بود مزاحمت نمیشدم.

امیرعلی نگاهی به سقف انداخت و گفت: اگه این نرگس جونتون تا منو میدید بالا نمیاورد می رفتم پیشش. ولی تحمل شوهرشم نداره چه برسه من. باز خوبه بنده خدا شوهرش هیچوقت خونه نیست.

مامان آهی کشید و گفت: طفلکی بچم بد ویاره. دست خودش نیست.

_: باشه. من که چیزی نگفتم. فقط بد ویار و یه کمی ننر و یه خرده لوسه.

+: امیرعلی! اون واقعاً حالش بده.

_: خیلی خب. خیلی خب. هرچی شما بگین. من برای این دو هفته رضایت بدم حلّه؟ قول میدین بعدش به هیچ قیمتی مجبورم نکنین برم خواستگاری؟

+: قول میدم.

_: بگو به جون من.

مریم خانم نگاهی به همسرش انداخت و زیر لب گفت: به جون امیرعلی. باباتو بیدار کردی.

امیرعلی نگاهی به پدرش انداخت و با مهر لبخند زد. پدرش با لبخندی کج و با کلماتی مقطع به زور گفت: دامادت کرد؟

امیرعلی خندید و گفت: عمراً بتونن مجبورم کنن. ممکنه این دختره عروس شما بشه، ولی زن من نمیشه.

بابا به زحمت خندید. نگاهش به طرف پارچ آب چرخید. امیرعلی برخاست و برایش آب ریخت و کمکش کرد بنوشد.

از پنج روز پیش که بابا دچار سکته ی مغزی شده بود، همه ی تلاشش را برای مراقبت از او  کرده بود. سه روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود. امّا هنوز نصف بدنش بیحس بود و توان حرکت نداشت.

فرصت زیادی نداشتند. مسافرها همان شب به مقصد جدّه پرواز داشتند. بعدازظهر شوهر نرگس که پزشک بود، پیش پدرزنش ماند و بقیه ی خانواده به همراه شبنم و خانواده اش به مسجد محل رفتند تا خطبه را جاری کنند.

شبنم اخمو و گرفته گوشه ای ایستاده بود. وقتی حاج آقا پرسید که آیا به این وصلت رضایت دارد با عصبانیت گفت: بله موافقم.

طوری که حاج آقا گفت: یه کم ملایمتر عروس خانم!

امیرعلی با حرص نفسش را بیرون داد. خطبه جاری شد و به توصیه ی حاج آقا پدر شبنم دست او را توی دست امیرعلی گذاشت. بعد با نگرانی به امیرعلی گفت: در حقش برادری کن. مواظبش باش تا برگردم.

امیرعلی سری عقب برد و گفت: خیالتون تخت. جاش امنه.

همین که پدر شبنم عقب رفت، او هم دستش را رها کرد و هر دو دستش را توی جیبهایش فرو برد. شبنم از گوشه ی چشم نگاهی نفرت بار به دست او انداخت و فکر کرد: دل به دل راه داره آقاپسر، همون قدر که تو عاشق منی، منم خاطرخواتم.

بعد از او دور شد و کنار مادرش ایستاد. وقت رفتن بود. همگی به طرف فرودگاه راه افتادند. یک تاکسی گرفتند و امیرعلی هم با ماشین پدرش آنها را همراهی کرد. موقع رفتن، شبنم توی تاکسی پیش مادرش ماند. توی فرودگاه هم تا حد امکان از امیرعلی دوری می کرد. اینقدر عصبانی و کلافه بود که حتی وقتی با مادرش خداحافظی می کرد، چشمانش تر نشد. مادرش مرتب عذرخواهی می کرد و از این که اینطور سفر دخترش بهم ریخته بود، اظهار تأسف می کرد.

فقط وقتی همگی از گیت رد شدند و باورش شد این طرف تنها مانده است، اشکش جاری شد. دیگر معطل نشد. رو گرداند و به طرف در ورودی رفت.

امیرعلی به دنبالش رفت و گفت: نمی خوای صبر کنی تا پرواز کنن؟

شبنم با نوک انگشتانش با حرص اشکهایش را زدود و گفت: نه واسه چی صبر کنم؟ که هی حرص بخورم که چرا جام گذاشتن؟ ولش کن.

_: شاید تأخیر داشته باشن.

+: منظورت اینه که پروازشون کنسل بشه؟ خب تاکسی می گیرن برمی گردن. بهتر! منم می تونم برم خونمون.

_: اینجوری نگو. دارن میرن زیارت.

شبنم چادرش را جمع کرد. گوشه اش را توی مشتش فشرد و باز اشکهایش ریخت.

امیرعلی در ماشینش را باز کرد و گفت: سوار شو.

همین که نشست صدای هق هقش بلند شد و زار زار شروع به گریه کرد.

امیرعلی با بی حوصلگی گفت: ببین منم به اندازه ی تو از این موضوع ناراضیم. ولی گریه کردن چیزی رو حل نمی کنه.

شبنم میان گریه با حرص گفت: تو فقط مشکلت منم، من دلم برای مامان بابام تنگ میشه. تا حالا این همه ازشون دور نشدم. میمیرم تا برگردن!

امیرعلی با نگاهی عاقل اندر سفیه پرسید: جدّاً؟ و این بزرگترین مشکل دنیاست؟

شبنم داد زد: این بزرگترین مشکل منه.

_: خفه. من کر نیستم.

شبنم رو گرداند و غرید: بداخلاق!

دیگر حرفی نزدند. ولی شبنم تمام مدت هق هق می کرد. امیرعلی جلوی پارکی نزدیک خانه ایستاد و گفت: پیاده شو. با این قیافه بریم خونه، مامان وحشت می کنه. دست و روتو بشور بعد میریم.

شبنم نگاهی به او انداخت. خودش هم خسته شده بود. پیاده شد. امیرعلی هم پیاده شد و درها را قفل کرد. دستهایش را که شست بیرون آمد. ترجیح میداد امیرعلی را نبیند و خودش برود. اما او با دو تا بستنی قیفی جلو آمد و در حالی که یکی را به طرف او می گرفت و گفت: بگیر بخور بلکه قیافت عادی بشه. دماغت شده قد کدو حلوایی.

شبنم با نفرت چهره درهم کشید و با وجود این که برای بستنی هلاک بود، عقب کشید و گفت: گمشو!

امیرعلی قدمی پیش گذاشت و گفت: بگیر اینو. برام زحمتی نداره هر دو تا رو بخورم. ولی ضعف کنی باید جواب مامانو پس بدم، حوصله ندارم.

شبنم بستنی را گرفت و تکه ی بزرگی از سرش بلعید. امیرعلی رو گرداند و مشغول خوردن شد. آن طرفتر زوج عاشقی دست در دست هم راه می رفتند. امیرعلی فکر کرد: مردم چه دل خوشی دارن!

گلهای صورتی (پایان)

سلام به روی ماه دوستام

خیلی ممنونم که به یادم هستین و با احوالپرسیاتون یادم میندازین که چه دوستان ارزشمند و مهربونی دارم

نی نی گلی همچنان مهمون ماست و مشغول بچه داری هستیم. ولی فکر داستان نصفه همش رو اعصابم بود و گفتم بیام تمومش کنم. هرچند که اصلاً دلم نمی خواست اینطوری تموم بشه. این داستان رو دوست داشتم و دلم می خواست حالا حالاها ادامش بدم اما مشغولیتهای فکری و کاری اخیرم اصلاً اجازه نمیدن بشینم سرش. اینه که تمومش می کنم و اگه خدا بخواد و الهام جان از جزایر قناری برگرده، همون بیست و چهارم با یه داستان جدید بیام.

دعا کنین همه چی به خیر و خوشی بگذره.

بی ربط نوشت: این تراز چین بلاگ سکای چرا کار نمی کنه؟ خوشم نمیاد نوشته هام نامرتب باشه.

تعریف نوشت: عاشق قصه های وبلاگ کاغذ باطله شدم. تبریک میگم به بهاره و میراژ عزیز به خاطر قلم شیرینشون. 

عذرخواهی نوشت: بازهم معذرت می خوام از همه ی دوستام که با موبایل می خونم و خیلی خیلی کم کامنت میذارم. به یاد همتون هستم ولی این روزا همه چی قاطیه. انشاءالله از بیست و چهارم به بعد عادی میشه.

بازم ببخشید که این قصه رو اینقدر هول هولکی تموم می کنم. دست خودم نیست. کار نصفه اذیتم می کنه

حرف آخر: وقتی کم سر می زنم و کم کامنت می ذارم، داستان هول هولکی می ذارم، توقع کامنتم ندارم. خودتونو اذیت نکنین


خوددرگیری هایم تمامی ندارد. تمام مدتی که نهار می خوریم و توی سینما فیلم می بینیم به احساسات ضد و نقیضم فکر می کنم. بعد از سینما احساس می کنم از این همه فکر کردن مغزم به مرز انفجار رسیده است. رضا دارد فیلم را تفسیر می کند و من ابلهانه سر تکان می دهم و تایید می کنم. بالاخره در اولین فرصت می پرسم میشه منو برسونی خونه؟ سرم درد می کنه.

با نگرانی می پرسد می خوای برات مسکن بخرم؟

+: نه اگه دراز بکشم خوب میشم.

توی راه می گوید ساکتی...

سری تکان می دهم و می گویم هنوز نمی فهمم. هیچی سر جاش جفت نمیشه. نمی دونم چی به چیه.

دستم را می گیرد و متبسم می گوید سخت نگیر. یواش یواش درست میشه.

با اخم می گویم یواش یواش؟ با این عجله ی تو که داری منو دنبالت می دوونی!

با خنده می گوید تو واقعاً احساس می کنی در حال دویدنی؟ عزیزم بیدار شو. تو الان تو ماشین نشستی.

دلخور می گویم خودتو به نفهمی نزن.

_: تو هم اینقد حرص و جوش الکی نخور. اصلاً بهش فکر نکن.

+: مگه میشه؟

_: خب آره. به چیزای بهتر فکر کن. از خونه خوشت اومده، مگه نه؟ به نظرت دیوارا رو رنگ کنیم یا کاغذ دیواری؟

بی حوصله رو می گردانم. با ملایمت می گوید گلنوش خواهش می کنم خودتو اذیت نکن. باور کن اجباری نیست. تا هروقت بخوای صبر می کنم.

نگاهش می کنم ولی حرفی نمی زنم.

به زحمت لبخند می زند و می گوید یه چیزی بگو. حرف که نمی زنی یا قهری یا مریض.

رو می گردانم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم و زیر لب می گویم هم قهرم هم مریض.

آهی می کشد و می پرسد سرت خیلی درد می کنه؟

دستی به پیشانیم می کشم و می نالم رضا خواهش می کنم...

لب فرو می بندد. کمی بعد به خانه ی پدریم می رسیم. از ماشین پیاده می شود. می ترسم بخواهد بیاید داخل. دیگر تحمل ندارم. اما نمی آید. دم در با لحنی اطمینان بخش می گوید آروم باش. بعد از این هیچی رو بهت تحمیل نمی کنم.

سری به تایید تکان می دهم. به خانه می روم. رضا نمی آید. خانه در سکوت فرو رفته است. کسی نیست. به اتاقم می روم. لباس عوض می کنم و دراز می کشم. خوابم می برد.

کم کم این فکر را رها می کنم. روزهای بعد بیشتر با رضا بیرون می رویم. ولی دیگر هیچ حرفی از مخالفت یا موافقت من نمی زند. انگار نه انگار منتظر موعدی هستیم که روز به روز نزدیکتر می شود.

کماکان وبلاگ می نویسیم. کامنت می گذاریم. شوخی می کنیم. ولی هردو طبق یک قرارداد نانوشته هیچ اشاره ای به رابطه ی جدیدمان نمی کنیم. هیچ کدام از دوستهای وبلاگی از نامزدیم خبر ندارند. حتی بعضی از اقوام هم نمی دانند.

عمه در گیر کارهای عروسی مهرداد است. خوشبختانه کم کم نظرش به شیدا عوض می شود و لابلای صحبتها و اشاره هایش می بینم که دوستش دارد.

مهرداد و شیدا عاشقانه در تدارک زندگی مشترکشان هستند. همدیگر را عزیزم و عسلم و جانم صدا می زنند. رضا سعی می کند در و دیوار را نگاه کند و غیرتی نشود. من هم خنده ام می گیرد. گاهی رضا را آرام می کنم و گاهی از این همه ابراز عشق حوصله ام سر می رود.

روابط ما عادی تر از همیشه است. مثل دو تا دوست صمیمی هرروز تلفنی حرف می زنیم، باهم خرید می رویم، تفریح می کنیم، برای برنامه هایمان مشورت می کنیم و به مهرداد و شیدا کمک می کنیم. اما حرفی از خودمان نمی زنیم.

یک هفته تا عروسی مانده است. دو روز است که رضا را ندیده ام. خیلی کار دارد. حتی تلفنی هم حرف نمی زند. کارهای شرکت از یک طرف، شلوغی عروسی از طرف دیگر.

کلافه ام. دلخورم. ناراحتم. حرص می خورم. با همه تندی می کنم. خیلی خب اعتراف می کنم که دلم برایش تنگ شده است. بدجوری هم دلتنگم! بله! خیلی!

آخر شب بالاخره تلفن را جواب می دهد. خسته است و لحن و صدایش داد می زند که حرفت را بزن و گوشی را بذار، می خوام بخوابم!

حال و احوال کوتاهی می کنم و می پرسم رضا تکلیف ما چیه؟

خواب آلوده می پرسد تکلیف ما؟

می گویم روز عروسی تاریخ ما هم تموم میشه.

بین خواب و بیداری می گوید تمدیدش می کنیم.

با ناراحتی می پرسم تمدید می کنیم؟ یعنی چقدر؟

_: هرچقدر تو بخوای.

با تردید می پرسم میشه دائمی باشه؟

خنده ی خواب آلودی می زند. نفس عمیقی می کشد و می پرسد نصف شبی کابوس شدی گلی؟

ناراحت می گویم جدی میگم. فکر نمی کنم دیگه بتونم تحمل کنم.

_: چی رو؟

+: نمی بینمت دلت برام تنگ میشه. خیلی...

سکوتی کشدار بینمان فاصله می اندازد. می پرسم رضا بیداری؟

با خنده می گوید گلی شده یه روز از صبح تا شب کار داشته باشی و دائم دوندگی... شب برسی خونه یه دوش آبگرم بگیری و یه چایی گرم پشت بندش بزنی و بعدم یه شام عالی با یه همراه خوب؟ می تونی تصور کنی چه حس خوبی داره؟ الان دقیقاً همون قدر نئشه ام. هفته ی آینده عروسی می کنیم. مُردم موندم درستش می کنم. دوستت دارم.

آرام می گویم منم دوستت دارم.





تمام شد

شاذه

سیزده چهار نود و یک، ساعت چهار بعدازظهر...