ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

عشق دردانه است (11)

سلام
شبتون پر از رویاهای قشنگ

سوپش را خورد و برخاست. مامان و بابا و آرزو داشتند با حوصله بقیه ی غذایشان را می خوردند و گپ می زدند. با برخاستنش مامان معترضانه پرسید: باز کجا میری؟

با گیجی گفت: الان میام.

به طرف میز آقای بهمنی رفت. آقای بهمنی داشت با یک مشتری حرف میزد. چند لحظه ای صبر کرد تا آقای بهمنی نگاهش کرد و پرسید: جانم آرمان؟

دستهایش را بهم مالید. با درماندگی زمزمه کرد: من نمی تونم به بابا بگم. میشه... میشه شما بگین؟

مشتری خداحافظی کرد. آقای بهمنی هم برگشت و به گرمی پاسخش گفت. آرمان شک کرد که اصلاً حرف او را شنید یا نه؟

ولی مشتری که رفت آقای بهمنی به طرف او برگشت و با نگاهی خندان پرسید: یعنی گل و شیرینی بگیرم بیام خواستگاری پسرش؟

آرمان شرمنده و پریشان سر به زیر انداخت. اگر فقط صحبت علاقه و خواستگاری رفتن بود حرفی نبود. به بابا می گفت. نهایتاً یک بحث مفصل با مامان پیش می آمد که یا او قانع میشد یا مامان. ولی این شرایط آقای بهمنی اسمش خواستگاری نبود!

آقای بهمنی که حال بد او را دید با محبت گفت: باشه. خودم صحبت می کنم. تو نگران نباش.

آرمان با نگاهی درخشان گفت: ممنون.

و به طرف میزشان برگشت. مامان پرسید: مرخصی گرفتی؟

متعجب پرسید: مرخصی؟ برای چی؟

=: حالت خوب نیست فکر کردم رفتی مرخصی بگیری. اگه خودت نگفتی من میگم. محاله بذارم با این حال زارت تا نصف شب کار کنی.

یک تکه خیارشور از توی ظرف برداشت و گفت: من خوبم. چیزیم نیست. یه کمی سرما خوردم. طوری نشده.

مامان برگشت و کلافه به بابا گفت: تو یه چیزی بهش بگو. این داره خودشو از بین می بره.

آرمان اعتراض کرد: چرا شلوغش می کنین؟ یه سرما خوردگی ساده یه. ذات الریه که نکردم. برای چی مرخصی بگیرم؟

مامان با حرص گفت: نه بابا! اینقدر بمون تا ذات الریه هم بکنی.

بابا با ملایمت گفت: سخت نگیر خانم. می بینی که حالش خوبه. حالا اگه فقط سوپ خورده دلیل بر مریضیش نیست. هرروز داره اینجا غذا می خوره. امروز میلش نمی رسه. طوری نشده که!

مامان نفسش را با حرص رها کرد و جوابی نداد. فرصتی هم نشد. آقای بهمنی سر میزشان آمد و ضمن آرزوی این که از غذایشان لذت برده باشند، از آقای ناصحی خواست تا به دفترش بروند. گفت  می خواهد در باره ی رسمی و بیمه شدن آرمان حرف بزند.

آقای ناصحی با خوشرویی قبول کرد که همراهش برود.

آقای بهمنی هم به مادر آرمان گفت: ما یه کافی شاپ تو باغچه داریم. جای باصفاییه. آرمان راهنماییتون می کنه.

آرزو با خوشحالی و مامان با شک و بدبینی به دنبال آرمان رفتند. ولی با دیدن آن همه گل و گلدان اخم مامان باز شد. زیر یکی از آلاچیقها نشستند و آرمان با قهوه ی مخصوصی که مطمئن بود مامان می پسندد و بستنی ژله ای خوشرنگ و لعابی برای آرزو از آنها پذیرایی کرد.

آرزو هیجان زده گفت: وای آرمان این عالیه! خودت درستش کردی؟

آرمان پشت میز نشست و با لبخند گفت: بستنی و ژله اش آماده بود. من فقط با چند تا طرح و طعم ترکیب کردم.

=: خیلی خوشمزه شده!

برای خودش چای ریخته بود. جرعه ای نوشید. مامان هم جرعه ای از قهوه اش نوشید و زمزمه کرد: خوشمزست.

آرمان با افتخار لبخند زد و گفت: نوش جان.

