ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

دلتنگی (2)

سلام سلام سلاممممم

امیدوارم که حالتون خوب خوب باشه

خب خدا رو شکر برنامه های متنوع و فشرده ی این چند وقت ما هم به سلامتی تموم شدن و از امروز به روزمرگی برگشتم! اگه بدونین چقدر دلم لک زده بود برای یک روز آرام بدون برنامه!!! از صبح هی نفس عمیق کشیدم و خدا رو شکر کردم. الحمد للله رب العالمین!


اینم قسمت بعدی. بازم پنج صفحه است. چون هفته ی گذشته وقتم خیلی محدود بود. ولی انشاءالله جبران می کنم و سه شنبه یه پنج صفحه ی دیگه می ذارم و اگه خدا بخواد از شنبه ی آینده برمی گردیم به همون هر شنبه ده صفحه.



آبی نوشت: این پست رو تقدیم می کنم به خانم ش ص دوست عزیزی که این چند روز با تعریفها و تقدیرهای پرمهرشون حسابی شرمنده ام کردن. امید که همیشه از نوشته هام لذت ببرین


وقتی سوار ماشین شدند، شبنم آفتابگیر را پایین زد و با دقت توی آینه نگاه کرد. امیرعلی پوزخندی زد و گفت: نه الان قد کدو حلوایی نیست.

شبنم تکانی خورد. با ضربه ای آفتابگیر را بالا زد و گفت: خیلی بدجنسی!

امیرعلی ابرویی بالا برد و پرسید: جداً؟

شبنم با حرص رو گرداند و تا خانه ساکت ماند. امیرعلی هم حرفی نزد. فضای ماشین گرم و سنگین بود. حتی موزیکی هم نگذاشته بود تا کمی جوّ را تلطیف کند.

به خانه که رسیدند، شبنم در را باز کرد و به سنگینی پیاده شد. چنان به آن در گاراژی چشم دوخت که انگار تا به حال این خانه را ندیده است. امیرعلی پیاده شد. در را بهم کوبید. شبنم از جا پرید. برگشت و نگاهش کرد. امیرعلی ماشین را دور زد و چمدان شبنم را از توی صندوق برداشت.

شبنم با بغض به چمدانش نگاه کرد. امیرعلی آن را روی زمین کنار پای شبنم گذاشت و گفت: خیلی خب، این یکی رو قبول دارم. آدم کلی خوش خوشانش شده باشه که داره میره زیارت خونه ی خدا، بعد یهو بگن نمیشه، منم بودم به تمام باعث و بانیاش فحش میدادم.

کلید را از توی جیبش در آورد و مشغول باز کردن در شد. شبنم از پشت نگاهش کرد و فکر کرد خدا کنه نره تو کار ورزش و عضله سازی، الان خیلی خوش هیکله!

در باز شد و امیرعلی ناگهان برگشت. طوری که شبنم ترسید که پی به افکارش برده باشد.

چمدان را برداشت و با اخم گفت: جلوی بابا یه قطره اشک بریزی کشتمت ها! حواست باشه. فقط لبخند! خیلی مهمه که اعصابش آروم باشه.

شبنم سری به تأیید تکان داد و گفت: باشه.

امیرعلی دوباره تأکید کرد: باشه نداریم. الکی نیست. نمی خوام یه ذرّه ناراحتی تو قیافت ببینه. خودت می دونی که...

شبنم به دنبالش وارد شد و پرسید: که چی؟

امیرعلی پشت به او گفت: که دوستت داره. دردونه ی ننر از خودراضی!

شبنم برای اولین بار در طول آن روز خنده اش گرفت و با خوشرویی گفت: حسودیت میشه!

امیرعلی برگشت و با خشم گفت: نه موضوع حسودی نیست. فقط یه عمر دارم فکر می کنم که چه برتری ای نسبت به بقیه داری که اینجوری خاطرتو می خواد!

شبنم این بار بیشتر خندید و گفت: پیر شدی از بس بهش فکر کردی.

امیرعلی جلوی در ایستاد و رو به او جدی پرسید: بابا رو این چند روز دیدی؟

+: نه. چطور مگه؟

_: صورتش کج شده. خیلیم نمی تونه حرف بزنه. جا نخوری. قیافتم عوض نشه. خیلی عادی سلام و علیک کن.

شبنم که با وجود این که درباره ی بیماری او شنیده بود، ولی انتظار این حرف را نداشت ناباورانه گفت: نمی تونم عادی باشم.

_: پس بمون همینجا تا وقتی که بتونی! میگم رفتی از خونتون یه چیزی بیاری.

در اتاق را باز کرد و با چمدان شبنم وارد شد. شبنم همان جا لب پله نشست و سرش را بین دستهایش گرفت.

آقامجید صاحب دو دهنه سوپرمارکت سر کوچه بود. همیشه از وقتی که شبنم کوچک بود به او لطف خاصی داشت. هربار شبنم خرید می کرد، یک خوراکی کوچک هم روی کیسه ی خریدش می گذاشت و به او هدیه میداد. شبنم هم او را خیلی دوست داشت و همیشه وقتی میرفت مدرسه یا برمی گشت، سلام و علیک گرمی با او می کرد. معاشرت خانوادگی نداشتند. ولی مادرش با مریم خانم خیلی رفت و آمد داشت.

امیرعلی لیسانس حسابداری داشت، کارهای حسابداری چند تا شرکت را انجام می داد. ولی این روزها نه تنها کارهای خودش، بلکه مسئولیت رسیدگی به مغازه و همینطور پرستاری از پدرش را به عهده داشت. با وجود این که شاگرد داشتند، نمی توانست مغازه را به او بسپارد.

در اتاق پشت سر شبنم باز شد. شبنم که می ترسید کسی مچش را بگیرد، وحشتزده از جا پرید. امیرعلی بود که داشت از خانه بیرون می رفت. پرسید: هنوز نمی خوای بیای تو؟

+: چرا.. چرا الان میام. فقط... خیلی ناجوره؟

امیرعلی با حرص نفسش را بیرون داد و گفت: نه. برو تو.

و خودش به طرف در خانه رفت. در را که باز کرد، شبنم با ناامیدی پرسید: تنهایی برم؟

امیرعلی ابرویی بالا برد و پرسید: باید بیام زیر بغلتو بگیرم؟! خب برو دیگه!

بعد دست توی جیبش برد و گفت: کلیدام جا موند!

به سرعت به طرف اتاق برگشت. شبنم هم به دنبالش وارد شد. دم در اتاق امیرعلی مکثی کرد و رو به پدرش گفت: بفرمایین. اینم مهمون شما.

کنار رفت تا شبنم وارد شود. شبنم با تردید قدم پیش گذاشت. همانطور که امیرعلی گفته بود، صورت آقامجید کج شده بود و حالت طبیعی نداشت. ولی آنقدری که شبنم فکر می کرد بد نبود. نفسی کشید. به زحمت لبخندی زد و گفت: سلام.

آقامجید دست سالمش را بالا آورد و به سختی سلامش را جواب گفت. شبنم بغض کرد. اما به شدت آن را فرو داد و به طرف آقامجید رفت. کنار تخت روی زمین نشست و دست او را گرفت. سرش را خم کرد و بوسه ای بر دستش نشاند و به این بهانه دوباره بغضش را فرو داد.

امیرعلی از دم در آهی کشید و خداحافظی کرد. مریم خانم به دنبالش رفت و کمی با او حرف زد. بعد برگشت و گفت: عزیزم راحت باش. چادرتو بردار.

و خودش جلو آمد و چادر او را برداشت. شبنم با تردید نگاهی به در انداخت. امیرعلی رفته بود. شبنم برخاست و چادرش را گرفت. بعد گفت: اجازه بدین روسریم سرم بمونه.

مریم خانم لبخندی زد و گفت: هرجور راحتی.

آقامجید هم با مهربانی لبخند زد. شبنم نگاهی به او انداخت. بعد با شرم چرخید و مشغول تا زدن چادرش شد.

مریم خانم گفت: بذارش اونجا تو اتاق سابق نرگس. چمدونتم همونجاست. اگه می خوای برو وسایلتو باز کن.

وارد اتاق شد. اتاق کوچکی بود با یک تخت و کمد دیواری و یک تاقچه روی دیوار که دو سه تا کتاب رمان و شعر روی آن بودند.

شبنم نگاهی به پنجره انداخت. آرام جلو رفت و پرده را کنار زد. پنجره رو به حیاط باز میشد. نفس عمیقی کشید و با خود گفت: خوش اومدی شبنم خانم. سعی کن با زندگی جدیدت کنار بیای. خودمونیم، همیشه دلت می خواست به آقامجید محرم باشی. کی باور می کرد اینجوری بشه؟

پرده را رها کرد و برگشت. لب تخت نشست و فکر کرد: حالا چی میشه؟

بعد آهی کشید و به سختی از جا برخاست. وسایلش را باز کرد و توی کمد و کشوهای زیر آن جا داد. چمدان را زیر تخت هل داد. لباس راحتتری پوشید. یک تونیک گشاد و خنک تابستانی با شلوار و شالش را هم دوباره پیچید و از اتاق بیرون رفت.

مریم خانم برای آقامجید آبمیوه گرفته بود و سعی داشت به او بخوراند. شبنم جلو رفت و خواهش کرد که او این کار را بکند. کنار تخت نشست و سعی کرد کم کم عادی شود. در حالی که نی را توی دهان آقامجید نگه می داشت، از شیطنتهای کودکیش تعریف می کرد. برای مثال وقتی که توی راه مدرسه می خواست از دست دوستانش قایم شود، پشت دخل آقامجید پناه می گرفت. ضمناً یک آبنبات چوبی هم برمی داشت و می مکید. همیشه هم قصد داشت وقتی پول هفتگی اش را گرفت، آن را حساب کند. ولی این اول هفته ی کذایی هیچوقت نمی رسید و او به نسیه خوردن گاه بگاه خرده خوراکی هایش ادامه می داد.

آقامجید لبخند می زد و گاهی سعی می کرد اظهار نظری بکند که شبنم به سختی حرفهایش را درک می کرد. ولی تمام سعی خود را برای همراهی با او می کرد.

وقت شام هم کنارش نشست و غذایش را لقمه لقمه در دهانش گذاشت. گاهی هم دور و بر مریم خانم می چرخید و سعی می کرد کمکش کند.

دیروقت بود که امیرعلی خسته و گرفته از مغازه برگشت. مریم خانم شامش را آماده کرد و روی میز آشپزخانه چید. خودش هم کنارش نشست تا تنها نباشد. شبنم هم پیش آقامجید نشسته بود.

آقامجید به زحمت پرسید: نمی خوای بری پیش امیرعلی؟

شبنم با خنده گفت: مادر و پسر خلوت کردن، چکارشون دارین؟

_: ازش خوشت نمیاد؟

شبنم با همان خوشرویی گفت: خیلی بداخلاقه.

و خندید. آقامجید هم خندید و در حالی که برای هر کلمه کلی تلاش می کرد، گفت: اگر تونستی پلنگ منو رام کنی یه آبنبات پیش من داری.

+: اوه نه! من از گربه هم می ترسم چه برسه پلنگ. عمراً بتونم رامش کنم. من آبنبات رو خشکه حساب می کنم کش میرم.

امیرعلی از آشپزخانه بیرون آمد و پرسید: تو هنوزم آبنبات کش میری؟ کی می خوای بزرگ بشی؟

شبنم دستش را به دهانش کوبید و با ترس به آقامجید نگاه کرد. می ترسید بقیه ی حرفهایشان را هم شنیده باشد. آقامجید خندید و گفت: دختر من بزرگ نمیشه.

امیرعلی روی مبل یله شد و گفت: مشخصه.

و بعد گفت: امروز بالاخره بار رسید. هرچی بهش میگم بابا این سفارش ما باید یک هفته پیش می رسید، چرا الان رسیده؟ جواب درست و حسابی نداد. خدا کنه به موقع فروش برن تاریخشون نگذره. معلومه که همون موقع فرستاده. ولی این مدت کجا گیر کرده بودن، خدا می دونه.

آقامجید سری به تایید تکان داد و گفت: همیشه بدقوله.

امیرعلی با اخم گفت: من که دیگه بهش سفارش نمیدم. مجبور که نیستیم از این بگیریم. این همه شرکت پخش.

شبنم برخاست و گفت: ببخشین با اجازتون من برم بخوابم.

مریم خانم گفت: آره عزیزم دیروقته. شبت بخیر.

شبنم روی تختش دراز کشید. به سقف چشم دوخت و زمزمه کرد: پلنگ سیاه خشمگین...

به پهلو چرخید و رو به دیوار خوابش برد.

در طی دو سه روز بعد روابطش با آقامجید و مریم خانم بهتر از همیشه شده بود. تا وقتی که امیرعلی خانه نبود خیلی بهش خوش می گذشت. هرچند که دلتنگی برای خانواده اش همیشه آزارش می داد، ولی جدا از این موضوع آنقدرها هم بد نبود. خانه ی نرگس دخترشان هم طبقه ی بالایشان بود. گاهی مریم خانم غذای او را میداد که شبنم ببرد. نرگس با وجود ضعف و ناراحتیش، با خوشرویی پذیرای او میشد و گاهی بعدازظهر را باهم می گذراندند. فیلمی می دیدند و خوش می گذشت. به این بهانه هم که شده، از روبرو شدن با امیرعلی که برای نهار به خانه برمی گشت، اجتناب می کرد. یک بار هم نهار را پیش معصومه دوست صمیمیش که همسایه شان بود، خورد.

روز چهارم باز پیش نرگس بود. عصر وقتی برگشت امیرعلی پدرش را از فیزیوتراپی برگردانده بود و خودش داشت به مغازه می رفت.

مریم خانم با دیدن شبنم گفت: امیرعلی میشه امروز نری مغازه؟ عباس که هست. خودش به مشتریها می رسه.

امیرعلی متفکرانه برگشت و گفت: مغازه بزرگه، بهتره دو نفر باشیم. حالا چی شده؟ اگر کار واجبی هست نرم.

مریم خانم نگاهی به شبنم انداخت و گفت: این دختر تو خونه ی ما مهمونه. دلش پوسید بس مریض داری کرده. یا به بابات رسیده یا به نرگس. ببرش بیرون یه هوایی بخوره. ببین اگه چیزی می خواد براش بخر. باهم شامی بخورین و بیاین.

شبنم با عجله گفت: نه من خوبم. جایی نمی خوام برم.

حتی از فکر تنها شدن با امیرعلی هم دوری می کرد. حوصله ی اخم و بی اعتنایی او را نداشت.

ولی مریم خانم با اصرار گفت: شاید بخوای بری خرید.

+: نه من هیچی نمی خوام متشکرم.

_: خب هیچی نخر، برین یه گشتی بزنین. سینما برین. بعدم شام بخورین بیاین خونه.

امیرعلی گفت: فیلم بدرد بخوری رو پرده نیست. اگه کار دیگه ای ندارین من برم.

مریم خانم با دلخوری گفت: چرا اینجوری می کنی امیرعلی؟ گناه داره! حداقل شام ببرش بیرون.

_: کو تا شام مادر من؟ ساعت تازه چهار و نیمه.

+: خب الان برو مغازه، هشت بیا برین بیرون.

شبنم گفت: نه متشکرم. من خوبم. جایی نمی خوام برم.

امیرعلی گفت: هشت که خیلی زوده. ولی 9 میام خونه.

نیم نگاهی به شبنم انداخت و از در بیرون رفت.

نظرات 12 + ارسال نظر
مهرشین یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:36 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام شاذه جونم عیدت مبارک خانمی طاعات و عباداتت قبول
خوشحالم که دوباره نوشتن رو شروع کردی گلم موق باشی
منکه همیشه از نوشته هات لذت میبرم حتی اگه تکراری باشن البته به نظر من که این داستان تکراری نیست حالا تا ادامش ببینم نظرم تغییر میکنه یا نه؟؟؟

سلام عزیزم
عید تو هم مبارک
نماز روزه هات قبول
خیلی ممنونم
مرسی گلم

مادر سفید برفی سه‌شنبه 27 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:46 ق.ظ

از اون داستانای به قول خودت کمی تکراری ولی دوست داشتنی دستپخت شاذه جون.......دوستش می دارم

خیلی ممنونم از محبتت عزیزم

بهار دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ق.ظ http://www.bahari-kamiab.blogfa.com

شنبم هم نشدیم که آخر داستان یه پلنگ سیاه عاشقمون بشه.
ای بابا
شاذه جونم دستت درد نکنه عزیزم.

نه تو پیری نه خدا بخیل
خواهش می کنم گلم

آزاده دوشنبه 26 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:38 ق.ظ

خیلی خوشحالم که بازم می نویسین می دونین که امید روزهام همین داستانهای قشنگه

خیییییییلی ممنونم گلم

لی لا یکشنبه 25 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://halogen1983.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


ووی! ورم معده گرفتم از دست این پسره...میکشمش...
چقده بداخلاقه...خدانصیب نکنه

سلااااااااااااااااااااااااااااااام

ووی!!! چکار بکنیم حالا!!
حالا خوب میشه کم کم ؛)

نگین شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ب.ظ http://www.mininak.blogsky.com

سلام عزییییزم:*
دلم تنگ شده بود برات:*
ولی روزای منم پر شده ازین برنامه های ریز و درشت:-/ تابستون پرکاریه:دی

فدات:*

سلام گلمممم :*
دل به دل راه داره :*
آره خیلی پرکاره. برنامه های درشت من خدا رو شکر تموم شدن. مونده ریزاش ؛)
زنده باشی :*

تکتم شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام همه داستاناتو دوست دارم اینم هممینطور ولی فکر کنم یکی دیگم شبیه این داشتی . شاید به خاطر اینکه هم سن هستیم خیلی احساس نزدیکی دارم باهات همیشه موفق و شاد و پیروز باشی

سلام
خیلی ممنونم. ولی این اغراقه ها! چون خودمم همه ی داستانامو دوست ندارم.
شبیه به این زیاد داشتم. اولشم گفتم که این داستان تکراریه و فقط به خاطر حفظ روحیه ام تو این چند وقت کار فشردم شروعش کردم. با وجود این دارم سعی می کنم متفاوت پیش برم و شما رو هم راضی کنم به امید خدا.
خوشحال و سلامت باشی همیشه

رها شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ http://www.2bareeshgh.blogfa.com

سلام شاذه عزیز!!!
خوبین شما ؟! احساس می کنم مدت هاست نمی بینمتون .واقعا دلم براتون تنگ شده بود .
راستش این مدت خیلی سرم شلوغ بود . یک جورایی با خودم درگیری داشتم و هم در گیر مهمان بودم .
داستاناتون رو دوست دارم عزیزم . با اینکه خودتون اعتراف هم کنید که موضوعش تکراریه ...
کوچولوی ناز نازیمونو هم سپردی دست مامان و باباش ؟ خسته نباشید .
[ اسمایلی بوسه و گل]

سلام بر رهای مهربانم!!
الهی شکر خوبم. منم دلم برات خیلی تنگ شده. اتفاقا منم هم خوددرگیری داشتم و هم برنامه های فشرده ی مختلف که خدا رو شکر همگی به خیر گذشتند و دوباره به روال عادی زندگی برگشتم تقریبا!
خوشحالم که لذت می بری. ممنون از لطف و همراهی همیشگیت.
بله... اینقدر جاش خالیه که سوژه شد برای این قصه!

نونا شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:58 ب.ظ

دستت درد نکنه.

خواهش می کنم

هما شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:19 ب.ظ http://www.alone55555.blogfa.com

اخ جوننننننننننن من برم داستانو بخونم که دیگه انتظار سخته خواهر

مرسی ازاینکه به فکر خواننده هاتم هستی گلم

خوش باشی همیشه عزیزم

پرنیان شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:16 ب.ظ http://www.kelkekheal.blogfa.com

سلام و صد تا سلام داستان دارم دراماتیک میشه
خیلی خوشگل بود مرسی گلم

سلاممممم
خیلی ممنونم گلم

مائده شنبه 24 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام شاذه جون خیلی خوشحالم که برگشتی البنه من همیشه سر میزنم به وبلاگت ولی یه وقتایی با موبایل می خونم نمی تونم نظر بدم
خسته نباشی منتظر قسمت بعدی هستیم

سلام عزیزم
خیلی ممنونم از محبتت. عیبی نداره. درک می کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد