ماه نو

داستان دنباله دار

ماه نو

داستان دنباله دار

صدای آن طرف گوشی گفت: بنفشه‌خانم... هی بنفشه‌خانم...

بنفشه تکانی خورد و گفت: ها... بله ببخشید... یه لحظه حواسم پرت شد.

=: کجاهایی که با ما نیستی؟

و چشمکی دوستانه زد. بنفشه با تردید نگاهش کرد. ریزنقش ولی خوش‌قیافه بود. موهایی به رنگ خاک داشت. نه به ظاهرش ایرادی وارد بود و نه به رفتار شاد و پرانرژیش. بنفشه نفسی عمیق کشید و گفت: همینجا.

=: نمی‌خوای اون شالتو برداری من موهای خوشگلتو ببینم؟

+: هنوز نه. خواهش می‌کنم.

=: چرا هیچوقت از اتفاقای دور و برت چیزی نمیگی؟

+: دور و بر من به اندازه‌ی شما ماجرا نداره.

=: بیا. دور و بر منم الان هیچ ماجرایی نیست. این اتاقمون تو کمپ تحقیقاتیه. اینم بنجامین همکارمه که داره سوپ کلم می‌خوره.

بنفشه به اتاق چوبی کمپ چشم دوخت. بنجامین برایش دست تکان داد.

کیارش ادامه داد: بیرون مثل دوش بارون میباره. از پنجره نشونت میدم. اینم فنجون قهوه‌ی منه. هی اینو ببین. سنجاب کوچولوی بنجامینه که تو همه سفرها همراهشه.

مثل مجریهای تلویزیون حرف میزد. همان قدر سلیس و مشتاق.

=: زود باش بنفشه. بیحال نباش. گوشی رو بردار و دور اتاقتو نشونم بده. من همیشه فقط همین دیوار سفید پشت سرتو میبینم. دوست دارم تصور بیشتری از تو و محل زندگیت داشته باشم.

+: معذرت می‌خوام. باید برم. مامان صدام میزنه.

=: باز هم پیچوندی. من یادم نمیره.

+: خداحافظ.

=: خداحافظ.

اینترنت گوشی را قطع کرد و چشمهایش را بست. مامان دوباره صدا زد: بنفشه پاشو یه چیزی بخور.

+: امدم.

از در بیرون رفت و استکانی چای ریخت. مامان نان و پنیر جلویش گذاشت و گفت: یه لقمه بخور داری میمیری.

+: نمیمیرم. خوبم.

=: د خوب نیستی. نمیفهمم این رژیم کوفتی چیه که تموم نمیشه؟ آب شدی.

جوابی نداد. چند لقمه نان و پنیر با چای خورد و میز را جمع کرد.

=: کارای دانشگاهت تموم شد؟

+: بله.

=: مدارک رو بفرست برات ترجمه کنن، نمی‌دونم چکار کنن... اگه اون ور خواستی ادامه بدی آماده باشه.

+: من هنوز تصمیم به رفتن نگرفتم.

=: چه تصمیمی؟ مردم علاف تو نیستن بنفشه. چار ماهه که دارین باهم حرف می‌زنین. به قول خودت هیچ عیب و ایرادی هم نداره. کار و بارش درسته. هفت سال ازت بزرگتره. قدش اونقدرا بلند نیست. نه ظاهرش عیب داره نه باطنش. نمی‌فهمم دیگه به چی داری فکر می‌کنی که نتیجه نگرفتی. این که تمام معیارهای تو رو داره.

+: میرم پیاده‌روی.

=: تو هم که هرکی هرچی بگه میری پیاده‌روی. نفهمیدم چه جوری وسط این پیاده‌رویا لیسانستو گرفتی!

آرام خداحافظی کرد و بیرون رفت. دلش برای سامان تنگ شده بود. ولی به طرز عجیبی حتی توی راهرو هم بهم برخورد نمی‌کردند.

برعکس این مدت همه‌ی دوستانش را دیده بود. مامان اصرار داشت هم خانواده هم دوستان را مرتب دعوت کند تا وقتی که می‌رفت کمتر دلتنگ بشود.

ولی بنفشه هنوز به طرز بدی سردرگم و کلافه بود. با هیچکس نمی‌توانست حرف بزند. همه متفق‌القول می‌گفتند که تردیدهایش معنی ندارد و اگر آنها به جایش بودند به سرعت قبول می‌کردند.

این بار هم تا به خود بیاید ظهر شده بود. گیج و خسته راه خانه را پیش گرفت. می‌خواست یک بار برای همیشه به کیارش جواب منفی بدهد ولی شجاعت آن را در خودش نمی‌دید. می‌ترسید همان‌طور که بقیه می‌گفتند اشتباه بدی را مرتکب بشود.

 

 

سامان پا روی هم انداخت و به دائیش که بعد از سه سال از تبریز آمده بود چشم دوخت. دائی مشغول صحبت با پدربزرگ بود.

نفهمید آن حس اعصاب خردکن دلتنگی از کجا آمد؟ اصلاً جایی رفته بود؟ برای چند لحظه بیتاب دیدن بنفشه شد. طوری که دلش می‌خواست یک دفعه مهمانی را ترک کند و برود تا او را ببیند.

نفس عمیقی کشید و به زحمت خودش را آرام کرد. بنفشه دختردائیش با لوندی پیش آمد و کنارش نشست. شوخی بدی بود که اسم او هم بنفشه بود. اصلاً چرا آمد اینجا نشست؟

برعکس بنفشه‌ی او این یکی قد بلند و کشیده بود و مثل مدلها راه می‌رفت. صبر کن. بنفشه‌ی او؟ نه... باید یاد می‌گرفت که بنفشه دیگر مال او نیست. هیچوقت نبوده. کاش یکی از هزار باری که خواستگاریش را رد کرده بود جدی می‌گرفت و کنار می‌نشست تا با پیدا شدن خواستگار تازه اینطور بهم نریزد که بعد از چهار ماه هم نتواند سر پا بشود.

عصبانی آب دهانش را قورت داد و برای این که افکار پریشان دست از سرش بردارند به طرف بنفشه چرخید و پرسید: مدرسه مشکلی نداشت که وسط سال آمدی مسافرت؟

بنفشه چند بار پلک زد و با لبخند گفت: وا چرا دعوا داری؟ نه. سال آخرم. بیشتر مطالعه آزاد داریم. منم که سه چار روز بیشتر نیومدم.

دعوا؟ بی‌اختیار لحنش تند شده بود. حق را به او داد و سعی کرد آرامتر حرف بزند.

_: چی می‌خوای بخونی؟

=: پرستاری دوست دارم. دلم می‌خواد بیام اینجا پیش مامان‌بزرگ اینا بخونم. اولویتهام همش مال اینجاست.

_: پدر و مادرت مشکلی با راه دور ندارن؟

=: نه. چه مشکلی؟ اینجا که جام خوبه.

_: اوهوم. خوبه.

چرا این مهمانی تمام نمیشد؟ اصلاً مشکل مهمانی ناهار همین بود. همه دیر می‌آمدند. دیر ناهار می‌خوردند و تا ساعتها دور هم می‌ماندند.

کم مانده بود که از آمدن پشیمان شود که ناهار آوردند. سر سفره نشست و با دیدن کشک بادمجان آهی کشید. بنفشه عاشق کشک بادمجان بود. وقتی که به روشی که سامان می‌گفت آرام می‌خورد و مزه‌مزه می‌کرد خوردنش تماشایی بود. با چنان عشقی لقمه را نگاه می‌کرد و بعد روی زبانش می‌گذاشت که سامان یک بار گفت: ای کاش من کشک بادمجون بودم.

بنفشه غش‌غش خندید و گفت: تو گلوم گیر می‌کنی. ولش کن. همین رو می‌خورم.

چند وقت بود که دیگر آن طوری باهم گپ نزده بودند؟ چقدر به یک گپ دوستانه و پر از شوخی احتیاج داشت. این روزها حتی دوستهای مذکرش را هم ندیده بود. خودش را در آن خانه‌ی قدیمی حبس کرده بود و بی‌وقفه تعمیر می‌کرد. می‌خواست آن را بفروشد و قبل از رفتن بنفشه نصف پولش را به او بدهد. وقتی که داشت می‌رفت آن طرف دنیا نصف خود خانه که به کارش نمی‌آمد.

ناگهان چیزی به خاطر آورد. با دستپاچگی به تقویم ساعت مچی‌اش نگاه کرد. مامان که حرکت سریعش را دید از آن طرف میز اشاره کرد: چی شده؟

سری تکان داد و لب زد: هیچی.

تقویمش درست بود؟ ناهارش را بدون این که حتی یک لقمه‌اش را هم به خاطر بیاورد خورده بود. از جا برخاست و تقویم گوشیش را چک کرد. امروز همان روز بود! اگر شرط را میبرد...

امید مثل گیاه رونده دور قلبش پیچید و وجودش را روشن کرد. رو به پنجره‌ی حیاط لبخند زد. هرچند یک صدای مزاحم می‌گفت که این درست نیست و در این شرایط نباید برگ برنده‌اش را رو کند. بنفشه به یک نفر دیگر متعهد بود. بود؟ نبود؟ هنوز که جواب قطعی نداده بود. پس شرایط هر دو خواستگار مساوی بود. هرچند که او رسماً خواستگاری نکرده بود. ولی غیر رسمی که هزار بار گفته بود.

مامان کنارش آمد و گفت: مشکوک می‌زنی.

سامان تاریخ گوشی را نشان مادرش داد و  با خوشحالی زمزمه کرد: امروز همون روزه. شد چهار ماه. اگه بنفشه لاغر شده باشه من شرط رو بردم.

مریم‌خانم با کمی نگرانی نجوا کرد: بنفشه لاغر شده. خیلی هم لاغر شده ولی...

سامان عصبی نگاهش کرد. در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود و به گوش بقیه نرسد، گفت: هنوز به اون یارو جواب نداده. نه؟ تازه من که نمی‌خوام کاری بکنم. فقط امشب برای شام دعوتشون بکنیم که بیان و ببینیم نتیجه‌ی شرط بندیمون چی شده.

مامان سر برداشت و گفت: هیچوقت نگفتی سر چی شرط بستین.

_: میگم. دعوتشون می‌کنی؟

=: الان زنگ می‌زنم به شیرین.

لبخندی زد و از ته دل گفت: متشکرم.

چند دقیقه بعد برگشت و با خوشحالی گفت: گفت میان.

_: پس شام با من. خیالتون راحت.

=: وای سامان! تمام آشپزخونه رو کثیف نکنی.

_: نه نه قول میدم تمیزش کنم.

به سرعت از همه خداحافظی کرد و بیرون آمد. توی راه مقداری خرید کرد. پیاده سخت بود ولی هر طور بود خودش را به خانه رساند و مشغول کار شد. میوه‌ها را شست و مواد یک کیک ساده را توی کاسه‌ی تخم‌مرغ‌زنی ریخت. کیک که توی فر رفت، ماکارونی جوشاند و با گوشت و پنیر و رب گوجه و خامه یک مایه‌ی سنگین و حسابی درست کرد. کیک که پخت آن را از فر بیرون آورد و ماکارونی را به جایش گذاشت.

مامان و بابا تازه از مهمانی رسیدند و مامان با دیدن آشپزخانه‌ی کثیف و بهم ریخته‌اش نالید: سامااان...

_: تمیزش می‌کنم. قول میدم.

=: روی گاز یادت نره.

_: نه نه خیالتون راحت باشه.

به سرعت مشغول کار بود. هیجان داشت. اگر بنفشه نمی‌آمد چی؟ در مهمانیهای اخیرشان همیشه یا او نبود یا بنفشه. هر دو از برخورد باهم اجتناب می‌کردند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد