ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (13)

سلام به روی ماه دوستام
پیشاپیش عیدتون خیلی مبارک. سال نوتون پر از شادی و سلامتی. لبتون خندون. دلتون خوش


آبی نوشت: حانیه کجایی؟ حالت خوبه؟

صبح زود بیدار شد. همیشه دلش می خواست طلوع آفتاب از روی دریا را ببیند. نماز که خواند از پله ها پایین رفت. متصدی خواب آلود با شنیدن صدای پایش چشم باز کرد و راست نشست. آرمان کلید اتاق را روی میزش گذاشت و پرسید: از کدوم طرف زودتر به ساحل می رسم؟

متصدی کلید را برداشت و نشانی پارک ساحلی را داد. از در بیرون آمد و قدم زنان به طرف ساحل رفت. بوی دریا مشامش را پر کرده بود. نفس عمیقی کشید و با خوشحالی لبخند زد.

هنوز چند قدم نرفته بود که گوشیش زنگ زد. با دیدن اسم پریناز لبخندش عریضتر شد. تماس را برقرار کرد. حال خوبش باعث شد بگوید: جانم پریناز؟ سلام.

پریناز با تندی گفت: علیک سلام. قرار نشد دیگه پسرخاله بشی.

خنده اش گرفت. دلش می خواست کنارش بود و لپش را محکم می کشید و بعد می بوسید. از فکرش هم خجالت کشید و دستش را جلوی دهانش گرفت. چند لحظه مکث کرد. پریناز دوباره به حرف آمد و غرغرکنان گفت: دارم از گشنگی میمیرم. تو این خونه هیچی برای خوردن پیدا نمیشه. این سه تا لندهورم مثل دیو خوابیدن. اومدم بیرون ولی هیچی این دور و بر نیست. همه جا هم بسته است.

آرمان سر برداشت. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود. لب به دندان گزید و پرسید: قبل از روشن شدن هوا برای چی اومدی بیرون؟ الان کجایی؟

+: گشنم بود خب! می فهمی؟! از دیشب تو فرودگاه دیگه هیچی نخوردم. چه می دونم اینجا فقط یه تابلو هست که نوشته به طرف پارک ساحلی سیمرغ.

_: عالیه! همون رو بگیر و بیا. می بینمت.

چند دقیقه بعد پریناز را از دور دید و به طرفش رفت. با لبخند سلام کرد و دستش را به طرفش دراز کرد. پریناز نگاهی به دست او انداخت. چهره درهم کشید و پرسید: این لوس بازیا یعنی چی؟

آرمان با گیجی دستش را به شلوارش کشید و گفت: هیچی. همینجوری. خونه ی دوستات نزدیکه؟

پریناز غرغرکنان گفت: بله بابا کلی گشت تا یه هتل آپارتمان با قیمت و وضعیت مناسب نزدیک خونه ی بچه ها برای جنابعالی پیدا کنه.

آرمان با شیطنت گفت: تو که گفتی نشونی رو نمی دونی!

پریناز شانه ای بالا انداخت و در حالی که به طرف ساحل می رفت گفت: هنوزم نمی دونم. بابا زنگ زد از بابای فرح گل پرسید. منم نپرسیدم کجاست. گفت فقط چند دقیقه با تو فاصله دارم. حالا این حرفا برای من صبحونه نمیشه. دارم از گشنگی میمیرم.

_: بیا بریم ببینم کنار ساحل بوفه ای چیزی پیدا میشه؟

بالاخره یک بوفه ی کوچک پیدا کردند. شیر و کلوچه خریدند و به طرف ساحل رفتند. آرمان یک آلاچیق را نشان داد و پرسید: اونجا بشینیم؟

+: اوا تیتیش مامانی می ترسی رو ماسه ها خاکی بشی؟!

آرمان ابرویی بالا انداخت و چپ چپ نگاهش کرد. بعد در حالی که نزدیک دریا روی ماسه ها می نشست گفت: ببین بعد از دو سال سربازی رفتن به من نگو تیتیش مامانی! اصلاً همون دو سه ماه آموزشی کاملاً کفایت بود واسه این که هرچی گرد و خاک بچه ننه بودن رو تنم بود بریزه! دیگه سربازی و کار کردن تا نصف شبم روش.

پریناز کنارش نشست. در حالی که کلوچه اش را باز می کرد، پرسید: برای چی کار می کردی؟ نمی دونم چرا. ولی فکر می کنم محتاج پولش نبودی.

آرمان چند لحظه متفکرانه نگاهش کرد. از سوالش تعجب کرده بود. بعد از کمی مکث آرام پرسید: چرا برات مهمه؟

پریناز شانه ای بالا انداخت و گفت: برام مهم نیست. همینجوری پرسیدم. بدجوری واسه بابا از جون مایه میذاری. بابا هزار بار گفته اگه پسر داشت به اندازه ی تو براش زحمت نمی کشید. اونم تو سربازی! صبح تا بعدازظهر پادگان، عصر تا نصف شبم سر هر کاری که بتونی بدون یک روز مرخصی! خونه زندگی نداری؟

_: چرا اتفاقاً خونواده ی خوبی دارم.

+: دیدمشون. خواهر بزرگت که زیاد میاد رستوران. چند بارم اومده عروسی. خواهر کوچیکتم خیلی بانمکه. برادر نداری؟

_: نه ندارم.

+: خب چرا ولشون کردی چسبیدی به کار؟

_: اینطوریام که میگی نیست. ولشون نکردم. تازه الانم که سربازیم تموم شده. بیشتر می بینمشون.

+: کارتو که ول نکردی. بعدشم می خوای بری دانشگاه. خبر دارم کنکور آزاد دادی.

_: جداً؟! از کجا خبر داری؟

با بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت و گفت: پسر گل بابایی دیگه! تو خونه ی ما هر خبری مربوط به تو مهمه. واقعاً نمی فهمم چرا! این چند وقتم که دیگه بدتر! انگار بابا به زور می خواد همه ی هنراتو بکنه تو چشم و چار من! که چی؟ معلوم نیست! حالا من برم سربازی و سر کار خوبه؟ اصلاً خودش نمی ذاره که بیام تو رستوران و تالار کار کنم. بعد هی پز میده که تو چقدر زحمت می کشی. انگار من به درد هیچ کاری نمی خورم. ازت بدم میاد!

لبهایش لرزید ولی گریه نکرد. با یک جرعه ی بزرگ شیر بغضش را فرو داد. آرمان گیج و ناباور نگاهش کرد. دلش می خواست در آغوشش بگیرد و حقیقت را به او بگوید. اما...

کمی به طرفش خم شد و با لحن دلداری دهنده ای گفت: باشه. هرچی تو میگی درست. حق داری. من بدم. خود شیرین کن و لوس و از خودراضی ام. ولی به پیر به پیغمبر بابات تو رو بیشتر از من دوست داره. تو دخترشی. دردونه شی. من کی می تونم جای تو رو بگیرم؟ اصلاً چرا باید این کار رو بکنم؟ چه دشمنی ای با تو دارم؟ باور کن ارزش تو پیش من... خیلی بیشتر از این حرفاست.

نفس عمیقی کشید و سرش را عقب برد. داشت زیادی حرف میزد. باید تمامش می کرد. سعی کرد برخیزد، اما انگار به ماسه ها دوخته شده بود. نگاه کلافه ای به دریا انداخت. آفتاب خیلی وقت بود که بالا آمده بود و او اصلاً طلوعش را ندیده بود!

+: پس چرا... چرا کار می کنی؟

نگاهش کرد. مژه های بلندش تر شده بودند. او هیچ وقت گریه ی پریناز را ندیده بود. آن مژه های پرپشت که اشک رویشان نشسته بود، شگفت انگیز بودند! خیلی دوست داشتنی!

با حیرت به او چشم دوخت. نمی دانست چه جوابی بدهد. بالاخره با لبخند گفت: دلم می خواست رو پای خودم بایستم. چشمم به دست بابام نباشه. همینا دیگه!

پریناز لبش را گزید. چند بار پلک زد و رو گرداند. ولی اشکهایش نچکیدند.

_: پریناز؟

پریناز نفس عمیقی کشید تا بغضش را پس بزند. چند لحظه بعد با صدای گرفته ای آرام گفت: بابا بهم اعتماد نداره. حتی برای آب خوردنم باید از تو اجازه بگیرم. نمی دونم چکار کردم که اینجوری فکر می کنه.

آرمان آهی کشید و پرسید: تو جواهری. عزیز پدرتی. دل نمی کنه تنها ولت کنه تو شهر غریب. همین!

پریناز با آن مژه های خیس که آرمان را از خود بیخود می کرد، نگاهش کرد و پرسید: مطمئنی؟

_: مطمئنم.

چند لحظه دیگر هم توی چشمهایش چشم دوخت تا خیالش را راحت کند. بعد از جا برخاست و گفت: بریم یه کم قدم بزنیم.

کلافه بود. تمام این دوسال که عاشق بود یک طرف، چند روز گذشته هم طرف دیگر... ولی امروز داشت طاقت از کف میداد.

پریناز دوباره پرسید: چرا تو؟

عصبانی نگاهش کرد. دیگر نمی دانست چه کند. بی حوصله گفت: این بحث تکراری رو تمومش کن پریناز. می دونی که چرا. چون بهم اطمینان داره. اصلاً چه فرقی می کنه؟ تو دلت می خواست بیای کیش، الانم اینجایی. از سفرت لذت ببر.

رو گرداند و با سرعت راه افتاد. پریناز بدو خودش را به او رساند و گفت: وایسا. یه کمی پول به من بده.

آرمان کیف پولش را جلوی او باز کرد و گفت: الان همینقدر همرامه. همش رو بردار.

پریناز کارت بانکش را از توی جیب کوچک کیف پول کشید. با شیطنت لبخند زد و گفت: این بهتره.

با نگاهی عاقل اندر سفیه به او خیره شد و آرام گفت: قابل شما رو نداره ولی اجازه ندارم.

+: من خودم بلدم به اندازه خرج کنم. خوشم نمیاد هی بهت حساب پس بدم. اصلاً یه عدد بگو... بگو اینقدر می تونی از این کارت برداشت کنی. به شرافتم قسم که بیشتر برنمی دارم. آخر تابستونم میام کارتتو تحویل میدم. ولی خوشم نمیاد برای یه قرون دو هزار هی التماست کنم. بفهم اینو.

_: التماس چیه؟ شما امر بفرمایید. تقدیم می کنم.

+: خب امر می کنم رمز کارت و مقدار پولی برای خرجی من بهت داده رو بهم بگی.

_: یعنی آقای بهمنی دور از جونش... زبونم لال... عقلش نمی رسید یه کارت بانکی بده دست تو؟

پریناز با عصبانیت کارت را روی ماسه ها انداخت و بدون برداشتن پول از او دور شد. آرمان خم شد. کارت را برداشت و دوباره توی کیفش گذاشت و به رفتن پریناز چشم دوخت.

بقیه ی روز پریناز را ندید. تا غروب توی جزیره قدم زد و سعی کرد نشانی ها را یاد بگیرد. به محل برگزاری کلاسشان هم سر زد. کلاسها از سه روز بعد شروع میشد.

غروب شماره ی پریناز را گرفت. پریناز با بی حوصلگی جواب داد: چیه؟

_: سلام.

+: علیک.

_: هوا داره تاریک میشه. اگه جایی می خوای بری بیام دنبالت باهم بریم.

+: نخیر می خوام بمونم تو خونه در و دیوار تماشا کنم. حرفیه؟

_: ببین بابت صبح متاسفم. من...

+: ببین من صبح رو فراموش کردم. دیگه هم دربارش حرف نزن. الانم حوصله ندارم می خوام بخوابم. گوشیمم خاموش می کنم. بعداً طلبکار نشی که نگرانت شدم و جواب ندادی و از این شعر و ورا...

_: باشه ولی شام چکار می کنی؟ چیزی هست که بخوری؟

+: لازم نکرده نگرانم باشی. خداحافظ.

قطع کرد. آرمان هم خسته بود. خیلی راه رفته بود و می خواست برگردد. توی راه یک ساندویچ همبرگر خرید. با ناراحتی به آن نگاه کرد و فکر کرد: حالا پریناز چی می خوره؟ پول به قدر نهار و شامش داشت؟ نکنه گرسنه مونده باشه!

گرسنه اش بود. گازی به ساندویچش زد و فکر کرد: لابد به قدر امروزش داشت. فردا هرجوری شده بهش پول میدم.

تازه شامش را تمام کرده بود که آن سه دختر سرخوش را دید. پریناز همراهشان نبود. خواست جلو برود و حرفی بزند، اما پشیمان شد. کنار ایستاد و صبر کرد تا بدون دیدن او رد شوند. صدای حرف زدنشان به قدری بلند بود که از جایی که آرمان ایستاده بود به راحتی شنیده میشد.

=: حالا حتماً باید بری خونه؟

-: خب شارژرم تو خونست دیگه.

=: حالا امشب بدون شارژ بمون. چی میشه؟

-: صد بار گفتم کیا زنگ می زنه نگران میشه.

=: ای بابا تو هم با این دوست = پسر بی ریختت!

-: حسودیت میشه. کیا به این جیگری!

آرمان نفس عمیقی کشید. با رعایت فاصله ی مطمئن به دنبالشان راه افتاد و نشانی را یاد گرفت. فاصله ی زیادی تا هتل آپارتمانی که خودش در آن ساکن بود نداشت. قدم زنان به هتل برگشت.

خیس عرق بود. دوشی گرفت و جلوی تلویزیون دراز کشید. همان جا خوابش برد. بازهم صبح زود برخاست. امروز می خواست هرطوری هست طلوع را تماشا کند. کمی دیر شده بود. تا ساحل دوید. همان جا که روز قبل نشسته بودند ایستاد و محو جمال آفتابی که از دل آبها بالا می آمد شد.

چند دقیقه بعد برگشت. با دیدن پریناز که داشت شیر و کلوچه می خورد، لبخندی زد و گفت: سلام. صبح به خیر.

پریناز بدون این که نگاهش کند، آرام جواب سلامش را داد. پرسید: میشه بهم پول بدی؟

عاشقانه نگاهش کرد. دست توی جیبش برد و پرسید: چقدر؟

پریناز با حرص نفسش را پف کرد و عصبانی گفت: اینقدری که از گشنگی نمیرم.

آرمان جلو رفت و با عذاب وجدان پرسید: دیشب گرسنه موندی؟! خب می گفتی. من که زنگ زدم بهت!

از توی کیفش چند اسکناس بیرون آورد. به نظرش کم آمد. می خواست بیشتر بردارد ولی پریناز همان را قاپ زد و گفت: بهت گفتم که از التماس کردن بدم میاد. خداحافظ.

بازهم رو گرداند و دور شد. آرمان آهی کشید و زمزمه کرد: دختره ی غد لجباز!

تا شب او را ندید. بی هدف دور جزیره می چرخید. چقدر دلش می خواست پریناز او را همراهی کند. شب پریناز خودش زنگ زد. یک کنسرت در جزیره برگزار میشد که دلش می خواست با دوستانش شرکت کند. گویا قبل از صحبت با آرمان با آقای بهمنی حرف زده بود، و آقای بهمنی سفارش اکید کرده بود که با آرمان برود. البته پول بلیت را هم نداشت.

جلوی در سالن برگزاری، به آنها رسید. برای خودش و پریناز بلیت خرید که فرح گل با ناز پرسید: فقط دو تا می خری؟ پس ما چی؟

نگاهی سرد به او انداخت. بلیت پریناز را به دست خودش داد و به فرح گل گفت: من مسئول شما نیستم.

لیدا با عشوه گفت: خیلی یه دنده ای آقا پسر. این برات خوب نیست.

_: متشکرم. خودم تشخیص میدم چی برام خوبه.

و تقریباً بی اراده دست پریناز را گرفت و به طرف سالن کشید. هنوز وارد نشده بودند که پریناز با عصبانیت دستش را بیرون کشید و گفت: خیلی پررویی آرمان! خجالت بکش!

جا خورده و متعجب نگاهش کرد. بعد از چند لحظه آرام گفت: معذرت می خوام.

پریناز کنارش ننشست. با دوستهایش ردیف بعد را اشغال کردند و اینقدر جیغ کشیدند که نه آرمان و نه بقیه چیزی از موزیک نفهمیدند.

بعد از کنسرت به یک پیتزافروشی رفتند. باز آرمان برای خودش و پریناز که هنوز قهر بود غذا گرفت، ولی پریناز سر میز چهار نفره با دوستهایش نشست. آرمان هرچی فکر کرد دید با تمام عشقش به پریناز حاضر نیست یک صندلی جلو بیاورد و خودش را بین پریناز و نازآفرین جا بدهد! ترجیح داد از دور مراقب همسرش بماند.

فکر می کرد بعد از شام به خانه بروند ولی تفریحاتشان ادامه داشت. کنار اسکله رفتند و تا بعد از نیمه شب مشغول تفریح و سر و صدا بودند. آرمان خسته بود. خوابش می آمد. از رفتار دخترها منزجر بود ولی در سکوت نشسته بود و حرص می خورد.

ساعت نزدیک دوی بامداد بود که بالاخره عزم رفتن کردند و آرمان با چند قدم فاصله آنها را اسکورت کرد تا به خانه برسند. بماند که چقدر مسخره اش کردند و دم نزد.

وقتی به هتل رسید از خستگی تقریباً بیهوش شد.


عشق دردانه است (12)

سلام
خوب هستین دوستام؟
نمی دونم این آرمان بدبخت چرا دست از عشقش برنمی داره

آرمان به تنهایی از تاکسی پیاده شد. به خانواده اش سپرده بود که فرودگاه نیایند. حوصله ی خداحافظی و اشک و آه توی سالن فرودگاه را نداشت. توی سالن با دیدن آن چهار دختر شنگول و سرحال که منتظر باز شدن گیت پرواز و تحویل بارهایشان بودند کمی جا خورد. موقرترینشان پریناز بود که او هم چندان ظاهر قابل قبولی نداشت. حداقل با خواهرهایش که برای بدرقه آمده بودند، خیلی فرق داشت.

قبل از این او را ببینند مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. بعد راست ایستاد و با عزمی راسخ جلو رفت. با آقای بهمنی و خانواده حال و احوال گرمی کرد. بعد هم به صف دخترها پیوست و چمدانش را کنار مال پریناز که آخرین نفر بود گذاشت.

پریناز برگشت و با دیدن او خندان گفت: سلام.

از روی خوشش تعجب کرد. ابرویی بالا برد. تبسمی کرد و جواب سلامش را داد.

دوستان پریناز هم برگشتند و با کنجکاوی مشغول برانداز کردن آرمان شدند. پریناز با خنده گفت: ببین آرمان سه تا بادیگارد دارم هلووو! اذیتم کنی میدم بخورنتا!

آرمان پوزخندی به سه بادیگارد هلو! زد و جوابی نداد. اما قدبلندترین بادیگارد که کمی از آرمان درشت هیکل تر بود و مانتوی نخی قرمز با ساپورت جین پوشیده بود، پرسید: آقا کی باشن؟

پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت: همکلاسیم. کارمند باباس. قراره باهم بریم کلاس آشپزی. اسمش آرمانه. ایشونم نازآفرین.

به آن دختر درشت هیکل خشن هر اسمی می خورد غیر از نازآفرین! آرمان بازهم پوزخند زد و جواب نداد. پریناز دوستان دیگرش را فرح گل و لیدا معرفی کرد.

آرمان بازهم حرفی نزد. نازآفرین با تمسخر پرسید: این نوکر بابات زبون نداره؟

فرح گل و لیدا از خنده ریسه رفتند. آرمان لبش را گاز گرفت تا جوابی ندهد. پریناز اخمی کرد و گفت: کارمند بابائه.

داشت دفاع می کرد؟! آرمان ناباورانه نگاهش کرد. بعد خم شد چمدان خودش و پریناز را برداشت و جلو رفت. گیت باز شده بود. بلیت خودش را نشان داد. پریناز هم جلو آمد و بلیتش را به او داد. نازآفرین با آن صدای کلفتش از پشت سرش حکم کرد: چمدونای منم بده بار. اینم بلیتم.

نشنیده گرفت. کارت سوار شدن خودش و پریناز را گرفت و از صف بیرون آمد.

=: هی یارو با تو ام. ما هم با پرینازیم دیگه!

پریناز بین آرمان و نازآفرین ایستاده بود. از نگاهش پیدا بود که او هم از لحن بد دوستش حیران شده است ولی حرفی نمیزد. آرمان کارت و بلیت را به او داد و بدون آن که منتظر بماند به طرف سالن ترانزیت رفت.

روی صندلی نشسته بود و غرق فکر به روبرو نگاه می کرد. امیدوار بود برخورد زیادی با بقیه ی دخترها نداشته باشد. پریناز عشقش بود، همسرش، دختر آقای بهمنی بود. حسابش با بقیه خیلی فرق داشت. اگر تندی می کرد، اگر حرفی میزد، میشد نشنیده گرفت. اما این سه دختر سرخوش را کجای دلش باید می گذاشت؟

یک نفر کنارش نشست. سر برداشت. پریناز بود. سر به زیر انداخته بود و حرفی نمیزد ولی حالتش عذرخواهانه بود و همین برای آرمان کلی ارزش داشت. دست روی پشتی صندلی او گذاشت. چقدر دلش می خواست دست روی شانه اش بگذارد و بگوید که به خاطر دوستش ناراحت نباشد. اما نمیشد.

با ملایمت پرسید: چیزی می خوری برات بگیرم؟

پریناز بدون آن که نگاهش کند سری به نفی تکان داد. صدای خنده ی دخترها از نزدیکشان به گوش رسید. پریناز سر برداشت و آرام گفت: میرم پیش بچه ها.

آرمان سری تکان داد و حرفی نزد. اسیرش که نمی توانست بکند، می توانست؟

با نیم ساعت تاخیر بالاخره وقت سوار شدن رسید. آرمان روی صندلی ای که شماره کارتش نشان میداد کنار پنجره نشست.

پریناز گرم صحبت با دوستانش جلو آمد. نگاهی روی شماره کارت و شماره ی صندلی انداخت و بعد کنار آرمان نشست. دوستان پر سر و صدایش  هم کنارشان جا گرفتند و مشغول بحث و جیغ جیغ شدند.

اما همین که هواپیما راه افتاد، پریناز به عقب تکیه داد و ساکت شد. چشمهایش را بست و لبش را گاز گرفت.

آرمان کمی به طرفش خم شد و آرام می پرسید: می ترسی؟

دلش غش می رفت برای این که در آغوشش بکشد و آرامش کند.

اما بر خلاف انتظارش پریناز چشم باز کرد و با بدخلقی گفت: ترس؟! مگه بچه ام؟ نخیر. حالم بهم می خوره. مامانمم همینطوره. از تکون هواپیما خیلی اذیت میشیم. باهام حرف نزن. نزدیکمم نیا نفس کم نیارم.

آرمان با ناباوری ابرویی بالا برد و کمی عقب کشید. این یکی دیگر نوبر بود. پرسید: قرصی چیزی نمیشه بخوری؟ بگم مهموندار بیاره؟ حتماً دارن.

پریناز از بین دندانهای بهم فشرده اش گفت: خودمم دارم. ولی از قرص خوردن متنفرم. اگه حرف نزنی و اجازه بدی نفس بکشم می تونم تحمل کنم. برو عقب حرف نزن.

آرمان سرش را به کنار پنجره تکیه داد و به فضای فرودگاه چشم دوخت. هواپیما اوج گرفت. دوستان پریناز با هیجان جیغ کشیدند. آرمان با بی حوصلگی فکر کرد: دیوانه ها! انگار امدن شهربازی.

مهماندار تذکر داد کمی آرام باشند. ولی چندان فایده ای نکرد. همین که مهماندار دور شد، فرح گل زنگ را فشرد. مهماندار جلو آمد و پرسید: بله؟

=: میشه یه لیوان آب برای من بیارین؟

-: اجازه بدین ارتفاع ثابت بشه بعد حتماً براتون میارم.

فرح گل دهان کجی ای کرد و غرید: باااشه.

هواپیما کمی بالا و پایین شد تا ارتفاع تنظیم بشود. دوباره دخترها جیغ کشیدند. مهماندار دوباره جلو آمد و خواهش کرد که آرام باشند. لیدا با مظلومیت گفت: خب ما می ترسیم.

ولی در نگاه پر از شیطنتش هیچ اثری از ترس نبود.

بالاخره هواپیما اوج گرفت و به ثبات رسید. حالا دخترها انگار مسابقه داشتند. یکی یکی زنگ مهماندار را فشار می دادند. یکی آب می خواست، بعدی چای، بعد نسکافه، بعد از آن اسباب بازیها که به بچه ها می دهند، بعد آبنبات...

آرمان کفری نگاهشان کرد. ظاهراً پریناز قبلاً با آنها طی کرده بود که حالش بد می شود و حین پرواز با او حرف نزنند که کاری به کارش نداشتند. ولی خودشان دائم داشتند شلوغ می کردند. بعد از نوشیدنیها نوبت به دستشویی رفتنشان شد. یکی یکی بروند و بیایند و سر این این موضوع مسخره بازی کنند. آرمان خوشحال بود که جایش طوری نیست که مجبور باشد مرتب بلند شود و به آنها راه بدهد تا رد شوند. همین طوری هم به قدر کافی روی اعصاب بودند.

برای بار هزارم به پریناز نگاه کرد. همانطور چشم بسته و سرش را به پشتی تکیه داده بود. مهماندار که پذیرایی آورد، دستش را به نشانه ی نمی خورم بالا آورد. ولی حرفی نزد.

آرمان غذایش را گرفت و روی مال خودش گذاشت. هیچ کدام را باز نکرد. از پنجره به ابرهای سفید پراکنده و زمینهای کشاورزی خط کشی شده خیره شد. چه سفر هیجان انگیزی! آهی کشید. حوصله اش بدجوری سر رفته بود. از ترس بدتر شدن حال پریناز جرأت تکان خوردن هم نداشت.

بالاخره هواپیما در فرودگاه کیش به زمین نشست ولی پریناز چشمهایش را باز نکرد. آرمان با نگرانی به طرفش خم شد و پرسید: پریناز؟ پریناز خوبی؟

پریناز زمزمه کرد: خوب میشم.

_: می خوای امشب نری پیش بچه ها؟ بیا پیش من. جایی که بابات برام گرفته، هتل آپارتمانه. یه هال و یه اتاق. می تونی بری تو اتاق استراحت کنی.

پریناز بالاخره چشم باز کرد. رنگ پریده و بیحال بود. به زحمت گفت: لازم نیست. خوب میشم.

_: حداقل نشونی خونشونو بده. اگه کاری داشتی خودمو برسونم.

+: بلد نیستم. از فرح گل بپرس.

_: غذاتو برات گرفتم. هروقت گرسنت شد بخور.

+: ممنون.

بیشتر مسافرها پیاده شده بودند که بالاخره پریناز برخاست و آرمان هم به دنبالش رفت. همین که وارد سالن فرودگاه شدند، دوستهای پریناز جلو آمدند. نازآفرین جلو آمد و پرسید: بهتر شدی یا هنوز داری میمیری؟

پریناز آرام گفت: من تا تو رو کفن نکنم نمیمیرم.

=: عمراً بتونی.

روی اولین صندلی خالی نشست و غذایش را باز کرد. آرمان هم کنارش نشست و مشغول خوردن شدند. پریناز سر برداشت و پرسید: تو چرا نخوردی؟

آرمان با دهان پر نگاهش کرد. لقمه اش را فرو داد ولی بازهم جوابی پیدا نکرد. بالاخره گفت: گرسنم نبود.

فرح گل کنار پریناز نشست و بلند گفت: وای چقدر خندیدیم. فکم درد گرفت.

آرمان کمی به طرفش خم شد و پرسید: میشه لطفاً نشونی خونتونو به من بدین؟

=: می خوای چکار؟

_: پریناز حالش خوب نیست. اگه یه وقت خدای نکرده بدتر شد باید بیام دنبالش ببرمش دکتر.

=: اگه بدتر شد بهت نشونی میدیم. چه معنی میده نشونی خونه رو بدیم به یه پسر غریبه؟ مگه نه بچه ها؟

و غش غش خندیدند. آرمان نفسی با حرص کشید و فکر کرد: خدایا اینا منو نکشن خوبه!

چمدانهایشان را که گرفتند سوار تاکسی شدند. آرمان هم ماشین بعدی را سوار شد. با ناامیدی رفتن دخترها را نگاه کرد و نشانی هتل آپارتمانی که آقای بهمنی برایش جا رزرو کرده بود را داد.

هماهنگی های لازم تلفنی انجام شده بود. وقتی رسید فرم را پر کرد و کلید واحدش را گرفت. وارد شد. چمدانش را به دنبال خودش کشید و به دور و بر نگاه کرد. بد نبود. خیلی عالی هم نبود. معمولی.

اول چمدان را باز کرد و مواد غذایی ای را که مادرش داده بود جا داد. بسته های گوشت و مرغ و سبزیجات یخ زده ی آماده ی طبخ، با مقداری برنج و ماکارونی و روغن و ادویه. مامان نگران بود که مواد غذایی نزدیکش نباشد و گرسنه بماند.

همه را که جا داد لبخندی عمیق به محبت مادرانه اش زد. خیلی وقت بود که دیگر پسر خانه نبود و کمتر وعده ای را با خانواده اش می خورد. شاید از همان وقتی که دل به پریناز داده بود. حالا چی؟ چرخی دور خودش زد. ازدواج هم کرده بود ولی چه فایده؟

لباسهایش را هم جا داد و چمدان را زیر تخت فرو برد. خسته بود. دوش گرفت و دراز کشید. اینقدر با گوشیش بازی کرد تا خوابش برد.  


عشق دردانه است (11)

سلام
شبتون پر از رویاهای قشنگ

سوپش را خورد و برخاست. مامان و بابا و آرزو داشتند با حوصله بقیه ی غذایشان را می خوردند و گپ می زدند. با برخاستنش مامان معترضانه پرسید: باز کجا میری؟

با گیجی گفت: الان میام.

به طرف میز آقای بهمنی رفت. آقای بهمنی داشت با یک مشتری حرف میزد. چند لحظه ای صبر کرد تا آقای بهمنی نگاهش کرد و پرسید: جانم آرمان؟

دستهایش را بهم مالید. با درماندگی زمزمه کرد: من نمی تونم به بابا بگم. میشه... میشه شما بگین؟

مشتری خداحافظی کرد. آقای بهمنی هم برگشت و به گرمی پاسخش گفت. آرمان شک کرد که اصلاً حرف او را شنید یا نه؟

ولی مشتری که رفت آقای بهمنی به طرف او برگشت و با نگاهی خندان پرسید: یعنی گل و شیرینی بگیرم بیام خواستگاری پسرش؟

آرمان شرمنده و پریشان سر به زیر انداخت. اگر فقط صحبت علاقه و خواستگاری رفتن بود حرفی نبود. به بابا می گفت. نهایتاً یک بحث مفصل با مامان پیش می آمد که یا او قانع میشد یا مامان. ولی این شرایط آقای بهمنی اسمش خواستگاری نبود!

آقای بهمنی که حال بد او را دید با محبت گفت: باشه. خودم صحبت می کنم. تو نگران نباش.

آرمان با نگاهی درخشان گفت: ممنون.

و به طرف میزشان برگشت. مامان پرسید: مرخصی گرفتی؟

متعجب پرسید: مرخصی؟ برای چی؟

=: حالت خوب نیست فکر کردم رفتی مرخصی بگیری. اگه خودت نگفتی من میگم. محاله بذارم با این حال زارت تا نصف شب کار کنی.

یک تکه خیارشور از توی ظرف برداشت و گفت: من خوبم. چیزیم نیست. یه کمی سرما خوردم. طوری نشده.

مامان برگشت و کلافه به بابا گفت: تو یه چیزی بهش بگو. این داره خودشو از بین می بره.

آرمان اعتراض کرد: چرا شلوغش می کنین؟ یه سرما خوردگی ساده یه. ذات الریه که نکردم. برای چی مرخصی بگیرم؟

مامان با حرص گفت: نه بابا! اینقدر بمون تا ذات الریه هم بکنی.

بابا با ملایمت گفت: سخت نگیر خانم. می بینی که حالش خوبه. حالا اگه فقط سوپ خورده دلیل بر مریضیش نیست. هرروز داره اینجا غذا می خوره. امروز میلش نمی رسه. طوری نشده که!

مامان نفسش را با حرص رها کرد و جوابی نداد. فرصتی هم نشد. آقای بهمنی سر میزشان آمد و ضمن آرزوی این که از غذایشان لذت برده باشند، از آقای ناصحی خواست تا به دفترش بروند. گفت  می خواهد در باره ی رسمی و بیمه شدن آرمان حرف بزند.

آقای ناصحی با خوشرویی قبول کرد که همراهش برود.

آقای بهمنی هم به مادر آرمان گفت: ما یه کافی شاپ تو باغچه داریم. جای باصفاییه. آرمان راهنماییتون می کنه.

آرزو با خوشحالی و مامان با شک و بدبینی به دنبال آرمان رفتند. ولی با دیدن آن همه گل و گلدان اخم مامان باز شد. زیر یکی از آلاچیقها نشستند و آرمان با قهوه ی مخصوصی که مطمئن بود مامان می پسندد و بستنی ژله ای خوشرنگ و لعابی برای آرزو از آنها پذیرایی کرد.

آرزو هیجان زده گفت: وای آرمان این عالیه! خودت درستش کردی؟

آرمان پشت میز نشست و با لبخند گفت: بستنی و ژله اش آماده بود. من فقط با چند تا طرح و طعم ترکیب کردم.

=: خیلی خوشمزه شده!

برای خودش چای ریخته بود. جرعه ای نوشید. مامان هم جرعه ای از قهوه اش نوشید و زمزمه کرد: خوشمزست.

آرمان با افتخار لبخند زد و گفت: نوش جان.

مامان اخمی کرد و پرسید: این قضیه ی رسمی شدن چیه؟ تو که نمی خوای برای همیشه اینجا کار کنی... پس ادامه تحصیل و خارج رفتن و برنامه هات چی میشه؟

_: همین جا ادامه تحصیل میدم. کار هم می کنم. می بینین که حسابی حرفه ای شدم. حیفه ولش کنم. اینجا رو دوست دارم.

مامان با انزجار پرسید: یعنی می خوای یه کافه چی بشی؟

با حیرت چشمهایش را گشاد کرد و پرسید: کافه چی؟ اولاً کافه چی چه ایرادی داره؟ در ثانی شغل من این نیست. اینجا همه کار می کنم.

مامان چینی به بینیش داد و پرسید: پس فردا خواستی بری خواستگاری، میگی چه کاره ای؟

خنده اش گرفت. قاه قاه خندید. مامان کجای کار بود؟!

بالاخره بین خنده گفت: مامان من تازه بیست سالمه. شما هم که صلاح نمی دونین که قبل از سی سالگی ازدواج کنم. تا اون موقع یه اسم آبرومندانه برای شغلم پیدا می کنم. نگران نباشین.

=: منو مسخره می کنی؟

_: من غلط بکنم! یه چایی بیارم خدمتتون؟ بستنی و کرم کارامل و موس قهوه و شکلاتم داریم. ژله هم هست.

=: نه متشکرم. قندم میره بالا.

_: پس با اجازه تون من یه سر به بابا اینا بزنم ببینم کارم به کجا رسید.

=: کارتون که تموم شد بیاین بریم خونه.

_: من حالم خوبه. اگه اجازه بدین بمونم. امشب عروسیه. شلوغه. خیلی کار داریم. ببخشید.

سری به احترام خم کرد و دور شد.

وارد دفتر آقای بهمنی که شد، بابا خندید و گفت: پس هنوز سر حرفت هستی! منم با آقای بهمنی موافقم. این تابستون بگذره شر و شورش از سرت میفته. می فهمی ازدواج و مسئولیت به سادگی عشق و عاشقی نیست.

آرمان سر به زیر انداخت. جوابی نداشت که بدهد. خودش هم ترسیده بود. نگهداری از دردانه ی لجباز آقای بهمنی آن هم توی شهر غریب کار آسانی به نظر نمی رسید. آن هم به این صورت امانتی! ولی پا پس نکشید. بدون حرف نشست.

آقای بهمنی تبسمی کرد و گفت: بازم می تونی فکر کنی. ولی فقط چند ساعت وقت داری.

آرام گفت: نیازی نیست. موافقم.

=: می دونی سخته؟

_: می دونم.

=: بازم اگه تا شب پشیمون شدی بگو. امشب عاقد ساعت هشت میاد که تو مجلس عقد ببنده. بعدش خواهش می کنم بیاد اینجا و یه خطبه هم برای شما بخونه.

آرمان نفس عمیقی کشید. چه زود داشت دیر میشد. بازهم آرام گفت: باشه.

احساس می کرد هوای اتاق خفه شده است. به سختی برخاست و زمزمه کرد: با اجازتون.

بدون حرف دیگری از دفتر بیرون رفت. کمی بعد بابا دنبالش آمد. دست روی شانه اش گذاشت و پرسید: مطمئنی؟

چرا اینقدر می پرسیدند؟ چرا بیشتر نگرانش می کردند؟ خودش می دانست که مسئولیت آسانی را قبول نکرده است ولی نمی خواست از حرفش برگردد. پریناز و کیش هر دو آرزویش بودند پس سختیش را به جان می خرید.

سری به تایید تکان داد و گفت: مطمئنم. با اجازتون. باید برم. برای جشن امشب خیلی کار دارم. خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب پدرش بماند وارد تالار مردانه شد. چرخی دور و بر سالن زد. باز کمی چیدمان را اصلاح کرد. یکی از خدمه را صدا زد و خواست بار دیگر سالن را گردگیری کند. رومیزیها را چک کرد. نمکدانها و قاشق چنگالها را شمرد. ساعت را نگاه کرد. تازه سه ونیم بود. چرا نمی گذشت؟ تا هشت و نیم خیلی مانده بود.

به سالن زنانه رفت. مشغول جابجا کردن صندلیها شد. صدای جیغ پریناز افکارش را پاره کرد: به اونا دست نزن. اونجوری چیدم که عروسکهای کاغذی و روبانهای بالای سرشون بهتر دیده بشن.

انگار از خواب پرید. همان قدر کسل و بی حوصله سر برداشت و گرفته به پریناز چشم دوخت. بعد از چند لحظه سکوت گفت: راه رفت و آمد رو بستی. اینجا یکی بشینه دیگه کسی نمی تونه رد شه. سالن فقط سیصد تا جا داره که همونم محدود کردی. مهموناشونم سیصد و پنجاه نفرن.

پریناز جلو آمد و خونسرد پرسید: خب چرا حیاط رو نچیدین؟

رو گرداند. در حالی که دوباره سرش را به جابجا کردن صندلیها گرم می کرد، گفت: جهت صرفه جویی. خرجش بیشتر میشد عروس گفت لازم نیست. گفت نصف مهمونا همش وسطن. نمی شینن. همین الانشم دویست و هشتاد تا صندلی چیدیم که وسط جا باز باشه.

پریناز دست روی صندلی ای که آرمان داشت جابجا می کرد، گذاشت و پرسید: تو خوبی؟ انگار واقعاً مریض شدی.

داشت بهش توجه می کرد؟! برایش مهم بود؟!

صندلی را رها کرد و بدون جواب به طرف دیگری رفت. یک روبان را که از سقف آویزان بود از توی صورتش کنار زد.

+: با من قهری؟

قهر؟! متعجب نگاهش کرد. چند لحظه جواب نداد. بالاخره گفت: نه مریضم، نه قهرم، نه افسرده ام. فقط فکرم خیلی خیلی مشغوله. چرا برات مهمه؟

پریناز از سوالش گیج شد. کمی فکر کرد و بالاخره گفت: چون... چون مثل همیشه نیستی.

بله همیشه کنار او بسیار مودب و شیفته بود. ولی الان فقط گیج بود. سری تکان داد ولی حرفی نزد. به کارش ادامه داد.

پریناز چند لحظه صبر کرد. بعد جلو آمد و پرسید: به من مربوطه؟

چه باید می گفت؟ فرو خورده خندید. رو گرداند و پرسید: به خاطر خدا پریناز. ولم کن. چیزیم نیست. بذار فکر کنم.

پریناز آهی کشید و ناامیدانه پرسید: خیلی زشت شده؟

_: چی؟

+: دکور سالن... خیلی زشت شده؟ دیشب تا ساعت دو داشتم این عروسکای کاغذی رو درست می کردم. به نظرم خیلی قشنگن. نیستن؟

_: ببین اصلاً برام مهم نیست. لطف کردی زحمت کشیدی. وقتی تو و عروس و اون دوستاش پسندیدین کاملاً کفایته. من الان باید سالن رو آماده ی پذیرایی کنم. حواسم هم سرجاش نیست. باهام حرف نزن بذار اقلاً ناخودآگاهم کار خودشو بکنه و همه چی سر جاش بره. اگه خیلی دلت می خواد کاری بکنی پیش دستیها رو بشمار. چهارصد تا باشه.

پریناز شانه ای بالا انداخت و گفت: حوصله ندارم بشمارم. تازه باید برای امشب حاضر بشم. عروس از منم دعوت کرده که تو جشنش باشم.

_: پس برو بیرون. لطفا!

پریناز با حرص نگاهش کرد و زیر لب گفت: از خودراضی!

و از در بیرون رفت. پشت سرش آرمان به تلخی خندید. سری تکان داد و مشغول کارش شد. بعد هم به آشپزخانه رفت تا به شام سرکشی کند. دیسهای چلو و پلو را شمرد. خورشها را مزه کرد و چاشنی زد. درباره ی سالادها نظر و به همه دستوراتی داد. بعد دوباره به سالنها برگشت و چک کرد که تعداد بشقابها و قاشق چنگالها و ظرفهای دسر و پیش دستی و قاشق دسر و چنگال کیک و نمک دانها ووووو به تعداد مورد نیاز موجود باشد.

توی ذهنش پر از اعداد و ارقام شده بود اما هنوز گوشه ی ذهنش کیش و پریناز جولان می دادند.

همه چیز مرتب بود. چای هم دم کشیده بود که اولین سری مهمانها وارد شدند.

ساعت هفت و نیم بود که عروس و داماد هم رسیدند. مهمانها با هلهله و شادی و نقل و گل از آنها استقبال کردند. آرمان داشت با عجله دنبال کاری می رفت که پریناز را انتهای صف مستقبلین دید. پیراهن تافته ی کار شده ی سفید با برق نقره ای بلندی به تن داشت با شنل کلاه دار تا روی مچ دستهایش با همان پارچه و مروارید دوزیها... چیزی از عروس کم نداشت. با یادآوری این که پریناز هم امشب عروس خواهد بود آهی کشید. چه فایده وقتی که نمی توانست مثل این داماد از ته دل رو به دوربین لبخند بزند و دست عروسش را بگیرد؟

توی آبدارخانه ی کافی شاپ رفت و پرسید: چایی و شربت مرتب پذیرایی شده؟ مردونه؟ زنونه؟

شنید یکی از زنهای خدمه با دلخوری زمزمه کرد: بچه جغله نیومده همه جا رو گرفته.

زنی که مخاطب او بود لبخندی به آرمان زد و با لحن صلح جویانه ای جواب داد: ولی کارش خوبه.

بعد رو به آرمان گفت: زنونه همه چی مرتب و عالیه. خودشونم رسیدگی می کنن مواظبن همه پذیرایی بشن.

آرمان سری تکان داد و گفت: خوبه.

آقاپدرام که معمولا پشت سماور می نشست، یک لیوان چای ریخت و گفت: بگیر آرمان خان. بزن روشن شی.

_: ممنون. بذار یه کم خنک شه میام می خورم.

ولی وقتی بیرون رفت به کلی چای را فراموش کرد. توی آشپزخانه داشت سس سالاد را مزه می کرد که یاسر گفت: باباحیدر... آرمان... بیاین دفتر آقای بهمنی.

بابا حیدر روغنی که داشت روی برنج می داد را کنار گذاشت. به احمد گفت: در این دیگ رو ببند.

بعد با آرمان به راه افتاد. توی راه پرسید: یعنی چی شده؟

آرمان نگاهی به ساعتش انداخت. هشت و نیم بود. آه بلندی کشید و لبش را گاز گرفت.

باباحیدر متعجب پرسید: طوری شده آرمان جان؟ اشتباهی کردی؟

سری به نفی تکان داد.

باباحیدر با لحن دلداری دهنده ای گفت: نگران نباش باباجون. هرجوری باشه رفع و رجوعش می کنیم. سرتو که نمی بره.

سری به تایید تکان داد ولی درست مثل محکومی که پای چوبه ی دار می رود به دنبال باباحیدر وارد دفتر آقای بهمنی وارد شد.

پدرش هم آمده بود. عاقد و دستیارش هم آنجا بودند. همینطور یاسر. همینها... دیگر قرار نبود کسی بداند. باز سوال پیچش کردند. بابا، آقای بهمنی، باباحیدر، عاقد و حتی دستیارش پرسیدند که واقعاً مطمئن است که می خواهد این کار را بکند یا نه؟ فقط یاسر نپرسید که اصولاً خیلی کم حرف بود. شاید او هم در ذهنش پرسید.

با پریشانی به همگی جواب مثبت داد و خواهش کرد که زودتر تمامش کنند. گفت خیلی کار دارد. البته کار بهانه بود. درست بود که خیلی کار بود اما بدون او هم می گذشت. همان طور که قبل از استخدام شدنش گذشته بود.

باز مدتی درباره ی درست و غلط بودن شرایط آقای بهمنی و سن کم پریناز بحث کردند و بالاخره چون آرمان و آقای بهمنی راضی بودند عاقد رضایت داد که خطبه را بخواند.

مهریه تعیین شد. عاقد خطبه را خواند. سند را تنظیم کرد و همه امضاء کردند. بعد همگی تبریک گفتند. آرمان نمی دانست برای چه تبریک می گویند ولی تشکر کرد. سند را به او دادند. متن را خواند. صحبتی از شروط آقای بهمنی نبود. صرفاً یک صیغه نامه ی ساده بود. او هم امضاء کرد.

عاقد و دستیارش رفتند. یاسر و باباحیدر هم همینطور. بابا هم برخاست. بار دیگر تبریک گفت و توضیح داد چون همسرش خبر ندارد که کجاست باید زودتر برود. برای لحظه ای آرمان را در آغوش گرفت و بعد هم رفت.

آرمان هم می خواست برود که آقای بهمنی گفت بنشیند. به پریناز زنگ زد و خواهش کرد که به دفترش بیاید.

آرمان با نگرانی سر برداشت و پرسید: می خواین بهش بگین؟

آقای بهمنی خندید و پرسید: مگه از جونم سیر شدم؟ نه جونم. می خوام درباره ی شرایط سفرش باهاش صحبت کنم. تو هم باید باشی.

آن عروس زیبا با شنل و پیراهن سفید وارد شد. آرایش خیلی ملایمی داشت و موهایش را زیر کلاه شنل جمع کرده بود به طوری که چشمهایش کشیده تر به نظر می آمدند.

آرمان چند لحظه محو جمال او شد و بالاخره به سختی نگاه از او گرفت و سر به زیر انداخت. لبخند ملایمی گوشه ی لبش جا خوش کرد. پشیمان نبود. اصلاً پشیمان نبود.

+: بله بابا؟

=: می خواستم نظرت رو درباره ی این آگهی بدونم.

و همان آگهی کلاس را که به آرمان نشان داده بود جلوی پریناز گرفت. هنوز کاغذ توی دست آقای بهمنی بود که پریناز جیغ زد: وای یه کلاس آشپزی تو کیش؟!!! یعنی من می تونم برم کیش؟!!! بابا عاشقتمممممم....

و خودش را در آغوش پدرش انداخت. آرمان به عقب تکیه داد و متبسم آهی کشید. او را می خواست. با تمام وجود او را می خواست.

مدتی طول کشید تا بالاخره هیجانات پریناز فروکش کرد و آقای بهمنی او را دعوت به نشستن کرد. پریناز با بی قراری نشست. تمام وجودش از خوشحالی می درخشید.

آقای بهمنی طبق عادت کمی با خودکارش بازی کرد و بعد با لبخند محوی گفت: البته من یه شرایطی هم دارم.

پریناز با خوشی گفت: شرط شما هرچی باشه قبوله!

رنگ از روی آرمان پرید. این همان سوال و جواب آرمان بود! یعنی می خواست بگوید؟! اگر پریناز عصبانی میشد... اگر برای همیشه از او بیزار میشد.... اگر اگر اگر...

آقای بهمنی زیاد منتظرش نگذاشت. رو به پریناز گفت: کلاسش متاسفانه مختلطه. برای این که خیالم راحت باشه تو و آرمان رو باهم ثبت نام می کنم و از آرمان خواستم که مراقبت باشه. امیدوارم رفتارت سنگین و موقر باشه.

سنگین و موقر! آرمان برای فرو خوردن خنده اش به سرفه افتاد.

پریناز معترضانه گفت: من خودم می تونم از خودم مراقبت کنم.

آقای بهمنی خیلی جدی گفت: یادت باشه که با شرایط من موافقت کردی.

+: سخت نگیرین بابا. من خودم مواظبم و رفتارم هم تو جمع معقوله.

=: با این حال خیال من راحت نیست. به آرمان سپردم که حواسش بهت باشه. پول هم دستت نمیدم. هرچی خواستی از آرمان می گیری. بی حساب هم خرج نمی کنی.

+: بابااااا....

آقای بهمنی دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و ادامه داد: هنوز شرایطم تموم نشده. گزارش رفت و آمدت و تفریحاتت رو به آرمان میدی. شبها هم اگه خواستی بیرون بری حتماً با آرمان میری و برمی گردی. این شرایط منه. کوتاه هم نمیام. اگه قبول نداری می تونی همه ی تابستون اینجا باشی که از نظر من خیلی بهتره.

پریناز مات مانده بود. بعد از چند لحظه گفت: خیلی سخته. من... من نمی تونم.

=: تا فردا وقت داری که دربارش فکر کنی. فردا آخرین مهلت ثبت نام تو این کلاسه. ضمناً برای سه ماه تفریح هم نمیذارم بری. شرکت تو این کلاس هم جزو شرایطمه.

پریناز با پریشانی گفت: بابا من بهرحال می خوام برم. با شرکت تو این کلاسم مخالفتی ندارم. این شغل خانوادگی ماست. یه دوره ی حرفه ای ببینم خیلی بهتره. مشکلم فقط...

نگاه ناامیدی به آرمان انداخت که آرمان باز خنده اش گرفت و سر به زیر انداخت. همه ی پریشانی بیست و چهار ساعت گذشته اش حالا به پریناز رسیده بود، با کسر این که نمی دانست الان همسر آرمان است.

آقای بهمنی گفت: پس قبول داری. شمارتو به آرمان بده. برای بلیت و اقامت هماهنگ کنین.

پریناز نزدیک بود زیر گریه بزند. پرسید: اقامت؟! می خواستم با بچه ها برم خونه ی فرح گل اینا. خواهش می کنم. ولی قول میدم گزارش رفت و آمدم رو به این... بابا... نمیشه به شما زنگ بزنم بگم دارم چکار می کنم؟

=: آرمان نماینده ی منه. به اون زنگ می زنی. من از راه دور چکار می تونم بکنم؟

پریناز آهی کشید و با کمی امیدواری پرسید: برم خونه ی فرح گل اینا؟

=: برو. ولی از کلاسات غیبت نکن، هرجا هم خواستی بری به آرمان بگو. مخصوصاً شبها بدون آرمان هیچ جا نمیری.

پریناز آه بلند مظلومانه ای کشید و گفت: چشم.

آقای بهمنی لبخندی زد و گفت: شمارتو به آرمان بده، بعد می تونی بری.

لب برچید و با غصه رو به آرمان شماره اش را گفت. آرمان هم در همان حال تماس گرفت تا شماره ی خودش روی گوشی پریناز بیفتد.

باهم بیرون آمدند. هنوز دو قدم دور نشده بودند که پریناز به طرف آرمان برگشت و گفت: من احتیاجی به مراقبت تو ندارم. پا تو کفش من نکن.

آرمان خندید و گفت: کفش تو برای من اندازه نیست. خیالت راحت باشه.

پریناز با حرص گفت: من که می دونم می خوای این کلاسا رو بیای و بعدم بشی همه کاره ی اینجا. ولی من نمی ذارم.

_: عرض کردم کفش شما برای من اندازه نیست. من بهر جا که برسم بازم جای تو رو تو دل آقای بهمنی نمی گیرم. اگه اینو قبول کنی راحت میشی. باور کن.

پریناز مشتهایش را گره کرد و گفت: نخیر تو عزیزتری. به هیچکس نباید جواب پس بدی. ولی من گزارش آب خوردنم رو هم باید به توی لعنتی بدم!

_: آقای بهمنی به این شرط به من اجازه داده که تو این کلاس شرکت کنم که از دخترش مثل چشمام مراقبت کنم. این مسئولیت آسونی نیست. مطمئن باش به من هم خیلی خوش نخواهد گذشت.

+: برای همین دیشب یهو زدی زیر همه چی و رفتی؟

_: من نزدم زیر همه چی... از نظر من کار سفره عقد تموم شده بود.

+: ولی هر شب تا دوازده میموندی. دیشب که ازت خواستم بمونی راه افتادی رفتی.

_: همون موقع شنیده بودم. شوکه شده بودم.

+: شوکه شدن داره؟! مگه من بچه کوچولو ام که نگران باشی؟

_: صد رحمت به بچه کوچولو!

+: آرمااااااان!

آرمان جا خورده از جیغ او با خنده نگاهی به انداخت. چند نفری که توی محوطه بودند متحیر به آنها نگاه می کردند. یک مرد میانسال کت شلواری جلو آمد و پرسید: مشکلی پیش امده دخترخانم؟

رگ غیرت آرمان به جوش آمد. نفس عمیقی کشید. بین مرد و پریناز ایستاد و گفت: نه آقا مشکلی نیست. بفرمایید.

و چون مرد تکان نخورد پریناز بی حوصله گفت: چیزی نیست آقا.

مرد با تردید دور شد. آرمان آرام کلاه شنل پریناز را کمی جلو کشید و گفت: برو تو. وقتی رفتیم یه جوری صلح می کنیم.

+: یه کاری نکن سفری که به این زحمت جورش کردم کوفتم بشه.

_: مطمئن باش که قصدم این نیست. برو. بعداً دربارش حرف می زنیم.

+: فقط یه سوال... چرا بابا اینقدر به تو اعتماد داره؟

_: چون تا حالا هرکار براش کردم خالصانه کردم.

+: در مورد کارای تالار نمیگم... درباره ی خودم میگم. من تا حالا با پسرخاله هامم تنهایی جایی نرفتم. بعد حالا با تو بیام کیش؟ رو چه حساب؟

آرمان لبش را گاز گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: حتماً برای خودش دلیل منطقی ای داره.

+: به تو نگفته؟

_: به من؟!

+: سوالمو با سوال جواب نده. بیا بریم تو آلاچیق حرف بزنیم.

_: من... من خیلی کار دارم. باید برم. چه فرقی می کنه که دلیلش چیه؟ اگر هم مهمه تو کیش دربارش حرف می زنیم. الان نه.

+: من دو هفته دیگه امتحانام تموم میشه.

_: خوبه. فردا میرم دنبال بلیت.

+: می خوام با دوستام باهم باشیم.

_: عیبی نداره. منم میام.

+: آرمان اذیتم کنی پشیمونت می کنم ها!

_: اذیتت نمی کنم. میشه برم؟

+: برو. خداحافظ.

_: خداحافظ. شب بخیر.


عشق دردانه است (10)

سلام به روی ماه دوستام

خیلی خیلی از تسلیتها و همدردیهاتون ممنونم. انشاءالله که همیشه دلتون خوش و تنتون سالم باشه.

اینم پست بعدی... بازم قضیه ی عقد موقت پیش اومد که خواهش می کنم سرش بحث نکنین. این فقط یه قصه است. منم آدم معتقدیم و دلم می خواد داستانم رو یه اصولی پیش بره. و الا نه این مطلب تو شهر ما رایجه و نه من دنبالشم. فقط و فقط قصه است. خواهش می کنم حرفشو نزنین. اگه خوشتون نمیاد بذارینش کنار. از قصه ی بعدی همراهیم کنین.

=: یه سوال ساده بود. جواب می خوام.

آرمان سر به زیر انداخت و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: فکر می کنم خودتون جوابشو بهتر بدونین.

آقای بهمنی سری تکان داد. بعد بدون ادامه دادن موضوع کاغذ کاتالوگی روی میز هل داد و پرسید: نظرت در مورد این چیه؟

آرمان لرزان دست دراز کرد و کاغذ پر از عکس و رنگ را برداشت. متحیر به میز شام تشریفاتی و غذاهای توی عکس چشم دوخت. بعد کم کم نوشته ها را درک کرد.

"آموزش فشرده ی آشپزی سفره آرایی و مدیریت رستوران"

سر برداشت و پرسید: چه نظری باید داشته باشم؟

=: دوست داری شرکت کنی؟

دوباره به تبلیغات رنگارنگ کاتالوگ که درباره ی اساتید مجرب و آموزشهای فوق العاده توضیح داده شده بود نگاه کرد و در نهایت به مهمترین جمله رسید. کلاسها در جزیره ی کیش برگزار میشد! همین تابستان...

مات و متحیر سر برداشت و به گوشه ای چشم دوخت. سفر به کیش... رویای دیرینه اش... آموزش مدیریت رستوران... کاری که به آن آشنا و علاقمند شده بود. و مهمتر از همه... پریناز!

به زحمت نفسی کشید. به آقای بهمنی نگاه کرد و گفت: خیلی دوست دارم شرکت کنم. ولی حتماً... هزینه اش خیلی میشه.

آقای بهمنی خونسرد و مطمئن نگاهش کرد و گفت: هزینه ی کلاس و اقامتت با خودم. چون در نهایت برای خودم دارم خرج می کنم. ولی در مقابلش چیزی ازت می خوام.

به سرعت گفت: قبوله. هرچی که باشه.

آقای بهمنی لبخندی زد. ابرویی بالا انداخت و گفت: هیچوقت هیچ شرطی رو ندیده و نشنیده قبول نکن.

سری تکان داد و با لبخند آرامی گفت: من شما رو قبول دارم آقا.

=: ممکنه چیزی که در مقابلش می خوام خیلی سخت باشه.

_: شما به گردن من خیلی حق دارین. سختشم قبول دارم.

=: اینطوری نیست. من هرکاری کردم جوابشم گرفتم. طلبی از تو ندارم. با این حال...

نفس عمیقی کشید. باز کمی با خودکارش بازی کرد و بالاخره ادامه داد: یک ماهی هست که پریناز پا گذاشته بیخ حلق من. می خواد بره کیش. شنیدی که.

آرام گفت: بله آقا.

=: تو مرام من نیست که دختر رو تنها جایی بفرستم اونم با سه تا رفیق همسن و سالش که درست هم نمی شناسمشون. به فرض که بشناسم. اونا هم سه تا بچه ان.

آرمان سری به تأیید تکان داد. هنوز منظور آقای بهمنی را نمی فهمید.

=: نمی دونم تو تربیت پریناز چه قصوری کردم که اینقدر سرکش شده. شاید زیادی لوسش کردم.

آهی کشید و چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: می خواد منو بازی بده. منم پدرانه بازیش میدم. می خوام عقدش کنی و باهاش بری.

آرمان به سرعت سر بلند کرد. اینقدر سریع که حس کرد گردنش رگ به رگ شد. با چشمهای گرد شده به آقای بهمنی نگاه کرد. حیرتزده پرسید: بله آقا؟

=: عقد موقت. تا آخر تابستون. می خوام دورادور مراقبش باشی. حواست به رفت و آمدش باشه. اصلاً اگه راضی شد اونم تو این کلاس ثبت نام کنم. بیکار نباشه بهتره.

آرمان نفسی کشید. به پشتی مبل تکیه داد و گیج پرسید: فکر می کنین موافقت کنه؟

=: با چی؟ کلاس؟

_: نه... عقد...

آقای بهمنی لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: مطمئنم که مخالفه. منم نمی خوام مجبورش کنم. اصلاً قرار نیست بهش بگم. این حق رو دارم که بی اجازه اش این کار رو بکنم. و دلم نمی خوام تو هم بهش بگی. فقط این کار رو می کنم که خیال خودم راحت باشه. من آدم معتقدیم. حلال و حروم سرم میشه. دلم راضی نمیشه که پریناز تنها بره.

جویده جویده پرسید: مگه تو شناسنامه چیزی ثبت نمیشه؟

=: می تونه نشه. یه سند تنظیم میشه که پیش تو میمونه. فقط حواست به پریناز باشه. همین.

_: بعد... برای چی عقد کنیم آقا؟

=: دختر من چهارده سالشه. نمی تونم بدون سرپرست تو شهر غریب ولش کنم.

_: خب... اجازه ندین بره. یا همون که گفت... فقط چند روز بره.

=: آرمان پریناز دست از سر من برنمی داره. تا آخر عمرم به خاطر این تابستون باید بهش جواب پس بدم. بذار باهات بیاد. برای تو هم خوبه. این عشق پوشالیتو محک بزن و ببین که کنار امدن با دخترک من خیلی هم آسون نیست. تا الان فقط از دور چشم و ابروشو دیدی. حالا خودشو ببین.

_: ولی بدون خبرش... وقتی راضی نباشه...

=: گفتم که دورادور مراقبش باش. بهش پول نمیدم. هرچی بخواد میگم از تو بگیره. سرپرستیش کن. الکی هم هرقدر خواست بهش نده. حساب مخارج و رفت و آمدشو داشته باش.

آرمان گیج سر تکان داد و آرام گفت: باشه.

=: ضمناً... باید پدر و مادرتم موافق باشن.

آرمان سر برداشت و با عجله گفت: مامان نه... ولی به بابا میگم.

آقا بهمنی چشمهایش را باریک کرد و پرسید: چرا؟ دختر دیگه ای برات در نظر داره؟

به سرعت گفت: نه آقا. مامان کلاً با ازدواج تو سن پایین مخالفه. اگه بفهمه جنجال به پا می کنه. همیشه میگه زودتر از سی سالگی اصلاً بهش فکر هم نکن.

آقای بهمنی لبخندی زد و به طنز گفت: سی سال... خوبه. خیلی که نمونده. فقط ده سال.

آرمان خندید و سر به زیر انداخت.

=: باشه. منم به همسرم نمیگم. چون اونم از این ماجرا خوشش نخواهد آمد. و این فقط در صورتی درسته که تو به اعتماد من ضربه نزنی.

سر برداشت و محکم گفت: قسم می خورم آقا. مثل چشمام ازش مراقبت می کنم.

=: باشه. با پدرت حرف بزن و نتیجه رو به من بگو. فقط زودتر. شنبه آخرین مهلت ثبت نامه.

_: چشم.

=: امشبم می تونی زودتر بری. حتماً می خوای دربارش فکر کنی. فردا هم که جمعه اس. صبح نیا. ولی بعدازظهر اینجا باش. شب عروسیه کار داریم.

گیج و پریشان بیرون آمد. پویا یکی از خدمه ی تالار جلو آمد و گفت: آقا آرمان بیا یه نگاه به این سالن مردونه بنداز ببین چطوره. هرجور می چینم راه برای پذیرایی و رفت و آمد باز نمی مونه. تازه فقط دویست و هفتاد و هشت تا صندلی جا دادم. تو چه جوری سیصد تا می چینی بازم جا هست؟

آرمان نفسی کشید. گیج گیج بود. مات نگاهش کرد و جوابی نداد.

پویا با آن لهجه ی خاصش پرسید: آقا آرمان؟ حواست با منه؟

بالاخره گفت: نه نیست... امشب نمی تونم. فردا بعدازظهر میام نگاش می کنم.

=: فردا بعدازظهر که خیلی دیره بابا! شب عروسیه. هزار تا کار داریم.

_: بهرحال الان نمی تونم.

=: یه نگاه بنداز فقط بگو چکارش کنم.

_: نمی تونم. از یاسر بپرس.

=: اونم نیست. فردا صبح میاد.

_: خب بذار فردا صبح بپرس.

=: شما فردا صبح نمیای؟

_: نه. خداحافظ.

پویا با ناامیدی گفت: خداحافظ.

و پا کشان دوباره به سالن مردانه برگشت. آرمان هم به طرف در خروجی رفت. هنوز پا بیرون نگذاشته بود که پریناز نفس نفس زنان گفت: آرمان... آرمان کجا میری؟

برگشت و گیج نگاهش کرد. آرام گفت: خونه.

پریناز متعجب و پریشان پرسید: الان؟!

آرمان خسته گفت: ساعت ده شبه. تو چرا نمیری خونه؟

پریناز جدی گفت: اون که به تو هیچ ربطی نداره. ولی ببین. من چند تا طرح عالی دیگه هم دارم. از این روبان آبیا زیاد اومده. بزنیم به لوسترا و دیوار کوبا... بعد...

آرمان دستش را بالا آورد و حرف او را قطع کرد: من خیلی خسته ام. شب به خیر.

رو گرداند که برود ولی پریناز جیغ جیغ کنان گفت: من که تنهایی نمی تونم این کارا رو بکنم. قدم نمی رسه.

بی حوصله گفت: خانم سماواتی قدش بلنده. از اون کمک بگیر. باید تو آشپزخونه باشه. خداحافظ.

پریناز با لحنی قهرآلود گفت: باشه برو. فردا نیای ایراد بگیری ها!

اما آرمان جوابی نداد. پیاده بدون مقصد راه افتاد. غرق فکر بود. ساعت دوازده ونیم بود که خرد و خسته به خانه رسید. همه خواب بودند. هر شب همین ساعت می رسید و قرار نبود منتظرش بمانند.

بدون این که لباس عوض کند روی تخت افتاد و تقریباً بیهوش شد. صبح روز بعد شماطه اش را خاموش کرد و دوباره خوابید. گوشیش هم از شب قبل خاموش بود.

نزدیک ظهر گیج و پریشان برخاست. از در بیرون رفت. بدون این که چشمهایش را کامل باز کند به پدر و مادرش سلام کرد و وارد حمام شد. وقتی دوش گرفت و اصلاح کرد تازه بیدار شد. توی آینه صورت اصلاح شده اش را بررسی کرد. بعد چشم به چشمهایش دوخت و پرسید: می خوای چکار کنی؟ می فهمی چه مسئولیتی رو داری قبول می کنی؟؟؟

بیرون که آمد، مادر و پدر و آرزو با لباس بیرون منتظر او ایستاده بودند. با تعجب پرسید: چه خبر؟ کجا دارین میرین؟

مامان با لبخند گفت: باهم میریم.

آرزو با خوشحالی گفت: می خوایم نهار از کبابای معروف باباحیدر بخوریم.

_: حالا کو تا نهار؟

بابا خندید و گفت: آقا رو! ساعت خواب و صحت آب گرم! ساعت دوازده و نیمه. برو آماده شو که ما هفت صبح صبحانه خوردیم و الان حسابی گرسنه ایم.

به اتاقش رفت و فکر کرد: چه جوری به بابا بگم؟!

ساعت یک وارد رستوران شدند. جمعه ی خلوتی بود. خانواده ی آرمان با آقای بهمنی که پشت صندوق نشسته بود سلام و علیک گرمی کردند و پشت میزی نشستند. ولی آرمان نه آرام داشت که بنشیند و نه توانست بیش از سلام کوتاهی با آقای بهمنی حرف بزند. خجالت می کشید. بالاخره هم با بهانه ای به آشپزخانه گریخت.

احمد بعد از گرفتن سفارش به آشپزخانه آمد و پرسید: آرمان تو چی می خوری؟ بابات گفت از خودت سفارش بگیرم.

آرمان که خودش را مشغول مرتب کردن ظرفها کرده بود، بدون این که سر بردارد، گفت: هیچی. الان گرسنم نیست.

=: یعنی چی گرسنت نیست؟ پدر و مادرت منتظرن. می خوان باهات غذا بخورن.

_: خب... یه ظرف سوپ برام بذار.

احمد دستی سر شانه ی او گذاشت و پرسید: خوبی داداش؟ کاری از دست من برمیاد؟

سر برداشت و گیج گفت: خوبم. متشکرم. میرم یه سر به سالنها بزنم. اگه مامان اینا سراغمو گرفتن بگو میام.

احمد سری تکان داد و آرام گفت: باشه.

وارد سالن مردانه شد. همانطور که پویا گفته بود چیدمان افتضاح بود. غرغر کنان پرسید: کی می خوان یاد بگیرن؟

مشغول جابجا کردن میزها و صندلی ها بود که پویا وارد شد. با دیدن او گل از گلش شکفت. با خوشحالی گفت: آمدی؟ ببین من هرکار کردم....

حرفش را قطع کرد و با صدای خسته ای گفت: اون ردیف رو مثل این بچین. دو ردیف بعدی رو هم همینطور.

پویا در حال جابجا کردن گفت: چه خوب شد! میگم تو یه نابغه ای ها!

زیر لب گفت: یه نابغه ی دیوانه!

جلوتر رفت و ردیفهای بعدی را هم تا حدودی اصلاح کرد. اینقدر که بتواند بقیه را به پویا بسپارد. چند دقیقه بعد از در بیرون رفت. وارد سالن زنانه شد. با دیدن آن همه روبان که از در و دیوار آویزان شده بود چشمهایش را بست! این ایده ی هیجان انگیز پریناز بود؟ خداوندا!

با صدای جیغ پریناز از جا پرید: فوق العاده نشده؟!!! صبح عروس امد عاشق سفره و سالن شد. دو تا از دوستاشم همراش بودن گفتن خیلی شیک و تک شده!

دوباره چشمهایش را باز و بسته کرد. از جیغ پریناز و طراحی شلوغش تمرکزش بهم ریخته بود. بالاخره برگشت و آرام گفت: سلام.

پریناز خندید و گفت: هه سلام! عالی نشده؟

در حالی که از کنار پریناز رد میشد که بیرون برود گفت: اگه تو و عروس و دوستهای صاحب سلیقه اش پسندیدین حتماً خوبه.

+: ضد حال نزن آرمان. نظر خودت چیه؟

_: به نظرم خیلی شلوغه ولی نظر من مهم نیست.

پریناز با کمی دلخوری گفت: نظرت مهم بود. اگه می موندی باهم درستش می کردیم بهتر میشد. هرشب تا دوازده ونیم اینجایی، به ما که رسید سر شب خوابت گرفت پا شدی رفتی. تقصیر من چیه؟

مستاصل نگاهش کرد. خدایا چقدر دوستش داشت! ولی این تصمیم آقای بهمنی درست بود؟

گیج تر از آن بود که جوابی به پریناز بدهد. رو گرداند و در حالی که به آشپزخانه برمی گشت فکر کرد: قول دادم مراقبش باشم و سر قولم می مونم.

وارد آشپزخانه شد. باباحیدر گفت: کجایی بابا؟ پدر و مادرت منتظرتن. بیا این کاسه سوپ رو بگیر. دیگه چی بذارم برات باباجون؟

کاسه را گرفت و گفت: ممنون باباحیدر. همین خوبه. گمونم یه کم سرما خوردم.

=: بهتر باشی. مراقب خودت باش.

کاسه را گرفت و بیرون رفت. مامان معترضانه پرسید: پس کجایی تو؟

بابا به کاسه ی سوپش اشاره کرد و پرسید: غذا سفارش ندادی؟

نگاهی به کاسه انداخت و یک قاشق خورد. غرق فکر گفت: میل ندارم. گمونم سرما خوردم.

بهانه ی مناسبی به نظر می رسید. مامان کلی نظریه درباره ی زیاد کار کردن و ضعیف شدن و مستعد بیماری بودن تحویلش داد که نصفش را اصلاً نشنید.