مامان اخمی کرد و پرسید: این قضیه ی رسمی شدن چیه؟ تو که نمی خوای برای همیشه اینجا کار کنی... پس ادامه تحصیل و خارج رفتن و برنامه هات چی میشه؟

_: همین جا ادامه تحصیل میدم. کار هم می کنم. می بینین که حسابی حرفه ای شدم. حیفه ولش کنم. اینجا رو دوست دارم.

مامان با انزجار پرسید: یعنی می خوای یه کافه چی بشی؟

با حیرت چشمهایش را گشاد کرد و پرسید: کافه چی؟ اولاً کافه چی چه ایرادی داره؟ در ثانی شغل من این نیست. اینجا همه کار می کنم.

مامان چینی به بینیش داد و پرسید: پس فردا خواستی بری خواستگاری، میگی چه کاره ای؟

خنده اش گرفت. قاه قاه خندید. مامان کجای کار بود؟!

بالاخره بین خنده گفت: مامان من تازه بیست سالمه. شما هم که صلاح نمی دونین که قبل از سی سالگی ازدواج کنم. تا اون موقع یه اسم آبرومندانه برای شغلم پیدا می کنم. نگران نباشین.

=: منو مسخره می کنی؟

_: من غلط بکنم! یه چایی بیارم خدمتتون؟ بستنی و کرم کارامل و موس قهوه و شکلاتم داریم. ژله هم هست.

=: نه متشکرم. قندم میره بالا.

_: پس با اجازه تون من یه سر به بابا اینا بزنم ببینم کارم به کجا رسید.

=: کارتون که تموم شد بیاین بریم خونه.

_: من حالم خوبه. اگه اجازه بدین بمونم. امشب عروسیه. شلوغه. خیلی کار داریم. ببخشید.

سری به احترام خم کرد و دور شد.

وارد دفتر آقای بهمنی که شد، بابا خندید و گفت: پس هنوز سر حرفت هستی! منم با آقای بهمنی موافقم. این تابستون بگذره شر و شورش از سرت میفته. می فهمی ازدواج و مسئولیت به سادگی عشق و عاشقی نیست.

آرمان سر به زیر انداخت. جوابی نداشت که بدهد. خودش هم ترسیده بود. نگهداری از دردانه ی لجباز آقای بهمنی آن هم توی شهر غریب کار آسانی به نظر نمی رسید. آن هم به این صورت امانتی! ولی پا پس نکشید. بدون حرف نشست.

آقای بهمنی تبسمی کرد و گفت: بازم می تونی فکر کنی. ولی فقط چند ساعت وقت داری.

آرام گفت: نیازی نیست. موافقم.

=: می دونی سخته؟

_: می دونم.

=: بازم اگه تا شب پشیمون شدی بگو. امشب عاقد ساعت هشت میاد که تو مجلس عقد ببنده. بعدش خواهش می کنم بیاد اینجا و یه خطبه هم برای شما بخونه.

آرمان نفس عمیقی کشید. چه زود داشت دیر میشد. بازهم آرام گفت: باشه.

احساس می کرد هوای اتاق خفه شده است. به سختی برخاست و زمزمه کرد: با اجازتون.

بدون حرف دیگری از دفتر بیرون رفت. کمی بعد بابا دنبالش آمد. دست روی شانه اش گذاشت و پرسید: مطمئنی؟

چرا اینقدر می پرسیدند؟ چرا بیشتر نگرانش می کردند؟ خودش می دانست که مسئولیت آسانی را قبول نکرده است ولی نمی خواست از حرفش برگردد. پریناز و کیش هر دو آرزویش بودند پس سختیش را به جان می خرید.

سری به تایید تکان داد و گفت: مطمئنم. با اجازتون. باید برم. برای جشن امشب خیلی کار دارم. خداحافظ.

بدون این که منتظر جواب پدرش بماند وارد تالار مردانه شد. چرخی دور و بر سالن زد. باز کمی چیدمان را اصلاح کرد. یکی از خدمه را صدا زد و خواست بار دیگر سالن را گردگیری کند. رومیزیها را چک کرد. نمکدانها و قاشق چنگالها را شمرد. ساعت را نگاه کرد. تازه سه ونیم بود. چرا نمی گذشت؟ تا هشت و نیم خیلی مانده بود.

به سالن زنانه رفت. مشغول جابجا کردن صندلیها شد. صدای جیغ پریناز افکارش را پاره کرد: به اونا دست نزن. اونجوری چیدم که عروسکهای کاغذی و روبانهای بالای سرشون بهتر دیده بشن.

انگار از خواب پرید. همان قدر کسل و بی حوصله سر برداشت و گرفته به پریناز چشم دوخت. بعد از چند لحظه سکوت گفت: راه رفت و آمد رو بستی. اینجا یکی بشینه دیگه کسی نمی تونه رد شه. سالن فقط سیصد تا جا داره که همونم محدود کردی. مهموناشونم سیصد و پنجاه نفرن.

پریناز جلو آمد و خونسرد پرسید: خب چرا حیاط رو نچیدین؟

رو گرداند. در حالی که دوباره سرش را به جابجا کردن صندلیها گرم می کرد، گفت: جهت صرفه جویی. خرجش بیشتر میشد عروس گفت لازم نیست. گفت نصف مهمونا همش وسطن. نمی شینن. همین الانشم دویست و هشتاد تا صندلی چیدیم که وسط جا باز باشه.

پریناز دست روی صندلی ای که آرمان داشت جابجا می کرد، گذاشت و پرسید: تو خوبی؟ انگار واقعاً مریض شدی.

داشت بهش توجه می کرد؟! برایش مهم بود؟!

صندلی را رها کرد و بدون جواب به طرف دیگری رفت. یک روبان را که از سقف آویزان بود از توی صورتش کنار زد.

+: با من قهری؟

قهر؟! متعجب نگاهش کرد. چند لحظه جواب نداد. بالاخره گفت: نه مریضم، نه قهرم، نه افسرده ام. فقط فکرم خیلی خیلی مشغوله. چرا برات مهمه؟

پریناز از سوالش گیج شد. کمی فکر کرد و بالاخره گفت: چون... چون مثل همیشه نیستی.

بله همیشه کنار او بسیار مودب و شیفته بود. ولی الان فقط گیج بود. سری تکان داد ولی حرفی نزد. به کارش ادامه داد.

پریناز چند لحظه صبر کرد. بعد جلو آمد و پرسید: به من مربوطه؟

چه باید می گفت؟ فرو خورده خندید. رو گرداند و پرسید: به خاطر خدا پریناز. ولم کن. چیزیم نیست. بذار فکر کنم.

پریناز آهی کشید و ناامیدانه پرسید: خیلی زشت شده؟

_: چی؟

+: دکور سالن... خیلی زشت شده؟ دیشب تا ساعت دو داشتم این عروسکای کاغذی رو درست می کردم. به نظرم خیلی قشنگن. نیستن؟

_: ببین اصلاً برام مهم نیست. لطف کردی زحمت کشیدی. وقتی تو و عروس و اون دوستاش پسندیدین کاملاً کفایته. من الان باید سالن رو آماده ی پذیرایی کنم. حواسم هم سرجاش نیست. باهام حرف نزن بذار اقلاً ناخودآگاهم کار خودشو بکنه و همه چی سر جاش بره. اگه خیلی دلت می خواد کاری بکنی پیش دستیها رو بشمار. چهارصد تا باشه.

پریناز شانه ای بالا انداخت و گفت: حوصله ندارم بشمارم. تازه باید برای امشب حاضر بشم. عروس از منم دعوت کرده که تو جشنش باشم.

_: پس برو بیرون. لطفا!

پریناز با حرص نگاهش کرد و زیر لب گفت: از خودراضی!

و از در بیرون رفت. پشت سرش آرمان به تلخی خندید. سری تکان داد و مشغول کارش شد. بعد هم به آشپزخانه رفت تا به شام سرکشی کند. دیسهای چلو و پلو را شمرد. خورشها را مزه کرد و چاشنی زد. درباره ی سالادها نظر و به همه دستوراتی داد. بعد دوباره به سالنها برگشت و چک کرد که تعداد بشقابها و قاشق چنگالها و ظرفهای دسر و پیش دستی و قاشق دسر و چنگال کیک و نمک دانها ووووو به تعداد مورد نیاز موجود باشد.

توی ذهنش پر از اعداد و ارقام شده بود اما هنوز گوشه ی ذهنش کیش و پریناز جولان می دادند.

همه چیز مرتب بود. چای هم دم کشیده بود که اولین سری مهمانها وارد شدند.

ساعت هفت و نیم بود که عروس و داماد هم رسیدند. مهمانها با هلهله و شادی و نقل و گل از آنها استقبال کردند. آرمان داشت با عجله دنبال کاری می رفت که پریناز را انتهای صف مستقبلین دید. پیراهن تافته ی کار شده ی سفید با برق نقره ای بلندی به تن داشت با شنل کلاه دار تا روی مچ دستهایش با همان پارچه و مروارید دوزیها... چیزی از عروس کم نداشت. با یادآوری این که پریناز هم امشب عروس خواهد بود آهی کشید. چه فایده وقتی که نمی توانست مثل این داماد از ته دل رو به دوربین لبخند بزند و دست عروسش را بگیرد؟

توی آبدارخانه ی کافی شاپ رفت و پرسید: چایی و شربت مرتب پذیرایی شده؟ مردونه؟ زنونه؟

شنید یکی از زنهای خدمه با دلخوری زمزمه کرد: بچه جغله نیومده همه جا رو گرفته.

زنی که مخاطب او بود لبخندی به آرمان زد و با لحن صلح جویانه ای جواب داد: ولی کارش خوبه.

بعد رو به آرمان گفت: زنونه همه چی مرتب و عالیه. خودشونم رسیدگی می کنن مواظبن همه پذیرایی بشن.

آرمان سری تکان داد و گفت: خوبه.

آقاپدرام که معمولا پشت سماور می نشست، یک لیوان چای ریخت و گفت: بگیر آرمان خان. بزن روشن شی.

_: ممنون. بذار یه کم خنک شه میام می خورم.

ولی وقتی بیرون رفت به کلی چای را فراموش کرد. توی آشپزخانه داشت سس سالاد را مزه می کرد که یاسر گفت: باباحیدر... آرمان... بیاین دفتر آقای بهمنی.

بابا حیدر روغنی که داشت روی برنج می داد را کنار گذاشت. به احمد گفت: در این دیگ رو ببند.

بعد با آرمان به راه افتاد. توی راه پرسید: یعنی چی شده؟

آرمان نگاهی به ساعتش انداخت. هشت و نیم بود. آه بلندی کشید و لبش را گاز گرفت.

باباحیدر متعجب پرسید: طوری شده آرمان جان؟ اشتباهی کردی؟

سری به نفی تکان داد.

باباحیدر با لحن دلداری دهنده ای گفت: نگران نباش باباجون. هرجوری باشه رفع و رجوعش می کنیم. سرتو که نمی بره.

سری به تایید تکان داد ولی درست مثل محکومی که پای چوبه ی دار می رود به دنبال باباحیدر وارد دفتر آقای بهمنی وارد شد.

پدرش هم آمده بود. عاقد و دستیارش هم آنجا بودند. همینطور یاسر. همینها... دیگر قرار نبود کسی بداند. باز سوال پیچش کردند. بابا، آقای بهمنی، باباحیدر، عاقد و حتی دستیارش پرسیدند که واقعاً مطمئن است که می خواهد این کار را بکند یا نه؟ فقط یاسر نپرسید که اصولاً خیلی کم حرف بود. شاید او هم در ذهنش پرسید.

با پریشانی به همگی جواب مثبت داد و خواهش کرد که زودتر تمامش کنند. گفت خیلی کار دارد. البته کار بهانه بود. درست بود که خیلی کار بود اما بدون او هم می گذشت. همان طور که قبل از استخدام شدنش گذشته بود.

باز مدتی درباره ی درست و غلط بودن شرایط آقای بهمنی و سن کم پریناز بحث کردند و بالاخره چون آرمان و آقای بهمنی راضی بودند عاقد رضایت داد که خطبه را بخواند.

مهریه تعیین شد. عاقد خطبه را خواند. سند را تنظیم کرد و همه امضاء کردند. بعد همگی تبریک گفتند. آرمان نمی دانست برای چه تبریک می گویند ولی تشکر کرد. سند را به او دادند. متن را خواند. صحبتی از شروط آقای بهمنی نبود. صرفاً یک صیغه نامه ی ساده بود. او هم امضاء کرد.

عاقد و دستیارش رفتند. یاسر و باباحیدر هم همینطور. بابا هم برخاست. بار دیگر تبریک گفت و توضیح داد چون همسرش خبر ندارد که کجاست باید زودتر برود. برای لحظه ای آرمان را در آغوش گرفت و بعد هم رفت.

آرمان هم می خواست برود که آقای بهمنی گفت بنشیند. به پریناز زنگ زد و خواهش کرد که به دفترش بیاید.

آرمان با نگرانی سر برداشت و پرسید: می خواین بهش بگین؟

آقای بهمنی خندید و پرسید: مگه از جونم سیر شدم؟ نه جونم. می خوام درباره ی شرایط سفرش باهاش صحبت کنم. تو هم باید باشی.

آن عروس زیبا با شنل و پیراهن سفید وارد شد. آرایش خیلی ملایمی داشت و موهایش را زیر کلاه شنل جمع کرده بود به طوری که چشمهایش کشیده تر به نظر می آمدند.

آرمان چند لحظه محو جمال او شد و بالاخره به سختی نگاه از او گرفت و سر به زیر انداخت. لبخند ملایمی گوشه ی لبش جا خوش کرد. پشیمان نبود. اصلاً پشیمان نبود.

+: بله بابا؟

=: می خواستم نظرت رو درباره ی این آگهی بدونم.

و همان آگهی کلاس را که به آرمان نشان داده بود جلوی پریناز گرفت. هنوز کاغذ توی دست آقای بهمنی بود که پریناز جیغ زد: وای یه کلاس آشپزی تو کیش؟!!! یعنی من می تونم برم کیش؟!!! بابا عاشقتمممممم....

و خودش را در آغوش پدرش انداخت. آرمان به عقب تکیه داد و متبسم آهی کشید. او را می خواست. با تمام وجود او را می خواست.

مدتی طول کشید تا بالاخره هیجانات پریناز فروکش کرد و آقای بهمنی او را دعوت به نشستن کرد. پریناز با بی قراری نشست. تمام وجودش از خوشحالی می درخشید.

آقای بهمنی طبق عادت کمی با خودکارش بازی کرد و بعد با لبخند محوی گفت: البته من یه شرایطی هم دارم.

پریناز با خوشی گفت: شرط شما هرچی باشه قبوله!

رنگ از روی آرمان پرید. این همان سوال و جواب آرمان بود! یعنی می خواست بگوید؟! اگر پریناز عصبانی میشد... اگر برای همیشه از او بیزار میشد.... اگر اگر اگر...

آقای بهمنی زیاد منتظرش نگذاشت. رو به پریناز گفت: کلاسش متاسفانه مختلطه. برای این که خیالم راحت باشه تو و آرمان رو باهم ثبت نام می کنم و از آرمان خواستم که مراقبت باشه. امیدوارم رفتارت سنگین و موقر باشه.

سنگین و موقر! آرمان برای فرو خوردن خنده اش به سرفه افتاد.

پریناز معترضانه گفت: من خودم می تونم از خودم مراقبت کنم.

آقای بهمنی خیلی جدی گفت: یادت باشه که با شرایط من موافقت کردی.

+: سخت نگیرین بابا. من خودم مواظبم و رفتارم هم تو جمع معقوله.

=: با این حال خیال من راحت نیست. به آرمان سپردم که حواسش بهت باشه. پول هم دستت نمیدم. هرچی خواستی از آرمان می گیری. بی حساب هم خرج نمی کنی.

+: بابااااا....

آقای بهمنی دستش را به نشانه ی سکوت بالا آورد و ادامه داد: هنوز شرایطم تموم نشده. گزارش رفت و آمدت و تفریحاتت رو به آرمان میدی. شبها هم اگه خواستی بیرون بری حتماً با آرمان میری و برمی گردی. این شرایط منه. کوتاه هم نمیام. اگه قبول نداری می تونی همه ی تابستون اینجا باشی که از نظر من خیلی بهتره.

پریناز مات مانده بود. بعد از چند لحظه گفت: خیلی سخته. من... من نمی تونم.

=: تا فردا وقت داری که دربارش فکر کنی. فردا آخرین مهلت ثبت نام تو این کلاسه. ضمناً برای سه ماه تفریح هم نمیذارم بری. شرکت تو این کلاس هم جزو شرایطمه.

پریناز با پریشانی گفت: بابا من بهرحال می خوام برم. با شرکت تو این کلاسم مخالفتی ندارم. این شغل خانوادگی ماست. یه دوره ی حرفه ای ببینم خیلی بهتره. مشکلم فقط...

نگاه ناامیدی به آرمان انداخت که آرمان باز خنده اش گرفت و سر به زیر انداخت. همه ی پریشانی بیست و چهار ساعت گذشته اش حالا به پریناز رسیده بود، با کسر این که نمی دانست الان همسر آرمان است.

آقای بهمنی گفت: پس قبول داری. شمارتو به آرمان بده. برای بلیت و اقامت هماهنگ کنین.

پریناز نزدیک بود زیر گریه بزند. پرسید: اقامت؟! می خواستم با بچه ها برم خونه ی فرح گل اینا. خواهش می کنم. ولی قول میدم گزارش رفت و آمدم رو به این... بابا... نمیشه به شما زنگ بزنم بگم دارم چکار می کنم؟

=: آرمان نماینده ی منه. به اون زنگ می زنی. من از راه دور چکار می تونم بکنم؟

پریناز آهی کشید و با کمی امیدواری پرسید: برم خونه ی فرح گل اینا؟

=: برو. ولی از کلاسات غیبت نکن، هرجا هم خواستی بری به آرمان بگو. مخصوصاً شبها بدون آرمان هیچ جا نمیری.

پریناز آه بلند مظلومانه ای کشید و گفت: چشم.

آقای بهمنی لبخندی زد و گفت: شمارتو به آرمان بده، بعد می تونی بری.

لب برچید و با غصه رو به آرمان شماره اش را گفت. آرمان هم در همان حال تماس گرفت تا شماره ی خودش روی گوشی پریناز بیفتد.

باهم بیرون آمدند. هنوز دو قدم دور نشده بودند که پریناز به طرف آرمان برگشت و گفت: من احتیاجی به مراقبت تو ندارم. پا تو کفش من نکن.

آرمان خندید و گفت: کفش تو برای من اندازه نیست. خیالت راحت باشه.

پریناز با حرص گفت: من که می دونم می خوای این کلاسا رو بیای و بعدم بشی همه کاره ی اینجا. ولی من نمی ذارم.

_: عرض کردم کفش شما برای من اندازه نیست. من بهر جا که برسم بازم جای تو رو تو دل آقای بهمنی نمی گیرم. اگه اینو قبول کنی راحت میشی. باور کن.

پریناز مشتهایش را گره کرد و گفت: نخیر تو عزیزتری. به هیچکس نباید جواب پس بدی. ولی من گزارش آب خوردنم رو هم باید به توی لعنتی بدم!

_: آقای بهمنی به این شرط به من اجازه داده که تو این کلاس شرکت کنم که از دخترش مثل چشمام مراقبت کنم. این مسئولیت آسونی نیست. مطمئن باش به من هم خیلی خوش نخواهد گذشت.

+: برای همین دیشب یهو زدی زیر همه چی و رفتی؟

_: من نزدم زیر همه چی... از نظر من کار سفره عقد تموم شده بود.

+: ولی هر شب تا دوازده میموندی. دیشب که ازت خواستم بمونی راه افتادی رفتی.

_: همون موقع شنیده بودم. شوکه شده بودم.

+: شوکه شدن داره؟! مگه من بچه کوچولو ام که نگران باشی؟

_: صد رحمت به بچه کوچولو!

+: آرمااااااان!

آرمان جا خورده از جیغ او با خنده نگاهی به انداخت. چند نفری که توی محوطه بودند متحیر به آنها نگاه می کردند. یک مرد میانسال کت شلواری جلو آمد و پرسید: مشکلی پیش امده دخترخانم؟

رگ غیرت آرمان به جوش آمد. نفس عمیقی کشید. بین مرد و پریناز ایستاد و گفت: نه آقا مشکلی نیست. بفرمایید.

و چون مرد تکان نخورد پریناز بی حوصله گفت: چیزی نیست آقا.

مرد با تردید دور شد. آرمان آرام کلاه شنل پریناز را کمی جلو کشید و گفت: برو تو. وقتی رفتیم یه جوری صلح می کنیم.

+: یه کاری نکن سفری که به این زحمت جورش کردم کوفتم بشه.

_: مطمئن باش که قصدم این نیست. برو. بعداً دربارش حرف می زنیم.

+: فقط یه سوال... چرا بابا اینقدر به تو اعتماد داره؟

_: چون تا حالا هرکار براش کردم خالصانه کردم.

+: در مورد کارای تالار نمیگم... درباره ی خودم میگم. من تا حالا با پسرخاله هامم تنهایی جایی نرفتم. بعد حالا با تو بیام کیش؟ رو چه حساب؟

آرمان لبش را گاز گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: حتماً برای خودش دلیل منطقی ای داره.

+: به تو نگفته؟

_: به من؟!

+: سوالمو با سوال جواب نده. بیا بریم تو آلاچیق حرف بزنیم.

_: من... من خیلی کار دارم. باید برم. چه فرقی می کنه که دلیلش چیه؟ اگر هم مهمه تو کیش دربارش حرف می زنیم. الان نه.

+: من دو هفته دیگه امتحانام تموم میشه.

_: خوبه. فردا میرم دنبال بلیت.

+: می خوام با دوستام باهم باشیم.

_: عیبی نداره. منم میام.

+: آرمان اذیتم کنی پشیمونت می کنم ها!

_: اذیتت نمی کنم. میشه برم؟

+: برو. خداحافظ.

_: خداحافظ. شب بخیر.


نظرات 15 + ارسال نظر
Nina پنج‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:49 ق.ظ

راستی بلیط نیست؟

این از اون لغتهاییه که قدیم با ط بوده و در فارسی مدرن یعنی از حدود چهل سال پیش به ت شده و هر دو مورد صحیحه. مثل تهران و اتو.

سپیده چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:40 ب.ظ

چه پدر شجاعییییی

دو سال آرمان رو همه جوره امتحان و تایید کرده. الکی بچه شو بهش نسپرد!

118 چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام
سبک جالبیه .
منتظر ادامه و جریانات سفر کیش هستم .
لطفا سر و ته سفر رو با یک پست هم نیارین :))
ممنون

سلام
تشکر پسر خواهر جان
خدا کنه برسم بنویسم. دیشب چند خط نوشتم ولی هنوز خیلی مونده تا یه پست بشه
نه باباااا! نصف داستان تو کیشه. البته بستگی به این داره که من چقدر طاقت بیارم :D
خواهش می کنم

سهیلا چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:07 ق.ظ

سلام شاذه جونم ....
بالاخره این دو تا عقد شدن .... چه جالب .. دخترمون لباس عروس هم پوشیده بود ... چه کیشی بشه این کیش !!!
از حالا میشه تصور کرد که چه روزگاری در انتظار آرمان جان هست ... خدا صبر بده ....
دست گلت درد نکنه شاذه جون .....

سلام سهیلای مهربونم...
بله عقد کردن اونم با لباس عروس و کلی ناز و عشوه و بیخبری :))
چه شودددد....
خدا وکیلی با این اخلاق خوش دخترمان خدا تحملی بیش از زمان سربازی به آرمان جان بده :D
سلامت باشی گلم :)

شوکا سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام شاذه جون خوبی دوستم؟
داستانهایی رو که دنبال نمیکنم فقط قسمت آبی اول پست رو میخونم. تسلیت میگم و خدا روح درگذشته رو غرق نور و رحمتش کنه.
با آبی نوشت پست قبل احساس کردم منظورت به منه، معذرت خواهی میکنم که باعث رنجش شدم ولی اگر چیزی گفتم قصدم کمک به پیشرفت نوشتن و پردازش بوده. من بجز صیغه تو خیلی از داستانها نظرات دیگه ای هم داشتم که به مرور متوجه شدم لازم نیست چیزی بگم و خیلی وقته دیگه کامنتهام به داستان ربط نداره اما شاید اشتباه کردم که اول این داستان باز هم..‌.
در هر حال موفق باشی و شاد. قول میدم که هرگز تکرار نشه

سلام شوکای مهربونم
خوبم شکر خدا. ممنون. تو خوبی گلم؟

لطف می کنی. ممنونم از همراهی و سر زدن و همینطور از تسلیتت. الهی آمین.

نه بابا نه! نگران نباش. با تو کاملا راحتم! خوشحال میشم نظراتت رو بدونم. حتی اگه خلافش رو عمل می کنم یا اختلاف عقیده داریم ولی خوبه که همدیگه رو قبول داریم. قشنگیش به همینه! خواهش می کنم منو از انتقاداتت محروم نکن. منظورم تو نبودی. خیلیها به این مطلب صیغه انتقاد دارن. تو کامنتام زیاد بوده. این چند وقتم خیلی سخت گذشته. اعصاب درست حسابی ندارم. اینه که خواهش کردم بهش اشاره نکنن.
سلامت و خوشحال باشی همیشه

رها سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:49 ب.ظ http://meetingoflife.blogfa.com

سلام شاذه جونم.خوبی؟من نت نداشتم و از دیروز نت داریم.اومدم ببینم کار ارمان بینوا به کجا رسید؟
خیلی جالب شده.این دختر چقدر شیطونه...خدا به دل آرمان بینوا برسه.
چه کیشی شودا...

سلام رهاجونم
خوبم شکر خدا.ممنون.
به سلامتی. خونه و نت نو مبارک :)

خیلی ممنونم
آره آرمان خیلی طفلکی شده :دی
خاطره انگییییز! :دی

رها سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:27 ق.ظ http://2bareeshgh.blogfa.com

ای جان ! ای جان!
چه شود؟!!
دلم می خواد زودتر بریم کیش !
دستت درد نکنه شاذه جونی پس امسال عید ما رو می بری کیش دیگه!!!
فدای تو !!!

مرسی! مرسی!

بزن بریم! آره چمدونتو ببند که داریم میریم که حسابی خوش بگذرونیم :))

زنده باشی :)

مینا سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:13 ق.ظ http://daily-diary.blog.ir

الهی الهی...! این آرمانم فازش معلوم نی دقیقا! هم میخوادش هم دو به شکه عقدش کنه! پرینازم مشخصه ته دلش یه چیزایی هس، آره! ؛) حواسش به آرمان هس منتها خودش متوجه نی! شایدم به رو خودش نمیاره!
سفرشون جالب میشه حتما! به نظرم حداقل تکلیفشون با خودشون روشن میشه. تازه، از قدیم گفتن آدما رو تو سفر میشه شناخت!
خیلی از تیپ آقای بهمنی و بابای آرمان خوشم میاد. اممم... یه جورایی روشن فکر؟
خسته نباشید خانوم!

:)) خب می خواد عقد کنه ولی دلش می خواد پرینازم راضی و خبردار باشه :)) پرینازم نمی دونم. خدا از دلش خبر داره :))


امیدوارم که جالب باشه :)

آره روشن فکرن :دی

سلامت باشی :)

میس هیس دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:42 ب.ظ http://miss-hiss.blogfa.com/

انقدر هیجان دارم برای این سفر که انگاری منم میخوام باهاشون برم :دی
واااای چه شوددددد
خیلی خوبه خیلی ^_^

وای مرسی عزیزم! خوشحالم که اینقدر دوسش داری ♥

نینا دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 03:07 ب.ظ

هلووو دیشب خواب میدیدم اپ کردین :)))
گویا خواب نبوده
اومدم خونه دیدم واقعااا غذا کمه ماکارونی پختم
دعوا که نکردین دیگه؟:)))))
به حد مرگ دویدم ولی همچنان دلم شیرینی پزی میخواد برا مادر
بچا نوه ها تو روم فقط کامنتامونو دیده بودن سه برابر منو شارلوت هیجان نشون دادن :-؟ خلاصه گمونم میخوان به کارایی بکنن
برم جاووووو کنم شب بابا جلسه دارن :( ( آیکن کزتتتت)

علیک هلوووو:))))
رویای صادقه بوده :))))
ها.... فا گفت بوی ماکارونی میاد ولی من نفهمیدم :D
چرا یه کم دیگه دعوا کردیم ولی خطرناک نشد :))))
آخخخخخ خدا قوت
این بچه ها عالین! کاش کمک می دادن عوض هیجان :)))
آخخخخی کزت طفلکیییی :(

ارکیده صورتی دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 04:07 ق.ظ

سلام
خوبی عزیز؟
آخی اینطوری که به پسرمون خیلی سخت میگذره!
پرینازم حقشه حسود خانوم! (هرچند که یه جورایی حق داره خب دردونه باباشه دیگه!)
چه سفری بشه! رویایی......
شاذه جونم ساعت کامنتو ببین! خسته شدم خب..چرا کارا تموم نمیشه! معذرت میخام اما خونه تکونی خر است
ممنونم که با همه مشغله ها بازم برامون مینویسی عزیز ِ جونم
شاد و سلامت باشی :-*

سلام گلم
خوبم خدا رو شکر. ممنون. تو خوبی؟
آره خیلی طفلکی شد! هرچی حساب می کنم می بینم خیلی بیچارست ولی الهام جان میگه درست. حالا نمم پس نمیده ببینم چه جوری قراره درست بشه!
آره! اصلا حقشه بهش بگیم شوهرش دادن آتیش بگیره :D ولی نه اول آرمان رو می کشه بعد خودشو. ندونه بهتره :))))
خیلی سفر خاصیه :))))
آخخخخخ.... تو خونه ی شما شب و روز وارونه است؟! خدا قوت! منم موافقم. خونه تکونی خر است. منم اتاقای بچه ها و نصف کابینتا رو تمیز کردم دیگه خلاص. یعنی هرچی فکر کردم دیدم حسش نیست همههههه جا رو تمیز کنم هرچند خیلی دلم می خواد :((((
خواهش می کنم گل مهربونم ♥
خوش و خرم باشی :*

azadeh دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ

kheili kheili khobeee shazze jooon :* :* :* :*

kheili kheili ghashange :)

rasti sale no shoma ham pishapish mobarak :* :*

خیلی ممنونم آزاده جونم :* :* :* :*
متشکرمممم
اوووه هنوز کو تا سال نو :D مرسی :* :*

خاموش!حالا نیمه روشنه دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:16 ق.ظ

خسته نباشید وشبت بخیر

متشکرم از همراهیت :)

دختری بنام امید! دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:06 ق.ظ

عالی مثل همیشه
ذوق مرگ شدم دیدم نوشتی:دی
باموبایلم
فعلابخوابم باید4 ساعت دیگه بیدار بشم

ممنووووووونم
خوشحالم لذت بردی
منم همینطور :D
آخ چار ساعت خیلی کمه

sokout دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 12:31 ق.ظ



برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد